مک می زند. درست چهل و پنج دقیقه است که دارد مک میزند. صدای پایین رفتن قطرات شیر را از گلویش میشنوم و آنها را میشمارم ؛دقیقهای سی بار! گاه تا یک ساعت و نیم هم ادامه مییابد. به گلدان گوشهی اتاق خیره میشوم و به حرکت ریز برگهای آن چشم میدوزم. این برگها تازگیها مرا به دنیاهای دیگر میبرند.کارهایی را که قرار است بعد از خوابیدن آرمین انجام دهم میشمارم؛ درست کردن حریره بادام، شستن ظرف ها،…..ظرف ها…….ظرف ها…….. چرا این برگ ها اینقدر جلوی چشمم کوچک و بزرگ می شوند؟ چرا گاه تمام دنیای ذهنیم را احاطه می کنند؟ بهتر است قبل از آمدن فرهاد ظرف ها را بشویم. چرا ناگهان احساس می کنم که وجودم با وجود گلدان گوشه اتاق در هم میآمیزد و یکی میشود؟ با انگشت اشاره گونههای آرمین را تحریک میکنم تا بیدار شود، مک بزند، به خواب رود، وباره گونههایش را تحریک کنم، مک بزند، بخوابد ، مک بزند……هشت ماه است! بله، هشت ماه. این گلدان از کی اینجا بود؟ نکند من از آن زاده شده باشم؟ گونه آرمین را تحریک میکنم . سوزش زخم نوک سینهام را حس میکنم و میشمارم؛ یک، دو، سه…….هشت ماه! من چند سالم است؟ راستی این گلدان هم شناسنامه دارد؟ به پنجه پای راستم خیره میشوم.دو سیاهرگ باریک مانند بالهای پرنده کوچکی به قصد پرواز از هم باز شدهاند. این پرنده را هشت ماه است که می شناسم! نکند این دو بال کبود پیامی دارد؟ زبانی پنهان که من آن را نمیشناسم! زبان پنهان! آرمین غلت میزند و نوک سینهام را رها میکند. خوابیده است.این درست لحظه ای است که برایش دقیقه شماری میکنم. بغلش میکنم و روی تخت میگذارم.به آشپزخانه میروم. سینک آشپزخانه پر است از ظرفهای مانده. پیش بند را برمیدارم، لحظهای به جزایر چربی روی آن نگاه میکنم و پرتش میکنم گوشهی میز آشپزخانه. جلوی سینک میایستم و اسکاچ را محکم میکشم روی بشقابها و به حبابهای کف نگاه میکنم که جان میگیرند و میترکند. مرگ چیست؟ جادهای طولانی که ابتدا و انتهای آن معلوم نیست. من در این جاده دراز ادامه چه چیزی هستم؟ شاید ادامه دختر سیزده سالهای هستم که در حال بازی در زیر ریل های قطار کشته شد و یا شاید ادامه خواهرم که پنج سال قبل از تولد من متولد شد و مرد. چرا پدر و مادرم شناسنامهاش را باطل نکردند. چرا من همیشه پنج سال از خودم بزرگترم؟ نکند این برای من پیامی دارد. نکند………صدای گریه آرمین میآید.میدوم به طرف اتاقش.صدای زنگ در خانه میپیچد.
صدای زنگ میآمد و با صدای گریه آرمین در هم میآمیخت. بغلش کرده بودم و طول و عرض اتاق را طی میکردم و او هنوز گریه میکرد. از چشمی در نگاه کردم؛ پشت کرده بود به در و موهای لختش جلوتر از همه چیز از چشمی به من میرسید و آرمین هنوز گریه میکرد وقتی برگشت و صورتش را دیدم.
چند بار دیده بودمش با موهای مشکی و بلند و یک پرده گوشت اضافه روی استخوان هایی که به نظر درشت نمیرسیدند. فقط سلامی کرده بودیم هر دو محض ادب و تند از هم گذشته بودیم. حالا پشت در ایستاده بود و من متعجب که او اینجا چه میکند و آرمین همچنان گریه میکرد.
در را که باز کردم ، از پشت صدای گریه بلند آرمین، صدای آرامش را شنیدم که گفت: ” مزاحم شدم، نه؟ ببخشید، کمی قهوه میخواستم، دارید؟ ” از پشت صدای گریه دعوتش کردم بیاید تو. گفت: ” مطمئنید؟ مزاحم………” نگذاشتم حرفش تمام شود: ” نه، اصلا، من هم تنها هستم، خوشحال میشوم.”
آمد تو. آرمین گرچه آرامتر، اما هنوز داشت گریه میکرد. چند لحظه ای ساکت ایستاد و به آرمین نگاه کرد و بعد دستهایش را دراز کرد و دستهای او را گرفت. آرمین هیچ مقاومتی نکرد و آرام آرام، در فاصله کوتاهی گریهاش قطع شد.او با آرامش آرمین را از بغل من گرفت و به صورتش دست کشید: ” اسمش چیه؟ چیه کوچولو، چرا گریه میکنی عزیزم؟” اسمش را گفتم و گفتم: ” چیز عجیبی است، بالشی در خانه داریم که آهنگ خیلی لطیفی را پخش میکند، اما هر وقت این آهنگ زده میشود، آرمین به طرز غمناکی گریه میکند، آنهم نه گریهای معمولی؛ گریه ای از ته دل، مثل گریه آدم بزرگها که غمی کهنه توی دلشان هست و از ته دل مینالند، نمیدانم موضوع چیست!”
گفت: ” راستی؟ هیچ خاطرهای از آن ندارد؟”
گفتم: ” نه، تا جایی که من یادم هست اصلا، اگر بگویم که از همان روزهای اول به دنیا آمدنش نسبت به این آهنگ همین عکسالعمل را نشان داد، باور نمیکنید. مدتها می خواستم باور کنم تصادفی در کار است، اما نبود!”
همینطور نگاهم میکرد و لبخند میزد. آن نحوهی تکان دادن سر و شیوه آن لبخند تشویقم میکرد که حرف بزنم: ” اتفاقا نمیدانید که چه آهنگ لطیفی است، می خواهید آن را گوش کنید؟”
گفت: ” البته!”
و به دور و بر اتاق نگاه کرد، یکی از اسباب بازیهای آرمین را که گوشهای افتاده بود برداشت، او را روی زمین نشاند، اسباب بازی را به دستش داد و گفت: ” بیا نازنین، کمی بازی کن تا ما برگردیم.”
مثل آدمهای بالغ با او حرف میزد. اگر من این کار را با آرمین کرده بودم حالا فریادش چند ساختمان را گرفته بود، اما در کمال تعجب ، بیصدا نشست و مشغول بازی شد. با او به طرف اتاق خواب آرمین رفتیم، در را بستم و تکمهای را که روی بالش بود فشار دادم. آهنگ نواخته شد، بعد از کمی مکث در حالیکه به دیوار روبرو خیره شده بود گفت: ” یک روز بهاری و سبز، رقص پرنده ها به دور گل های سرخ و زرد و…….”
با صدای گریه آرمین جملهاش را قطع کرد و هر دو با حیرت به در خیره شدیم که از پشت آن ، صدای گریه ای از ته دل و با درماندگی در خانه پیچیده بود.
گفتم: ” می بینید! نمی دانم موضوع چیست!”
دوباره آن لبخند محو روی لبهایش آمده بود، خیره به من نگاه میکرد و سرش را می جنباند، انگار حقیقتی را میدانست که من از آن آگاه نبودم. هر دو از اتاق بیرون آمدیم، سریعتر از من به طرف آرمین رفت ، او را بغل کرد و من به طرف آشپزخانه رفتم.
” کتری را بگذارم روی گاز برای چای.”
چند لحظه بعد گریه آرمین قطع شد. به این سرعت؟! وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم داشت گونههای آرمین را نوازش میداد و زیر لب آهنگ لطیفی را برای او زمزمه میکرد. آرمین سرش را چسبانده بود به سینهاش و چهرهاش کاملا آرام بود و او انگشتان گوشتالود و حتما نرمش را به گونهی او می کشید.
گفتم: ” عجیب است، هر وقت بغلش میکنید آرام میشود.”
جوابم را نداد، فقط لبخند زد و دست کشید روی موهای آرمین: ” چه پسر خوبی!” و به خواندن ادامه داد. تازه متوجه صدای نرم و لطیفش شده بودم؛ صدایی که اگر بدون دیدن هیکلش آن را میشنیدی گمان میکردی که متعلق به اندامی لاغر و ظریف است. البته استخوان بندیاش ظریف بود ، اما آن پرده گوشت……..حواسش تماما به آرمین بود . انگار من آنجا زیادیام. نمیدانستم چه احساسی باید داشته باشم. کمی گیج شده بودم. همانطور که به طرف آشپزخانه میرفتم گفتم: ” می روم چای بیاورم.”
زیر لب گفت: ” ممنون.” و دوباره به زمزمه اش ادامه داد.
آب جوش را ریختم توی فنجان و وقتی رنگ بسته چای آرام آرام داشت توی آب رها می شد داشتم به او فکر میکردم ؛ چه زن عجیبی! از وقتی که آمده بود حتی یک جمله حسابی با من حرف نزده بود، یا بهتر است بگویم دل نداده بود. فنجان را گذاشتم توی سینی و به موهایش فکر کردم که شکل ابریشم بود؛ لخت و سیاه. آمدم بیرون. آرمین همچنان روی سینهاش حالت خواب و بیداری داشت.
گفتم: ” بنشینید، اذیتتان نکند!”
گفت: ” اذیت؟!” و به آرمین نگاه کرد و لبخند زد: ” اصلا!”
روی مبل نشست. روبرویش نشستم و به او دقیق شدم. آن چشمهای بادامی و موهای سیاه و بلند دور صورتش مرا به یاد چیزی دور میانداخت. لبخند محوی که از زمان ورود روی لبهایش نشسته بود مرا به یاد تابلوی مونالیزا میانداخت.
گفتم: ” چایتان!”
گفت: ” من فکر میکنم هر چیزی علتی دارد!”
به من نگاه نمیکرد و نگاهش به پنجره روبرو بود.
گفتم: ” بله!؟”
گفت: ” مثلا گریه آرمین بعد از شنیدن این آهنگ اصلا بی دلیل نیست!”
چنان اسم آرمین را بر زبان میآورد که گویی از بدو تولد او را میشناسد.
گفتم: ” آها در مورد گریه آرمین حرف میزنید!”
خوشحال بودم که عاقبت مرا دیده و دارد با من ارتباط بر قرار میکند. پرسیدم: ” مثلا چه علتی؟”
گفت: ” خودتان چه فکر میکنید؟”
و به من دقیق شد. از توجهش خوشم آمده بود و تشویق شده بودم که حرف بزنم: ” اتفاقا خیلی در موردش فکر کردهام ، مثلا اینکه ممکن است اتفاقی افتاده که خاطرهاش با خاطره این آهنگ یکی شده باشد و یا…..می دانید! موضوع این است که هر چه فکر می کنم اتفاق خاص و قابل توجهی یادم نمیآید”
” توی شکمتان چطور؟! وقتی توی شکمتان بوده!”
و دست کشید روی سر آرمین: ” مثلا ممکن نیست که شما یک شب روی این بالش گریه کرده باشید و صدای گریه و حالت درونی شما به گوشهای کوچک او رسیده باشد؟”
توجهم به حرفهایش جلب شده بود و ساکت نگاهش میکردم. منتظر پاسخ نبود.چای را از روی میز برداشت و جرعه ای سرکشید. به سینههایش نگاه کردم، چرا آرمین روی سینههای من اینطور آرام نمیگرفت؟ همان طور که به آرمین خیره شده بود ادامه داد: ” درون شکم مادر جایی است که آدم با تاریخ خودش ارتباط دارد، از آن گذشته، شما فکر میکنید که آدم قدرت فراموش کردن را دارد؟”
صدایش نرم و لطیف بود و در عین حال قدرتمند و من احساس می کردم که گر چه با من حرف میزند اما چنان نسبت به من بیتفاوت است که من نیز میتوانم وجود خود را روبروی او ندیده بگیرم.
گفتم: ” اتفاقا بحث جالبی است، در جایی خواندم که اولین مرحلهی اضطراب بشر وقتی شروع میشود که دارد از لولههای تنگ و باریک رحم مادر بیرون میآید و من بخصوص این روزها خیلی به این موضوع فکر میکنم؛ گذشتن از لوله های تنگی که بی شباهت به جهنمی که میشناسیم نیست.”
گفت: ” و به همین علت است که سرسرههای تنگ و تاریک را برای بچه ها میسازند، بخاطر اینکه یک بار دیگر این راه های تنگ و تاریک را تجربه کنند و حس کنند که معنی اش مرگ نیست!”
چه چیزی باعث میشد که با این دقت کلمه به کلمه حرفهایش را تعقیب کنم. همانطور که فنجان چای را روی میز میگذاشت، گفت: ” اما تمام اینها موضوعات کوچکی هستند، میدانید………. ” و در حالیکه یک تکه برنج خشک را از پیش بند آرمین میکند ادامه داد:”من فکر میکنم صرف نظر از تمام این چیزها، خیلی از اتفاقاتی که برای ما می افتد از دنیایی دیگر نشات گرفته است، از زندگی دیگری که هر یک از ما احتمالا داشته ایم.”
حیرت زده شده بودم. گفتم:” زندگی دیگر!؟”
گفت:” بله! هر یک از ما در زندگی گذشتهمان نقشی داشتهایم!”
چقدر مطمئن حرف میزد، آنقدر که دلم میخواست بپرسم:” شما در زندگی گذشته تان چه نقشی داشتهاید؟” و پرسیدم. خندهی کوتاهی کرد و گفت:” میخواهید بدانید؟!”
گفتم:” البته!”
چند لحظه خیره به من نگاه کرد و گفت:” من یک زن انگلیسی بودهام و در انگلیس با شوهر و دو بچهام زندگی میکردهام. شوهرم مرا در وان کشته است.”
حالا نوبت من بود که نگاهم روی او ثابت بماند. عرق سردی روی پیشانیم نشست و با تردید پرسیدم:” چرا؟ چطور؟”
پرسید:” شما هیچ حسی از زندگی گذشتهتان ندارید؟”
در حالیکه برایم سخت بود که فکرم را از آن زن انگلیسی منحرف کنم، گفتم:” مدت هاست فکرم را مشغول کرده! کاش میدانستم که این حس را چطور میشود پیدا کرد!”
دوباره جرعهای چای سرکشید و گفت:” چه چای خوش عطری!” و باز انگشتان گوشتالودش را کشید روی سر آرمین:” دیگه باید برم کوچولو. راستی من آمده بودم کمی قهوه از شما بگیرم.”
گفتم:” آره داشت یادمان میرفت.”
به طرف آشپزخانه رفتم در حالیکه فکرم عجیب به او مشغول بود؛ “چرا بدون توجه به من صحبت را از هر کجا که بخواهد آغاز و به هر کجا بخواهد ختم میکند؟”، مقداری قهوه در ظرف ریختم ؛ “او برای پس دادن ظرف باید برگردد.” و ظرف را به طرفش دراز کردم ؛ ” او باید به نوعی این دیالوگ را تمام کند.” ظرف را گرفت و گفت:” ممنونم، خوشحالم که با شما آشنا شدم، امیدوارم دوباره…….” دنبالهی حرفش را نشنیدم و یا اصلا ادامه نداد. در را باز کرده بود و به سرعت از پله ها سرازیر شده بود پایین، سریع و بی فوت وقت!
در را بستم و از چشمی در ، نرم رفتنش را تا جایی که میشد تعقیب کردم و پرت شدن طرهی موهای ابریشمیاش در هر قدمی که بر پله میگذاشت. آرمین چهار دست و پا آمده بود و کنار در نشسته بود. اما چند لحظهای بیشتر طول نکشید که از حالت آرامی که به خود گرفته بود در آمد و چهار دست و پا به طرف تلویزیون رفت؛ روشن، خاموش، روشن ، خاموش. عجیب هوس کرده بودم یک چای برای خودم بریزم، روی مبل بنشینم، سیگاری روشن کنم و در آرامش به هر چه میخواستم فکر کنم. روشن، خاموش ، روشن ، خاموش. آیا او تنها زندگی میکرد؟ زنی انگلیسی؟! آیا منظورش زنی ایرانی مقیم انگلیس بود و یا انگلیسی الاصل؟ پریز تلفن را میکشد بیرون. راستی در زندگی دوم تکلیف زبانی که انسان فراگرفته چه میشود؟ آیا حسی از آن باقی می ماند؟ گوشی تلفن را میکوبد روی دستگاه تلفن. چرا نپرسیدم که تا بحال انگلیس رفته است؟ چرا نپرسیدم که چرا شوهرش او را کشته؟ راستی چرا در طول زمانی که اواینجا بود زبانم اینقدر بند آمده بود؟ از اینکه آرمین در کنار او اینقدر آرامش داشت به شدت حسودیم شده بود. من آیا مادر بدی بودم اگر آرمین اینهمه طول و عرض اتاق را میپیمود و ریخت و پاش میکرد و یا وقتی گریه میکرد و من به سختی میتوانستم آرامش کنم. به طرف میز آرایشم رفتم. حتما هنوز چیزی آنجا بود که بتواند آرمین را چند دقیقهای سرگرم کند.قوطی کرم پودر را برداشتم و برای مدتی به گرد و خاکی که روی آن را پوشانده بود نگاه کردم. آن را با دستمال پاک کردم، کنار دست آرمین گذاشتم و رفتم توی اتاق و مدت درازی به بالش آبی چشم دوختم که روی تخت او گذاشته بودم. دلم میخواست آهنگ آن را بارها و بارها گوش کنم تا به دنیای نهان آرمین نفوذ کنم و پی ببرم که چرا این آهنگ تا به این حد روی او اثر دارد و او با شنیدن آن اینطور عاجزانه گریه میکند. آیا امکان دارد که این آهنگ فقط به نوعی با سوخت و ساز شیمیایی بدن او جور نباشد؟ اما چرا؟ گفت “زندگی دیگر؟!”
بیرون آمدم و به آرمین چشم دوختم که با حرکات نه چندان دقیق داشت در قوطی را باز و بسته میکرد.در یک لحظه دوباره همه چیز عجیب شد ، با سرعت زیادی انگار جاده های وسیعی کشیده میشدند به سوی دری مخفی که مرا به سوی خود میخواند و من نیاز داشتم که بنشینم و با فراغ بال چشم هایم را ببندم تا شاید آن در مخفی را پیدا کنم و فرصت نداشتم. به آشپزخانه رفتم، سبد اسباب بازی های آرمین را خالی کردم روی زمین، در را بستم و مشغول آشپزی شدم؛ شستن ظرف ها ، پاک کردن زمین، تهیه سالاد و………….و ….و زمان آنقدر فراموش شد تا فرهاد تقهای به در زد و در را باز کرد و آمد توی آشپزخانه، نفس بلندی از خستگی کشید و روی صندلی نشست، برایش چای ریختم و گذاشتم روی میز، تشکر کرد و پرسید:” چه خبر؟” به سرعت و با هیجان گزارش آمدن غیر منتظره زن همسایه را به او دادم و گزارش مکالماتی که با هم داشتیم. لبخندی زد و سرش را تکان داد:” شما زن ها!”
گفتم:” شاید دیده باشیش توی راه پلهها!”
گفت:” شاید، چه قیافهای داشت؟”
گفتم:” موهاش لخت و بلند بود، صدایش لطیف بود، قیافهی غمگینی داشت و سینه هایی که….
میخواستم بگویم سینههایی که سر آرمین روی آن آرام میگرفت، اما نگفتم و فکر کردم که چطور میتوانم جملهام را تمام کنم و هیچ به فکرم نرسید.
فرهاد لبخند زد:” و سینههایی که…..!؟ عجب خصوصیات دقیقی! ” و باز خندید:” اسمش چیه؟”
انگار اولین بار بود که فکر کردم این زن باید اسمی هم داشته باشد، راستی چرا اسمش را نپرسیده بودم.
گفتم:” نپرسیدم.”
خندید:” عجب آشنایی عمیقی! شما زنها!”
بحث قطع شد و زمان باز آنقدر فراموش شد، تا شب شد، تا آرمین خوابید، تا سکوت همه جا را فرا گرفت و تا خواب………………انگار نت ها از راهی کهکشانی میآمدند و دور اتاق میچرخیدند. صدایی لطیف از جایی دور گفته بود: یک روز بهاری، رقص پروانه ها به دور گل ها، و چشمهایم تلاش میکرد به روی نتها باز شود و نمیشد. نتها همچنان میچرخیدند و من تلاش میکردم که به تناسب آگاهی که از محیط یافته بودم، چشم هایم را هم باز کنم؛ نیمه شب بود و آهنگی داشت نواخته میشد و دور سر خانه پخش میشد. هنوز مطمئن نبودم خوابم یا بیدار تا اینکه پاهایم زمین را حس کرد و قدمی به جلو برداشتم. راه افتاده بودم به طرف نت ها اما هنوز نمیدانستم که به کجا دارم می روم تا صدای هقهق آرام آرمین دور نتها چرخید و محیط شب را از خود پر کرد.صدا هم از همانجا میآمد، به سرعت خود را رساندم به اتاق آرمین؛ بالش آبی روی زمین افتاده بود و اشعه ملایم اتاق دور نتهایی که از آن بیرون میزد ،پخش میشد و فضای شب را از آنچه که بود مبهم تر میکرد. آرمین روی تختش با چشمهایی بسته اما صورتی در هم رفته و نزار داشت هقهق میکرد. لحظهای در جا خشکم زد، تازه انگار بیدار شده بودم، چرا این بالش روی زمین افتاده بود و چه کسی تکمهی آن را زده بود؟ به سرعت جلو دویدم و بالش را از روی زمین برداشتم و صدایش را قطع کردم، رفتم بالای سر آرمین و لحظهای به چهرهاش نگاه کردم، چقدر دلم میسوخت وقتی چهرهاش را اینطور دردمند میدیدم . شروع به نوازش موهایش کردم و ناگهان متوجه شدم که مانند او، زنی که هنوز اسمش را نمیدانستم دارم با انگشت اشاره روی موهایش دست میکشم. آرام آرام این هقهق دردناک قطع شد و چهرهاش باز حالت عادی خود را یافت. چه کسی بالش را روی زمین انداخته بود و چه کسی تکمهی آن را زده بود؟……………….و صبح شد و دوباره زمان فراموش شد و من گاه هنوز به آن زن که اسمش را نمیدانستم فکر میکردم، بخصوص در مواقعی که آرمین خواب بود و ذهن من فرصت پرواز داشت؛ برای فکر کردن به زنی ایرانی که گمان میکرد روزی در وان ، در کشور انگلیس، به دست شوهرش کشته شده. به او فکر میکردم اما هرگز به سرم نزد که توی ساختمان دنبالش بگردم و یا ردی از او بگیرم، احساسم این بود که دوباره میآید،حداقل برای پس دادن ظرف قهوه هم که شده میآید، در می زند و من از پشت چشمی در موهای بلند و سیاهش را میبینم که ابریشم وار دور چهره گردش ریخته است. میلی درونی داشتم که در را به رویش باز نکنم، نمی دانم چرا دلشوره داشتم، اما قبل از عملی شدن این میل درونی، آرمین آمده بود کنار در و با دستهای کوچکش تقتق به در میکوبید، انگار فهمیده بود که او پشت در ایستاده است. در را که باز کردم اولین صحنه ، لبخندش بود رو به پایین ، جایی که آرمین چهار دست و پا شده بود، صورتش را بالا گرفته و داشت به او نگاه میکرد. در یک لحظه تمام بی میلیام را از دست دادم و با تمام رغبتم مایل شدم که بیاید تو و من بتوانم در مورد سرنوشت گذشتهاش با او حرف بزنم، اما همچنان مرا نمیدید و داشت با آرمین حرف میزد. بعد از چند لحظه سرش را بالا گرفت و قیافهاش ناگهان جدی شد:” سلام، باز هم منم.”
دعوتش کردم بیاید تو.
گفت:” ممنون، باید برم، میخواستم برای شنبه شب این هفته دعوتتان کنم بیایید پیش ما.”
غافلگیر شده بودم.
” زحمت است برایتان، شما تشریف بیاورید.”
گفت:” آمده ام ظرفتان را پس بدهم.” ظرف را به طرفم دراز کرد و گفت:” پس شنبه شب منتظرم!”
طوری محکم این را گفت که حتی نتوانستم بگویم که باید با فرهاد حرف بزنم و بی اختیارموافقت کردم ، و بعد خداحافظیاش بود و باز موهای لختش که با چرخش او به سمت پلهها، پخش شد روی شانهها تا من بیاختیار یاد سینههایش بیفتم و بعد دیالوگم با فرهاد و ناگهان یادم بیاید و دستپاچه بپرسم:” ببخشید، ببخشید، اسمتان چه بود؟”
گفت:” لاله، اسمم لاله است.” اسمم را نپرسید.
گفتم:” کدام طبقه؟ چه شمارهای؟”
گفت:” آخ ببخشید، یادم رفته بود که شما نمیدانید، ما پایینترین طبقه زندگی می کنیم، شماره 1″
پشت کرد و رفت و من از همان لحظه در مورد زندگیاش شروع به تخیل کردم؛ آیا شوهر داشت و یا بچهای؟ باید زن خوش سلیقهای باشد! چرا آرمین در کنار او اینهمه احساس آرامش میکرد؟ باید خانهاش زیبا باشد و پر از رنگهای ملایم! چرا ما را دعوت کرد؟ آیا معنیاش این است که با من احساس نزدیکی کرده؟ پس چرا حس میکنم که اصلا مرا به حساب نمیآورد؟ آیا آن شب میتوانم در مورد آن زن انگلیسی از او سوال کنم؟ آنقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم فرهاد تقهاش را به در کوبیده و حالا با لبخندی روی لبها به در آشپزخانه تکیه داده و دارد به من نگاه میکند.وقتی نشست روی صندلی برایش چای ریختم و حالش را پرسیدم اما به جای اینکه منتظر جواب شوم همانطور که بشقاب آشغال را خالی میکردم توی سطل و همان طور که کف میمالیدم روی آن در مورد این دعوت ناگهانی با او حرف میزدم:
” نمیدونم چرا دعوتمون کرد؟”
” دعوت کردن که دیگه چرا نداره!”
” آخه ما همدیگهرو اینقدر نمیشناسیم که…….
” شاید تویی که اینقدر تو این چیزها سخت میگیری! شوهر داره؟”
“شوهر؟! نمیدونم.”
خندید:” به به، راستی که چه دعوتی! عیب نداره، برای پیدا کردن جواب تا……، گفتی شب شنبه؟! …تا شب شنبه صبر میکنیم.”
و دوباره خندید و من همان روز ترتیب این را دادم که آرمین را برای شب شنبه به منزل یکی از دوستان بفرستم تا آن شب را با فراغ بال…….
آن روز هوا پاک و تمیز بود و نمنم آرامی از صبح باریدن گرفته بود. تمام روز را به دنبال آرمین دویده بودم، عضلات زیر چشمم مدام میپرید و من بیصبرانه منتظر شب بودم. هنوز فرهاد نیامده بود و من یک ساعتی میشد که جلوی آینه ایستاده بودم و لباس های مختلف را روی تنم امتحان میکردم، میپوشیدم، درمیآوردم، با مداد پشت چشم هایم را میکشیدم، پاک میکردم، دوباره میکشیدم، اینبار کمی کم رنگتر. بلوز چسبانی پوشیدم و به شکم بر آمدهام که بعد از تولد آرمین همچنان بزرگ مانده بود چشم دوختم؛ چقدر نامتناسب بود و چقدر بد هیکل شده بودم. به سینههایم نگاه کردم که از شیر متورم و دردناک بود، به آرمین فکر کردم؛ تا کی قرار است از این سینه بمکد؟ از تصورش درد توی نوک سینهام که مدتی بود زخم شده بود پیچید، راستی چرا آرمین روی سینههای او اینقدر آرام میگرفت؟ آن قدر جلوی آینه ایستادم و خودم را به شیوههای مختلف امتحان کردم تا فرهاد با یک بسته شکلات رسید و گفت:”اینهم برای دوست جدید شما.”
اضطراب داشتم و نمیدانستم چرا. وقتی داشتیم از پلهها پایین میرفتیم فرهاد آهسته گفت:” برویم این خانم پر رمز و راز شما را عاقبت ببینیم.” فرهاد از کجا فهمیده بود که او برای من پر رمز و راز شده؟ من که چندان با او در مورد حس خودم حرف نزده بودم. طبقه اول دنبال خانهشان گشتیم اما نبود. از طبقه اول پاگردی رو به پایین باز میشد که من هیچگاه به آن فکر نکرده بودم. دو سال بود که اینجا زندگی میکردیم و من هرگز از طبقه اول پایین تر نرفته بودم و نمیدانستم که خانهای در پایینترین نقطهی این طبقه وجود دارد. پلههایی که از پاگرد پایین میرفت باریکتر از پلههای دیگر و پر از گرد و خاک بود و روشنایی به صورتی ناگهانی توی فضا به تحلیل میرفت. پایین پلهها دری طوسی رنگ مقابل ما بود. در زدیم. لاله خودش در را باز کرد. لباس چسبان سیاهی پوشیده بود و آرایش ملایمی که داشت عجیب با موهای لختش متناسب بود. بوی مطبوعی توی فضا پیچیده بود. به گرمی با هر دوی ما دست داد، خودش را به فرهاد معرفی کرد و ما را به داخل دعوت کرد. کمی طول کشید تا چشمهایم از تخیلاتی که در مورد خانهشان داشتم تبعیت نکند و محیط واقعی را تشخیص دهد. چشمم اول رنگ های تیره دیوارها را دید و مشامم بوی نایی که از دیوارها تراوش میکرد. در فضای محدود هال دو مبل دو نفره رنگ و رو رفته و چرکزده روبروی هم قرار داشت و قالی کهنهای روی موکت پر از لک ، در وسط هال افتاده بود.در نهار خوری یک میز و چهار صندلی دور آن دیده میشد. از آن رنگ های شاد و ملایم هیچ خبری نبود. با دست تعارفمان کرد که روی مبل بنشینیم و رو کرد به شوهرم:
” یادم نمیآید شما را دیده باشم.”
فرهاد لبخند زد:” این رسم زندگی اینجاست دیگر.”
گفت:”تکنولوژی آدم ها را غریبه میکند! بنشینید و راحت باشید تا من چای بیاورم.”
روی مبل نشستیم و او به طرف آشپزخانه رفت و من به ماسکی خیره شدم که روبه روی ما، با چشمهایی تهی و لبهایی که نمیشد فهمید چه احساسی را بروز میدهد،روی دیوار قرار داشت. در همین موقع در گوشه نهارخوری، در گوشه چرکزده دیوار، در کنار ستونی که گلدانی پر از شاخههای خشک روی آن بود، دختر و پسر کوچکی را دیدم که چسبیده به هم ایستاده بودند و با چشمهای گشاد به ما نگاه میکردند. در یک لحظه گمان کردم که خیال به سراغم آمده! اما نه، دختر و پسری لاغر و رنگ پریده، آنجا، گوشه ای که انگار برای آنها ساخته بودند تا همانطور بایستند، با چشمان گشاد و مضطرب ( به خیال من) داشتند به ما نگاه میکردند. غافل گیر شده بودم و در حالیکه میخواستم مطمئن شوم که آنها حقیقت دارند، با صدای بلند، بلند تر از معمول، طوری که اطمینان داشته باشم به دنیای آنها میرسد گفتم:” سلام بچه ها!” و چون عکسالعملی ندیدم ادامه دادم:” بیاین اینجا بچه ها” و در حالی که بسته شکلاتی را که با خود آورده بودیم باز میکردم به آنها اشاره کردم بیایند و بردارند. ناگهان مانند حرکت همزمان دو قوی کوچک در آب، قدم برداشتند به طرف ما، بی آنکه چیزی بگویند از توی بسته، هر کدام یک شکلات برداشتند و با سرعت توی دهانشان چپاندند. لبخند زدم و سر هر دو را نوازش دادم. پسر کوچک که پنج ساله مینمود روی پای من نشست و دختر کوچک که نمی توانستم بفهمم از او کوچکتر است یا بزرگتر، خودش را به پای دیگر من چسباند و دست هایم را توی دستهایش گرفت. فکر کردم:” چه بچههای زود آشنایی!” و بلافاصله بعد از آن:” چه بچههای عجیبی!” و در حالیکه به نوبت به صورتهایشان نگاه میکردم گفتم:”چه بچههای خوشگلی!” و رو کردم به دختری که سنش را نمیتوانستم حدس بزنم:” اسمت چیه عزیزم؟”دلم میخواست صدایشان را بشنوم ، که لاله با سینی چای در دست وارد هال شد، اول لبخند روی لبهایش بود که با دیدن بچهها بلافاصله تبدیل به اخمی تند شد و قاطع گفت:” سریع بیاین پایین!” بدون تاخیر و هیچ مقاومتی ، دستهایم را رها کردند و دوباره مثل همان دو قوی کوچک و با رعایت هم زمانی دویدند به طرف همان گوشهی اتاق، چسبیده به هم و همانطور خیره به ما ایستادند. خواستم چیزی بگویم اما هیچ کلمهی مطمئنی پیدا نکردم.آیا کار بدی کرده بودم؟ با صدایی که نمیدانم بیرون آمد یا نه گفتم:” بگذارید راحت باشند!”. بیآنکه جوابی بدهد اخمش دوباره تبدیل به لبخندی ملایم شد، سینی را گذاشت روی میز، فنجانها را گذاشت جلوی ما و آرام صدا زد:” سینا”. بلافاصله مردی از راه رویی کوچک که حتما اتاق خواب را به هال وصل میکرد، به طرف ما آمد و سلام گرمی کرد. چرا من همیشه باید سه بار فرهاد را صدا بزنم ، آنهم با صدای بلند ، تا جوابم را بدهد؟ لاله با همان صدای قاطع گفت:” شوهرم، سینا.”
سینا روی مبل روبروی ما نشست و گفت:” خوش آمدید!”
فرهاد گفت:” حال شما چطور است؟ اتفاقا صحبتش با لاله خانم بود، احتمالا ما مدت هاست که همسایهایم و تا به حال همدیگر را ندیدهایم.”
چقدر راحت میگفت لاله خانم!
سینا گفت:” سعادت نداشتهایم، البته ما خیلی وقت نیست که به اینجا آمدهایم.”
” راستی؟!”
لاله گفت:” ما دو سال است که از ایران آمدهایم، زندگی آسانی نیست.” و به بچه ها اشاره کرد.
سینا گفت:” البته شانس بزرگ ما این است که لاله خودش را با هر شرایطی وفق می دهد ، بعلاوه اینکه خوشبختانه این روند سخت نتوانسته از قدرت خارقالعادهاش چیزی کم کند.”
و رو کرد به من:” نمیدانم با شما در این مورد حرف زده یا نه؟”
من گیج شده بودم، مبهوت به لاله نگاه کردم و سرم را به علامت نفی تکان دادم. سینا ادامه داد:” لاله اعتقادات و قدرت خارقالعادهای دارد؛ او در ایران سالها خودش را وقف بیماران سرطانی و لاعلاج کرده بود، او نیروی شگرفی دارد.”
و در حالیکه با تحسین به لاله نگاه میکرد ادامه داد:” و ما از بابت آن چقدر سپاسگذاریم!”
آن لبخند محو دوباره روی لبهای لاله نشسته بود.
فرهاد گفت:” راستی! چه جالب!”
سینا گفت:” من انتظار ندارم شما به سرعت این را باور کنید، من هم در ابتدا باور نمی ردم، فکر میکردم اغراق میکند و یا فقط تصورات خود اوست، تا اینکه قدرتش رفته رفته به من ثابت شد!”
لاله هیچ نمیگفت. بچهها از گوشه اتاق راه افتادند و دوباره به طرف ما آمدند. من متوجهشان شدم و به گرمی گفتم:” بیاین بچه ها، بیاین اینجا.” به مادرشان نگاه کردند. لاله با جدیت زل زد به چشمهایشان بطوریکه آنها چرخیدند و دوباره به گوشه اتاق برگشتند. لاله گفت:” سینا اینها گرسنهاند.” سینا به سرعت از جایش بلند شد:” تو راحت باش عزیزم!” و به طرف آشپزخانه رفت.
لاله تکیه داد به مبل، پای بیجورابش را روی پای دیگر انداخت و با حالتی متفکر، چند لحظه دراز زل زد به فرهاد و من به او. با تانی جملهاش را شروع کرد:” من دور سر شما انرژی خاصی میبینم.” فرهاد گفت:” راستی؟ معنیاش چیست؟” لاله گفت:” امواجی که از قالب شما خارج میشود، یک انرژی مثبت، مثل دعایی که از وجود شما به بیرون هدایت شود، یک هالهی ملایم و زرد!”
من که احساس میکردم افکارم به مراتب به لاله نزدیکتر است تا فرهاد به او (چرا که میدانستم فرهاد اصلا اهل این حرفها نیست و آنها را مشتی مزخرف میداند) خندیدم و گفتم:” دور سر من چی؟” نگاه سریعی به من انداخت ( تقریبا شبیه به آنچه که به بچه ها میانداخت) و با فراغ بال گفت :” چیزی نمیبینم!” و دوباره رو کرد به فرهاد:” انرژیهای بینهایت و تعریف نشدهای در دنیا هست که ……..” شرمنده شده بودم و اصلا دلم نمیخواست به ادامه حرفهایش گوش کنم بخصوص وقتی متوجه لبخند معنی دار فرهاد شدم. بی اختیار نگاهم افتاده بود به بچهها که همانطور گوشه اتاق کز کرده بودند. چرا اینها اینقدر رنگ پریده و لاغرند؟ چرا مثل دو مجسمه آنجا میایستند؟ لاله همچنان داشت با فرهاد در مورد کیفیت انرژیهای مثبت حرف میزد:”این انرژی عشق است، چیزی بر ضد مکافاتهای بشری……….” و من برای اولین بار بود که در این اندام کمی گوشتالود و آن چهره عادی، جذبه تعریف نشده زنانهای میدیدم که مرا عجیب نگران میکرد. دلم میخواست آینهای آنجا بود و میتوانستم خودم را در آن ورانداز کنم ، دلم میخواست بپرم وسط حرفهایشان و یا سینا بیاید و بحث را عوض کند. ، اما سینا با بشقابی از غذا، پشت میز روبروی بچه ها نشسته بود و داشت به آنها غذا میداد و لاله همچنان از اثر انرژیها بر زندگی انسان حرف میزد. سینا در حالیکه داشت قاشق را پر از غذا میکرد رویش را به سوی او برگرداند و گفت:” چرا نشانشان نمیدهی؟”
لاله گفت:”حالا؟!”
و بدون اینکه منتظر جواب سینا شود بلند شد، از آن راهروی باریک گذشت و لحظاتی بعد با دو شمع در دو شمعدان برگشت. با ظرافت و تانی خم شد، آنها را روی میز گذاشت و با کبریتی که آورده بود روشن کرد. چند شمع دیگر آورد و و در گوشه و کنار اتاق گذاشت و آنها را نیز روشن کرد. چراغ ها را خاموش کرد و روبروی ما نشست و خدایا! من در زیر نور شمع زیبایی غریب و شگفت انگیز ( و حتی شیطانیای) را میدیدم، و چشمهایی که جسور و وحشی برق میزد و دنیا را به مبارزه میطلبید. آیا فرهاد هم همینها را میدید؟ چرا نور شمع این چهره سحرآمیز را به او داده بود، در حالیکه به طور معمول هیچ زیبایی آشکاری در این چهره نمیتوانستی ببینی. به فرهاد نگاه کردم و احساس کردم که جذب این حرکات شده و با کنجکاوی به لاله چشم دوخته است و لاله با صدایی لطیف ، داشت برای او توضیح میداد:” ما حسهای محدودی برای دیدن حقیقت داریم و اگر بخواهیم به همین حس ها اکتفا کنیم چه بسا انسان های کوری هستیم که به نفع عقل، سهم پنهان و شیرین زندگی را از دست دادهایم. روح انسان یک چیز صاف و لطیف است، خشن نیست که به مغز ارتباط داشته باشد. عقل نهایتا ما را میکشاند به سمت ماده و از معرفت واقعی جدایمان میکند،طبیعی است که همه انسانها قادر نیستند که به حسهایی ، جز حسهای عینی دسترسی پیدا کنند و میدانید! شما باید خیلی خوشحال باشید که از این دنیای محدود و کوچک پیش روی کردهاید . من کاملا این هاله را دور سر شما میبینم و البته انتظار نمیرود که دیگران هم ببینند، اما به شما قول میدهم که انرژی پنهانی در شما هست که میتوانید عقل را تابع عشق کنید. ما هر چه خودخواهتر شویم به سمت ماده پیش میرویم، تعصب پیدا میکنیم و فقط خودمان را میبینیم، در حالیکه با عشق شما قادرید حافظهی بیماری را از قالب انسانها حارج کنید و در جهت آرامش بشر، بیماران و………….”
به فرهاد نگاه کردم و دنبال هالهی دور سرش گشتم اما هیچ ندیدم جز چهرهای که از این حرفها بشدت منبسط و راضی بود. به سینا نگاه کردم که سخت سرگرم غذا دادن به بچهها بود، انگار اصلا دیگر در این اتاق حضور نداشت و من همچنان متحیر که چرا این بچه ها صدایشان در نمی آید و چرا وقتی آرمین در خانه است همهی دنیا سرگیجه می گیرد؟ چرا لاله فقط با فرهاد حرف میزند و وجود همهی ما، از جمله مرا، به کلی فراموش کرده است؟ تلاش کردم در حرفهایشان شرکت کنم و حداقل خودم را از این انزوا نجات دهم، از یک لحظه مکث آنها استفاده کردم و گفتم:” اتفاقا من مدتهاست که شانه درد عجیبی دارم.” و دست گذاشتم روی گردی شانهام :” درست اینجا، ماههاست که می وزد، شما میتوانید کمکم کنید نه؟”
فرهاد برگشت و با دقت به من نگاه کرد، خوشحال شدم از اینکه حداقل به یاد آورده که من هم آنجا هستم. دنباله حرفم را گرفت و گفت:” آره ، راست میگوید، اتفاقا من هم مدتی است که درست در قسمت پیشانیم احساس بدی دارم، احساس سنگینی، نمی توانم بگویم درد ولی حس خاصی است.”
لاله لبخند زد و گفت:” حتما! میتوانیم امتحان کنیم و من باور دارم که از قدرت خودتان هم میتوانیم کمک بگیریم.”
فرهاد تشکر کرد. فرهاد که همیشه اینهمه قدرت مند بود و منطقی چرا ناگهان اینهمه تابع و نرم و قابل انعطاف شده بود؟ چرا آرمین توی بغل لاله اینقدر آرام میگرفت؟ چطور سینا بدون اینکه ذرهای غر بزند شام بچهها را داد و حالا دارد با روحیهی خوب میز شام را میچیند بدون اینکه راه برود و به ازا هر قدم یک طعنه بزند؟ لاله حرف میزد ، فرهاد به دقت به او گوش میداد و این زیبایی سحرانگیز زیر نور شمع لحظه به لحظه مرا عصبیتر و خشمگینتر میکرد. برای اینکه کاری کرده باشم بلند شدم و به آشپز خانه رفتم:” شما خیلی زحمت کشیدید، آمدم کمکتان کنم.” سینا با کمی اضطراب (کمی مهربانی) گفت:” نه نه، اصلا، شما بروید و پیش لاله باشید، اگر نباشید او ناراحت میشود.”
از آشپزخانه بیرون آمدم. بچه ها مثل دو گنجشک کوچک در گوشهی اتاق خوابشان برده بود و صورت مهتابی رنگشان در زیر نور شمعها ، رقت عجیبی در دل ایجاد میکرد. فرهاد حالا روی صندلی که لاله آورده بود نشسته بود، خودش را سر داده بود به جلو و سرش را تکیه داده بود به عقب، به پشتی صندلی، و لاله داشت انگستانش را روی پیشانی او می کشید و با صدای نرم و لطیف از او میخواست که کاملا آرام باشد و انرژی مثبتش را فرا بخواند و دوباره و دوباره انگشتان گوشتالود ( و حتما نرمش را) روی پیشانی او میلغزاند. من و سینا ایستاده بودیم و به حرکات لاله چشم دوخته بودیم. چهرهی فرهاد مثل وقتهایی بود که در استخر یا دریا، روی آب میخوابید و فارغ از همهی دنیا ، چشمها را به روی همه چیز میبست و آرام با هر تکان آب ، روی سطحی لغزان میرفت و میآمد. چطور توانسته بود به این سرعت این آرامش را در کنار این زن به دست آورد؟ چرا این آرامش را هرگز از من نگرفته است؟ چرا وقتی با من حرف میزند چهرهاش به سرعت منقبض میشود؟ انگشتان لاله روی پیشانیاش چه آسان میلغزد و دنیای آنها با اطراف چقدر جدا به نظر میرسد. آنقدر ایستادیم تا لاله حرکاتش را تمام کرد و از سینا خواست چراغها را روشن کند. خودش دور اتاق چرخید و با آرامش شمعها را یکی یکی خاموش کرد و رو به فرهاد گفت:” اطمینان دارم که امشب خواب راحتی خواهید داشت و بعد از چندین بار که این انرژی را گرفتید، این احساس سنگینی را کاملا از دست میدهید.”
بعد از چندین بار؟! چهرهی لاله دوباره به حالت عادی برگشته بود و از آن زیبایی سحرانگیز چیزی باقی نمانده بود، اما دیگر جذبه وحشتناکش (زنانهاش) عقب نشینی نمیکرد و مثل یک آگاهی حسی و دائمی ، توی محیط سنگینی میکرد و احساس ناآرامی به من میداد.
در موقع شام خوردن لاله همچنان با حرارت در مورد زندگی و ارزشهای مدفون شده به نفع ارزشهای پوچ و اولیه بشر حرف میزد اما ابدا هیچ اشارهای به اینکه هر کسی یک زندگی قبلی دارد نکرد و من هیچ موقعیتی پیدا نکردم که بتوانم در مورد حرفهای آن روزش ، با او حرف بزنم در حالیکه به شدت کنجکاو و علاقهمند بودم. در واقع این او بود که این فرصت و جسارت را به من نمیداد. احساس میکردم شب سنگینی است و آرزو میکردم که هر چه زودتر تمام شود. شام که تمام شد و چایمان را خوردیم، از زیر میز پایم را آرام به پای فرهاد زدم، به این معنی که بهتر است برویم. فرهاد رویش را به طرف من برگرداند و با صدای بلند گفت:” جانم!” شرم زده شدم و فقط شانههایم را بالا انداختم و لبخند زدم. لاله به من نگاه کرد و گفت:” هنوز زود است، کمی دیگر بنشینید.” اطاعت کردیم. سینه ام رگ کرده بود، نوک آن میسوخت، بیقرار بودم و لاله همچنان بی هیچ توجهی به من حرف میزد، فرهاد به دقت گوش می داد و سینا با وفاداری ظرف ها را به آشپزخانه میبرد.حدود ساعت یازده شب لاله سکوت کرد و دیگر حرف نزد. سینا بی صدا کنارش نشسته بود. نگاه لاله به ناگهان خسته، غریبه و سنگین شده بود. دوباره زدم به پای فرهاد و او خیال بلند شدن نداشت. چند لحظه بعد خودم پیش قدم شدم و گفتم که دیر وقت است و باید برویم. لاله هیچ نگفت. سینا هم. فرهاد با بیمیلی بلند شد و به دنبال او سینا. لاله همانطور که طرهی موهای سیاهش را به عقب میانداخت، دستش را اول به طرف فرهاد و بعد به طرف من دراز کرد:” شب خوبی بود.” و ما بیرون آمدیم در حالیکه لبخند معنی داری که از همان اوایل شب روی لبهای فرهاد نشسته بود همچنان باقی بود. در راه پلهها فقط چند جمله بین ما رد و بدل شد.
گفتم:” خانواده عجیبیاند.”
گفت:” زن جالبی است.”
گفتم:” جالب؟ بگو عجیب، بچههایشان را دیدی؟ رنگ پریده شان! آنها هم عجیب بودند.”
گفت:” بچههایشان؟! فکر نکنم، آرام و خوب بودند!”
یعنی ممکن است من اینقدر از واقعیت دور باشم؟ به شدت از حرفها و نوع برخورد فرهاد عصبی شده بودم. یادم آمد که به خاطر تولد آرمین و تقاضاهای او بود که من خانه نشین شده بودم، یادم آمد که چطور در مورد کوچکترین برخوردهای من در مقابل فعالیت زیاد آرمین، روانشناس قهاری میشد و احساس خفت و گناه را با بزرگواری به من تقدیم میکرد و حالا در مورد مسئله ای که اینطور برای من عیان بود، با بیتفاوتی، لبهایش را برمیچید و میگفت: فکر نکنم!
گفت:” حالا در مورد سر دردم چه فکر میکنی، به نظرت ادامه بدهم؟”
سوزش نوک سینههایم بیشتر شده بود. گفتم:” هر طور میلت است!”
آیا واقعا میخواست ادامه بدهد؟ نمیدانم چرا مطمئن بودم که تصمیمش را گرفته ولو اینکه مجبور باشد به من چیزی نگوید و به خاطر همین بود که از فردای آن روز، علاوه بر تمام مشغلههایی که داشتم، به شدت چشم به او داشتم که چه میکند و چه میگوید و گویی که با این کنترل میتوانم از رفتن و نرفتن او مطلع شوم. آرزو داشتم که میشد دوربینی در راه پلههایی که در قبل هیچ توجهی به آنها نکرده بودم و حالا اینقدر برایم معنی دار شده بود، بگذارم و ببینم که آیا فرهاد از آنها سرازیر میشود رو به پایین و یا…..و درست به همین علت بود که وقتی لاله دیگر پیدایش نشد، گمان کردم که حتما خبرایی هست و من از آن مطلع نیستم و به همین دلیل خشم و نگرانیام روز به روز بیشتر میشد و از هیچ چیز خبر نداشتم تا اینکه یک روز وقتی داشتم به آرمین شیر میدادم و به برگی از گلدان گوشهی اتاق خیره شده بودم، احساس کردم دری طوسی رنگ و کهنه باز شد و روشنایی تابید روی موهایی لخت که ابریشم گونه پخش میشد روی سبزهی پوست مردانهای و بازوهایی لخت که به هم میپیچیدند.تکانی خوردم به سوی در باز، اما روشنایی رفته بود و دری نبود و تنها برگی بود در میان انبوه برگها و آرمین که همچنان به سینهام مک میزد.پیش لرزههای یک اتفاق را در لرزش نرم برگهای گلدان احساس میکردم و اضطراب درست همینجا نزدیک من، سمج و پایدار نشسته بود.
آن قدر صبر کردم تا آرمین خوابید و بعد بیآنکه تردیدی مرا به تامل وادارد دمپاییهایم را پوشیدم و به طرف پایینترین طبقه حرکت کردم. حالم به گونهای بود که باید دست به اقدامی میزدم. پلهها را دو تا یکی طی کردم و وقتی به پلههای باریک و گرد گرفتهای که پاگرد را به طبقهی آنها وصل میکرد رسیدم لحظهای به تامل آنجا ایستادم. اما نیرویی قویتر از من، مرا به پایین هدایت میکرد بنابراین پلههای گردگرفته را گذشتم، پشت در نفس عمیقی کشیدم و در را به تقهای ظریف به صدا در آوردم. لحظاتی سکوت مطلق بود و بعد صدای ضربههای آرامی که به طرفم میآمد تا آنجا که با صدای باز شدن در ، درهم آمیخت و من روبروی خود چهرهی خستهی لاله را دیدم و تکه موهای آشفتهای که از گیرهی بالای سر جدا شده بودند و دور گونهها ریخته بودند. لحظهای صاعقهی برق زودگذری از چشمان غمگینش گذشت و باز همان هالهی کدر برگشت روی مردمک چشم ها. انتظار چنین چهرهای را نداشتم. دستپاچه پرسیدم: “مزاحم شدم، من…..
کاش حرفی میزد و کمکم میکرد ، اما همانطور عرض در را گرفته بود و آن مردمکهای کدر روی چهرهام میچرخید.
“من آمدهام حالتان را بپرسم.”
میدانستم دروغ میگویم و میدانستم که حرف چرتی میزنم. چشمهایم دودو زد توی اتاق به دنبال علامت آشنایی.
” حالم!؟”
لبخندی گوشهی لبش را کش داد:” پاییز که میشود دلم عجیب میگیرد و احساس میکنم که متعلق به اینجا نیستم. انگار در این فصل خون مرا عوض میکنند و یا چیزی توی آن میریزند.”
و خندهی محزونی کرد، از جلوی در تکانی خورد و گفت:” بیایید تو.”
” تنها هستید؟ منظورم این است….. منظورم این است که شوهر و بچههایتان……
“نه، آنها یک سفر به ایران رفتهاند. من کاملا تنها هستم!”
و روی ” کاملا” تاکید کرد، یا من چنین احساسی داشتم. نگاهم بی اختیار کشیده شد به راهروی باریکی که حتما هال را به اتاق خواب وصل میکرد و دستپاچه دوباره برگشت روی صورت بدون آرایش و خستهی لاله، با تکههای آشفتهی مو وبلوز و شلوار گل بهی که اندامش را به شدت کوچک و ضعیف نشان میداد. نوک سینههای لاله از زیر بلوز مثل دو آلبالوی کوچولو ، و حتما قهوهای و مرطوب و گرم، بیرون زده بود.احساس کردم که هوا کم آوردهام و احساس کردم که توی خانه هم هوای بیشتری پیدا نمیکنم، بنا براین گفتم:” مزاحمتان نمیشوم، آرمین خواب است و باید برگردم اما……اما اگر کاری بود، اگر………
با لحن گرفتهاش گفت:” ممنون!”
لحظهای سکوتی سنگین بین ما افتاد و بعد در کمال حیرت من، دستهایش را از هم باز کرد و مرا در آغوش گرفت. سرم بی اختیار رفته بود روی سینههایش و نمیدانم چرا بغض کرده بودم. بدنم گرم شد و احساس کردم که سرم روی موج دریا دارد گهواره وار تکان میخورد؛ برای یک لحظه احساس کردم که متوجه شدهام چرا آرمین توی بغلش آرام میگیرد و یا چرا آن روز فرهاد از تماس انگشتهای او آن گونه آرام سرش را به پشت انداخته بود و انگار توی بهشت سیر میکرد. سرم که از سینهاش جدا شد احساس کردم که از بند ناف مادرم جدا شدم. باز احساس ناامنی بین من و او آمده بود و من بلاتکلیف بودم که چه کنم یا چه بگویم. بیش از این، این لحظه را کش ندادم، خداحافظی کردم و پله ها را رو به بالا طی کردم و بی حس و حال روی مبل افتادم، خیره به برگهای گلدانی که مرا تا پایین کشیده بودند. چرا سینا و آن دو بچه رنگ پریده تنها به ایران سفر کرده اند؟ آیا لاله از سینا، غلام حلقه به گوشش، خواسته است که او را تنها بگذارند؟ گفت پاییز که میشود حالش عوض می شود! آیا فرهاد میدانست که او تنهاست؟ فرهاد این روزها بیشتر از همیشه ساکت است و حتی به نظر غمگین. تازگیها سیگار هم می کشد! لاله در آپارتمانش روزها تنها چه میکند؟آن موهای لخت چه بود که روی سبزگی پوست مردانهای پخش شد؟چرا موهای لاله آنطور آشفته از گیره سر بیرون زده بود؟ آن قدر روی مبل نشستم و آن قدر فکر کردم تا آرمین بیدار شد، تا فرهاد از سر کار برگشت و……چند لحظهای از آمدنش نگذشته بود که گفتم:”امروز رفته بودم سری به لاله بزنم.”
و به دقت به صورتش خیره شدم. آیا رنگش شد مثل گچ یا فقط من گمان کردم؟”
گفت:” ا؟ خوب؟”
گفتم:” سینا و بچهها رفتهاند ایران، تنها!”
و روی “تنها” تاکید کردم.آیا لبهایش را میجوید یا من این احساس را داشتم؟
گفتم:” حالش به نظر خوب نمیرسید، آشفته بود و غمگین!”
“راستی؟”
چرا بحث نکرد؟ چرا هیچ کنجکاوی نکرد؟ “راستی” کلمهای نیست که در این مکالمه قاعدتا از او انتظار میرود. آیا همه چیز را میدانست؟ آیا در اتاق خواب، یا جایی پشت آن راهروی باریک پنهان شده بود و حرفهایمان را شنیده بود؟ از جایش بلند شد و در حالیکه برای خودش چای میریخت گفت:”هر کس توی این دنیا دارد با مشکلی دست و پنجه نرم میکند.” و آه کوتاهی کشید:” هر کس توی این دنیا برای خودش سرنوشتی دارد!” و بلافاصله پرسید:”نهار چی داشتیم؟”
معنی این حرفهایش چه بود؟آیا درست بود که فکر میکردم این جمله باید از دهان لاله بیرون آمده باشد و این خود واقعی فرهاد نیست که دارد حرف میزند؟ فرهاد سیگاری از جیب بغل بیرون آورد،آن را گیراند ، پک زد و دودش را به سقف فرستاد. چرا فرهاد سیگاری شده؟ دوباره بغض کرده بودم و به شدت اسفنج را میکشیدم روی بشقابها اما هر چه اسفنج را محکمتر میکشیدم، احساس میکردم که لایهی چربی روی آنها سنگینتر میشود. بر خودم لعنت میفرستادم که دیگر در بارهی این موضوع با فرهاد حرف نزنم و خودم را اینقدر آزار ندهم و روزها گذشت و حرف نزدم اما نمیتوانستم کتمان کنم که احساس عجیبی دارم ؛ یک نوع دلهره و نگرانی که جدید بود و با قبلیها فرق داشت؛ تازگیها هوا هم حسابی ابری و دلگیر شده بود ، مثل تصوری که همیشه از هوای اروپا داشتهام؛ هوای انگلیس.مدام احساس میکردم که پیکی حامل خبر بدی است و منتظر بودم تا اینکه شبی دوباره نیمههای شب با نوای آهنگی از خواب پریدم و دوباره مثل خوابگردها دویدم به طرف صدا، صدا باز از طرف اتاق آرمین میآمد، از پشت در باز صدای هقهق خفهاش را شنیدم و در عین خواب و بیداری چهرهی منقبضش را در خیال تصور کردم. در را که باز کردم دیدم که دوباره بالش افتاده بود وسط اتاق و آ هنگ همیشگی اش را مینواخت. خم شدم تا بالش را از روی زمین بردارم که صدای خفهی ضربه نامفهومی توی فضا پخش شد، مثل چیزی که روی زمین افتاده باشد و به دنبال آن جیغ کوتاهی شب را مثل چاقوی تیزی تکه کرد. سر جایم میخکوب شدم و به منشا صدا فکر کردم. صدا از پایین می آمد.مثل خوابگردها بی اراده به طرف در راه افتادم، در را باز کردم و گر چه باد لطیف شبانه صورتم را نوازش داد و حالت خوابآلودگی را کمی از توی کله و چشمهایم پراند، اما نیروی مرموزی همچنان مرا به طرف پایین میکشید؛ به طرف راه پله های تنگ و گردگرفتهای که به آن در طوسی رنگ و کهنه منتهی میشد.خدا را شکر کردم که چراغ کم نوری در راه پلههای پایین روشن بود، گر چه نور درست به تارهای عنکبوتی میتابید که در سه گوش بین در و دیوار تنیده شده بود.در کاملا بسته نبود. تقه ای به در کوبیدم، کوتاه و سبک و بعد بلندتر. جوابی نیامد. چرا در باز بود؟ چرا کسی جواب نمیداد؟ آیا فرهاد را توی تخت دیده بودم؟ خواستم برگردم و اگر فرهاد بالا بود با هم بیاییم اما پاهایم از خواست من تبعیت نمیکرد و مرا به جلو میبرد.صدای جیرجیر در میتوانست هر کسی را که توی خانه بود آگاه کند. در کاملا باز شد و با نور ضعیفی که از راپلهها به درون میتابید ، چشمهای تهی شدهای را دیدم که رو به من باز مانده بود. وحشت زده به عقب پریدم اما متوجه شدم که چشمهای ماسکی است که قبلا روی دیوار دیده بودم. وارد شدم و صدایش زدم، بار دوم با صدایی بلندتر. با نور ضعیفی که از راهپله میآمد کلید چراغ را کنار دیوار آشپزخانه تشخیص دادم و آن را زدم. روشنی مثل دشمن غریبه و قادری یکهو ریخت توی اتاق و سایهی درشت و بی قواره شمعکهای لوستر پخش شد روی دیوار روبرو و میز وسط هال، گویی که با روشنایی هویت پیدا کرد؛ اشیا روی میز انگار در جشن نیمه تمامی منتظر بودند تا دستهایی برگردند و دوباره آنها را لمس کنند؛ یک زیر سیگاری با انبوهی از سیگارهای تا نیمه و تا ته کشیده، دو بشقاب با کارد و چنگال و دو گیلاس شراب، یکی خالی و یکی تا نیمه پر، و دو شمعدانی با شمعهای تا ته سوخته. بدنم یخ کرد و بیاختیار به طرف راه روی باریکی رفتم که حتما اتاق خواب را به هال وصل میکرد .در ابتدای راهرو به تانی ایستادم. نور کم رنگی از اتاق انتهایی، که حتما اتاق خواب بود، توی راهرو میریخت و حس حضور فرد یا افرادی را در اتاق میداد. آیا وقتی با صدای نتهای بالش از خواب بیدار شدم فرهاد روی تخت خوابیده بود؟ یادم نمیآمد. آن راه روی باریک را رد کردم و جلوی در طوسی رنگ که نیمه باز بود و شعلههای لرزانی از آن بیرون میزد ایستادم .از تصور دیدن دو اندام برهنه روی تختخواب و آن دو آلبالوی کوچک بیرون زده بر خود لرزیدم، تقهای به در کوبیدم و بلافاصله آن را باز کردم. دور تا دور تختخواب دو نفره توی اتاق شمعهایی را دیدم که میسوختند و نور لرزانشان را انگار مستقیم روی ملافه سبز رنگی میریختند که گوشهی تخت افتاده بود.دو قلوی ماسکی که روی دیوار هال قرار داشت با مردمکهای گچی دیوار به من نگاه میکرد.از همان لحظهی اول تشخیص داده بودم که هیچکس روی تخت نیست. دلم می خواست توی اتاق بروم و فاصلهی بین تخت و دیوار را که به راحتی میتوانست دو نفر را در خود پنهان کند، ببینم اما قبل از آن حسم میگفت که در کناری را که احتمالا حمام و دستشویی بود، باز کنم. دوباره تقهای به در کوبیدم هنوز امیدوار جوابی. جوابی نیامد. در را با احتیاط باز کردم، اول چشمم به کنارههای سفید وان حمام خورد و بعد………..جیغ بلندی کشیدم. این نمیتوانست واقعی باشد و اطمینان داشتم که دوباره دچار کابوس های وحشتناک شدهام.اما نه، چشمهای من علیرغم خواستهام دوخته شده بود به وان و قدمهایم بی اراده به جلو کشیده میشد.چطور میشد آن وان پر از آب خون آلود را ندید و نقشهای فراوانی که روی کاشیها و در و دیوار پخش شده بود. ذهنم نمی خواست به آن تودهی بیجان افتاده در وان نگاه کند اما مگر میشد به چهرهی ماسک شدهای که یک وری افتاده بود روی لبهی وان و چشمهایش را بسته بود، نگاه نکرد.موهای نرم و ابریشمگونهی لاله روی آب موج میزد و یکی از دستها انگار حذف شده بود و دست دیگر با اندام برهنهی لاله در قرمزی آب گم شده بود.به چهرهی مرده و آرامش نگاه میکردم و خسخس سینهام را برای جذب هوای بیشتر میشنیدم. وحشت چنان چنگالهای تیزش را در مغزم فرو کرده بود که هر آن نفسم میتوانست تمام شود اما بغض به یاریم شتافت و هقهق بلندم ریخت توی فضایی که لاله توی وانش آرام خوابیده بود. گریه کمکم کرد که رویم را برگردانم و از آن صحنه فرار کنم. وقتی به هال رسیدم از صدای نتهایی که از راهی دور میرسید باز بیاراده ایستادم، چیزی چسبیده بود به ابدیت این فضا؛ دیوارهای چرک و تیره همچنان با مداومت سر جایشان قرار داشتند، تصویر دختر و پسری چسبیده به هم، در گوشهی اتاق همچنان چسبیده بود به خاطرهی خانه و قیافهی ماتمزده ماسک آمیخته با بوی نا ، خلوت و سکوت خانه را ده چندان میکرد. با تمام قوایی که در بدنم مانده بود پایم را از آن زمین غمزده کندم و به سرعتی که در توانم بود از آنجا خارج شدم.
وقتی به طبقه بالا رسیدم و در خانه را باز کردم تنها لحظهای صدای گریهی آرمین را شنیدم که با گریهی خودم در همآمیخت و دیگر هیچ تا انگار در خواب و بیداری بود که فرهاد را بالای سرم دیدم که آب میپاشید به صورتم و دستهایش را روی پیشانیم گذاشته بود.
گفتم:” او مرده بود فرهاد، مرده بود!”
آیا او این را از قبل میدانست یا من چنین احساسی داشتم؟
گفت:” آرام باش، آرام باش.”
صدایش چقدرنرم و آرام بود .
” باید پلیس را خبر کنیم، میفهمی؟”
دوباره گفت:” آرام باش ، آرام باش.”
آیا چشمهایش آنقدر غمگین بود یا من چنین احساسی داشتم؟
“وان فرهاد…..وان پر بود از موهای او….موهایش فرهاد، موهایش…..
لبهایم را با انگشتهایش بست و گفت:” خیلی خوب، خیلی خوب، لازم نیست حرف بزنی، بگذار حالت بهتر شود.”
گفتم:” حالم؟! باید پلیس را خبر کنیم، چرا متوجه نیستی؟”
انگشتانش را نرم کشید روی پیشانیم و شانهام را به عقب تکیه داد:” خیلی خوب هر کاری که بگویی میکنیم فعلا از تمام نیروهایت کمک بگیر تا کمی آرام شوی و بعد هر کاری که بخواهی میکنیم.”
چشمانم را بستم و او همینطور انگشتان بلندش را روی پیشانیم میلغزاند و من به موهای ابریشم گونهی لاله فکر میکردم که روی آب موج میزد ، قلبی که آرام آرام خون باقیمانده در آن منجمد میشد و چشمهای بستهای که روزی زیر نور شمع در شراره آنها ،آنهمه فلسفههای رنگارنگ را در مورد زندگی دیده بودم و آن دو بچه که همچنان چسبیده بودند به گوشهی اتاق، نشسته روی پلکهای من.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.