رودخانه‌ای از ریشه‌های پیر و ده شعر از فیروزه میزانی

نهال را، یال می‌سوخت
در چراگاه تفته
پرک گشوده بود
رو بر مغاک

ذرات هستی‌اش
همگن،
با باد
خاک را
فاق می‌گشود
تا آن جگن گرفته گودال
میان دشت
از گلوگاهش
به برگیرد

خاکدان تیره بود و
رودخانه‌ای از ریشه‌های پیر
توان رستن را
در لایه‌های زیرین
وزن می‌کردند
جوانه‌های پیشاینده
به آب‌گشت می‌روئید
تا آن سوی خاکها
خالی درخت را
گل باشد.

همآورد هنوز گرسنه بر پشت خاک
می‌غرید
سیاهی زمینگیر
طراوت آواره را
در دگردیسی
راه بر بسته بود
و سالخشکی از آن سوی بیجان زمین
رخنه می‌کرد
ریشه‌های پیر از گریه
هیچگاه از چهارسوی تنهائی‌شان
فراتر نمی‌رفتند.

آن بالا، پرندگان آمده
بر گردان هزاره‌ای بودند،
که خاک، بیداری را
فرو می‌برد
و ابر پیشتاز
هیچگاه برنمی‌آمد
دیرگاهی از رستن گذشته بود
و توقف
در بی‌انتهای خاک
ناشگفته‌گان را
گردن‌آویز کرده بود

جگن‌باف، بر سر خاک
شاخه‌های نرسته را
زیرورو می‌کرد.

………………………..

بر مدار گام‌های رفته

گذشت از آرمیدن
دیرسالی
بین ژرفا ژرف تاریکی
به دشت پشت شب مانده
غبارآلود
خیال ما
به ذهن صافی آئینه‌گردان‌ها
چنان چون ساقه‌های ترد نیلوفر میان باد،
گاهی رست،
که تنها پریشان کرد خواب آب آبی را

چه کس از پشت باروهای خیس،
از پشت نیزار بهم تابیده در پهنای این معبر
– گذرگاه همیشه یادخیز خاطره –
آوای نرمش را
میان خفت‌گاه دورمان سر داد
که رویش سرگرفت از بندبند سالدیده‌ صخره‌ی سنگی
برآمد از همان راهی که تنها خواب می‌آمد
و ما را دید
با خالی درهم بافته
گیسوی صاف کودکی‌مان
چهره‌مان
بی‌هیچ نقشی آینه بر آب
که اینسان سرگرفت آن های‌های سالهای ناشنیدن یا نگفتن
بر مدار گام‌های رفته
ردپایشان بر سنگ
و آنسان وارهانیدیم
از آن یکسر بهم تابیده خاک تاروپودش سنگ
دریا را
که باریدیم و
باریدیم
تا ماندیم
به کار کشت آن دانه
که سرتاسر بلندی‌های ما
از نام آن سرسبز.
…………………………………..

| هرمز علیپور و فیروزه میزانی |

۱

آه دو آهوی سیاه

که در چراگاه سپیده بیدارید

آرام‌تر

گلهای اطلسی

تا طلوع خواب
– که ستاره‌ای بیشتر نمانده –
شعرهای عاشقانه مرا
برای بادها
می‌خوانند

۲
به‌خاک می‌رود
         سهل

انسان که روئید
هزار گل می‌درد گریبانش
فریاد می‌شود
– غنچه –
آه ای انحنای آبی بالا
بنفشه‌ها
در خطوط بسته‌ی باغ
ما در حباب عصر تابستان
تشنه‌ایم
کاش کسی سیرابمان کند
از آب
عشق
منتظریم
تا عبور ابر
مدهوشمان کند.

۳
برکه‌ای هست – من می‌اندیشم:
تک تک برگها
که می‌ریزند
تک، تک ساقه‌ها
که می‌رویند
زیر باران گرم خورشیدی
مرتعی هست- برکه‌ام آنجا

من بقدر خدا، همیشه جاریم
تنها
در بلوری که رهگذار فریب
ازدحام
عبور
می‌نهد در آن
من در آوار گل پریشانم
مگر آواز گیسوان توام
دست بر خلسه‌ای بیالاید

برکه‌ای- دستهای نرمی هست
به توانایی خدای بهار
دانه‌ای سبز میکارد
در زوایای خواستاری‌ها
من در این برکه
رشد می‌کنم تا گل

برکه‌ای- دست‌های نرمی هست
– گیسوانی که باد می‌دهد بر باد-
دست‌ها را میان برکه می‌نهد
آرام
تکیه‌گاه
جوانه
می‌شود
آنگاه

۴
همراه ابرها
روی تپه‌ای کوچک
بدنبال اولین جوانه
بهار را زیرورو می‌کنم
می‌روید از عمق خاکها
جویی
جوانه‌ها
روان می‌شوند
در انحنای مستعد تپه
تپه- فکرش – گلباران می‌شود
پرنده‌ای که هیچ انتظار نداشت
بین راه
مکثی کرد
گذشت
گمان کرده بود
خواب می‌بیند
 
۵
آواز روشن چهار در برای بادها:
چه تیره‌ای
پگاه شب
نمی‌بینمت
بخوان ستاره‌ای در غبار بی‌رنگی
می‌غلتد طراوت خفته:
– کیستی،   کیستی –
۱- از بلور پلک‌های بسته‌ی من
نور می‌رود بر باد
۲- تا برگها بر استقامت راستین
کرت‌ها
نماز بگذارند
۳- و خواب‌ها که در میان باغ می‌گردند
بر جوانه‌ای حلق‌آویز کنند
رؤیامان
۴- اینسان نمی‌شنویم
جز صدای آفتاب
شناور
میان حوض

زیر بام روستا
باد چهار پاره می‌شود
روستایی شعر چهارپاره می‌خواند

۶
تا غروب کند
گریه
هر کجا بروم
همیشه
که ستوران عشق می‌تازند
در زیر پوست مهتابیت
مدام
و گیسوانت
«ابرهای تیره‌ی من»
می‌بارد
می‌بارد
به گاه پریشانی
که میل راستین
غرقه شدن
در بلور گریه‌ها
با ماست


۷

یاد عشقی می‌افتم

تهی شده‌ام

ریسمانی مرا از هیچ

آویخته در معابر باد

به خانه می‌روم

دراز می‌شوم

سقف کوتاه می‌شود

فکرم مثل حباب

شفاف می‌شود

زیر نور چراغ

پیله» را بستم»

چه بیهوده

در عمق تنهایی

تنها

کلام مهربان توست

که پروانه می‌کند مرا

تا

رها

.شوم

  ۸

در سفر استوایی

قامت انجماد قرون آب می‌شود آرام

دودست

دودست نرم گیسوان ترا

چنگ می‌زند

تا ماوری خواب

خاموش بمان

گرمترین استوایی
میآموزد
لحظه‌های بی‌شماری هست»
«خواب را از یاد باید برد
در گرمترین شب –
برف می‌بارد
زیر پولک آن
چشم‌های آذرخش باز خواهد شد
دو خورشید قلعه‌های شبت را
– پاسدار می‌شوند
«آنگاه»
تو
رشد می‌کنی
بالغ می‌شوی
و
خاکستر
دو دست گرم خاکسترت را به‌رودخانه
خواهد داد
شگفت برف در سفر استوا –
خورشید در مطلق شب
یک تکه خاک در میان صخره‌های سنگی
سخت
– چه گستره‌ایست در اوج آرامش
کسی چه می‌داند
خواب می‌رود
چرا
خسته
می‌رود تا سفر استوائیش
.جاودانه شود

۹
دیم بمگذار
این ترد شاخسار
– شکست می‌یابد –
به بالای خانه‌ات
ببار
ریشه می‌بندم
شفای من صدای بارانی‌ت
ببار
در غبار سبز جوانه‌ها
آرام
به ابرهای تو پیوسته، هرزه‌گرد من –
-بسنگ خوهم رست

۱۰
این متروک مانده
بر سر راه
میان گفتگوی دو نخل
مردی از رگ تاریخ
می‌رسد
به نبض
تا درود فرستد
به انحنای آستان
میان دو تولد
می‌ماند
که ما غریبانه
نگاه می‌کنیم
بر صلابت او
لمس می‌کند اضطرابمان
در میان گیسوان خسته
حل می‌شویم
می‌ماند او

| از مجله تماشا شماره ۳۲۱ و شماره ۲۱۰، ۲۵۳۶ شاهنشاهی( ۱۳۵۶ هجری شمسی) |

دیدگاهتان را بنویسید