در نکوهش خدا، ارباب و وجدان

امین قضایی

زندانی را در نظر بگیرید که عده زیادی در آن در بند هستند و ارتباط شان به طور کامل با دنیای بیرون قطع است. بعد از مدتی، مدیران زندان، برخی از زندانیانی که رفتار خوبی دارند و تاحدی قابل اعتماد هستند و مدتی هم در زندان مانده اند را به سمت رییس بند ارتقا می دهند. اگرچه آنها خودشان زندانی هستند، اما وظایفی بر دوش آنهاست و به خاطر انجام این وظایف از آزادی ها و اختیارات مشخص و محدودی بهره مند می شوند. سپس از این مسئولین بند، زندانیان معدودی به سمت های بالاتر ارتقا پیدا می کنند و در نهایت به نقطه ای می رسیم که تمامی امور زندان توسط خود زندانی ها اداره می شود. برخی از زندانیان مامور شستشوی لباس ها هستند، برخی مامور خرید هستند و برخی مامور نظافت و نگاه داری از بخش های مختلف زندان. به این ترتیب، یک نظام تقسیم کار ساده ای در داخل زندان شکل می گیرد که به تمامی توسط خود زندانیان انجام می پذیرد. حال تصور کنید که در اثر یک بیماری مهلک، تمامی مردم شهر می میرند و حتی مدیران زندان نیز جان سالم به در نمی برند یا مجبور می شوند که شهر را ترک کنند. اما از آنجایی که ارتباط زندانیان با محیط خارج قطع است آنها اصلا متوجه این قضیه نمی شوند. یک روز فقط روسای زندان سر و کله شان پیدا نمی شود، اما زندانیانی که متصدی امور هستند همچنان به کار خود ادامه می دهند. بدین ترتیب، زندان توسط زندانیان اداره می شود بدون آنکه حتی یک نفر بیرون از زندان انها را مجبور کرده باشد. نظام تقسیم کار موجود در زندان، باعث می شود که همه زندانی باقی بمانند. در این مثال فرضی، دست کم تا مدت مدیدی قابل تصور است که هر زندانی کار خود را انجام دهد بدون آنکه متوجه شود هیچ نیروی مافوقی برسر آنها نیست و آنها واقعا آزاد هستند و می توانند زندان را ترک کنند. اگرچه این مثال خیالی است، اما نکته مهمی را به ما نشان می دهد.

نظام تقسیم کار می تواند باعث شود که هرکسی بنده و اسیر، موظف و اجیر باقی بماند و سیستم بسته ای شکل می گیرد که در آن هرکسی وظایف خود را به انجام می رساند بی آنکه دیگر دلیل و اجبار بیرونی برای اسارت کل اعضای این سیستم وجود داشته باشد. مبالغه نیست اگر بگوییم ما انسانها، امروز توسط جامعه طبقاتی به چنین وضعیتی دچار هستیم. همه ما زندانی نظام تقسیم کار هستیم. زندانی را تصور کنید که به قضیه مشکوک می شود و ناگهان فریاد برمی آورد برای چه اینجا نشسته اید، رییس زندان، خدا، ارباب، هرچه اسمش را بگذارید، مرده است و شما آزاد هستید. سربند ها یا مسئولین بند که خودشان زندانی هستند، سریعا این فرد را به خاطر شورش و مطابق مقررات مکتوبی که به دستشان داده اند، به انفرادی خواهند فرستاد و او را مطابق مقررات تنبیه خواهند کرد. خدا مرده است اما بندگان به بندگی خویش ادامه می دهند. در مثال فوق زندانبانان اصلی یعنی روسای زندان به خاطر بیماری اپیدمی مرده اند یا شهر را ترک گفته اند، اما زندان همچنان پابرجاست و به خاطر تقسیم کار خودبسنده طوری اداره می شود که نبود رییس اصلی، هیچ خللی در روند کارش ایجاد نخواهد کرد. رابطه ما با خدا چنین است. رابطه ما با قدرت چنین است. اگر اعضای جامعه هرکدام به وظایف جزئی خود عمل کند، پس هیچکدام هرگز تصویری از کل ماجرا نخواهد داشت و ما سیستم خودبسنده ای را خواهیم داشت که بندگی یک اصل خودبسنده است بی آنکه به اربابی نیاز داشته باشد.باری، نکته اصلی در مثال ما این است که هرکسی تنها جزئی از کل را می داند و هیچ کس کلیت را نمی داند. هیچ کس نمی داند که کل این سیستم روی هواست و برای ادامه بندگی و اسارت کل اعضا دلیل و مانعی وجود ندارد. اما اجزا مانع همدیگر می شوند. به لطف تقسیم کار، زندانیان به زندانبان تبدیل می شوند.به زندانبانان دیگران و نیز خویشتن.آنچه گفتم تصویری از کل جامعه طبقاتی است. اما شرایط بدتر از این است. جامعه طبقاتی نه در بین اعضای جامعه و نظام تقسیم کار بلکه در درون انسانها نیز رخنه کرده است.

حیوان وحشی را تصور کنید که وی را اسیر کرده و به قفسی انداخته اند. هر بار که این حیوان وحشی می غرد و ناآرامی می کند، رام کننده وی درب قفس را باز می کند و با شلاق در آستانه درب قفس ظاهر می شود و با شلاق به جان حیوان می افتد. این حیوان نگون بخت بعد از مدتی شرطی می شود و هر بار که درب قفس باز می شود، انتظار شلاق را خواهد داشت.تصور کنید که رام کننده حیوان مورد مثال ما نیز در اثر این بیماری مرده باشد و درب قفس باز مانده باشد. حیوان مذکور درب باز قفس را می بیند اما جرات نخواهد کرد که پا بیرون گذارد، زیرا شرطی شده است و درب باز قفس برای وی تنها نشانه ای است از شلاق و جراحت. این حیوان بیچاره به قفس خود تبدیل شده است. روان ما انسانهای جامعه طبقاتی مانند این حیوان وحشی است. او به قفس خود تبدیل شده است. او به قوانین، به محدودیت ها، به سرکوب ها تبدیل شده است. ما خود این سرکوب ها هستیم که آن را درونی کرده ایم. چقدر غم انگیز است سرنوشت ما. برای ما خدا و اربابی درست کرده اند که مرده است اما به لطف نظام تقسیم کار، بر ما همچنان حکمفرماست. برای ما وجدانی درست کرده اند که مانند رام کننده غریزه درون ما، بر وجود ما حکمفرماست حتی اگر وجودش خیالی بیش نیست. آیا این زندانیان، این حیوان وحشی بیچاره را خام و نادان نمی پندارید؟ براستی چنین است. و حماقت درونی شده ما نیز چنین است.آنچه گفتم راز وجود خدا و ارباب و وجدان است. من آن زندانی هستم که فریاد برمی آورد خدا مرده است، ارباب مرده است، وجدان سرکوبگر مرده است. تو آزادی. تنها کافی است که جرات داشته باشی و دست از وظیفه هر روزه ات، دست از ترس شرطی شده ات برداری و پا بیرون گذاری. اما شمایان، شما هستید که خدا و اربابی در پس ذهنتان جستجو می کنید و ایمان دارید به آنچه نیست و این زاییده عادت و ترس درون شماست. این است راز جامعه طبقاتی و راز ماندگاری آن.

آمیزش با خدایان

امین قضایی

در تورات، سفر پیدایش 6، در توضیح دلیل تصمیم خدا برای نابودی نسل بشر با طوفان، قطعه رسوایی آمیزی و خلاف آموزه توحید و تک خدایی ادیان سامی وجود دارد و پیروان این ادیان هرکدام به طریقی تلاش می کنند این بخش را نادیده بگیرند یا به نحوی تفسیر کنند. در این قطعه امده است: 

«در این زمان که تعداد انسانها روی زمین زیاد می شد، پسران خدا، مجذوب دختران زیباروی انسانها شدند و هرکدام را که پسندیدند، برای خود به زنی گرفتند. آنگاه خداوند فرمود: روح من همیشه در انسان باقی نخواهد ماند، زیرا او موجودی است فانی و نفسانی، پس صد و بیست سال به او فرصت می دهم تا خود را اصلاح کند. پس از آنکه پسران خدا و دختران انسانها با هم وصلت نمودند، مردانی غول آسا از آنان به وجود آمدند. اینان دلاوران معروف دوران قدیم هستند.»

تصور آمیزش خدایان با انسانها، موجودات باقی با فانی، در اساطیر فراوان یافت می شود. اساطیر یونان مملو است از داستان هایی درباره آمیزش جنسی خدایان و انسانها. تم اصلی این است که همواره از این آمیزش، فرزندانی نیمه الهی به وجود می آیند که دارای توانمندی یا خصایص فوق انسانی هستند مانند توانایی جسمانی فوق العاده و حتی در مورد افراطی اش مانند مسیح، یک بعد کاملا الهی دارند. البته گاهی زایش قهرمان از آمیزش خدا با انسان، توسط ساحرین و غیبگویان و فالگیران پیش بینی هم می شود (برای مثال، نگاه کنید به سیره نبوی که ظهور محمد پیش بینی می شود). 

یک مثال جالب توجه دیگر، داستان منابع یهودی برای توضیح ریشه قوم کورد است. سلیمان پادشاه بعد از اینکه توانست جنیان را تحت فرمان خود در آورد، از آنان خواست تا برای وی پانصد زن زیبارو از اروپا را بیاورند. در زمانی که جنیان مشغول انجام این ماموریت بودند، سلیمان فوت می کند و بنابراین جنیان خود با این زنان آمیزش کرده و از نسل آنها قوم کورد بوجود می آید. حتی آخوندها و مسلمانان نیز این داستان را از یهودیان اقتباس کرده و کوردها را از نسل جن می دانند.

در نمونه های دیگر، قهرمان از زندگی در طبیعت و پرورش توسط حیوانات (مانند رم و رمولوس)، ویژگی فوق انسانی و پهلوانی خود را گرفته اند. در هر حال، تم یکسان است. 

من از ذکر مثال های دیگر چشم پوشی می کنم زیرا ذکر آنها این مقاله را به اندازه یک کتاب مفصل خواهد کرد. پس در ادامه مقاله نشان می دهم که چگونه می توان این تم داستانی را در اساطیر و مذاهب را درک کرد.

البته این تم در اساطیر بسیار قدیمی است به سومری ها نیز باز می گردد. قدمت و شیوع این الگوی داستانی چنان است که توجه بافندگان تئوری های توطئه را نیز جلب کرده و مطابق آن ادعا شده که نسل بشر عمدتا از آمیزش با بیگانگان فضایی حاصل شده است. 

اگرچه این تئوری ها کاملا خیالی و بی بنیاد هستند (نه البته غیرممکن!)، اما برای شیوع این تم اصلی در اساطیر اقوام مختلف باید دلیلی وجود داشته باشد.

می توان یک توضیح خیلی ساده داد: اگر کسی زندگی اسطوره ای و قهرمانانه و فوق العاده ای دارد، پس حتما شرح داستان این زندگی اسطوره ای، باید آغاز اسطوره ای نیز داشته باشد. شاید بتوان گسترش و شیوع این تصور را به نقالان و داستان سرایان نسبت داد که از این تم بهره گرفته تا به داستان های خود رنگ و لعاب بدهند و قهرمان داستان خود را مهم و خاص و مقدس جلوه دهند. اما جدیتی که در بسیاری از موارد (مانند مورد مسیحیت) بر سر این موضوع وجود دارد، نشان می دهد که این صرفا یک عنصر اضافی ادبی نیست که وارد اساطیر و مذاهب شده باشد. 

توضیح ساده دیگر این است که بالاخره، ذهنیت باستانی و قدیمی، می خواست وجود و ظهور قهرمانان یا اقوام را به یک اراده الهی، مشیت الهی و خلاصه یک طرح و نقشه الهی از پیش تعیین شده نسبت دهد و نه تصادف و پیشامدهای اجتماعی و تاریخی. اگر کسی به سروری یک قوم می رسد (مانند موسی)، پس مشیت و اراده الهی از قبل چنین مقدر کرده بوده و وی برگزیده خدا یا خدایان بوده است. این همچنین می تواند به قدسی سازی شخصیت نیز کمک کند. 

این یک پاسخ قانع کننده است، زیرا این کار باعث می شود که انسجام داستان یا اسطوره حفظ شود. زمینه های اجتماعی و تاریخی، در سنت شفاهی یا تعلیمی-عبادی قدیم، قابل انتقال نبود. همچنین، ویژگی فوق العاده قهرمان یا بخت خوب وی، حتما باید به این معنا باشد که وی رگ و ریشه ای الهی دارد. 

تمرکز ما در اینجا روی آمیزش جنسی انسان با خدا یا موجودات فوق انسانی است. یک نکته مهم این است که قهرمان از آمیزش یک آشنا با یک بیگانه صورت می گیرد. سویه آشنا، سویه انسانی است مثلا زنی که تبار و ریشه اش مشخص است، اهل قوم و قبیله است و سویه دیگر، مردی بیگانه، غریبه، ناآشنا که دارای ویژگی های فوق العاده، الهی و غیره است. برای تولد اسحاق، حتما باید فرشتگانی شخصا به نزد ابراهیم می آمدند تا به او این وعده را می دادند. نوید فرزند می توانست صرفا با وعده خدا به ابراهیم، صورت بگیرد. اما نویسندگان ترجیح داده اند که این پیام حتما توسط فرشتگان یا فرستادگان خدا به ابراهیم داده شود. هرکول با این که برادر دوقلویی دارد، ولی باز داستان به گونه ای است که در یک شب آلکمین هم با شوهر و خود هم با بیگانه ای مانند زئوس نزدیکی می کند و بنابراین دو قلوها یکی فردی عادی و دیگری قهرمانی نیمه الهی می شود. بنابراین، داستان پرداز حتی برای یک دوقلو نیز خود را مجبور می بیند که منشایی الهی برای یکی از نوزادان دست و پا کند (یعنی نه برای هر دو یا هیچکدام). در داستان ساختگی برای بوجود امدن قوم کورد، حتما باید یک سوی جنیان و افرادی مافوق انسانی باشند و نه مثلا عده ای از درباریان سلیمان که به این ماموریت رفته اند. 

این تاکید انعکاسی از طرز تفکری است که ساختار قومی و خویشاوندی آن را بوجود می آورد. یک قبیله یا قریه که روابط خاندانی و خویشاوندی مشخص و تعریف شده ای بر آن حاکم است، گاهی در تماس با بیگانگان و غریبه ها نیز قرار می گیرد. این ساختار خویشاوندی توسط جهان بیرون در محاصره بود. مردمانی غریبه از تاریکی ها، از آنسوی کوه ها و سرزمین های دور به نزد ایشان می رفتند. بنابراین مواجهه با امر قدسی یا الهی، به شکل مواجهه با یک غریبه به تصویر کشیده می شود. جهان بیرونی، در تاریکی بود و بنابراین هرچیزی، غریبه هایی با ویژگی های غریب، ساحرین (بیهوده نیست که کولی ها فالگیر بودند!)، فرشتگان، جنیان، خدایان و هرکسی می توانست از دل این تاریکی بیرون آید و در مواجهه با قریه یا قبیله قرار گیرند.

چه نتیجه ای از این توضیح می توان گرفت؟ داستان ها، تخیلات، چیزهای تازه و عجیب، انسانهایی با ویژگی های فیزیکی متفاوت، و البته زنازاده های مقدس همگی تحفه غریبه ها هستند. جهان کوچک انسان باستانی، با مواجهه با غریبه هاست که تنوع به خود می گرفت. غریبه ها سرگرم کننده اند، چیزهایی دیده و شنیده اند که ما نمی دانیم و البته هرچه هم بگویند ممکن است راحت باور کنیم. بنابراین اسطوره ها انعکاس بسیار ساده ای از شرایط زیستی و اجتماعی مردمان است. هیچ نیازی به رازآمیزتر کردن آنها نیست.

چگونه اسلام در ایران گسترش یافت؟

از آنجایی که این مقاله قرار است تا حد ممکن کوتاه باشد، فرصت کافی برای اشاره به شواهد و مدارک ندارد. اما خواننده براساس اشارات می تواند فرض کند که مدارک کافی و قانع کننده ای برای دعویات مطرح شده در این مقاله وجود دارد.

قبل از پاسخ به این سئوال، باید این تصور عموما پذیرفته شده را به چالش بکشانیم که اعراب در زمان آغاز فتوحات خود و تسخیر سرزمین ایران و انقراض ساسانیان، پیشاپیش مذهب جدید و نوظهوری به نام اسلام را داشتند و تحت تاثیر یک ایمان مذهبی قوی این فتوحات را به انجام رساندند. این در جامعه شناسی مذهب پذیرفته شده است که مذاهب برخلاف تصور عامه توسط به اصطلاح بینانگذارا و پیشوای اصلی خود تاسیس نشدند، بلکه به تدریج توسط پیروان نضج یافته و به شکل کنونی خود در آمده اند. مذهب هم مانند هر پدیده دیگری، در معرض تکوین و تغیر است. عیسی هرگز قصد شکل گیری یک مذهب نهادین، کلیسایی یا چیزی مانند این را نداشت. مذهب یهودیت هم در بیابان ها با قوانین ابداعی موسی یا با نوشتن اسفار توسط وی بنیان نهاده نشد بلکه بعدها توسط کاهنین مذهبی در دوره تبعید در بابل، شکل گرفت. زیرا در همان دوره تبعید بود که یهودیان بیش از هرچیز برای حفظ هویت قومی خود به نوشتن تاریخ یهود و تاکید بر مذهب خود احتیاج داشتند. 

برخی از جامعه شناسان اسلام را از این قاعده مستثنی کرده اند.اما آنها توسط روایات و منابع اسلامی فریب خورده (بیشتر به جهت کمبود اطلاعات) و گمان می کنند که محمد براستی با ایده تاسیس یک مذهب جدید رسالت خود را آغاز کرد. اما اسلام به هیچ وجه یک استثنا نیست بلکه اتفاقا یک نمونه بارز از این اصل است که هیچ مذهبی از ابتدا از ذهن یک نفر به صورت منسجم بیرون نیامده است و شکل گیری آموزه و قوانین و شریعت یک فرآیند زمانبر و برحسب نیازهای مردم بوده است.

اگر بخواهیم از خلال دروغ ها و تصورات باطل مسلمانان، روایتی نزدیک به واقعیت را بیرون بکشیم باید از یثرب (مدینه) شروع کنیم. مردم یثرب در مجاورت با یهودیان و متاثر از آنان به دنبال یک پیشوای مذهبی می گشتند: کسی که بتواند مراسم مذهبی را برای آنها انجام دهد یا در موارد مذهبی به وی اقتدا کنند. سیره نبوی به وضوح این را توضیح می دهد. به سادگی برخی از مردم غیریهود یثرب می خواستند که یک رهبر محلی برای مذهب حنفی یا اسماعیلی داشته باشند. در آنزمان در یثرب دو نفر برای انجام این کار مناسب به نظر می رسیدند. یکی ابن سلول و دیگر ابوعامر راهب بود. اما یک گزینه دیگر مشخصا این بود که کسی را از مکه که قبله مذهبی حجاز محسوب می شد، به خدمت بگیرند. درست مثل اینکه عده ای شیعه در روستایی در خراسان در سفر به مشهد، آخوندی را با خود برای پیش نمازی به مسجد روستایشان ببرند، آنها نیز در مکه یکی از موعظه گران مذهبی یعنی محمد بن عبدالله را یافتند و برایش مسجدی ساختند (این توضیح می دهد که چرا به محض ورود محمد برایش مسجدی ساخته شد). مطابق نظریه من، محمد بن عبدالله مردی میانسال (یا با توجه به متوسط عمر آنزمان یک پیرمرد) بود که سالها مذهبی شبیه حنفی و یا ثابی را در مکه موعظه می کرد اما توفیقی بدست نیاورده بود. پس آنها از وی خواستند که به یثرب بیاید و برای انها اعمال مذهبی را به انجام برساند. 

این کاملا مطابق رویه پذیرفته شده در جامعه شناسی و تاریخ است که تحلیل یک اتفاق را از موقعیت ها و فرصت ها شروع کنیم و نه اراده و تصمیم افراد. تاریخ عامیانه، بیوگرافی ها و تصورات عامی، تمایل دارند نقش اراده فرد را پر رنگ کنند. وقتی یک نفر به کرسی استادی یک دانشگاه بزرگ می رسد، این او نیست که این مقام و سمت را ابداع کرده است، این سیستم دانشگاهی است که چنین کرسی را مقرر کرده و بالاخره یک نفر پیدا می شود که کرسی را اشغال کند. در یثرب هم یک جای خالی برای یک پیشوای مذهبی محلی (نه چیزی مهمتر از اخوند یک روستا یا امام جمعه یک شهرکوچک) احساس می شد و انها کسی را پیدا کردند. این فرد از قضا محمد بود که بر رقبای کاری خود یعنی ابوعامر راهب و ابن سلول پیروز شد. 

اما محمد چرا در مکه موعظه های مذهبی می کرد؟ آیا وی رسالت خاصی را با توهم یا وحی برعهده گرفته بود؟ هرگز. به نظر می رسد که مکه به عنوان مکانی برای انجام مراسم حج، یک شهر نسبتا مذهبی باشد. اگر بخواهیم به سیره نبودی اعتماد کنیم، محمد در جوانی گویا تجارت می کرده و شاید در سفر تجاری خود با فرقه ای مذهبی در شام آشنا می شود. فرقه ای که عقاید یهودی و نیمه مسیحی داشت (این فرقه ها در قرن ششم در خاورمیانه و امپراتوری بیزانس شایع بودند). پس وی در مکه به عنوان یک مامور و میسیونر مذهبی ناامیدانه فعالیت می کرد.

به نظر می رسد ابتدا محمد در یثرب به انجام همان امور مذهبی دلخوش بود. اما به تدریج از کار مذهبی خود فاصله گرفت و یا آن را با اشتغال دیگری ترکیب کرد: راهزنی. وی قطعا به عنوان یک مکی و یک تاجر، مسیر کاروان های تجاری به سوی مکه را خوب می شناخت بنابراین قماشی که دور خود جمع کرده بود را ترغیب کرد تا به راهزنی مشغول باشند. شاید یک انگیزه وی کسب ثروت بود زیرا قاعدتا زندگی یا کاهن مذهبی فقیرانه می بود. روایات اسلامی و سیره نبوی کاملا با این روایت ما مطابقت دارد. 

پیروزی در جنگ بدر که در اثر تلاش محمد برای غارت یک کاروان قریش رخ داد، یک نقطه عطف محسوب می شد. با این پیروزی، شمار بیشتری از مردم یثرب به وی پیوستند (از جمله خود ابن سلول). در متون مذهبی اسلامی گفته می شود که آنان اسلام می اوردند یا اینکه اصولا محمد رسالت مذهبی خود را از مکه آغاز کرد و همه چیز را حساب شده و با کمک وحی الهی پیش می برد. گویی اسلام دین جدیدی بود که وقتی فرد به آن روی می اورد، زندگی اش به طور کامل متحول می شود یا تفاوت عظیمی بین دین محمد با دین مردم آنزمان وجود داشت. همه اینها باطل است. محمد یک حنفی یا اسماعیلی بود. هراسمی روی این دین بگذارید، اسم آن اسلام نبود. در متون نویسندگان مذهبی سوری در زمان فتوحات، هیچ کجا اسم اسلام به چشم نمی خورد و به اعراب مهاجم نه مسلمان بلکه اسماعیلی گفته می شود. کلمه اسلام بعدا گذاشته شد و از متن قران برگرفته شده است. محمد در یثرب داعیه یک دین جدید نداشت. همچنین بیایید مهمترین مولفه دین اسلام یعنی توحید را بررسی کنیم و ببینیم کدام آنها در زمان محمد می توانست جدید باشد:

برخلاف تصور عمومی مردم، اعراب زمان محمد الله را می پرستیدند و هیچ کسی اعتقاد چندخدایی نداشت. تنها اختلاف نظر محمد (که مسیحیان و یهودیان عرب هم می توانستند با وی موافق باشند) این بود که وی لات، منا و عزی را به عنوان دختران خداوند یعنی شافعین مردم نزد خدا، نمی پذیرفت. البته وی وجود فرشتگان را قبول داشت. دین اعراب پیش از اسلام (که قطعا به لحاظ اموزه انسجامی نداشت) هرچه بود نقش آفرینشگری برای لات و منا و عزی قائل نبودند. اما مگر خدا برای خداباوران چه موجودی است جز آفریننده یا پروردگار آسمان و زمین؟ اگر مسلمانان به وجود موجوداتی فراانسانی یا فرامادی مانند فرشته و جن اعتقاد دارند، چرا اعتقاد به فرشتگان یا دختران آسمانی مانند لات و منا و عزی می توانست خلاف توحید قلمداد شود. 

محمد همچنین همان اساطیر و احکام شریعت یهود مانند نماز به سوی یک قبله، روزه و از دین اعراب انزمان حج را پذیرفته بود و از مسیحیت معاد را. بنابراین آموزه وی مولفه جدیدی نداشت که بتواند دین جدیدی هم قلمداد شود. این مولفه ها هم به تدریج و در طول زمان اضافه شدند.

تنها با شروع فتوحات اعراب بود که فرایند شکل گیری دین اسلام به صورت نهادین و منسجم و تحت عنوان یک دین جدید، آغاز شد. یک وظیفه مهم اعراب فاتح مقابله با ایمان مسیحی امپراتوری بیزانس بود. آنها در مقابل مسیحیت و یهودیت احساس خلاء می کردند. آنها هرکدام کتاب و اساطیر فراوانی داشتند ولی دست اعراب خالی بود. بنابراین اعراب فاتح احساس می کردند که لازم است دین جدیدی را تاسیس کنند. برای این کار دو چیز نیاز داشتند: 1. بنیانگذار و 2. کتاب آسمانی. مشخصا محمد حتی با اینکه حرفه و پیشه وی راهزنی و جنگاوری بود، با جرح و تعدیل و با پررنگ کردن وجهه مذهبی اش می توانست بنیانگذار یک دین قلمداد شود. پس محمد به تدریج از یک فاتح به یک بنیانگذار مذهب جدید تفسیر شد. برای این کار باید بیوگرافی محمد نوشته می شد اما اعراب فاتح در آنزمان درک و دانش ان را نداشتند و باید ده ها سال صبر می کردند تا کسانی مثل ابن اسحاق و طبری این کار را برایشان انجام دهند.

اما مهمتر نبود یک کتاب آسمانی بود. پس آنها در زمان خلیفه سوم یعنی عثمان شروع کردند به جمع آوری نوشته هایی که احتمالا در خانه او یافته بودند (آیات مکی) و یا در زمان زمامداری محمد از طرف او و خطاب به مردم کتابت شده بود (آیات مدنی). انچه آنها در دست داشتند مجموعه پراکنده ای از نامه هایی بود که محمد در زمان نقش مسیسونری اش در مکه، برایش ارسال شده بود. آنها این بخش ها را به هم چسباندند که مجموعه ای بود از نامه ها (سوره های بلند مکی)، دعا ها (سوره های کوتاه و اهنگین آخر کتاب حاضر قرآن) و احکامی که البته در زمان یثرب مکتوب شده بود (سوره های مدنی). این تکه های پراکنده را هم به ترتیب بزرگ به کوچک مرتب کردند و خلاصه کتابی سرهم بندی کردند که امروزه آن را قرآن می شناسیم و هیچ چفت و بستی ندارد و اکثر مواقع منظورش مشخص نیست. 

این سرهم بندی عجولانه، به خاطر نیاز به وجود یک کتاب آسمانی بود. اما این کتاب توسل نسل های بعدی جدی گرفته شد و با این حال معنا و منظورش مشخص نبود. پس مفسرین شروع کردند به ساختن داستان و ایجاد کانتکست برای آن. اگر این قرار باشد یک کتاب آسمانی باشد پس باید پیشوایان مذهبی بتوانند منظور ان را برای مردم عادی بیان کنند. اما متن قرآن مبهم تر و شلخته تر و پراکنده تر از این حرفها بود. لازم بود تا برای ان کانتسکت یا داستانی جعل شود تا آنچه نوشته می شود مانند وحی باشد که در زمان و مکان مشخصی نزول کرده است. به این ترتیب آنچیزی جعل شد که امروزه ان را سیره نبوی و شرح زندگی محمد و روایات دیگر می دانیم که همگی در واقع نتیجه تلاش تفسیر متن قرآن هستند. 

به تدریج در زمان خلفا، مذهب اسلام شکل و شمایل مشخص به خود گرفت. برای چگونگی انجام نماز و روزه، احادیثی ابداع شد. با تفسیر دوباره و دوباره از قرآن، یک مذهب منسجم ابداع شد که البته وانمود می شود از ابتدا شکل و انسجام خود را از همان زمان محمد داشته است. 

حال برسیم به این سئوال که چگونه ایرانیان (و البته دیگر اعراب و مردم خاورمیانه) اسلام را پذیرفتند؟ خوب در واقع انها خودشان در شکل گیری اسلام نقش داشتند. اعراب با دین اسلام به ایران نیامدند. آنها در همان سرزمین های مفتوح، اسلام را ساختند و از همان ایرانیان (مانند طبری که می خواست چیزی شبیه کتاب تورات و تاریخ یهود را برای اسلام بنویسد) هم کمک گرفتند. 

این فرضیه من، بسیاری از ویژگی های اسلام را توضیح می دهد: اقتباس بیش از حد آن از یهودیت و مسیحیت، ماهیت تلفیقی آن که مشخصا به خاطر تاثیرپذیری اعراب فاتح از مسیحیت است، جمع آوری متاخر کتاب قرآن، ابهام متن قران، وجود کلمات فراوان مبهم غیرعربی در متن قرآن، تعارضات آشکار در روایات اسلامی و جدال بر سر صحت و سقم آنها، زندگی غیرمذهبی محمد در یثرب که علی رغم تلاش برای روحانی و معنوی جلوه دادن آن همچنان زمخت است و به هرچیزی شبیه است جز یک پیشوای مذهبی و غیره. پس پاسخ به سئوالی که عنوان این مقاله است چنین است: اسلامی در ایران وارد نشد، اسلام در ایران و دیگر مناطق مفتوح تاسیس شد و یک منشا آسمانی و گذشته خیالی برای آن جعل شد.

آینده کسل کننده (جهان به چه سمتی خواهد رفت؟)

امین قضایی

تمامی حدس و گمان ها درباره آینده بشر یا بیش از حد خوشبینانه اند و یا بیش از حد بدبینانه و آخرالزمانی. بی گمان تصور درباره آینده، جای پای تخیل را باز می کند و تخیل همیشه عادت دارد مبالغه کند. ما البته هنوز هیچ متدولوژی برای پیش بینی آینده حتی به صورت کلی هم نداریم. حتی نمی دانیم که آیا چنین متدولوژی اصلا میسر است یا خیر. در هر حال، شما مطالب ادبی، فلسفی، فیلم یا چیزهای بسیاری درباره آینده خوانده اید و دیده اید. بد نیست تلاش من را هم در این باره دنبال کنید. مطمئن باشید که بعد از خواندن این مقاله قبول خواهید کرد که این متن بیش از بسیاری از عقاید فوتوریستی به واقعیت نزدیک است. 

گفتم که تصور درباره آینده به دلیل نقش عمده تخیل، ما را به مبالغه می کشاند، چه خوش بینانه و چه بدبینانه. از نظر مردم و متفکرین، آینده هرچه باشد، یا خیلی بهتر از اکنون است یا خیلی بدتر. یا بهشتی است فن آورانه که در فقدان کمیابی (برای مثال نگاه کنید به عقاید مایکل کاکو) به آزادی اراده ها و رفع تعارض منافع می انجامد یا به سوی فاجعه ای قریب الوقوع پیش می رود که حتی شاید بقای انسان و زمین را هم تهدید کند. من برعکس، فکر می کنم آینده هرچه باشد، حتما کسل کننده تر از اکنون خواهد بود. اوضاع بشریت نه بهتر می شود و نه بدتر، به احتمال زیاد در آینده هم مثل اکنون مردم از خودشان بپرسند آیا واقعا شادمان تر از گذشتگان زندگی می کنند؟

من در اینکه آینده سیاسی و اجتماعی بشریت ویژگی کسل کننده و خلسه آمیز خواهد داشت، شک ندارم. یازده سال قبل هم کتابی به نام «هیچ اتفاق» نوشتم و روابط اجتماعی خلسه آمیز را توصیف کردم یعنی در زمانی که هنوز شبکه های اجتماعی ظهور نکرده بودند (یا رواج کافی نداشت) تا روابط اجتماعی ما را اینچنین خلسه آمیز و کسل کننده کند. 

اما منظورم از کسل کننده چیست؟ خیلی ساده از شما چند تا سئوال می پرسم؟ آیا فکر می کنید در آینده مردم مانند اکنون می توانند از دویست و پنجاهمین المپیک یا سیصدمین جام جهانی فوتبال، صدمین قدرت گیری فلان حزب، نامزدهای تکراری با همان شعارهای قدیمی درباره تغییر یا عظمت کشور و غیره به هیجان بیایند؟ چقدر بشریت خواهد توانست مد لباس و مو را تغییر دهد و این تغییرات جذاب به نظر برسد، سبک های جدید موسیقی بیاورد، به نقاشی آبستره ویژگی بدعت و نوآوری نسبت دهد؟ آیا به نظرتان در آینده اینها همه کسل کننده نخواهند بود؟ برای مثال جام جهانی فوتبال را تصور کنید: تا آن موقع، احتمالا اکثر کشورهای مهم دنیا چند بار میزبان یک جام جهانی یا تورنومنتی مانند آن بوده اند. برای دهمین بار قهرمان جام جهانی شدن دیگر شور و حال و افتخاری ایجاد نمی کند. (به همین دلیل، پارسال (اگر اشتباه نکنم) نروژی ها دیگر علاقه ای به میزبانی المپیک زمستانی از خود نشان ندادند.) رکوردها در المپیک هرچه سخت تر و دیرتر شکسته می شوند. بازی های کامپیوتری علی رغم پیچیده تر شدن، جذابیت کمتری خواهند داشت زیرا به رغم افزایش قدرت محاسباتی کامپیوترها، تم ها (theme)، سناریوها و ژانرها در تنوع محدودیت دارند. به طور خلاصه، صنعت سرگرمی رو به زوال خواهد گذارد یا بهتر است بگوییم کسل کننده خواهند شد. یا شاید بهتر است بگوییم تاریخ مصرف هر کالای سرگرمی جدید هرچه زودتر و زودتر به پایان خواهد رسید. بله. در آینده چیزهای جدید هم خواهد امد، اما زودتر هم کسل کننده خواهند شد.

ممکن است تصور کنید این موضوع نمی تواند خیلی مهم و تعیین کننده باشد. اما مسئله عمیقتر از این حرفهاست و این یک مشکل بنیادی است. صنعت سرگرمی از الگوهای چرخشی مراسم و آیین استفاده می کنند. این الگوها در گذشته می توانستند تا قرنها ادامه یابند، چون به زندگی واقعی انسانها گره خورده بودند و از آن نشات می گرفتند (برای مثال المپیک یک تمرین و ورزش برای آمادگی نظامی بود یا حتی نقش تقویم را ایفا می کرد). اما امروزه آیین ها و مراسم و هر چیز چرخشی و دوره ای، گزارش می شود، به تصویر در می آید و تلاش می شود به عنوان اتفاقی هیجان انگیز، بازاریابی و تجاری سازی و مصرف شود. این الگوهای چرخشی و مراسم قادر نیستند به نیاز روزافزون بازار به هیجان، امور جدید، نوآوری و خبرسازی پاسخ بدهند. پس این الگوها به مرور تازگی خود را از دست می دهند و مضمحل می شوند. شما از هم اکنون تلاش رئالیتی شوها، برنامه های استعدادیابی و غیره را برای ایجاد نوآوری می بینید که عملا به ورطه مضحکه و سفاهت و لودگی محض می افتند. اینها تلاشی سخیف برای پاسخ به نیاز بازار رقابتی هیجان هستند، اما این موتورهای تولید هیجان، بزودی از کار خواهند افتاد. زیرا ماتریال های فرهنگی آنها محدود است. حتی پورنوگرافی هم کسل کننده خواهد شد زیرا فکر نمی کنم مشاهده سکس یا بدنها از کودکی، آنها را تا زمان جوانی جذاب نگاه دارد. به طور خلاصه، آیین ها و مراسم چرخشی و تناوبی، منابع و ماتریال های فرهنگی و هنری و لیبیدو، قادر نیست تقاضای هرچه بیشتر نیازهای بازار هیجان و اخبار را پاسخ دهد. 

کسل کنندگی و رخوت، در عرصه سیاست حتی بیشتر از صنعت سرگرمی خود را نشان خواهد داد. الگوی عرصه سیاسی در کشورهای دموکراتیک یا شبه دموکراتیک، علی رغم ادعای رهبران سیاسی به پیشرفت کشور، صرفا دوره های متوالی، آیینی و چرخشی از انتخابات، کمپین های انتخاباتی و تلاش برای چهره سازی رهبران سیاسی جدید یا معرفی و برساخت معضلات اجتماعی جدید است. از هم اکنون، مشخص است که ایدئولوژیهای احزاب مانند گذشته رنگ و بوی سابق را ندارند و دیگر کسی را متقاعد نمی کنند یا انگیزه بخش نیستند. در اروپا، برای مثال، تقریبا همه معترف هستند که احزاب چپ و راست علی رغم ایدئولوژی های مختلف، در عمل یکسان رفتار می کنند. مباحث سیاسی هرچه سخیف تر و تکراری تر می شود. اتحادیه اروپا از مدتها قبل به مردم اروپا نشان داده که منطق بازار بر ایدئولوژی های ملی گرایی و سیاست در عرصه محلی ارجح است. در غیاب این ایدئولوژی های ملی گرایانه، گفتمان سیاسی کاملا فاقد هیجان است. آلمانی ها و فرانسوی ها و انگلیسی ها دیگر با هم کل کل نمی کنند. 

اما عرصه علم و فن آوری چطور؟ هر گونه خیال پردازی در آینده، اول از همه به دستاوردهای آتی فن آوری برای بشریت می اندیشد. در اینجا هم واقعا نیاز بازار به مصرف داستان ها و فیلم های علمی-تخیلی، نیاز مطبوعات شبه علمی و غیره به خوراک های خبرهای علمی هرچه بیشتر می شود. اما مسلم است که پروژه های تحقیقاتی کسل کننده و زمانبر قادر نیستند برای یک نشریه علمی که باید روزی چند خبر چاپ کند، هر روز از یک کشف تازه خبر بدهند. علم و فن آوری باید با مسائلی مانند کمیابی منابع، کارآیی و سودآوری، کسری بودجه، دست و پنجه نرم کند و قطعا نمی تواند به ماجراجویی علمی (مسافرت بین ستاره ای، ساخت ربات هایی که مثل انسان رفتار می کنند و غیره) دست بزند. واقعیت این است که علم و فن آوری محدودیت های جدی دارند و قرار نیست تضمین بدهند که جهان ما را هیجان زده تر خواهند کرد، حتی اگر خودشان هیجان انگیز به نظر برسند. من مطمئنم ما دیگر از ورود هولوگرام ها آن احساس هیجانی را نخواهیم داشت که سی سال پیش از ورود کامپیوتر به منزل خود داشتیم. ورود کامپیوتر و اینترنت هیجان انگیز بوده است، اما برعکس زندگی ما را کسل کننده کرده اند.

چه کسی است که نداند ارتباطات اجتماعی کسل کننده تر از قبل هستند؟ آیا واقعا پیدا کردن آدم های جدید، صحبت با آنها اتفاق مهمی محسوب می شود؟ همه همزمان دوست و غریبه اند و در اصل تمایز آشنا/غریبه در حال از بین رفتن است و بزودی کاملا از بین خواهد رفت. نگاه کسل کننده مردم به گوشی های هوشمند خود را در کوچه و خیابان زیر نظر بگیرید. این آینده شماست: آینده ای خلسه اور و کسل کننده.

امروزه طبیعت چیزی است که ما آنرا تماشا می کنیم. حتی اگر داخل طبیعت چادر بزنید یا باربی کیو کنید شما عملا کاری با طبیعت ندارید. کشاورزی در واقع یگانه کار واقعی انسان با طبیعت و جهان طبیعی خویش است. اهمیتی ندارد که ما چقدر آیین های چرخشی انسان کشاورز را تقلید یا اقتباس کنیم. زندگی ماهیتا چرخشی است. ما سریعتر این چرخش ها را طی می کنیم. چیزها را سریعتر مصرف می کنیم و وقتی این چرخش شتاب بیشتری بگیرد از هر کیفیتی عاری شده و فقط به خود سرعت تبدیل می شود. این سرعت کسل کننده و خلسه آور است. 

اگر می خواهید آینده را تصور کنید، به شما قول می دهم در آینده هیچ چیز جدیدی نخواهید یافت. زیرا عمر مصرف هرچیزی به سرعت به پایان می رسد.

چرا عدد هفتاد و دو؟ از نوستیسیم تا تشیع

امین قضایی

خواندن این مقاله می تواند برای شما بسیار جذاب باشد چون از ریشه های الحادی برخی از عقاید اسلامی (و به خصوص تشیع) پرده بر می دارد. ایده کلی (که در واقع بسیاری از مدارک و اسناد تاریخی آن را ثابت می کند) این است که اسلام در زمان فتوحات اعراب، یک مذهب رسمی و مشخص و متمایز نبود. قرآنی وجود نداشت، سیره های نبوی نوشته نشده بودند، احادیث گردآوری نشده بودند و شما می توانید تصور کنید که مسلمانان در آنزمان، روایت واحدی نیز از محمد پیامبر، ظاهرا بنیانگذار اسلام، در ذهن نداشتند و البته نمی دانستند چگونه نماز بخوانند، روزه بگیرند، شریعت اسلامی چیست و کدام یکی از اعمال و رفتارها بخشی از سنت پیامبر محسوب می شود. همین که ایرانیان (و نه خود اعراب) به عنوان مردمان مفتوح، به دنبال نوشتن تاریخ اسلام و گردآوری احادیث رفتند، خود نشان می دهد که در زمان فتوحات دین متمایزی به نام اسلام وجود نداشت و در واقع شاید اصلا چنین دینی با چنین نامی شناخته شده نبود. رشد سریع اسلام نیز نشان می دهد که زمان کافی برای تدوین، نهادینه کردن و تبلیغ و تببین یک ایمان اسلامی و کانونی کردن (canonization) وجود نداشت.

اسلام در واقع بیش از هر چیز در زمان خلفا و بعد از فتوحات شکل گرفت. اعراب فاتح می دیدند که باید در مقابل یهودیان، زرتشتیان و خصوصا مسیحیان باید کتابی برای خود داشته باشند، به شخصیت محمد جلوه ای روحانی تر و معنوی تر ببخشند و وی را از یک میسیونر و یا رهبر مذهبی ساده به بنیانگزار یک دین جدید تبدیل کنند. برتری سیاسی و نظامی اعراب باید با یک برتری یا هویت فرهنگی و مذهبی تکمیل می شد و گرنه اعراب جذب فرهنگ و مذهب مردمان مغلوب می شدند. این نیاز، به عاریه گیری و اقتباس عجولانه انجامید که در شکل گیری قرآنی که اکنون در دست دارید مشهود است. قرآن مشخصا حاصل گردآوری عجولانه متون و سپس مرتب کردن آنها از بزرگ به کوچک است. اما همین قرآن پراکنده، تبدیل شد به ماخذی برای تولید احادیث و نوشتن سیره که همگی مبتنی هستند بر تفسیر و بازتفسیر متن قرآن. خلاصه اینکه رشد سریع فتوحات و سرهم بندی کردن محتوا برای یک دین جدید، باعث شد که بسیاری از عناصر مذهبی و فرهنگی مردمان مفتوح در اسلام جای بگیرند. بسیاری از این اقتباسات در سیره دیده می شود، برای مثال: محمد مانند عیسی و اشعیا، مردمان بسیاری را با غذایی اندک سیر می کند. تولد محمد مانند تولد مسیح و دیگر شخصیت های انجیل عبری، در خواب و رویا پیش بینی می شود.

برای محمد یک ریشه اسماعیلی ساخته می شود تا مانند مسیح، شجره مشخصی داشته باشد، شخصیت عمر مانند شخصیت پولس به تصویر کشیده می شود و نحوه اسلام آوردن عمر دقیقا مانند نحوه ایمان آوردن پولس است. با این حال، محمد به عنوان یک رهبر نظامی و فرمانده راهزنان یثربی، چندان هم جایی برای تصویرسازی معنوی از وی نمی گذاشت. ایرانیان بیش از اعراب حاضر بودند که عناصر مسیحی، نوستیکی، عرفانی و رازورزانه را وارد اسلام کنند. تشیع که به تدریج عناصر بدعت خود را طی قرون جمع آوری می کرد، بسیاری از عنصر مذهب مسیحی را نیز برگرفت. مهمترین آن، اعتقادات آخرالزمانی و ظهور مهدی است که مسلما یک کپی کاری ساده از مسیحیت است. اما اتفاق دیگر این بود که برخی از عناصر آیین های اختری نزد مانویان، مارسینی ها و دیگر عقاید نوستیکی (Gnosticism) نیز وارد نسخه های عرفانی اسلامی-ایرانی شد. یک نمونه ساده عدد هفتاد و دو هست.

از شیعیان می شنویم که حسین همراه با هفتاد و دو تن از یارانش شهید شد. این عدد هفتاد و دو (یا به روایتی هفتاد) حتی در مورد کشته شدگان جنگ احد نیز ادعا می شود یا در مورد تعداد کسانی که در آخرین حج محمد را همراهی می کردند. برخی هم از هفتاد و دو حوری و غیره سخن می گویند. این عدد جایگاه مشخصی در آیین های نوستیکی دارد. در انجیل یهودا (انجیل یهودا یک انجیل نوستیکی است که اخیرا کشف شده و در قرن دوم میلادی نوشته شده است. اولین ترجمه آن در اوایل سال 2000 منتشر شد و آنچه در زیر می خوانید اخرین نسخه ترجمه شده نشنال جئوگرافیک است.) عیسی، رازهای آسمان را بر یهودا توضیح می دهد که چگونه خدا، موجودات فناناپذیر آسمانی را می آفریند:«آداماس نخستین ابر منور است که هیچ فرشته ای تا کنون ندیده است….وی (نسل) فناناپذیر ست (Seth) را آفرید که …دوازده ….بیست و چهار …. وی مطابق اراده روح، هفتاد و دو جرم آسمانی منور (luminaries) با نسلی فناناپذیر ظاهر ساخت. این هفتاد و دو جرم منور آسمانی، سی صد و شصت جرم منور دیگر را با نسلی فناناپذیر مطابق اراده روح ساختند پس از هرکدام پنج نسل باید باشد….دوازده aeons از پدرانشان، دوازده منور (luminaries) برآمدند که برای هر aeon شش آسمان است، پس هفتاد و دو آسمان برای هفتاد و دو جرم منور وجود دارد و برای هرکدام نیز پنج فلک که کلا سیصد و شصت فلک می شود.» (بخش های … به معنی این است که در نوشته بدست آمده این بخش ها قابل بازیابی نیستند.)اگر با تفکر نوستیکی آشنایی نداشته باشید، پس احتمالا منظور این نوشته را نخواهید فهمید. هرچند برای کارشناسان هم معنای دقیق این نوشته مشخص نیست. قبل از ادامه بحث باید بگویم که انجیل یهودا، انجیل جالبی است زیرا در این انجیل، یهودا اسخریوطی خائن نیست بلکه تنها حواری است که ماهیت واقعی عیسی را فهمیده است و تنها اوست که عیسی رازهای آسمان را بر وی می گشاید.اما خیلی نیازی به درک محتوا نیست.

مشخص است که نویسنده قصد دارد شمار ستارگان و اجرام سماوی، آسمان ها و افلاک را توضیح بدهد (باید بدانید که تفکر نوستیکی از افلاطون وفیثاغورث ملهم بوده و بنابراین جایگاه خاصی برای اعداد قائل است.) پس عدد هفتاد و دو، یک معنای هندسی مشخص دارد. دوازده را اگر در شش ضرب کنید می شود 72. اگر 72 را در 5 ضرب کنید می شود 360. دوازده تعداد ماه های سال است و 360 تقریبا تعداد روزهای سال. به طرز جالبی، خدا و 72 جرم منورش در زنجیره ای از اقتباس ها تبدیل می شود به حسین و هفتاد و دو همراهش. حتی تصور جن در سنت اسلامی نیز احتمالا با aeon (که اصالتا یک کلمه یونانی است)، ارتباط دارد. الجن یا جن را اگر حن بخوانیم (با توجه به اینکه متن قرآن بعدا نقطه گذاری شده) شاید منظور متن قرآن، از جن، همان aeon بود که هر دو در واقع موجوداتی آسمانی و از جنس آتش هستند. مشخصا چون متن قرآن (بنا به نظریه من در کتاب نامه هایی برای محمد) توسط یک فرقه الحادی مسیحی-یهودی نوشته شده است، تاثیر این تفکرات نوستیکی در متن (خصوصا در سوره جن و از قضا سوره هفتاد و دوم قران!) بازتاب یافته است (با این حال این فرقه نوستیکی نیست). در هر حال، تفکر نوستیکی و مانوی راه خود را به عرفان و تصوف ایرانی باز می کند. مانی پیامبر خود فرزند یکی از پیروان یک فرقه مسیحی نوستیکی (Elcesaites) ها بوده است. این فرقه در اصل یک شاخه از ابیونی هاست. شباهت زیادی نیز بین عقاید مانویان و نظریات مطرح شده در انجیل یهودا یا پیروان مارسین دیده می شود.

در این سنت های مذهبی، جهان مادی نه توسط خدا بلکه توسط یک موجود آسمانی رده پایین تر آفریده شده است و در واقع خدا مسئول شرارت و نقص جهان نیست. در درون هر انسانی نوری هست که باید از جسم مادی اش آزاد شود. پس تصور عرفانی ایرانی از جهان مادی به عنوان شر و وصال به واحد یا معشوق کاملا یک ایده نوستیکی و مانوی است. ادعای کفرآمیز «انالحق» منصور حلاج نیز به نظر به همین ایده اشاره می کند. در واقع، خدای واحد (یا موناد)، خدای راستین و واقعی است و نه این خدایی که در تورات ظاهر می شود. وقتی منصور می گوید انالحق احتمالا منظور یکی بودن وی با نور درونی یا بعد الهی محصور در جسم مادی است. یعنی نوری که در درون ماست، در یک اتفاق آفرینش، در جسم تاریک مادی ما محصور شده است. باورهای اختری و نوستیکی، به صورت خرافات یا عناصر حاشیه ای اسلام هنوز وجود دارد. برای مثال اعتقاد به اینکه هرکسی ستاره ای دارد یا مسیر ستارگان سرنوشت انسانها را روی زمین تعیین می کند. اعتقاد به وصلت و یکی شدن با خدا، اعتقاد به سروش یا ندای درون، تمایل صوفیان و عرفا به رد احکام شریعت، همگی عناصر و عقاید پایه ای مسیحیت نوستیکی است.

منطق قلدری رژیم و فقدان فضیلت مبارزاتی اپوزیسیون

امین قضایی

چند سال پیش درباره ریشه های شکل گیری داعش و همچنین دلیل اقبال داعش به خصوص از سوی مسلمانان ساکن اروپا تحقیق (یک تحقیق شخصی) می کردم. در آنزمان صحبت هایی درباره نقش جان مک کین در تسلیح شورشیان و متعاقبا شکل گیری یا دست کم قدرت گیری داعش در سوریه مطرح بود که البته درست به نظر می رسید. در یک مصاحبه، سناتور مک کین، در پاسخ به این سئوال که چرا بسیاری از مسلمانان نه فقط از کشورهای اسلامی بلکه حتی از اروپا به داعش می پیوندند، گفت: «چون داعش در حال پیروزی است.» این پاسخ که مشخصا عاری از ظرافت نظری و بی توجه به جوانب اجتماعی و اقتصادی و تاریخی بود. اما از یک جهت یک پاسخ خوب محسوب می شد. در واقعیت هم، وقتی داعش رو به شکست نهاد، دیگر کسی به آن نپیوست. مسلمانان به داعش می پیوستند چون داعش در آنزمان در حال پیروزی بود. این استدلال ساده یک فرد با سابقه نظامی یک نکته مهم در خود نهفته دارد. داعش یک قلدر است و این منطق قلدرها (bullies) یا منطق یک beast است.

آنها تا وقتی موفق هستند پیش می آیند و فقط وقتی شکست بخورند، عقب می نشینند. همین. اهمیت این قضیه در اینجاست که ما با عبارت پردازی های ظاهرا جامعه شناختی، اقتصادی، استراتژیکی و سیاسی فریب می خوریم و از درک دشمن خودمان و رفتار وی عاجز می مانیم. اگر این چرندیات را کنار بزنیم، پاسخ به روشنی روز است: اینکه چرا جمهوری اسلامی دنبال نفوذ در منطقه است، این است که چون فرصتش را پیدا کرده. چرا در مقابل خواسته های مردم عقب نمی نشیند؟ چون احساس می کند زورش می چربد. چرا سرکوب می کند؟ چون می تواند. اگر این قماش فعالین سیاسی این نقطه نگاه صحیح نظامی و جنگی را داشتند، آنگاه به سادگی فریب اصلاح طلبی، تحلیل های مسخره درباره نحوه تفکر و رفتار رژیم و غیره را نمی خوردند. در واقع، ما باید با رژیم بجنگیم، در صورت لزوم با اسلحه.

در هر جا و درهر نقطه ای باید به آن ضربه بزنیم. این یک وضعیت جنگی است و منطق جنگ بر آن حاکم است. رژیم هر جا بتواند به ما ضربه می زند، پس ما هم به هر نحوی باید بتوانیم به آن ضربه بزنیم. چرا ما مداوما این عبارت مشهور «جنگ ادامه سیاست است» کلاویتز را قرقره می کنیم؟ برعکس، جنگ منطق، اتوس، فضایل و اصول کاملا متفاوتی با سیاست دارد. این عبارت، فضیلت نظامی را از ما می گیرد. این قبیل سخنان نقاب و تظاهری است تا افراد بزدل و عافیت طلب، اقدامات تسلیم طلبانه و شکست طلبانه خود را توجیه کنند. به جای اینکه اپوزیسیون، ارگان هایی برای جنگ مدنی باشند یعنی برای سازماندهی، پرورش مبارزین مدنی، هماهنگی برای نافرمانی مدنی و تظاهرات، تبدیل شده به قماشی از تحلیلگران خبری و رسانه. برنامه های سیاسی مسخره ای مانند حمایت از جنبش های مدنی، جنبش کارگری و جنبش زنان، نشان از این شخصیت ضعیف و فرومایه در اپوزیسیون دارد. شما نمی توانید از جنبش کارگری حمایت کنید. حمایت شما به درد خودتان هم نمی خورد. وظیفه شما سازماندهی کارگران، تحزب کارگری و هماهنگی نیروها و هسته های مخفی است. پخش اخبار و خواستار آزادی زندانیان کارگر شدن، حمایت نیست. یک شخصیت مبارزاتی و نظامی، از دشمن خود مطالبه و خواسته ای ندارد، بلکه تلاش می کند صفوف دشمن را در هم بشکند. در این منطق نظامی، اپوزیسیون خارج از کشور فقط می تواند پشت جبهه باشد. کسی حامی و طرفدار لازم ندارد. باری، ما منطق نظامی و جنگی و شخصیت نظامی و جنگی نداریم و بعد مدعی می شویم که می خواهیم رژیم جمهوری اسلامی را سرنگون کنیم.

اپوزیسیون حتی معدود تلاش ها در جهت به کارگیری این رفتار جنگی را تقبیح کرده و یا مانند جذامی ها از آن دوری کرده است. موفقیت نسبی جریان های ری استارت و بعدا جریان ایرانارشیسم در به کار گیری نیروها برای مبارزه خیابانی و تخریب، اپوزیسیون را متوجه این نساخت که چه پتانسیل مبارزاتی و شورشی در داخل ایران وجود دارد. موافق یا مخالف هرکدام که می خواهید باشید، شما عامدانه با یاوه هایی مانند مبارزه مسالمات آمیز، به خاموشی روحیه مبارزاتی مردم کمک کرده اید. این اسلحه نیست که شما را به یک نیروی مبارز تبدیل می کند. مهمترین شرط این است که دشمن خود را تشخیص دهید. دشمن برای شما فقط یک شناسه دارد، اینکه در پی شکست و نابودی شماست. دشمن باید یک مفهوم صلب و تقسیم ناپذیر باقی بماند. اینکه یک سپاهی ایا واقعا فقط برای خرج زن و بچه اش عضو سپاه شده و یا اینکه آیا دلش با مردم هست یا خیر، موضوعیتی ندارد. برای اینکه به صفوف مردم مبارزه بپیوندد اول باید خود را تسلیم کند نه اینکه پیغام بفرستد. تمام کسانی که سعی می کنند دشمن را به بخش کوچکتری از رژیم تقلیل دهند (برای مثال با عبارت موذیانه فرقه تبهکار) و یا در صدد استحاله و دگرگونی در دشمن باشند (با عباراتی مانند گذار و تحول در رژیم)، همگی تصور دشمن را خدشه دار و تیغ مبارزه را کند می کنند. این سخنان باعث ایجاد امید واهی به کودتا، استحاله، فروپاشی سیاسی و تحول از طریق تغییرات در درون نظام می شوند. مهم نیست که آیا این اتفاقات می افتد یا خیر. یک فرد با فضیلت نظامی و مبارزاتی، چنین نمی اندیشد و چنین حدس و گمان هایی را راهنمای کار خود قرار نمی دهد و اجازه نمی دهد این خیالات سستی در عزم وی بوجود آورند. موفقیت جنبش های چریکی در اواسط قرن بیستم بیش از هرچیزی در این بود که از ابتدا فرد را با تبدیل ساختن به یک چریک در یک موقعیت نظامی و جنگی قرار می داد. بنابراین وی به ترفندها، عافیت طلبی ها، زبان بازی و مماشات سیاسی، رقابت های تشکیلاتی و غیره آلوده نمی شد.

زندگی چریکی، اخلاق و فضایل شجاعانه را در میان آنان پرورش می داد و اتفاقا همین فضایل نظامی و نه ایدئولوژی ایشان بود که در نهایت تعداد هرچه بیشتری از مردم ستم دیده را ترغیب می کرد تا به جرگه ایشان پیوسته و لکه های حقارت را با این حس غرور و شجاعت از خویش بپالایند. البته شاید نیازی به مبارزه چریکی نباشد، اما آنچه مهم است تعیین یک چارچوب جنگی و مبارزاتی است که در آن دوست و دشمن مشخص باشد، هیچ کس نتواند وسط بایستد. فضایل واقعی عرصه جنگی یعنی شجاعت و دلاوری تقویت و ستوده شود و نه رذایل حاکم بر عرصه سیاست مانند شهرت و سخنوری. هیچ کس نتواند در پوشش شومن، تحلیل گر، خبررسان و حامی و بوقچی و غیره، ادای مبارزه سیاسی را در بیاورد. این منطق و فضیلت نظامی، چهره واقعی دشمن را هم به ما نشان خواهد داد: مشتی اوباش، تبه کار و جنایتکار که فقط وقتی دست از تعدی خود خواهند کشید که نابود شده باشند.

عیسی ناصری که بود؟

امین قضایی

در سال 1947، در غارهایی در شمال دریای مرده در قمران، صدها طومار و مکتوبات دیگر کشف شد که توانست تا حد زیادی درک ما از شرایط تاریخی که عیسی ناصری در آن ظهور کرد را روشنتر سازد. با این حال، اهمیت این نوشته ها و نتایجی که می توان از مقایسه تطبیقی متون دریای مرده با عهد جدید گرفت، هنوز مورد توجه عموم مردم قرار نگرفته است. این مورد پذیرش اکثر پژوهشگران قرار گرفته است که نویسندگان این مکتوبات (که آنها را در خمره ها و کوزه ها نگاه داری می کردند) به فرقه اسنی ها تعلق دارند. این فرقه از قرن دوم قبل از میلاد در اسراییل امروزی ظهور کرد. مطابق توصیفات جوزفوس (مورخ مشهود یهودی در قرن اول میلادی) و دیگران، می دانیم که در اسراییل آن زمان، سه فرقه مذهبی به نام های فریسی، صدوقی و اسنی وجود داشت. با اینکه در سراسر انجیل ها، از فریسیان و صدوقی ها سخن آمده است اما نامی از اسنی ها نیست. دلیل امر شاید واضح باشد، یحیی و عیسی خودشان اسنی بوده اند یا دست کم پس زمینه فکری آنها از این فرقه برآمده است. با یک تطبیق متون میان نوشته های به جا مانده از قمران، متون جوزفوس و انجیل ها، می توان نتایج قابل توجهی گرفت و متوجه شد که عیسی ناصری (البته اگر وجود تاریخی اش را قبول کنیم) چه کسی بود و عقاید منعکس شده در متن انجیل ها از کجا آمده است. در نوشته های قمران مشخص است که اسنی ها انتظار دو مسیح را می کشیدند.

در انجیل مرقس 1:2 می خوانیم که: « خدا به زبان اشعیای نبی خبر داده بود که فرزند خود مسیح را به این جهان خواهد فرستاد و شخصی (منظور یحیی تعمید دهنده است) را نیز پیش از او گسیل خواهد داشت تا مردم جهان را برای آمدن او آماده سازد. اشعیا نوشت که این پیشرو مسیح، در بیابان خشک و سوزان زندگی خواهد کرد و مردم را به سوی زندگی خداپسندانه هدایت خواهد نمود تا برای آمدن مسیح خداوند آماده باشند.»با یک تطبیق نسبتا ساده می توان فهمید که یحیی تعمید دهنده در واقع یک اسنی بوده است. اسنی ها هم مانند یحیی در بیابان های خشک و سوزان زندگی می کردند (دریای مرده) و به طور کامل خود را از جامعه یهود جدا می کردند. آنها معبد دوم و کاهنین اش را به عنوان نمایندگان خدا قبول نداشتند درست همانطور که یحیی و عیسی آن را رد می کردند. اینکه مسیحیان بسیاری از اصول اعتقادی خود را از اسنی ها گرفته اند، جای چندان تردیدی نیست. فهرست زیر از عقاید مشترک مسیحیان و اسنی ها نشان می دهد که تا چه حد این دو به هم شبیه هستند:1.عقیده به رستگاری و اعتقاد به ظهور مسیح2.سبک زندگی اشتراکی و اعتقاد به اشتراک در اموال و زندگی برادرانه (مسیحیان اولیه همگی زندگی اشتراکی در کلیسا داشتند، این روش زندگی تا اواخر قرون وسطا در صومعه ها رایج بود)3.خودداری از ازدواج و نفی طلاق (جوزفوس می نویسد که اسنی ها اگرچه به نفی ازدواج توصیه می کردند اما برای حفظ نسل بشریت، ازدواج را به شرط وفاداری و ایمان زن تجویز می کردند).4.مراسم عشای ربانی و یا عاداتی مانند دعای قبل از غذا (جوزفوس درباره اسنی ها می نویسد که « قبل از غذا خوردن، رییس آنها خدا را شکر می کند و ممنوع است که کسی قبل از این شکرگزاری لب به غذا بزند.») 5.برگزاری مراسم غسل تعمید.6.نفی ثروت و ثروت اندوزی7.عادت به پیشگوییاما چرا باید فکر کنیم که یحیی تعمید دهنده یک اسنی بوده یا در واقع توسط اسنی ها بزرگ شده است؟ اولین دلیل این است که مطابق توصیفات جوزفوس، اسنی ها پرهیز از ازدواج را توصیه می کردند (اما رد نمی کردند درست مانند آموزه مسیحی) و به همین خاطربرای حفظ فرقه خود، یتیمان و یا فرزندان دیگران را به سرپرستی می پذیرفتند. درست همین را در لوقا 1:80 می خوانیم که یحیی به جای ماندن نزد مادرش الیزابت و زکریا در بیابان ها بزرگ می شود: « آن کودک (یحیی) رشد کرد و صاحب روحی توانا شد، او در بیابانها به سر می برد تا روزی فرا رسید که می بایست خدمت خود را در میان قوم اسراییل آغاز کرد.»موارد مشابه دیگری هم وجود دارد: اسنی ها و یحیی هر دو غسل تعمید می دادند. در نوشته های قمران، حتی نحوه تهیه خوراک از ملخ آمده است درست همانطور که در انجیل نوشته شده که خوراک یحیی ملخ بوده است. ردپای بسیاری از عقاید و رسوم اسنی ها در انجیل مشاهده می شود. برای مثال، زندگی اشتراکی، ساده زیستی و کراهت از ثروت اندوزی و مراسم عشای ربانی. حتی در برخی از عادات هم شباهت هایی وجود دارد. برای مثال جوزوفوس می نویسد: «آنها (اسنی ها) در هیچ مشخصی جای ندارند. بلکه بسیاری از آنها در شهرهای مختلف پراکنده اند و اگر کسی از فرقه آنها به نزد دیگران از همین فرقه برود، همه چیز را در اختیار وی می گذارند درست همانطور که خود از آن استفاده می کنند. حتی اگر هرگز همدیگر را ندیده بودند، طوری رفتار می کنند که گویی سالها با هم آشنا بوده اند. به همین خاطر موقع سفر به مکان های دور، چیزی با خود نمی برند، اگرچه هنوز به خاطر ترس از راهزنان با خود شمشمیر می برند.»همین را در انجیل متی 10:9 می بینیم که عیسی به شاگردان خود توصیه می کند که برای سفر: «پول با خود برندارید، حتی کوله بار و کفش و لباس اضافی و چوب دستی نیز با خود نبرید. زیرا مردمی که به کمکشان می شتابید، خوراک و پوشاک شما را فراهم خواهند ساخت. وقتی وارد شهر یا دهی می شوید، سراغ آدم خداشناسی را بگیرید و تا روزی که آنجا هستید، در خانه او بمانید.» این نکته اتفاقا از آنجایی که جزئی و کوچک است، مهم است زیرا به خاطر کم اهمیتی اش به احتمال کمتری ساختگی و جعلی باشد. نکته کوچک اما مهم دیگر استفاده از خمره های سنگی است. در یوحنا 2:6 می خوانیم که در خانه مادر عیسی: «در آنجا شش خمره سنگی بود که فقط در مراسم مذهبی از آن استفاده می شد.»همین خمره های سنگی را عینا در غارهای دریای مرده می یابیم. ساخت خمره سنگی کار بسیار سختی است و دلیل کارکردی ندارد که چنین خمره هایی ساخت وقتی می شود که از سفال استفاده کرد. دلیل این بود که انها فکر می کردند سنگ، آب و مواد غذایی را در مقابل آلودگی زنان در هنگام قاعدگی پاکیزه نگاه می دارد. یک دلیل دیگر این است که جوزوف می نویسد که هیرودیس کبیر علاقه خاصی به فرقه اسنی ها داشته و این فرقه مورد احترام آنها بوده است. همین را در داستان مرگ یحیی می خوانیم. یحیی مورد احترام هیرودیس بود و او از یحیی مشورت می گرفت (متی 14). اما به خاطر قولی که به یک زن داد، مجبور شد یحیی را بکشد.

چه واقعا یحیی و عیسی (اگر واقعیت تاریخی داشته باشد) اسنی بودند و چه این افکار و رسوم را آنان یا نویسندگان انجیل از اسنی ها به ارث گرفته باشند، این مشابهت ها نشان می دهد که عقاید و اصول مذهب مسیحیت، یک نوآوری جدید نبوده است و در فضای مذهبی و فکری یهودیان آنزمان کاملا شایع و حاکم بوده است. به عبارت دیگر، جامعه یهودی آنزمان کاملا برای قبول این افکار آخرالزمانی، پیشگویی، ظهور مسیح، تباهی کاهنین یهودی ساکن معبد دوم آمادگی کامل داشت. اما عیسی ناصری در نهایت که بود؟ به نظر می آید که وی مردی از ایالت جلیل بود که به یکی از شاگردان و یا مقلدین یحیی تعمید دهنده تبدیل شد. او به مانند یحیی و به سیاق اسنی ها (رقابت طرفداران یحیی و عیسی در انجیل ها به صراحت آمده است مانند یوحنا 3:25) مردم را غسل تعمید می داد. وی با شنیدن خبر مرگ یحیی به ایالت خود یعنی جلیل بازگشت یا در واقع به آنجا فرار کرد: « وقتی عیسی از دستگیری یحیی با خبر شد، از ایالت یهودیه، به ناصره در ایالت جلیل بازگشت. پس از مدتی، از آنجا به بندر کفرناحوم رفت که در کرانه دریای جلیل و نزدیک زبولون و نفتالی واقع است.» (متی4:13 )وی در همان ایالت خود توانست چند شاگرد پیدا کند و این طرفداران جدید، وی را ترغیب کرد که در روز عید پسح به اورشلیم برود و در خانه خدا سخنرانی کند. وی در این سخنرانی، خرابی خانه خدا را پیشگویی می کند، نه فقط در مرقس 13، بلکه در نوشته های جوزوفس هم از کسی سخن می رود به نام «عیسی آنانیاس» که به اورشلیم می رود و پیشگویی می کند که خانه خدا خراب خواهد شد (اگر چه هشت سال زودتر خرابی خانه را پیشگویی می کند). پس کاهنین یهود وی را دستگیر کرده و به نزد پیلاتوس فرماندار رومی می برند و از او می خواهند تا وی را بکشد. اما نکته مهم این است که به نظر نمی رسد پولس ( و نیز جیمز برادر عیسی) توانسته باشد در مدت کوتاهی کلیساهای مختلفی در شهرهای مختلف از تسالونیکی تا روم، ایجاد کرده باشد. منطقی تر است که فکر کنیم آنها در واقع همان گروه ها و محافل مختلف فرقه اسنی بوده اند که از قبل وجود داشتند و سخنان پولس و جیمز را درباره ظهور عیسی در اورشلیم باور کرده بودند. اگر این سخن درست باشد، پس در واقع کلیسای مسیحیان قدیمی تر از خود عیسی است و آنها همان کامیونیتی های اسنی بوده اند. به بیان دیگر، ظهور مسیحیت، مقدمتا چیزی جز یک تحول درونی در فرقه مذهبی اسنی نبوده است. نابودی معبد یهودیان در پی حوادث شورش یهودیان و محاصره اورشلیم توسط رومیان، زمینه را برای گسترش این نوع عقاید باز کرد. وقتی معبد خراب شد، مردم آمادگی پذیرش رقبا و آلترناتیوها برای مذهب رسمی یهود را داشتند. با تخریب معبد دوم، بنیاد مذهب یهودیت زیر سئوال رفت و رقبای آنها (مانند اسنی ها و یا افرادی مانند یحیی و عیسی که به تقلید از موسی در بیابان ها خود را سرگردان می ساختند تا بلکه به آنها از طرف خدا وحی شود و رسالتی داده شود)، دست بالا را گرفتند. پس مسیحیت به دلایل بسیاری توانست از چند محفل کوچک معتقدین در شهرهای مختلف فراتر برود. دیگر نیازی نبود که آنها مانند اسنی ها در بیابان ها سکنی بگزینند. شرایط جدید زمینه را برای ظهور و گسترش آنها در مناطق مختلف اسراییل، یونان و روم فراهم کرد. البته این پراکنش عقاید مسیحی پیشاپیش به این دلیل که یهودیان قبلا در دوران هلنی، به مناطق مختلف جهان مصر، پارت، ماد، بین النهرین، پونتوس و عربستان و غیره مهاجرت کرده بودند، آسان تر بود (نگاه کنید به اعمال رسولان 2:10). نتیجه آنکه فرقه اسنی (با رواج اندیشه های آخرالزمانی، انتظار ظهور مسیح همانطور که اشعیا پیشگویی کرده بود و در نهایت تخریب معبد دوم)، هم به لحاظ سازماندهی و هم به لحاظ ایدئولوژیکی، زمینه را برای ظهور مسیحیت فراهم آورد. در واقع، مسیحیت در ابتدا، یک تحول در درون خود این فرقه بود. گویا بسیاری از اعضای این فرقه باور کردند که مسیحی که منتظرشان بودند، در نهایت در یهودیه ظهور کرده است.

سینمای عباس کیارستمی و پسر بچه ای که از سوی شوهر خاله اش مورد تجاوز قرار میگرفته

نیلوفر بیضایی

در پی مسائلی که در روزهای گذشته بوجود آمد، گفتگویی با امینا ماهر که در کودکی در فیلم “ده” عباس کیارستمی بازی کرده و اینگونه که امروز مشخص شده است، در همان دوران از سوی شوهر خاله اش مورد تجاوز قرار میگرفته (چیزی که مادرش و کیارستمی آن موقع از آن خبر نداشتند) مرا تکان داد. از یک سو شهامت این مرد جوان برایم قابل ستایش بود و از سوی دیگر رنج او را با تمام وجود حس می کردم و همین باعث شد تا برای بار دوم فیلم “ده” را ببینم.

باید بگویم علیرغم اینکه کیارستمی یک فیلمساز بزرگ و معتبر جهانی ست، اما من هرگز از طرفداران سینمای او نبوده ام و بجز یکی دو فیلم، بقیه ی فیلمهای او را دوست نداشته ام. همواره باور داشته ام که سینمای کیارستمی در یکی از سیاه ترین دوره های تاریخ این سرزمین، نه تنها بازتاب دهنده ی آنچه در اعماق جامعه می گذرد نبوده، بلکه در جهت حذف و تقلیل دادن تلخی واقعیتهای عریان ، در نگاه از بالا به نا بازیگران روستایی و در عین حال نگاه نوستالژیک به روستا و سادگی روستایی پیش رفته است و بقول یکی از دوستان آلمانی ام که با او بدیدن یکی از فیلمهایش رفته بودم:” گاه انگار نه انگار که در ایران امروز ساخته شده است “. در عین حال اینکه کیارستمی علیرغم ادعای غیرسیاسی بودن در بسیاری از مصاحبه هایش سعی در معتدل کردن پرسشهایی که در مورد وضعیت ایران امروز از او می شد داشت و آن جمله ی معروف “سانسور به رشد هنر کمک کرده است”، اتفاقا بسیار هوشندانه به عمل سیاسی نیز دست می زد و عمق فاجعه را انکار می کرد، همیشه مرا آزار می داد و سالها پیش نیز در این مورد نوشته ام. همچنین باید بگویم که فیلم ده را در همان زمان که دیدم نیز دوست نداشتم و رگه هایی از نگاه زن ستیز در آن مرا بشدت آزار می داد. فیلم ده یکی از دو فیلم کیارستمی است که تمرکز آن بر روی زنان است (فیلم دیگرش در این زمینه “شیرین” است که در آن شاهد اشک ریختنهای بی انتهای بازیگران زن معروف سینمای ایران و ژولیت بینوش!!! هستیم در حالیکه دارند فیلمی را می بینند که ما نمی بینیم ولی می دانیم داستان خسرو و شیرین است). در فیلم ده بجز یک پسر بچه بقیه ی بازیگران زن هستند. در این فیلم در ده برداشت که همگی در ماشین می گذرند، برخوردها یی بین آدمها پیش می آید. شخصیت اصلی یک زن جوان است که علاوه بر بحثها و درگیریهای بی انتهایش با پسرش، در هر برداشت زن دیگری را سوار می کند و با او گفتگو می کند. خواهر زن، یک زن روسپی، یک پیرزن که به امامزاده می رود، دوست دختر زن که عشقش او را ترک کرده، دختر جوانی که به امامزاده می رود و امیدوار است آرزویش که عروسی با مرد مورد علاقه اش است، تحقق یابد. محوری ترین قسمتهای فیلم قسمتهای درگیری زن با پسرش است. زن از همسرش جدا شده و دوباره ازدواج کرده است و پسرش حاضر نیست مرد جدید زندگی او را بپذیرد. زن جوان در فیلم در راه فمینیست شدن است و هر چه بیشتر او شعارهای فمینستی می دهد، پسرش بیشتر در مقابل او عکس العمل نشان می دهد و نکاه مرد سنتی را نمایندگی می کند و این زن را به هم می ریزد. عاقبت زن موافقت می کند که پسر طبق خواسته ی خودش با پدرش زندگی کند. اما چهره ای که از این زن فمینسیت بنمایش گذاشته میشود چیست؟ یک زن عصبی و پرخاشگر که با پسرش مثل آدم بزرگها برخورد و حتی دعوا می کند، اعصاب پسر را مکررا به هم می ریزد وانگار می خواهد انتقام همه ی نابرابریهای حاکم بر این دنیای مردانه را از او بگیرد.

نوع دیالوگ زن با فرزندش از همان ابتدا آزار دهنده است. او می خواهد به پسرش بقبولاند که طلاقش از پدر او ازدواج مجددش درست بوده و پسر حاضر نیست این را بپذیرد. پسر او را خودخواه می نامد و کسی که فقط به خودش فکر می کند. علیرغم اینکه پسر در جاهایی براستی همان حرفهای مردان سنتی را می زند، اما در کل بسیار عاقلتر از مادرش به نظر می آید. پسر تلاش می کند به او بفهماند که به مراقبت او و حضور او نیاز دارد و زن در نهایت بی توجهی به این حرف درست پسر می گوید (نقل به معنی)،” تو می خواهی من فقط مال تو باشم. اما من مال کسی نیستم و هر کس متعلق به خودش است” و یا اینکه او را مرتبا به پدرش تشبیه می کند که ما می دانیم زن او را دوست ندارد و از او جدا شده که این خود شکلی از دریغ محبت از فرزند است که به او آسیب روانی می زند. آیا براستی یک زن فمینیست اینقدر بی مسئولیت است که متوجه مسئولیت خود نسبت به فرزندش نیست و او را قربانی خودخواهیهای خود می کند؟ به هر حال این تصویر ی ست که فیلم ده از او بدست می دهد. زنان دیگر فیلم چه کسانی هستند؟ زنی روسپی که وقتی زن از او می پرسد برای چه تن فروشی می کند، می گوید برای سکس، لاو، سکس. آن هم در سرزمینی که مالکیت بر بدن زنان بر عهده ی قوانین مردانه است و پدیده ی تن فروشی به شکل فجیعی در آن گسترده شده و فشارهای مالی، افتادن در دام باندهای فروش آدم بسیاری از زنان را وادار به تن فروشی می کند. در ادامه متوجه می شویم که زن روسپی بدلیل اینکه مردی که دوست داشته او را ترک کرده به تن فروشی روی آورده است. البته او در این مورد تن فروشی یک شغل است و اینکه زنانی که روسپی نیستند و ازدواج کرده اند نیز به نوعی معامله با همسرانشان دست می زنند اشاره می کند. آیا دادن چنین تصویری از روسپی گری در ایران ذره ای با واقعیتهای تلخ جامعه ی ما مطابقت دارد؟ آیا نوع پرداخت و دیالوگها در فیلم زن را در انتخاب این “شغل” مقصر نشان نمی دهد؟ آیا عمدی در نادیده گرفتن واقعیتهای عریان جامعه وجود دارد؟ همین عمد نیز در پرداخت و یا انتخاب قاب تصویر زن جوان صدق می کند که انسانی بی مسئولیت و سطحی و شعاری نشان داده می شود که درد فرزند خود را نادیده می گیرد. همچنین تصویر احمقانه ی دوست زن که فقط صدای گریه های مداومش را می نویم چرا که مرد مورد علاقه اش او را ترک کرده یا نگاه سطحی و از پایین زن جوان دیگری که به امامزاده می رود تا به عشقش برسد.

عشقی که او را نمی خواهد و سرانجام نیز به او می گوید که قصد ازدواج با او را ندارد. همین نگاه از بالا و تحقیر آمیز نسبت به زن جوان فمینیست وجود دارد آنجا که فرزندش او را متهم می کند که برای گرفتن حق حضانت او به دروغ به دادگاه گفته که شوهرش معتاد است و زن فریاد می زند که برای این این کار را کرده که قانون حق را به مرد می دهد. اما وقتی شخصیت این زن فمینیست هیچ همدلی در مخاطب ایجاد نمی کند، آیا این ادعای درست او احمقانه و بی اساس به نظر نمی آید؟ چرا همه ی زنان در این فیلم در موضع ضعف قرار دارند حتی در جایی که می خواهند از این وضعیت دوری کنند و چرا دوربینی که می خواهد دیده نشود، اینچنین آشکار تصویری منفی و احمقانه از آنها به تصویر می کشد؟امروز می دانیم که دعواهای بین مادر و پسر (که در زندگی حقیقی نیز مادر و پسر بوده اند) واقعی بوده و اینکه پسر نمی دانسته که از او دارد فیلم گرفته می شود و یا حتی اگر می دانسته نیز درسنی نبوده که به عواقب صحبت درباره ی شخصی ترین حیطه های زندگی و گره گاههای روانی بیندیشد و اینکه اصلا کسی از او نپرسیده که آیا می خواهد معضلات زندگی خانوادگی اش و رنجهایش در فیلمی بازتاب داده شود یا نه. اینجا پرسش اصلی متوجه مسئولیت کارگردانی می شود که در هنگام ساختن چنین فیلمی که مستند نیست و نهایتا شکلی از یک مستند تخیلی قراربوده داشته باشد، بجای الهام گرفتن از زندگی واقعی و به تصویر کشدن هنری آن، عین آن زندگی و مشکلات و رنجهای آدمها را بدون آگاهی به پیشزمینه های آن را به تصویر می کشد و دوربین بنوعی به یک عامل شکستن مرزهای اخلاقی لازمه برای کار هنری بدل می شود. به خصوص اینکه امروز از رنجی عمیق تر آگاهیم که این کودک در همان زمان ساخته شدن این فیلم دچارش بوده و در روایتی دیگر گم شده است.در پایان اگر مینیمالیسم معروف کیارستمی را در تقلیل دادن فضاسازی و نوع استفاده از دوربین و برش و محدود کردن پرسپکتیوها خلاصه نکنیم، این پرسش پیش می آید که چرا این مینیمالیسم همواره به تقلیل دادن روایت و حذف واقعیت و در این فیلم به این نگاه منتهی می شود که زن موجودی ست (بقول زن روسپی) آویزان، که تنها کاری که از او بر می آید عاشق شدن و گذشت کردن و اشک ریختن است و لاغیر. آیا این فیلمسازی که در مقدمه ای نقل قول می آورد “باید تماما مدرن بود” تحولاتی که در عمق جامعه در چهره و حضور زنان در حال انجام است را نمی بیند یا اینکه با نگاه منفی و تحقیر آمیز به آن می نگرد؟

31 آگوست 2020

چرا آخوندها نمی خواهند شما تورات را بخوانید؟

امین قضایی

برخورد اسلام (مانند مسیحیت) با یهودیت نه فقط عجیب، بلکه مزورانه و بزدلانه است. آنها اساطیر، انبیا و شریعت یهودیان را از ایشان برگرفته اند و در عین حال از خود یهودیان تا حد مرگ متنفر هستند. اما این اقتباس لاجرم همراه با تحریف هم بوده است. مسلمانان علاقه زیادی به داستان های انبیا و پدرسالاران یهود نشان می دهند. با اینکه در کتاب قرآن فقط اشارات کوتاهی به این داستان ها شده است و اصل داستان ها در تورات نقل شده (و خود قرآن هم تورات را تصدیق کرده است)، اما آنها تورات را نمی خوانند و آخوندها و مفتیان (و دیگر به اصطلاح علمای اسلام) هرگز احدی را به خواندن تورات تشویق نمی کنند. این در حالی است که نسخه کامل این به اصطلاح قصص انبیا در تورات نقل شده است، اما آخوندها با ترفند و با این اتهام که تورات تحریف شده است، مردم را از خواندن تورات برحذر داشته یا معاف می کنند (در حالیکه خود قرآن هرگز مدعی نیست تورات تحریف شده است). همین الان، اگر از شمایی که خواننده این سطور هستید ( و احتمالا هم دیگر باور به اسلام ندارید) شرح ماجرای شخصیت های انجیل عبری (یا تورات)، مثل نوح، اسحاق، یعقوب و غیره را از شما بپرسم، اکثر شما اطلاع بسیار اندکی از اصل این داستان ها دارید و شناخت شما به ندرت از همان مسلمانان عامی فراتر می رود. چرا؟ چون به شما گفته اند، نخوانید. پس نخوانده اید و نمی خوانید. حتی با اینکه احتمالا اسلام و حتی خدا را کنار گذاشته اید، دروغ ها، تحریفات و تصورات باطل خود از مذهب یهود را همچنان با خود حفظ کرده اید. ممکن است بگویید چرا باید بخوانم وقتی اعتقادی به هیچکدام این اساطیر ندارم. خوب، این حرفی است از سر تنبلی ذهنی و نادانی و بی قیدی. اگر تورات را به دقت بخوانید و بدانید، خواهید توانست براحتی مسلمانان را از جعل و کاذب بودن مذهب شان مطمئن سازید. آیا فکر می کنید مسلمانی که تورات خوانده باشد، با داستان های پرت و پلای آخوندها از پیامبران اسراییل سرگرم یا قانع خواهند شد؟پس من در این مقاله تلاش می کنم نشان دهم که چرا آخوندها هراس پنهانی دارند از اینکه مردم به سراغ مطالعه تورات بروند. اول از همه مسلمانان محمد را آخرین پیامبر از سلسله پیامبران یهود می داند. این سخنی بسیار عجیب است که ناگهان یک مرد عرب، آخرین پیامبری باشد که خدای یهودیان برای آنان مشخص کرده باشد. بنابراین، مسلمانان (مانند مسیحیان) همواره تلاش می کنند وجهه یهودی را از این انبیا بزدایند. اگر کسی تورات (دست کم اسفار) را بخواند، به خوبی متوجه می شود که مذهب یهودیت و انبیای آن کاملا برای قوم یهود است و نه غیریهود. تصور اینکه یک عرب پیامبری در راستای پیامبران یهود باشد چه در همان زمان و چه اکنون مضحک است. مسلمانان از همان ابتدا تلاش کردند این را با چند جعل بزرگ حل و فصل کنند. اولین تلاش آنها این است که نیای محمد را به اسماعیل برگردانند. (یعنی این ادعای مضحک که پشت محمد به عنوان عضو طایفه بنی هاشم به اسماعیل بازمی گردد.) اما هاجر و اسماعیل، کنیز و فرزند رانده شده ابراهیم هستند و در اساطیر یهود جایگاه و مقامی ندارند. پس مسلمانان در داستان آزمون ایمان ابراهیم، اسحاق را با اسماعیل جایگزین کرده اند (البته این جعل را نه قرآن بلکه خود مسلمانان کرده اند) تا به اسماعیل جایگاه ویژه ای بدهند. این یک تحریف بی اندازه عجیب و گزاف است. دومین جعل عجیب این است که مدعی می شوند ابراهیم و اسماعیل با هم کعبه را بنا کرده اند. این هم ناشی از سوء برداشت تعمدی آشکار از یک آیه قرآن است (سوره بقره، آیه 127، در اینجا منظور از خانه مطلقا کعبه نیست. اصلا مکان زندگی ابراهیم کنعان است و نه حجاز!). سومین ادعای گزاف این است که اصولا مدعی شده اند که پیامبران هیچ گاه ویژه بنی اسراییل نبوده اند بلکه در هر قومی پیامبری ظهور کرده است. به همین خاطر به این ادعای گزاف رسیده اند که حدود 124 هزار پیامبر تاکنون ظهور کرده است (چطوری شمرده اند معلوم نیست! حرف مفت مالیات ندارد). با این حال، اکثر پیامبرانی که در قرآن آمده است به بنی اسراییل تعلق دارند (و البته بنا به نظریه من، این سوء تعبیر به این خاطر است که مسلمانان بین رسول و نبی فرق قائل نمی شوند.) دومین دلیلی که به اصطلاح علمای اسلام نمی خواهند مردم مسلمان تورات را بخوانند، به سادگی این است که مسلمانان خواهند دانست تا چه حد تورات نسبت به قرآن، دقیقتر و کامل تر است و داستان ها را با تمامی جزئیات و ترتیب زمانی روایت کرده است.

معلوم است که آنها از خود خواهند پرسید آیا براستی قرآن در مقایسه با تورات متنی پرت و پلا و تکه پاره و پراکنده گو نیست؟ اما آنها اگر در مطالعه تورات دقیق باشند، به تضادهای آشکاری هم بین تورات و قرآن (و روایات اسلامی) پی خواهند برد. به ذکر چند نمونه بسنده می کنم:در قرآن سلیمان و داوود نبی خوانده می شوند، در حالیکه این دو پادشاهان یهود بوده اند و نه پیامبر. مسلمانان مدعی اند که پیامبران معصوم هستند در حالیکه داوود دو بار مرتکب خطا و گناه شده است (یکی از آنها زنا است!). سلیمان به روایت انجیل عبری، در اواخر عمر خود به بت پرستی روی آورد در حالیکه قرآن وی را پیامبر می داند! تواریخ یهود، سلیمان را فردی حکیم می دانسته اما نه کسی که بتواند با حیوانات صحبت کند! در انجیل عبری نقل شده که وی حکیم بود و نامهای جانوران و گیاهان و درختان را می دانسته است. همچنین کسانی مانند اسماعیل، اسحاق، یعقوب و یوسف، پیامبر و معصوم نبودند. آنها حتی به سختی از وجود خدای خود آگاهی کامل داشتند. خدا فقط به صورت مبهمی در خوابهای ایشان ظاهر می شود. بنابراین آنها هرگز مستقیما از طرف یک خدا برای رساندن پیام و یا رسالتی مانند این مامور نشده بودند. اصولا چنین تصوری از نبوت در یهودیت و تورات وجود ندارد. تنها موسی و بعد انبیا (یا همان کاهنین) در دوران پادشاهی اسراییل و تبعید (مانند سموعیل، عزرا، اشعیا و ارمیا و …) نقشی شبیه این را ایفا می کردند (ولی باز هم نه به شکل ماموریت و رسالت). یک سری خطای فاحش هم در قرآن هست مثلا هامان وزیر خشایار شاه در کتاب استر، در قرآن به اشتباه وزیر فرعون خوانده می شود و یا ماری مادر عیسی (که در قرآن مریم نامیده می شود که در واقع نام خواهر هارون است)، به اشتباه خواهر هارون خطاب می شود (19:28)سومین دلیل، البته تضاد در شریعت است. کسی که تورات و انجیل عبری را بخواند به سختی بتواند قبول کند که این همان خدای الله باشد که برای مسلمانان شریعت تعیین کرده است. این مسئله را البته مسیحیان هم دارند، اما آنها در این قضیه دست کم صادق هستند و به وضوح اعلام می کنند که عهد عتیق باطل شده و نیازی به رعایت شریعت قدیم نیست. برای مثال، مسلمانان سبت را رعایت نمی کنند (در حالیکه قرآن به وضوح می گوید یهودیانی که در روز سبت به ماهیگیری رفته بودند به بوزینه تبدیل شدند! (2:65)) یکی دیگر از تضادهای آشکار، تضاد مراسم حج با شریعت یهود است. در تورات آشکارا به یهودیان تذکر داده شده که موی سر خود را مانند بت پرستان نتراشند. خوب، جالب است که این دقیقا یکی از رسوم مسلمانان در مراسم حج است. موارد بسیاری نیز وجود دارد که از حوصله این مقاله خارج است. به طور خلاصه، دلیل ساده ای که آخوندها مسلمانان را از خواندن تورات برحذر می دارند، این است که تورات به عنوان منبع اصلی اقتباس، اعتبار قرآن قصص قرآنی، روایات و شریعت اسلامی را زیر سئوال می برد و محتوای آن را کمرنگ، ضعیف و متناقض جلوه می دهد. اشاره به این موارد توسط روشنفکران سکولار، کمک خواهد کرد که مسلمانان متوجه اعتبار ساختگی و کاذب دین خود شوند و دوم اینکه این امر شاید آنان را به تفکر دوباره نسبت به یهودیان وا دارد و از یهودستیزی درونی شده ایشان بکاهد.

مذاهب چگونه شکل گرفتند؟

امین قضایی

این مقاله عمده نظریه های به اصطلاح معتبر درباره نحوه شکل گیری و تکوین مذهب را رد می کند و نشان می دهد که این نظریات عمدتا بر پیش فرضیات غلط استوار هستند. در ادامه تلاش می کنم که با معرفی دو اصل بنیادین اجتماعی، یک دینامیسم چرخشی در جامعه را توضیح دهم که باعث می شود مذهب نهادین به تدریج از عناصر فرهنگی و عقیدتی شکل بگیرد.

ابتدا سه تصور غلط از ریشه و شکل گیری مذهب را از نظر می گذرانیم:

1. مذهب از اعتقاد به امور مقدس ناشی می شود. این تصور یکی از جزمیات پذیرفته شده از قرن نوزدهم در بین انسان شناسان است. بارزترین نمونه آن را در تعریف و توضیح دورکهیم از مذهب مشاهده می کنیم که حتی اعتقاد به یک امر قدسی را به مولفه اصلی برای تعریف مذهب تبدیل می کند. در اینجا منظور از امر قدسی، اشیا، اشخاص و مکان هایی هستند که کارکردهای عادی و نقش های روزمره ندارند و معمولا استفاده یا برخورد با آنها شامل ممنوعیت و رعایت آداب و اصولی می شود. به طور کلی این اشتباه بزرگی است که بخواهیم برای پیدا کردن شکل گیری یک مذهب، به عناصر آن رجوع کنیم. مشخصا در همه مذاهب، عناصر و امور مقدس یافت می شوند. این یک مولفه اصلی هر مذهبی است. اما نمی توان از این نتیجه گرفت که امور و اشیای مقدس، علت و سازنده شکل گیری مذهب هستند. به عبارت دیگر عنصر (احتمالا) ضروری یک پدیده را نباید با دلیل و علت شکل گیری آن پدیده اشتباه گرفت. اما چرا امور (اشیا، افراد یا مکان های) مقدس نمی تواند دلیل شکل گیری مذهب باشد؟ به سادگی این بحث، فقط اطاله علت است، زیرا تقدیس اشیا، مکان ها یا اشخاص، نیازمند دلیل دیگری است که همین مقدس سازی را توضیح دهد. پس ما فقط سوال از شکل گیری یک مذهب را به سوال از چرایی تقدس یک امر تغییر داده ایم. اما همچنین یک نگاه اجمالی به مذاهب نشان می دهد که تقدیس فرآیندی است متاخر از مذهب. در عهد عتیق، تقدیس اشیای مقدسی مانند صندوق عهد، خیمه عبادت، لباس کاهنین، اوریم و تمیم و غیره متاخر است بر فرامین الهی، حکمیت بین قبایل، و تاسیس شریعت جدید برای این قبایل. در مذهب مسیحیت نیز، عیسی به سبب نقش الهی خود در رستگاری انسان یا رهایی قوم یهود (و بعدا کل بشریت) به مثابه مسیح موعود، مقدس قلمداد می شود. مراسم عشای ربانی، صلیب و شخصیت الهی عیسی فقط در روایت آخرالزمانی یهودیان از یک مسیح یا پادشاه یهودیه، معنا پیدا می کند. پس صرف مقدس بودن عیسی علت مسیحیت نیست. در دیگر مذاهب باستانی نیز خدایان در تاریخی طولانی از اساطیر و معابد است که مقدس قلمداد می شوند (و البته برخلاف ادیان ابراهیم، در مقدس سازی تاکید زیادی نمی شود). این ادعا به دلیل روش شناختی اشتباه انسان شناسان است که تصور می کنند هر چیزی که نزد جوامع بدوی یافتند را می توان عناصر یا نطفه اولیه شکل گیری پدیده ها در دوران تمدن دانست. اما چنین مسیر خطی وجود ندارد و مذاهب نهادین دوران بعدی، به سادگی حول امور مقدس و توتم های بدویان شکل نگرفته اند و گسترش نیافته اند. هرکدام از این مذاهب در دینامیسم خود آن جامعه شکل گرفته اند و معمولا هم اسطوره سازی و مقدس سازی متاخر است.

2. مذهب برای ایجاد انسجام اجتماعی و یا حمایت متقابل از افراد در یک کامیونیتی صورت گرفته است. در اینجا فرض می شود که دلیل و هدف مذهب ایجاد انسجام جمعی است به نحوی که مزایای تعلق به گروه بیش از هزینه های آن باشد. این تصور باطل هم حاصل تحلیل مورخین و انسان شناسان، از فرقه های مذهبی به خصوص فرقه های مسیحی در دوران قرون وسطی و رنسانس است. مذاهب مبتنی بر کامیونیتی در واقع ریشه در مسیحیت دارد چرا که فرقه های مسیحی اصولا می خواستند همان فرآیند شکل گیری مسیحیت را تقلید کنند و مانند خود مسیحیت در قرن اول، از یک جماعت مسیحی اصیل و مومنین باورمند در یک کامیونیتی کوچک شروع کنند. اما ما هیچ دلیلی نداریم که قبول کنیم اصولا مذاهب از کامیونیتی های کوچک و با انگیزه ایجاد حمایت متقابل و انسجام و اتحاد جمعی حاصل می شود. این به سادگی به معنای تعمیم شکل گیری مسیحیت به کل پدیده مذهب است. در اینجا یکی از کارکردهای مذهب (یا انگیزه مردم برای عضویت در یک جماعت مذهبی) با علت مذهب اشتباه گرفته شده است.3. مذهب حاصل انسان ریختی کردن نظام مند محیط اطراف است. شناخت شناسان (برای مثال پاسکال بویر و کتاب معروف او تحت عنوان religion explained: The evolutionary origins of Religious Thoughts) و روان شناسان اجتماعی تلاش می کنند اعتقاد به نیروی های فراطبیعی را ناشی از تمایل شناختی و کارکردی ذهن انسان برای نسبت دادن اعمال انسانی به پدیده های طبیعی بدانند. انسان ریختی کردن جهان، یا همان نسبت دادن رفتار و شخصیت انسانی به پدیده های طبیعی، یک واقعیت محرز است. اما این اصلا دلیل خاصی برای شکل گیری مذهب نمی تواند باشد، چون انسان ریختی کردن طبیعت بسیار عام است و باز این سوال باقی می ماند که چگونه از تصورات ساده انسان ریختی (اساطیر یا هرچیزی دیگری)، یک مذهب نهادین شکل می گیرد. همانطور که گفتم، انسان ریختی فقط به مذهب محدود نمی شود، بلکه در ادبیات، شعر، زبان و تقریبا تمامی اشکال و اعمال فرهنگی موجود است. بنابراین انسان ریختی مولفه ای است متعلق به کلیتی بزرگتر و نمی تواند دلیل مشخصی برای شکل گیری یک مذهب مشخص باشد.

انسان ریختی، اساطیر، امور مقدس، انسجام جمعی و آیینی و حمایت متقابل و غیره، همگی مولفه ها و کارکردهای مذهب هستند اما نه علت آن. هیچکدام آنها موتور محرکه یا دلیل و انگیزه اصلی شکل گیری مذهب نیست. پاسخ به سئوال اینکه مذاهب چگونه شکل گرفته اند، از اساس پرسش غلطی است. در واقع می توان این سوال را با این پاسخ رد کرد که هر مذهبی از مذاهب دیگر یا مذاهب پیشین خود شکل گرفته است. پدیده های تاریخی منحصر به فرد هستند و شکل گیری هر مذهبی را باید در هنگامه تاریخی خودش مطالعه کرد. اما می توانیم سوال بهتری را با سوال فوق جایگزین کنیم: آیا دینامیسم یا مکانیزم مشخص و مشترکی برای شکل گیری یک مذهب وجود دارد؟ من در اینجا سعی می کنم دو اصل ساده و بنیادین را مطرح کنم که موتور محرک شکل گیری یک مذهب رسمی و نهادین از عناصر فرهنگی و عقیدتی است. پیشتر باید خاطرنشان کنم که این دینامیسم به هیچ وجه ارتباطی با یک فرگشت و رقابت بین ایده ها برای شکل گیری و بقای یک مذهب ندارد. این دو اصل نحوه شکل گیری مذاهب نهادین در دوران تمدن را توضیح می دهد:

1. طبقات حاکم و مالک، همواره تمایل دارند که تولید کننده انحصاری ارزش ها، هنجارها، ایده ها، باورها ، دانش، آیین و سبک زندگی، جماعت و حتی معماری متمایز از طبقات فرودست باشند. پس طبقه مالک قصد دارد:

1. خود تولید کننده انحصاری این عناصری عقیدتی و فرهنگی باشد.

2. این عناصر عقیدتی و فرهنگی، شاخص و هویت این طبقات و متمایز کننده آنها از طبقات فرودست باشد.

2. طبقات فرودست همواره تمایل دارند که این عناصر فرهنگی و عقیدتی متمایز و مشخص کننده طبقه حاکم و مالک را برای بهره گیری از مزایا و منزلت آن، پذیرفته، به کار گرفته و بنابراین همواره گرایش به این است که عناصر فرهنگی و عقیدتی طبقه حاکم به عناصر فرهنگی کل جامعه تبدیل شود. این دو اصل یک چرخه کاملا پویا ایجاد می کنند که طی آن عناصر فرهنگی و عقیدتی توسط عاملین مشخصی در طبقه مالک تولید شده و بعد از مدتی تبدیل به هنجارهای عام و پذیرفته شده در کل جامعه می شود. اما بعد دوباره عناصر فرهنگی و عقیدتی جدیدی توسط عوامل ایدئولوژیک طبقه مالک جهت ایجاد تفاوت و تمایز تولید می شود. در نتیجه این حرکت چرخشی و بازتولید مکرر، مذهب به تدریج شکل می گیرد (در واقع پدیده های دیگری مانند مد نیز به همین نحو عمل می کنند). در واقع عوامل مولد ایدئولوژی طبقه مالک بعد از مدتی (چه به شکل پیچیده و یا ساده) تبدیل به قشری از روحانیون و کاهنین می شوند. همچنین سرایت این عناصر به کل جامعه، تبدیل به مذهب قومی یا folk religion می شود. به این ترتیب، هر مذهبی معمولا به دو بخش مذهب رسمی و نهادین و مذهب مردمی یا فولک قابل تقسیم است (تقریبا تمامی پژوهش های جامعه شناسی دینی از وجود چنین تفاوتی در مذاهب مختلف خبر می دهند). در درستی این دو اصل جای تردید نمی توان داشت. چون منفعت طبقات مالک و حاکم ایجاب می کند که آنها مولد انحصاری عقاید و هنجارها باشند. به همین خاطر، تعیین رسوم، هنجارها و ممنوعیت ها بر عهده نهادها و کاهنین مذهبی بوده است. اینکه این عناصر دقیقا چه هستند و تاکید روی کدامیک از این عناصر است (آیین، اسطوره، ایمان و غیره) همگی بر حسب شرایط متفاوت است و به همین خاطر مذاهب وجه اشتراک زیادی با هم ندارند. اما هرچه هست، دینامیسم طبقاتی به تدریج یک مذهب نهادین در کنار مذهب قومی ایجاد می کند که البته در بنیان و اصول مشترک هستند. مذهب نهادین در واقع نتیجه تلاش برای انحصار تولید ایده ها، عقاید، باورها، هنجارها و غیره در دستان طبقه مالک و حاکم است. این دو اصل اگرچه با هم در چالش هستند اما مکمل یکدیگر هم هستند و هر کدام محرکی است برای دیگری. انحصار بدون سرایت و یا سرایت بدون تلاش برای انحصار، مانع شکل گیری مذهب می شود. اگر طبقه حاکم، از سرایت مذهب (یعنی همان عناصری هنجارین عقیدتی و فرهنگی) به کل جامعه جلوگیری کند، انسجام و کنترل اجتماعی طبقات حاکم تضعیف می شود.

برای مثال مذهب زرتشت بر این انحصار بیش از حد تاکید داشت و به همین خاطر همواره در خطر مذاهب دیگر مانند مانویان و مسیحیان بود. از سوی دیگر اگر طبقه حاکم دست از انحصار خود بکشد، مجبور خواهد بود تا با منابع جدید تولید عقیده و فرهنگ از سوی بیگانگان یا مردم عامی رقابت کند. پس هم انحصار/تمایز لازم است و هم سرایت به کل جامعه. پس انحصار و سرایت دو فرآیند مکمل و در عین حال رقابتی هستند. در مقابل، عده ای از طبقات فرودست (یا در حاشیه) ممکن است تلاش کنند که خود منبع جدیدی از تولید این عناصر فرهنگی و عقیدتی باشند (به اصطلاح مذاهب انقلابی). شکل گیری فرقه های مذهبی از همین روست. تلاش مذهب نهادین و رسمی در اینجاست که این فرقه ها را تحت عنوان ملحد و مرتد سرکوب کند زیرا عمل آنها خلاف اصل انحصار است. نگاهی به تاریخ فرقه های مسیحیت و جدال آنها با دستگاه پاپی، این جنگ بر سر مرجعیت تولید عناصر فرهنگی و عقیدتی را به وضوح نشان می دهد.این مکانیزم مذهب را به وجود می آورد. این عناصر فرهنگی و عقیدتی در ابتدا هر چه باشند، هر قدر هم ساده و ابتدایی باشند، بعد از مدتی، به کمک این چرخه به مجموعه مشخص و پیچیده ای از عقاید، اساطیر و باورها تبدیل می شوند. ضرورت تولید انحصاری و ایجاد تمایز ، تولید کنندگان این باورها را مجبور می کند که خود را از مردم عامی (برای مثال، با لباس روحانیت و نمادها و اشیای مقدس و انحصار سواد) متمایز کنند. این مکانیزم قادر است حتی از یک روایت و داستان کوچک، خدایان متعدد و مجموعه مفصلی از اساطیر بسازد. پس نیاز به انحصار و تمایز، باعث می شود که طبقات حاکم، معابد یا دستگاه های کاهنی را تاسیس کند تا مرجعیت صدور این عناصر فرهنگی و عقیدتی بر انحصار خود طبقه حاکم باقی بماند. پس برخلاف نظریاتی که در فوق رد کردیم، همبستگی جمعی انگیزه اصلی ایجاد یک مذهب نهادین نیست. اصولا همبستگی نتیجه و محصول سرایت این عقاید به کل جامعه است. اما نه همبستگی (مثلا اینکه کل جامعه به یک مجموعه ای از باورها اعتقاد داشته باشد) بلکه تفاوت گذاری و تمایز طبقاتی هدف است. به همین خاطر، پیش گویی، صدور حکم شرعی، ممنوعیت و اجرای مراسم و آیین ها، تاسیس عبادتگاه و نحوه عبادت و غیره، همگی باید در انحصار طبقه حاکم و دستگاه کاهنی آن باقی بماند.

همچنین امور مقدس صرفا ماحصل تلاش برای انحصارسازی است یعنی ایجاد آداب و رفتار و ممنوعیت ها و شخصیت های مقدس که تا حد ممکن متمایز وبرجسته و متفاوت از زندگی و اشیای روزمره باشند. انسان ریختی کردن طبیعت، تلاش برای توصیف انسانی از پدیده های طبیعی، امور مقدس، همبستگی جمعی و کنترل بر جامعه همگی عناصر و مولفه ها هستند اما اینها بدون دینامیسم و چرخه ای که شرح دادم، عناصر مرده و ایستایی هستند و فی نفسه نمی توانند یک مذهب رسمی، نهادین و حاکم بر کل جامعه بوجود آورند. خرافات و داستان های فولک را برای مثال در نظر بگیرند. آنها هم مبتنی بر دیدگاه انسان ریختی از طبیعت هستند، اما اگر خاستگاه و مولدین آنها خود مردم عامی باشند، تبدیل به عناصر اصلی یک مذهب رسمی و نهادین نمی شوند. نظریه ای که در اینجا مطرح کردیم، بسیار هوشمندانه تر و منطقی تر از نظریات عامه پسند امروزی درباره فرگشت مذاهب است. این نظریه البته تاحدی موید این گفته مارکس نیز هست که عقاید طبقات حاکم، همواره عقاید کل جامعه است. با این حال، مارکس تلاشی برای توضیح یک مکانیزم برای این سرایت نکرده است. امروزه جامعه شناسان با مفاهیم هژمونی و ایدولوژی سعی می کنند که این دینامیسم را توضیح دهند (برای مثال با استفاده از رسانه ها)، اما آنها از درک دو اصل اساسی که در فوق مطرح کردیم، ناتوان مانده اند. همواره در طول تاریخ تمدن و جامعه طبقاتی، این دو اصل

1. تمایزگذاری و انحصار برای تولید عناصر فرهنگی و عقیدتی و

2. سرایت و پذیرش عمومی این عناصر فرهنگی و عقیدتی، به طور چرخشی عمل کرده و عقاید و باورها را به شکلی منجسم کرده است که یک دستگاه کاهنی و یک باور مذهبی شکل بگیرد.