كابوس، اين تنها واژه اي است كه پس از انديشيدن به وقايعي كه در ايران مي گذرد به ذهنم مي آيد. رويدادها چنان وحشتناك و باورنكردني اند كه تنها مي توانند در رويائي شوم بگذرند. رويائي بي نظم و پيچيده كه در تصويري تكراري ، هرچند در ظاهر متفاوت ، خود را نشان مي دهد. رويائي تاريك و روشن و با تصويرهائي گاه برجسته كه به نظر مي رسد آن ها را از سنگ تراشيده و در دل آن جا داده اند. و آن چنان دور از تو كه گويا يكي از نقش هاي به جا مانده از گذشته هاي دور تاريخ ايران در دل كوههاي فارس آن را خواب مي بيند. و شايد هم ابوالهول مصريان. ابتدا و يا انتهاي چنين رويائي را مشكل بتوان پيدا كرد. زيرا به جانوري مانند است كه دمش را گاز گرفته و دور خودش مي پيچد. دو سال پيش مسافري كه از ايران آمده بود برايم از يك جشن عروسي حرف زد كه تا مدت ها ذهنم را به خود مشغول ساخت.
دو خانواده كه يكي پسر و ديگري دخترشان را رژيم جمهوري اسلامي به جرم داشتن فعاليت هاي سياسي اعدام كرده بود تصميم مي گيرند براي مرده هاشان مراسم عروسي برپا كنند.
به رسم خانواده هاي سنتي نخست خانواده پسر به ديدار خانواده دختر مي رود و دختر آن ها را براي پسرشان خواستگاري ميكنند. وقتي خانواده دختر مي پذيرد جشن عروسي برگزار مي شود. آشنايان دور و نزديك به مجلس عروسي دعوت مي شوند، همه مهمانان با دسته اي گل و شيريني به محل جشن مي روند. عروسي با عروسي هاي معمولي هيچ تفاوتي ندارد. همگي آواز ميخوانند. شادي مي كنند و شايد هم مي رقصند.
در ذهن من اين واقعه شكل اجراي نمايشنامه اي را پيدا كرده است. نمايشي براي تجسم مرگ يا سكوت و با بازيگراني كه گويي سال هاي سال براي اجراي آن تمرين كرده بودند. با يادآوري دسته هاي گل و بشقاب هاي شيريني و پيچيدن صداي ساز يا آوازي غمگين در گوشم، كه ناگاهان سكوت را شكسته است، از خودم مي پرسم آيا نوشتن درباره اين كابوس را از همين جا بايد شروع كنم؟ مشكل است. روياي شوم فرصت نمي دهد. و جانوري كه دور خودش تاب مي خورد اين بار تصوير ديگري از خود نشانم مي دهد.
در تاريخ هفتم ماه اوت 1988 يك مجله تركي به نام به سوي 2000 IKBINI DOGRU اين خبر را منتشر كرد: دولت تركيه ، پنجاه و هشت پناهنده ايراني را به پاسداران مرزي رژيم جمهوري اسلامي ايران تحويل مي دهد. اين عده بلافاصله بعد از تحويل با رگبار گلوله پاسداران به قتل مي رسند. حكم تحويل از سوي قائم مقام شهر «اوزالب» فرماندهي ژاندرمري مرز 2/120 و ماموران امنيت شهر « وان » امضا شده بود.
در اين گزارش امده است مادري كه پسرش يكي از آن پنجاه و هشت نفر بود، در پشت مرز شاهد تيرباران شدن آنان بود.او پس از اطلاع از دستگيري پناهندگان از ترس آن كه مبادا آن ها را به ايران برگردانند، ماشين حامل آن ها را تا دم مرز تعقيب كرده بود.
كابوس اكنون در ذهن من شكل مادري را يافته است كه بر سر تپه اي يا پشت آن نشسته و دارد صداي گلوله ها را مي شمارد: يك. دو، سه، … راستي كدام گلوله پيشاني و يا قلب فرزندش را سوراخ كرده است؟ اين كه در آن لحظه مادر تنها بوده يا نه، گزارش چيزي نميگويد. شايد بعد از سلطه خاموشي مطلق ميان دره ها و كوه ها، مادر برخاسته و غمگين و شكسته به خاك ايران نگاه كرده است . آيا مثل آندره مالرو دروازه هاي كاشيكاري تهران را كه مانند دروازه سن دني SAINT-DENIS در دل شهر گم شده اند به ياد آورده يا كوچه هائي كه در هر گوشه آن حجله مرده دامادي برپاست؟ نميدانم. به خودم مي گويم شايد بتوان كابوس يا واقعيت را آن طور كه در نگاه و يا در ذهن او نشسته است دنبال كرد و به بي ارزشي جان انسان و پايمال شدن ارزش هاي او از سوي حكومت هائي كه خود را نمايندگان خدا بر روي زمين مي دانند پي برد.
جان انسان؟ چه واژه عجيبي، آيا من از حرمت جان انسان سخن گفته ام؟ پس آيا انسان ها در مرگ شامل بي حرمتي نمي شوند؟
رژيم جمهوري اسلامي در تابستان 1981 همزمان با موج كشتاري كه از مبارزين به راه انداخت گورستان جديدي هم براي دفن اجساد اعدام شدگان سياسي غيرمذهبي افتتاح كرد. گورستان را «لعنت» آباد نام گذاشت.بعد نام آن را به «كافرستان» تغيير داد. رژيم جمهوري اسلامي حتي اجساد اعدام شدگان پيش از آن تاريخ را و يا آن زمان را كه به اشتباه در قبرستان عمومي دفن شده بودند، از گور بيرون كشيد و به آن جا انتقال داد. آن ها با اين كار مي خواستند خانواده ها را از رفتن به گورستان باز دارند. «كافرستان» در كشوري كه بيشتر مردمانش مسلمان هستند جز اعلام جنگ عليه مردگان و خانواده هاي آنان معناي ديگري نداشت. اعلام جنگ اما خانواده ها را نترسانيد. و آن ها باز سر خاك عزيزان شان رفتند. رژيم جمهوري اسلامي هواداران اش را بسيج كرد و آن ها با چوب و چماق و اسلحه گرم به جان مردم افتادند. در يكي از اين يورش ها به نقل از شاهدان عيني پيرمردي كشته شد و پسر بچه اي يك دستش را از دست داد. بعد از آن جنگ با مرده ها گسترش بيشتري يافت. ماموران كفن و دفن حكومت، اجساد اعدام شدگان را در چاله هاي نه چندان گود ميانداختند، با مقداري خاك روي آن ها. تا اجساد در مجاورت هوا بگندد و بوي آن از يكسو مانع رفتن خانواده ها به گورستان شود و از سوي ديگر اين شايعه خرافي دامن بگيرد كه اجساد افراد غير مذهبي چون نجس هستند بوي گند و تعفن مي دهند.
با اين گزارش انگار ما قرن ها به عقب برگشته ايم. به چهار صد سال پيش از ميلاد مسيح و شاهد اولين اجراي نمايشي از سوفوكلس به نام « آنتيگونه» در صحنه زندگي هستيم. در آن نمايش نيز به دستور «كرئون» حاكم وقت از دفن شدن اجساد برادران آنتيگونه جلوگيري شده بود. اگر گاهي به نظر مي آيد تاريخ تكرار فاجعه است . بايد گفت هم اكنون تمام فجايع بشري كه در طي قرون از سوي حكومت ها بر انسان اعمال شده است، دارد تكرار مي شود. و تو نمي داني در كجاي تاريخ ايستاده اي.
در زمان حكومت شاه، در طول چند سالي كه در زندان بودم. يكبار اتفاقي با طلبه اي هم سلول شدم. سال 1974بود. در آن سال شكنجه زندانيان سياسي ابعاد وحشتناكي پيدا كرده بود. در يكي از آن روزها كه صداي ضربه هاي شلاق لحظه اي در راهروها قطع نمي شد، طلبه هم سلولي ام بعد از يك قدم زدن طولاني در سلول با چهره اي ترسان و رنگي پريده پهلويم نشست و گفت فكري به كله اش رسيده است كه مي ترسد آن را به زبان بياورد. گفتم چيست؟ گفت در فكرم چه بلائي بر سرمان مي آمد اگر به ذهن بازجوها مي رسيد كه نجار و آهنگر بياورند و سلول ها را به كشوهاي متعدد تقسيم كنند و هركدام از ما را درون يكي از آن ها بگذارند. درش را قفل كنند و فقط روزي يكبار براي غذا خوردن و دستشوئي رفتن كشوها را بيرون بكشند. در آن شرايط هردوي ما ترديد نداشتيم كه اگر اين فكر به كله بازجوها برسد آن ها بيدرنگ دست به انجام آن خواهند زد. چون هيچ مانع حقوقي در برابر خود نمي ديدند. بعد از گفتن اين حرف او به گوشه اي رفت و ساكت دوزانويش را در بغل گرفت. من در چهره اش ترس از روياي شومي را كه در كله اش پيچيده بود مي ديدم. در طول يك ماهي كه هم سلول بوديم هرچند روزي يكبار از اين روياي شوم ذهنش را در بر ميگرفت. روزي در تصورش ما را مثل هاروت و ماروت، همانطور كه در قران آمده است،در چاهي به گودي چاه بابل واژگون از پا و يا به به پلك آويزان شده مي ديد و روزي ديگر پاهامان را از مچ مي بريد و آزادمان مي كرد.
بعد از انقلاب من آن طلبه را نديدم. ولي شنيدم كه پست مهمي در يكي از ادارات دولتي گرفت. بعد از مدتي با حوادثي كه براي مردم ما به خصوص در زندان ها رخ داد، به نظرم رسيد روياهاي شوم و ترسناكي كه در آن موقع به مغز آن طلبه رسيده بود مو به مو داشت جامه عمل مي پوشيد. گويي اين او بود كه داشت روياهاي چند سال پيشش را بي ترس و دلهره با زندانبان ها و بازجوها در ميان مي گذاشت.
در سرزمين من اكنون كشوهاي بي شماري ساخته شده كه در درون آن ها ده ها هزار زنداني سياسي با بدترين وضع شكنجه مي شوند و تا كنون به هيچ كدام از سازمان هاي بين المللي مدافع حقوق بشر اجازه بازديد از اين زندان ها داده نشده است. يكي از زندانيان زن به نام پروانه عليزاده، در خاطراتش از زندان مي نويسد كه يكروز بعد از بازداشت ، اين صحنه را در مقابل ديدند: « پيكر جواني در انتهاي طنابي كه از درخت بلندي آويخته بود تاب مي خورد. دست هاي جوان تا آرنج باندپيچي شده بود. و پاهايش تا زانو از ضربات وحشيانه كابل دريده بود. به زحمت بيست ساله مي نمود. موهاي كوتاه و سبيل هاي نازكي داشت. چهره لاغرش از فشار درد كبود شده و سرش آرام به پهلو خميده بود. در كنار جسد، مردي در لباس پاسداري بالاي ميزي رفته و چوبي به دست گرفته بود. پاسدار كه بيست و پنج تا سي سالي سن داشت با قامتي متوسط و اندكي چاق و نگاهي كه هيچ چيز در آن خوانده نمي شد، نه غرور، نه شرمندگي، نه شيطنت، نه ترحم، و با چهره اي بي حالت كه انگار چهره آدمي نيست، چنان كه لاشه گوسفندي را براي فروش عرضه مي كند، با چوب خود جسد را مي چرخاند و با صدائي خشك و بي تفاوت تكرار مي كرد: « خوب نگاه كنيد راستكي است.»
روزي در زندان طلبه همسلولي ام اداي پرده داري را درآورد. و با اشاره به ديوار خالي سلول شروع به بازي كرد. در يك سوي پرده خيالي او امامان بودند با صورت هاي نوراني و سوي ديگر، اشقيا، كه تا كمر در ديگ هايي پر از آب جوش بر سر آتشي زبانه كش فرورفته بودند. تجسم عقوبتي كه خداوند براي شان در نظر گرفته بود. اكنون با خواندن اين گزارش به نظرم مي آيد بين بازي و واقعيت فاصله اي وجود ندارد. هردو يكي اند. شايد پرده هائي كه ما در كودكي پاي آن ها مي نشستيم و به آن ها خيره مي شديم زندگي خودمان را نشان ميدادند. و شايد اصلاً پرده دارها داشتند ما را به ريشخند ميگرفتند و ما نمي فهميديم. و شايد همه آن ها كابوس هائي قديمي و باستاني بودند كه بدانگونه داشتند تجديد حيات ميكردند.
در رژيم جمهوري اسلامي، مادران را همراه بچه هاي كوچكشان زنداني ميكنند. البته اين هم از توجهات اسلامي به مادران است. راستي كدام واژه و يا كدام تصوير توان بازگوئي زندگي كودكان و نوزاداني را دارد كه در زندان هاي « اوين » و « گوهردشت» و بي شمار زندان هاي ديگر به سرميبرند. چگونه مي توان در روياهاي كودكاني نفوذ كرد كه ماهها در سلول هاي تنگ و تاريك، گرداگرد خود تنها آدمهاي زخمي و چشم بسته و ديوارهاي لكه دار از خون را مي بينند. در ذهن آنان كه به جاي آموختن الفبا در كودكستان و يا از بركردن سرودهاي شاد، نفرت ميآموزند و تصويري زشت از انسان مي بينند چه مي گذرد. مادري در زندان براي چندماه هم منتظر تولد فرزندش بود و هم اعدام خودش. زيرا قرار بود بعد از تولد نوزاد مادر را تيرباران كنند. بياييد همين چند سطر را كلمه به كلمه با هم بخوانيم. ثانيه هاي هفت يا هشت ماه شكفتن و باز شدن استخوان هاي مادر براي زائيدن طفل با صداي شلاق و فرياد و صداي چندش آور طبل مرگ همراه است. راستي جنين درون زهدان از تن هر لحظه رو به مرگ مادر چه تغذيه ميكرد؟ در يادداشت هاي يكي از زندان هاي سياسي آمده است كه در سالن بازجوئي پسر بچة پنج ساله اي را آورده بودند و يكي يكي چشمبندها را از روي صورت زنداني ها برميداشتند و از او ميپرسيدند آيا اين شخص را مي شناسد. او در جواب به اين پرسش تكراري فقط يك جمله مي گفت:
« بابا گفته نگو!»
چگونه اين جمله در جان كودك نفوذ كرده بود؟ جهان بايد برخيزد و هم شانه اين كودك در راهروهاي اوين قدم بزند تا دريافت او را از اين جمله معنا كند. چه كسي مي تواند ذره اي در اين ميان ترديد كند كه كودك پنجساله به واقع مي داند اگر جمله اي غير از اين بگويد مردان زنداني به عقوبتي سنگين دچار خواهند شد. و تلخ تر از آن، آيا اين گفته بيان اين واقعيت نيست كه او مي داند شناختن آن ها يعني افشاي ارتباط آن ها با پدر و يا مادرش و يا به معناي آن نيست كه كودك به تيرباران شدن پدر و يا مادرش يا در زير شكنجه بودن آن ها آگاه است؟
در رژيم جمهوري اسلامي ايران ، شكنجه زندانيان سياسي به اجراي يك آئين مذهبي بدل شده است. ماموري در زندان اوين مي گفت آن ها با كشتن « آشغال» هائي كه مخالف رژيم هستند راه را براي ظهور امام دوازدهم هموار مي كنند. آيت اله خميني خود در يكي از سخنراني هايش با تكيه بر خواندن «آيات قتال» شكنجه را امري واجب شمرد. و به كساني كه از رحمت اسلامي حرف مي زدند نهيب زد كه چرا آن ها چنين آياتي را نمي خوانند. در زندان هاي اوين حوضچه اي خالي است كه زندان هاي سياسي محكوم به اعدام را در آن مياندازند و از بالا به دست و پاي آن ها شليك مي كنند. بعد ماموران زندان در كنار همان حوضچه مي نشينند، غذا مي خورند و نماز مي خوانند. اشتباه نكن! اين يكي از كابوس داستان هاي بورخس نويسنده آرژانتيني نيست؟
دستگاه شكنجه توصيف شده از سوي كافكا در يكي از كتاب هايش در زمان شاه نام مشخص اش را پيدا كرد: آپولو. آپولو تختي بود كه زنداني ها را روي آن مي بستند.اين تخت يك كلاه گنده فلزي داشت كه سر و صورت زنداني را به هنگام شكنجه شدن مي پوشاند. چند بازوي آهني هم در بالا و پائين تخت بود كه دور دست و پاي زنداني قفل مي شد. زندانيان سياسي روي آپولو تا سرحد مرگ شلاق مي خوردند. و يا با شوك الكتريكي شكنجه مي شدند.بعد از انقلاب جمهوري اسلامي، آپولوي جديدي را اختراع كرد: تجاوز به زنان، اعدام در برابر زندانيان سياسي، و استفاده از شلاق به وحشيانه ترين شكل. اگر در زمان شاه فقط به كف پاي زنداني سياسي شلاق مي زدند، در زندان هاي رژيم جمهوري اسلامي تمام بدن زنداني بايد در زير شلاق « تطهير» شود.
شلاق وحشيانه ترين شكنجه اي است كه تا كنون توسط رژيم هاي ضد بشري اختراع شده است. در زير شلاق نه تنها جسم پاره پاره مي شود، بلكه انسان تا مرز بي نهايت تحقير مي شود. صداهائي كه در زير ضربات شلاق از حنجره آدمي درميآيد به صداي هيچ انساني شبيه نيست. فريادي است حزين، و با احساس عميق تنهائي، يك نوع تنهائي كهنه و هزاران ساله كه گويا هيچگاه واژه هائي چون: ياري، همدلي،شفقت در فرهنگ انساني وجود نداشته است.زمين يكباره سرد مي شود. و يخبنداني قطبي تمام بستر خاك را با يخ مي پوشاند. انسان با غريبانه ترين وضع به زهدان مادرش باز ميگردد و به پوسته هاي دور و برش مي چسبد. و با چشماني كور و دهاني بسته و واژه هائي نامفهوم تنها مادرش را صدا مي زند.
يكي از زندانيان سياسي كه براي مدتي در يكي از زندان هاي تبريز زنداني بود برايم تعريف كرد كه گربه هاي زندان از بس خون خورده بودند وحشي شده بودند. و در شب هائي كه كسي تيرباران نمي شد آن ها تا صبح جيغ مي كشيدند.
نه! روي برنگردان! بايد هنوز به كابوس با چشم باز نگاه كرد. شكنجه گران پيش از اعدام دختران باكره با آن ها ازدواج مي كنند و در فرداي روز بعد ماموري كه با دختر خوابيده است به خانواده دختر مي رود و مهريه را طبق سنت شرع به آن ها مي پردازد و به آن ها تبريك مي گويد كه دختر در آخرين روزهاي زندگي اش پاك شده است ، چرا كه با مرد مسلماني ازدواج كرده است. بي قانوني و هرج و مرج در زندان ها تا بدان جاست كه حتي زندانيان سياسي بعد از محكوميت شان آزاد نمي شوند. در دوره شاه اين رسم گذاشته شد. در چند سال پيش تعداد زيادي از زندانيان سياسي را كه ممكن بود مورد عفو قرار بگيرند، لاجوردي رئيس زندان اوين خودسرانه براي تشخيص اين كه خطرناك هستند با ايجاد يك نمايش كاذب غيرمترقبه اعدام كرد. يعني يكباره از تلويزيون مدار بسته زندان اعلام شد كه رژيم خميني سقوط كرده است. رئيس زندان بعد از اعلام چنين خبري از طريق ماموران خود واكنش هاي زندانيان را زير نظر گرفت. شادي كنندگان خطرناك تشخيص داده شده و به جوخه اعدام سپرده شدند.
در رژيم جمهوري اسلامي تجاوز به حقوق انسان ها تنها در زندان محدود نمي شود. اكنون درست مثل همان پرده اي كه در سلول آن طلبه براي اشقياء ترسيم كرده بود در سراسر ايران براي شكنجه مردم ديگ هايي پر از آب جوش گذاشته شده است. بي قانوني و تجاوز به حقوق انسان ها آن چنان زياد است كه گاه ابعاد مضحكي به خود مي گيرد. با صدور فرماني تشريح بدن مرده در دانشكده هاي پزشكي ممنوع مي شود. اما اين يعني تعطيل شدن دانشكده هاي پزشكي. ناچار اقدام به خريدن مرده از هندوستان مي كنند. وقتي هزينه حمل و نقل و خريد مرده براي شان گران تمام مي شود دوباره خميني فتوا مي دهد كه تشريح بدن مرده اشكال شرعي ندارد اما بايد مقدم بر جسد فرد مسلمان. از اجساد غير مسلمان يعني يهودي. مسيحي، زردشتي و…. استفاده شود. بعد از انقلاب پخش آواز زن از راديو و تلويزيون ممنوع مي شود. بعد از مدتي اما چون نمي دانند با سرودهاي دستجمعي كه از سوي زنان هوادار رژيم در ستايش رهبر خوانده مي شود چگونه برخورد كنند دوباره دست به دامان خميني مي شوند و او هم بلافاصله فتوا مي دهد چون در آواز دستجمعي تشخيص صداي زن مشكل است و بم و مردانه مي شود، پخش آواز دستجمعي زنان اشكال شرعي ندارد.
زن در جمهوري اسلامي تنها وسيله اي براي «بهجت» است. اين به مفهومي يعني بايد سخت مواظب زن بود. چون در كوچكترين فرصت مي تواند مرد را فريب دهد. اكنون در كوچه و خيابان موتورسيكلت سواران رژيم در به در دنبال زني مي گردند كه گوشه چادر يا چارقدش كنار رفته رفته باشد يا كمي از موهاي سرش پيدا باشد تا او را به جرم تبليغ فحشا دستگير كنند. شيوه قرون وسطايي سنگسار كردن زنان و مرداني كه اتهام زنا به آن ها رفته است اكنون به صورت يك مجازات عمومي در ايران اعمال مي شود. رژيم جمهوري اسلامي به خشونت پاداش مي دهد. معلولين جنگ و خانواده شهدا بدون امتحان، حق ورود به دانشگاه ها را دارند. و اين يعني فرهنگ و دانش پژوهي عملاً در خدمت مرگ و مردن درآمده است. هنر و ادبيات در جامعه ما زير سلطه مذهب نيمه جان شده است و به زور نفس مي كشد. بيشتر امكانات نشر در اختيار كساني قرار مي گيرند كه تنها به ترويج ايدئولوژي رژيم حاكم بپردازند. داستان هائي كه براي كودكان نوشته مي شود پر از خرافات است. در « قم» دانش آموزان مدارس را هرچند هفته اي يكبار به گورستان مي برند و جسد مرده به آن ها نشان مي دهند تا كودكان از مرگ نهراسند.!
در جامه اي كه خيام و حافظ و مولوي و شاعران چند قرن پيش آن، با استفاده از سمبل هائي چون شراب. زن ، عشق به ستايش زندگي پرداخته اند. محبوس كردن زندگي در دل گورهاي پوسيده تهي كردن آن جامعه از فرهنگ واقعي آن است. تصويري كه صادق هدايت در چند دهه پيش در رمان معروفش « بوف كور» از جامعه آن روز ما داد، سيماي واقعي جامعه كنوني ما نيز هست. زندگي بين دخمه يا اتاقكي تاريك و گورستان در حال حركت است. در اين ميان تنها صدائي كه شنيده مي شود لق لق چرخ هاي گاري شكسته اي است كه جسدي تكه تكه شده را از دخمه به گورستان منتقل مي كند. اين چنين است كه زندگي در جامعه ما رنگ باخته و رنگ خاكستري مرگ گرفته است.
با تعقيب چنين وقايعي اكنون مي توان به كابوس نخستين بازگشت: عروسي براي مردگان.
اين تصويري واقعي از زندگي مردم ما زير سلطه حكومتي مذهبي است. وقتي زندگي مجال شكفتن پيدا نكند، آدم ها به اشباح تبديل مي شوند. با مردگان سخن ميگويند و براي آن ها جشن ميگيرند. زيرا بين خود و آن ها فرق نمي بينند. حالا مي توان فهميد چرا در جوامعي كه سلطه بي عدالتي در تاريخ آن ها ريشه ئي قديمي دارد بخشي از داستان هاي عاميانه مردم به جهان اشباح و مردگان پرداخته است. اگر در اين داستان ها ، اشباح فقط در شب هاي تاريك زندگي آغاز مي كنند. سروقت يكديگر مي روندساز و دهل مي زنند. مي رقصند. در ايران اكنون زندگي اشباح روزها هم را آشغال كرده است. كابوس گذراي عروسي براي مردگان اين بار نمي تواند از زير نگاهم بگريزد. حالا مي توانم صحنه را با تمام جزئياتش ببينم. مادر عروس برميخيزد. و به سوي صندلي خالي پيش مي رود. آيا واقعاً صندلي خالي است؟ نه، عروس آن جا نشسته است. عروس را مي بيند. تاج سفيد روي سرش را، پيراهن بلندش را. مادر خم مي شود. شبح را مي بوسد. شبح هم او را مي بوسد. پدر داماد با نگاه به پسرش، نشسته كنار عروس، جواني خودش را در او مي بيند. كسي مي گويد بيائيد بالاي سرشان سكه بيافشانيم. همه برميخيزند. آويزهاي نوراني تكان ميخورند. سكه ها زير نور مي درخشند. دخترك خردسالي دنباله دامن بلند عروس را در دست ميگيرد و آرام آرام پشت سرش راه مي افتد. عروس و داماد نرم و خرامان از جلو مهمانان مي گذرند. از آن ها خداحافظي ميكنند.
مادر مي گويد: « كجا مي رويد؟»
عروس مي گويد:« خسته ايم. بسيار خسته. مي خواهيم برويم بخوابيم.»
مادر مي گويد: « هنوز اول شب است.»
آري هنوز اول شب است. در تاريكي عده اي دارند سنگ قبرهاي لعنت آباد را خرد مي كنند. و مرده ها را از گور بيرون مي كشند. مادري در پشت مرز صداي گلوله ها را مي شمارد. گربه ها در تاريكي انتظار تيرباران را مي كشند. خميني در تاريخ 10 سپتامبر 1988 همزمان با اعتراض سازمان عفو بين الملل بر اعدام بدون محاكمه تعداد زيادي از زندانيان سياسي در ايران. خريد و فروش آلات موسيقي و بازي شطرنج را آزاد مي كند. چه موهبتي! آيا اين يك دهن كجي به تاريخ و مردم جهان نيست؟ آري هنوز اول شب است.
اوترخت نوامبر 1988
( توضيح: اين مطلب شانزده سال پيش در همان سال قتل عام زندانيان سياسي نوشته و در شماره ششم گاهنامه فرهنگي و سياسي چشم انداز چاپ شد.)
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.