ناما جعفری | گزارش به ممنوعیت‌ها، خون‌های ریخته شده، قلب‌های آتش گرفته، حسرت‌های ابدی



غیبت دو ماهه سه‌پنج فرصت خوبی بود تا هم ما و هم شما با نگاهی به گذشته و راه طی شده، بیش از پیش به اهمیت و جایگاه سه‌پنج به عنوان یک نشریه مستقل ادبی آزاد برای تمامی فارسی زبانان در فضای آنلاین پی‌ ببریم.
همان‌طور که می‌دانید نشریه الکترونیکی سه‌پنج سایتی است که با امکاناتی محدود اداره می‌شود. تیم اجرایی سه‌پنج از گروه اندکی افراد متخصص تشکیل شده که بیشتر به خاطر علاقه و وابستگی فردی به سه‌پنج کمک می‌کنند. عده زیادی از شاعران، نویسندگان، مترجمان و منتقدان برای نشر آثار و عقاید خود به سه‌پنج اعتماد کرده‌اند. هدف غائی تیم سه‌پنج این است که در خدمت شاعران، نویسندگان، مترجمان و منتقدان باشد. 
تاکنون مقایسه‌های زیادی در مورد سه‌پنج و جامعه‌ی ادبی و هنری شده است. ما درک می‌کنیم که این از مهربانی و محبت شما به سه‌پنج است که آن را به جامعه‌ی واقعی ادبی و هنری تشبیه می‌کنید. اما این قیاس غیرمنطقی، باعث بروز برخی سوتفاهم‌ها نیز می‌شود. شاعران، نویسندگان، مترجمان و منتقدان و همه همراهانی که در طول این سال‌ها در کنار نشریه سه‌پنج ماندند، گاهی از کمبودها رنجیدند، انتقاد کردند خشمگین شدند، ما را خشمگین کردند اما سرانجام دوستانه دست یکدیگر را فشردیم و هدف اصلی را پی گرفتیم.

تماس دائمی با شاعران، نویسندگان، مترجمان و منتقدان، خبررسانی و پاسخ به سوالات از اولویت‌های نشریه الکترونیکی سه‌پنج است. اخبار رسمی نشریه الکترونیکی سه‌پنج را کماکان می‌توانید از طریق توییتر و اینستاگرام سه‌پنج دنبال کنید.

خواندن این یادداشت کمتر از یک دقیقه وقت شما را می‌گیرد…

ناما جعفری @namajafari

در حالی که ویروس کرونا، بر بستر سهل‌انگاری و اهمال‌کاری حکومت جمهوری اسلامی، جان مردم ایران را به مخاطره افکنده، اقتصاد نداشته را به بحران کشیده و تبدیل به زخمی بزرگ‌تر از زخم‌های گذشته برای همه شده است، ارتش سایبری ایران که زیرمجموعه تیم رصد سایبری سپاه است، با بودجه ۱۳۰ میلیون دلاریش، برای چندمین بار در این سال‌ها دامین نشریه الکترونیکی سه‌پنج را مورد حمله قرار داده و دسترسی کاربران قطع شده است. 
چند روز پیش ایمیلی از طرف تأمین کننده هاست نشریه سه‌پنج دریافت کردم که سایت نشریه سه‌پنج زیر حملات DOS و DDOS قرار دارد که موجب مصرف بیش از حد منابع سرور می‌شود و باعث از کارافتادن سرور و سایت شده است.
اولین بار این اتفاق هنگامی بود که من در سال ۸۸ و به هنگام تظاهرات ضد حکومتی در نشریه سه‌پنج، «تجمع در سلول انفرادی»، که در آن به گردآوری شعرها و نوشته‌های اعتراضی پرداخته بودم، را منتشر کردم. 
دومین بار این اتفاق هنگامی بود که همزمان با اعتراضات دی ۹۶، صفحه اول سایت را به این نوشته تغییر دادم: «روزانه ده‌ها نفر بازداشت و به مکان‌های نامعلوم منتقل می‌شوند، انسان‌های شریف و بی‌نام و نشان، با ماه‌ها بی‌خبری. آن‌هایی که در خانواده‌های گمنام به دنیا آمده‌اند و مادر و پدرشان یک فرد معمولی‌ست. معلمان، کارگران، کامیون‌دارن، فعالان حقوق بشر و محیط زیست، دختران و زنان، کشاورزان، بازاریان…» و زیر آن توییت‌های اعتراضی منتشر می‌کردم.
سومین بار این اتفاق، چند روز بعد از اعتراضات خونین‌ آبان ۹۸ و فراخوان «تنها سلاح مردم به ‌پا خاسته «فریاد» است، و تنها سلاح ما نویسندگان و شاعران، نوشتن است»، بود.
من به تمام دوستان شاعر و نویسنده‌ای که می‌شناختم از طریق شبکه‌های اجتماعی پیام دادم که، لطفا شعرها و نوشته‌های اعتراضی خود را برای انتشار در نشریه الکترونیکی سه‌پنج، بفرستند.
دوستانی که نوشتن تنها سلاحشان بود، سه‌پنج را خانه خود دانستند و من توانستم ویژه‌نامه اعتراضات خونین آبان ۹۸ را منتشر کنم. از تاریخ انتشار، نیروهای سازمان یافته ارتش سایبری جمهوری اسلامی در فضای مجازی، با گردان‌های سایبری ساماندهی شده به سرورهای نشریه سه‌پنج حمله روزانه می‌کردند که باعث از کارافتادگی و پایین آمدن سایت نشریه سه‌پنج شد. ما نشریه را برگردانده‌ایم و تلاش می‌کنیم تا چند روز آینده دوباره نشریه سه‌پنج را در دسترس مخاطبان قرار دهیم.
ما در توییتر و اینستاگرام به روز هستیم.

این که دانشجوی دانشگاه تهران تلاش دارد توضیح دهد موسیقی پاشایی مبتذل نیست یک نشانه ی وحشتناک ابتذال است

payam.fotouhi@gmail.com



من هم فیلم حرفهای دکتر اباذری را دیدم

یک: این که دانشجوی دانشگاه تهران تلاش دارد توضیح دهد موسیقی پاشایی مبتذل نیست یک نشانه ی وحشتناک ابتذال است. به خصوص وقتی عده ای هم برایش کف می زنند. یعنی اگر این موسیقی مبتذل نیست، پس چه چیز مبتذل است؟ خوب واژه ابتذال و مبتذل را از لغت نامه دربیاورند چون دیگر کاربرد ندارد.

دو: بخشی از نظرات و تحلیلهای دوستان صاحب نظر به این جاها رسیده که تشعیع جنازه ی پاشایی سیاسی ترین عملکرد اجتماعی مردم بعد از هشتاد و هشت بود. من بی سواد از همه جا بی خبر با دیدن آن تشعیع جنازه مدتی است که دچار یاس و افسرده گی شدم که نکند بخش عمده ای از هشتاد و هشت هم اصلن سیاسی نبود و یک جور جوگیر شدن بود مثل این تشعیع جنازه.

سه: فاجعه بارتر آن موقع است که جامعه ی منحط ایران را، مدیریت منحط ایران را، اخلاق منحط ایران را می بینیم، باز چیزهایی را به چیزهایی وصل می کنیم که گوز و شقیقه پیش آنها یک روح هستند در دو بدن.

دین فاجعه ی خاورمیانه

payam.fotouhi@gmail.com
 

خاورمیانه فاجعه ی سخت و سنگین واقعیت دین را دارد تجربه می کند. چه دین اسلام و چه دین یهود. نسلهای بعدی یاد می گیرند که برای زندگی کردن باید دین ها را دور بریزند نه آدم ها را.
حیف که نخواهیم بود که آن روز را ببینیم. روزی که حماقتی شرم آور به اسم دین تبدیل به دوره ای تلخ از تاریخ بشود. دین خودش سر خودش را می برد. و فکر می کنم این روزها چاقو را روی گلوی خودش گذاشته.

کشته های بیشتری خواهند بود و قساوت های پلیدتری رخ خواهد داد. کودکان بیشتری قربانی این جهل می شوند. نسل های بیشتری زندگی بی حاصلی را طی خواهند کرد. اما روزی خواهد رسید که یاد بگیرند دین انگلی خون خورنده است که به جان جامعه ی انسانی می چسبد و خون می مکد. تا این انگل کشته نشود بهبودی حاصل نخواهد شد.
 
 

توهین مطنطن به رضا شاه کبیر؟




توهین مطنطن به رضا شاه کبیر؟
لا حول ولا قوه الا بالکیر
پی نویس: ترانه ی رضا خان نامجو را من ده سال پیش شنیدم. بارها آن را خواند. وقتی نامجو مختصر می شد به خودش و سه تارش. البته این اجرای جدید خیلی مزخرف است. قدیمها بهتر می خواند و می زد.
پی نویس تر: من یک مهندسم. از نوع تکنوکرات و پروگرسیو. طبیعی است که آن بخش توسعه ی اقتصادی و اجتماعی ایران را در دوره رضا خان دوست داشته باشم. ولی حالم از هر چه آدم پفیوز بیکاره ای که توی زندگی اش هیچ گهی برای ایران نخورده و حالا پشت جسد رضا میرپنج قایم می شود به هم می خورد. هفتاد سال است که هی می گویند رضا شاه راه آهن و دانشگاه و بیمارستان ساخت. ساخت که ساخت. به توی کون گشاد دهن گشاه هیچ کاره ی آریایی فره ایزدی به کون چه ربطی دارد؟



ضربه باتوم به گوش می‌رسید

 
ناما جعفری
خوب مارکز مُرد، همان طور که روزی مایاکوفسکی با گلوله‌ای کله‌ی خود را سوراخ کرد یا براتیگان با کُلت کمریش، مثل شاملو که در امامزاده طاهر خوابیده یا خون محمد مختاری که میان قبرها دارد تمرین مدارا می کند. همه‌ی انسان‌های بزرگ روزی جسمی می‌روند و تن‌شان میان خاک پوسیده می‌شود. اما روز جمعه، در محوطه هواخوری سالن منتهی به خروجی بند ۳۵۰، اتاق‌ها و راهروهای داخلی زندان اوین، جراحت سر و صورت، پارگی عروق، شکستگی سر، دنده‌های قفسه سینه، انگشتان دست و پا، کوفتگی و تورم ناشی از ضربه باتوم به گوش می‌رسید.
 
 
 

پیام دقیق به ما رسیده است، خفه می‌کنیم، ما هم حاضریم

ناما جعفری
 
قبل از آن که پوستتان را بکنیم پوست بندازید،تنها پیغامی که از دستگاه حکومت اسلامی می آید همین است. یادم می آید، هوشنگ گلشیری روز خاکسپاری محمد مختاری فریاد می زد: (پیام دقیق به ما رسیده است،خفه می کنیم،ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعه مدنی،برای آزادی بیان،قربانی بدهیم،حاضریم)بعد از آن روز و آن فریادهای هوشنگ گلشیری در گورستان امامزاده طاهر کرج، نزدیک های قبر محمدجعفر پوینده و احمد شاملو،دلهره و وحشت و سرکوب هنوز می آید.هنوز قربانی می گیرد.حکومت انگار نمی داند که در این سی سال هم پوست ملت را و هم پوست نویسندگان را چنان کندیده که پوستی نمانده تا بیندازند.باید گفت:همچین کانونی که مورد تائید شما باشد آن هم با این محدودیت ها همان بهتر که نباشد. این حرف های ساده را می زنم اینجا که:چرا ادبیات ما در دنیا جای ندارد؟چون اولین قانون رشد ادبیات آزادی بیان است و شرح ناگفته ها. نه فقط در زمینه سیاسی در زمینه تجربیات درونی و شخصی و روحی نیز. جامعه ای که حق بیان راحت ساده ترین تغییرات و چالش های خود را ندارد،چون باید مطابق سلیقه قشر عقب افتاده فقط مذهبی باشد و از زیر نظر دیگران که پیرو همین عقاید هستند بگذرد.چه کانونی؟ مسخره بازی است. خاطره قتل های زنجیره ای هنوز که هنوز است از وحشتناک ترین و کثیف ترین اقدامات ضد فرهنگی این رژیم است حرف از چه می زنید شما؟ منظورتان کانون نویسندگان سرسپرده است؟«پوست‌اندازی» !!یعنی توبه و اعلام سرسپردگی در مقابل سازمان امنیت  و کنار آمدن درباره خفقان و زندان و شلاق ؟!شما بارهای بار پوست ما را کندید،به گمانم حداقلیک‌بار در دورهِ قتل‌‌های زنجیره‌یی پوستِ کانون را چنان کندند،که هنوز صدایش تکثیر می شود،اما ظاهراً هنوز کافی نیست.

(شاید هنوز حسرتِ آن اتوبوس را می‌خورند که نرفت تهِ دره).
 
آنکه باید پوست بندازند،حکومت است،نه نویسندگان و شاعران ایران
 

مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد

moaddabm@yahoo.com

شعر امروز دنیا توجه خاصی به خواننده دارد. شاعرها حتی تا همین قرن پیش و در ایران خودمان شاید تا هنوز بیشتر به خودشان مشغول‌اند و گاهی هم خود را بالاتر از خواننده گذاشته‌اند یا می‌گذارند. اینکه امروزه توجه بیشتری به خواننده می‌شود نوید روزهای بهتری را در شعر می‌دهد. یک مثال ساده بزنم. همیشه گفته می‌شد که شاعر زحمت می‌کشد و هر شعر روندی را طی می‌کند تا در نهایت به صورت شعر دربیاید. از قدیم هم مقام شاعر شاخص بود. همین تصور سطر اول هدیه خدایان است خود نشان از موقعیت شاعر در بین دیگران می‌داد. اما هیچ کس در مقابل توجهی به خواننده نداشت. حتی شاعرها از خودشان نمی‌پرسیدند چه کسی خواننده ی من خواهد بود. حال آن که خواننده هم به همان نسبت زحمت می‌کشد. همین که بخواهد جهان شاعر را بشناسد. اصلا خواندن شعر خود روندی را طی می‌کند که زیاد هم ساده نیست. یعنی شعر اول زیر چشمان خواننده بازتاب پیدا می کند و بعد بایدآن را درک و در روح خود دوباره خلق کند،البته اگر شاعر خوش شانس باشد. این کار هم به خودی خود اتفاق نمی‌افتد. اگر قرن‌هاست خوانندگان شعر این زحمت را به خود داده‌اند و شعر خوانده‌اند نه به خاطر شاعر که به خاطر جوهر شعر بوده است. خواندن شعر شوری درونی‌ست و بستگی به آدم‌ها دارد. منظورم این است که این شور خواندن شعر چیزی ارثی نیست که از ابتدا در نهاد بشر گذاشته باشند. البته تعلق خاطر به زبان وجه مشترک شاعر و خواننده است که می‌تواند این دو را به هم نزدیک کند.
شور خواندنِ شعر امری ست فردی و یک خواننده خوب شعر باید همیشه برای سوال‌های زیر جوابی داشته باشد. چرا این شعر را دوست دارم؟ چرا آن شعر آینه روح من شده است؟ شوری که در این شعر می‌بینم همان شوری ست که شاعر در هنگام سرودن داشته است؟
حرف دیگری ندارم جز اینکه عنوان این نوشته را تکرار کنم: “مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد“.

گرفتاری دعوا بر سر این که چه چیز شعر هست و چه چیز شعر نیست شده است هلهله ای سرگیجه آور

ورزش و مردم
گرفتاری دعوا بر سر این که چه چیز شعر هست و چه چیز شعر نیست شده است هلهله ای سرگیجه آور. انگار اگر ما در هر چیزی یک ماهیت ازلی و اثیری پیدا نکنیم شب خوابمان نمی برد و مجبوریم برای حذف سایه ها و سایه روشن ها و لکه های خاکستری، خطهای مستقیم سیاه دقیقی را بین سیاه و سفید هایمان ترسیم کنیم.
داشتم فکر می کردم به دورانی که باید برنامه ای به اسم ورزش و مردم را به عنوان برنامه ی فرح بخش یکشنبه های دهه ی شصت تماشا می کردیم. موضوع ورزش بود و سعی تلوزیون در این برنامه، نه فقط خبر رسانی، که تفریح هم بود. یعنی بیننده ها از دیدن برنامه لذت می بردند. بهرام شفیع آن موقع تهیه کننده و مجری بود و حالا نمی دانم خود او کار را ادامه می دهد یا دیگری. یا اصلن برنامه ای به اسم ورزش و مردم هنوز پخش می شود یا نه.
ورزش و مردم باید همه ی ورزش ها را نشان می داد. یعنی علاوه بر آن چیزهایی که اکثر مردم دوست داشتند ببینند مثل فوتبال و کشتی، باید بقیه را هم به شکلی قابل قبول توی نمایش هفته گی اش می گنجاند.
یادم هست همه می نشستیم و برنامه را نگاه می کردیم. از هیچ چیزش نمی گذشتیم. چون این برنامه یک کلیت مشخص بود که باید دیده می شد و از همه چیزش لذت برده می شد.
هنوز نمی دانم چطور از دیدن مسابقه ی شنا یا کشتی پاچوخه لذت می بردم. به خصوص شنا. یک عده آدم می پرند توی آب و دست و پا می زنند از این سر استخر به آن سرش و برعکس، و این از نظر من لذت بخش بود. و نه من. خیلی ها.
امروز که فکر می کنم می بینم ما داشتیم خود را متعهد به کلیتی به اسم ورزش قلمداد می کردیم. هر چیزی زیر عنوان ورزش جا می گرفت از نظر ما می توانست در برنامه ی ورزش و مردم نمایش داده شود و ما از آن لذت ببریم.
در نتیجه شنا و کشتی باچوخه و گلبال نابینایان را با همان جدیتی می دیدیم که فوتبال و بسکتبال و کشتی را.
شعر یک عنوان است روی سر خیلی از متن ها. و در عین حال هیچ تعریف ازلی و قاطعی ندارد. دعواهای بر سر شعر مثل دعوای دو نفر است بر سر مقایسه ی فوتبال و تنیس یا کشتی و شطرنج. همه را می شود در برنامه ی ورزش و مردم نمایش داد، اما این که همه ورزش هستند دلیل نمی شود آدم آن همه را ببیند و لذت ببرد.
پیام فتوحیه پور – هجده ژانویه دو هزار و سیزده

دوباره چشم باز کردم به تکرار بی پایان کابوس

 
وصيت‌نامه‌ى من يك صفحه‌ى سفيد بزرگه كه پايينش نوشته، به موهايت نگاه نكن، وقتى پير ميشوى كه تمامى فعل‌هاى آينده‌ات يكى يكى به گذشته صرف مى شوند. باید نوشت، باید تلاش کرد برای نوشتن. برای کلمه، باید هر روز کابوس به کابوس، سفر کرد، هیچ چیز اتفاقی نیست. میله‌های هستند که تو را زندان می کند. ما سئوال نیستیم، جواب داریم.
دیدم تعدادی از هنربندان به دیدار رئیس جمهور حکومت فاشیستی آخوندی بنفش رفته‌اند و رئیس جمهور هم رنگ نوشابه‌های کهریزک را نشان داده است و در یک جمله هیجانی گفته: ارکستر سمفونی را احیا می‌کنم، از کارت زرد نمی‌ترسم، زیر همان حرفش دوباره می گوید: عادات، رسوم، اخلاق جامعه، فهم ها و درک‌ها، همه اینها مرزبندی‌هایی را برای هنر مشخص می‌کند. آره جناب گوریل بنفش به غیر از این مرزبندها، مرزبندی شماها هم هست. ما لختیم و شما خط کش جایزه گرفتید و بعد با آن خط کش ها ما را در همه جا زدید.
هنوز یادمان نرفته است، مرگ ها و زندان ها و تبعید شدن ها را، به حرف یکی از دوستان مجازی: “در را که باز کردم، گفت، پوینده هم گم شده، همان جلوی در، گلوم خشکید. آن روز شنیدم که جنازه مختاری پیدا شده. بعدها گفتند موقعی که پوینده را می‌خواستند بربایند، کارت شناساییش را دستش گرفته، رو به عابران داد زده من محمد جعفر پوینده هستم. آری تو محمد جعفر پوینده هستی و حالا آذر سال ۱۳۹۲ است.
(فیس بوک:هنوز چهل و هشت ساعت نگذشته از افاضات جناب منتخب که بستند در نمایشگاه را چند ساعتی پیش از گشایش)