خودکشی در زندان گوهردشت | مجید نفیسی | شعر

| به‌مناسبت حکم حبس ابد برای دژخیم زندان گوهردشت در سوئد |

به‌یاد جلیل شهبازی

آنها لکه‌های خون تو را
از دستشویی زندان گوهردشت شسته‌اند
و پیکر نیمه‌جانت را
با هزاران قربانی تابستان شصت‌و‌هفت
در گورستانِ کُفرآباد چال کرده‌اند.
با این همه، هنوز من
آن شیشه‌ی شکسته را
در جسم و جان خود حس می‌کنم
وقتی بر آن شدی
به راهروی مرگ پا‌مگذاری
مبادا در برابرِ پرسش قاضی‌القضات
که “مرتدی یا مسلمان؟”
به چپ رَوی به قتلگاه
یا به راستِ زنده‌زار.

بیست‌و‌نهم سپتامبر دوهزار‌و‌نه

On the occasion of the life sentence against the butcher of Gohardasht Prison

Suicide at Gohardasht Prison

By Majid Naficy

In Memory of Jalil Shahbazi


They have wiped off
The stains of your blood
From Gohardasht Prison’s lavatory
And have buried your body still alive
With thousands of summer ‘88 victims
In the Cemetery of the Infidels.*

But I still feel
That shard of glass
In my body and soul
When you decided not to step
Into the hallway of death 
Lest faced with the question of a sharia judge:
“Are you an apostate or a Muslim?”
You turn left to the slaughter house
Or right to a miserable life.

                September 12, 2009

*- In summer 1988, ordered by Khomeini, thousands of political prisoners were secretly killed and buried in the Cemetery of the Infidels in Tehran and other places.

شصت و يک سوره از توراتِ تن | ناما جعفری

 
 
سال‌ها پيش وقتى تنم را جويدم و جويدم نمى‌دانستم سيزده سال بعد چشم‌هايم را كه به زخم رفته بود منتشر مى‌كنم، حالا اگر شعرهايم را به ياد مى‌آوريد، اگر من را فراموش نكرده‌ايد، مجموعه شعر تازه‌ام منتشر شد، اين کتاب شامل دو بخش است. بخش نامه‌ها که به عنوان “رگ‌های اين نامه‌ها انسداد خونی گرفتند”، روايتی است از زير گلو تا پُشت گردن که آيه‌هايش به خط نستعليق آمده‌اند. رنگ پريده از خواب‌های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی.
بخش شعرها به عنوان “من را فرانسوی ببوس” عاشقانه‌هايى‌ست همراه با واکنش‌های سياسی و اجتماعی. برای روزهایی که پاریس مساوی می‌شد با، در من جای یک دلتنگی تیر می‌کشید… شعرها سايه‌هايی هستند، اُفتاده روی قبرها با تابوت‌های آماده، رو به درخت‌های خشک شده، رو به آدم‌های خشک شده، رو به آهن‌های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.

نسخه چاپی این #کتاب را می‌توانید از فروشگاه‌های #آمازون و مراکز مجهز به دستگاه چاپ #اسپرسو در امریکای شمالی، اروپا، آسیا و استرالیا تهیه کنید. نسخه الکترونیک کتاب از طریق فروشگاه #گوگل‌بوکز ارائه شده است.
اطلاعات مربوط به فروشگاه های ارایه دهنده در صفحه اختصاصی کتاب در وب سایت نشر اچ اند اس مدیا-انگلستان
http://www.hands.media/books/?book=french-kiss-me

براى دريافت نسخه الكترونيكى كتاب در ايران میتوانید مبلغ پنج هزار تومان به حساب یک موسسه خیریه واریز و فیش پرداخت را به آدرس support@handsemdia.com ارسال کنند.

پروانه‌ای که رگ‌ها را می‌شکافد | هوشنگ آزادی‌ور

«من این‌جا ایستاده‌ام
با بلوطِ سینه‌ی ماه
و باریک‌ترین ریسمان بر حلقومم
گرهی‌ست سخت‌تر از عشق
.
گفتند چگونه‌ای
نشستم و برخاستم
و از کتفم
سیّاره‌ای زوزه کشید
که منم..»

عذابتر
با هاله‌ی رستگاری و بال
ارغوان بر منقار
آمده

- بدرود

به دلجوییم
پشتم را
تکانی از گردن سبزش
تاه می‌زند
چندانکه در نگین چشم
الماس تَرَک بردارد

سوگلی‌ی سوگوار شب
گردنت را بر هاله‌ی من بپیچ
تا بند بند رگهام
بر حریر پشتت
رودی بسازد به جانب ماه

عریان
بر جراحت من
می‌تکاند افسون از ناخنهاش
چشم در این لحظه می‌ترکانم
و می‌بینم خواجگان را
با دستهای عقیق
و چشمهای کبود
و سر بی‌سودا
و به یکباره ساقه‌ها در مشت اقلیمی‌م
رشد می‌کنند از پهنا

هی…
شهشهه‌ی تاریک مژه
فراخ‌تر از این صخره مبال

آمده – بدرود
به دلجوییم
از کلاه تاج تاجش دانستم
این آخرین مرگ من است ■

با یک قلب
و دو پلک دور پرواز
کنار سایه‌ات
می‌نشینی و
اندوه
تکه‌تکه‌ات می‌کند ■

هلاک در استخوان نقب می‌زند
هلاک –
در پای
گفتند بنشین ای ملکوتی و
برآر آوای

صدای بازو
در نقب پیچید و
رهگذر به خاک افتاد ■

*

پروانه ای که رگها را می شکافد

من اینجا
ایستاده‌ام
با بلوط سینه‌ی ماه
و باریکترین ریسمان بر حلقومم
گره‌یی‌ست سخت‌تر از عشق

گفتند چگونه‌ای
نشستم و برخاستم و از کتفم
سیاره‌ای زوزه کشید
که منم

بیانیه‌ی نفرت از نفرت | یداله رویایی

آنها از ما نفرت می‌کنند، ما از نفرت آنها نفرت می‌کنیم . (کمدی الهی)

نگاه می‌کنم وُ
از سنت، از محافظه، از آئین    
نفرت می‌کنم

از فاضل، از میانه رو، ازمرده شور
وَ ازعتیقه، از کفن، از کافور   
نفرت می‌کنم  

از نبش قبر و از قالب، از قاری
وز شکل‌های تکراری
از سطحی، از کلیشه، از کهنه، از کهن
ـ از کهنه در شمایلِ نو
وز نو در التزامِ کهنه ـ
از حُجره، از قُم و از کَدکَن
نفرت می‌کنم

وَ از تمام آنان که خوابِ قرون رفته می‌بینند
از رجعت، از فرورفتن
نفرت می‌کنم

از آنکه از اصیل، از دیگر، از متفاوت می‌ترسد
وز شکل‌های شادِ شکستن می‌ترسد
زهد و ریا و مصلحت و رندی
کِشتِ دروغ
ـ فرهنگِ آخوندی ـ
از بَربَر از بسیج و از باتون
از قتل و از‌ شقاوت، از قانون

از وهن و از شکنجه، از آزار
از اعتراض‌های خاموش
وَ اعتراف‌های ناچار
از مغزهای شسته، از شستن
نفرت می‌کنم

از صدای حلقه‌های بسته درضمیر وُ حلقه‌های بی‌ضمیر
از زخم و از زنجیر
از گشت‌های به اسمِ الله
ـ روی زمینِ خدا عفونتِ الله ـ
از حوض وُ از حوزه، از بوی گَند
از گنبد و مناره، از گوسفند،
از آفتابه، از لیفه، از اِزار
از چاهکِ ولایت
تا چاهِ انتظار،
تسبیح و کفش‌کن
نفرت می‌کنم

از قارچ‌های زهر :
از خود وُ خار ـ همهمۀ دستار ـ
از لاشخوارهای موعظه، از منبر
از تازیانه و از چنبر،
از غارت، از غنیمت
ـ بالِ سیاهِ شولا برلاشه‌های خوردن ـ
از بُردن
نفرت می‌کنم

در چهارراه‌های خطابه 
از فکرهای روشن، از روشنانِ فکر 
ـ مُعبّرها ـ 
که از خطا و خواب طلائی‌شان دائم 
تعبیرهائی بی‌توبه می‌کنند 
از توبه، از خجالت 
از رسم وُ راه گفتن، اما 
از خبطِ خود نگفتن 
از گفتن نگفتن 
نفرت می‌کنم

از چشم‌های بسته، مشت‌های باز 
(یا مشت‌های بسته، چشم‌های باز؟)
از آبروی ریخته، آویخته از حرف 
از حرف‌های بی‌وقت از پسرانِ وقت 
ـ وقتی برای گفتن ـ 
از ریختن، آویختن 
نفرت می‌کنم

وقتی که ارتجاع 
چون بختکی نفس‌گیر 
ـ صدها هزارتُن تهوع و تقلید ـ 
بر شعر اوفتاده است 
وَ پاسداران ادیب، ادیبانِ پاسدار 
ـ دربانانِ حجره‌های ادبیاتِ دربسته ـ 
در پشتِ دردهای سیاه وُ دَرهای سیاه 
کج‌ خنده‌های دیروز را امروز می‌کنند 
ذوق زبان 
از آبِ دهانِ محتضران می‌ریزد 
و هیچ نسلی ازهیچ منظری بر نمی‌خیزد 
از نوحه، از ردیف و قافیه، از شعر انجمن 
نفرت می‌کنم

کفتارهای فتوا، موقوفه خوارها 
که با سکوت‌شان 
هضمِ جنایت می‌کنند 
وَ یا که خود جنایت هضم می‌کنند

ازموریانه‌های معرّب، کِرمِ عروض 
دُردانه‌های “بیت”، – انگل‌ها – 
حافظان حدیث و آیه و آیت 
از شیخکانِ شاعر ـ پرورده‌های سنت ـ 
وز توله‌های “سنت شکن” 
نفرت می‌کنم

از صوفیانه، از شطح 
از خرقه، از پوست 
از لکه‌های فتح بر دست‌های دوست 
از دوستانِ بامن‌‌دشمن 
نفرت می‌کنم

وقتی که شاعران حقیقی خاموش‌اند 
دیگر نمی‌نویسند 
یا آنکه می‌نویسند 
و رازهای کوچک و فنی‌شان را 
از انزواهاشان بیرون نمی‌دهند 
و مرگِ شاعرانِ بی‌مرگ 
پنهان و بی سخن می‌ماند 
از ماندن، 
از احتضار وُ از مردن 
نفرت می‌کنم

من می‌روم وُ نفرتِ من می‌مانَد 
من می‌روم وُ آنکه می‌آید هم 
با آنچه از من می‌ماند 
نفرت می‌کند

با آنچه می‌ماند از من 
من، ـ بَعدِ من ـ 
در بودن وُ نبودن 
نفرت می‌کنم.

                                                                           (بخشی از یک بیانیه)

                                                                         پاریس ۱۹۸۲ (دستکاری، اوت ۲۰۰۹، مرداد۱۳۸۸)

دُوْری | بتول عزیزپور

| از دفترهای منتشر نشدهء شعر با نام « دُوری» |

…………………

از « دوری» ها (۲)


« تا توانی دلی به دست» نیاوردم
خرقهء آسمان ِ بی وصل
چند فصل
دوری را به درازا و هوا را
سطر به سطر به تعلیق می بَرد
حروف ِ حرف ِ ما نوشته اند
شــَـطـّار از فرشته اند
فرقهء تیغ وُ سیخ
احوال وُ عافیت ْ
نکو نگرداند ای خواب
بی تاب متاب
خطبه های خطخطی نان ِ بَربَری وُ سدهء هــُـرهــُـری
نــَـقل ِ این خــَـلق ِ چند پهلوست
که شوری شوربخت بر زبان ِ اوراق شده گشوده است
سلام
لام
لام در کام زدنی است
زد
ضَرَبَ
استکبار بار
بار داد و تمام همی نشود بشود؟
انگلیس Liss تفسیر قرآن
آمریکا Ca کار
کار ِ مُسلح
« تا توانی دلی به دست» نیاوردم
مُشت ها در منزل ِ نای
خانه به سجده همی نــَـبـُردم
نمی سـُرم
در روزهای لاغر
که شعر ِ فربه روی می دهد
در قدم قدم ِ تاجران ِ قلم
بال ِ مگس پـَــرانند
در سوپر مارک های فاخر
گردانندگان ِ عقربه های مَحل
مُخل ِ « هـا »
مُخل ِ الف تا یا
با عقربه های مُـحَــلل
نامی از مأوا از مادر
بَـر من ْ ضریب ِ حبس و هجر می تـــــَــنــــَــد
روزهای بی افتخار
تار و هار
مار بر کف ِ گنجشکان کوثر ْ نهاده اند
تا
تاج کیانی وُ بالای ِ بیابانی ما
در بیت ها زور آزمایی کنند.


– پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱/ ۲۰ دسامبر ۲۰۱۲

………..

تک خوانی ی *Aligre

اگر هوایی باشد که ما را پرتاب کــُند
پـــُـر تاب!
هوایی
هوایی
هوایی
هوایی کجایی
و بــَـغبـَــغوها
که باغ را بلندْ
از نوبرانه ها
با دلبری بیدار می کـُـنند
نمی کـُـنند نمی کـُـنند نمی کـُـنند
تا کِـناری بَــر کِـناری بنشینم ننشینم
کِـنار ِ اوراق ِ باورهای ِ نشــُـســته
که بیدار نمی شوند می شوند در فرمان ِ این گیاه
با حـَــبه حـَــبه حـَــبه ها
که تاب می خورند نمی خورند
می خورند بر تختیْ که پیام باشد
« پیامی »
تا پیام آور ْ
بشاشد بشاشد بشاشد به روزی
که از آن قصّه پا پس نکشیدم کشیدیم نکشیدم
و شب درازتر شود به چهره
به دست به پا به خــُــو
ســـَــر ِ دراز دارد این گفت و گو

در های و هو
به جمع ِ آه ماه پا نمی گذارد
و « تا » می شویم شدیم
چند زمین پــَــشت ِ سَـر
چند دریا پیش ِ رو
تو بگو
سـَــرد ْ
از کتابت ِ دیروز امروز فردا سـَــر بر دارم
پوست ِ کلمات را بکـَـشم
و سینه از دوره گــَــرد آوازه کنم تازه ْ
تا
اُرگ ْ از بَـر بَـر ِ اجدام
« بَـر بَـری» تر بخواند؟
و صدایم به صفت ِ این « دار »
که تا بـَعد
به درازای ِ سده ها مسافت دارد برسد نرسد؟!

به رود بزنم
و روایت بشویم
« اهل ْ» از قبور بـکــَـــنم
و گریه را از « موم » و « میم » خالی کنم
این قدَم که رو به سیاحت می روَد
سیاست ْ بالا می آورَد
با مــَـکـر ِ مِکرّر با خواب ِ مؤکد
و توطئه با « نـــَــرم » می زنــَــد
رعیّت ِ هک و پک
از کثرت ِ آراء- آری
امّــت ِ « آزاده » می پرورَد تاری؟!
ننگی ی اقدام ِ ذیربط است
بــَــربـَــتی ی حرف وُ ربط
مَسیر ِ دامن ِ همکاری
باری
تــــَـــر می شود
در تـــَـردَد ِ « با هم برابریم »!
تا کجای ْ
علاقه بندان ِ « ره »
بخشوده می شوند در دهه های ِ دَری وَری
با « استکبار»ی که دُور نشد نمی شود
از مردمی که جهان را به درد می آوریم
در هنگامه ها و موج های ِ غوغا پروری.

  • « میدان اَلــِــیگــْْـر»، میدانی در نزدیکی محل اقامتم.

………..

«ساعتِ صفر»


کجای کارید آقا !
پوست ِ من از چشم‌های شما بافته نشده
که حرف‌های شما را بپوشد
هی رنگ شود
پاک شود
پاک شود
رنگ شود
چقدر آینه را
این رُو و آن روُ می‌کنید
گذشته را
این چنین نمی.شویند
پای هر فصلی می‌توان نشست
و کتابی
که موی خدا را شانه می‌زند
ورق زد
ورق زد و بَست
بَست و نشست
پایِ همه‌ی فصل‌ها
و با جنگِ میکروبی
خداحافظی کرد
در را قفل می‌زنید
دیوار را بالا می‌برید
دروازه
که دست در دستِ نسیم دارد
با تَشر های شما
بسته نمی‌شود
کجای کارید
اصلاً خواب نمی‌بینم
که خواب دیدم
البتّه درخت هم
عبور خواهد کرد
از چشم‌های سیمانی‌تان
و تا دلتان بخواهد
از حافظه‌ی شما دورتر خواهد رفت
بالِ ریشه را می‌شکنید؟
دانه پرواز خواهد کرد
چقدر می‌توانید صدایتان را بالا ببَرید
ساعتِ صفر
نشانیِ شما را
از تقویم همین روز‌ها
خواهد زُدود.

دریافت مجموعه شعر | خواب لیلی، بتول عزیزپور |

اقرار می‌کنم کشش را، نیز فراموشی‌ی آب را | گلی خلعتبری

| برگردان از متن فرانسه‌ی گلی خلعتبری ، گردانده‌ی بیژن الهی |
( از کتاب اول شعر دیگر، مهر ۱۳۴۷ )

نه نه
من نسپردم
واژه‌هایم را
به گلی
مرده
من پشت ندادم
به پیشآمدِ
یک بهار
من انتظار نکشیدم
دستی
بردبار را
من دعا نکردم
هیچ شبی
که شب دراز باشد
و پایان یابد
در من
من نخندیدم
به بی‌تعادلی‌ی
روزها
و اگر منتظر بارانم
یقین نیست
که بگرید

نه نه
اقرار می‌کنم
به خواب رفتنم را
اقرار می‌کنم خواب‌هایم را
و کابوس‌هایم را
اقرار می‌کنم روزهایم را
سست و کشان کشان
اقرار می‌کنم کشش را
نیز فراموشی‌ی آب را
اقرار میکنم یک هق هق را
اقرار می‌کنم یک هق هق را
اما معامله نکرده‌ام
هیچ دریایی را
با افق
اما مبادله نکرده‌ام
هیچ نگاهی را
با دو چشم بسته
نه نه
من منحرف نکرده‌ام
هیچ جاده‌یی را
که به سبزه‌زار می‌انجامید
من دور نریختم
هیچ آینه‌یی را
در زباله دان‌ها



نه نه
و به قالب درنیاوردم
هیچ چشم اندازی را
در پنجره‌ام
نه نه
و وادار نکردم
هیچ چهره‌یی را
تا به من نمایان شود
نه نه
اما این را فریاد می‌کنم
اما این را فریاد می‌کنم
اما این را فریاد می‌کنم
بسیار دروغ گفته‌ام

دریافت کتاب اول شعر دیگر

دریافت کتاب دوم شعر دیگر

و لذت پوسیدگی را به من ببخش | شعری مشترک از فروغ فرخزاد و احمدرضا احمدی

فروغ: روز آبی، پیچک خشک، پرنده‌ی محبوس، دیوار سیمانی
احمدی: درخت‌های پرسش بگو و مگو باز می‌گردند
و به اطراف هرزهای دستچین
منزل می‌شوند
فروغ: آسمان از دهانه‌ی خشک ناودان‌ها فرو می‌ریزد و باز همچنان دست نیافتنی است.
احمدی: کبوتر، دو سه بار با مشایعت رنگ سبز
به کنار علامت سوال پرید
و علامت سوال را نقطه‌های حرف آخر اسم تو می‌کند
فروغ: به زنی که پوستش خستگی بطالت‌ها ست، لیوانی آب تعارف می‌کنی
آب خشک است. آب را می‌نوشم و خشک است.
احمدی: آدم‌های نشسته
با این پیچک‌ها فرمان می‌دهند
که خود را به انتهای داربست برساند
فروغ: من از جسدی مغروق سرگردانترم
اگر راست می‌گویی دریا را برای من بیاور
و لذت پوسیدگی را به من ببخش
احمدی: در پشت این اطوارهای سنگ بی‌گمان هزار مینایی است
و هزاران لالی
که سرانجام دیوار را بیان می‌کند
فروغ: این سرفه‌ها جوانی تو را هزار برابر می‌کند
و جوانی تو به من می‌گوید: احمق!
احمدی: از انتهای خیابان شمارش اعداد را آغاز می‌کنم
که این فروشندگان بی‌پیمانه درست بدانند
خشکسالی در پیاده‌رو ایستاده است.
فروغ: گاهی در آفتاب به یاد می‌آورم که گیسوانم می‌درخشیدند
دندان‌های شیری یادآور معصومیت حضورند
احمدی: آن قدر جلد من در
شستشو نشد که من لبخند عابران را

از چشم دریده‌ی کلاغان | محمدحسن مرتجا

دارند صدایش را
ترانه هایش را
به آسمان می برند پرندگان
نگاه
دارند دهانش را
از چشم دریده‌ی کلاغان
به آسمان می برند
و چه تب آلود است
این گلو
چنان پرده های آخر را
با مرگ می رقصید
که حتم داشتیم
مرگ این بار بی او نرود
از این غروب
دارند
از دهان بندری اش
از طاووس های رها شده از
موج گیتارش
کودکان آمده از اعماق دریا
گل می چینند و
ترانه می برند
چنان به سایه ی عقابی
به راه چشمانش خیره بود
که آخر آن عقاب
ربودش
دارند
از هند سوخته ی شانه هایش…..
دراند ، از سبوی خالی و پربان اشکهایش….
آه …
شاعر
اکنون اصلاح خلقت توست
تو، رها شدی
تا همان پرنده ای باش
که باید ……..!

| محمدحسن مرتجا |

مرگ که شکل همیشه نیست مثل هر فردا | موسی بندری | 

مرگ که همیشه نیست
در صبحی که آفتابش
صبرکنی ، می آید
پشت پلکهایت ….. شاید.
آن گوزن خیزان بررود
دوباره
مگر شبیه همان نیستی
تشنگی وگوزن می آید
همان که ناگاه دریا … یاگاه تا رویا.
دوباره ، من
کاشف معصومیتی گم شده
همینطور ادامه می گیریم بر تمام سفرها
که بین نگاه و آه
و پر می شوم
نوسان می خورد‌:
از خیسی لنگرگاه بندری ….. که تا دوری
یا بندرگاه لنگری …. که تا دیری .
حتی شکل همیشه هم نیست مرگ !
روزی اما
صبر کنی اندکی از دامنه پایین می آید
من که عاشق می شوم
آن گوزن بر پیراهن
لابد می گردم درون صندوقچه ای که پر پروانه
و بعد …. بر تخته سنگی در پیشانیت
یا
و بعد …. بر رودی در نگاهت
لابلای تمام رودها که عطرش بر پیراهنت
و بعد …. هم
آن گاه تو می توانی
بر آن خطوط نا باور جاده ها
از تمام عکاسخانه های جهان آن عکس را
در جنگل مه گرفته تصاویر .
در آن لابد می بینی
مگر شبیه همان نیستی ؟
بی رتوش
پروانه پر از پروا نه
سایه رخشنده ای بر گوزن
که حالا روزی …
یا بر عطر دور رودی.
که حالا شاید هم کسی …
باز هم می گویم
می شود یک خواب راحت
همیشه نست مرگ
یا یک قدم زدن شادمانه .
مثل فردا.
مرگ اما
همان سفره صبحانه همیشگی.

| شقیقه‌ی سرخ لیلی | از کتاب: نمک و حرکت ورید | پرویز اسلام‌پور

ديوانه نشسته است 
و خون سر خ ليلي در رگهاش سياه مي شود
ديوانه با غروب زنگوله هاش
بر گوش
ديوانه نشسته است
و براي خون سياه ليلي مي نويسد 
تنها آن گور خر و نمك
كه پاسخ بي جايي بود
تنهاآن شقيقه كه در قلب مي انديشد
انجا كه از باران با لكه هاي حسد
ستاره را به ميهماني ي سنگين نفت مي آورد
ملكه هاي در باران
ملكه هاي باكره ي در باران
با زنگاري ي ارثيه ي نفت
وبا خلخال هاي نقره ي نور 
از اين همه زيور
واين چند روزه ي موعود شرمشان مي آ يد 
و سنگيني بخور
گل را به عتاب از پنجره مي كشد
آن عاقبت از كدام ديار مي آيد
با يك صله مردار بر دوش 
آن مهميز
بر كشاله ي سفت منقبض گلو له
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي ش وداع كرد
لكه لكه … لكه هاي حركت
لكه هاي آبي ي موسقي
وقتي ليلي
بازوهاش را در باد مي سوزاند
و شط خنك ازبادهاي گردنه
وقتي ليلي در جامه ي ارغوان مويه مي كند
و ميته را
آ واز هميشه ي نماز
و جذبه ي خاموش بكر
بوته خاري در كنار بستر ليلي مي گذارد
تا هميشه از دشت برخيزد
تا هميشه از بخار
بشكفد
و لبهاش از خنكاي بهار بتركد 
و كشاله ش از هزار شيهه مر دار
و كشاله ش
سفت و منقبض از هزار شيهه گلوله 
بتركد
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي اش وداع مي كند
تي ي مور 
تي ي مورچي
آواز گوزن را مي شنوي
آواز آن خراب گرسنه
آن خرابه آن دستك نقره يي
آن گوشت دانه هاي متبرك نمك

نمك از چهار جهت
نمك از همه ي ابعاد
و بدين گونه است كه موسيقي ي نمك كوير
را ديوانه مي كند
و كوير با هزار بوته خار
و هزار كبوتر
آخرين نماز را بر ميت مي گذارد 
آنچه مانده است
دست نيلوفري ي گوزن است 
چار پا شنه ي مضطرب
ويك چشم
دو برادر وسه خواهر و همه مادر
نخل و شط و نقاب رطوبت 
دو برادر … سه خواهر و دو خنجر

و دو ماه كه همزمان برآيد
و تنها يك اسب كه بر جنازه ي ليلي سم بكوبد
اين دستهاي كودكانه ي نر گس بر آ بهاي كويري
اين آفتاب جمعه
وقتي با اولين لگام باكره سبك در شهاب شيهه مي كشد

مرغي اگر
از شاپرك ساده ي مظلوم پرسيد
دستي اگر از ملخ
دريا را دريا دريا
آبي را سرختر قرمز تر 
و هجله را شفاف ترو معطر 
بوي هزار هزا ر جميله 
بوي هزار قنات
بوي نسترن از جلگه هاي شوش
بوي خون در پرده
بوي عروس ي ليلي مي آ يد 
اين سرنوشت است اين
كه بگويد و بس كند 
شب اگر تيره
شب اگر نيلوفر ليلي در لنگر مي ماند
ليلي در آب پرسه مي زند 
اين است سرنوشت اين
سپيده اي كه متلاشي شود
ستايش خون است وقتي
هزار جسد و هزار كفتار

به ميهماني يك كبوتر و يك اسب مي روند

وقتي هزار قناري بر جنازه ليلي مي پرند 
ساعت سه ي جمعه شط
با كفشهاي سپيدم ميايم
و با پيراهن سفيد و شلوار سفيدم 
تا جمعه را سفيد كنم 
تا جمعه را در شط سفيد بوي سفيد بكشم 

ميهمان ناخوانده در اتاق پهلويي سوت مي كشد 
ابر اتاق پهلويي را نوازش مي كند
در اتاق پهلويي خون مي چكد 
و ليلي زن ميشود
اين دستهاي كودكانه بيمار
مثل خزه آ ويخته ست
اين دستهاي كوچك با النگوهاي نقره و با دستك نقره
بر آبهاي كويري
اين آفتاب حجله ي صبح
در اتاق پهلويي طنين ديگر دارد
شاخه آويخته ي غزل و دو خط فارسي
عروس خميازه مي كشد
ميهمان شهوت را مي تكاند
مرغي اگر از باد پرسيد
دريارا دريا دريا 
آبي را سرختر قرمز تر 
وحجله را شفاف تر و معطر
بو ي هزار خار ميآ يد
بو ي جلگه هاي پست و قصيل اسب
بوي عروسي ي ليلي مي آيد
و صداي پاي غريبي كه آسمان را پارو ميكشد صداي سم موذي
و صداي پاي غريبي كه آسمان را مي گشايد 
با يك پنجره ودو در صبحگاهي
نواي طبل هزار كشته
و هزار منتظر 
سگ از سياهي نفرين عو عو كرد 
و دويد
سگ از مهارت ويراني كلوخ انداز شد 
تي ي مورچي .. . آواز گوزن را مي شنوي 
در شبي كه ارابه بارش را
گله ي گوزنهاي موزون

با تاجهاشان بر سر و خلخالهاشان به پا
مي رانند
نقره حركت دا رد در شيار تازه حيوان 
و در تن اين بت نيلوفري 
ليلي 

بازمانده ي شفق در خون ديوانه سر مي كشد
ديوانه مي خواند
و خون سياه ليلي در پستانهاش رگ مي كند
و خنكاي پاييزي ي ليلي
در بخار شط مي وزد 
تنها آن شقيقه كه در قلب مي انديشد 
و روزن 
ليلي ديوانه را به بستر مي كشد ..