سي و يکم خرداد ماه، در سالگرد تيرباران سعيد سلطانپور



نام «اسفنديار منفردزاده» در ياد و خاطرات همۀ ما بدون شک با موسيقي متن فيلم‌هايي چون: قيصر، رضا موتوري، داش‌آکل، بلوچ، خاک و گوزن‌ها پيوند خورده. براي خيلي‌ها با ترانه‌هايي چون: جمعه، و شبانه‌هايي که با صداي فرهاد اجرا شد؛ و عده‌اي هم او را با آهنگي که زير صداي احمد شاملو در دکلمۀ اشعار خود شنيده‌اند به‌ياد دارند.

روزي بايد سر فرصت از «منفردزاده» و آثارش، آنچنان که سزاوار و شايستۀ اوست بنويسم. از کارهاي سينمايي‌اش، از آهنگ ترانه‌ها و سرودهايي که ساخته، و از تاثيري که او با همدلي‌ها و همراهي‌اش با جريان‌هاي متفاوت و متنوع فرهنگي، اجتماعي، سياسي داشته و دارد.


اينجا و دست به نقد اما، به اثري تازه و منتشر نشده از او گوش کنيم که همانا آهنگي از ساخته‌هاي اوست بر دکلمۀ شعري بلند از دکتر اسماعيل خويي که سالها پيش در يادمان سعيد سلطانپور سرود و با صداي خود خوانده است.

مي‌خواهم از شما که از ما هزار بار بگوييد بگويند با قاري بزرگ،
مي‌کاريم عشق بزرگ را، تا گل دهد به دامن بيزاري بزرگ.



شعر و صداي: اسماعيل خويي
موسيقي متن: اسفنديار منفردزاده
* * *
«. . . سعيد خانه‌اي در شهرآرا خريده بود که به‌قول خودش بتواند با همۀ رفقاي بي‌خانمانش در آنجا زندگي کند. شهرآرا سال 59، بياباني بيش نبود با چند خانه که به‌تازگي ساخته شده بودند و خانه‌هايي که در دست ساخت بودند.

آفتاب فروردين‌ماه گرمايش را به‌روي شهر پاشيده بود که به شهرآرا رسيديم. خيابان برخلاف روزهاي قبل پر از ماشين بود. ما ناراحت و پريشان از ديرکرد خود، ماشين‌مان را در چند متري خانه پارک کرديم.

به چهره‌هاي نا آشنا که لبخندشان زياد صميمي نبود برخورديم. اطراف خانه بوي رفاقت نمي‌داد. . . «قزل» به‌ديدارمان شتافت و توضيح داد که: »حدود ظهر دو نفر پاسدار آمده بودند سعيد را دو ساعتي براي سوال و جواب ببرند. . . ولي من راهشان ندادم و در را بستم.» فکر کرديم که حتما چيز مهمي نبود.

مجددا عده ديگري مسلح آمدند و هر ساعت هم بر تعدادشان افزوده مي‌شد. ما فکر مي‌کرديم اين نا آشنايان که چندان تلاشي هم در پنهان کردن اسلحه‌شان ندارند ياران تشکيلاتي سعيد هستند. . . پاسداران در حياط و زيرزمين و حتي خانۀ همسايه اتراق کرده بودند. . . مهرداد (پاکزاد) را ديدم که خودش را به‌ما رساند و مي‌خواست بداند چرا رفقاي تشکيلاتي سعيد مسلح هستند. در حالي‌که مي‌گريستم، گفتم: «اينها پاسدار هستند.»

مرا نه توان توضيح بود و نه مجال آن. مهرداد دوباره به‌ميان جمع رفت. زمزمه‌هاي توام با شوخي جاي خود را به نگاه‌هاي پر از ترديد داد که بين ما رد و بدل مي‌شد. به يکباره مهرداد خودش را به‌ما رساند و گفت: «اينها ليستي در دست دارند که اسم من هم جزو آنها است. گفتم: «او و همه کساني که نامشان جزو ليست است سعي کنند جشن را ترک کنند.» ولي مهرداد گفت که: «دير شده، حالا اگر کسي مهماني راترک کند، شک مي‌کنند. . .»
 

گروه موسيقي که به‌دعوت خانواده سعيد به‌جشن آمده بودند، مي‌نواختند و عده‌اي هم مي‌رقصيدند. حتي خود سعيد به‌همراه آنان مي‌رقصيد تا شايد رفاقت و شادي را به‌فضاي سنگين جمع بازگرداند. پاسدارها موافقت کرده بودند که تا پايان مراسم مزاحمتي ايجاد نکنند و پس از آن فقط دو ساعت سعيد را براي سوال و جواب مي‌برند و خودشان هم او را برمي‌گردانند. . .لحظۀ موعود فرا رسيد. آنها از سعيد خواستند به جمع بگويد که آرامش خود را حفظ کنند و او زود برمي‌گردد. آن‌زمان که دژخيمان مي‌خواستند سعيد را سوار ماشين کنند. . . همهمه‌اي در گرفت به همراه شليک تير هوايي. . .

اگر اشتباه نکنم، سعيد دوبار ملاقات داشت و هر بار مادر را به اين اميد روانه خانه کرده بود که به‌زودي آزاد خواهد شد.

فصل بهار را طاقت آن نبود که شاهد خاموشي فريادي باشد که از گلوگاه شاعري آزاده و مبارز برمي‌خاست. با شتاب بار اين غم را که به سنگيني کوه‌ها بود به تابستان سپرد. در سپيده دمان تيرماه گلوله‌هاي جهل و ناداني، فرياد شادي برآوردند و قلب شاعري را نشانه رفتند که به عشق و آزادي محرومان مي‌طپيد.

و اما خورشيد را که در روز خاکسپاري ياراي ماندن نبود، جاي خود را به ماه سپرد تا ديدگان پرحسرت ما را بدرقه شاعري کند که غزل‌خوان چکاوک‌ها بود.

مراسم يادبود سعيد در همان خانه‌اي که پناهگاه همه ياران او بود برگزار گرديد. . .

گذشت سال‌ها، نه خاطره دردناک آن‌روز را از ياد مي‌برد و نه نام پر افتخار سعيد را.
آنچه جاودانه است، حقيقتي است که سرانجام همانند خورشيد از پس ابرها نمايان مي‌گردد. . .»

[روايتي ديگر از دستگيري شاعر مبارز، به نقل از «سرور علي‌محمدي»، برگرفته از ماهنامۀ آرش چاپ فرانسه، شماره 84.]

تریاک-نصرت رحمانی

« تریاک »

شعر: نصرت رحمانی
صدا: رضاپیربادیان

ـ «نصرت! چه می‌کُنی سر این پرتگاه ژرف
با پای خویش، تن به دل خاک می‌کشی
گُم گشته‌ای به پهنه‌ی تاریک زندگی
نصرت! شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی.

نصرت! تو شمع روشن یک خانواده‌ای
این دست کیست در ره بادت نشانده است؟
پرهیز کُن ز قافله‌سالار راه مرگ
چون، چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!

بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته‌ای
ای مرغ خوش‌نوا ز چه خاموش گشته‌ای؟
روزی به خویش آیی و بینی که ای‌دریغ
با این همه هنر، تو فراموش گشته‌ای!

هر شب که مست دست به دیوار می‌کشی
از خواب می‌جهد پدرت، آه می‌کشد!
نجوا کُنان به ناله سراید: «که این جوان
گردونه‌ی امید به بی‌راه می‌کشد».

دیشب «ملیحه»، دختر همسایه طعنه زد:
«آمد دوباره شاعر بد نام شهر ما!»

ـ «مادر!. . . بس است . . . وای. . .
فراموش کُن مرا.
باید که گفت: شاعر ناکام شهر ما!

مادر! به تنگ آمده‌ام از دست ناکسان
دست از سرم بدار، نمی‌دانی چه می‌کشم
دردی‌ست بر دلم که نگنجد به عالمی
این درد، کی به گفته درآید که می‌کشم»

ـ «نصرت! از آن مردم خویشی، نه مال خود
زنهار! تیرگی زند راه نام تو
هر گوش، منتظر به سرود تو مانده است!
نصرت! شرنگ مرگ نریزد به جام تو!»

“من از دوستت دارم” با صدای یدالله رویایی

« من از دوستت دارم »

شعر: یدالله رویایی
صدا: یدالله رویایی
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشقانه
            از عارفانه
                      می گویم
از دوست دارم
                از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
                                    خواهم زیست
من با به تمنای تو
                   خواهم ماند
من با سخن از تو
                    خواهم خواند
ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان،
ما خاطره ایم از به نجواها…
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوه ای از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش.
تو از به شباهت، از به زیبایی
بر دیده ی تشنه م تو دیدن باش


«قطار همیشه به‌موقع نمی‌رسد»

«تکرار می‌کنم
من ادامه دارم تا ورق‌های بعدی
کتاب‌های بعدی
و حتا حروف من
همین شاهنامه را گشته است!
نگاه کنید
از هر طرف هم که می‌روید
تنها می‌رسید»
نهال نوریان:«من توی لوله‌های نفت آژیر قرمز را کشیدم» نام مجموعه‌ی شعرهای زینب حسن‌پور است. اگرچه نام این شاعر را کمابیش در آن‌سو و این‌سوی ادبیات شنیده‌ایم ولی این نخستین مجموعه‌ای است که از او منتشر شده است. در شناسنامه‌ی کتاب چنین می‌خوانیم که اگرچه این کتاب منتشرشده به سال 1391 است ولی شعرهای آمده در آن، تلاش شاعرانه‌ی شاعر در میانه‌ی سال‌های 1378 تا 1380 است. مجموعه‌ی شعرهای زینب حسن‌پور سی و چهارمین کتاب منتشر شده توسط نشر الکترونیکی سه‌پنج است که با مقدمه‌ای از ناما جعفری و به‌همراه برگردان انگلیسی شعرها توسط علی‌رضا بهنام آماده است تا خوانده شود. همان‌طور که ناما جعفری در مقدمه‌ی خود بر این کتاب می‌نویسد، همه‌ی آن‌هایی که در حوالی شعر پرسه می‌زنند می‌دانند که در همان سال‌های نخستین دهه‌ی هشتاد، جنوب ایران حرف‌های زیادی در زیست‌بوم شعر برای گفتن داشت ولی پرسش این‌جاست که چرا شعر نخستین سال‌های دهه‌ی هشتاد را باید اکنون خواند و چرا شاعری که در این زمان کتاب خود را منتشر می‌کند، شعرهای جدید خود را برای مخاطب خود رونمایی نمی‌کند؟
باید پرسید شعری که در سال‌های نخستین دهه‌ی هشتاد سروده شده است و در آن می‌توان نشانه‌هایی از آن دهه را یافت چرا باید چیزی را بازنماید که در تمام این سال‌ها قابل دیدن بوده است؟ باید پرسید چگونه است که شاعری ممنوع، بعد از این‌همه سال که از سرودن شعرها می‌گذرد به نتیجه‌ می‌رسد که باید آن‌ها را به دست نشر الکترونیک سپرد؟ باید از شاعر پرسید که این شعرها را در گنجه نگاه داشته است یا به‌سنت والت ویتمن عمل کرده و در این زمانه‌ی خاموشی آن‌ها را بازنویسی کرده است؟ باید پرسید که شاعر این شعرها در سروده‌های خود چه مولفه‌ی مازادی بر شعرهای دهه‌ی هشتاد یافته است که قصد بر انتشار آن‌ها کرده است؟ ‌شاید پرسیدن بسیاری از سوال‌ها و پیدا کردن پاسخ برای آن‌ها ضرورت داشته باشد. پرسش‌های زیادی پیرامون شعر حال حاضر وجود دارد و از سوی دیگر مشکل‌هایی که در حوزه‌ی شعر و در زمینه‌ی زیست آن و حواشی‌اش دیده می‌شود کم نیستند ولی این‌ها همه یک‌سوی ماجرا قرار دارند. سوی دیگر ماجرا و جدای از تمام این پرسش‌ها آن‌جا ست که کتاب را پیش روی می‌نهی و قصد می‌کنی که فقط شعر بخوانی و کلمه‌ها و تصویرها در مقابل است. بهتر است کتاب را باز کنید و خودتان رویاروی سی و پنج شعر شاعر جوان قرار گیرید.
«اتاق اگر شلوغ باشد
نیمی از شعر زن می‌شود
باقی هم خون من به اندوه‌ات!
نه؟!
توی دفتری که رفت
زیر آن‌های حیوانات که مرد!
شکسته‌هایم عاشقی بلد شدند
با ماءالشعیر که در مونث رقیق است!
بگوییم ادبیات لای موهایم مضطرب شده
عزیزم هم سرقت ادبی بود!»

فایل پی‌دی‌اف را از این‌جا دانلود کنید.
سرچشمه گرفته از رادیو کوچه

شعر خوانی آزاده بشارتی در رادیو سه پنج

شب را فراموش نمی کنم
چگونه می شود او را؟
او را که شمشیری آماده تر داشت
و کلاهی کلفت تر
او را که دست هایی بلند تر داشت
و دهانش نزدیک تر بود
به دهان من!
روزی که کوه
لب به اعتراف گشود
برای من جز سنگ ریزه
خاطره ی دیگری نداشت
سپیدی روز را باور ندارم
بر دیوار های سپید شهر
لکه های درشت می بینم
کسی که نیست
چطور بر صندلی می نشیند
حکمرانی می کند
و به جای من تصمیم می گیرد؟!
دریا
چگونه به نیمه ی خالی اش تکیه کرده است؟!
می ترسم
 آن طور که قوچ سر به هوا از چوپان
کنارت می ایستم
آن طور که ماده خرس کوچک
کنار مادرش
به من نگاه کن
به من نخند

شعر خوانی علی آدینه در رادیو سه پنج

به جمال عاملی

……………………..

………….
……………………..

………….

قلبم
با دو دهلیز
که خون می دواند در رگ با
باز و بسته شدن
با
سلولهای کریستالی ش وقتی که فواره می زند ،
قلبم
بندِ سیصدو پنجاست

بیرون
با هر خبر که آفتاب خمیده می کند
ناخنم بلند می شود میریزد توی خیابان
دست خودم نیست
انگار
در شُره های اشک زنم داده اند
بس که روی تختِ الکن مریم
بیدار می شوم هر صبح
با رشمه های تاریک روشنِ کوردی
و شبها
( آ ) ها دارم با مریم
(ها) ها دارم
حتی
با دستهای خودم یکبار
شانه گرفته ام از ماه
پیش از لورکا

خاطره دارم
با هر که توی بند سیصد و پنجاه
و هر صبح
تیر می کشد سینه ام
وقتی که دار دار می کند خورشید
مور مور می شود تختم
و ملافه ام خیس می شود
از ترسی که ابرو گره کرده زیر هشت

خاطره دارم
با تک تک
فانی فکس
شیرهای طعم دار موشکی
شماره نوشتن پرت کردن زیر پاش
با کتونیِ چینی
با سم
توی گلبرگهای اقاقی
و
با این جنازه ای که داده ام
سی و چند سال پیش
تحویل مادرم

من زنده ام آنجاست
که دارد
مرده راه می رود
مرده می خندد
مرده می رود خانه
مرده می شورَد
قبل از خواب خوابِ مرده می بیند

به دنیا که آمدم مادرم چهره نداشت
و رنگ
عقابِ سیاهی بود
چون لکه ای دور در کمین
بر صورتش

نمی دانست
زندانی را دارد
در قلب کوچک من شیر می دهد
که با هر مکیدنی بزرگ می شوم
نمی دانست
وگرنه پستان می کشید
حتی اگر
به دندان گرفته بودمش
خون آلود

مادرم عااااااشق ِ جسدم بود
سوادِ قلب نداشت
من اما قلب بودم
من اما دره ی انار بودم
من
آنجا
بند سیصدو پنجاه

……………………..

….

فروردین 1391

بوف کور خوانی

شما می توانید فایل صوتی بوف کور نوشته صادق هدایت را به گوش هایتان بزنید
 
قسمت اول 
  قسمت دوم


قسمت سوم را در اینجا بشنوید.
قسمت چهارم را در اینجا بشنوید.
قسمت پنجم را در اینجا بشنوید.
قسمت ششم را در اینجا بشنوید.
قسمت هفتم را در اینجا بشنوید.
قسمت هشتم را در اینجا بشنوید.
قسمت نهم را در اینجا بشنوید.


اجرا : سورنا سلگی
متن ” بوف کور” را در اینجا ببینید.


پایان صید قزل‌آلا در آمریکا

محبوبه شعاع:سی‌ام ژانویه زادروز «ریچارد‌گری براتیگان» نویسنده و شاعر معاصر آمریکایی است. او زاده سال 1935 بود و در سال 1984 درگذشت. از ریچارد نه رمان، یک مجموعه داستان و چندین دفتر شعر منتشر شده که رمان «صید قزل‌آلا» در آمریکا اولین و شناخته شده‌ترین اثر اوست. وی هم‌چنین عضو جنبش بیت بود.
«ریچارد گری براتیگان» در سی‌ام ژانویه سال  ۱۹۳۵ میلادی در تاکوما واشنگتن به دنیا آمد. او دوران کودکی‌ سختی را داشته، پدرش پیش از به دنیا آمدن ریچارد، خانواده را ترک کرده و پس از آن که خبر درگذشت او را خوانده، تازه متوجه شده که پسری به نام ریچارد داشته ‌است. باربارا خواهر ریچارد درباره دوران کودکی ریچارد گفته:«او شب‌ها را به نوشتن می‌گذراند و تمام روز را می‌خوابید. اطرافیان خیلی اذیتش می‌کردند و سر به سرش می‌گذاشتند. آن‌ها هیچ‌وقت نفهمیدند که نوشته‌های او چه‌قدر برایش مهم هستند.»
او در بیست سالگی شیشه پاس‌گاه پلیس را با سنگ شکست و یک هفته را در زندان گذراند و بعد به بیمارستان دولتی تحویل داده شد و به تشخیص پزشکان به دلیل ابتلا به جنون جوانی پارانوئیدی در بیمارستان تحت شوک درمانی و مراقبت ویژه قرار گرفت و پس از مرخص شدن از بیمارستان به سان‌فرانسیسکو رفت.
سال ۱۹۵۶ بود که براتیگان به سانفرانسیسکو رفت و آن زمان دوران اوج جنبش بیت بود و نویسندگان و شاعران سرشناس این جنبش در این شهر فراوان یافت می‌شدند. افرادی مانند: جک کرواک، آلن گینزبرگ، رابرت کریلی، میکل میک‌کلور، فیلیپ والن و گری اشنایدرو، او تحت تاثیر جنبش بیت‌ قرار گرفت و نخستین مجموعه شعرش را در بیست و یک سالگی منتشر کرد و همان سال نیز ازدواج کرد. در تابستان ۱۹۶۱ بود، که او به هم‌راه همسر و کودک خردسالش به آیداهو رفت و زندگی در چادر کنار رودخانه‌های پر از قزل‌آلای آن‌جا را تجربه کرد و «رمان صید قزل‌آلا در آمریکا» را نوشت. این رمان شش سال بعد در ۱۹۶۷ منتشر شد و براتیگان را که در فقر مطلق به‌سر می‌برد و حتا در تامین غذای روزانه دچار مشکل بود از نظر مالی نجات یافت.
ریچارد قبل از رمان صید قزل‌آلا در آمریکا چند مجموعه شعر منتشر کرد که یا به رایگان توزیع شد یا خود او در خیابان به فروش نسخه‌های آن‌ها می‌پرداخت. «رمان ژنرال متفقین، اهل بیگ‌سور» هر چند دومین رمان او محسوب می‌شود اما اولین رمان منتشر شده‌ اوست. این رمان در سال ۱۹۶۴ منتشر شد و تنها هفت‌صد‌و چهل و سه نسخه از آن فروش رفت.
اما پس از موفقیت صید قزل‌آلا در آمریکا براتیگان دیگر هر کتابی می‌توانست منتشر کند و چنین هم کرد. او حتا کتابی منتشر کرد با نام «لطفن این کتاب را بکارید» که شامل هشت شعر بود و به هم‌راه هر شعر بسته‌ای بذر بود. گفته شده: بسته‌های باز نشده این مجموعه اکنون نزد مجموعه‌دارن چندین هزار دلار خرید و فروش می‌شود. سه شعر از این اشعار با ترجمه «علی‌رضا بهنام» در کتاب «کلاه کافکا» گزیده شعرهای ریچارد براتیگان در ایران هم منتشر شده ‌است، البته بدون بذر.
هم‌چنین ریچارد براتیگان به سفارش «جان لنون» و «پل مک‌کارتنی»، که دوستان‌اش در گروه «بیتلز» بودند، چند شعر و بخش‌هایی از رمان‌هایش را در نوار کاستی با عنوان گوش دادن به ریچارد براتیگان خواند و منتشر کرد. این نوار که هم‌زمان با مجموعه شعر کاشتنی او منتشر شده بود نیز حاوی ابتکارهای جالبی بود. به طور مثال شعری به نام «عاشقانه» با هجده لحن مختلف توسط افراد مختلف از جمله خود ریچارد و دخترش لانته خوانده شد.
ریچارد در سال ۱۹۷۰ پس از سیزده سال زندگی زناشویی پرفراز و نشیب از همسرش ویرجینیا جدا شد و دو سال بعد به  مونتانا رفت و تا هشت سال پس از آن در مجامع ظاهر نشد و حاضر به ایراد سخن‌رانی یا انجام مصاحبه هم نبود.
او در دوازدهم می ۱۹۷۶ برای اولین بار به ژاپن رفت. گفته شده او از کودکی با ژاپنی‌ها بر سر بمباران «بندر پرل هاربر» مشکل داشت. زیرا عموی‌اش در آن حادثه ترکش خورد بود و هر چند یک سال بعد بر اثر حادثه‌ای از بلندی سقوط کرد و مرد، اما ریچارد هفت ساله مرگ عمو خود  را به حساب ژاپنی‌ها نوشته بود و از آن‌ها متنفر بود. ولی سفر به ژاپن دیدگاه‌اش را نسبت به ژاپنی‌ها تغییر داد و شیفته فرهنگ ژاپنی شد تا آن‌جا که بارها به ژاپن سفر کرد و وطن‌اش را سانفرانسیسکو، مونتانا و توکیو می‌دانست. او حتا با آکیکو که یک دختر  ژاپنی بود ازدواج کرد و این ازدواج دو سال هم دوام یافت.
ریچارد نویسنده‌ای خاصی بود و تعلق‌اش به سبک یا جریان ادبی ویژه دشوار است. «زیبایی‌شناسی او ترکیبی از دست‌آوردهای سورئالیسم فرانسوی و تفکر ضدبورژوازی است که جان مایه آثار هنری معاصرش را شکل داده و در عین حال در تضاد کامل با پدرسالاری قرار می‌گیرد.»
«علی‌رضا طاهری عراقی» مترجم مجموعه‌ داستان «اتوبوس پیر» در یادداشت مترجم می‌نویسد: «توصیف آثار براتیگان کار ساده‌ای نیست. هیچ سبک و مکتب ادبی و سنت تاریخی را نمی‌توان زادگاه یا مبنای شیوه خاص نویسندگی و شاعری او دانست. در مورد آثار نثرش حتا این مشکل وجود دارد که آن‌ها را باید در کدام گونه‌ ادبی جای داد؟ آیا رمان‌هایش را واقعن می‌توان رمان نامید؟ آیا اصلن در حوزه ادبیات داستانی قرار می‌گیرد؟ شاید ساده‌تر این باشد که آن را سبک براتیگانی بخوانیم و بس. به هر حال به نظر می‌رسد که آثار براتیگان هم مثل خودش یتیم‌اند.»
هم‌چنین در مورد آثار او گفته شده: نقاط اوج داستان‌هایش یک‌دست نیست و از این نظر به کنکاش بیش‌تری برای درک به‌تر این آثار نیاز است. در رمان صید قزل آلا در آمریکا و نیز دیگر آثار او از جمله در مجموعه اشعارش تمایل درونی نویسنده به خودکشی منعکس شده است. آثار او شباهت به آثار «ویرجینیا وولف» و «ولادیمیر مایاکوفسکی» دارد و خواسته‌های درونی نویسنده به خوبی از آن‌ها مشخص است. به این دلیل خواننده آثار وی خود را خارج از فضای آن‌ها حس نمی‌کند چون براتیگان نویسنده‌ای است که با چیره دستی و مهارت لازم از آثار خود برای ارتباط مستقیم با خواننده استفاده کرده است.
زندگی و مرگ ریچارد هم مانند آثارش بسیار پرفراز و نشیب و متفاوت و غیرمنتظره بوده است. او در فصل شکار همیشه به مونتانا می‌رفت و با دوستان‌اش به شکار می‌پرداخت هر چند او هیچ‌وقت نمی‌توانست به موجود زنده‌ای شلیک کند و بیش‌تر ادای شکارچیان را در می‌آورد. در فصل شکار در سال ۱۹۸۴، او به مونتانا نرفت. دوستان‌اش نگران شدند. امکان تماس با او وجود نداشت به همین دلیل پلیس شهر بولیناس در شمال کالیفرنیا که محل زندگی او بود را خبر کردند و پلیس در بیست‌و‌پنجم اکتبر ۱۹۸۴ در خانه ریچاردگری را شکست و یک بطری مشروب و یک تفنگ کالیبر ۴۴ کنار جسدش پیدا کرد. بنابر اظهار نظر پزشکی قانونی او ایستاده رو به دریا و پشت به پنجره به شقیقه‌اش شلیک کرده و به عمر خود در چهل‌و‌نه سالگی پایان داده است.
از رمان‌های او می‌توان به: صید قزل‌آلا در آمریکا، ژنرال متفقین اهل بیگ‌سور، در رویای بابل، سقط جنین، در قند هندوانه،  پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد، یک زن بدبخت و هیولای هاوکلاین اشاره کرد او هم چنین چندین داستان بلند و کوتاه و دفتر شعر هم انتشار داده است.
(سرچشمه گرفته ازرادیو کوچه)

وقتی از صفحه‌ کلید کامپیوترت پروانه پر بکشد | پادکست

رضا قاسمی، نویسنده‌ی شناخته شده و خالق آثاری چون “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها“، این روزها دارد آخرین قصه خود را در فیس‌بوک منتشر می‌کند. او با ما از دغدغه‌های نویسنده‌ای می‌گوید که در زمانه فیس‌بوک می‌زید و می‌نویسد.

https://35anj.net/wp-content/uploads/2011/11/hhggfttyyyy20-300x84.jpg

اگر نویسنده باشید چه چیزی بهتر از این‌که برایتان بسته‌ای پسته از ایران سوغات بیاورند و با باز کردن در آن ده بیست تایی پروانه به بیرون پر بزند؟ این نقطه شروع داستان اخیر رضا قاسمی، نویسنده شناخته شده ایرانی ساکن پاریس است که دارد داستان خود را بخش بخش و پس از نگارش هر بخش بر فیس‌بوک منتشر می‌کند. او مثل بسیاری از ما با مفاهیمی چون لایک و کامنت و به اشتراک‌گذاری در فیس‌بوک آشناست.
قصه‌اش هم روایت آدم تنهایی‌ست که قفل شده به اینترنت است و برای هر چیزی سراغ موتور جستجوگر گوگل می‌رود. خوش‌نشینی ِ دغدغه‌های تکنولوژیک مدرن در قصه قاسمی، جز یادآوری کارنامه کاری نویسنده، نشان از شناخت او از دنیای اینترنت و زندگی آدم‌ها در سایه آن دارد. او خواننده خود را در نگارش قصه‌اش شریک کرده‌ است.
خواننده‌ی عجول دنیای اینترنت را که شاید با استتوس‌خوانی بیش‌تر از رمان‌خوانی انس داشته باشد، کشانده به دنیای شخصیت اول قصه‌اش، آدمی که از زیر «دکمه اف ۱۲ صفحه‌کلید» کامپیوترش پروانه پر می‌زند. آدمی که شاید تفاوتش با ما، دیگر کاربران اینترنت، در این باشد که فضای آپارتمان او در تسلط پروانه‌هاست.
با این‌همه رضا قاسمی از اشتراک‌گذاری بخش‌های کتابش توسط دیگر کاربران فیس‌بوک چندان خوشحال نیست، چرا که می‌گوید نویسنده برای رسیدن به متن نهایی بارها نسخه‌های اولیه را بازنگری و ویرایش می‌کند: «دلم می‌خواهد متنی که می ماند آن متن نهایی‌ باشد، دلم می‌خواهد نسخه‌های چرک‌نویس‌ام باقی نمانند. اما در فیس‌بوک امکانش نیست، نسخه اولیه متن پخش می‌شود و همیشه باقی می‌ماند.»

رضا قاسمی نویسنده کتاب‌هایی چون “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها”، “چاه بابل”، “وردی که بره‌ها می‌خوانند” است. او نمایشنامه‌نویس، کارگردان تئاتر و از اهالی موسیقی نیز است. با رضا قاسمی درباره تجربه‌اش از انتشار کتاب در فیس‌بوک گفت‌وگو کرده‌ایم.

مریم میرزا
تحریریه: فرید وحیدی
(سرچشمه گرفته از وب سایت دویچه وله)