گزارش این علف بی‌رنگ به همراه تو این گونه‌ست | هوشنگ چالنگی

هوشنگ چالنگی (زاده ۱۳۲۰ خورشیدی در مسجد سلیمان)، شاعر معاصر اهل ایران است. او در کنار شاعرانی چون احمدرضا احمدی، بهرام اردبیلی، مجید فروتن، پرویز اسلامپور و بیژن الهی «شعر موج نو» و در ادامهٔ آن «شعر دیگر» را پایه‌گذاری کردند.

چالنگی نخستین بار توسط «احمد شاملو» در مجلهٔ خوشه به جامعهٔ ادبی ایران معرفی شد. اما چالنگی پس از تقابل با شعر شاملو به جرگهٔ شعر دیگر پیوست و این باعث شد شعر او دچار تغییرات نحوی زبان شده و تمامیت معماری آن را تحت تأثیر قرار گیرد.

دوران تحولات اجتماعی جامعهٔ ایران در دههٔ ۱۳۶۰ شعر او را نیز تحت تأثیر قرار داد و او را به سکوت کشاند. چالنگی در آن دوره نسبت به دوران جوانی‌اش کار خاصی ننوشت.

حفظ ریتم و آهنگ درونی شعر از طریق دقت و ظرافت در همنشینی واژگان، یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های اشعار هوشنگ چالنگی است؛ اشعاری که در آن‌ها زبان در عین سادگی و نزدیکی به نثر، از آهنگی درونی پیروی می‌کند و نرم و آهسته پیش می‌رود؛ گرچه در پشت این آهستگی انگار حادثه‌ای در حال رخ دادن است؛ حادثه‌ای فشرده‌شده در تصویرهای آهنگین اشعار و گاه تصویرهای شاعر، سخت با طبیعت می‌آمیزند و از دل طبیعت سر برمی‌کنند.

در شعرهای چالنگی نوعی معماری تصویری وجود دارد که معنا را در متن شعرها به تعویق می‌اندازد که باعث از بین رفتن مشخصه‌های تک‌معنایی واژگان می‌شود. با این وجود، زمان در آثار جدیدتر وی به معنای فرصت و امکان نیست بلکه نوعی تعویق و بازآفرینی معنا و فضاست، در حالی‌که تا پیش از این، این نوع رفتارهای شعری را بیشتر در آثار یدالله رؤیایی و بهرام اردبیلی شاهد بوده‌ایم

چالنگی در مورد رابطهٔ مدرنیسم و شعر معتقد است شیوهٔ شعر طوری است که مدرنیسم مورد علاقهٔ ما شاید در آن اتفاق نیفتد و در لایه‌های درونی شعر حضور کلی پیدا نکند. مدرنیسم باید در همان خوانش اول توسط مخاطب حس شود؛ با این وجود به باور چالنگی در بسیاری از کارها این ویژگی دیده نمی‌شود.

چالنگی در مورد شعر دیگر معتقد است شعر ناب یعنی مردم کشورش و معتقد است مخاطبان شعر در بهترین نقطهٔ شناسایی شعر قرار دارند و در این میان مخاطب متبحر و باهوش می‌تواند در تعیین تکلیف وضعیت شعر حضور تأثیرگذار داشته باشد.

چالنگی اشرافیت فرهنگی–فلسفی را در شعر محکوم می‌کند و معتقد است: «اگر شعر فقط یک تأویل فلسفی داشته باشد، نمی‌تواند موجودیت پیدا کند.»


چالنگی گرچه مدتی بعد از فعالیت در مجلهٔ خوشه به جرگهٔ اعضای شعر دیگر و شعر موج نو پیوست اما حضور قاطع احمد شاملو و تأثیر او را کتمان نمی‌کرد. او معتقد بود شاملو مهم‌ترین شاعر تاریخ ادبیات ایران است، به‌طوری‌که می‌توان شعر فارسی را به دورهٔ پیش و پس از شاملو تقسیم کرد. چالنگی معتقد است شاملو به‌تنهایی نوعی مشروطه در مشروطهٔ شعر فارسی است. با این وجود، چالنگی مدرنیسم شعر دیگر را بیشتر دوست داشت.

احمد شاملو نیز هوشنگ چالنگی را آبروی شعر فارسی می‌دانست. همچنین بسیاری از منتقدان چالنگی را بهترین شاعر شعر ناب خوانده‌اند. چالنگی گرچه تا مدت‌ها دفتر شعری منتشر نکرد اما همواره در شعر معاصر ایران حضوری تأثیرگذار داشته‌است.

او از تأثیر نیما یوشیج بر شعر خود و شاعران شعر دیگر نیز می‌گوید:

در رابطه با شعر نیما می‌توانم بگویم شعر دیگری‌ها از آنان بودند که به‌شدت شعر نیما را دوست می‌داشتند. اکثر دوستان شعر دیگر به‌خصوص بیژن الهی و بهرام اردبیلی بهترین‌های نیما را از حفظ بودند و بر سر بعضی واژه‌ها و دیگر مسایل مربوط به شعر او گفتگو داشتند. من خود نیز کارهایی از نیما را که هنوز در حفظ دارم مربوط به زمان‌هایی است که هنوز ۳۰ساله نشده بودم. زمانی که ۱۷–۱۸ساله بودم بیشتر اشعاری را که لحن حماسی مثل «آی آدم‌ها» یا «ول کنید اسب مرا» داشتند دوست می‌داشتم و بعدها به سوی اشعاری که عمق و شاعرانگی بسیار بیشتری داشتند جذب شدم مثل «به شب آویخته مرغ شباویز» یا «چوک و چوک گم کرده راهش»…


هوشنگ چالنگی که از اعضای اصلی حلقهٔ شعر دیگر بود، در دههٔ ۱۳۴۰ کارهای خود را در قالب دو جلد کتاب «شعر دیگر» همراه دیگر شاعران این گروه منتشر کرد. چالنگی پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران برای انتشار هیچ کتابی اقدام نکرد و انتشار کتابی مستقل از خود را، تا چهل سال پس از سرودن مشهورترین شعرهایش، یعنی تا سال ۱۳۸۳ که «زنگولهٔ تنبل» به چاپ رسید، عقب انداخت. این کتاب در نشر سالی به چاپ رسید.

پس از این کتاب، چالنگی کتاب آبی ملحوظ را در سال ۱۳۸۷ با همان ناشر منتشر کرد. این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۸۴ مجوز نشر را دریافت کرده بود اما با تأخیری سه‌ساله و با اضافه شدن شعرهایی به آن در چند مرحله به چاپ رسید. یک کتاب دیگر چالنگی نیز که تاکنون در بازار نشر دیده نشده و به احتمال بسیار زیاد اصولاً به چاپ نرسیده، با عنوان «نزدیک با ستارهٔ مهجور»، در سال ۱۳۸۱ از سوی انتشارات صمد اهواز تا مرحلهٔ فهرست‌نویسی پیش رفته‌است. همچنین نشر سالی، در سال ۱۳۸۰، نخستین بار کتابی از چالنگی را با عنوان «آن‌جا که می‌ایستی» تا مرحلهٔ فهرست‌نویسی پیش برد. به نظر می‌رسد این کتاب، شکل اولیهٔ همان کتاب «زنگوله تنبل» باشد که سه سال بعد، در سال ۱۳۸۳، با افزوده‌ها و نامی جدید از سوی همین نشر به چاپ رسید.

آن‌جا که می‌ایستی، تهران: نشر سالی، ۱۳۸۰
نزدیک با ستارهٔ مهجور، اهواز: انتشارات صمد، ۱۳۸۱
زنگولهٔ تنبل، تهران: نشر سالی، ۱۳۸۳
آبی ملحوظ، تهران: نشر سالی، ۱۳۸۷
گزینهٔ اشعار، تهران: انتشارات مروارید، ۱۳۹۱

از مهم‌ترین مقالاتی که تاکنون به شعر چالنگی پرداخته‌اند، می‌توان به این‌ها اشاره کرد:

ت‍ب‍ی‍ی‍ن‍ی ک‍وت‍اه ب‍ر ش‍ع‍ره‍ای ه‍وش‍ن‍گ چ‍ال‍ن‍گ‍ی، منوچهر آتشی. مجلهٔ کارنامه، ش۳۶، (ش‍ه‍ری‍ور ۱۳۸۲): ص۱۰۹–۱۱۰.
چشم‌بستن در کشف ستاره، هوشیار انصاری‌فر. روزنامهٔ شرق، ۲ مرداد ۱۳۸۶، ص۲۸.
برهٔ پرهیاهوی زنگولهٔ تنبل: مروری بر اشعار هوشنگ چالنگی، رامین یوسفی. روزنامهٔ اعتماد ملی، ۲۹ فروردین ۱۳۸۷: ص۱۰.
اتفاق غنیمت، هرمز علی‌پور. روزنامهٔ شرق، ۱۴ مرداد ۱۳۸۶، ص۱۵.
ن‍ف‍س‌ک‍ش‍ی‍دن ب‍ا ده‍ان پ‍ل‍ن‍گ: دربارهٔ مجموعه شعر زنگولهٔ تنبل، غلام‌رضا صراف. کتاب ماه ادبیات و فلسفه، ش۶۳ (دی ۱۳۸۱): ص۱۰۸–۱۱۱.
داس‍ت‍ان دو ن‍س‍ل، امید روحانی. روزنامهٔ همشهری، (۱۴ اس‍ف‍ن‍د ۱۳۸۱): ص۱۷.

الف 
و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست 
اگر این شب ست 
اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم 
سیاهی ی تنها خود تویی 
بهین شب تنها که خود می سازی و 
آبها که در پای تو می خسبند 
رنگ می گیرد.

ب
نمی گذارمت که بنشینی که درختانت بینند 
چون از میانه بگذاری و راز درمیان باشی 
وانکوت که به یاد آرد خود تویی 
نا گشوده ی ایام 
و ماه بی رفتار 
گاه که نمی گذاریم که بنشینم

پ
و به گاه که بر تو هایل شود 
گر ازو پرسی 
به دیدگان سربین 
با تو سخن می دارد 
و می گذارد که نسیم قلب تو واکند 
میان این همه روز

چه خبر؟ | شعر: بیژن الهی | آهنگ: محسن نامجو

شعر: بیژن الهی
آهنگ: محسن نامجو
Music: Mohsen Namjoo
Poem: Bijan Ebahi
……………………………
مَناعی (شاعر بيژن الهي)

چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها،
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری.
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا.
گوشه زد با ستاره‌ی سحری.
چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریه‌ی ابر
از زمینْ رازِ آسمان نچشید.
تازه شد داغِ لاله‌های طَری.
چه خبر؟ مرگِ حق‌ْحق و هوهو.
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ ده‌زبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوه‌گری.
چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب.
سپر افکند هر زبان‌آور:
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟
چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید،
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛
نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری.
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلةُ‌القَمَری.
قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز.
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیده‌وری،
دنیا تیْه بود و بی سر و ته،
̕ خانه آباد ̕ گفت و دید و شنید
شاهدی می‌کُنند و بَه‌بَه‌بَه
مگسِ بی‌مَریّ و خِیْلِ خری.
——————
نوشته بیژن الهی درباره‌ی «مناعی»:
مناعی))ی ما (کارِ 1361) نه ترجمه‌ست، نه تعبیه (adaptation)؛ گَردانه‌ست (variation)، به معنی‌ی موسیقائی‌ی لفظ، روی قطعه‌یی با قوافی‌ی میمی ( ﴿(أنعی إلیک…)) ) که حلّاج در آخرین شبِ زندان، بعدِ آخرین راز و نیاز، بر زبان راند در حضور دو کس که یکی خادمِ ایّامِ حبس بود و یکی مُرید و ملاقاتی. بعلاوه، پایبندِ این قاعده نیست که یاءِ وصلی را همقافیه‌ی یاءِ اصلی نمی‌کنند فُحولِ شُعَرا (یاءِ وحدتْ وصلی‌ست). با این همه، نایاب نیست این‌گونه قافیه‌بندی هم، مثلاً در غزلهای 1305 و 1306 از دیوانِ جهانْ مَلِکْ خاتون، شاعره‌ی معاصرِ حافظ.

شبه وبا یا شبه هنرمند | صدای غلامحسین ساعدی

بله. شبه هنرمند گرفتار “ابلوموفیسم” کامل ذهنیست. دقیقاً هیچ امر اجتماعی برایش مطرح نیست. هیچ چیز او را تکان نمی دهد. به تمام مسائل مملکتی بی اعتناست. دنیا را آب ببرد او را خواب می برد. اما با این همه مرده گی، اصلاً جمود نعشی ندارد…. از این شهر به آن شهر، از این جشن به آن جشن، از این مجلس به آن مجلس می رود فقط به این دلیل که همیشه حضور داشته باشد به دلیل اینکه او را ببینند. به این دلیل که فضا را بسنجد و ببیند که باد از کدام سمت می وزد و به کدام سمت باید مایل شود. به کدام سمت باید رو کند. فرصت طلبی خود را با بی شرمی تمام همه جا علنی می کند. بله. می دود و می دود و می دود فقط به خاطر جمع و جور کردن موقعیت خود. اگر شبه هنرمند یک “ابلوموف” کامل است در زندگی و چالاکی یک “پله” است. همام فوتبالیست معروف که توپ فوتبال مستعملی را امضاء می کند و چندین هزار دلار می ستاند. ولی شبه هنرمند بدبخت بی آنکه توپ فوتبال امضاء کند، فقط صله می گیرد و توله سگ وار نوازشی می بیند… (و در قسمتی دیگر…)
… مساله مهم این است که شبه هنرمند با ممیزی مخالف نیست و وجودش را حس نمی کند. نه که او کاری به کار ممیزی ندارد و ممیزی کاری به کار او! نخیر اشتباه می کنید. این دو تا بردران توامان همدیگرند. اصلاً شبه هنرمند زاییده ممیزیست. از عوارض ممیزیست. ممیزی هنرمند واقعی را می کوبد و بذر هنر کاذب را همه جا پخش می کند. وقتی آلودگی هست چرا شبه “وبا” نباشد. وقتی ممیزی هست چرا شبه هنرمند نباشد.

غلامحسین ساعدی – شب چهارم از شب های گوته – ۱۳۵۶

شاید عاشقانه آخر | صدای محمد مختاری

لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا
درست یک واژه مانده‌ است تا جمله پایان پذیرد
و هر چه گوش می‌ سپارم تنها
سکوت خود را می‌ آرایم
و آفتاب لب بام هم‌چنان سوتش را می‌ زند
شکسته پل‌ ها پشت سر
و پیش رو شنهایی که خاکستر جهان است
غروب ممتد در سایه‌ ی درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو می‌ رسد تحمل را کوتاه می‌ کند
چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی، سنگ می‌ شود در بی تابی‌ های خاموش
هوای قطبی انگار
انگار فرش ایرانی را نخ نما کرده است
نشانه‌ یی نیست
نگاه می‌ کنم
اگر که تنها آن واژه می‌ گذشت
به طرفه العینی طی میشد راه
کودک باز می‌ گشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست می‌ انداخت دور گردنت
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است…

هوشنگ گلشیری، شب ششم از ده شب انستیتوی گوته | جوانمرگی در نثر معاصر فارسی

می‌گوییم، تشخیص درست موقعیت و همت این و آن به ما امکان داد تا بگوییم در این سال‌ها چه بر سر فرهنگ آورده‌اند، چگونه همه چیز و هر چیز را واژگون و معلق، مسخ و کج و معوج نشان دادند تا شما، تک تک شما بدانید که اگر این شب‌ها جایی دیگر ادامه نیافت، اگر به این قلم‌ها کتاب منتشر نشد، اگر کانون نویسندگان خانه‌ای از آن نویسندگان و شما نداشت، اگر نشریه‌ای منتشر نکرد، اهمال از جانب ما نبوده است

با توام ایرانه خانم زیبا | صدای رضا براهنی

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا 
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا

سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر

با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز

آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا

چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو که من پشت پرده‌ام آنجا

کاکل از آن سوی قاره‌ها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنه‌ام آنجا

بی‌تو گدایم ببین گدای کوچه‌ی دنیا

با توام ایرانه خانم زیبا!

با تو از آن جا که سینه به پهلو شود مماس‏ می‌زنم این حرفها

با تو از آن جا که خیسی شبنم به روی ز‌ِهار آرزو بنشاند

با تو از آن جا که گوش‏ و دگمه‌ی پستان به ماه نشینند

با تو از آن جا که می‌شوم موازی تو فاصله یک بوسه بعد فاصله‌ها هیچ

چشم یکی داری حالا بکن دو چشمی‌اش‏ متوازی آهان متوازی آها

خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند

با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی جعدها به سینه‌ی من هیچ نگویم نگویمَمَ گُمَمَم!

فکر نباشد که فکر کنم فکری هیچم که خوب بگویم نگویمَمَ گُمَمَم

خاک نگویم به گاوها و پرستوها ابر نگویم

ابر نگویم به شب‌پره‌ها جغدها و شانه به سرها

فکری هیچم شعر نگویم به چشم باز ماه نگویم که ذوذنقه ماه نگویم

هیچ نگویم نگویَمَم گُمَمَم

زانو اگر زن نباشد اگر زن

پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هیچ نگویم

وای که از شکل شکلدار چه بیزارم شانه‌ی آشفتنم کجاست خانم زیبا؟

با توام ایرانه خانم زیبا!

غم که قلندر نشد همیشه‌ی زخمی

رو که به دریا نشد

صبح که خونین نشد آن همه سر آن همه سینه خود نه چنانم طشت بیارید

سر که به جنگل زند برگ به اجساد

رو که به دریا نشد

حال که فرخنده باد خنجر تبعید و داغگاه گلویم جای گُمَمگاه خون که سرایم

کشته که بودم تو را چرا دوباره کشتی‌ام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زیبا

با توام ایرانه خانم زیبا!

گوش‏ چه کوچک شود که آب بخوابد سپیده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زیبا

هیچ نگویم که خوب بداند

فکری هیچم که سوت زنم جا

شانه‌ی آشفتنم که شنیدی

روحِ برآشفتنم که گوشه‌های سقف تو لیسیدنم که شیشه شکست

واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟ زیرِزمین روی سرم گذاشتنم

چشم تو را دیدن از پس‏ شانه پشت به دریا و فرش‏ متنهای چه شادی

پس‏ بتوان! آه! باز هم بتوان! خویش‏ را بتوانان!

زیرِزمین روی من همه بو مویه‌ی بوسم حرفِ ندانَم

پس‏ بتوانان مرا که هیچ می‌چَمَدم سوی فکری هیچم

باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا

با توام ایرانه خانم زیبا!

عادت این پشت سر نِگهیدن، خانم زیبا!

هیچ نمی‌افتد از سرم

عادت این پرده را کنار زدن از پنجره

دیدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدایی چگونه هیچ نمی‌افتد از سرم

عادت این جیغهای تیزِ به پایان نیامده که سر بدهم سر

من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟

من مگر این خونِ ریخته‌ام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالی

من مگر این؟

عادت این گونه گفتن این حرفها به شیوه‌ی این شیوه‌های نگفتن

باز چگونه؟ که هیچ به هرگز که خاک به خورشید و من به زن و زن او آن جا

با توام ایرانه خانم زیبا!

خواستنی‌تر شدم درون خویش‏ تا که بیایی که عشق بیاید

محو شدم چون کف دریا که خفته سر دَهَم آواز

مثل نهنگی به رنگ غایبِ مخفی

ماه شناور به کفه‌های سُرینش‏ بی که بداند

ماهی از آن رو به شکل چشم تو باشد

گفتن این مردن زیبا در اوج در آن زیر زیر‌ِ جهان

راز که سبابه‌ای است بر آن لهله حلقه گوشت که حلقه

من که نخواهم نوشت که مُردَم خویشتنیدی مرا که خوب بنوشم زیر زمین را

من که نخواهم نوشت خانم زیبا!

با توام ایرانه خانم زیبا!

ياد بعضي نفرات / روشنَم مي دارد…


شهرام رفیع زاده:ياد بعضي نفرات / روشنَم مي دارد…

برای من هوشنگ گلشیری یکی از همان هاست حتما که “وقت هر دلتنگي 

سويشان دارم دست / جرئتم مي بخشد/ روشنم مي دارد.”

حالا که دوباره صدای هوشنگ گلشیری را شنیدم، همین سطرهای آقا نیما رژه رفت توی ذهن و زبانم.

این گفت و گو که در آن هوشنگ گلشیری از زندگی و آثارش حرف می زند سال 78 از رادیو بی بی سی پخش شده و حالا با عمومی شدن بخشی از آرشیو این رادیو در دسترس یا بهتر “گوش رس” همگان است.




آهنگ راسکولنیکوف از آکولاد

سبک آهنگ راسکولنیکوف از آکولاد بلوز می باشد
راسکولنیکوف شخصیت اصلی رمان جنایت و مکافات اثر داستایوفسکی ست
از آلبوم هفت جفت کفش و هفت کلاه آهنی
شعر :فربد شیر محمّد
ملودی : دانیال ایزدی
تنظیم : آکولاد

شهوت ممنوع – شهرزاد سپانلو

ساناز زارع ثانی:“شهوت ممنوع ” یکی از ترانه هایی هست برای آلبوم جدید شهرزاد سپانلو (وقفه کوتاه) نوشتم . زمانی که اولین سطر این آهنگ رو نوشتم ،مثل خیلی وقتها کلمات فروغ دور سطرم شروع به حرف زدن کردن. نمیتونستم بی خیال از کنار این همه سر و صدا رد بشم. وقتی تکه ای از شعر فروغ از دستام چکه کرد، حس کردم که این شعر ترسی از هیچ سیاهی نخواهد داشت. یک طرف شعر فروغ ، یک طرف صدای شهرزاد ! 
این وسط تمام تلاشم این بود که صدای فریاد چند نسل رو به هم بدوزم تا نشون بدم ، هنوز میشه برای ” گناه ” شعر نوشت ! هنوز این ترس بوی سالها پیش رو داره . 
شاید نسلها باید بنویسن و بخونن تا بیاد اون روزی که آب از آسیاب بیفته و موهاش سفید بشه 

به امید کهنه شدن این حرف ، این بهانه، این فریاد ، این گناه!
شهوت ممنوع – شهرزاد سپانلو
ترانه سرا : ساناز زارع ثانی ( با تضمینی از شعر گناه فروغ فرخزاد )
آهنگساز : ساسان عضدی
داره شب میشه و کم کم / تنم دلتنگه دستاته
رو پوستم جای پیراهن / هنوزم ردِ دستاته
هنوز تشنه ام مثل صحرا / چشام دنبال بارونه
تو اون گنجی که تو رویام / کسی جاشو نمیدونه
چشام میخنده بی وقفه / دلم آروم نمی مونه
زیر پوستم زنی داره / مدام این شعرو میخونه:
” گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود “
صدات پنهون شده تو من / داره می رقصه تو رگهام
تو کاری کردی که یلدا / شده اسم همه شبهام
نه از این شهوت ممنوع / نه از کابوس می ترسم
تو دریایی پر از آتش / برهنه ، گرم ، می رقصم
چشام میخنده بی وقفه / دلم آروم نمی مونه
زیر پوستم زنی داره / مدام این شعرو میخونه:
” گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود “
مث ِ یک راز سر درگم / میخوام پنهون شی تو شعرام
مثل سیاره ای مخفی / تو راه شیری خوابام
روی لبهام هنوز جای / تنفسهای تو مونده
تو عطر سیب سرخی که / تن حوا رو پوشونده
چشام میخنده بی وقفه / دلم آروم نمی مونه
زیر پوستم زنی داره / مدام این شعرو میخونه:
” گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود “
iTunes Link: https://itunes.apple.com/us/album/a-b
From the 2014 album “Vaghfeye Kootah” A Brief Pause
Shahrzad Sepanlou – Forbidden Lust
Music: Sasan Azodi
Lyrics: Sanaz Zaresani
Chorus by Forough Farrokhzad from “The Sin” poem.
شهوت ِ ممنوع
Shahrzad Sepanlou – Forbidden Lust
شهوت ممنوع – شهرزاد سپانلو
ترانه سرا : ساناز زارع ثانی ( با تضمینی از شعر گناه فروغ فرخزاد )
آهنگساز : ساسان عضدی