ترجمه یا برگردان کار درک و تفسیر موضوعات، معانی، و مفاهیم پدید آمده در یک زبان (زبان مبدأ)، و سپس انتقال، معادلیابی و بازسازی آنها در زبانی دیگر (زبان مقصد) را بر عهده میگیرد.
مترجمان کمتجربه در این فنّ ظریف، ممکن است بر این باور باشند که در زبان و ترجمه، درست همانند علمی دقیق، میتوان هر واژه و مفهومی را هم بهطور دقیق تعریف و درک کرد، و هم آنها را به شیوهای شفاف با پیوندهای متقابل و کاملاً ثابت، از دو حوزهٔ زبانی متفاوت به هم اتصال داد.
بیشتر این پیچیدگیها به طبیعت و نقش بیهمانند زبان در تمامی تجربهها و فرایندهای حیات انسانی چه در سطوح فردی و شخصیتی، و چه در ترازهای اجتماعی و فرهنگی بازمیگردد.
ادوارد مورگان فورستر (انگلیسی: Edward Morgan Forster، زادهٔ ۱ ژانویه ۱۸۷۹ در لندن – درگذشتهٔ ۷ ژوئن ۱۹۷۰ در کاونتری، واریکشر) رماننویس، انشانویس و منتقد ادبی و اجتماعی انگلیسی است. شهرت او بیشتر برای نوشتن رمانهایی مانند هواردز اند (۱۹۱۰) و گذری به هند (۱۹۲۴) و همچنین نقدهایش است.
ادوارد مورگان فورستر در سال ۱۸۷۹ در لندن متولد شد. در سال ۱۸۸۰ پدرش که معمار بود بر اثر بیماری سل درگذشت. از آن زمان، فورستر که هنوز دو ساله نشده بود، توسط مادرش بزرگ شد. در سال ۱۸۹۳ به عنوان دانشآموز روزانه وارد مدرسه تنبریج شد. وی بعدها نظام آموزش عمومی انگلیسی را مورد انتقاد قرار داد. در سال ۱۸۹۷ وارد کالج کینگ، کمبریج کمبریج شد. در آنجا احساس آزادی کرد و از آن لذت برد. برای نخستین بار توانست تمایلات فکری خویش را دنبال کند. چندی بعد به عضویت گروهی به نام حواریون درآمد که از دانشجویان لیسانسی تشکیل شده بود که با یکدیگر به بحث در مورد موضوعهای فلسفی و ادبی میپرداختند.
سالهای میانی فورستر پس از اتمام دانشگاه، تصمیم گرفت که بهطور جدی به نوشتن بپردازد. در سال ۱۹۰۱ همراه با مادرش به ایتالیا و یونان سفر کرد. این سفرها الهامبخش دو رمان اول او شدند. در سال ۱۹۰۴ داستان کوتاه «آنسوی پرچین» را در ایندیپندنت منتشر کرد. در سال ۱۹۰۵ رمان جایی که فرشتگان میترسند گام بردارند را منتشر کرد. بین سالهای ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۶ در آلمان به تدریس و مربیگری کودکان پرداخت. در سال ۱۹۰۷ به عضویت گروه بلومزبری درآمد و روابط دوستانهای را با ویرجینیا وولف و لئونارد وولف تشکیل داد. در سال ۱۹۰۸ رمان اتاقی با منظره را منتشر کرد. در سال ۱۹۱۰ رمان هواردز اند را منتشر کرد که به نخستین موفقیت چشمگیرش تبدیل شد. بین سالهای ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۳ به هند سفر کرد. در سال ۱۹۱۳ نوشتن رمان موریس را که در مورد عشق همجنسگرایانه دو مرد بود، آغاز کرد. این رمان پس از مرگ فورستر و در دهه ۱۹۷۰ منتشر شد.
در سال ۱۹۱۵ و در هنگام جنگ جهانی اول به مصر رفت و به صورت داوطلبانه برای کمیته بینالمللی صلیب سرخ به مدت سه سال در اسکندریه به خدمت پرداخت. در سال ۱۹۱۹ به انگلستان بازگشت. در سال ۱۹۲۱ برای بار دیگر از هند دیدن کرد. در ۱۹۲۴ رمان گذری به هند را منتشر کرد. که نقدهای مثبتی دریافت کرد.
پس از «گذری به هند» فورستر پس از انتشار گذری به هند از آنجایی که نمیتوانست صادقانه و آزادانه در مورد روابط جنسی بنویسد، تصمیم گرفت نوشتن رمان را رها کند. در سال ۱۹۴۵ و پس از مرگ مادرش از طرف دانشگاه کمبریج پیشنهاد کار دریافت کرد و از آن پس در دانشگاه روزگار گذرانید. در سال ۱۹۴۷ به ایالات متحده آمریکا سفر کرد و در آنجا به سخنرانی پرداخت. در طول سالهای بعد چندین جایزه دریافت کرد.
ادوارد مورگان فورستر در ۷ ژوئن ۱۹۷۰ در سن ۹۱ سالگی در کاونتری بر اثر سکته درگذشت.
آثار رمانها جایی که فرشتگان میترسند گام بردارند (۱۹۰۵) طولانیترین سفر (۱۹۰۷) اتاقی با یک منظره (۱۹۰۸) هواردز اند (۱۹۱۰) (این کتاب را احمد میرعلایی به فارسی برگردانده) موریس (نوشته شده در ۱۹۱۳–۱۴ و منتشر شده در ۱۹۷۱، پس از مرگ فورستر) تابستان قطبی (اثر نیمه تمام که در ۱۹۱۲–۱۳ نوشته شدهاست)
مجموعهداستان ماشین میایستد
نقد ادبی جنبه های رمان (۱۹۲۷) (این کتاب را ابراهیم یونسی به فارسی برگردانده) نوشتار زنانه در ادبیات (۲۰۰۱، پس از مرگ فورستر) آفریننده در مقام منتقد و دیگر نوشته ها
موریس (به انگلیسی: Maurice) رمانی از ادوارد مورگان فورستر با موضوع عشق همجنسگرایانه در انگلستان اوایل قرن بیستم است. این رمان داستان زندگی موریس هال را از روزهای مدرسه تا دانشگاه و پس از آن روایت میکند. این کتاب در ۱۹۱۳ تا ۱۹۱۴ نوشته، و در ۱۹۳۲ و ۱۹۵۹–۱۹۶۰ بازنگری شد. اگرچه به برخی از دوستان نزدیک مانند کریستوفر ایشروود نشان داده شده بود، اما تنها در سال ۱۹۷۱ و پس از مرگ فروستر منتشر شد.
رابطه دوست صمیمی فورستر، ادوارد کارپنتر شاعر و شریک زندگیش منبع الهام این کتاب است. در سال ۱۹۱۲، زمانی که فورستر به خانه دربیشر خود رفته بود تصمیم گرفت که ماجرای شخصیتهای داستان خود، موریس و الک اسکادر را براساس رابطه آنها بنویسد.
فورستر این کتاب را به دلیل جهتگیریهای جامعه و وضع قانون آن زمان انگلستان در مقابل همجنسگرایی، منتشر نکرد. وی علاقهمند بود که داستان پایان خوشی داشته باشد. اما میدانست که این مسئله بعدها میتواند بحثبرانگیز گردد.
خلاصه داستان داستان با گفتگوی موریس چهارده ساله با معلمش در مورد روابط جنسی و زنها آغاز میگردد. موریس احساس میکند که ازدواج با جنس مخالف از هدفهای زندگیست و او در آن جایی ندارد. این احساس در طول رمان ادامه مییابد.
موریس وارد دانشگاه میشود و خیلی زود با دانشجوی دیگری به نام کلایو دورهام دوست میشود. کلایو او را با نوشتههای یونان باستان در مورد عشق همجنسگرایانه آشنا میکند. آنها به مدت دو سال رابطهٔ متعهدی با یکدیگر دارند که آن را از همه مخفی میکنند. اما مشخص میشود که کلایو قصد ازدواج با کس دیگری دارد. اگرچه نثر فورستر شکی باقی نمیگذارد که این ازدواج به احتمال زیاد شامل اتحاد شادیبخشتری خواهد شد.
موریس ناراحت و پریشان کاری را در شرکت معامله سهام پیدا میکند. او در اوقات فراغت خود به باشگاه خیریه بوکسی برای پسران طبقه کارگر که توسط مبلغان مسیحی اداره میشود کمک میکند. هرچند که تحت تأثیر کلایو دیگر اعتقادات مذهبیش را کنار گذاشته است.
او با قصد درمان خود با شخصی به نام آقای لاسکر جونز که در هیپنوتیزم کردن مهارت داشته قرار ملاقات میگذارد. لاسکر جونز موقعیت او را همجنسگرایی مادرزادی مینامد و میگوید که ۵۰ درصد امکان درمان وجود دارد. پس از جلیه اول مشخص میشود که این شیوه محکوم به شکست است.
موریس که خواستهها و احساساتش برآورده نشده برای ماندن در خانهٔ دورهامها دعوت میشود. وی در آنجا الک اسکادر که پسری دهاتی است را ملاقات میکند (در قسمت زیادی از کتاب اسکادر نامیده میشود تا بر اختلاف طبقاتی او با موریس تأکید شود). او شبی با استفاده از نردبان به اتاق خواب موریس میرود و با او همبستر میشود.
موریس از آنچه در آن شب گذشت وحشت داشت و کار به پرداخت حقالسکوت هم کشید. موریس بار دیگر به دیدن لاسکر جونز میرود هرچند که میداند درمانی وجود نخواهد داشت. جونز به او پیشنهاد میکند که به کشوری که کد ناپلئون را پذیرفته است برود. کشورهایی مثل ایتالیا و فرانسه که با همجنسگرایی مخالفت نمیشود. موریس امیدوار است که روزی روابط همجنسگرایانه در انگلستان قانونی شود اما جونز میگوید که فکر نمیکند چنین اتفاقی بیفتد چرا که: «انگلستان همیشه نسبت به پذیرش طبیعت انسان بیمیل بوده است.»
موریس و الک یکدیگر را در موزه بریتانیا ملاقات میکنند تا درباره حقالسکوت گفتگو کنند. آنها پیمیبرند که عاشق یکدیگر هستند. موریس در آنجا برای نخستین بار الک را به نام کوچک صدا میکند.
پس از اینکه شب دیگری را با هم میگذرانند مشخص میشود که الک قصد عزیمت به آرژانتین را دارد و باز نخواهد گشت. موریس از او درخواست میکند که بماند و به او نشان میدهد که حاضر است از موقعیت مادی و اجتماعی خود بخاطر او دست بکشد. اما الک نمیپذیرد. موریس نخست از دست الک خشمگین میشود. اما به او نامهای مینویسد. الک به موریس تلگرافی میزند که یکدیگر را در قایقی ملاقات کنند و در آنجا به او میگوید که تصمیم گرفته با او بماند. آنها با خوشحالی در مورد زندگی آیندهشان گفتگو میکنند.
اقتباس تاکنون یکبار برای فیلم و یکبار برای تئاتر از این رمان اقتباس شده است.
جوزف کُنراد با نام «تئودور یُزِف کنراد نالچ کوژِینوسکی» (به لهستانی: Teodor Józef Konrad Korzeniowski) (زاده ۳ دسامبر ۱۸۵۷ – درگذشته ۳ اوت ۱۹۲۴) نویسندهٔ بریتانیایی-لهستانی بود.
تئودور کنراد نالچ کورزینوسکی در سال ۱۸۵۷ در بردیچیف، امپراتوری روسیه (پادولیای، اوکراین کنونی) متولد شد، دشتی حاصلخیز بین لهستان و روسیه که زمانی بخشی از خاک لهستان بود و پسانتر جزو روسیه شد. این منطقه از ملیتهای مختلفی تشکیل شده بود که چهار مذهب و چهار زبان و چندین طبقهٔ اجتماعی داشتند. آن بخشی که ساکنینش به زبان لهستانی حرف میزدند، و خانوادهٔ کنراد هم از آنها بود، آبا و اجدادی از طبقهٔ سلاچتا بودند که طبقهای پایینتر از آریستوکراتها بود، ثروتمند و اصیل و دارای قدرت سیاسی بودند.
آپولو کورزینوسکی، پدر کنراد، شاعر و مترجم ادبی از زبانهای انگلیسی و فرانسه بود و جوزف در بچگی رمانهای انگلیسی را به زبانهای فرانسه و لهستانی پیش پدرش میخواند. آپولو کورزینوسکی که در گیر فعالیتهای ضد تزاریستها شده بود، در سال ۱۸۶۱ با خانوادهاش به ولگودا در شمال روسیه تبعید شد. در این سفر جوزف مبتلا به سینهپهلو شد و در سال ۱۸۶۵ مادرش به همین مرض فوت کرد.
پدر کنراد که تعلیم او را به عهده گرفته بود در سال ۱۸۶۹ به مرض سل درگذشت. جوزف را به سوئیس، پیش داییاش «تادئوس بابروسکی» که تأثیر زیادی در زندگی کنراد داشت، فرستادند. جوزف که اصرار داشت داییاش اجازه دهد دریانورد شود، در سال ۱۸۷۴ به فرانسه رفت و چند سالی در آنجا زبان فرانسهاش را بهتر کرد و دریانوردی آموخت. در فرانسه با محافل زیادی آشنا شد ولی به قول خودش دوستان بوهمیاییاش بودند که او را با نمایشنامه و اوپرا و تأتر آشنا کردند. در همین مدت ارتباط خوبی هم با دریانوردان داشت و چیزی نگذشت که دیدهبان قایقهای راهنما شد. کارگرانی که در کشتی دید و کارهایی که به او تحمیل کردند، همه زمینهای برای جزئیات درخشان رمانهایش شد.
خانهای در ورشو که کنراد در سن سه سالگی به همراه والدینش در آن زندگی میکرد
دریانوردی
در اواسط دههٔ ۱۸۷۰، شاید برای فرار از خدمت سربازی روسیه، به کشتیرانی تجاری فرانسه پیوست و در سالهای ۱۸۷۵ و ۱۸۷۶ سه بار به جزایر هند غربی سفر کرد. کنراد همچنین درگیر قاچاق اسلحه برای «کارلیست» (جنگ داخلی اسپانیا) شد و تمام سرمایهاش را در این راه از دست داد. به قصد خودکشی به سینهاش شلیک کرد، هرچند صدمهای ندید، اثر آن تا آخر عمر در او به جای ماند. داییاش با ضمانت او را آزاد کرد و توصیه کرد به کشتیرانی تجاری بریتانیا بپیوندد تا بدینوسیله شهروندی بریتانیا را به دست آورد. کنراد ۱۶ سال در کشتیرانی تجاری بریتانیا کار کرد و به مشاغلی از ملوانی گرفته تا دستیار ناخدا مشغول بود. در سال ۱۸۸۶ مدرک ناخدایی گرفت و کاپیتان کشتی خودش «اوتاگو» شد. در همین سال شهروند بریتانیا شد و در سال ۱۸۹۶ ترک تابعیت روسیه کرد و توانست از لهستان دیدن کند. در همین سال نام خود را رسماً به جوزف کنراد تغییر داد.
سفرش به کنگو در سال ۱۸۹۰ و تجربیاتش در آنجا، و انزجار و سرزنش استعمار، که در آثارش دیده میشود، حاصل این سفر بود که به مالاریا و اسهال خونی هم مبتلایش کرد. این تجربه تلخ آنچنان تأثیری بر او گذاشت که در حدود ۱۸۹۰م در نامهای از کینشاسا به محرم اسرار خود، یعنی خالهاش، نوشت: «واقعاً از آمدنم به اینجا متأسفم. به شدت از این کارم افسوس میخورم… همهچیز در اینجا باعث بیزاریم است: آدمها و چیزها، و بویژه آدمها.»
نویسندگی کنراد تا سال ۱۸۹۴ که در انگلستان مستقر شد و وقت خود را به ادبیات اختصاص داد، به استرالیا، نقاط مختلف اقیانوس هند، برونئی، آمریکای جنوبی و جزایر اقیانوس آرام سفر کرد. اولین رمانش، حماقت آلمایر، داستان مردی هلندی که در برونئی خانه به دوش است، در سال ۱۸۹۵ بعد از پنج سال حک و اصلاح چاپ شد، با استقبال منتقدین روبرو شد ولی فروش نداشت. بعد از آن، کتابهای رانده شده از جزایر و کاکاسیاه کشتی نارسیسوس که داستانی پیچیده از طوفانی در دماغهٔ امید نیک و ملوانی سیاهپوست و اسرارآمیز است و لرد جیم را که ملوان داستان نمونهٔ ملوانی است که کنراد آرزو داشت مثل او باشد، چاپ کرد. در سال ۱۸۹۶ با جسی جورج ماشیننویس ازدواج کرد و به کنت نقل مکان کردند.
رمان «نوسترومو» در سال ۱۹۰۴ چاپ شد، رمانی تخیلی که کندوکاوی است در آسیبپذیری و فسادپذیری بشر. این کتاب موجب ضرر مالی بزرگی برای کنراد شد. داستان دربارهٔ یکی از وسوسه انگیزترین سمبلهای کنراد، معدن نقره است. اشتیاق به کارهای خطرناک و شهرت نوستروموی ایتالیایی را از بین میبرد و راز نقره هم با او به خاک سپرده میشود. این کتاب از نظر منتقدین شاهکار تلقی شد ولی باز هم فروش نرفت.
از ۱۸۹۷ تا سال ۱۹۱۱ که کنراد کتاب در چشم غربی، رمانی به سبک داستایوسکی، را چاپ کرد، دورهٔ خلاقیت هنری کنراد میدانند. چاپ در چشم غربی شکست دیگری برای کنراد بود که حملهٔ عصبی شدیدی هم به دنبال داشت. هرچند کنراد نویسندهای پرکار بود، وضع مالیاش تا سال ۱۹۱۳ و چاپ کتاب «شانس» بهبود نیافت.
از سال ۱۹۱۹ به بعد کنراد را ستودند و از بعضی داستانهایش فیلم ساختند. در سال ۱۹۱۴ نشان «شوالیه» و مدرک افتخاری از پنج دانشگاه را رد کرد. روزهایش را به نوشتن میگذراند و ساعتها وقت صرف یافتن واژهٔ مناسب میکرد. خلأیی که در زبان انگلیسی احساس میکرد، همیشه برایش با اهمیت بود. وی اواخر عمر ساکن آمریکا شد.
در ۱۳ اوت سال ۱۹۲۰ در سن ۶۷ سالگی در اثر حمله قلبی درگذشت.
یونسکو؛ به مناسبت صد و پنجاهمین سالگرد تولد جوزف کنراد، سال ۲۰۰۷ را سال جوزف کنراد نامیدهاست.
گزیدهٔ آثار جوزف کنراد در ابتدا به عنوان نویسندهٔ داستانهای پسربچههای دریانورد شناخته شده بود، اما امروزه او را نویسندهای میدانند که آثارش نشاندهندهٔ آگاهی عمیق معنوی و تکنیک ماهرانه داستانسرایی است.
آثارش که مشتمل بر ۱۳ رمان، دو جلد خاطرات و ۲۸ داستان کوتاه است، علاقهٔ او را به وضعیت انسان و مسائل سیاسی نشان میدهد. برخی از رمانهای او سبک خودزندگینامه دارند، و در عین حال کنراد در تمام آثار ادبی، داستانی و مقالههایش، روی مشکلات مسئولیت فردی و همبستگی انسانی تأکید میکند.
دل تاریکی (صالح حسینی این کتاب را به فارسی ترجمه کردهاست) لرد جیم (صالح حسینی آن را به فارسی ترجمه کردهاست) نوسترومو (سهیل سمی این کتاب را به فارسی ترجمه کردهاست) فریای هفت جزیره (برگردانِ فرزانه دوستی، نشر بهنگار، ۱۳۹۱) کاکاسیاه کشتی نارسیسوس (برگردان سهیل سمی ، انتشارات ققنوس، ۱۳۹۱) حماقتخانهٔ آلمای مأمور مخفی دزد دریایی در چشم غربی غریبه دریازده رهایی، ترجمهٔ کیومرث پارسای، نشر چلچله رانده از جزیرهها
“دلِ تاریکی” داستان دریانوردی به نام مارلو است، که قصه خودش را یک روز – روی رودخانه تایمز – برای دوستانش تعریف میکند. مارلو چنین نقل میکند: او پس از بازگشت از سفر دریایی چند ساله به لندن، به دنبال کار میگشته است. مارلو بعد از مدتی متوجه میشود که سازمان بزرگی در کنگو به تجارت عاج مشغول است و چنین سازمانی نمیتواند بدون استفاده از قایقهای بخاری روی رودخانه تجارت کند. او با وساطت عمهاش فرماندهی یکی از قایقهای بخاری را به عهده میگیرد.
مارلو برای اینکه قرارداد را امضا کند به بروکسل میرود. پس از سفری طاقتفرسا و کابوسگونه، سرانجام موفق میشود که در عمق منطقه به کمپ شرکت برسد. مارلو براساس نشانهها به اعماق جنگلهای وحشی میرود و در آنجا کورتس که مامور برگرداندن اوست را در حالتی که به الاهه و خدای قبایل وحشی بدل شده مییابد. کورتس که با اندیشه دعوت وحشیان به مسیحیت سفر خود را آغاز کرده بود، سرانجام به خدایگان و رئیس رقصندگان و قربانیکنندگان قبایل متوحش بدل شده. او بارها کوشیده بگریزد، اما وحشیان او را یافتند و حاضر نبودند خدای سفید خود را از دست بدهند. او اینک در حالتی نیمه دیوانه و در حال مرگ با مارلو روبرو میشود. مارلو میکوشد او را راضی کند تا با او بیاید، اما او دیگر حاضر نیست. مارلو او را به زحمت و با زور برمیگرداند. در راه کورتز میمیرد و مارلو با یادداشتها و نامههای کورتز به بروکسل برمیگردد. مارلو یادداشتها را به یک روزنامهنگار میدهد و نامهها را هم به نامزد کورتز میسپارد. . مارلو قادر نیست حقیقت زندگی و مرگ کورتس را بیان کند و تنها به زن اطمینان میدهد که کورتس در واپسین دم حیات به یاد او بوده و نام او را بر زبان راندهاست.
بر اساس تقسیمبندی نورتروپ فرای در “تحلیل نقد”، “دلِ تاریکی” رمانیست، هم رمانس و هم تراژدی، هم حماسه و هم کمدی، هم رئالیستی و هم طنزآمیز. بسیاری از منتقدین آثار کنراد، شباهتهای مهمی بین دلِ تاریکی و کمدی الهی و انهئید وجود دارد. مانند: فضای تیرهای که در آغاز رمان وجود دارد شبیه فضاییست که ویرژیل در آغاز کتاب ششم انهئید میآفریند. فضاهایی که کنراد از همان ابتدا برای خواننده میسازد دال بر تاریکی و تیرگی است. برای نمونه واژه تیره چند بار به صورتهای مختلف در صفحات آغازین کتاب تکرار میشود.
برتراند راسل در باب این کتاب میگوید:” در بین نوشتههای او، بیش از همه شیفتة داستان وحشتناکش “دلِ تاریکی” بودم. این داستان به گمان من، جامعتر از همه، فلسفه او را در باب زندگی بیان میکند. دریافت من – گرچه نمیدانم که آیا یک چنین تصویر ذهنی را میپذیرفت- این بود که کنراد جامعه متمدن و اخلاقا قابل تحمل بشری را به خطرناکی گام زدن بر قشری نازک از گدازه تازه سرد شده میدانست که هر لحظه ممکن بود بشکند.”
کنراد گفته است که هدف او از نوشتن این است که خواننده را به شنیدن و حس کردن و، خاصه، دیدن وادارد. البته در چنین شنیدن و دیدنی لازم است که گوش ببیند و چشم بشنود.
دلِ تاریکی را بزرگترین رمان کوتاه قرن بیستم و واقعیت فرهنگی اروپا، محکومیت روشهای استعماری، سفر شبانه به دنیای ناخودآگاه و نمایش امپریالیسم مسیحی نامیدهاند.
دل تاریکی (به انگلیسی: Heart of Darkness) نام رمانی کوتاه از جوزف کنراد است که در سال ۱۸۹۹ توسط مجلهٔ معروف بلکوودز در ۳ سری و به سبک «داستان در داستان» (به انگلیسی: frame narrative) منتشر شد.
گفتاوردها
{«من کار را دوست ندارم [هیچکس ندارد] اما چیزی که در کار وجود دارد را دوست دارم؛ فرصتی برای پیدا کردن خودت. واقعیت خودت، برای خودت نه دیگران. چیزی که هیچکس دیگری نمیتواند آن را درک کند. آنها تنها میتوانند ظاهر نمایش را ببینند و هیچ وقت نخواهند فهمید که معنای واقعی اش چیست.» «قدرت و توانایی تو، تنها تصادفی برخاسته از ضعف دیگران است.» «او با خودش هم در نبرد بود. من آن را دیدم و شنیدم. من، راز غیرقابل درک روحی بدون محدودیت، بدون ایمان و بدون ترس را دیدم که کورکورانه با خودش در نبرد بود.» }
خلاصهی داستان
ملوانی به نام مارلو از زمان کودکی مجذوب رودی بزرگ است که در منطقهای کاوشنشده در آفریقا جاری است. سالها بعد، شرکتی که مأمور کاوش در آن منطقه است، فرماندهی یک کشتی مخصوص حمل عاج را به او میسپارد. مارلو، پس از سفری طاقتفرسا و تمامنشدنی و کابوسگونه، سرانجام موفق میشود که در عمق منطقه به کمپ شرکت برسد. اما همه چیز را آشفته و درهمریخته و مرموز مییابد. سکوت مرموزی بر بومیان ساکن آنجا حاکم است. مارلو به جستجوی نماینده شرکت به نام مستر کورتس میپردازد، اما خبری از او در دست نیست. مارلو براساس نشانهها به اعماق جنگلهای وحشی میرود و در آنجا کورتس را در حالتی که به الهه و خدای قبایل وحشی بدل شده مییابد. کورتس که با اندیشه دعوت وحشیان به مسیحیت سفر خود را آغاز کرده بود، سرانجام به خدایگان و رئیس رقصندگان و قربانیکنندگان قبایل متوحش بدل شد. او بارها کوشید بگریزد، اما وحشیان او را یافتند و حاضر نبودند خدای سفید خود را از دست بدهند. او اینک در حالتی نیمهدیوانه و در حال مرگ با مارلو روبهرو میشود. مارلو میکوشد او را راضی کند تا با او بیاید، اما او دیگر حاضر نیست. مارلو او را بهزحمت و با زور همراه میکند، اما سوار بر کشتی، کورتس میمیرد. پایانبندی داستان با رقص زنی عریان از قبایل و یافتن بسته نامهای متعلق به نامزد کورتس از سوی مارلو، خواننده را درگیر تردیدهای عظیم میکند. مارلو میرود که آنها را به آن زن برساند، اما در برابر خود زنی مییابد که قادر به ایثار و ایمان و رنج است و با یاد گمشدهاش به زندگی ادامه میدهد. مارلو قادر نیست حقیقت زندگی و مرگ کورتس را بیان کند و تنها به زن اطمینان میدهد که کورتس در واپسین دم حیات به یاد او بوده و نام او را بر زبان راندهاست.
دربارهی داستان به نظر میرسد نویسنده در رمان دل تاریکی انسان را به چالش کشیده و این موضوع را بیان کردهاست که انسان بین خیر و شر حق انتخاب دارد. او میتواند با هیولای دربند درونی و بیرونی خود متحد شود و جامعهٔ انسانی را به تباهی بکشاند: «در آنجا آدم به چیزی نگاه میکرد که هیولاوار بود…» یا حتی میتواند بهخاطر دیگران از جان خویش بگذرد. آثار جوزف کنراد نشاندهندهٔ آگاهی عمیق و معنوی همراه با تکنیکهای ماهرانه داستاننویسیاند و دربرگیرندهٔ ابعاد مختلف جامعه انسانیاند. او همچون دانته که کمدی الهی را در قرون سیاه وسطی سروده رمان دل تاریکی را در اواخر قرن ۱۹ میلادی نوشت که دولتهای استعمارگر یا شرکتهایی نظیر شرکت جهانی آفریقا به بهانههایی چون ترویج تمدن، انتقال مدنیت و تزکیهٔ روح بومیان تحت عنوان زایر شروع به تاراج ثروت بومیان بهویژه در کنگو کردند. کتاب دل تاریکی در واقع سفرنامهای واقعی هم به اعماق ضمیر انسان و هم به مناطق جغرافیایی آفریقاست که در آن انسانها به گونهای ترحمآمیز یا بردهٔ جهالت خویشاند یا بردهٔ حرص و طمع. کنگویی که دارای منابع ارزان نیروی کار، معادن طلا، الماس، کولتان و… است متعلق به بومیانی بود که ویژگی اصلی فرهنگ آنها سادهانگاری و کجفهمی در زیباییشناسی است، آنچنانکه در آن دوره مهرهها و پارچههای رنگین را در مقابل جان حیوانات، عاج و مهمتر از همه آزادی خود و دیگران مبادله میکردند. متأسفانه در عصر کنونی نیز صدها آفریقایی هرساله بر اثر جنگ و قحطی جان خود را از دست میدهند که نزدیک به بیست و پنج درصد آنها زنان و کودکاناند. در این رمان برخی واژهها مانند رودخانه جایگاه ویژهای دارند. رودخانه دارای ویژگیهایی چون داشتن مبدأ، جاری بودن، رسیدن به مقصدی معین، حاصلخیزی اطرافش، پیچوخمهای مبهمش و گاه پیشبینیناپذیریاش است که همچنین نشانهای از چگونگی روح آدمی و دنیاست. دنیا گاه به روح به ما لبخند میزند و گاه دلمان را به درد میآورد. رودخانه زمانی همچون انسان آرامی است که از درون، روحش بیقرار است و آمادهٔ طغیان. رود گاهی سیلی ویرانگر میشود، همچون روح انسان دربند دیوهای طمع و قدرت. نکتهٔ اصلی اینجاست که پیجوخم رودخانه تابع طبیعت است، اما انسان داستان کنراد مانند مارلو که به نظر میرسد شخصیت اصلی داستان است بهدنبال داشتن روح کشف ناشناختهها از کودکی و خسته از ابتذالات روزمره و رسیدن به معرفت درونی، مسیر پرپیچوخم راه خود را برمیگزیند و با دانایی به ضمیر روشن میرسد. برخلاف او کسانی مانند کورتس بهعنوان شخصیت دوم داستان (البته بهظاهر، چراکه در واقع کورتس و مارلو هردو یکیاند) بهدنبال قدرت و ثروت با استفاده از توانمندیهایش با نژادپرستی در مغاک تیرهروزی خود دفع میگردد، نژادپرستی که مارلو مخالف آن است و یکی ار سیاهترین اعمال بشری محسوب میشود. اما همچون رود بیابان هم نقش ویژهای در این اثر دارد: «در آخر بود که وقوف یافت منتها بیابان از همان دم او را کشف کرده بود…»، «… بیابان هم آن را در میان گرفت…»، «… بیابان بر سر او دست کشیده بود…» و جایی که مارلو میگوید: «خیال میکنم بیابان چیزهایی را که خودش از آن خبر نداشت به گوشش خوانده بود…» در این داستان بیابان مظهر ابهام و تضاد است. گرمای روز و سرمای شب بیابان میتواند کشنده باشد، خصوصیات موجودات درونش مسحورکننده است و سرابش مانند بیخبری انسان طماع از ظلمت و جنایتهای اوست و شبهای پرستارهٔ کویر و مهربانی شبانگاهی ستارهها بازتابی از درخشش ستارههای ایثارگری انسان است.
آنتون پاولوویچ چِخوف (به روسی: Анто́н Па́влович Че́хов) (زادهٔ ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در تاگانروگ – درگذشتهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۴) پزشک، داستاننویس، طنزنویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس است. هر چند چخوف زندگی کوتاهی داشت و همین زندگی کوتاه همراه با بیماری بود اما بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید. او را مهمترین داستان کوتاهنویس برمیشمارند و در زمینهٔ نمایشنامهنویسی نیز آثار برجستهای از خود بهجا گذاشتهاست. چخوف در ۴۴ سالگی بر اثر خونریزی مغزی درگذشت.
خانهای در شهر تاگانروگ که چخوف در آن متولد شد چخوف در ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در شهر تاگانروگ، در جنوب روسیه، شمال قفقاز، در ساحل دریای آزوف به دنیا آمد. پدربزرگ پدریاش در مِلک کُنت چرتکف، مالک استان وارنشسکایا، سرف بود.[۴] او توانست آزادی خود و خانواده خود را بخرد. پدرش مغازهٔ خواربارفروشی داشت. او مرد مذهبی خشنی بود و فرزندانش را تنبیه بدنی میکرد. روزهای یکشنبه پسرانش (او ۵ پسر داشت که آنتون دومین آنها بود) را مجبور میکرد به کلیسا بروند و در گروه همسرایانی که خودش تشکیل داده بود آواز بخوانند. اگر اندکی ابراز نارضایتی میکردند آنها را با چوب تنبه میکرد. همچنین آنها را در نانی آغاز کرد اما دو سال بعد در کلاس اول مدرسهٔ عادی به تحصیل خود ادامه داد. پدر چخوف شیفتهٔ موسیقی بود و همین شیفتگی او را از دادوستد بازداشت و به ورشکستگی کشاند
کلیسایی در شهر تاگانروگ که چخوف در آن در تاریخ ده فوریه ۱۸۶۰ غسل تعمید داده شد. او در سال ۱۸۷۶ از ترس طلبکارانش به همراه خانواده به مسکو رفت و آنتون تنها در تاگانروگ باقی ماند تا تحصیلات دبیرستانیاش را به پایان ببرد. او در سالهای پایانی تحصیلات متوسطهاش در تاگانروگ به تئاتر میرفت و نخستین نمایشنامه خود را به نام بیپدری و بعد کمدی آواز مرغ بیدلیل نبود را نوشت. او در همین سالها مجلهٔ غیررسمی و دستنویس الکن را منتشر میکرد که توسط برادراناش به مسکو هم برده میشد. برادر بزرگاش، آلکساندر پاولویچ چخوف در سال ۱۸۷۶ به دانشگاه مسکو رفت و در رشتهٔ علوم طبیعی دانشکدهٔ ریاضی-فیزیک مشغول تحصیل بود و در روزنامههای فکاهی مسکو و پتربورگ داستان مینوشت. آنتون نیز در ۱۸۷۹ تحصیلات ابتدایی را تمام کرد و به مسکو رفت و در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو مشغول تحصیل شد.
آغاز نویسندگی
چخوف جوان (سمت چپ) بههمراه برادر نیکلی در سال ۱۸۸۲ چخوف در نیمهٔ سال ۱۸۸۰ تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو آغاز کرد. در همین سال نخستین مطلب او چاپ شد. برای همین این سال را مبدأ تاریخی آغاز نویسندگی چخوف برمیشمارند. چخوف در نامهای به فیودور باتیوشکوف مینویسد: «نخستین تکهٔ ناچیزم در ۱۰ تا ۱۵ سطر در نشریهٔ «دراگون فلای» در ماه مارس یا آوریل ۱۸۸۰ درج شد. اگر آدم بخواهد مدارا کند و این نوشتهٔ ناچیز را آغازی بهحساب بیاورد، بنابراین سالگرد (بیست و پنج سال نویسندگی) من زودتر از ۱۹۰۵ فرا نخواهد رسید.» آنچه چخوف به آن اشاره میکند در واقع داستان کوتاهی است به نام «نامهٔ ستپان ولادیمیریچ اِن، مالک اهل دُن، به همسایهٔ دانشمندش، دکتر فریدریخ» که در مجلهٔ سنجاقک شمارهٔ ۱۰ منتشر شد. او در سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۴ علاوه برآموختن پزشکی در دانشگاه مسکو با نامهای مستعاری مانند: آنتوشا چخونته، آدم کبدگندیده، برادر برادرم، روور، اولیس… به نوشتن بیوقفهٔ داستان و طنز در مجلههای فکاهی مشغول بود و از درآمد حاصل از آن زندگی مادر، خواهر و برادراناش را تأمین میکرد. او در ۱۸۸۴ به عنوان پزشک فارغالتحصیل شد و در شهر واسکرسنسک، نزدیک مسکو، به طبابت پرداخت. اولین مجموعه داستاناش با نام قصههای ملپامن در همین سال منتشر شد و اولین نقدها دربارهٔ او نوشته شد. در دسامبر همین سال هنگامی که چخوف ۲۴ساله بود اولین خلطهای خونی که نشان از بیماری مهلک سل داشت مشاهده شد.
فعالیت حرفهای چخوف بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهٔ پزشکی بهطور حرفهای به داستاننویسی و نمایشنامهنویسی روی آورد. در ۱۸۸۵ همکاری خود را با روزنامهٔ پتربورگ آغاز کرد. در سپتامبر قرار بود نمایشنامهٔ او به نام در جادهٔ بزرگ به روی صحنه برود که کمیتهٔ سانسور از اجرای آن جلوگیری کرد.[۱۱] مجموعهٔ داستانهای گلباقالی او در ژانویهٔ سال بعد منتشر شد. در فوریه همین سال (۱۸۸۶) با آ. سووُربن سردبیر روزنامه عصر جدید آشنا شد و داستانهای مراسم تدفین، دشمن،… در این روزنامه با نام اصلی چخوف منتشر شد. بیماری سلاش شدت گرفت و او در آوریل ۱۸۸۷ به تاگانروگ و کوههای مقدس رفت و در تابستان در باپکینا اقامت گزید در اوت همین سال مجموعهٔ در گرگومیش منتشر شد و در اکتبر نمایشنامهٔ بلندش با نام ایوانف در تئاتر کورش مسکو به روی صحنه رفت که استقبال خوبی از آن نشد.
مرگ
آنتون چخوف و همسرش اولگا کنیپر در ماه عسل به سال ۱۹۰۱ چخوف در ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ بههمراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان استراحتگاه بادنوایلر رفت. در این استراحتگاه حال او بهتر میشود اما این بهبودی زیاد طول نمیکشد و روزبهروز حال او وخیمتر میشود. اولگا کنیپر در خاطرات خود شرح دقیقی از روزها و آخرین ساعات زندگی چخوف نوشتهاست. ساعت ۱۱ شب حال چخوف وخیم میشود و اولگا پزشک معالج او، دکتر شورر، را خبر میکند. اولگا در خاطراتاش مینویسد: «دکتر او را آرام کرد. سرنگی برداشت و کامفور تزریق کرد؛ و بعد دستور شامپاین داد. آنتون یک گیلاس پر برداشت. مزهمزه کرد و لبخندی به من زد و گفت «خیلی وقت است شامپاین نخوردهام.» آن را لاجرعه سرکشید. به آرامی به طرف چپ دراز کشید و من فقط توانستم به سویش بدوم و رویش خم شوم و صدایش کنم. اما او دیگر نفس نمیکشید. مانند کودکی آرام به خواب رفته بود.» و این ساعات اولیه روز ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۴ بود.
تشییع جنازه
قبر چخوف در گورستان نووودویچی در مسکو تشییع جنازهٔ چخوف یک هفته پس از مرگ او در مسکو برگزار شد. ماکسیم گورکی که در این مراسم حضور داشت بعدها به دقت جریان برگزاری مراسم را توصیف کرد. جمعیت زیادی در مراسم خاکسپاری حضور داشتند و تعداد مشایعتکنندگان به حدی بود که عبور و مرور در خیابانهای مسکو مختل شد. علاوه بر نویسندگان و روشنفکران زیادی که در مراسم حضور داشتند حضور مردم عادی نیز چشمگیر بود. سرانجام در گورستان نووودویچی در شهر مسکو به خاک سپرده شد.
آثار داستان کوتاه چخوف نخستین مجموعه داستاناش را دو سال پس از دریافت درجهٔ دکترای پزشکی به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان «هنگام شام» جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا میکرد، برایش به ارمغان آورد. چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشتهاست. در داستانهای او معمولاً رویدادها از خلال وجدان یکی از آدمهای داستان، که کمابیش با زندگی خانوادگی «معمول» بیگانه است، تعریف میشود. چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستاننویسی تغییر داد. او در داستانهایش به جای ارائهٔ تغییر سعی میکند به نمایش زندگی بپردازد. در عین حال، در داستانهای موفق او رویدادهای تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدمهای داستان او را تشکیل میدهند. تسلط چخوف به نمایشنامه باعث افزایش توانائی وی در خلق دیالوگهای زیبا و جذاب شده بود. او را «مهمترین داستان کوتاهنویس همهٔ اعصار» نامیدهاند.
چند داستان کوتاه ۱۸۸۳ – از دفترچه خاطرات یک دوشیزه ۱۸۸۴ – بوقلمون صفت ۱۸۸۷ – کاشتانکا ۱۸۸۷ – نشان شیر و خورشید ۱۸۸۹ – بانو با سگ ملوس ۱۸۸۹ – شرطبندی
همسر ۱۸۹۲ – اتاق شماره شش ۱۸۹۹ – زندگی من داستان بلند . دکتر بیمریض
داستان ملالانگیز، ترجمه آبتین گلکار، نشر ماهی، ۱۳۹۳: داستانی دربارهٔ مرگ و ملال دوئل نمایشنامه نخستین نمایشنامهٔ چخوف بیپدری است که چندان شناخته شده نیست و پس از آن ایوانف. یکی دو نمایشنامهٔ بعدی چخوف هم چندان موفق از کار در نیامد تا اینکه با اجرای نمایش «مرغ دریایی» در ۱۸۹۷ در سالن تئاتر هنری مسکو چخوف طعم نخستین موفقیت بزرگاش را در زمینهٔ نمایشنامهنویسی چشید. همین نمایشنامه دو سال قبل از آن در سالن تئاتر الکساندریسکی در سنت پترزبورگ با چنان عدم استقبالی روبهرو شده بود که چخوف در میانهٔ دومین شب نمایش آن، سالن را ترک کرده بود و قسم خورده بود دیگر هرگز برای تئاتر چیزی ننویسد. اما همان نمایشنامه در دست بازیگران چیرهدست تئاتر هنر مسکو، چخوف را به مرکز توجه همهٔ منتقدان و هنردوستان تبدیل کرد. بعدها با وجود اختلافاتی که میان چخوف و کنستانتین استانیسلاوسکی – کارگردان نمایشنامههای وی – پیشآمد آثار دیگری از چخوف – همچون «دایی وانیا» (۱۸۹۹)، «سه خواهر» (۱۹۰۱) و… نیز بر همان صحنه به اجرا درآمد. عمدهٔ اختلاف چخوف و استانیسلاوسکی بر سر نحوهٔ اجرای نمایشنامهٔ «مرغ دریایی» بود. چخوف اصرار داشت که نمایشنامه کاملاً کمدی است و استانیسلاوسکی مایل بود بر جنبهٔ تراژیک نمایشنامه تأکید کند. چخوف نه فقط به ناتورالیسم افراطی استانیسلاوسکی میتازد، بلکه همچنین حال و هوای افسرده و غمانگیزی را که فکر میکرد به نمایشنامهاش تحمیل شدهاست، زیر سؤال میبرد. در آوریل ۱۹۰۴، چخوف، در نامهای به همسرش الگا مینویسد: «چرا دائماً در پوسترها و روزنامهها، نمایشنامه مرا درام مینامید؟ نمیروویچ دانچنکو و استانیسلاوسکی، در نمایشنامه من چیزی پیدا کردهاند که مطلقاً به آنچه من نوشتهام شباهتی ندارد، و من شرط میبندم که هیچکدام از آنها، برای یکبار هم که شده، نمایشنامه مرا با شیفتگی، تا به آخر نخواندهاست. مرا ببخش، اما به شما اطمینان میدهم که این عین حقیقت است.»
نمایشنامهها ایوانف خرس عروسی مرغ دریایی سه خواهر باغ آلبالو دایی وانیا در جاده بزرگ خواستگاری تاتیانا رپینا آواز قو
سبکشناسی مشخصات کلی آثار داستانی چخوف را میتوان در این محورها خلاصه کرد.
خلق داستانهای کوتاه بدون پیرنگ ایجاز و خلاصهگویی در نوشتن خلق پایانهای شگفتانگیز برای داستانها با الهام از آثار «گی دوموپاسان» (نشان افتخار) خلق پایان «هیچ» برای داستان با الهام از آثار «ویکتور شکلوفسکی» (منتقم) بهرهگیری از جنبههای شاعرانه و نمادین در آثار که از ابداعات خود چخوف در دورهٔ نویسندگیش بود. نگاه رئالیستی به جهان و قهرمانهای داستان برخلاف نگاه فرمالیستی رایج آن زمان استفاده از مقدمهای کوتاه برای ورود به دنیای داستان (امتحان نهایی) استفاده از تصویرپردازیهای ملهم از طبیعت و شرح آن برای پسزمینهٔ تصویری داستان (شکارچی)[۱۷] موضوع و درونمایه آثار فرصتهای از دست رفته زندگی آدمهایی که حرف همدیگر را نمیفهمند حمله به ارزشهای غلط اما رایج اجتماع تضاد طبقاتی عدم مقاومت در مقابل شر و مهار خشم (تحت تأثیر آثار لئو تولستوی) ماهیت خوارکننده فحشا
پانویس ↑ بیست داستان از آنتون چخوف، حبیب گوهری (مترجم)، ناشر همکار: همراز، چاپ خورشید، ص۷ ↑ علی امینی نجفی (۱۱ بهمن ۱۳۸۸). «زادروز چخوف؛ راوی بزرگ قصههای کوچک». بیبیسی فارسی. دریافتشده در ۱۱ بهمن ۱۳۸۸. ↑ در هنگام تولد چخوف، هنوز در روسیه، گاهشماری یولیانی رسمی بود و طبق آن تقویم در ۱۶ ژانویه بهدنیا آمدهاست. ↑ پرش به بالا به: ۴٫۰ ۴٫۱ ۴٫۲ وینر، ۳۳۲ ↑ ماگارشاک ۱۰ ↑ آتشبرآب ۱۷ ↑ این نمایشنامهٔ کمدی از بین رفتهاست. ↑ چخووا «آنتون پاولویچ و آلکساندر پاولویچ چخوف» ۹ ↑ اف. د. باتیوشکوف (۱۹۲۰–۱۸۵۷) منتقد و مورخ ادبی. ↑ چخوف «نامههای چخوف» ۱۶۹ ↑ آتشبرآب، ص۱۹ ↑ کنیپر ۳۴۳ ↑ ۲ ژوئیه به گاهشماری یولیانی ↑ گلشیری ۵۱ ↑ چخوف، آنتون پاواوویچ (۱۳۹۶). صفائیان، مریم السادات، ویراستار. دوئل. ترجمهٔ فرشته افسری. تهران: انتشارات آسو. شابک ۹۷۸۶۰۰۸۷۵۵۰۴۳. ↑ (Simmons, 1963, p.617) ↑ – چخوف “نویسنده نمایشنامههای بی ماجراً – (خسرو سینا – ماهنامه سوره ۱۳۸۹) ↑ (همان منبع) منابع آتشبرآب، حمیدرضا (۱۳۸۳)، «گاهشمار زندگی و فعالیت ادبی آنتون چخوف»، به سلامتی خانمها، ترجمهٔ حمیدرضا آتشبرآب، بابک شهاب، آنتون چخوف، تهران: آهنگ دیگر، ص. ۲۴–۱۶، شابک ۹۶۴-۹۵۰۷۹-۶-۵ استپانیان، سروژ (۱۳۷۱)، «پیشگفتار»، مجموعه آثار چخوف (جلد اول)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، آنتون چخوف، تهران: انتشارات توس، ص. ۱–۹ چخوف، آنتون (۱۳۸۴)، بانو با سگ ملوس و داستانهای دیگر، ترجمهٔ عبدالحسین نوشین، تهران: انتشارات نگاه، شابک ۹۶۴-۳۵۱-۳۱۲-۲ چخوف، آنتون (؟)، بانو با سگ ملوس و داستانهای دیگر، ترجمهٔ عبدالحسین نوشین، مسکو: انتشارات پروگرس، ص. ۱۵–۷ تاریخ وارد شده در |سال= را بررسی کنید (کمک) چخوف، آنتون (۱۳۸۷)، برگزیده داستانهای آنتون چخوف، ترجمهٔ رضا آذرخشی، هوشنگ رادپور، مشهد: انتشارات جاودان خرد، شابک ۹۶۴-۵۹۵۵-۵۰-۵ چخوف، آنتون (۱۳۸۱)، بهترین داستانهای کوتاه/ آنتون پاولوویچ چخوف، ترجمهٔ احمد گلشیری، تهران: انتشارات نگاه، شابک ۹۶۴-۳۵۱-۱۰۰-۶ آنتون چخوف (۱۳۸۳)، به سلامتی خانمها، ترجمهٔ حمیدرضا آتشبرآب، بابک شهاب، تهران: آهنگ دیگر، شابک ۹۶۴-۹۵۰۷۹-۶-۵ چخوف، آنتون (بهمنماه ۱۳۷۲)، ترجمهٔ احمد شاملو، ایرج کابلی، «گناهکار شهر تولدو»، آدینه، هشتم (۸۸)، ص. ۳۵ تاریخ وارد شده در |تاریخ= را بررسی کنید (کمک) چخوف، آنتون (۱۳۷۱)، مجموعه آثار چخوف (جلد اول)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، تهران: انتشارات توس چخوف، آنتون (۱۳۷۰)، مجموعه آثار چخوف (جلد دوم)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، تهران: انتشارات توس چخوف، آنتون (۱۳۵۴)، نامههای چخوف، ترجمهٔ هوشنگ پیرنظر، تهران: انتشارات آگاه چخوف، آنتون (شهریورماه ۱۳۷۱)، ترجمهٔ احمد شاملو، ایرج کابلی، «همسران هنرمندان»، آدینه، هفتم (۷۳–۷۴)، ص. ۴۸ تاریخ وارد شده در |تاریخ= را بررسی کنید (کمک) چخووا، ماریا پاولونا (۱۳۸۴)، «آنتون پاولویچ و آلکساندر پاولویچ چخوف»، مجموعهٔ آثار چخوف (جلد هشتم)، ترجمهٔ ناهید کاشیچی، آنتون چخوف، تهران: انتشارات توس، ص. ۱۲–۹، شابک ۹۶۴-۳۱۵-۵۰۳-X چخوف، آنتون (۸ شهریور ۱۳۵۸)، ترجمهٔ کریم کشاورز، به کوشش سردبیر:احمد شاملو.، «نشان شیروخورشید»، کتاب جمعه، اول (۵)، ص. ۵۶ کنیپر، اولگا (۱۳۸۱)، به سلامتی خانمها، ترجمهٔ احمد پوری، آنتون چخوف، تهران: باغ نو، شابک ۹۶۴-۷۴۲۵-۱۸-X ماگارشاک، دیوید (۱۳۸۷)، «مقدمهٔ دیوید ماگارشاک»، چخوف در زندگی من، ترجمهٔ فاطمه مولازاده، لیدیا آویلُف، تهران: نشر اختران، ص. ۳۱–۷، شابک ۹۷۸-۹۶۴-۸۸۹۷-۵۵-۵ گلشیری، احمد (۱۳۸۱)، «مقدمه»، بهترین داستانهای کوتاه، ترجمهٔ احمد گلشیری، آنتون چخوف، تهران: انتشارات نگاه وینر، تاماس جی (۱۳۷۹)، «آنتون پاولوویچ چخوف»، نویسندگان روس، ترجمهٔ خشایار دیهیمی، به کوشش به سرپرستی خشایار دیهیمی.، تهران: نشر نی، ص. ۳۳۲–۳۶۰، شابک ۹۶۴-۳۱۲-۵۲۷-۰ پیوند به بیرون
میخائیل آفاناسیویچ بولگاکُف (به روسی: Михаил Афанасьевич Булгаков) (زاده ۱۵ مه ۱۸۹۱، کییف – درگذشته ۱۰ مارس ۱۹۴۰، مسکو) نویسنده و نمایشنامهنویس مشهور روسی در نیمهٔ اول قرن بیستم است. مشهورترین اثر او مرشد و مارگاریتا است.
زندگینامه میخائیل بولگاکف در پانزدهم ماه مه ۱۸۹۱ در خانوادهای فرهیخته در شهر کییف اوکراین متولد گردید. پدرش آفاناسی ایوانویچ دانشیار آکادمی علوم الهی و مادرش، واروارا میخائیلونا دبیر دبیرستانی در شهر کیف بود. پس از تولد فرزند اول، یعنی میخائیل، مادر از تدریس دست کشید و بیشتر وقت خود را به تربیت او اختصاص داد. بعد از میخائیل ویرا- نادژدا- واراوار- نیکلای- ایوان و لینا به جمع خانواده اضافه شدند. در زمان حیات پدر، اصول اخلاقی جدی بر خانه حاکم بود؛ ولی در اثر این شیوهٔ تربیت، میخائیل مرد سر به زیر و مقدسی نشد. در سال ۱۹۰۱ او را به دبیرستان شمارهٔ یک شهر کییف به نام الکساندر فسکی فرستادند. در آنجا بود که استقلال و خودرایی واپسزدهٔ خود را نشان داد. به هیچ گروه یا انجمن سیاسی نپیوست و شخصیت منحصربهفرد و نامتعارفش توجه اطرافیان را به خود جلب کرد. گرچه میخائیل دوست داشت دنباله کار پدر را بگیرد اما پدرش علاقهمند بود پسرش پزشک شود. میخائیل پس از پایان تحصیلات دبیرستانی در ۱۹۰۹ وارد دانشکده پزشکی دانشگاه دانشگاه کییف شد و در ۱۹۱۶ آن را به پایان رساند. در سال ۱۹۰۷ پدر بولگاکف، آفاناسی ایوانویچ در گذشت. این حادثه برای خانواده ضربهٔ سنگینی بود؛ زیرا افزون بر وابستگی شدید عاطفی افراد خانواده به پدر، مادر خانواده قادر به تأمین هزینهٔ زندگی آنها نبود. اما خیلی زود، آکادمی علوم الهی، موفق به دریافت حقوق ماهانه از دولت برای میخائیل شد. مبلغی که بیشتر از حقوق پدر بود.
در بهار ۱۹۱۶، بولگاکف، دانشکدهٔ پزشکی را به پایان رساند و کمی بعد به خدمت سربازی احضار شد. علاقه شخصی بولگاکف به زبانها و ادبیات خارجی باعث شد که در کنار کار پزشکی در زمینه ادبی نیز رشد کند. در پاییز همان سال ارتش، او را به عنوان پزشک به روستای «نیکلسکی» در منطقهٔ اسمالنسک اعزام کرد. خاطرات این دوران در مجموعهٔ داستان «یادداشتهای پزشک جوان روستا» آمدهاست. یک سال بعد از اتمام دانشگاهش بود که انقلاب روسیه و به دنبال آن جنگهای داخلی درگرفت و بولگاکف به عنوان پزشک در جبههها فعالیت میکرد. در این زمان دو برادر بولگاکف در ارتش سفید با ارتش سرخ مقابله میکردند. او تا سپتامبر ۱۹۱۷ به فعالیتهای پزشکی خود در «نیکلسی» ادامه داد و سپس به بیمارستان «ویازما» منتقل شد. پس از انقلاب اکتبر سال در فوریه ۱۹۱۷، کیف بازگشت. بولگاکف همهٔ کوشش خود را برای ملحق نشدن به ارتش به کار برد. با این همه ناچار شد بکی دو روز در ارتش پتلورا خدمت کند، اما از آنجا فرار کرد و در پاییز سال ۱۹۱۹ به ارتش «دنکین» پیوست و به ولادیقفقاز اعزام شد و در آنجا به مداوای سربازان و افسرانی که در نبرد با ارتش سرخ مجروح میشدند، پرداخت. با شکست ارتش سفید از انقلابیون سرخ، برادران بولگاکف مجبور به فرار و مهاجرت از سرزمین مادری خود شدند. هرچند بولگاکف عملاً نشان داده بود که به هیچ گروهی وابسته نیست اما پس از پیروزی بلشویکها، آنها اجازه ندادند فعالیت وسیع ادبی داشته باشد. زیرا پدرش مدرس مذهبی و دو برادرش ضدانقلاب و فراری بودند.
بولگاکف در طول زندگی سه بار ازدواج کرد. او در سال ۱۹۱۰ میخائیل با «تاتیانا نیکلایونا لاپا» که دوره دبیرستان را میگذراند آشنا شد و این آشنایی در سال ۱۹۱۳ به ازدواجشان انجامید و در سال ۱۹۲۴ به شکست منتهی شد. او در همین سال با لوبوف بلوزسکی ازدواج کرد. این ازدواج هم در سال ۱۹۳۲ به جدایی انجامید و کمی بعد با «یلنا شیلوفسکی» ازدواج کرد. اعتقاد بر این است که «یلنا شیلوفسکی» منبع الهام شخصیت مارگارتا در رمان «مرشد و مارگاریتا» بودهاست. بولگاکف سرانجام در دهم مارس ۱۹۴۰ بر اثر نوعی بیماری کبدی موروثی درگذشت و پیکر او را در گورستان نووودویچی مسکو به خاک سپردند. از آثار بولگاکف که به فارسی ترجمه شدهاند میتوان به مرشد و مارگاریتا، دل سگ، برف سیاه و مرفین و تخم مرغهای شوم نام برد.
فعالیتهای ادبی شکست ارتش سفید در بهار ۱۹۲۰ برایش فاجعهای به حساب میآمد و او را به فکر ترک کشور انداخت. اما بیماری سخت او در این روزها سرنوشتش را به کلی عوض کرد. بیماری، فرصتی کافی برای اندیشیدن و تصمیمگیری در اختیارش گذاشت. پس از بهبودی، حرفهٔ پزشکی را کنار گذاشت و به خبرنگاری و فعالیتهای فرهنگی روی آورد. او آغاز فعالیتهای جدیدش را این گونه توصیف میکند:
شبی از شبهای سال ۱۹۱۹ در سکوت پاییزی، زیر نور شمع کوچک داخل یک بطری که قبلاً در آن نفت سفید ریخته بودند، اولین داستان کوتاهم را نوشتم و در شهری که قطار، مرا با خود به آنجا میکشاند، آن را برای چاپ به دفتر روزنامه بردم. پس از آن، چند مقالهٔ فکاهی انتقادی مرا چاپ کردند. در اوایل سال ۱۹۲۰، از فعالیتهای پزشکی دست کشیدم و بهطور جدی به نوشتن پرداختم.
دهه ۱۹۱۰ روزگار سختی برای او بود سرگردان از شهری به شهری به دنبال سرنوشت بود. کیف، ولادیقفقاز، تفلیس و سرانجام به مسکو رسید. جایی که تا پایان عمر در آنجا ماندگار شد. بولگاکف در سال ۱۹۲۱ به مسکو رفت. در این زمان مرگ مادر، آخرین پیوندهای او را با شهر دوران کودکیش، کیف قطع کرد و باعث شد که برای همیشه در مسکو بماند. در آنجا، در بخش فرهنگی سیاسی سازمانی که به اختصار «لیتو» خوانده میشد، به کار پرداخت. دیری نگذشت که «لیتو» در اثر مشکلات مالی بسته شد، از آن به بعد، بولگاکف کاملاً خود را وقف نوشتن کرد. از سال ۱۹۲۲ تا سال ۱۹۲۵، مجلهٔ سرخ برای همه، و روزنامههای «منظرهٔ سرخ، بلندگو، سرخ، کارمند پزشکی و بوق» پر از مقالات و داستانهای کوتاه بی امضای او یا با اسامی مستعاری چون: م. بول، م. ناشناس، اما_ ب، بودند. این نوشتهها به علت جمعآوری نکردن روزنامهها از بین رفتهاند. زندگی بولگاکف با انتشار ابلیس نامه دگرگون شد. این داستان، توجه مجامع فرهنگی را به خود جلب کرد و نام او را به عنوان یک نویسندهٔ برجستهٔ طنزپرداز بر سر زبانها انداخت. سال ۱۹۲۵ برای او سالی پر از تنش بود. رمان مورد علاقهٔ نویسندهٔ یعنی گارد سفید اجازهٔ انتشار یافت و داستانهای تخم مرغهای شوم و دل سگ در مجلات مختلف به چاپ رسید.
در سال ۱۹۲۴ کتاب گارد سفید را به پایان رساند. تنها بخشهایی از این کتاب اجازه انتشار یافت و به شکل کامل، سالها بعد از مرگش منتشر شد. او در این کتاب دربارهٔ افسری روسی صحبت میکند که در ارتش سفید بودند و پس از شکست خوردن از کشور فرار کرده و سرنوشت خویش را نه به عنوان یک سرخ یا سفید، بلکه به عنوان یک انسان مینگارد. افزون بر این، انتشارات «ندار» اولین مجموعهٔ داستان او را منتشر کد. اما اجازهٔ انتشار قسمت دوم رمان «گارد سفید» و چاپ داستانهای «تخم مرغهای شوم» و «دل سگی» به صورت کتاب داده نشد و کتاب «مجموعه داستانها» هم پس از انتشار، توقیف و تمام نسخههای آن از بین برده شد. در سال ۱۹۲۶ او این رمان را تبدیل به نمایشنامه کرد. اجرای نمایشنامه با استقبال روبرو شد. به دلیل ذکر واقعیتها و برخوردی عاطفی با قضیه، مردم در حین اجرای نمایشنامه میگریستند.
در سال ۱۹۲۸ نمایشنامه گارد سفید از آن جهت بر روی صحنه آمد که استالین از آن خوشش آمده بود. اما بسیاری از آثار دیگر بولگاکف اجازه چاپ نیافت بهطوریکه شرایط زندگی را بر او سخت کرد؛ و وی در ۱۹۳۰ نامه به استالین نوشت و از او خواست که به او اجازه کار و فعالیت آزاد داده شود یا اجازه دهند از کشور خارج شود. استالین دستور داد او را در تاتری مشغول به کار کنند. اما این کار دهنش را نبست و او همچنان به نوشتن آثاری ادامه داد که روزگار دیکتاتوری را حداقل بهطور سمبلیک به تصویر میکشید از بین آثار بولگاکف دو کتاب قلب سگی (در ایران به نام دل سگ) و مرشد و مارگایتا از اهمیت زیادی برخوردارند. زیرا در آنان بهطور نمایانی به جو اختناق پرداختهاست. کتاب قلب سگی او تا آخرین لحظههای عمر حکومت کمونیستی اجازه انتشار نیافت. از استعداد بولگاکف علیرغم هوش و ذکاوت و قلم توانایش به دلیل مخالفت با وضعیت زمان خود، استفاده لازم نشد، آثارش توقیف میشدند. کار در تئاتر را به دلیل نمایشنامه جنجالبرانگیز «دار و دسته دو روها» از دست داد. منتقدان و نویسندگان مشهوری چون س _ آنگارسکی، آ _ وارونسکی، بولگاکف را یک نابغهٔ ادبی معرفی کردند و در مقابل نیز نیش قلم گروهی دیگر از منتقدان به سمت او نشانه رفت. به هر حال، موفقیتهایی که او آن سال در تئاتر کسب کرد، همهٔ شکستها را جبران کرد.
در اوایل سال ۱۹۳۰، دو بخش رمان «گارد سفید» چاپ شد و نگارش نمایشنامههای «آپارتمان زویکا»، «دو» و «جزیرهٔ ارغوانی» به پایان رسید. پنجم اکتبر سال ۱۹۲۹ بولگاکف شروع به نوشتن نمایشنامهٔ دربارهٔ زندگی مولیر با نام «زیر یوغ ریاکاران» کرد. این نمایشنامه در اکتبر سال ۱۹۳۱ اجازه یافت به روی صحنه برود و در ژانویه ۱۹۳۲ هم در سالن تئاتر آکادمی هنر مسکو به اجرا درآمد. در سال ۱۹۳۵ با «شوستاکویچ» و «پاسترناک» آشنا شد و این آشنایی به دوستی آنها انجامید. دو نمایشنامهٔ «ایوان و اسیلویچ» و «آخرین روزها» در این سال نوشته شدند. از سال ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۷ بولگاکف روی «رمان تئاتری» که نامها دیگر آن «یادداشتهای مرد مرده» و «برف سیاه» بود، کار میکرد. در ۱۹۳۴ اولین نسخهٔ رمان مرشد و مارگاریتا و در سال ۱۹۳۸ متن اصلاح شده و کامل تر آن نوشته شد. بازنگری و تکمیل این رمان تا واپسین روزهای زندگی بولگاکف ادامه داشت. در سال ۱۹۳۸ بولگاکف، با وجود بروز نشانههای بیماری پدرش در خود، از کار ادبی دست نکشید و نمایشنامهٔ با الهام از دن کیشوت و به همین نام و سرانجام آخرین نمایشنامهٔ خود به نام «باتوم» را به رشتهٔ تحریر درآورد.
کتابشناسی رمان مرشد و مارگاریتا رمان یادداشتهای روزانهٔ یک پزشک جوان دل سگ رمان گارد سفید برف سیاه تخم مرغهای شوم دست نوشتهها نمیسوزند نمایشنامه ایوان واسیلیویچ جزیره سرخ، ترجمه مهران سپهران، نشر قطره، تهران ۱۳۹۳. خانه زویا مولیر (براساس زندگی مولیر کمدین سرشناس فرانسوی) ژوردن کمعقل، ترجمه عباس علی عزتی، انتشارات افراز، تهران ۱۳۹۴. آدم و حوا، ترجمه مهران سپهران، نشر قطره، تهران ۱۳۹۳. دن کیشوت (اقتباس نمایشی از شاهکار سروانتس), ترجمه عباس علی عزتی، انتشارات افراز، تهران ۱۳۹۲. جنگ و صلح (اقتباس نمایشی از شاهکار تالستوی), ترجمه عباس علی عزتی، انتشارات افراز، تهران ۱۳۹۲. نفوس مرده (اقتباس نمایشی از شاهکار گوگول), ترجمه آبتین گلکار، نشر هرمس، تهران، ۱۳۹۰. پتر کبیر (براساس زندگی تزار پتر کبیر) روزهای واپسین (براساس زندگی الکساندر پوشکین) باتوم (براساس سرگذشتهای دوره جوانی استالین) فرار خوشبختی
«چقدر وحشتناک! میبینی در میان درختها چه خبر است؟ باد و آبی، بادِ آبی. فقط یکبار دیگر هم دیده ام که این باد آبی از میان درختها گذشت. از آنجا دیدم، از یک پنجرهی هتل آنری چهارم، و دوستم، آن دومی که صحبتش را باهات کردم، میخواست برود.
صدائی هم میآمد که میگفت: تو خواهی مرد، تو خواهی مرد. من نمیخواستم بمیرم اما چه سرگیجهای گرفته بودم… حتما اگر نگهم نداشته بود میافتادم.»
آندره بروتون (به فرانسوی: André Breton) (زادهٔ ۱۸۹۶ – درگذشتهٔ ۱۹۶۶) شاعر، نویسنده، پیشگام و نظریهپرداز فراواقعگرا (سورئالیست) فرانسوی بود.
آندره بروتون در ۱۹ فوریه ۱۸۹۶ در تنشبره (نورماندی) فرانسه به دنیا آمد و دوران کودکی را در بریتانی گذراند. پدرش در گذشته پلیس بود و بعد کسب و کار کوچکی راه انداخت، مادرش نیز خیاط زنانهدوز بود. در کودکی به همراه خانواده به حومهٔ پاریس نقل مکان کردند و آندره در آنجا به مدرسه رفت، با الهام از سمبولیستها آغاز به سرودن شعر کرد. وی پس از اتمام دوره متوسطه تحصیل در رشتهٔ پزشکی را آغاز کرد. در سال ۱۹۱۵ برتون روانپزشک به خدمت نظام در رستهٔ بهداری فراخوانده شد، در آن ایام بود که نظریههای فروید را کشف کرد و به درمان بیماران روانی پرداخت. این فعالیت نظرات او را دربارهٔ ذهن و ناخودآگاه شکل بخشید. کمی بعد با ژاک واشه، هنرمند نامتعارف و اسرارآمیز آشنا شد و واشه او را به سنجش دوبارهٔ عقایدش دربارهٔ ادبیات و هنر واداشت. در سال ۱۹۱۹ و پس از مرگ اسرارآمیز واشه، برتون متن خودبهخودی میدانهای مغناطیسی را (با همکاری فیلیپ سوپو) نوشت و به جنبش دادا علاقهمند شد. در سال ۱۹۲۰ که رهبر جنبش دادا، تریستان تزارا، به پاریس آمد، برتون مشتاقانه به فعالیتهای پرشور و شر این جنبش پای گذاشت.
پنجره مردی را دو تکه کرده است.
جنبش فراواقعگرایی برتون در سال ۱۹۲۱ با سیمون کان ازدواج کرد و ساکن آپارتمانی در خیابان فونتن شد. او تا آخر عمر در همین آپارتمان زندگی کرد. در سال ۱۹۲۴ برتون که از جنبش دادا جدا شده بود، جنبش فراواقعگرایی را بنیاد نهاد و بیانیهٔ فراواقعگرایی را منتشر کرد. این جنبش که ویژگی عمدهاش توجه به رؤیا و فعالیت خودبهخودی ذهن بود، توجه افراد زیادی را جلب میکند. کسانی چون لویی آراگون و پل الوار (نزدیکترین دوستان برتون)، روبر دسنوس، ماکس ارنست، آنتونن آرتو، ژاک پرهور، ایو تانگی، بنجامین پرت، ریمون کنو، میشل لیریس، آندره ماسون و من ری اعضای اولیهٔ آن هستند. برتون در سال ۱۹۲۶ با نادیا آشنا شد، او را میتوان الهامبخش معروفترین آثار شاعر دانست. در همان سال به هوای تأثیر نهادن بر فضای اجتماعی و سیاسی، رابطهای پرتلاطم با حزب کمونیست را آغاز کرد و برای مدتی کوتاه، در سال ۱۹۲۷ به آن حزب ملحق شد. در حوالی سال ۱۹۲۹ به خاطر باورهای سیاسی برتون، بسیاری از فراواقعگرایان از این جنبش اخراج شدند. در همین سال او متن آتشین بیانیهٔ دوم فراواقعگرایی را منتشر کرد. بسیاری از اعضای اخراجی جنبش نیز متن تند و تیزی با عنوان جنازه علیه برتون انتشار دادند. درهمین سال بروتون از همسرش سیمون جدا شد. سالوادور دالی، لوییس بونوئل، رنه شار و آلبرتو جاکومتی به فراواقعگرایی پیوستند. هر چند برتون برای نزدیکی به حزب کمونیست (که اکنون سخت استالینیست شده) قدم پیش گذاشت، این حزب همچنان به فراواقعگرایی بدگمان بود. در بهار سال ۱۹۳۲، آنگاه که آراگون جنبش فراواقعگرایی را به هوای عضویت در حزب کمونیست ترک کرد، رابطهٔ برتون با حزب خرابتر شد.
«قبلاً دو یا سه بار اینجا دیده بودمش. هربار هم یک لرزش توصیف ناپذیر آمدنش را اعلام میکرد که از هر جفت شانه به جفت بعدی منتقل میشد تا از در کافه به شانههای من میرسید. این لرزش برای من، چه خود زندگی آن را ایجاد کند چه هنر، همیشه نشان از حضور زیبائی داشته است.»
در سال ۱۹۳۴ بروتون با ژاکلین لامبا آشنا شد و با او ازدواج کرد. این زن الهام بخش کتاب عشق جنونآسا است و از برتون صاحب دختری میشود. بروتون، بعد از آنکه از سخنرانی در کنگرهٔ نویسندگان برای دفاع از فرهنگ محروم شد، سرانجام از حزب کمونیست جدا شد. او هر چند تا پایان عمر در فعالیتهای سیاسی شرکت داشت، لیکن دشمن سرسخت استالینیسم بود و از نخستین کسانی بود که در فرانسه، محاکمات رسوای مسکو را محکوم کرد. در سال ۱۹۳۸ به مکزیک سفر کرد و در آنجا انقلابی تبعیدی لئون تروتسکی را ملاقات کرد و با همکاری او متن بیانیهٔ «برای هنر مستقل انقلابی» را نوشت.
«آن جا آن پنجره را میبینی؟ مثل پنجرههای دیگر سیاه است. حالا خوب نگاه کن. یک دقیقهی دیگر روشن میشود و بعد قرمز خواهد شد.» یک دقیقه میگذرد و پنجره روشن میشود. در واقع پشت پنجره پردهی قرمز وجود دارد.
جنگ جهانی دوم پس از بازگشت به فرانسه به منظور تشکیل سازمان تروتسکیستی فدراسیون بینالمللی هنر مستقل شروع به فعالیت کرد. اما شروع جنگ برنامهٔ او را ناتمام گذاشت. بعد از شکست فرانسه برتون، در هراس از خفقان و سرکوب حکومت ویشی همراه خانوادهاش اروپا را ترک کرد. بروتون به نیویورک پناه برد و در آنجا فعالیتهای گوناگون فراواقعگرایانه را با تبعیدیان دیگر، از جمله ارنست، ماسون، کلود لوی-استروس. مارسل دوشان، سامان داد. در همین ایام است که از ژاکلین جدا شد و با’الیسا بیندهوف ازدواج کرد.
تصویر وهم آلودی که این را به من میگفت، مال آن دو کلمه نبود، بلکه مال یکی از مقطعهای گرد هیزمها بود، که به طرز سادهای در دستههای چند تائی بر نمای دکان نقش شده اند.
پس از جنگ بروتون در سال ۱۹۴۶ با همسرش به فرانسه بازگشت و کوشید دیگر بار با دوستان گذشتهاش پیوند برقرار کند، اما بسیاری از آنان گرفتار وابستگیهایی متضاد (از جمله به استالینیسم، مثل آراگون و الوار) بودند و به این ترتیب در اوایل دههٔ ۱۹۵۰ تنها شماری اندک از فراواقعگرایان پیش از جنگ همچنان در گروه باقی مانده بودند. در سال ۱۹۵۱ «ماجرای کاروژ» که بسیاری فراواقعگرایان بر جامانده را از گروه دور کرد، سبب جدایی بیشتر برتون از هم نسلان خود شد. در سال ۱۹۵۲ متن گفتگوهای بروتون با آندره پارینو به صورت رادیویی پخش و منتشر شد. در این ایام همکاری کوتاهمدتی میان فراواقعگرایان با آنارشیستها اتفاق میافتد و آخرین کتاب عمدهٔ برتون به نام کلید دشتها نیز منتشر میشود. در دهههای ۱۹۵۰ – ۱۹۶۰ برتون در حالی که شماری از زنان و مردان جوان به دور او جمع شدند همچنان رهبری جنبش سازمانیافتهٔ فراواقعگرایی را در دست داشت. آندره بروتون سرانجام در ۲۸ سپتامبر ۱۹۶۶ در پاریس چشم از جهان فرو میبندد.
کی هستی تو؟«من روح سرگردان هستم.»
نادیا (به فرانسوی: Nadja) یکی از مشهودترین کارهای جنبش سورئالیستی فرانسهاست که دومین رمان منتشر شده آندره برتون محسوب میشود. این رمان در سال ۱۹۲۸ منشتر شدهاست. این رمان با یک سؤال شروع میشود «من کی هستم؟» این رمان براساس تعاملاتی که برتون با یک زن جوان به نام نادیا در طی ده روز داشتهاست و از این لحاظ به نوعی یک شبه خودنگاری از ارتباط برتون با یکی از بیماران روانی پیر ژانت محسوب میشود. ساختاری غیر خطی کتاب در بعضی از قسمتها شامل اشاراتی به بعضی از دیگر هنرمندان سورئال پاریس مثل لوئی آراگون و در این لحاظ به واقعیت میل میکند. آخرین خط کتاب شامل عنوانی برای کنسرت فلوت پیر بلوز است
جونا بارنز (انگلیسی: Djuna Barnes؛ ۱۲ ژوئن ۱۸۹۲ – ۱۸ ژوئن ۱۹۸۲) شاعر، رماننویس، نویسنده، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار اهل ایالات متحده آمریکا بود. از آثار او میتوان به نایتوود اشاره کرد. این اثر، در گونه ادبیات مدرن و زیرگونه ادبیات لزبین قرار میگیرد و جزء آثار کلاسیک این زیرگونه است.
ادبیات لزبین (انگلیسی: Lesbian literature) زیرگونهای از ادبیات است که به موضوعات مرتبط با همجنسگرایی زنانه میپردازد. این نوع از ادبیات، هم شامل شخصیتها و آثار داستانی میشود و هم، شامل موضوعات غیرداستانی مورد علاقه جامعه همجنسگرایان زن.
داستانهایی که در این دستهبندی قرار میگیرند، میتوانند در ژانرهای ادبی از جمله داستان تاریخی، علمی–تخیلی، فانتزی و رمان عاشقانه قرار بگیرند. اولین رمان انگلیسیزبان که دارای محتوای مرتبط با ادبیات لزبین است، کنج عزلت (۱۹۲۸) نام دارد.
خلاصه داستان، کنج عزلت؛
شخصیت اصلی داستان “استیون” در دوره ویکتوریا در خانهای از منازل نخبهسالاری در سیسترشایر انگلستان به دنیا آمد. والدینش تصمیم گرفتند نامی را که برای پسرشان در نظر گرفته بودند بر او نهند. خانوادهاش میگویند که او در هنگام تولد بدنی عجیب و غریب داشت. او شانههایی پهن و رانهایی لاغر داشت وبمانند نوزاد قورباغه بود.” او از کودکی علاقه به پوشیدن لباسهای زنانه نداشت و همیشه موهایش را کوتاه مینمود وآرزو مینمود که پسر به دنیا آمده بود. در سن هفتسالگی عاشق کولیینز، خدمتکار منزلشان شد وهنگامی که میدید برخی خدمتکاران مرد منزلشان گاهی کولیینز را میبوسند بشدت احساس شکست عاطفی مینمود. فیلیپ، پدر استیون با خواندن نوشتارهای کارل هاینریش اورلش نویسنده آلمانی که نظریاتی درباره انحرافات جنسی ارائه نموده بود، رفتارهای دخترش را دریابد، لیکن آقای فیلیپ یافتههای خود را با کسی مطرح نمینمود. در حالی که “آناً مادر استیون کاملاً از دختر خود دور بود و او را به کپی ناقصی از فیلیپ میدید. در سن هجده سالگی استیون با مردی کانادایی به نام “مارتین هالام” آشنا شد ولی هنگامی که مارتین با او سخن از عشق گفت، استیون بشدت از او ترسید. در زمستان سال بعد فیلیپ پدر استیون بر اثر سقوط درخت جان باخت. در آخرین لحظات حیات خود تلاش نمود که به دخترش بفهماند که او دچار انحرافات جنسی است لیکن موفق به اینکار نشد.
استیون شروع به پوشیدن لباسهای مردانه نمود وهنگامی که بیست ویک ساله بود عاشق “آنجلا کروسپی” همسایه آمریکاییشان شد. آنجلا خود نیز داروی ضد بیحوصلگی مصرف مینمود. او گاهی به اجازه بوسههایی همجنسگرایانه را به استیون میداد. هنگامی که استیون از رابطه عاشقانه آنجلا و مرد دیگری آگاه شد، آنجلا از ترس برملا شدن راز این رابطه عاشقانه، نامههایی که استیون برایش نوشته بود را در اختیار همسرش گذاشت وهمسر آنجلا نیز نامهها را به مادر استیون نشان داد. آنا مادر استیون نیز او را به پررویی متهم کرده و بکارگیری توصیف عشق را برای این هوس منزجرکننده و غیرطبیعی از سوی عقل نامتوازن و جسم ناهمگون استیون، به سخره گرفت. استیون در پاسخ او گفت:
این احساس من چیزی شبیه علاقه پدرم به توست. من عاشق شدم و احساس من زیبا وپاک بود. من از زندگی آنجلا کروسپی خوشم آمد.
ریچارد وان کرافت ایبنگ (۱۸۴۰ – ۱۹۰۲) از منتقدانی بود که با موضوع بیماریهای روانی جنسی برخورد داشت وهنگامی که استیون نوشتههای کرافت ایبنگ را ورق میزد، نوشتاری دربارهٔ انحرافات جنسی یافت.[۲۱] پس از خواندن این متن بود که دریافت دچار اختلال جنسی است و یک همجنسگرای زن است.
پس از آن استیون به لندن نقل مکان کرد وآنجا اولین رمان خود را نوشت که با اقبال عمومی قابل توجهی مواجه گشت، ولی رمان دوم او نتوانست موفقیت رمان اول را تکرار کند. دوست همجنسگرا نمایشنامهنویساش «جاناتان بروکت» او را به سفر به پاریس ترغیب نمود تا با تجربیاتی که در این شهر بدست خواهد آورد روش نگارشش را ارتقاء بخشد. در پاریس استیون هنگامی که مهمان گالری ادبی «والیری سیمور» که شخصیتی همجنسگرای زن بود، اولین ارتباطش را با فرهنگ همجنسگرایی شهری برقرار نمود. در بحبوحه جنگ جهانی اول استیون به نیروهای متحرک پیوست. او پس از مدتی راهی جبهههای نبرد شد وآنجا لایق کسب مدال لاکروای جنگ شد. او در آنجا عاشق دوست و همکار جوانش «ماری لویلین» شد و پس از پایان جنگ با او به زندگی مشترک پرداخت. آنها در ابتدا بسیار خوشبخت بودند اما پس از آنکه استیون به نویسندگی پرداخت، ماری دچار حس تنهایی شد و به همجنسگرایی شبانه روی آورد، امری که جامعه فرهیخته آن روزهای فرانسه بشدت با آن مخالف بود. استیون حس میکرد که ماری نسبت به او دلسرد شدهاست. او افزود که نمیتواند یک زندگی نرمال و مرفهتر را فراهم سازد.
مارتین هالام که در گذشته با استیون رابطه داشت وهمینک ساکن پاریس بود، عاشق ماری شد. او استیون را قانع نمود که نمیتواند استیون نمیتواند ماری خود را خوشحال سازد. استیون تصمیم گرفت به رابطه عاشقانه با والیری سیمور بازگردد تا موقعیت را برای ادامه رابطه ماری ومارتین فراهم سازد. رمان کنج عزلت با دعای استیون پایان مییابد که درخواست میکند.
عشق من آیا وجود داری ؟ یا فقط چیزی هستی که من نا آگاهانه آفریدهام تا تنهاییام را چاره کنم ؟ آیا تو یکی از خدایان یونان نیستی که از ملال مردم می کاست؟
گیوم آپولینر (به فرانسوی: Guillaume Apollinaire) با نام مستعار ویلهلم آلبرت ولادیمیر آپولیناریس دو وازکوستروویچکی (به فرانسوی: Wilhelm Albert Włodzimierz Apolinary Kostrowicki) (زاده ۲۹ اوت ۱۸۸۰ در رم – درگذشته ۹ نوامبر ۱۹۱۸ در پاریس) برجستهترین شاعر نخستین دهه قرن بیستم میلادی در فرانسه بهشمار میرود.
یکی از نامدارترین اشعار او پل میرابو است که بارها به زبان فارسی ترجمه شدهاست.
آپولینر همچنین نویسنده داستانهای کوتاه و رمانهای اروتیک بودهاست.
یکی از انواع شعری او کالیگرام (واژه ابداعی خود وی) بود. او را از پیشروان فراواقعگرایی میدانند.
ویلهلم آلبرت ولادیمیر آپولیناریس دو وازکوستروویچکی در ۲۹ اوت ۱۸۸۰ در شهر رم به دنیا آمد. در سالهای ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۲ وی به آلمان سفر کرد و نزد یک خانواده آلمانی به عنوان معلم سرخانه مشغول به کار شد.
در همین سالها عاشق یک دختر انگلیسی شد. اما با جواب رد مواجه شد. غم و اندوه این عشق نافرجام را در اشعاری مانند «آواز فرد منفور» و «آنی» توصیف کردهاست.
بین سالهای ۱۹۰۲ تا ۱۹۰۷ اشعار و داستانهای کوتاه خود در را مجلات مختلف فرانسوی به چاپ رسانید. در سال ۱۹۱۱ وی متهم به دزدی از موزه لوور شد به همین علت به مدت یک هفته زندانی شد.
سال ۱۹۱۳ دیوان شعر خود به نام «الکل» را به چاپ رساند. در کتاب الکل از زیبایی فصلها، غمها، احساسات و حالتهای روحی خود سخن گفتهاست به همین علت او را میتوان آخرین رمانتیک قرن نامید.
در سال ۱۹۱۴ با شروع جنگ جهانی به جبهه رفت اما سرودن شعر را ترک نکرد. جنگ برای او یک فرصت استثنایی شد تا بتواند «فرانسوی واقعی» را توصیف کند.
گیوم آپولینر در طول زندگی کوتاه خویش با چندین سبک هنری همزمان شد. او مصادف با ضعف سمبولیسم پس از آن معاصر کوبیسم و طلایه دار سورئالیسم (فراواقع گرایی) شد. در واقع او اولین کسی است که واژه «سورئالیسم» را ابداع کرد و از مروجان این سبک بود.
آپولینر چه از نظر ظاهری و چه از نظر محتوا تحت تأثیر کوبیسم بود. با پیکاسو نقاش مشهور این سبک دوستی نزدیکی داشت. این دوستی باعث شد که او مبتکر نوعی کار ادبی – هنری به نام کوبیسم ادبی شد. نقاشی کوبیسم نوعی سبک است که در آن نقاش با اشکال هندسی تصویرسازی میکند و سایهها را در کار خود محو میکند. آپولینر نیز چون اشعار خود را به اشکال مختلف مانند کروات، انگشتان، قلب، حروف الفبا و … مینگاشت و نقطهگذاری و علام تها را از آنها حذف میکرد وی را خالق کوبیسم ادبی مینامند. با این کار وی متون را نسبت به وزن و ریتم انعطافپذیر تر کردهاست. مضامین و رموز اشعار آپولینر به راحتی از روی شکل ظاهری آنها قابل کشف است. در واقع اینگونه اشعار وی نوعی اندیشه نگاری بهشمار میآید.
در ۹ نوامبر ۱۹۱۸ در حالی که به علت ضعف از زخمهایی که در جنگ برداشته بود و بر اثر همهگیری ۱۹۱۸ آنفلوآنزای اسپانیایی در پاریس از دنیا رفت.
«الکلها» مجموعه اشعار آپولینر بین سالهای ۱۸۹۸ تا ۱۹۱۳ است و «کالیگرامها» که اشعار «جنگ و صلح» هستند مهمترین آثار وی هستند.
آثارگیوم آپولینر؛ الکلها کالیگرامها زن نشسته شاعر مقتول پستانهای تیرزیاس نقاشان کوبیست مرتد و شرکا
مادام بوواری (به فرانسوی: Madame Bovary) نخستین اثر گوستاو فلوبر، نویسنده نامدار فرانسوی است که یکی از برجستهترین آثار او بهشمار میآید.
چگونگی نوشتن داستان
فلوبر بعد از نوشتن اثری به نام وسوسه سن آنتوان از دوستان منتقد خود، ماکسیم دوکان و لویی بونه، دعوت کرد تا داستان را برای آنها بخواند، ولی آن دو، داستان را اثر بدی برشمردند و به او پیشنهاد کردند که داستان دیگری دربارهٔ دلونه، از آشنایان آنها، بنویسد. بر این اساس، فلوبر شروع به نوشتن داستان مادام بوواری کرد و سعی کرد که داستان را براساس شخصیتهای واقعی بنویسد و با استفاده از مشاهدات و ذهن خود وقایع را در طول داستان گسترده کند. برای مثال اما بوواری همسر دلونه است.
نگارش مادام بوواری از سپتامبر ۱۸۵۱ تا آوریل ۱۸۵۶ به مدت پنج سال در کرواسه طول کشید. در این مدت فلوبر روزانه بیش از چند خط نمینوشت و مرتب مشغول ویرایش نوشتههای پیشین بود و هرآنچه را بر کاغذ میآورد با صدای بلند برای خود میخواند. او برای غنا بخشیدن به داستان علاوه بر بیان داستان اصلی، به بیان چند خاطره و چگونگی ارتباطش با لوئیز کوله پرداختهاست. او که بسیار با شخصیت مادام بوواری همذاتپنداری میکردهاست، در نامهای گفتهاست که هنگام نوشتن صحنه سم خوردن اما بوواری، مزه آرسنیک را در دهان خود احساس میکردهاست.
شخصیتهای داستان
اما بوواری: «اِما» شخصیت اول داستان بوده و نام داستان از نام او گرفته شدهاست. او دختری شهرستانی است که انتظارات سیری ناپذیری از دنیای خود دارد و مشتاق زیبایی، ثروت، عشق و جامعهای سطح بالاست. بخش عظیمی از داستان حول اختلافات میان ایدهآلهای خیالبافانه و جاه طلبانه اِما و واقعیتهای زندگی روستایی او میچرخد، به خصوص که این قضایا او را به سوی دو عشق زناکارانه سوق داده و بدهیهای قابل توجهی برایش به همراه میآورند، که سرانجام باعث میشود اِما اقدام به خودکشی بکند..
شارل بوواری: شارل بوواری، همسر اِما، مردی بسیار ساده و معمولی بوده و با توقعات خیالبافانه همسرش فاصله زیادی دارد. او پزشک روستای یونویل است ولی در این زمینه استعداد خاصی از خود نشان نداده و در واقع فاقد صلاحیت لازم برای پزشکی است. با وجود اینکه همه اهالی روستا از شهوترانیهای اِما خبر دارند، شارل چیزی از این موضوع نمیداند و کنترلی روی همسرش ندارد، زیرا در واقع همیشه درگیر سروسامان دادن به خراب کاریهای خودش است. او همسرش را میپرستد و او را زنی بی عیب و نقص میداند.
رودولف بولانگه: رودولف بولانگه روستایی ثروتمندی است که اما را هم به زنجیره طولانی معشوقههایش اضافه کردهاست. او علاقه شدیدی نسبت به اما در خود نمیبیند و در حالی که اما بیشتر و بیشتر وابسته او میشود، احساس دلزدگی و نگرانی از بی احتیاطیهای اما در رودولف شدت میگیرد. بعد از اینکه آن دو تصمیم به فرار با یکدیگر میگیرند، رودولف در مییابد که قادر به این کار نیست، به ویژه به این خاطر که اما به تازگی صاحب دختری به نام «برت» شدهاست. به همین دلیل رودولف، در روز تعیین شده برای فرار به تنهایی از روستا میگریزد و اما را دچار شکست روحی شدیدی میکند.
لئون دوپوا: لئون دوپوا منشی جوانی از اهالی یونویل است. او پس از رودولف بولانگه دومین فردی است که با اما بوواری رابطه عاشقانه برقرار میکند.
آقای اومه: اومه داروساز روستا است. او عقاید ضد دینی و آتئیستی دارد.
آقای لورو: لورو تاجری حقه باز است که پی در پی اما را متقاعد به خرید جنسهایش کرده و از او میخواهد که پول آنها را بعداً بپردازد. لورو با سودهای کلانی که روی وامهای اما میکشد، مبلغ بدهیهای او را بسیار بالا میبرد و همین موضوع نقش مهمی در تصمیم اما به خودکشی دارد.
ترجمههای فارسی
این رمان بارها به زبان فارسی برگردانده یا بازنویسی شدهاست. مترجمان کتاب مادام بواری در کتاب «تاریخ ترجمهٔ ادبی از فرانسه به فارسی» چنین ذکر شدهاست: «محمود پورشالچی (۱۳۲۷)، ربیع مشفق همدانی (۱۳۴۱)، محمد قاضی با همکاری رضا عقیلی (۱۳۴۱)، داریوش شاهین (۱۳۶۸)، محمدمهدی فولادوند (۱۳۷۹)، مهدی سحابی (۱۳۸۶)[۱]مهستی بحرینی (۱۳۹۸)
اقتباسها
مادام بوواری تاکنون بارها در تئاتر و سینما بازآفرینی شده. اولین بار ژان رنوار در سال ۱۹۳۴ از روی این رمان فیلمی ساخت. بعد از آن نیز چند مجموعه تلویزیونی از این رمان ساخته شد. یک بار نیز در سپتامبر ۲۰۰۹ تئاتر موزیکالی از این داستان ساخته شد.
دو فیلم از این رمان در سالهای ۱۹۹۱ و ۲۰۱۵ با همین نام اقتباس شدهاست. فیلم مادام بوواری (۲۰۱۵) با بازی میا واسیکوفسکا در نقش مادام بوواری و کارگردانی سوفی بارتز جدیدترین اقتباس از این رمان است.
گوستاو فلوبر (به فرانسوی: Gustave Flaubert) (زاده ۱۲ دسامبر ۱۸۲۱ – درگذشته ۸ مه ۱۸۸۰) از نویسندگان تأثیرگذار قرن نوزدهم فرانسه بود که اغلب جزو بزرگترین رماننویسان ادبیات غرب شمرده میشود. نوع نگارش واقعگرایانهٔ فلوبر، ادبیات بسیار غنی و تحلیلهای روانشناختی عمیق او از جمله خصوصیات آثار وی است که الهامبخش نویسندگانی چون گی دو موپاسان، امیل زولا و آلفونس دوده بودهاست. او خود تأثیرگرفته از سبک و موضوعات بالزاک، نویسندهٔ دیگر قرن نوزدهم است؛ بهطوریکه دو رمان بسیار مشهور وی، مادام بواری و تربیت احساسات، به ترتیب از زن سی ساله و زنبق درهٔ بالزاک الهام میگیرند.
آثار فلوبر به دلیل ریزبینی و دقت فراوان در انتخاب کلمات، آرایههای ادبی، و بهطور کلی زیباییشناسی ادبی، در ادبیات زبان فرانسوی کاملاً منحصربهفرد میباشد. کمالگرایی وی به اندازهای بود که هفتهها به نوشتن یک صفحه وقت سپری مینمود، و به همین دلیل، در طول سالیان نویسندگی خود تعداد کمی اثر از خود بر جای گذاشت. او پس از نوشتن، آثار را با صدای بسیار بلند در اتاق کار خود، که آن را فریادگاه[۱] مینامید، میخواند تا وزن، آهنگ و تأثیر واژگان و جملات را بسنجد.[۲] او بسیاری از شهرت خود را مدیون نوشتن نخستین رمانش مادام بوآری در سال ۱۸۵۷ است. فلوبر فرزند یک جراح تجربی بود، کسی که در رمان مادام بواری نقشی کلیدی دارد.
پیر بوردیوجامعهشناس معاصر فرانسوی در کتاب میدان تولیدات ادبی، قسمتهایی را به بحث دربارهٔ رمان تربیت احساسات فلوبر اختصاص دادهاست. بوردیو در بررسی خود با ترسیم میدان ادبیات فرانسه در فاصله سالهای ۱۸۳۰ – ۱۸۵۰ فلوبر را در مرکز این میدان قرار دادهاست. از نظر او فلوبر در این دوره حائز موقعیت «ادبیات ناب» یا «هنر برای هنر» بودهاست. بوردیو با بررسی رمان تربیت احساسات فلوبر نشان میدهد که نوعی رابطه همسانی میان جایگاههای عینی فلوبر در میدانهای قدرت و ادبیات، منش او و اثرش وجود دارد. از دید او «فردریک» قهرمان این رمان موقعیت و حالاتی همانند خود فلوبر را نمایش میدهد.
خورشید همچنان میدمد (به انگلیسی: The Sun Also Rises) رمانی است اثر ارنست همینگوی، نویسندهٔ نامدار آمریکایی که در سال ۱۹۲۶ منتشر شد. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است.[۱] محور داستان مسافرت گروهی آمریکایی و انگلیسی مقیم فرانسه از «نسل گم شده» به اسپانیا برای دیدن فستیوال گاوبازی پامپلونا است. راوی داستان مردی است که بر اثر زخمی از دوران جنگ جهانی اول عقیم شدهاست. مشتزنی یهودی و مردی ثروتمند از اعضای دیگر گروهاند. وجود زنی جذاب در این گروه موجب رقابت و درگیری بین اعضای گروه میشود. همینگوی از این درگیری استفاده میکند تا نگاهی عمیقتر به مسایلی مانند عشق، مرگ، زندگی و علایق مردانه بیندازد.
این کتاب از پرفروشترین و مهمترین آثار همینگوی محسوب میشود. در سال ۱۹۸۳، روزنامه نیویورک تایمز گزارش کرد که این کتاب از سال ۱۹۲۶ تا آن سال همه ساله تجدید چاپ میشدهاست.
ارنِست میلر هِمینگوی (زاده ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ درگذشت ۲ ژوئیه ۱۹۶۱) از نویسندگان برجستهٔ معاصر ایالات متحده آمریکا و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است. او از پایهگذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایعنگاری ادبی» شناخته میشود.[۱] قدرت بیان و زبردستی همینگوی در توصیف شخصیتهای داستانی به گونه ای بود که او را پدر ادبیات مدرن لقب دادهاند.[۲]
زندگی
ارنست همینگوی، ۱۹۰۰.
ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ در اوک پارک ایالت ایلینوی متولد شد. پدرش کلارنس یک پزشک و مادرش گریس معلم پیانو و آواز بود. ارنست تابستانها را به همراه خانوادهاش در شمال میشیگان به سر میبرد و در همانجا بود که او متوجّه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد.
او پس از اتمام دورهٔ دبیرستان، در سال ۱۹۱۷ برای مدّتی در کانزاسسیتی به عنوان گزارشگر گاهنامهٔ استار مشغول به کار شد. در جنگ جهانی اول او داوطلب خدمت در ارتششد امّا ضعف بینایی او را از این کار بازداشت در عوض به عنوان رانندهٔ آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا به خدمت گرفته شد. در ۸ ژوئیه ۱۹۱۸ مجروح شد و ماهها در بیمارستان بستری بود.
Ernest Hemingway 1950
در بازگشتش به ایالت متحده مردم شهر و محلهاش در اوک پارک از او مانند قهرمانان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت. در پاریس ارنست برای تورنتو استارمشغول به کار شد. آنها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده میکردند و ارنست به کار داستاننویسی نیز میپرداخت. طیّ همین دوران یعنی بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ بود که او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید.
Hemingway hunting Africa
سبک ویژهٔ او در نوشتن او را نویسندهای بیهمتا و بسیار تأثیرگذار کرده بود. در سال ۱۹۲۵ نخستین رشته داستانهای کوتاهش، در زمانهٔ ما، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاص او بود. خاطراتش از آن دوران که پس از مرگ او در سال ۱۹۶۴ با عنوان «عید متغیر» انتشار یافت، برداشتی شخصی و بینظیر از نویسندگان، هنرمندان، فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دههٔ ۱۹۲۰ است.
در لباس نظامی در میلان، ایتالیا
ارنست و هدلی در اکتبر ۱۹۲۳ صاحب یک فرزند پسر شدند و نام او را جان گذاشتند (با نام مستعار بامبی). این خانوادهٔ جوان به مکانهای زیادی از اروپا به ویژه اروپای مرکزی سفر میکردند و در زمستانها به اسکی میپرداختند. در تابستانها برای شرکت در جشنواره سن فرمین در پامپلونا به اسپانیا سفر میکردند که اولین سفرشان در تابستان ۱۹۲۳ بود. در سال ۱۹۲۶ اولین رمان او بر پایه تجربههای بدست آمدهاش از اسپانیا با نام «خورشید هم طلوع میکند» به چاپ رسید.
ارنست همینگوی بیشتر عمرش سرگرم ماجراجویی بود. از زخمیشدن در ایتالیا بر اثر اصابت ۲۰۰ تکه ترکش گلوله نیروهای اتریشی در خلال جنگ جهانی اول[۳] تا شرکت در خط مقدم جبهههای جنگ داخلی اسپانیا[۴] یا سفرهای توریستی به حیاتوحش آفریقا تا ماهیگیری و شکار حیوانات وحشی و زندگی در کوبا. سرانجام نیز با اسلحه شکاری خودکشی کرد.
زندگی خصوصی
در سال ۱۹۲۱ با هدلی ریچاردسون اهل سن لوییز آشنا و عاشق او شد. آنها با هم ازدواج کردند و بنا بر توصیه شروود اندرسن برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند.
در سال ۱۹۲۶ ارنست همینگوی با پائولین ماریا فایفر ثروتمند دیدار کرد و این آشنایی ازدواج اول او را به جدایی کشاند. ارنست و پائولین در سال ۱۹۲۷ با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو پسر شدند. پاتریک در سال ۱۹۲۸ و گرگوری در سال ۱۹۳۱ به دنیا آمد. او در همان دوران زندگیاش با پائولین خانهای در شهر کی وست فلوریدا خرید.
در اواخر دههٔ ۱۹۳۰ همینگوی عاشق زنی روزنامهنگار و نویسنده به نام مارتا گلهورن شد و در سال ۱۹۴۰ با او ازدواج کرد. ارنست، «فینکا ویخییا» (Finca Vigía) را در کوبا خرید. در سال ۱۹۴۴ با ماری ولش ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد، از مارتا در سال ۱۹۴۵ جدا شد و در ۱۹۴۶ با ماری ازدواج کرد.
پیرمرد و دریا
از مهمترین رمانهای همینگوی پیرمرد و دریا است که جایزه نوبل را برایش به ارمغان آورد.[۵] با آفرینش سانتیاگو قهرمان پیرمرد و دریا، همینگوی به مرتبه تازهای از آگاهی میرسد. پیش از این او از ضعف و زخمپذیری آدمهای سرسخت سخن میگفت اکنون از سرسختی یک پیرمرد ضعیف سخن میگوید، پیش از این قهرمان او روشنفکر حساسی بود که از جنگ میگریخت اکنون قهرمانش ماهیگیر سادهای است که هر روز به جنگ طبیعت میرود، پیش از این قهرمان او میکوشید فکرش را نکند و احساسات خود را بروز ندهد اکنون سانتیاگو مدام فکر میکند و حتی با دریا و پرنده و ماهی حرف میزند. بدین ترتیب کمابیش همه مشخصات قهرمان همینگوی وارونه میگردد، مرتبهٔ تازه آگاهی نویسنده نفی کامل مراتب پیشین است. صید ماهی میتوانست پاداشی باشد برای آن همه تلاش، مبارزه و تحمل درد، اما وقتی سانتیاگو توجه خود را از شور و حال به دام انداختن ماهی منحرف کرده و به طمع و منافع مادی (فروش ماهی در بازار) متمرکز میکند، شانس و اقبال از وی روی برمیگردانند چرا که دریا طمع کاری را پاداش نمیدهد.
جلوههایی از زندگی شخصی
ارنست همینگوی پس از بازگشت از آفریقا در سال ۱۹۳۴، به بروکلین در شهر نیویورک رفت و برای خودش قایقی خرید و اسمش را «پیلار» گذاشت.[۶]
ارنست همینگوی به مدت یازده سال گربهای به نام «عمو ویلی» داشت. او در تاریخ ۲۲ فوریه ۱۹۵۳ در نامهای خطاب به یکی از دوستانش به نام جیانفرانکو ایوانچیک، توضیح میدهد که دو پای گربهاش بر اثر تصادف با یک ماشینِ سواری شکستهاست. یک نفر به او پیشنهاد میکند که او کار حیوان را بسازد، اما همینگوی قبول نمیکند: «نمیتوانستم ریسک کنم که ویل متوجه شود کسی قرار است او را بکشد…» نهایتاً وی ناگزیر تفنگش را اینبار رو به سوی عمو ویلی گرفته و در خانهاش به او شلیک میکند.[۷]
مرگ
ارنست همینگوی در تاریخ ۲ ژوئیه ۱۹۶۱ میلادی با یکی از تفنگهای محبوبش، دولولساچمهزنی باساندکو، خودکشی کرد؛ خانوادهاش در ابتدا اعلام کردند که ارنست مشغول تمیز کردن اسلحه بوده که تیری از آن دررفته و باعث مرگ وی شدهاست اما پس از پنج سال همسر وقتش، ماری ولش، به انجام خودکشی توسط همینگوی اعتراف کرد.[۶]
نیلوفر آبی (به فرانسوی: Le Lotus bleu) پنجمین کتاب از مجموعهٔ کتابهای مصور ماجراهای تنتن و میلو است. این کتاب نخستین بار در سال ۱۹۳۶ میلادی توسط هرژه نوشته، طراحی و به چاپ رسید. این کتاب اولین بارتوسط انتشارات ونوس درایران منتشرشد
آیا میدانستید
نام اصلی کتاب در زبان فرانسوی (Le Lotus bleu) و در انگلیسی (The Blue Lotus) است که به معنی نیلوفر آبی است اما در ترجمه فارسی از نام گل آبی استفاده شده است. در ابتدا، اولین سری از کتابهای تنتن به خاطر مضامین نژاد پرستانه و امپریالیستی مورد انتقاد بسیاری قرار گرفت و سرانجام هرژه این انتقادات را پذیرفت و از دهه ۱۹۳۰ به بعد کتابهای تنتن لحن متفاوتی پیدا کرد و حامل پیامهای بشردوستانه شد. اولین کتابی که چهرهای جدی و سیاسی از تنتن ارائه داد کتاب نیلوفر آبی بود که در سال ۱۹۳۶ به چاپ رسید. در این کتاب که برخی از آن به عنوان یکی از بهترین کارهای هرژه نام میبرند، وی مطالعات تاریخی وسیعی در مورد تاریخ جنگ چین و ژاپن انجام داد و از کمکهای دوست خود ژانگ جونگرن که یک دانشجوی چینی در بلژیک بود استفاده زیادی کرد. وی برای قدردانی از کمکهای دوستش از وی شخصیت چونگ چن چنگ را در کتاب نیلوفر آبی آفرید.
ژرژ پروسپه رمی (به فرانسوی: Georges Prosper Remi) (زادهٔ ۲۲ مهٔ ۱۹۰۷ – درگذشتهٔ ۳ مارس ۱۹۸۳) (مشهور به هِرژه یا اِرژه (به فرانسوی: Hergé))؛ اقتباس از حروف اول نام خانوادگی و نام کوچکش در تلفظ فرانسه = .R.G) نویسنده و کاریکاتوریست بلژیکی بود که به خاطر آفرینش ماجراهای تنتن مشهور است؛ یک مجموعه آلبوم کامیک که به عنوان یکی از نامدارترین آثار کمیک اروپایی در قرن بیستم شناخته شدهاست. وی همچنین آفریننده دو سری کامیک شناخته شدهٔ دیگر به نامهای کوئیک و فلوپکه(۱۹۴۰۱۹۳۰) و ماجراهای ژو، زِت و ژوکو(۱۹۵۷۱۹۳۶) نیز میباشد. کارهای وی در سبک ویژهٔ خودش یعنی لینیه کلر اجرا میشدند.
زندگینامه
هرژه در خانواده ای پائینتر از طبقه میانه جامعه در ایتربیئک در بروکسل زاده شد؛ هرژه حرفه خود را با طراحی تصاویر برای مجلات پیشاهنگی آغاز نمود، که سبب انتشار نخستین سری کامیک وی با عنوان ماجراهای توتو برای انتشارات Le Boy-Scout Belge (پیشاهنگ پسر بلژیکی) در ۱۹۲۶ شدند. با کار کردن برای روزنامه محافظه کار لو ونتیم سیکل (به معنای قرن بیستم) وی توانست «ماجراهای تن تن» را در ۱۹۲۹ به پیشنهاد ویراستار انتشارات آقای نوربر واله (Norbert Wallez) انجام دهد. این سری کامیکها حول و حوش اقدامات خبرنگاری جوان به نام تنتن و سگ وی میلو میچرخیدند و نخستین سریهای این آثار_ تنتن در سرزمین شوراها، تنتن در کنگو و تنتن در آمریکا_ به عنوان پروپاگاندایی محافظه کارانه برای کودکان آفریده شدند. با موفقیتهای داخلی، پس از سریالیزه کردن مجموعه تنتن، داستانها به صورت کتاب منتشر شدند و در کنار آن، هرژه به انتشار هر دوی کوئیک و فلوپکه و ژو زت و ژوکو برای انتشارات لو ونتیم سیکل نیز ادامه داد. با نفوذ دوست مجسمهساز چینی اش ژانگ چونگرن، هرژه از ۱۹۳۴ تأکید بیشتری بر تحقیقات زمینه برای داستانهایش نهاد که منتج به افزایش واقعگرایی در آثارش (از گل آبی به بعد) شدند. در پی اشغال بلژیک توسط آلمان نازی در ۱۹۴۰، لو ونتیم سیکل پلمپ گردید اما هرژه در روزنامه لو سوآ (به فرانسوی: Le Soir به معنای صبح) که روزنامه ای محبوب تحت کنترل نازیها بود به کار سریهای خود ادامه داد.
پس از آزادی بلژیک در ۱۹۴۴ توسط متفقین، لو سوآ تعطیل گردید و کارکنان آن، از جمله هرژه، متهم به همدستی با دشمن شدند. یک بازرسی رسمی به عمل آمد و با وجودی که شواهدی بر علیه هرژه بدست ندادند، وی در سالهای پسین با اتهامات خیانت و همدستی با دشمن دست و پنجه نرم کرد. با همکاری ریمون لوبلان وی نشریه تنتن را در ۱۹۴۶ تأسیس نمود و از طریق آن داستانهای جدید ماجراهای تنتن را به صورت سریالی (دنباله ای) درآورد. به عنوان کارگردان هنری مجله، وی همچنین بر انتشار سایر سریهای کامیک از جمله بلیک و مورتیمر (اثر ادگار پی. ژاکوبس) نظارت نمود. در ۱۹۵۰ وی «استودیوی هرژه» را به عنوان یک تیم تأسیس نمود تا وی را در پروژههای پیشرو یاری دهد؛ اعضای برجسته این ستاد از جمله بوب دو مو و ژاک مارتین در آفرینش جلدهای بعدی ماجراهای تنتن کمکهای شایانی نمودند. در طول آشفتگی زندگی شخصی اش که به خاطر شکست ازدواج اولش رخ دادند، وی توانست تنتن در تبت که کار مورد علاقه شخصی اش بود را بیافریند. در سالهای پسین وی کمتر پُرکار بود و کوشید خود را به عنوان یک هنرمند انتزاعی جا بیندازد که به فرجامی نرسید.
کارهای هرژه بهطور گستردهای به خاطر وضوح نقاشیها و پلاتهای وسواسی و خوب تحقیق شده شان مورد تحسین عام قرار گرفتهاند. آنها منبعی از اقتباسهای گستردهای در تئاتر، رادیو، تلویزیون، سینما و بازیهای کامپیوتری هستند. وی همچنان تأثیری نیرومند بر رسانه کامیک بوک به ویژه در اروپا دارد.وی در بلژیک بهطور گستردهای مورد احترام است: یک موزه هرژه در لوون لنوو در ۲۰۰۹ راه اندازی گردید.
هِرژه در اواخر عمرش شدیداً از مخلوقش، تنتن، زده شده بود و حتی در یک مرحله از تنتن به خاطر فشاری که در یک عمر هنری بر رویش گذاشته بود تنفر پیدا کرده بود! گفته میشود که وی گاه نقاشیهایی میکشید که به نوعی تنفرش را از تنتن بروز بدهد. یکی از معروفترین آنها نقاشیای (Tintin magazine 50th anniversary issue) است که در آن تنتن را به صورت ارباب و خودِ هرژه را به شکل برده نشان میدهد!
هرژه در ۳ مارس ۱۹۸۳ در بلژیک از دنیا رفت. با مرگ وی، آخرین کتاب تنتن به نام تنتن و هنر الفبا ناتمام ماند. هرچند هنرمندان مشهوری سعی در بهپایانرساندن آخرین داستان تنتن کردند، اما نتیجه چنان نشد که طرفداران بیشمار تنتن در انتظارش بودند. بر طبق وصیت وی، هیچ هنرمندی بعد از وی حق آفرینش داستان جدیدی از تنتن را نداشت، و درحقیقت با مرگ وی، مجموعه داستانهای تنتن به پایان رسید.