خودکشی در زندان گوهردشت | مجید نفیسی | شعر
آنها لکههای خون تو را
از دستشویی زندان گوهردشت شستهاند
و پیکر نیمهجانت را
با هزاران قربانی تابستان شصتوهفت
شعر | داستان | گزارش | مقاله | نقد ادبی
آنها لکههای خون تو را
از دستشویی زندان گوهردشت شستهاند
و پیکر نیمهجانت را
با هزاران قربانی تابستان شصتوهفت
دختری که از دریا بر آمد
پوست گاوی برتن می کند
تا ورزای جوان خود رابه ریش بیندازد.
روح من مثل مهره های پشتم خواب می خواهد، خواب…
با قلبی آکنده از رویاهای شوم می روم تا آرام بگیرم
می لولم در پردههاتان، آی سیاهیهای سرد!
فراموشی بزرگترین هدیهی جهان است
چرا که هیچ عشقی تا ابد نمیپاید
و هیچ تابوتی جای دو نفر نیست.
تیلانتان اکتاویو پازمترجم: احمد میرعلائی سالها پیش باسنگریزه ها،باخاک وباعلف هرزه ها تیلانتان راساختم.باروی آنرا به یاد دارم،درهای زردرنگ را وبر روی آن ها انگشتانجهت نما را،کوچه های تنگ وبدبورا…
سالها پيش وقتى تنم را جويدم و جويدم نمىدانستم سيزده سال بعد چشمهايم را كه به زخم رفته بود منتشر مىكنم، حالا اگر شعرهايم را به ياد مىآوريد،…
هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهرهی تو را و لطف تو را
کمال ِ پختهگی ِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
آن سومی کیست که همیشه در کنار تو راه می رود؟
آن گاه که می شمرم تنها من و تو با هم هستیم.
گفتند چگونهای
نشستم و برخاستم و از کتفم
سیارهای زوزه کشید
که منم.
نگاه میکنم وُ
از سنت، از محافظه، از آئین
نفرت میکنم