احساس کردم که مرا کشتهاند. به کافهها، قبرستانها، کلیساها یورش بردند. میان بشکههای شراب و گنجهها را گردیدند. سه نفر را به خون کشیدند تا دندانهای طلا را بکشند. اما مرا هرگز نیافتند. آیا هرگز نیافتنم؟ نه، هرگز نیافتنم.
فدریکو گارسیا لورکا، آوازهای کولی
فدریکو خسوس گارسیا لورکا (به اسپانیایی: Federico del Sagrado Corazón de Jesús García Lorca) (زاده ۵ ژوئن ۱۸۹۸ – درگذشته ۱۹ اوت ۱۹۳۶) شاعر و نویسنده اسپانیایی است. او همچنین نقاش، نوازنده پیانو، و آهنگساز نیز بود. او یکی از اعضای گروه نسل ‘۲۷ بود. لورکا در ۳۸ سالگی به دست پارتیزانهای ملی در جنگ داخلی اسپانیا کشته شد.
دوران جوانی
فدریکو به تاریخ ۵ ژوئن ۱۸۹۸ در دهکده Fonte Vacros در جلگه گرانادا، چند کیلومتری شمال شرقی شهر گرانادا زاده شد در خانواده ای که پدر یک خرده مالک مرفه و مادر فردی متشخص و فرهیخته بود. نخستین سالهای زندگی را در روستاهای غرناطه؛ پایتخت باستانی اسپانیا، شهر افسانههای کولیان و آوازهای کهنه میگذراند.
شاید از این روی و به خاطر بیماری فلج که تا ۴ سالگی با او بود و او را از بازیهای کودکانه بازداشت، فدریکوی کودک به داستانها و ترانههای کولی رغبت فراوانی پیدا میکند، آنچنانکه زمزمه این آوازها را حتی پیش از سخن گفتن میآموزد. این فرهنگ شگرف اسپانیایی کولی است که در آینده در شعرش رنگ میگیرد. لورکا بدست مادر با موسیقی آشنا میشود و چنان در نواختن پیانو و گیتار پیشرفت میکند که آشنایانش او را از بزرگان آینده موسیقی اسپانیا میدانند، ولی درگذشت آموزگار پیانویش به سال ۱۹۱۶چنان تلخی عمیقی در او به جای میگذارد که دیگر موسیقی را پی نمیگیرد.
همزمان با فرارسیدن سن تحصیل لورکا، خانواده به گرانادا نقل مکان میکند و او تا زمان راهیابی به دانشگاه از آموزش پسندیده با طبقه اجتماعی اش برخوردار میشود .(در همین سالهاست که فدریکو موسیقی را فرا میگیرد) ولی هر گز تحصیل در دانشگاه را به پایان نمیرساند، چه در دانشگاه گرانادا و چه در مادرید. باری در همین سالهاست که در Residencia de Etudiante مادرید – جایی برای پرورش نیروهایی با افکار لیبرالی ـ لورکا، شعرش را بر سر زبانها میاندازد و در همین دورهاست که با نسل زرین فرهنگ اسپانیا آشنا میشود.
زندگی هنری
پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و «حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمیماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (و همینطور آثار شاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامههای کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده میسازد.
لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام «باورها و چشماندازها» (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ میرساند.
به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانهها» (el malificio de la mariposa) را مینویسد و به صحنه میبرد که با استقبال چندانی روبرو نمیشود.
و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر میکند.
۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بیهمتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزهای از افسانهها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که میرفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا میکند.
لورکا در ۱۹۲۷ «ترانهها (Canciones)» را منتشر میکند و نمایشنامه «ماریانا پیندا» (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه میبرد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا میشود.
در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانههای کولی» (Romancero Gitano) منتشر میشود. نشانی که بسیاری آن را بهترین کار لورکا میدانند. مجموعهای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان میآورد چنانکه لقب «شاعر کولی» را بر او مینهند.
شکلگیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار (Nijar) در روزنامهها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر میگردد.
در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر میکند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا میشود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش میرسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجهآور و هندسهٔ اندوهناک میرسد.
حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام «شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر میشود. واژههایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامهای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد.
فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه «هارلم» و ریشههای فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در «هاوانا» به آغوش سرزمینی که آن را «جزیرهای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب» میخواند، پناه میبرد. شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوبارهاش با ترانههای بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز میکند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن میشود و «مخاطب» را در جمع دوستانش میخواند و در زمستان «همسر حیرتآور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه میبرد (در مادرید).
سال بعد (۱۹۳۱) «چنین که گذشت این ۵ سال» را مینویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه میرود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانههای کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانههای کولی» است را منتشر میکند.
در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت میکند و این سبب میشود تا شاعر، که تئاتر را بیوقفه به روی مردم میگشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایهریزی میدادند به شهرها و روستاهای اسپانیا میرود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و .. را به اجرا درمیآورد.
در زمستان همین سال «عروسی خون» را در جمع دوستانش میخواند و به سال ۱۹۳۳ آن را به صحنه میبرد (مادرید). اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بیمانندی روبه رور میشود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین میبرد و در بوئینس آیرس به نمایش درمیآورد، این کامیابی برای لورکا تکرار میشود.
در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتاً شکل میگیرد. ۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما» (Yerma) و «دیوان تاماریت)» (Divan del Tamarit) را به پایان میرساند. «یرما» نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون) تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه میگیرد؛ و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم میخورد. «مرثیهای برای ایگناسیو سانچز مخیاس» Mejias Lianto por Ignacio Sanchez؛ سوگنامهای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بیمانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوباز که مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی در آغوش میکشد.
اشعار فدریکو گارسیا لورکا ترجمه احمد شاملو
فدريکو گارسيا لورکا درخشانترين چهره شعر اسپانيا و در همان حال يکی از نامدارترين شاعران جهان است. شهرتی که نه تنها از شعر پر مايه او که از زندگی پرشور و مرگ جنايتبارش نيز به همان اندازه آب می خورد. به سال 1899 در فونته کا واکه روس – دشت حاصلخيز غرناطه – در چند کيلومتری شمال شرقی گرانادا به جهان آمد. در خانواده ای که پدر روستايی مرفهی بود و مادر زنی متشخص و درس خوانده. تا چهار سالگی رنجور و بيمار بود، نمی توانست راه برود و به بازيهای کودکانه رغبتی نشان نمی داد. اما به شنيدن افسانه ها و قصه هايی که خدمتکاران و روستاييان می گفتند و ترانه هايی که کوليان می خواندند شوقی عجيب داشت… عشق آتشين لورکا به هنر نمايش هرگر در او کاستی نپذيرفت و همين عشق سرشار بود که او را علی رغم عمر بسيار کوتاهش به خلق ناميشنامه های جاويدانی چون عروسی خون، يرما و خانه برناردا آلبا و زن پتياره رهنمون شد. بدين سان نخستين آموزگاران لورکا مادرش بود که خواندن و نوشتن بدو آموخت و نيز با موسيقی آشنايش کرد، و مزرعه خانوادگی او بود که در آن سنتهای کهن آندلس را شناخت و با ترانه های خيال انگيز کوليان چنان انس گرفت که برای سراسر عمر کليد قلعه جادويی شعر را در دستهای معجزه گر او نهاد. لورکا سالهای فراوانی در دارلعلم گرانادا و مادريد به تحصيل اشتغال داشت اما رشته خاصی را در هيچيک از اين دو به پايان نبرد و در عوض فرهنگ و ادب اسپانيايی را به خوبی آموخت. از او شاعری بار آورد که آگاهی عميقش از فرهنگ عاميانه اسپانيايی حيرت انگيز است و تمام اسپانيا در خونش می تپد. هنگامی که رژيم جمهوری مطلوب لورکا در اسپانيا مستقر شد او که هميشه بر آن بود که تياتر را به ميان مردم ببرد اقدام به ايجاد گروه نمايشی سياری از دانشجويان کرد که نام لابارکا را بر خود نهاد. اين گروه مدام از شهری به شهری و از روستايی به روستايی در حرکت بود و نمايشنامه های فراوانی را بر صحنه آورد. در پنج ساه آخر عمر خويش لورکا کمتر به سرودن شعری مستقل پرداخت. می توان گفت مهمترين شعر پيش از مرگ او و شاهکار تمامی دوران سرايندگيش مرثيه عجيبی است که در مرگ دوست گاوبازش ايگناسيو سانچز مخياس نوشته و از لحاظ برداشتها و بينش خاص او از مرگ و زندگی، با تراژدی هايی که سالهای اخر عمر خود را يکسره وقف نوشتن و سرودن آنها کرده بود در يک خط قرار می گيرد. يعنی سخن از سرنوشت ستمگر و گريزناپذيری به ميان می آورد که قاطعانه در ساعت پنج عصر لحظه احتضار و مرگ ايگناسيو را اعلام می کند. لورکا هرگز يک شاعر سياسی نبود اما نحوه برخوردش با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانيا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشيستهای هواخواه فرانکو تحمل ناپذير می کرد. و بی گمان چنين بود که در نخستين روزهای جنگ داخلی اسپانيا – در نيمه شب 19 اوت 1936 – به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش به فجيعترين صورتی تير باران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آيد يا گورش شناخته شود. لورکا اکنون جزيی از خاک اسپانياست.
رنگهاى خانه به دوش
عطار پيلهور
با طبق گياهاش از گلستانى به گلستانى مىگذرد
و با طبلهی عطرش
به كار آغاز مىكند.
شباهنگام روح پرندهگان كهن
به شاخساران خويش باز مىآيد
و بر اين بيشهى سر در هم
كه چشمهسار اشكها در آن فرو خشكيده
نغمهيى ساز مىكند.
گلهاى اين طبق
از پس جعبه آئينهى نامرئىى ساليان سال
بينىى كودكان را ماند
به هم درفشرده
بر جامهاى مهاندود.
در باغ
پيلهور اشك ريزان
كتاب گلاش را بازمىگشايد ،
و رنگهاى خانه به دوش
سرگردان
برطبلهى عطار
ازخويش همىرود .
گــفــتوگــو در مــيـــانِ راه، احمد شاملو(بر اساس قطعهای از لورکا)
نـا يـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســيـويــل
انحنا
سوسنى دركف
تو را ترك مىكنم
عشق شبانهى من !
و بيوهى ستارهى خويش
بازت مىيابم .
من كه رامكنندهى پروانههاى تاريكام
راه خود را پى مىگيرم .
از پس هزارسال
مرا بازخواهىديد
عشق شبانهى من !
من كه رامكنندهى ستارههاى تاريكام
راه خود را پى مىگيرم
تا آندم كه همه عالم
از كوچهى باريك كبود
به قلب من در نشيند .
بـه پـروازکرده مـرسدس
ساز نور سرد يخزدهاى و
كنون در گريز به سوى صخرههاى آبى آسمان ،
آوازى بىحنجره ، آوازى نرمانرم روى در خاموشى
آوازى همواره در كار بىآنكه به گوش آيد هيچ .
خاطرهات برفىست
فروشده در شكوه نامتناهى جانى سپيد .
رخسارت، بىوقفه، يكى سوختهگىست
دلات كبوتركى رها .
در هوا مىخواند، آزاد از بند
نغمهى شفقت و شفقى را
درد ياس و نور لبالب را .
با اينهمه ما در اينحضيض، روز و شب
در چارراههاى رنج
تو را نيمتاجى از اندوه پيشكش مىكنيم .
یه تکدرخت
شب چار ماه و
یه تکدرخت و
یه سایهی تک
و یه پرندهی تنها.
رو تنم دنبال رد لبات میگردم.
فواره بادو میبوسه
لمسش نمیکنه.
همون «نه» که بم گفتیو
تو کف دستام با خودم میبرم
مثه یه لیموی مومی خیلی سفید
شب چار ماه و
یه درخت تک.
رو نوک یه سوزن
عشق من
میچرخه.
بدرود
اگر مُردم
در ِ مهتابی را باز بگذارید.
کودک پرتقال میخورد.
[از مهتابی خود میبینمش.]
دروگر گندم میدرود.
[از مهتابی خود میبینمش.]
اگر مُردم
باز بگذارید در ِ مهتابی را.
غروب
(آیا لوسی ِ من پا در جویبار نهاده بود؟)
سه سپیدار گشن
یک ستاره.
سکوت فروخوردهی غوکان
تور نازکی را ماند
سوزندوزی شده به نقشهای سبز.
کنار رود
درختی خشک
خود را شکوفا شده مییابد
با دوایر درهم.
و رویاهای من بر آب
به سوی دختری از غرناطه میگریزد.
قصیدهی اشکها
پنجرهی مهتابی را بستهام
چرا که نمیخواهم زاریها را بشنوم.
با این همه، از پس دیوارهای خاکستر
هیچ به جز زاری نمیتوان شنید.
فرشتهگانی که آواز بخوانند انگشت شمارند
سگانی که بلایند انگشت شمارند
هزار ساز در کف من میگنجد.
اما زاری سگی سترگ است
اما زاری فرشتهیی سترگ است
زاری سازی سترگ است.
زاری باد را به سر نیزه زخم میزند
و به جز زاری هیچ نمیتوان شنید.
خوآن برهوا
غولآسا پیکری داشت و
کودکانه صدایی.
هیچ چیز به تحریر صدای او مانند نبود:
درد مطلق بود به هنگام خواندن
زیر نقاب تبسمی.
لیموزاران ِ مالاگای خواب آلوده را
به خاطر میآورد
و شِکوهاش
به طعم نمک دریایی بود.
او نیز چون هومر
در نابینایی آواز خواند.
صدایش در خود نهفته داشت
چیزی از دریای بینور و
چیزی از نارنج ِ چلیده را.
خودکشی
(شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)
جوان از خود میرفت
ساعت ده صبح بود.
دلش اندک اندک
از گلهای لتهپاره و بالهای درهم شکسته آکنده میشد.
به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده
است جز جملهیی بر لبانش
و چون دستکشهایش را به درآورد
خاکستر نرمی را که از دستهایش فروریخت بدید.
از درگاه مهتابی برجی دیده میشد.ــ
خود را برج و مهتابی احساس کرد.
چنان پنداشت که ساعت از میان قابش
خیره بر او چشم دوخته است.
و سایهی خود را در نظر آورد که آرام
بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است.
جوان، سخت و هندسی،
به ضربت تبری آینه را به هم درشکست.
و بدین حرکت، فوارهی بلند سایهیی
آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.
قصیدهی کبوتران تاریک
بر شاخههای درخت غار
دو کبوتر ِ تاریک دیدم،
یکی خورشید بود
و آن دیگری، ماه.
«ــ همسایههای کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنبالهی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
و من که زمین را
بر گُردهی خویش داشتم و پیش میرفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود
و دختر هیچ کس نبود.
«ــ عقابان کوچک! (بدانان چنین گفتم)
گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنبالهی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
بر شاخساران درخت غار
دو کبوتر عریان دیدم.
یکی دیگری بود
و هر دو هیچ نبودند.
در مدرسه
آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو میکند؟
کودک:
دختر همهی هوسها.
آموزگار:
باد، بهاش
چشم روشنی چه میدهد؟
کودک:
دستهی ورقهای بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه میدهد؟
کودک:
دلک ِ بیشیله پیلهاش را.
آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟
کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!
[پنجرهی مدرسه، پردهیی از ستارهها دارد.]
کارد
کارد
به دل فرومینشیند
چون تیغهی گاوآهن
به صحرا
نه.
به گوشت تن من
میخاش نکن،
نه.
کارد،
همچون پرّهی خورشید
به آتش میکشد
اعماق خوفانگیز را.
نه.
به گوشت تن من
میخاش نکن،
نه.
ورای جهان
(به مانوئل انگلز اوریتس)
صحنه
دژهای سر به فلک کشیده.
پهنابهای عظیم
فرشته:
انگشتری ِ زناشویی را
که نیاکانت به دست میکردند بردار.
صد دست، زیر سنگینی ِ خاک خویش
به بیبهرهگی از آن اندوه میخورد.
من:
من بر آنم که در دستان خویش
گل ِ سترگ انگشتان را احساس کنم،
کنایتی از انگشتری.
خواهان آن نیستم.
دژهای سر به فلک کشیده.
پهنابهای عظیم
نغمه
(در ستایش لوپه د ِ وِگا)
بر کنارههای رود
شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد.
و بر پستانهای لولیتا
دستهگلها از عشق میمیرند.
دسته گلها از عشق میمیرند.
بر فراز پلهای اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن میشوید لولیتا
در آب ِ شور و سنبل ِ رومی.
دستهگلها از عشق میمیرند.
شب ِ انیسون و نقره
بر بامهای شهر میدرخشد.
نقرهی آبهای آینهوار و
انیسون ِ رانهای سپید تو.
دسته گلها از عشق میمیرند
کمانداران
کمانداران ِ عبوس
به سهویل نزدیک میشوند.
گوادل کویر بیدفاع.
کلاههای پهن ِ خاکستری
شنلهای بلند ِ آرام.
آه، گوادل کویر!
آنان
از دیاران ِ دوردست ِ پریشانی و ذلت میآیند
گوادال کویر ِ بیدفاع.
و به زاغههای تنگ و پیچ ِ عشق و بلور و سنگ
میروند
آه، گوادل کویر!
آی!
فریاد
در باد
سایهی سروی به جای میگذارد.
[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.
[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]
افق بیروشنایی را
جرقهها به دندان گزیده است.
[به شما گفتم، بگذارید
در این کشتزار گریه کنم.]
چشمانداز
پهنهی زیتونزار
همچون بادزنی
بسته میشود و میگشاید.
بر فراز زیتونزار
آسمانی فروریخته،
و بارانی تیره
از ستارهگان سرد.
بر لب رود
جگن و سایه روشن میلرزد.
هوای تیره چنبره میشود.
درختان زیتون
از فریاد
سنگین است،
و گلهیی از
پرندهگان اسیر
دُم ِ بسیار بلندشان را
در ظلمات میجنبانند.
غزل بازار صبحگاهی
از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.
کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریدهرنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برفها برمیچیند؟
کدام دشنهی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل میرساند؟
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر میدهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا رانهایت را بیخبر به برکشم
و به گریه بنشینم.
ترانهی ناسروده
ترانهیی که نخواهم سرود
من هرگز
خفتهست روی لبانم.
ترانهیی
که نخواهم سرود من هرگز.
بالای پیچک
کرم شبتابی بود
و ماه نیش میزد
با نور خود بر آب.
چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانهیی را
که نخواهم سرود من هرگز.
ترانهیی پُر از لبها
و راههای دوردست،
ترانهی ساعات گمشده
در سایههای تار،
ترانهی ستارههای زنده
بر روز جاودان.
ترانهی آب دریا
دریا خندید
در دور دست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.
ــ تو چه میفروشی
دختر غمگین سینه عریان؟
ــ من آب دریاها را
میفروشم، آقا.
ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت
چی داری؟
ــ آب دریاها را
دارم، آقا.
ــ این اشکهای شور
از کجا میآید، مادر؟
ــ آب دریاها را من
گریه میکنم، آقا.
ــ دل من و این تلخی بینهایت
سرچشمهاش کجاست؟
ــ آب دریاها
سخت تلخ است، آقا.
دریا خندید
در دوردست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان
ترانهی ماه، ماه
(برای کونجیتا گارسیالورکا)
ماه به آهنگر خانه میآید
با پاچین ِ سنبلالطیباش.
بچه در او خیره مانده
نگاهش میکند، نگاهش میکند.
در نسیمی که میوزد
ماه دستهایش را حرکت میدهد
و پستانهای سفید ِ سفت ِ فلزیش را
هوس انگیز و پاک، عریان میکند.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولیها اگر سر رسند
از دلات
انگشتر و سینهریز میسازند.
ــ بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفتهای
چشمهای کوچکت را بستهای.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب میآید.
ــ راحتم بگذار.
سفیدی ِ آهاریام را مچاله میکنی.
□
طبل ِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک میشود.
و در آهنگرخانهی خاموش
بچه، چشمهای کوچکش را بسته.
کولیان ــ مفرغ و رویا ــ
از جانب زیتون زارها
پیش میآیند
بر گردهی اسبهای خویش،
گردنها بلند برافراخته
و نگاهها همه خواب آلود.
چه خوش میخواند از فراز درختش،
چه خوش میخواند شبگیر!
و بر آسمان، ماه میگذرد;
ماه، همراه کودکی
دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
کولیان به نومیدی گریانند.
و نسیم
که بیدار است، هشیار است.
و نسیم
که به هوشیاری بیدار است.
ترانهی کوچک سه رودبار
پهناب گوادل کویر
از زیتونزاران و نارنجستانها میگذرد.
رودبارهای دوگانهی غرناطه
از برف به گندم فرود میآید.
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
پهناب ِ گوادل کویر
ریشی لعلگونه دارد،
رودباران ِ غرناطه
یکی میگرید
یکی خون میفشاند.
دریغا عشق
که برباد شد!
از برای زورقهای بادبانی
سهویل را معبری هست;
بر آب غرناطه اما
تنها آه است
که پارو میکشد.
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
گوادل کویر،
برج ِ بلند و
باد
در نارنجستانها.
خنیل و دارو
برجهای کوچک و
مردهگانی
بر پهنهی آبگیرها.
دریغا عشق
که بر باد شد!
که خواهد گفت که آب
میبرد تالابتشی از فریادها را؟
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
بهار نارنج را و زیتون را
آندلس، به دریاهایت ببر!
دریغا عشق
که بر باد شد!
ترانهی میدان کوچک
در شب آرام
کودکان میخوانند.
جوبارهی زلال،
چشمهی صافی!
کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟
من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه میآید.
کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها میکنی،
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دستهای بهاریات چه داری؟
من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.
کودکان:
به آب ترانههای کهن
تازهشان کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس میکنی؟
من:
جز طعم استخوانهای
جمجمهی بزرگم هیچ.
کودکان:
در بلور ِ آرام ِ ترانهیی قدیمی
نوش کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
از میدانچه چنین به دور دستها
چرا میروی؟
من:
میروم تا مجوسان و
شاهدُختان را بیابم!
کودکان:
راه شاعران سالخورده را
که نشانت داده است؟
من:
چشمه
و جوبارهی ترانهی کهن.
کودکان:
پس از دریاها و خشکیها
بسی دورتر خواهی رفت؟
من:
دل ابریشمین من
از صداها و روشناییها
از هیابانگ ِ گمشده
از سوسنهای سپید و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردستها خواهم رفت
به آن سوی کوهساران و
فراسوی دریاها
تا کنار ستارهگان،
تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم
روح کهن ِ کودکیم را
که از افسانهها قوت میگرفت
به من باز پس دهد
و شبکلاه پشمینم را
و شمشیر چوبینم را.
کودکان:
پس تو ما را آوازخوانان
در میدانچه وا میگذاری.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
□
مردمکان ِ گشاده
شاخههای خشک
که باد زخمشان زده است
بر برگهای خزان زده میگریند.
ترانهی شرقی
در انار ِ عطرآگین
آسمانی متبلور هست.
هر دانه
ستارهیی است
هر پرده
غروبی.
آسمانی خشک و
گرفتار در چنگ سالیان.
انار پستانی را ماند
که زمانش پوستواری کرده است
تا نوکش به ستارهیی مبدل شود
که باغستانها را
روشنی بخشد.
کندوییست خُرد
که شاناش از ارغوان است:
مگسان عسل آن را
از دهان زنان پرداختهاند.
چون بترکد خندهی هزاران لب را
رها خواهد کرد!
انار دلی را ماند
که بر کشتزارها میتپد،
دلی شریف و خوار شمار
که در آن، پرندهگان به خطر نمیافتند.
دلی که پوستاش
به سختی، همچون دل ماست،
اما به آن که سوراخاش کند
عطر و خون ِ فروردین را هِبِه میکند.
انار
گنج جَنّ ِ سالخوردهی چمنزاران سرسبز است
که در جنگلی پرتافتاده
با پریزادی از آن نگهبانی میکند. ــ
جنّ ِ سپید ریش
جامهیی عقیقی دارد.
انار گنجی است
که برگهای سبز درخت نگهبانی میکنند:
در اعماق، احجار گرانبها
و در دل و اندرون، طلایی مبهم.
سنبله، نان است:
مسیح متجسد، زنده و مرده.
درخت زیتون
شور ِ کار است و تواناییست.
سیب میوهی شهوت است
میوه ــ ابوالهول ِ گناه.
چکالهی قرنهاست
که تماس با شیطان را حفظ میکند.
نارنج
از اندوه پلید گلها سخنی میگوید،
طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش
جانشین یکدیگر میشوند.
تاک پرستش شهوات است
که به تابستان منجمد میشود
و کلیسایش تعمید میدهد
تا از آن شراب مقدس بسازد.
شابلوطها آرامش خانوادهاند.
به چیزهای گذشته میمانند.
هیمههای پیرند که ترک برمیدارند
و زائرانی را مانند
که راه گم کرده باشند.
بلوط شعر است،
صفای زمانهای از کار رفته.
و به ــ پریده رنگ طلایی ــ
آرامش سازگاریست.
انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت،
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلابها،
خون تند ِ بادهاست که میآیند
از قلهی سختی که بر آن چنگ درافکندهاند،
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچهی خفته.
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاریست
در آن است.
انگارهی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمهی انسانی را.
انار شکسته!
تو یکی شعلهیی در دل ِ شاخ و برگ،
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خندهی باغچه در باد!
پروانهگان به گرد تو جمع میآیند
چرا که آفتابات میپندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری میگزینند.
تو نور ِ حیاتی و
مادهگی، میان میوهها.
ستارهیی روشن، که برق میزند
بر کنارهی جویبار عاشق.
چه قدر بیشباهتم به تو من
ای شهوت شراره افکن بر چمن!
نغمهی خوابگرد
(برای گلوریا خینه و فرناندو دولس رییوس)
سبز، تویی که سبز میخواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است.
□
«ــ ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبم
آینهات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان…
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانهام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار میبایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نردههای سبز!»
□
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه میداشت.
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند…
□
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
جبریل قدسی (سه ویل)
۱
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستارهیی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد
تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و
رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر میگرید.
از یاد مبر که جامهات را
کولیان به تو بخشیدهاند.
۲
سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستارهیی که از کوچهی تنگ فرا میرسد
در فراز میکند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزهی لبخنده و سوسن است
به دیدارش میآید.
بر جلیقهی گلبوته دوزیاش
زنجرههای پنهان میتپند
و ستارهگان شب
به خلخالها مبدل میشوند.
ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخسارهی حیرت زدهام
یاسمنها را به تابش درمیآوری.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زادهی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکههای نسیم زیباتر.
ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نینی ِ چشمهای من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخکهای نو شکفته
به خواب خواهم دید.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.
ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستانهایم
شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم.
ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلالهی شاهی!
در چشمهای عقیمات
منظرهی سواری
رنگ میگیرد.
□
بر سینهی هاتف ِ حیرتزده
آواز میخواند کودک
و در صدای ظریفاش
سه مغز بادام سبز میلرزد.
جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا میرود
و ستارهگان شب
به جاودانهگان مبدل میشوند.
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
برای دوست عزیزم
انکارناسیون لوپس خولوس
۱
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچهی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبتبار
در ساعت پنج عصر.
ناقوسهای دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نیها و استخوانها در گوشش مینوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمیداشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا میرسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق ِ زنبق در کشالهی سبز ِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخمها میسوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچهها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!
۲
خون منتشر
نمیخواهم ببینمش!
بگو به ماه، بیاید
چرا که نمیخواهم
خون ایگناسیو را بر ماسهها ببینم.
نمیخواهم ببینمش!
ماه ِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیهاش.
نمیخواهم ببینمش!
خاطرم در آتش است.
یاسمنها را فراخوانید
با سپیدی کوچکشان!
نمیخواهم ببینمش!
ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزهیی میکشید
آلودهی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه!
نمیخواهم ببینمش!
پله پله برمیشد ایگناسیو
همهی مرگش بردوش.
سپیدهدمان را میجست
و سپیدهدمان نبود.
چهرهی واقعی ِ خود را میجست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم ِ زیبایی ِ خود را میجست
رگ ِ بگشودهی خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دل ِ فوارهی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
مینشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
میگریزد از تن.
فورانی که چراغان کردهست از خون
صُفّههای زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمیدارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخها را نزدیک
پلکها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دل ِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسداران ِ مِهی بیرنگ:
در شهر سهویل
شهزادهیی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرتآور ِ او
شط غرندهیی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمهیی آندُلسی
میآراست
هالهیی زرین بر گرد ِ سرش.
خندهاش سُنبل ِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزا بازی بزرگ در میدان
کوهنشینی بیبدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبلهها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزهی نهایی ِ ظلمت چه رُعبانگیز!
اینک اما اوست
خفتهی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزهها و گیاه ِ هرز
غنچهی جمجمهاش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
میشکوفانند.
و ترانهساز ِ خونش باز میآید
میسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران
میغلتد به طول شاخها لرزان
در میان میغ بر خود میتپد بیجان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ــ
تا کنار رودباران ِ ستارهها
باتلاق احتضاری در وجود آید.
آه، دیوار سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاه ِ رنج!
آه، خون سخت ایگناسیو!
آه بلبلهای رگهایش!
نه،
نمیخواهم ببینمش!
نیست،
نه جامی
کهش نگهدارد
نه پرستویی
کهش بنوشد،
یخچهی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
کهش به سیم ِ خام درپوشد.
نه!
نمیخواهم ببینمش!
۳
این تخته بند ِ تن
پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاها در آن مینالند
بیآب موّاج و بیسرو ِ یخ زده.
گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.
بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها
که بازوان بلند بیختهی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپارهی پرتابیشان نرانند.
سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به
خونشان آغشته کند.
چرا که سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد
استخوانبندی چکاوکها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهرهاش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است! باران به دهانش میبارد،
هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده
و عشق، غرقهی اشکهای برف،
خود را بر قلهی گاوچر گرم میکند.
چه میگویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت;
و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.
چه کسی کفن را مچاله میکند؟ آنچه میگویند راست نیست.
این جا نه کسی میخواند نه کسی به کنجی میگرید
نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند.
مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی
با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود
بیآن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.
تا از نظر پنهان شود در میدانچهی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بیحرکتی باز مینماید.
تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهیها
و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد.
نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خوکند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز میمیرد.
۴
غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچگان خانهات.
نه کودک بازت میشناسد نه شب
چرا که تو دیگر مردهای.
نه صُلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.
حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چرا که تو دیگر مردهای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَکها
با خوشههای ابر و قُلههای درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد
چرا که تو دیگر مردهای.
چرا که تو دیگر مردهای
همچون تمامی ِ مردهگان زمین.
همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند
زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهرهی تو را و لطف تو را
کمال ِ پختهگی ِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میموید
و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم
آثار
نمایشنامه «دوران نحس پروانهها» ۱۹۲۰
کتاب اشعار ۱۹۲۱
ترانهها ۱۹۲۷
نمایش نامه «ماریانا پیندا» ژوئن ۱۹۲۷
چنین که گذشت این ۵ سال ۱۹۳۱
ترانههای کانته خوندو
نمایشنامه عروسی خون ۱۹۳۳
یرما ۱۹۳۴
خانه برنارد آلبا ۱۹۳۶
شاعر در نیویورک ۱۹۴۲
احساسات و پروانه
طلسم پروانه (نیرنگ پروانه)
قصیده کولی
زاری برای مرگ یک گاوباز
عروسکان خیمه شب بازی
ترجمه آثار به فارسی
گزیدهٔ اشعار با شش افزوده منثور/به نگارش بیژن الهی/امیرکبیر، ۱۳۴۷.
آوازهای کولی/ ترجمه رضا معتمدی/ گوتنبرگ، ۱۳۵۳.
ترانه شرقی و اشعار دیگر/ ترجمه احمد شاملو/ ابتکار، ۱۳۵۹.
نمایشنامه در سه پرده ۱۶ تابلو/ ترجمه پری صابری، ترجمه اشعار یدالله رویائی/ ۱۳۷۴.
یرما. نمایشنامه/ ترجمه آزاده آلمحمد/ نشر فردا، ۱۳۷۴.
عروسی خون/ ترجمه فانوس بهادروند/ اصفهان: نشر فردا، ۱۳۷۷.
فدریکو گارسیا لورکا: گزیده اشعار/ ترجمه زهرا رهبانی، نازنین میرصادقی/ موسسه انتشارات نگاه، ۱۳۷۹.
عروسی خون، یرما، خانهٔ برنارد آلبا/ ترجمه احمد شاملو/ چشمه، ۱۳۸۰.
مرغ عشق میان دندانهای تو/ ترجمه احمد پوری/نشر چشمه، ۱۳۸۱.
خانه برنارد آلبا/ ترجمه نجف دریابندری/ کارنامه، ۱۳۸۲.
قصیده مجروح آب/ ترجمه رضا معتمدی/ نگاه، ۱۳۸۲.
در سایه ماه و مرگ / دوزبانه اسپانیایی – فارسی به انتخاب و ترجمه. خسرو ناقد/کتاب روشن، ۱۳۸۵.
فصلی در غرناطه/ ترجمه سعید آذین، وحید موحد/نگاه، ۱۳۸۶.
اشعار برگزیده فدریکو گارسیا لورکا/ ترجمه حسن صفدری/ ثالث، ۱۳۸۸.
لورکا. هشت نمایشنامه کوتاه/ برگردان مهدی فتوحی/نیلا، ۱۳۸۹.
غوطهٔ خاطرات، در چشمهٔ خیال / ترجمه فؤاد نظیری /ثالث، ۱۳۹۰
گزیده شعر. دوزبانه اسپانیایی – فارسی/ ترجمه زهرا رهبانی/ گلآذین، ۱۳۹۱.
همسر بی نظیر کفاش/ برگردان مونا مویدی/ نشر ورا، ۱۳۹۶.
افسون شوم پروانه/ برگردان مونا مویدی/ نشر ورا، ۱۳۹۶.
خانه برنارد آلبا (نمایشنامه در سه پرده)/ ترجمه محمود کیانوش
نمایشنامههای کوتاه
پیادهروی بوستر کیتون (1928 El paseo de Buster Keaton)
خدمتکار، ملوان و دانشآموز (1928 La doncella, el marinero y el estudiante)
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.