تن‌ات آزادی بیان بود | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

همه‌چیز در اتاق بازجویی می‌گذرد. چشم را که باز می‌کنم با فضای بسته‌ی تلخ و تنگی روبه‌رو می‌شوم. فقط صدای مشتی که دوباره روی صورت‌ام می‌پیچد به یادم می‌آورد که پر بزنم از دردی که تمام تن‌ام را گرفته است. به یاد بیاورم، عصر دوازدهم آذر ۱۳۷۷ را، وقتی محمد مختاری شاعر، پژوهش‌گر، و عضو «کانون نویسندگان ایران»، برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازه‌اش در سردخانه‌ی پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد. به یاد بیاورم که مقام‌های قضایی بعد‌ها اعلام کردند که جسد محمد مختاری روز ۱۳ آذر در پشت کارخانه‌ی سیمان ری از سوی عابران کشف و به عنوان مجهول‌الهویه به پزشکی قانونی تحویل داده شده بود. به یاد بیاورم که یکی از دوستان مجازی گفته بود: «در را که باز کردم، گفت پوینده هم گم شده. همان جلوی در، گلوی‌ام خشکید. آن روز شنیدم که جنازه‌ی مختاری پیدا شده. بعدها گفتند موقعی که پوینده را می‌خواستند بربایند، کارت شناسایی‌اش را دست‌اش گرفته، رو به عابران داد زده: من محمد جعفر پوینده هستم.»

آزادی و بسط تفکر انتقادی و نهادینه شدن مدارا بهایی دارد که باید پرداخت. کسانی که گمان می‌کنند همیشه حرفی می‌زنند یا باید حرفی بزنند که مو لای درزش نرود، یا کسانی که می‌پندارند حامل حقیقت مطلق اند، یا همواره باید حقیقت مطلق را بگویند، یا آن‌هایی که با توهم آشفته شدن ذهن جامعه، از فتح باب درباره‌ی هر مسئله‌ای که به انسان و جامعه و جهان مربوط است بیمناک اند، خواسته یا ناخواسته، هیمه‌ی استبداد می‌شوند.‬

روند بازجویی دقیقاً مشابه روندی است که تمام دولت‌های دیکتاتوری در پیش می‌گیرند: تهمت زدن و خرد کردن و تلاش برای اعتراف‌گیری درباره‌ی کارهای نکرده. این روند را شماری از هنرمندان و نویسندگان ایرانی هم تجربه کرده‌اند. محمد مختاری در تمرین مدارا می‌گوید: «آزادی و بسط تفکر انتقادی و نهادینه شدن مدارا بهایی دارد که باید پرداخت. کسانی که گمان می‌کنند همیشه حرفی می‌زنند یا باید حرفی بزنند که مو لای درزش نرود، یا کسانی که می‌پندارند حامل حقیقت مطلق اند، یا همواره باید حقیقت مطلق را بگویند، یا آن‌هایی که با توهم آشفته شدن ذهن جامعه، از فتح باب درباره‌ی هر مسئله‌ای که به انسان و جامعه و جهان مربوط است بیمناک اند، خواسته یا ناخواسته، هیمه‌ی استبداد می‌شوند. به همین سبب نیز یا غالباً خاموش می‌مانند، و در نتیجه بر ستم و زور و فساد و جهل و … چشم می‌پوشند، یا دیگری را به خاموشی فرا می‌خوانند یا وا می‌دارند؛ در نتیجه، خود عامل ستم و زور و فساد و جهل اند. اینان سرانجام نیز بی‌تاب می‌شوند، و از کوره به در می‌روند، و به خطاب و عتاب و تحکم و تهدید می‌گرایند. و به منع و حذف می‌پردازند. اما گفت‌وشنید هرچند توان‌بر و وقت‌گیر هم باشد، عامل رشد تفکر انتقادی و اعتلای فرهنگ است. زیرا از جنس آزادی و مدارا است. حدیث طنابِ دار و آزادی از هر زبان و هر اندازه گفته شود نامکرر است. نیاز انسان است که آزادی‌خواهی چندان گسترش یابد و مخالفت با آزادی‌ستیزی به فرهنگی چنان ریشه‌دار بدل شود که هیچ نهاد و هیچ احدی به خود اجازه ندهد برای مخالف خویش کم‌ترین محدودیتی ایجاد کند، چه رسد به آن که طناب به گردن‌اش اندازد و صدای‌ا‌ش را در گلو خفه سازد.»

در این متن، تلاش می‌کنیم به بازخوانی یکی از مهم‌ترین جریان‌های آزاداندیشی، و نگاهی می‌اندازیم به نویسنده‌ای که طغیان آزادی‌اش همیشگی است.

IMG_6059
American beat writers Jack Kerouac (1922 - 1969) (left) and Allen Ginsberg (1926 - 1997) read a book together, 1959. Kerouac holds a cigarette in one hand. (Photo by John Cohen/Getty Images)
American beat writers Jack Kerouac (1922 – 1969) (left) and Allen Ginsberg (1926 – 1997) read a book together, 1959. Kerouac holds a cigarette in one hand. (Photo by John Cohen/Getty Images)


جنبشی برای آزادی کلام از سانسور

«من‌ بهترین‌ مخ‌های‌ نسل‌ام‌ را دیدم‌ که‌ گشنه‌، لخت‌، و هیستریک،‌ از دیوانگی‌ ویران‌ شدند.
همان‌ها که‌ در وست‌کست‌ دوباره‌ پدیدار شدند، در حالی‌ که‌ اف‌‌بی‌آی‌ را در ریش‌ و شورت‌های‎اش‌ می‌پاییدند، با چشمانی‌ گنده‌ و صلح‌جو، و چه‌ سکسی‌ در پوست‌ گندمی‌شان‌، وقتی‌ اعلامیه‌های‌ نامفهوم‌ را توزیع‌ می‌کردند.
همان‌ها که‌ زار می‌زدند، وقتی‌ جزوه‌های‌ ابرکمونیست‌ها را در میدان‌ یونین پخش‌ می‌کردند، و لباس‌های‌شان‌ را می‌کندند، وقتی که‌ آژیرهای‌ نیروگاه‌ اتمی‌ لس‌آلاموس‌ آنان‌ را به‌ ضجه ‌کشاند، و وال‌استریت‌ را به‌ ضجه‌ کشاند، و حتا زورق‌ استیتن‌آیلند نیز ضجه‌ زد‪.‬
همان‌ها که‌ لُخت‌ و لرزان‌ مقابل‌ ماشین‌آلات‌ اسکلت‌های‌ دیگر گریه‌کنان‌ در سالن‌های‌ سفیدِ ورزشگاه فرو ریختند.
همان‌ها که‌ گردن‌ِ کارآگاه‌ها را گاز گرفتند و از خوش‌حالی‌ در ماشین‌های‌ پلیس‌ جیغ‌ کشیدند که‌ هیچ ‌جنایتی‌ نکرده‌ بودند.»

وقتی آلن گینزبرگ و جک کرواک در حومه‌ی منهتن به دیدار هم می‌رفتند، فکر نمی‌کردند تا چند مدت دیگر یکی از مهم‌ترین جنبش‌های ادبی و هنری را پایه‌ریزی می‌کنند که برای آزادی بیان می‌جنگد. جنبش «نسل بیت»، به معنای سرخورده از جامعه، به آن دسته از شاعران و نویسندگان و هنرمندان آمریکایی اطلاق می‌شود که اواسط دهه‎ی پنجاه به سیاست رادیکالی توجه داشتند. مرکز آن‌ها در نیویورک و سانفرانسیسکو بود. در کافه‌‌ها و بارها جمع می‌شدند و شعرهای‌شان را می‌خواندند و بحث می‌کردند و با موسیقی «جاز» سیاه‌پوستان سرگرم می‌شدند. بسیاری از منتقدان این نظر را دارند که پیروان سانفرانسیکویی این مکتب خدمت بیشتری به تعریف خط و مشی‌های این جریان کردند، به ویژه در زمینه‌های مرتبط با ادبیات. آن‌ها در برابر نظام‌های خشک و خشن جامعه مقاومت می‌کردند و، با پوشیدن لباس‌های پاره و از مد افتاده و رفتار و گفتار غیرمتعارف، بیزاری خود را از جامعه نشان می‌دادند. شاعران نسل بیت تلاش می‌کردند شعر را از تصنع آکادمیک و قوانین خشک آن آزاد کنند و آن را به خیابان‌ها و بین مردم بکشانند.

«عشق»، «دوستی»، «کمال»، «زیبایی»، «رحمت خداوندی»، و تمامی مفاهیم پاک، دوست‌داشتنی و امیدبخش، با شعله‌ور گشتن آتش جنگ جهانی دوم به تلی از خاکستر بدل شده و سایه‌ی دهشتناک مرگ و نیستی در سرتاسر جهان گسترده شد. پس از پایان گرفتن جنگ نیز، تمدن‌های گوناگون بشری تا مدت مدیدی، سنگینی عفونت‌بار آن کشتار همگانی را بر گرده‌های خود احساس کرده و موج خشم و نفرت و عصیان تمامی شئونات بشری را در بر گرفته بود، به طوری که آثار آن در تمامی عرصه‌ها و به‌خصوص در عرصه‌ی هنر، که همواره در طول تاریخ منعکس‌کننده‌ی احساسات و عواطف بشری قلمداد شده است، کاملاً مشهود بود.

«ادبیات» نیز که از محوری‌ترین حوزه‌های هنری به شمار می‌رود از این قاعده مستثنا نبوده، و به نوبه‌ی خود به بیان و انعکاس احوال نسلی جوان و جنگ‌زده در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ پرداخت: نسلی عصیان‌گر، خشمگین، و منزجر نسبت به سلطه‌ی اقتصادی – سیاسی و همه‌جانبه‌ی نظام‌های سرمایه‌داری و امپریالیستی، خسته و سرخورده از آرمان‌های دست‌نایافتنی و به‌ظاهر بشردوستانه، و شدیداً بی‌تفاوت به قوانین و موازین اجتماعی و اخلاقیات رایج در جامعه، نسلی جنگ‌گریز، که تمامی اصول و هنجارهای جامعه خود را با جسارت و شهامتی مثال‌زدنی به سخره می‌گرفتند.

«بیت‌ها» نمونه‌ای کامل و مصداق بارز نسل مذکور به شمار می‌رفتند. آن‌ها به همراه شعارها، نمادها، منش و رفتار منحصربه‌فردشان، یک‌باره به جنبشی ادبی – اجتماعی – فرهنگی – سیاسی در سرتاسر آمریکا بدل شده و شیوه‌ی زندگی آمریکایی را به باد دشنام گرفته و صراحتاً مورد تمسخر قرار می‌دادند؛ «بیت» نامی است که جک کرواک، یکی از برجسته‌ترین نویسندگان این نسل و خالق رمان جاودانه‌ی در راه، در سال ۱۹۵۲ به نسل خود اطلاق و خاطرنشان کرد: «بیت یعنی سرخوشی مداوم، مثل ضرب موسیقی جاز.»

آثار نویسندگان نسل بیت تماماً دارای ماهیتی جنگ‌گریز، اخلاق‌ستیز، و در عین حال ضدرمانتیک بود؛ انزجار، خشم، سرخوردگی، تنهایی، دل‌زدگی، سرمستی، و بی‌پروایی در لابه‌لای نوشته‌های آنان موج می‌زد و هیچ ارزش و هنجاری از گزند انتقادهای تند و جسورانه‌ی آنان در امان نبود. به عبارت دیگر، بیت‌ها به منظور بی اعتبار کردن اصول و قاعده‌هایی که در زندگی «شرافتمندانه»ی آمریکایی اعمال می‌شد، از دست زدن به هیچ اقدامی ابا نداشته و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کردند.  گینزبرگ دانشجویان دانشگاه کلمبیا را با دنیای زیرزمینی تبه‌کاران آشنا کرد، دنیای آدم‌های مطرودی که بچه‌های نسل بیت را شیفته‌ی خود کردند، که این شیفتگی در ادبیات این نسل مشهود است، ادبیاتی که از یک سو پیوندی قوی با زبان و رفتار آدم‌های این دنیای زیرزمینی دارد و از سوی دیگر وابسته است به تمام آن‌چه که دهه‌های پنجاه و شصت میلادی با آن مشخص می‌شود.

همه‌چیز، از بمب اتم گرفته تا پوسترهای جذاب تبلیغاتی و کوکاکولا و کمونیسم و بودیسم و ذن و عرفان شرقی و تخدیر و جنایت و هذیان و جنون و تیمارستان و هیپی‌های معترض پابرهنه و شلیک اسلحه‌های باندهای گانگستری و ترور و ماری جوآنا و ال‌اس‌دی و مکاشفه و موسیقی جاز و بلوز سیاهان و بارها و کافه‌ها و آپارتمان‌های به قول گینزبرگ «فکسنی» و دود سیگار و تمام آن‌چه که در آن دهه‌ها رایج بود، برای نویسندگان و شاعران نسل بیت به امکانات تازه زبانی برای آفرینش ادبی بدل شد و ادبیاتی آفرید که کولاژ تمام خرده‌ریزها و فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌های آن دهه بود به علاوه‌ی اسطوره و ملکوت و تاریخ و بیان تمام این‌ها به زبانی تند و خشن و عریان و پرهیاهو.

گینزبرگ در سانفرانسیسکو با شاعران «رنسانس سانفرانسیسکو» ملاقات کرد که بعدها این شاعران به نسل بیت پیوستند. وی شاعر و فعال سیاسی بود و در مخالفت علیه جنگ ویتنام نقش بسیار فعالی داشت. درباره‌ی آزادی بیان و آزادی حقوق همجنس‌گرایان فعالیت می‌کرد. جک کرواک رمان‌نویس و شاعر فرانسوی‌تبار آمریکایی در ۱۲ مارس ۱۹۲۲ در لوول ماساچوست به دنیا آمد و در همان‌جا بزرگ شد، سپس در دانشگاه کلمبیا و در رشته فوتبال تحصیل کرد. در این دانشگاه بود که او با آلن گینزبرگ و ویلیام باروز آشنا شد و این سه تبدیل به اعضای مرکزی نویسندگان نسل بیت شدند. او یک بت‌شکن ادبی در کنار ویلیام باروز و آلن گینزبرگ به حساب می‌آید. کرواک به خاطر بداهه‌نویسی‌اش شهرت بسیاری یافته بود. دوران اوج جنبش ادبی نسل بیت پر از نویسندگان و شاعران جوانی چون جک کروآک، آلن گینزبرگ، رابرت کریلی، مایکل مک‌ کلور، فیلیپ والن، گری اشنایدر و … بود.

آلن گینزبرگ بعضی از آثار اساسی جنبش هنری نسل بیت را با عبارت‌های زیر مشخص می‌کند: ۱ –  رهایی روحی ، انقلاب یا رهایی جنسی، یعنی آزادی همجنس‌خواهی مردانه، تا اندازه‌ای آزادی زنان را شتاب می‌بخشد، آزادی سیاهان و … ۲ – آزادی کلام از سانسور ۳ – آشکار کردن و / یا از صورت غیرقانونی به در آوردن بعضی از قوانین ۴ – توجه به چیزی که کروآک (پس از اشپنگلر، فیلسوف آلمانی) آن را «مذهبی‌گری ثانوی» نامید که از طریق یک تمدن پیشرفته توسعه می‌یافت ۵ – بازگشت به بزرگ‌داشت خصیصه‌ی فردی در برابر نظام دولتی ایالتی ۶ – احترام به سرزمین و مردمان بومی و آفریده‌ها که به وسیله ی کروآک در فریاد آرمانی‌اش از رمان در راه با جمله‌ی «زمین یک سرخ‌پوست است» اعلام می‌شود.


نویسنده‌ با خدمت به آزادی قلب جامعه را تسخیر می‌‌کند

یکی از جملاتی که می‌شود برای شروع یک سخن‌رانی مهم خواند جمله‌ب بالا است از آلبر کامو. «دموکراتیک»ترین حکومت‌ها، با پیش کشیدن امور استثنایی، مانند سانسور نظامی و امنیتی زمان جنگ، همواره سعی کرده‌اند آزادی بیان مردم را به لطایف‌الحیل محدود کنند؛ و با تکیه بر قانون و قانون‌مداری، کتب مقدس، صیانت از منافع ملی و به بهانه‌ی جلوگیری از جریحه‌دار شدن احساسات مردم (که حاکمان همیشه خود را نمایندگان تام‌الاختیار آن‌ها می‌دانند) تنگناهایی بر سر راه جریان آزاد اطلاعات و اخبار پدید آورند.

در صد و پنجاه سال اخیر، نویسندگانی که در جامعه‌ی سوداگر زیسته‌اند، به جز چند استثنا، تصور می‌کرده‌اند که قادر اند با نوعی بی‌مسئولیتی به خیر و خوشی سر کنند. البته که سر می‌کرده‌اند، اما در تنهایی از دنیا می‌رفته‌اند، همان طور که در تنهایی هم زندگی کرده بودند.

آلبر کامو یکی از فلاسفه‌ی بزرگ قرن بیستم و از جمله نویسندگان مشهور و خالق کتاب بیگانه است. کامو در سال ۱۹۵۷ به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر می‌پردازد» برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. آلبر کامو در سخن‌رانی‌اش در دانشگاه اوپسالا، ۱۴ دسامبر ۱۹۵۷، پس از دریافت جایزه‌ی نوبل، در مورد آزادی بیان می‌گوید: «در صد و پنجاه سال اخیر، نویسندگانی که در جامعه‌ی سوداگر زیسته‌اند، به جز چند استثنا، تصور می‌کرده‌اند که قادر اند با نوعی بی‌مسئولیتی به خیر و خوشی سر کنند. البته که سر می‌کرده‌اند، اما در تنهایی از دنیا می‌رفته‌اند، همان طور که در تنهایی هم زندگی کرده بودند. ما نویسندگان قرن بیستم نباید دیگر در تنهایی بمانیم. برعکس، باید بدانیم که نمی‌توانیم از مصایب مشترک بگریزیم، و یگانه کار موجه ما (اگر کار موجهی وجود داشته باشد) این است که با نهایت توان‌مان حرف کسانی را بزنیم که نمی‌توانند حرف خود را بزنند. باید حرف همه‌ی کسانی را بزنیم که اکنون در همین لحظه دارند رنج می‌کشند، صرف نظر از افتخارهای گذشته و آینده‌ی دولت‌ها و احزابی که این کسان را سرکوب می‌کنند. برای هنرمند، شکنجه‌گر بهتر یا بدتر وجود ندارد. از همین رو است که حتا امروز، به‌خصوص امروز، زیبایی نمی‌تواند در خدمت هیچ حزبی باشد. چه در دراز مدت و چه در کوتاه مدت، زیبایی نمی‌تواند در خدمت چیزی باشد جز رنج و آزادی انسان‌ها. هنرمند واقعاً متعهد کسی است که اگر هم در مبارزه شرکت نمی‌کند، لااقل به ارتش‌های منظم نپیوندد و مستقل و آزاد کار کند.»

کامو از نمایندگان مهم مکتب آزادی بیان، هستی‌گرایی یا اگزیستانسیالیسم، است. اگزیستانسیالیسم جریانی فلسفی و ادبی است که پایه‌ی آن بر آزادی فردی، مسئولیت، و نیز نسبیت‌گرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی، هر انسان وجودی یگانه است که خودش روشن‌کننده‌ی سرنوشت خویش است. پس از جنگ جهانی دوم جریان تازه‌ای به راه افتاد که می‌توان آن را اگزیستانسیالیسم ادبی نام نهاد. از نمایندگان این جریان تازه می‌توان سیمون دوبووآر، ژان پل سارتر، آلبر کامو، و بوری ویان را نام برد.

باید نوشت، مبارزان آزادی بیان همواره در اندیشه‌ی وضع مطلوب اند، وضعی که هرگز نقطه‌ی پایانی ندارد. کودکِ داستان هانس کریستین اندرسن که، برخلاف همه‌ی درباریان منگ و سنت‌پرست و چاپلوس، امپراتور را نه در جامه‌های توبرتوی و الوان بلکه لُخت می‌دید و این را بر زبان می‌آورد، شاید بی آن که خود بداند، به بزرگ‌ترها درس آزادی بیان می‌داد.


منابع

ماشین تحریرمقدس است: تاریخچه‌ی کامل و سانسورنشده‌ی نسل بیت، نوشته‌ی بیل مورگان
تمرین مدارا، نوشته‌ی محمدمختاری
زوزه، سروده‌ی آلن گینزبرگ
جریان‌های ادبی برای آزادی بیان، نوشته‌ی ناما جعفری

آیت الله لا پات | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

“همه با چشم‌های کینه توز به همدیگر نگاه می‌کنند و آنهایی که بر بالای مسجد ایستاده بودند، الله اکبر گویان، آنها که پایین ایستاده بودند و الله اکبر می‌گفتند را به گلوله می‌بستند. الله اکبر گلوله شده بود و خیابان سرخ می‌شد. داشتم به این صحنه نگاه می‌کردم و در ذهنم، مذهب را نوعی بیماری روانی می‌دیدم. در بیماری‌های روانی، نمی‌توان شیوه‌های درمانی روحی و جسمی را از همدیگر جدا ساخت، مذهب هم روحی بود که جسم شده بود و حالا به گلوله بسته می‌شد.”

سطرهای بالا از کتابی ست که در ایران نوشته‌ام به نام (آیت الله لا پات) این کتاب را می‌شود نوعی دیوانگی مذهبی دانست. کتاب‌های ضد مذهبی بسیاری هست که می‌خواهم در این مطلب به معرفی چند نمونه از آنها بپردازم.

IMG_6054


سلمان رشدی


آیات شیطانی

وقتی “پیامبر”، پیروزمندانه به شهر بازمی‌گردد، “بال”، خودرا در یک روسپی‌خانهٔ زیرزمینی که درآن روسپی‌ها نام همسران “پیامبر” را برخویش نهاده‌اند، پنهان می‌سازد.

9780812976717_custom-26753d0c34093d5df9a060f284f34ecf0fcba6e0-s99-c85edited

آیات شیطانی چهارمین رُمان سلمان رشدی است. این کتاب جنجال‌برانگیز، برای نویسنده‌اش، جایزۀ وایت‌برد را به ارمغان آورد. در همین سال، کتاب به فهرست نهایی جایزۀ بوکر نیز راه یافت، اما موفقیتی کسب نکرد. در تاریخ ۱۴ فوریه ۱۹۸۹ میلادی روح‌الله خمینی با صدور فتوایی حکم مرگ رشدی نویسندۀ این کتاب را صادر کرد. از آن پس، رشدی زندگی مخفیانه‌ای را در انگلستان می‌گذراند که تاکنون ادامه داشته است. این رمان دربردارندهٔ قالبی روایی است که از عناصر رئالیسم جادویی آمیخته با رشته‌ای از جستارهای فرعی که در قالب رؤیاهای دیده شدهٔ یکی از شخصیتهای اصلی داستان بازگو می‌شود، بهره می‌برد. روایت اصلی، همچون دیگر داستان‌های رشدی، شامل ترک وطن کردگان هندی در انگلستان امروز می‌شود. هواپیمایی از هند که توسط گروهی از سیک‌ها ربوده‌شده بر فراز انگلیس منفجر و تمام سرنشینان آن به جز دو هنرپیشهٔ هندی مسلمان که قهرمان‌های اصلی داستان می‌باشند کشته می‌شوند. نفر نخست جبرئیل فرشته نام دارد، هنرپیشهٔ سر‌شناس بالیوود که رل تخصصی‌اش بازی در نقش خدایان هندوست و دیگری صلاح‌الدین چمچا فرزند یک بازرگان است که هویت هندی خویش را کنار گذارده و به‌عنوان دوبلور در انگلیس فعالیت می‌کند. به‌دنبال این انفجار، هر دو داخل کانال آبی سقوط کرده و به‌طرز جادویی نجات می‌یابند. در یک استحالهٔ معجزه‌آسا، جبرئیل فرشته، واقعاً هویت جبرئیل (بر‌ترین فرشتۀ مقرب در ادیان ابراهیمی که اورا رابط میان خداوند و پیامبران می‌دانند) را می‌گیرد و چمچا نیز هویت یک روح پلید. پس از یافته‌شدن در ساحل، چمچا توسط پلیس به‌ظن مهاجرغیرقانونی بودن دستگیر می‌شود، درحالی‌که جبرئیل، بی‌تفاوت جریان را نظاره می‌کند. دو قهرمان برای بازیابی زندگی خود تلاش می‌کنند. جبرئیل در جستجوی عشق گمشدهٔ خویش، کوهنوردی با نام الی کن را می‌یابد، ولی بیماری روانی او بر پیوندشان سایه می‌افکند. صلاح‌الدین نیز که به‌گونه‌ای معجزه‌آسا ساختار انسانی خویش را بازیافته، به‌دنبال کینه‌جویی از جبرئیل برای واگذاشتن او پس از واقعهٔ سقوط از هواپیمای ربوده‌شده است. او این اندیشه را با افروختن آتش حسد در جبرئیل و نابودسازی رابطه‌اش با الی عملی می‌سازد. در تنگنای دیگری در داستان، جبرئیل بر آنچه صلاح‌الدین انجام داده آگاه می‌شود، ولی او را می‌بخشد و حتی جانش را نجات می‌دهد.

هر دوِی آنها به هند باز می‌گردند. جبرئیل که هنوز از بیماری‌اش رنج می‌برد در یک طغیان حسادتی دیگر الی را به قتل می‌رساند و سپس خودکشی می‌کند. صلاح‌الدین نیز که نه‌تنها مورد بخشایش جبرئیل قرارگرفته، بلکه با پدر و نیز هویت هندی فراموش شده‌اش به آشتی رسیده، برآن می‌شود که در هند باقی بماند. یک رشته از حکایات رؤیا روایی نیمه-جادویی پرداخته‌شده در ذهن بیمار جبرئیل فرشته، در درون داستان جای گرفته و با جزئیات مرتبط فراوان و نیز مایه‌های متعارفی از وحی الهی، ایمان و تعصبات مذهبی و همچنین تشکیکات به‌هم پیوند خورده‌است. یکی از این حکایات فرعی شامل بیشترین عناصری‌است که برای مسلمانان توهین‌آمیز تلقی گردیده‌است. این حکایت شامل بازگویی دگرگون شدهٔ زندگی محمد (در رمان با نام محوندیا پیامبر) در شهر مکه (در رمان با نام جاهلیه) است. در میان این حکایت، بخش آیات شیطانی روایت می‌شود که در آن پیامبر ابتدا خبر از وحی آیاتی در پشتیبانی از بت‌های شرک‌آلود دیرینه می‌دهد ولی بعد آن‌را لغزشی برخاسته از القائات شیطانی عنوان می‌دارد. دو شخصیت نیز در حکایت معرفی می‌گردند که به مخالفت با “پیامبر”می‌پردازند: یکی زن کاهن بی‌دین شیطان‌صفتی با نام ” هند”است و دیگری شاعری‌است بذله‌گو، گمانمند و هتاک با نام “بال”. وقتی “پیامبر” پیروزمندانه به شهر بازمی‌گردد، “بال”، خودرا در یک روسپی‌خانهٔ زیرزمینی که درآن روسپی‌ها نام همسران “پیامبر” را برخویش نهاده‌اند، پنهان می‌سازد. همچنین یکی از صحابۀ پیامبر در تشکیک صحت گفتار او، مدعی می‌شود که پیامبر در بخش‌هایی از قرآن در حین وحی، زیرکانه دستکاری کرده است. بخش دوم، داستان عایشه، رعیت هندی را به تصویر می‌کشد که مدعی می‌شود از جبرئیل (فرشتهٔ مقرب) بدو وحی می‌شود. او همهٔ عوام روستایش را اغفال می‌کند تا با پای پیاده آهنگ سفری ازبرای زیارت به‌سوی مکه کنند، با این ادعا که می‌توانند پیاده از دریای عربی بگذرند. این زیارت هنگامی‌که باورمندان همه پا به دریا گذارده و ناپدید می‌شوند به پایانی مصیبت‌بار می‌انجامد. دراین‌میان شاهدان واقعه، شرح‌های ضدونقیضی از غرق شدن یا گذر معجزه‌وار این افراد از آب ارائه می‌دهند. بخش سوم رؤیا، یک رهبر مذهبی متحجر تبعیدی، با نام “امام” را در اواخر قرن بیستم به تصوبر می‌کشد. این شخصیت کنایه‌ای شفاف به زندگی روح‌الله خمینی در زمان تبعیدش در پاریس دارد ولی همچنین با دست‌مایه‌های اصلی راوی بازگشت کننده به شخصیت پیامبر در ارتباط است. کمتر از یک ماه پس از انتشار کتاب، ورود و فروش آن در هند ممنوع اعلام شد. بلافاصله در کشورهای بنگلادش، سودان و افریقای جنوبی نیز کتاب ممنوعه اعلام شد. پس از آن هم در سریلانکا، ولی ماه‌ها پس از انتشار کتاب در اواسط ماه فوریهٔ سال ۱۹۸۹ به‌دنبال آشوب‌های خشونت‌آمیز برپاشده بر ضد کتاب در پاکستان، رُشدی در یک حکم شرعی از سوی آیت الله خمینی مرتد اعلام شد و از مسلمانان خواسته شد که او را بکشند تا دیگر کسی جرأت اهانت را پیدا نکند. چندی بعد مؤسسه‌ای خیریه در تهران برای کسی که رشدی را بکشد جایزه‌ای بیست میلیون تومانی (حدود ۱۷۰ هزار دلار بر اساس نرخ بازار آزاد) برای ایرانیان و یک میلیون دلاری برای خارجی‌ها تعیین کرد؛ فتوایی که باعث شد سالها بعد کارگردان فیلم ۲۰۱۲ “رولند امریش”از پخش صحنهٔ تخریب کعبه در فیلم خود منصرف شود. پس از فرمان روح الله خمینی مبنی برکشتن سلمان رشدی افرادی در صدد اجرای این حکم بر آمدند از جمله ” مصطفی مازح”جوان لبنانی که پیش از همه توانسته بود با پاسپورت فرانسوی وارد هتل محل اقامت سلمان رشدی شود؛ ولی در روز حادثه با انفجار زودهنگام بمبی که برای کشتن رشدی کار گذاشته بود، از هدفش بازماند و کشته شد. کتاب رفته‌رفته در کنیا، تایلند، تانزانیا، اندونزی، سنگاپور و نهایتاً ونزوئلا ممنوع گشت. در سال ۱۹۹۱ مترجم آیات شیطانی به ژاپنی، هیتوشی ایگاریشی در توکیو با ضربات چاقو کشته شد، و به مترجم ایتالیایی کتاب هم در میلان حمله شد. در سال ۱۹۹۳ ناشر نروژی کتاب مورد حملۀ مسلحانه قرار گرفت. در همین سال عزیز نسین مترجم کتاب به ترکی در هتلی در شهر سیواس مورد حمله قرار گرفت. هرچند نسین توانست از هتل فرار کند ولی در پی به آتش کشیده شدن هتل ۳۳ نفر کشته شدند. این واقعه به کشتار سیواس معروف شد. دفتر نشر”نیما”در آلمان که ترجمۀ فارسی این کتاب را منتشر کرده بود به آتش کشیده شد و نیما نعمتی مدیر این انتشارات بار‌ها تهدید شد. سردبیر مجلهٔ “خلق”چاپ سلیمانیه که بخشی از ترجمهٔ کردی این کتاب را در سال ۲۰۱۰ منتشر کرده بود هدف حملهٔ مسلحانه قرار گرفت. سردبیر از این حادثه جان سالم بدر برد ولی برمک بهداد مترجم کتاب از آن زمان پنهان شده‌است در حالی‌که تعدادی از روحانیون سلیمانیه و اربیل حکم قتل وی را صادر کرده‌اند.


پایان ایمان

harrisedited

تنها فرشتگانی که باید از آنان مدد بخواهیم در درون ماست: خرد، راستی و عشق.و تنها شیاطینی که بایستی از آنها بهراسیم هم در درون ما کمین کرده‌اند: بی‌اعتنایی، نفرت، طمع و ایمان، که مطمئناً شاهکاری شیطانی است.

پایان ایمان: مذهب، ترس و آیندهٔ خرد، کتابی‌ست نوشتهٔ سم هریس در خصوص دین سازمان‌یافته، تعارض بین ایمان مذهبی و اندیشهٔ منطقی و معضلات بردباری نسبت به بنیادگرایی مذهبی. هریس نوشتن کتاب را پس از حملات ۱۱ سپتامبر-که وی آن را غم و اندوه جمعی خوانده- آغاز کرد. این کتاب شامل نقدهای زیادی درباب تمام انواع اعتقادات مذهبی است. پایان ایمان برای بار اول در آگوست ۲۰۰۴ منتشر شد و درسال ۲۰۰۵ جایزه پن / مارتا آلبراند را گرفت. کتاب با یک گزارش ادبی از آخرین روز زندگی یک بمب‌گذار انتحاری آغاز می‌شود. در مقدمه، هریس خواهان پایان احترام و بردباری نسبت به اندیشهٔ مذهبی است. هریس در حالی‌که خطر افراطی‌های مذهبی را – که اکنون به سلاح کشتارجمعی هم مسلح شده‌اند- را خاطرنشان می‌کند، میانه‌روی مذهبی را هم نقد می‌کند. زیرا به زعم او این زمینه‌ایست که در آن هرگز نمی‌توان به قدر لازم با افراطی‌گری مذهبی مبارزه کرد. سپس هریس با بررسی واقعیت هستی بحث را ادامه می‌دهد و نظریۀ آزادی عقیده را به چالش می‌کشد. زیرا به نظر او عقاید باید منطقی و بیانگر دنیای واقع باشند. وقتی‌که مذهب توانایی اثبات خود از طریق مدارک ملموس را ندارد، هریس ایمان داشتن را به یک بیماری روانی تشبیه می‌کند. هریس می‌پذیرد که “سلامت عقل در جامعهٔ انسانی‌ست”اما می‌گوید:” این اتفاقی بوده که در تاریخ بشر، اعتقاد به شنیده شدن دعای شما توسط خالق جهان یک امر عادی به شمار می‌رود و اینکه فکر کنید خدا از طریق قطرات بارانی که به پنجرهٔ اتاق خواب شما می‌خورد با شما ارتباط برقرار می‌کند دیوانگی به شمار نرود.” سپس هریس با یک سیر کوتاه در تاریخ مسیحیت به تفتیش عقاید، اعدام جادوگران و یهودستیزی اشاره می‌کند و ازین گذشته، هولوکاست را هم نتیجهٔ منطقی مسیحیت می‌داند و می‌گوید:”عامداً یا سهواً، نازی‌ها ماًموران دینی بوده‌اند. از جنبه‌های بحث‌انگیز کتاب “پایان ایمان”، انتقاد آن از اسلام است که هریس از آن با عنوان کیش مرگ یاد می‌کند. او پیوندی عمیق بین آموزه‌های اسلام و حملات تروریستی از جمله یازده سپتامبر می‌بیند و برای این مدعایش جملاتی مبنی بر استفاده از خشونت از قرآن نقل می‌کند. هریس همچنین به نقش سیاسی جناح راست مسیحی در ایالات متحدۀ آمریکا و تاًثیرش بر قوانین دارو‌ها، تحقیقات مربوط بهسلول‌های بنیادی و پیشگیری از شیوع ایدز در کشورهای در حال توسعه اشاره می‌کند. سپس هریس به عباراتی چون خیر و شر اشاره می‌کند و ادعا می‌کند اخلاق باید در جهت مسائلی چون شادی و نیک‌بختی انسان تعریف شود.

در ‌‌نهایت هریس به معنویت می‌پردازد و می‌گوید تا زمانی که معنویت غربی مورد توجه باشد ” ما بر شانه‌های کوتوله‌ها ایستاده‌ایم”. سپس به خودآگاهی اشاره می‌کند و شرح می‌دهد که چگونه انسان می‌تواند با به کار گرفتن تکنیک‌های مدیتیشن، مرز بین خود و طبیعت را از میان بردارد. هریس با این ایده مخالف است که چیزی فراطبیعی در این عقاید باشد.


شیعی‌گری

چه شد که دلبستگی شیعیان قزوین به اسلام و دستورهای پیغمبر اسلام بیشتر از دلبستگی یاران پیغمبر گردید؟ آن مردانی که در راه پیغمبر و دین او از جان گذشته و آن‌همه گزند‌ها دیده بودند، چه شد که به اندازۀ ملایان شکم پرست ایران به دستورهای پیغمبر ارج نمی‌گذاردند؟!

Kasravi3edited


احمد کسروی

” شیعی‌گری” – همچنین معروف با عنوان فرعیِ ” شیعی‌گری؛ بخوانند و داوری کنند”- کتابی از احمد کسروی در انتقاد از مذهب شیعه‌است. شیعی‌گری یکی از سه‌کتاب کسروی (دو کتاب دیگر بهائی‌گری و صوفی‌گری) در نقد آنچه که بددینی می‌خواند است. این کتاب در زمان حیات کسروی جنجال زیادی برانگیخت و حتی کار به شکایت از وی در دادگاه کشید. اما پیش از طی کامل مراتب قانونی و صدور حکم، چند تن از تندروان شیعه با فتوای نواب صفوی (از روحانیون شیعه) کسروی را در دادگاه به ضرب چاقو به قتل رسانیدند. نظرات کسروی در مورد مذهب شیعه، به صورت خلاصه به شرح زیر است: وی پیدایش مذهب شیعه را از زمان بنی‌امیه می‌داند. وی نخستین آلودگی مذهب شیعه را در بجا دانستن خلافت علی بر ابوبکر و عمر و عثمان می‌داند. به عقیدۀ وی، جعفر امام ششم شیعیان، اولین کسی بود که لفظ امام را ساخت و برای گرفتن ” خمس”و” مال امام”گفت که باید خلیفه از طرف خدا باشد و از ترس، نام خلیفه را به امام تغییر داد.

وی گفتۀ امامان شیعه را در مورد اینکه” معنی قرآن را جز ما نداند و هر کس نداند باید از ما بپرسد” و ” هر کس امام زمان خود را نشناسد بی‌دین از دنیا رفته‌است”را جز “لاف زدن”و ” گزافه گفتن” نشمرده‌استو گوینده‌اش را بی‌دین و خدانا‌شناس می‌داند. به اعتقاد وی ” در شیعی‌گری، دلیل خواستن و چیزی را به داوری خرد سپردن از نخست نبوده و کنون هم نخواهد بود”. وی در مورد عثمان بن سعید و رابطه وی با امام زمان این‌چنین می‌گوید:” آن امام مرا میانۀ خود و مردم میانجی گردانده. شما هر سخنی می‌دارید به من بگوئید و هر پولی می‌دهید به من بدهید.” وی خرده‌هائی به شیعی‌گری می‌گیرد و آنها را در چند بند خلاصه می‌کند، از جمله: بنیاد شیعی‌گری بر آن است که خلیفه بایستی از سوی خدا برگزیده شود نه از سوی مردم. ما می‌پرسیم: دلیل این سخن چه بوده؟ کتاب اسلام، قرآن می‌بود، آیا در کجای قرآن چنین گفته‌ای هست؟ چگونه تواند بود که چنین چیزی باشد و در قرآن یادی از آن نباشد؟” آیت الله خمینی، در نامه‌ای سرگشاده ظاهراً خطاب به مردم و روحانیان با عنوان” بخوانید و به کار بندید”به تاریخ اردیبهشت ۱۳۲۳ خورشیدی، در پاسخ به کتاب جنجالی “شیعی‌گری؛ بخوانند و داوری کنند”از احمد کسروی، وی را ” یک نفر تبریزی بی‌سروپا”خطاب کرد و از روحانیونی بود که ” مسلمانان با غیرت”را به کشتن ” این مرتد جاهل مفسدالارض” فراخواند.

Dibujoedited


چرا مسلمان نیستم


چرا مسلمان نیستم کتابی از ابن وراق نویسنده پاکستانی در نقد اسلام و قرآن است. این کتاب نخستین بار توسط انتشارات پرومته در ایالات متحدۀ آمریکا در ۱۹۹۵ منتشر شد. عنوان این کتاب ادای احترامی است به کتاب برتراند راسل، چرا مسیحی نیستم، که راسل در آن به نقد مذهبی که با آن بزرگ‌شده، پرداخته‌است. این کتاب شامل هفده فصل مختلف است. مهم‌ترین فصل‌های این کتاب، عبارت‌اند از (ماهیت خودکامهٔ اسلام، آیا اسلام سازگار با دموکراسی و حقوق بشر است؟، امپریالیسم عرب، استعمار اسلامی، پیروزی‌های عرب و وضع مردم غیر مسلمان، زن در اسلام، تابو‌ها: شراب، خوک، همجنس‌گرایی، ارزشیابی پایانی از محمد). این کتاب در سال دوهزار میلادی توسط فردی به نام مسعود انصاری با نام اسلام و مسلمانی ترجمه شده است


اسرار هزار ساله

” می‌گویید هر که را اسرار حق آموختند، مهر کردند و زبانش دوختند، می‌گویم این چگونه اسراری است که تنها به مردمان زود باور و بی‌سواد حق دارید بگویید و نشان دهید ولی پای مردمان دقیق و کنجکاو که به میان می‌آید، انگارجزء اسرار می‌شود. اگر سّر است به هیچ کس نباید گفت و اگر نیست، باری یکبار آن را در چنین مجلسی آشکار کنید. ”

“اسرار هزار ساله” مجموعه‌ای است که توسط علی اکبر حکمی‌زاده همراه با نشریۀ پرچم در سال ۱۳۲۲ به چاپ رسید. نویسنده در این جزوه، هدف نگارش را زدودن انحرافات از جامعه دینی دانسته و با اشاره به رفتار و اعتقاد دوگانۀ مردم ایران، تحریفاتی که در دین صورت گرفته شده را بیان می‌کند. این جزوه شرح تفصیلی ۱۳ پرسشی است که در آغاز ۱۳۲۲ برای روحانیون و علمای دینی فرستاده بود ولی پاسخی دریافت نکرده بود. بعد از انتشار این جزوه خالصی‌زاده اقدام به پاسخگویی به آن در نشریۀ” آیین اسلام” کرد. روح الله خمینی هم کتاب ” کشف الاسرار” را در پاسخ به این شبهات نوشته‌است. سؤالاتی که در این کتاب راجع به دین مطرح می‌شود، عبارت است از: حاجت خواستن از پیغمبر و امام و شفا خواستن از تربت و سجده کردن بر آن و ساختن این گنبد و بارگاه‌ها، شرک هست یا نه؟ اگر هست بگویید و اگر نیست خواهشمند است اول معنای شرک را بیان کنید تا ببینیم آن شرکی که این همه اسلام و قرآن با آن جنگیده، با اینها چه فرق دارد؟ آیا می‌توانیم به وسیلۀ استخاره یا غیر آن به خدا راه پیدا کنیم و از نیک و بد آینده با خبر شویم یا نه؟ اگر می‌توانیم پس باید از این راه، سودهای خیلی بزرگ مالی و سیاسی و جنگی ببریم و از همۀ دنیا جلو‌تر باشیم، پس چرا مطلب، به‌عکس شده است؟

اگر امامت، اصل چهارم از اصول مذهب است و اگر چنانچه مفسرین گفته‌اند، بیشتر آیات قرآن ناظر به امامت است، چرا خدا چنین اصل مهم را یک بارهم در قرآن، صریح نگفت؟…

مزد هر کاری بسته‌است به کوششی که برای آن کار می‌شود و سودی که از آن به دست می‌آید. پس این احادیثی که می‌گوید ثواب یک زیارت یا عزاداری یا مانند آنها برابر است با ثواب هزار پیغمبر یا شهید، (آن هم شهید بدر) درست است یا نه؟

اینکه می‌گویند مجتهد در زمان غیب [: غیبت امام زمان (عج)] نایب امام است، راست است؟ اگر راست است حدودش چیست؟ آیا حکومت و ولایت نیز در آن هست یا نه؟

اگر روحانی خرج خود را به وسیلۀ کار کردن یا از یک راه ثابت و معین دیگری به دست آورد که در گفتن حقایق آزاد باشد، بهتر است یا مانند امروز خرج خود را بی‌واسطه از دست توده بگیرد و ناچار شود به میل آنها رفتار کند؟

اینکه می‌گویند دولت، ظلمه‌است یعنی چه؟ آیا مقصود این است که دولت چون به وظیفه‌اش رفتار نمی‌کند، ظالم است؟ یا مقصود این است که دولت باید به دست مجتهد باشد؟

اینکه می‌گویند مالیات حرام است یا نه؟
آیا بشر حق دارد برای خود قانون وضع کند یا نه؟ اگر دارد آیا اطاعت چنین قانونی واجب است یا نه؟

این مسلم است که هم در قرآن و هم در حدیث ناسخ و منسوخ زیاد است و علت این تغییر هم، البته رعایت اقتضای زمان است. حال در جایی که در یک محیط آن هم در یک زمان کمی، قانون برای رعایت زمان عوض شود، آیا ممکن است در همۀ روی زمین، تا آخر دنیا عوض نشود؟ به‌علاوه اینکه می‌گویند، همۀ قوانین اسلام برای همیشه است؟

چنانچه گفته‌اند، این احادیثی که امروز در دست ماست، ظنی است و عقل هم این را نمی‌پذیرد که خدای عادل و قادر، اشرف مخلوقات خود را به چیزی امر کند و راه علم به آن را هم بر رویش ببندد.

احادیث بسیاری رسیده که با علم و عقل و زندگی و بلکه گاهی با حس نمی‌سازد و در عین حال، سندشان هم صحیح است، مانند احادیث گاو، ماهی، جابلقا…. اینها را چه باید کرد؟

به نظر شما علت اینکه امروز، مردم به دین بی‌علاقه شده‌اند، چیست؟

…………….

منابع

آیت الله لا پات/ ناما جعفری

آیات شیطانی/ سلمان رشدی

اسرار هزار ساله / علی اکبر حکمی‌زاده

چرا مسلمان نیستم / ابن وراق

شیعی‌گری / “شیعی‌گری؛ بخوانند و داوری کنند”/ احمد کسروی

پایان ایمان: مذهب، ترس و آیندهٔ خرد/ سم هریس

خاوران، تابستان از خون چکید | ناما جعفری

برگرفته از مجله تابلو

تابستان از گرما چکید، تابستان از خیابان چکید، تابستان از تابستان چکید، تابستان، شصت و هفت بار چکید، تابستان در خاوران، آرام گرفت. تابستان، بنفشه شد، کاوه شد، مژگان شد. نوشتن از تابستان، برای من فقط یک تابستان است، تابستانی که خون بود و خون، تابستان شصت وهفت.


| تابستان خاوران |


در سه راه افسریه در جنوب شرق تهران جاده‌ای است به نام بلوار امام رضا که سرآغاز جاده تهران مشهد است. پانزده شانزده کیلومتر که در این جاده حرکت کنید در سمت چپ‌ چند گورستان می‌بینید که به اقلیت‌های مذهبی تعلق دارد. یکی از این گورستان‌ها، گورستان خاوران است؛ جایی که از ۲۰ سال پیش، شاهد رفت وآمد سوگوارانی است که گل‌های پرپرشده خود را روی قبرهایی می‌ریزند که نام صاحبان آنها، روشن نیست. گورستانِ جمعیِ زندانیان سال ۶۷؛ آنان که پس از دادگاه‌هایی چند دقیقه‌ای، حکم مرگ گرفتند و تیر‌ها که تمام شد، در شوفاژخانه‌های زندان اوین بردار شدند.
کل گورستانی که اعدام شدگان در آن خفته‌اند به محوطه‌ای در ابعاد حدود سی متر در شصت متر خلاصه می‌شود و در واقع چیزی جز زمینی خاکی نیست. هرچند، بعضی از خانواده‌ها سنگ قبرهای نمادین و فرضی در جاهایی نصب کرده‌اند. دو سه سنگ قبر هم هست که می‌گویند کسانی که آنها را آنجا گذاشته‌اند به نحوی اطمینان حاصل کرده‌اند که اعدامیِ مورد نظرشان در آنجا مدفون شده است. 

گورستان خاوران در گذشته‌ها تنها محل دفن بهاییان بود اما اکنون بخشی از آن به عنوان مدفن کسانی شناخته می‌شود که در اعدام دسته جمعیِ شمار زیادی از زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ جان خویش را از دست دادند. اعدام‌هایی که به حکم آیت‌الله خمینی انجام گرفت و بهانه آن نیز، انجام عملیات “فروغ جاویدان” از سوی سازمان مجاهدین خلق ایران ذکر شد. عملیاتی که پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط جمهوری اسلامی و اعلام آتش‌بس انجام گرفت. اما هنوز برای بسیاری این سؤال وجود دارد که اگر بهانۀ اعدام‌ها، این عملیات بود، چرا زندانیانی که از سالها پیش درزندان به سر می‌بردند ـ از مجاهد و چپ ـ اعدام شدند؟

| تابستان اعدام |


“آن شب بدون تلویزیون و در سکوت و درد شام خوردیم. ظاهرا همه سرگرم و مشغول کارهای معمولی‌مان بودیم. شب از یازده گذشته بود. به خاطر ساعت خاموشی بند، چراغ اتاق‌ها همه خاموش و تنها لامپ کوچکی که حکم چراغ خواب را داشت، روشن مانده بود. البته چراغ راهروی بند زندان تا صبح روشن می‌ماند. زندانیان تازه در رختخواب‌های پتوییشان خزیده بودند. بعضی از زندانی‌ها هنوز نیم خیز و بعضی‌ها هم هنوز در جایشان نشسته بودند و پچ پچ می‌کردند. من در راهروی رو به روی اتاقمان که اتاق ۱۱۳ بود نشسته بودم و روزنامه‌های روز قبل را می‌خواندم. ناگهان صدای همهمه گنگی از دور به گوش رسید. در آن شب، در آن سکوت این صدا عجیب می‌نمود. همه آنهایی که بیدار بودند گوش تیز کردند. صدا نزدیک شد. زندانیان به هم نزدیک‌تر شدند. صدای چکمه پاسدار‌ها و همهمه می‌آمد. گویی مارش نظامی است. در واقع تپه‌های اوین پشت سر ما قرار داشت.
فردین از اتاق ۱۱۲ بیرون آمد. رنگ بر چهره نداشت. آرام و بی‌گفت‌و‌گو کنارم نشست. همه گوش شدیم. صدای شعار‌ها در شب پیچید و به پشت پنجره آموزشگاه رسید. صدا در‌‌ همان جا ماند: «مرگ بر ملحدین کافر. مرگ بر ملحدین کافر.» شعار‌ها مرگ بر منافق نبود. زندانیان رنگ به رنگ شدند. با نگاه از هم می‌پرسیدند چه خواهد شد؟! صدای شوم رگبار سینه شب را درید. سپس صدای تک تیر آمد. شروع به شمارش کردم اما دلشوره و درد سبب شد نتوانم ادامه بدهم.
فردین با سیمایی زرد شده، دست مرا می‌فشرد. اندوهی تلخ سراسر وجودم را فرا گرفته بود. هیچ کس حرف نمی‌زد. چند نفر یا چندین نفر اعدام شده بودند. تا صبح صدای پارس سگ‌ها می‌آمد. چه کسانی بودند؟ مجاهدین بودند یا چپ‌ها؟ هما و مریم از بچه‌های مجاهد بودند یا شاپور و رحمت و محمد علی و خلیل منصور؟ اصلا فرقی می‌کرد که چه کسی آنجا پشت دیوار به گلوله بسته شده و غرقه در خون به زمین افتاده است؟ او هر کس بود حتما عزیز مادر و پدری بود و فرقی نمی‌کرد؛ چه مجاهد، چه فدایی، چه توده‌ای، چه خط سه، همه انسان‌هایی بودند که به خاطر اعتقادشان به آزادی انسان و عدالت اجتماعی اعدام شده بودند.”

| تابستان مرگ |


همه چیز از تابستان سال ۶۷ آغاز شد. سالی که با توجه به شرایط کشور، آیت‌الله خمینی، قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت و از آن با عنوان “نوشیدن جام زهر” یاد کرد. چندی پس از پذیرش قطعنامه، سازمان مجاهدین خلق، در مرزهای ایران و عراق دست به عملیاتی نظامی زد. این عملیات با شکست مواجه شد و بسیاری از نیروهای مهاجم، کشته یا توسط نیروهای جمهوری‌اسلامی اسیر شدند. اعدامیان اما در این عملیات حضور نداشتند؛ برخی از زندانیان باقیمانده از آن دوران نیز گفته‌اند که کسی در زندان از این عملیات خبر نداشت، چراکه سه ماه قبل از اعدام‌ها، همۀ ملاقات‌ها قطع شده بود.
مقامات جمهوری‌اسلامی تاکنون درباره اتفاقات سال ۶۷ سکوت کرده‌اند و جز در موارد معدودی، حرف و سخنی از این واقعه به میان نمی‌آید. تنها منبع رسمی که درباره اعدام‌ها سخن گفته، خاطرات آیت‌الله منتظری است که به برخی از مکاتبات و اتفاقاتی که در این زمینه رخ داده، اشاره دارد.
آن‌گونه که آیت‌الله منتظری نوشته است، پس از عملیات مجاهدین، آیت‌الله خمینی، با نوشتن نامه‌ای دستور بررسی مجدد پرونده زندانیان را می‌دهد و می‌نویسد: “کسانی که در زندان‌های سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و می‌کنند، محارب و محکوم به اعدام می‌باشند.” 


منابع

خاطرات آیت‌الله منتظری
بنیاد برومند که در ۲۲ خرداد، نسخه انگلیسی بررسی اعدام‌های سال ۶۷ را منتشر کرده بود
خاطرات فرخ رو پارسای نوشتهٔ منصوره پیر نیا
خاطرات ایرج مصداقی
لیست اعدام شدگان کانون حقوق بشر
خاطرات عفت ماهباز-راه توده

……………………………………………

بی شک این فایل صوتی از آیت الله منتظری، مهم ترین سند درباره اعدام های زندانیان سیاسی در سال ۶۷ است. او می گوید: این اعدام ها(که جای دیگر به آن قتل‌عام میگوید)باعث می‌شود تاریخ از خمینی به عنوان چهره ای خونریز و سفاک یاد کند.

اینک فایل صوتی این دیدار با امانتدارى و بدون هيچ ويرايشی برای اولین بار منتشر مى گردد.

الف لام میم، سلام بر اقلیتِ تن‌هایى | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

IMG_6055

من اقلیتم، وقتى بادهاى مدیترانه اى روى صورتم، زخم می‌ریزند، اقلیت از ته گورستان تنم، سرد می‌شود، آدم هاى تنها، آدم هاى اقلیت‌اند. گاهى فکر مى کنم مگر می‌شود، با زندگى در دنیاى مجازى کسى را اقلیت نامید، در دنیاى مجازى که می‌شود از یک اقلیت به یک گروه رسید و جامعه شد، هر چند جامعهٔ بى سر و ته. در دهه چهل و پنجاه شمسى ایرانى چند نفر اقلیت ادبیاتى بودند که با هجوم بى عاطفه ما، دیگر اقلیت نیستند، آنها اقلیت مى خواستند، مى خواستند در اقلیت زندگى کنند، اقلیت از نفس‌هایشان شعر مى شد وقتى کلمه مى سوختند، دلواپسی‌شان این بود که آدم‌ها از اقلیت نیاورندشان بیرون که آوردندشان. بیژن الهى، پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلى، سیروس آتاباى، هوتن نجات، محمود شجاعی، فیروز ناجی، علی مرادفدایی نیا، شاخه هاى تکیده ادبیات، که از نوشت‌هایشان، ارکیده مى ریزد، اقلیت بودند.

این متن به روایت زندگی سه نفر از آنها می‌پردازد که چگونه از جامعه به گروه رسیدند و بعد اقلیت شدند. در متن مستقیما از کلمه اقلیت و مفهوم آن استفاده نشده، اما با نگاه کردن به جریان ادبی – شخصی آنها، اقلیت را می‌توانیم حس کنیم.


_________________________


| او مرده است که ابر‌ها به اتاق آمده‌اند تا سقف را بالا‌تر برند؟ |
بیژن الهی

Parviz Eslampouredited

چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگی‌ات را
از تن درآورده بودی؟

بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴‌زاده شد. چهارده‌ساله بود که صحنهٔ گِل‌گرفتن و پاره‌کردن آثار نقاشانی را که مدرنیست و پیرو پیکاسو خطاب می‌شدند – در خیابان لاله‌زار، نمایشگاه مهرگان – دید. الهی در نوجوانی در خانهٔ محلهٔ استخر در چهارراه حسن‌آباد (همان‌جا که متولد شده بود) به کلاس‌های جواد حمیدی می‌رفت و از‌‌ همان سال‌ها به واسطهٔ حرف‌های حمیدی از زندگی و هنر نقاشان فرنگی، نقاشی را نه هنری تفننی، بلکه مقوله‌ای حرفه‌ای می‌پنداشت. در این دهه به واسطهٔ حضور صادق هدایت، حسن شهیدنورایی و مصطفی فرزانه در پاریس و حضور چند نقاش برجسته در مدرسهٔ هنری بوزار علاقهٔ جوانان روشنفکر تهران به پاریس بی‌اندازه‌ بود. بیژن نوجوان نیز می‌خواست به مدرسهٔ بوزار برود، اما خانواده او را تشویق به نقاشی و هنر نمی‌کردند؛ چون می‌پنداشتند نقاشان و هنرمندان پیوسته انسان‌هایی فقیر و تهی‌دست بوده‌اند. این نگرش خانوادگی – که ریشه در دریافت‌های خانواده‌های اعیانی در آن دوره بود – برای او که خوش داشت به دانشکدهٔ هنرهای زیبا برود و هنر بیاموزد، مانعی شد.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقت‌های گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد. اما هرگز سایهٔ او از سر شاعران شعر دیگر و شعر حجم کم نشد. آن‌چنان که با ترجمه‌هایی که در تنهایی و به یاری همفکران خود می‌کرد، سایه‌ای بر شعر مدرن ایران انداخته که تأثیر آن انکارنشدنی است. او در ترجمه‌ها و بازسرایی‌های خود از کاوافی، اوسیپ ماندلشتام، آرتور رمبو، هانری میشو، هولدرلین، و چند شاعر دیگر تلاش داشته تا راهی برای دیگری اندیشیدن در شعر فارسی باز کند. او از شاعران نحلهٔ “شعر موج نو” و “شعر دیگر” – مثل پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلی، هوشنگ چالنگی، محمود شجاعی، فیروز ناجی، هوشنگ آزادی‌ور، ایرج کیانی، هوتن نجات و… بود. برخی “شعر حجم” را جریانی رادیکال و متأثر از “شعر دیگر” می‌دانند که بیژن الهی سرچشمهٔ اصلی آن بوده‌است.

نخستین شعرش را در مجله طرفه و برخی از ترجمه‌هایش را در مجلهٔ اندیشه و هنر منتشر کرد. بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود. او در عصر سه‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت. یدالله رویایی، در مورد بیژن الهی می‌گوید: در امروز ما بیژن، همیشه فردا بود. فردای او از گذشته‌های دور می‌آمد. و دیروزهای دور، گاهی که شاعر پس‌فردا می‌شد، وقتی که فردا را از میان برمی‌داشت و به گذشته‌های دور‌تر می‌برد. و در این معامله غبار از گذشته برمی‌داشت، مادر لغت می‌شد. که می‌برید، و می‌ساخت. یک “نئولوگ” عاشق، عاشق لوگوس. پیش‌تر و بیشتر از همه دریافته بود که زبان، نیاز به نئولوژی (فُرس نو) دارد. و فرس نو دالانش ترجمه‌است.
____________________________

Bahram-Ardabiliedited




| اینجا ـ آنچه می‌میرد برای تو معنای مرگ ندارد |
پرویز اسلامپور


در آغوش تن تنی زخم
که می‌پیچد و می‌رویاند
علفی دیگر از شفاهاش
اینجا که بیمار
در آغوش طبیعتی ست پر حادثه

پرویز اسلامپور (زاده مرداد ماه ۱۳۲۲ در تهران)، شاعر ایرانی سال‌های دهه چهل و پنجاه خورشیدی است.
پرویز می‌گوید: در شعر، کار ما اساساً یک کار زبانى‌ست. مصالح ما، مصالح کلمه است، همان‏طور که مصالح کار نقاش و یا یکى از مصالح او رنگ است. نقش رابطه را در جاى کلمه‌‏‌ها نمی‌توانیم فراموش کنیم. یعنى رابطه‏‌اى که جاى کلمه‏‌ها با هم دارند، و یا باید داشته باشند. این رابطه‏‌ها به جاى کلمه‏‌ها حکومت می‌کنند. چند کلمه بایستى در جاهاى خودشان با هم رابطه داشته باشند. معمولاً مسئله‌ی رابطه‌‏ى جاى کلمه‌‏‌ها براى ما چیز دقیق و خطرناکى‌ست. همان‏طورى که در نقاشى و موسیقى هم عناصرى هستند که رابطه سازند و نقشى بازى مى‌‏کنند. این‏‌ها دیگر معیار‌ها و ارزش‏هاى مشترک زیبایی‏‌شناسى است در هنرهاى زیبا که خود بحث دیگرى‌ست. و شعر هم خود هنرى زیباست.
گفتم که این نگاه ماست که کلمه را تعیین مى‌‏کند و پیش ما مى‏‌آورد، بدون این‏که ما انتخاب کرده باشیم. یعنى کلمه وقتى که پیش ما مى‌‏آید از پیش متولد شده است. ما وقتى که به شى‏ء مى‏‌رسیم، و مى‌‏خواهیم نام یا کلمه‌‏اى را که بر آن شى‏ء سوار است مصرف بکنیم، پیش از آن‏که کلمه حضور پیدا کند، مهم چگونگى نگاه ما به آن است.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود. یک سال پس از معرفی شعر دیگر به جامعه ادبی ایران، اسلامپور به همراه محمود شجاعی (شاعر و نمایشنامه‌نویس)، بهرام اردبیلی (شاعر)، هوشنگ آزادی‌ور (شاعر و سینماگر) و فیروز ناجی (شاعر) و یدالله رویایی (شاعر) بیانیه شعر حجم راامضا کرد. این بیانیه پس از ماه‌ها بحث و گفتگو سرانجام در خانه پرویز اسلام‌پور تأیید شد. امضای بیانیه این جریان شعری و چندوچون‌های آن مدت‌ها محل بحث و جدل محافل ادبی در ایران بوده است. پرویز اسلام‌پور که در مدرسه نظام درس خوانده بود با گرایش به ادبیات و نقاشی از فضای تحصیل دوری گزید و پس از انتشار سه مجموعه شعر و در اوج فعالیت‌های ادبی خود در سن ۲۷ سالگی به درخشش ادبی خود رسید. او علاوه بر نوشتن این کتاب‌ها، از نخستین شاعرانی ست که شعرهای مشترکی با دیگر شاعران از جمله بیژن الهی دارد.
اسلامپور که مسئولیتی در خانه فرهنگ ایران در فرانسه داشت، پس از انقلاب ایران را با هدف زندگی در پاریس ترک کرد و در مرکز فرهنگی “ژورژ پومپیدو” مشغول به کار شد. از آن پس او به شکل مرتب به نوشتن شعر و ترجمه اشعارش به فرانسه به همراه همسر فرانسوی‌اش ادامه داد ولی اقدام به انتشار آثارش به شکل کتاب نکرد. شعرهای او بنا به خواست خودش و میل وافر به گریز از جنجال‌های ادبی،‌گاه تنها در سایت‌های ادبی ماهنامه نوشتا منتشر شد.
از اسلامپور سه مجموعه شعر در نیمه دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ خورشیدی منتشر شده است: وصلت در منحنی سوم (۱۳۴۶)، نمک و حرکت ورید (۱۳۴۶)، شعرهای جانور سیاه چاق (۱۳۴۹) و پرویز اسلام‌پور. کتاب آخر که پرویز اسلام‌پور نام دارد به شکل الکترونیکی در سایت دوات منتشر شده است و شعرهای جانور سیاه چاق نیز در سه نسخه چاپ شد و محتوای آن در مجله روزن به انتشار رسید. آثار اسلامپور تنها چاپ اول داشته و با وجود در خواست‌های مکرر ناشران ایرانی و پی گیری‌های آن‌ها، شاعر از انتشار اشعارش ممانعت کرده است.
اسلامپور دهه‌های آخر عمرش را در پاریس زندگی می‌کرد. از او شعرهای بسیاری حاصل سال‌ها انزوا طلبی او و تنها زیستن در شعر باقی مانده که توسط خانواده او در حال گرد آوری و تنظیم برای انتشار است. وی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۹۱ خورشیدی و در سن ۶۹ سالگی در خانه‌اش در پاریس درگذشت. او درباره مرگ گفته بود: هیاهو می‌کنی تا بگویی “زنده‌ای”. سر و صدا می‌کنی. همهمه راه می‌اندازی تا مبادا در سکوت فرو رفته شوی. مبادا به سکوتی بزرگ‌تر – به مرگ – پیوسته باشی.
____________________________

| و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست |
بهرام اردبیلی




من اگر کفنی داشتم
نگاه به لیلی می‌کردم و
می‌مردم

بهرام اردبیلی، متولد۲۴ اسفند ۱۳۲۱ در اردبیل بود. در سن ۱۴ سالگی به تهران رفت و در دفتر ثبت و اسناد رسمی مشغول به کار شد. وی در سن ۲۲ سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرد. در این دوران بود که اردبیلی با شاعرانی که بعد‌ها به گروه شعر حجم معروف شدند، آشنا شد. شعر حجم از سالهای ۴۶ و ۴۷ رسماً موجودیت خود را اعلام کرد و اردبیلی و تنی چند از شاعران در آن سال‌ها بیانیه شعر حجم را امضا کردند. (و همچنین یدالله رویایی از تئوریسین‌های مهم این گروه به تاثیرپذیرفتن از اردبیلی اعتراف دارد و همچنین این خصیصه در شعر او نیز مشخص است.)

وی در ابتدای دهه پنجاه به واسطه فریدون رهنما در اداره رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد و در اواسط آن دهه به هند مسافرت کرد و ده سال در آنجا زندگی را گذراند. او در هند به یوگا و موسیقی روی آورد. اردبیلی سپس به اسپانیا رفت و بیست سال پایانی عمر خود را در جزایر قناری سکنی گزید. و البته در تمام این سالهای سفر هیچ چیز ننوشت و در یک سکوت طولانی گذراند تا سال ۱۳۸۴ که در ایران سرود دوست داشتنی‌اش (مرگ) را سرود. اردبیلی چند روزی پس از سومین سفرش به ایران در ۳۰ بهمن ۱۳۸۴ به علت ایست قلبی در گذشت. وی مدت‌ها بود از بیماری رنج می‌برد و حتی مقدمات خاکسپاریش را در جزایر قناری فراهم کرده بود. یکی از نکات بسیار جالب این شاعر خاص خود آگاهی او از مرگش است، شعر حلقهٔ افق نمودار جالبی از زندگی اوست.

آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد!

بهرام می‌گوید: آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد! کسی که خواندن و نوشتن را کنار گذاشته، حتی حرف زدن را. دنیای او برای ما که جهان را جدی گرفته‌ایم، چیزی در حدود شوخی ست: مثل شاعر شدنش: از اردبیل آمده بود تهران که پول پارو کند. آبدارچی دفترخانه‌ای شد که از قضا پر از کتاب بود. سه/ چهار سال طول کشید تا در همین آبدارخانه پیشِ خودش با سواد شود/شد. دو/ سه شعر نوشت. برای مجلهٔ فردوسی فرستاد. چاپ شد. به همین راحتی. خودش هم از شاعر شدنش خنده‌اش می‌گیرد. قاه قاه می‌خندد. بهرام اردبیلی یک روز از خانه بیرون می‌زند که به محل کارش برود. ماه‌ها بعد نامه‌ای به دست زنش می‌رسد: من بهرامم و از هندوستان برایت می‌نویسم. زیاده عرضی نیست. بچه‌ها را ببوس. از سال چهل و هفت و بهرام بیست و شش ساله، پیاده دنیا را گز می‌کند: افغانستان، پاکستان، هند، فرانسه، یونان، هلند، نپال، جزایر قناری و… ابریشم می‌آورد، حشیش برمی گرداند… به تبت می‌رود… تا از دست کلمه خلاص شود. می‌رود تا روز و ماه را فراموش کند. خواندن و نوشتن را؛ کاری که با مشقت فراوان آموخته بود. دنیا را گشته و حالا پاییز سال ۸۳ به ایران آمده که بمیرد. در این سال‌ها، شعر ننوشتن هنر اصلی اوست. انگار این همه دربدری را برای فرار از شعر تحمل کرده است. خدا نکند که شعر را ادامه دهد. به بیژن الهی استناد می‌کند. همو که همهٔ دیگری‌ها، ادبیات را به دو بخش تقسیم می‌کنند: پیش و پس از بیژن الهی: بهرام! خوش به حالت که زرنگی کردی و ننوشتی.
…………….

منابع

الف لام می‌م/بیژن الهی
نشریه الکترونیکی سه پنج
وبلاگ دوئل، امیرسجادحکیمی
کتاب بهرام اردبیلی. گفت و جوی داریوش کیارس. نشر تپش نو

اسب‌هایی که مرا به دنیا آورده‌اند، سیانوری برای مرگ در دهانم گذاشته‌اند

ناما جعفری|مجله تابلو

ما می‌میریم و به مرگ که نگاه می‌کنیم از درون می‌پوسیم. گاهی مرگها، مرگ می‌شوند و به سراغمان می‌آیند، گاهی برای مرگ، کشته می‌شویم، مثل روزی که هوشنگ گلشیری به وقت خاکسپاری محمد مختاری در گورستان امامزاده طاهر کرج، مرگ را فریاد می‌زد. گلشیری فریاد می‌زد (پیام دقیق به ما رسیده است، خفه می‌کنیم، ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان، قربانی بدهیم، حاضریم) تن‌های ما برای مرگ خوانده می‌شوند، به سفر مرگ می‌روند. مرگ شناسنامهٔ زندگی ماست، شناسنامه‌هایی که مثل همیشه دروغ می‌گویند، شاید من در یک زمان خاص یک جایی در خاطره‌هایم، خودم را جا گذاشته‌ام، تاریخ تولد و مرگم مشخص است همه در‌‌ همان روز بود، حالا بی‌مخاطب‌ترین دلتنگی در غروب‌های پنجشنبه هستم با سه عدد. قطعه، ردیف، شماره. 

در ادبیات ایران و جهان، مرگ کم نیست، خودکشی برای مرگ، مرگ برای مرگ، آزادی برای مرگ، مرگ برای آزادی. از محمد جعفر پوینده تا آرتور رمبو، از احمد شاملو تا مارسل پروست، از هوتن نجات تا آلن گینزبرگ، از بیژن الهی تا فدریکو گارسیا لورکا، همگی پیشمرگان کلمه هستند. در این متن نمی‌خواهم دست به ستایش مرگ بزنم، سه روایت از سه نویسنده و شاعر می‌آورم، همان‌طور که می‌شود روایت‌های دیگر را هم آورد، شاید در یادداشتی دیگر نوشتم: ساعتی از بعدازظهر رفته بود که ویرجینیا وولف جیب‏‌هایش را پر از سنگ کرد و اندام زنانه اش را به جریان رودخانه برد، می‌خواست برای همیشه در ساعتها، شانه‌ها و سینه‌هایش فرو روند.

IMG_6056


گورستان پرلاشز، قطعهٔ
 ۸۵

شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبه‌رو شده‌ام.

۹ آوریل ۱۹۵۱ در آپارتمان اجاره‌ای، خیابان شامپیونه، پاریس، شیر گاز را باز کرد وبه آخرین عکسی که برای خویشاوندانش فرستاده بود نگاه کرد، می‌خواست برای همیشه این کلماتش، شکسته شوند درون باد و ما را تسلیمِ سایه‌هایمان کنند. او نوشته بود: “من‌‌ همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زمان به دنیا آمدنم است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بار‌ها با منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگان است؛ باید اول مراجعه به آرای عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگی‌ام قدر و قیمتی قائل شده باشم. بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسب‌تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند، به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود “وازدهٔ بی‌مصرف”، قضاوت محیط دربارهٔ من است و شاید هم حقیقت در همین باشد.”
چند روز بعد، جسد صادق هدایت، میان بوی گاز درهوا پراکنده ، پیدا شده بود. صادق هدایت در ۱۲ آذر‌‌ همان سال با گرفتن گواهی پزشکی (برای اخذ روادید) و فروختن کتاب‌هایش، به فرانسه رفت. در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجاره‌ای‌اش در پاریس با گاز خودکشی کرد. او نخستین نویسندۀ ایرانی محسوب می‌شود که خودکشی کرده‌است. وی چند روز قبل از رسیدن به مرگ ، بسیاری از داستان‌های چاپ‌ نشده‌اش را نابود کرده بود. هدایت را در قبرستان پرلاشز به خاک سپردند.


دستی به دور گردن خود می‌لغزانم

” پنجشنبه نوزدهم آذر، هوشنگ گلشیری به منزلمان تلفن کرد. مادرم گوشی را گرفت. برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود. خانه پر شد از جیغ و گریه.

عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.

یک هفته برادرم به هر جای ممکن سر زد تا نشانی از او بیابد. اما هیچ نشانی نبود. در آن هفته یک روز با دو دوستِ همسایه در حیاط ایستاده بودیم.
یکیشان پرسید: از پدرت خبری نشد؟ گفتم کشته شده. دیگری که چند سالی بزرگ‌تر بود صدایش بلند شد که چرا چرند می‌گی؟ بعد رو به جوانی که پرسیده بود گفت: هنوز خبری نیست. به دروغ گفتم دیشب از رادیو شنیدم. از گوشۀ چشم نگاهم کردند و به روی خودشان نیاوردند. ”
عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.
در مراسم خاکسپاری محمد مختاری، هوشنگ گلشیری با گرفتن میکروفن گفت: ” آنقدر عزا بر سر ما ریخته‌اند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: “خفه می‌کنیم” … خداوندِ خشم، خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان ما را خفه کرده است. پیام، آشکار است. ما از خدا هم می‌خواهیم که انتقام ما را از شب‌زدگان بگیرد.”
مقام‌های قضایی بعد‌ها اعلام کردند که جسد محمد مختاری روز ۱۳ آذر در پشت کارخانۀ سیمان ری از سوی عابران کشف و به عنوان مجهول الهویه به پزشکی قانونی تحویل شده بود.


همزمان با انتشار خبر پیدا شدن جسد بی‌جان مختاری، محمد جعفر پوینده، مترجم و یکی دیگر از اعضای کانون نویسندگان هنگامی که برای قرار ملاقاتی عازم دفتر اتحادیۀ ناشران و کتابفروشان تهران بود، ربوده شد. جسد بی‌جان پوینده نیز از سوی ماموران نیروی انتظامی در زیر پل راه آهن بادامک در حوالی شهریار پیدا شد.


ببین… آرامم… آرام‌تر از نبض یک مرده… 

همین روز‌ها بود که ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی از درون جنین صدا زد “ابری شلوارپوش می‌شوم” و بعد برای معشوقش “لیلی بریک” می‌خواند: انگار/خودم نیستم/انگار/در درونم/کسی دیگر/می زند دست/می زند پا الو! /مامان؟ /مامان! /پسرت مریض شده! /پسرت/بهترین مریضی دنیا را گرفته/مامان! /قلب پسرت گُر گرفته/مامان! /بگو به خواهرها/به لودا/به اولگا/بگو پسرت/برادرشان/در به در شده/هر کلامی/می جهد بیرون/از دهان سوخته اش/رانده است و مطرود. آن وقت هفت تیرش را برداشت و در سال ۱۹۳۰ به ضرب گلوله در پی بن‌بستی عاطفی و نیز ممنوع‌الخروج بودنش از خاک شوروی کثیف، شوروی بزرگ کثیف، خودکشی کرد. وی پیش از مرگ بر برگه‌ای نگاشت:” برای همه… می‌میرم… “.

میکائل اکمن در مقاله‌ای تحت عنوان ” شاعری که سه بار می‌میرد” می‌نویسد:
از لحظه‌ای که ولادیمیر مایا کوفسکی شاعر روس، تیری در مغزش خالی کرد تا رسیدن رئیس انستیتوی مغز‌شناسی روسیه ساعتی نگذشت. او با اره‌اش کنار تابوت حاضر شده و کاسه سر را گشود ومغز را با خودش در کاسه‌ای که بر رویش پارچه‌ای سفید انداخته شده بود، برد. بعد‌ها کشف شد که مغز ولادیمیر مایا کوفسکی ۱۷۰۰ گرم بوده است. می‌کائل اکمن در شرح مختصرش از انستیتوی مغز‌شناسی روسیه اضافه می‌کند که انستیتوی مغز‌شناسی پس از مرگ لنین و جهت بررسی مغز بزرگان و نوابغ تأسیس شد. جدا کردن مغز مایا کوفسکی از بدن و حمل آن به آزمایشگاه نیز گویا از چنین اندیشه‌ای نشأت می‌گرفته است. او معمای زمان خودش بود. اگرچه زبانش را کسی در نمی‌یافت، یا اگردر می‌یافت، پس می‌زد، زیراکه شعرش بیش از آن به فرد و دنیای فردی بها داده بود که مبلغان “جمع و زندگی اشتراکی” تحملش را داشته باشند، اما گویا هیچ‌کس در استعداد و زبان محکم او شک نداشت که محققان انتظار مرگش را می‌کشیدند تا به راز نبوغ شعری‌اش برسند. جسد مایاکوفسکی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگ‌ترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.

در آغوش پیراهنم بودی | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

ادبیات عاشقی است. عشق، ادبیات را می‌سازد و نفس می‌دهد به نوشتن. از بیداری می‌پراندمان به بودن. نبض بی‌پایانِ کلمه است. خواب را به پرسیدن از تن می‌برد و بعد بی‌صدا ما را میان مچاله کردن‌‌ رها می‌کند. از عاشق شدن بیژن الهی به غزاله علیزاده بنویسم یا از احمد شاملو به آیدا؟ عشق جلال را چه کنم به سیمین؟

IMG_6057

در ادبیات که برای عشق پایانی نیست. نوشتن است و نوشتن است و نوشتن. یادم می‌آید اولین نامهٔ عاشقانه‌ام را به دختری در جنوبی‌ترین جای جهان نوشتم:
“می‌دانی تو معشوقه‌ای هستی که شبیه‌اش را سال پیش دیدم، پشت پنجره‌ها خشکید. عکس‌هایت معشوقه‌اند. تماشایت معشوقه‌اند. فاصله‌ات، معشوقه‌اند. این گرُ گرُ بی‌رحم را به سایه‌هایت بده. شب و تاریکی عاقبت ماست… ببین ویرانه‌ام را.. ما همیشه سربازانمان را برای آدمهای دم دستی تلف می‌کردیم… میدان جنگیدنمان همین آدمهای دور برمان و جغرافیای شهریشان بود… سالها من تنها بودم… و تنهایی من با تنها بود… با کسی دیگر از آن خیابان‌ها و سرزمین نبود.. می‌دیدیم که این مردمان ناکوک چطور من را می‌کشتند.. اما دوباره بلند می‌شدم.”
برایم نوشت:
“نمی‌دونم چرا خط به خط می‌خونم، اشکام میاد… شبیه یک علامت تهی بزرگ شدم. زندگی مثل یه جنازهٔ مونده، روی دستم باد کرده. نه زنده می‌شه، نه خاکش می‌کنم… راست می‌گی. من هم پشت پنجره‌ها خشکیدم. و این اون چیزی نبود که می‌خواستم باشم. حتی توان نوشتنمو از دست دادم و این، این روز‌ها خیلی غمگینم کرده. معشوقگی… آخ دارد این کلمه برای من. تمام توان من از معشوقگی، در تصور زن دوردستِ هوس انگیز، خاکستر شد. به قول غزاله: توان این تنهایی رو ندارم. من غلام خانه‌های روشنم… تو خیلی قوی‌تر از من هستی. اما من می‌ترسم. می‌ترسم یک نقطه، رد کنم.”
برایش نوشتم:
“در آغوش پیراهنم بودی، باید می‌پوشیدمت. درست مثل حرکت مرموز هروئین در رگها. سرگیجه آور. وقتی می‌آیی، در کلمات می‌پوشانمت. کدام ما زود‌تر می‌پوسیم.. تو باز نمی‌گردی که به حلقم سرازیرت کنم. به عکسهایت نگاه می‌کنم. چشمهای حدقه زده.. با صورتی خشک، پاشیده از بوی تنهایی. بوی ارگاسم شبانه در تخت دونفره که حالا یک نفره در تو مچاله می‌شود. باید باشی، مچاله‌ات کنم با تپش یک عکس از آخ.”
روزی که بیژن الهی عاشق غزاله علیزاده شد، او را تا خانقاه برد و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. پدر غزاله که عاشق‌پیشه بود، تاثیر خودش را در بیژن گذاشت. او که از آدمهای مهم مشهد بود و خانقاه داشت، اینقدر در عشق کلمات گم شد که بعد از بیژن رفت خانقاه و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. دنبال عشق آسمانی با غزاله می‌گشت، حلاج خوانی می‌کردند تا عشقشان را کشف کنند. اما نه بیژن ماند و نه غزاله.
در متن‌های روبه رو، به غباری از نامه‌های عاشقانه می‌رسم به تلخی خط به خط در ساعتهایی که عصب‌کُش می‌شود از تنهایی و دوباره دستت به نوشتن می‌رود که نامه بنویسی، عاشقانه.

نامهٔ اول
از تِرِزْ به صادق هدایت
گربهٔ کوچک ایرانی من!

چرا اسم معشوقم را می‌پرسی؟ ترجیح می‌دهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. معشوقهٔ تو می‌مانم و همیشه دوستت دارم.

(تنها یک کارت کوچک داشتم، زیرا در مرخصی بودم. درآتراتا، پیش مادرم، و خیلی گرفتار. چند روز پیش از “پون تورسن” رّد می‌شدم؛ خیلی به نخستین ملاقاتمان فکر کردم. مادرم پیر شده و کمی بیمار است؛ این مرا ناراحت کرده. وقتی برگشتم برایت خواهم نوشت؛ نزدیک پانزده ژوئن. من را محکوم به بی‌وفایی نکن؛ شاید تنبلی. شاید گرفتاری مادر پیرم. چرا اسم معشوقم را می‌پرسی؟ ترجیح می‌دهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. برایت نامه‌ای مفصّل تا ده روز دیگر می‌نویسم. معشوقهٔ تو می‌مانم و همیشه دوستت دارم.)
نامهٔ بالا را تِرِزْ (معشوقهٔ صادق هدایت) نوشته است، به همراه کارت پستالی حاوی تِمثالی از پیرمردی سپیدموی و خنزرپنزری که در کنار رودی نشسته است و به نقطه‌ای نامعلوم می‌نگرد. ترز‌ تنها معشوقهٔ صمیمی هدایت در رنس در زمان تحصیلش در پاریس بود. پدرش در جنگِ جهانی اوّل در جبههٔ ماژینو‌ کشته شده بود و مادرش آرزو داشت که دخترش با مردِ دلخواهِ خود ازدواج کند و خوشبخت شود. متن این نامه به زبان فرانسه است، و با این جمله شروع می‌شود: گربهٔ کوچک ایرانی من!

پیرهن1


حتماً، تا حالا تصویر صادق جان هدایت و دوست دخترش تِرِزْ به همراه مادرِ ترز به چشمتان آمده است. تصویر مربوط به سالِ ۱۳۰۷ خورشیدی ست،‌‌ همان دورانی که احتمالاً هدایت برای اوّلین بار اقدام به خودکشی می‌‌کند، هدایت در مورد خودکشی‌اَش به برادرش محمود می‌نویسد: یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.
مصطفی فرزانه (م. فرزانه که به گفتهٔ خود، تا آخرین روزهای پیش از خودکشی هدایت با وی در ارتباط بوده است) سالها بعد از زبان هدایت (سالها بعد از خودکشی اوّلَش) نقل می‌کند که علت خودکشی مسائل عشقی بوده که به تِرِزْ داشته.

نامۀ دوم
از فروغ به ابراهیم گلستان

اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای‌ست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق می‌شوی جهان را کوچکتر از همیشه می‌بینی

اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای‌ست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق می‌شوی جهان را کوچکتر از همیشه می‌بینی، به ابراهیم گلستان گفتم می‌خواهم راجع به عشق فروغ بگویی، سکوت بود و سکوت. تکه تکه کرده‌ام نامه‌های فروغ را. تکه‌هایش را می‌آورم.
نامه فروغ:
(… حس می‌کنم که عمرم را باخته‌ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم می‌دانم. شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشته‌ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه‌های آیندۀ مرا متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی است که می‌توانستم داشته باشم، اما کج روی‌ها و خودنشناختن‌ها و بن بست‌های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می‌خواهم شروع کنم. بدی‌های من به خاطر بدی کردن نیست. به خاطر احساس شدید خوبی‌های بی‌حاصل است.)
(… حس می‌کنم که فشار گیج کننده‌ای در زیر پوستم وجود دارد…

12063895_10153288570632515_6287840866971747626_n

می‌خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می‌خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، درجائی که دانه‌ها سبز می‌شوند و ریشه‌ها به هم می‌رسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می‌دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. می‌خواهم به اصلش برسم. می‌خواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه‌های درختان آویزان کنم.)
(… همیشه سعی کرده‌ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونی‌ام را کسی نبیند و نشناسد… سعی کرده‌ام آدم باشم، در حالی‌ که در درون خود یک موجود زنده بودم… ما فقط می‌توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی‌توانیم آن را اصلاً نداشته باشیم. نمی‌دانم رسیدن چیست، اما بی‌گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می‌شود. کاش می‌مردم و دوباره زنده می‌شدم و می‌دیدم که دنیا شکل دیگریست. دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده‌اند… و هیچ کس دور خانه‌اش دیوار نکشیده است. معتاد شدن به عادت‌های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حد‌ها و دیوار‌ها کاری بر خلاف طبیعت است.)
(… محرومیت‌های من اگر به من غم می‌دهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده‌ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات می‌دهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز تپش‌ها و تحولات اصلی است نزدیک می‌کنند. من نمی‌خواهم سیر باشم، بلکه می‌خواهم به فضیلت سیری برسم. بدی‌های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی‌های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی‌های من در این دنیائی که تا چشم کار می‌کند دیوار است و دیوار است و دیوار است. و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.)
(… پریروز در اتاق پهلویی نزدیک‌های صبح، صدای ناله از آن اتاق بلند شد. من خیال کردم سگ است که زوزه می‌کشد. آمدم بیرون گوش دادم. دیگران هم آمدند. بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پا‌هایش را گرفتند و از پله‌های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا مرده بود و میان لباس‌هایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم می‌خورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه‌های کثیف، جوراب‌های پاره، کاغذرنگی و عروسک‌هائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتاب‌های قصۀ کودکان، قرص‌های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی. نمی‌دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بی‌رحمانه آمد. دلم می‌خواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار می‌کردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم. آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.)
(… این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریف‌تر و نجیب تری نیستند که می‌گذارند بپوسند بی‌آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟ خوشحالم که مو‌هایم سفید شده و پیشانیام خط افتاده و میان ابرو‌هایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم.

این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟

دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده‌ام.)
(… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده‌ام.
به محض اینکه از خانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم یک مرتبه حس می‌کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است. از فستیوال به خانه که برمی‌گشتم، مثل بچه‌های یتیم همه‌اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کرده‌اند؟ برایم بنویس گل دادند زود برایم بنویس. از اینجا که خوابیده‌ام دریا پیداست. روی دریا قایق‌ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می‌توانستم جزئی از این بی‌انتهایی باشم، آن ‌وقت می‌توانستم هر کجا که می‌خواهم باشم… دلم می‌خواهد این‌طوری تمام بشوم یا این‌طوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون می‌آید که مرا جذب می‌کند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم می‌خواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم می‌رسد تنها راه گریز از فنا شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
(… بعد از استقبال و تکریم فوق العاده‌ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است….
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهایی می‌کنم که گاهی گلویم می‌خواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفه‌ام می‌کند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش‌های زنده. افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانایی‌ام را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره‌ها دربیغوله‌ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم، همچنان که تابه حال کرده‌ام. وقتی تفاوت را می‌بینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش می‌رود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار می‌کند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می‌شود و دلم می‌خواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی (…) را نبینم…. تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگی‌اش را از مرگ و نابودی انسان می‌گیرد نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی….. هنر قوی‌ترین عشقهاست و وقتی می‌گذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.)
(… یک تابلو از لئوناردو در نشنال گالری است که من قبلآ ندیده بودم؛ یعنی در سفر قبلی‌ام به لندن. محشر است. همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است. مثل آدم به اضافۀ سپیده دم. دلم می‌خواست خم شوم و نماز بخوانم.
مذهب یعنی همین، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن می‌کنم.
من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه می‌خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می‌کند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروب‌های سنگین و آن کوچه‌های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم.)

نامۀ سوم
از جلال به سیمین
از سیمین به جلال

وقتی به نامه‌های سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه می‌کنی یا به نامه‌های جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت می‌زند این است: نامه‌های یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق!

روشنفکران عاشق یا عاشقان روشنفکر.
وقتی به نامه‌های سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه می‌کنی یا به نامه‌های جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت می‌زند این است: نامه‌های یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق! آنقدر از متن نامه‌ها لذت می‌بری که دلت نمی‌آید خواننده را بی‌نصیب بگذاری. نامه‌هایی سرشار از جملات عاشقانه، ترکیبات زیبا، گلایه‌های صمیمانه و کلماتی که هر کدام دنیایی از معاشقه‌های کلامی است. به آخر هر نامه که می‌رسی، می‌فهمی که می‌شود روشنفکر بود و عاشق شد.
نامۀ جلال:
ساعت ۸ بعد از ظهر یکشنبه ۴ آبان ۱۳۳۱
خوب سیمین جان، یک خریّت کرده‌ام که ناچارم برایت بنویسم. ۴ و سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. می‌خواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می‌شد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روز‌ها افتاد که با هم از همین راه می‌آمدیم و می‌رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همۀ درختها را گشتم و بعد از‌‌ همان راه معهود به طرف جادهٔ پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریه‌ام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکی‌های آنجا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد (یادت هست؟) گریه‌ام گرفت تا برسم به اول جادهٔ آسفالتۀ آن طرف که نزدیک جادهٔ پهلوی می‌شود. همین‌طور گریه می‌کردم و هق هق کنان می‌رفتم. گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم… یادت هست؟ در تاریکی آن بالا اطراف و چراغ‌های پایین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بد‌تر و زار‌تر راه افتادم که برگردم. از میان تیغ‌ها و خار‌ها همین‌طور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پایین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جادۀ آسفالته رسیدم.

1331297789_421124_367679643252321_267326509954302_1235403_144847801_n


هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آن قدر دلم گرفت که می‌دیدم در غیاب تو‌‌ همان کوه و تپه،‌‌ همان پستی و بلندی‌ها،‌‌ همان درختها و جوی‌ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی. درختها خزان کرده بود. کلاغ‌ها صدا می‌کردند. جوی‌ها خشک بود، و خلوت، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام‌ های های می‌کردم.
چقدر خیال آدم آسوده است… با آن درخت سر کوه مدتی به یاد تو حرف زدم و تاًسف خوردم که چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاریکی، یادگاری به خاطر تو روی آن بکنم. چقدر بچگانه است. نیست؟ ولی این کار را بالاًخره خواهم کرد. جاهایی را که با هم نشسته بودیم و در بارۀ آینده‌ای که هرگز فکر نمی‌کردیم این‌طور باشد حرفها زده بودیم، همه را سر کشیدم و اگر بدانی چقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس می‌کردم.
و اگر بدانی چه گریه‌ای مرا گرفته بود. راستش را بخواهی پس از رفتنت دو سه بار بیشتر گریه نکرده بودم. یک بار‌‌ همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و یک بار هم در سینما، یادم نیست چه بود، ولی این سومین بار چیز دیگری بود. گریه‌ای بود که در همۀ عمرم نکرده بودم؛ مثل مادر مرده‌ها. تاریکی و سکوت و تنهایی اجازه می‌داد که حتی اگر دلم بخواهد فریاد بزنم. ولی دلم نمی‌خواست فریاد بزنم. دلم می‌خواست مثل پیرمردهایی که به جوانی خود آهسته آهسته گریه می‌کنند گریه کنم. اما کم کم به هق هق افتادم و‌های های کردم…

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد.

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد. آخ که تصدقت می‌روم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه، و حالا آسوده‌تر شده‌ام. راحت‌تر شده‌ام، و چه کمک بزرگی است این گریه، و مرد‌ها چه سنگدل می‌شوند وقتی گریه‌شان بند می‌آید.‌ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطراوهم شده می‌خواهم به تو عقیده پیدا کنم
نامۀ سیمین:
جلال عزیزم! عکسها را که فرستاده بودی خیلی متشکرم کرد. چقدر تو در آن جوان و زیبا هستی. بیخود نبود که عاشقت شدم. چرا دروغ بگویم؟ به قول خود تو: چه ستارهٔ سعدی در طالعم طلوع کرده بود که تقدیر، تو را در سر راهم گذاشته است؟ می‌دانی الان دلم چه می‌خواهد؟ دوست داشتم تو سرت را روی دامن من گذاشته بودی و من نوازشت می‌کردم. یا من سرم را روی شانهٔ تو می‌گذاشتم و می‌گفتم: “جلال! چقدر خسته‌ام”. و من وراجی می‌کردم و تو مثل همیشه گوش نمی‌دادی اما از دست‌هایت می‌فهمیدم که آرام شده‌ای….
عزیز دل سیمین! برایت تحفه خواهم فرستاد. فقط اندازهٔ دقیق دور گردن عزیز و کمر و پاهای عزیزت را برایم بفرست. اما از این تریاک که کشیده‌ای خیلی رنجیدم. یعنی جداً غصه خوردم. این درست مثل این است که من به تو بنویسم: از دوری تو طاقتم طاق شد و رفتم با پسری بیرون وغیره. پس آن سرسختی و شجاعت تو کجاست؟ تو چرا تریاک بکشی؟ و آن دندانهای سفید قشنگ را که برای من مثل دندان عروسک بود سیاه کرده‌ای. مرگ من، تو را به هر که دوست داری قسمت می‌دهم که دیگر از این کار‌ها نکنی. مرد! چرا نمی‌گذاری آب خوش از گلوی من پایین برود؟ قربان دل تنهایت و خاطر مشکل پسندت بروم…..
جلال عزیز من! محبوب زیبای من! آرام دل بی‌قرار من! اگر بدانی نامهٔ عزیز، مفصل و مست کننده‌ات کی به دست من رسید؟ از صمیم قلب دعایت کردم. باور کن همه وقت، همه جا، روی اقیانوس اطلس که هنوز هراسش در دل من است، همه جا. هیچ می‌دانی که در تمام دنیا هیچ دلخوشی و هیچ محبوبی غیر از تو ندارم؟
قربان تو! سیمین عاشقت.



نامۀ چهارم
از شاملو به آیدا

همه عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد.

با هزار بوسه برای تو، از موی سر تا ناخن پایت
شاملو عاشق آیدا بود، خودِ شاملو می‌گوید: آیدا همه چیز من است.

نامه شاملو:
همه عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد. گرچه با وجود این، بهترین شعر‌هایم نام تو را دارند. چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شده‌ام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟ نمی‌دانم. هرچه هست این است که خیالت لحظه‌ای آرامم نمی‌گذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد، همۀ وجودم دستی شده است و همۀ دستم خواهشی. خواهش تو… تو را خواستن و تو را طلب کردن. الهام آفرین، کلام آفرین و شادی آفرین. ساعت یک وربع بعد از نیمه شب است. سخت خسته‌ام. فردا صبح ساعت شش راه می‌افتم به طرف تربت. همۀ امیدم این است که بتوانم با تلفن با تو تماس بگیرم و صدای امید دهندۀ گرمت را بشنوم. اگر نتوانستم نامۀ کاملی برایت بنویسم که همۀ حرفها در آن باشد مرا ببخش. واقعاً خستگی اجازۀ بیدار ماندن بیش از این را نمی‌دهد. خوشحالم که می‌دانی دوستت دارم و به عشق تو افتخار می‌کنم. شعر تازه‌ای نوشته‌ام توی راه، که با نامۀ بعدی برایت پست می‌کنم.

با هزار بوسه برای تو
ازموی سر تا ناخن پایت
احمد

(تا چند روز دیگر می‌آیم پیشت. امیدوارم تا آنوقت حتماً حتماً پیش دکتر رفته باشی. یادت باشد که من جز تو کسی را ندارم و سلامت تو سلامت خود من است.)
(آیدا نازنین خوب خودم.
…اینها هم تمام می‌شود. بالاخره (فردا) مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم. بالاًخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی) یا (چه عجب که امروز شادی؟) و من به تو بگویم که: (دیگر کی می‌توانم ببینمت؟) و یا تو بگویی: (می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.) من بگویم: (دیوانۀ زنجیری حالا چند دقیقۀ دیگر هم بنشین!) و همین – همین و تمام آن حرفها، شعر‌ها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه، رفته رفته، تو از این دیدار‌ها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعه‌ای به خود لرزیدم. کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم. آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است. بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریکترین شبها و آفتابی‌ترین روز‌ها خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم، به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.)
۲۹ شهریور ۱۳۴۲
احمد تو