دریافت کتاب: | داستان چشم (رمان) ژرژ باتای | برگردان امید نیکفرجام |
بعد از این کشف غیرمنتظره لحظهای کاملا مستاصل بودم؛ سیمونه هم همین طور. مارسل در بغلم در حال خواب و بیداری بود، برای همین نمیدانستیم چه کنیم. لباسش بالا رفته بود و کس خاکستریاش در میان روبانهای قرمز انتهای رانهای بلند او پیدا بود، و همین خود به توهمی شگفتآور در جهانی چنان شکننده بدل شد که حتا یک نفس میتوانست آن را از هم بپاشد و ما را به نور تبدیل کند. جرات تکان خوردن نداشتیم و فقط از ته دل میخواستیم که آن سکون غیرواقعی تا ابد طول بکشد و مارسل به خوابی عمیق فرو برود.
ذهنم گرفتار سرگیجهای فرساینده بود و نمیدانم چه بر سرمان میآمد اگر سیمونه که نگاه خیره و نگرانش بین نگاه من و تن برهنه مارسل در نوسان بود ناگهان آن حرکت ظریف را نمیکرد: پاهایش را آرام از هم باز کرد و با صدایی بیروح و بیحالت گفت که دیگر نمیتواند خود را نگه دارد.
لباسش در کش و قوسی طولانی که او را در نظرم کاملا برهنه کرد خیس شد و بلافاصله باعث شد که موجی از آبکیر در شلوارم بیرون بجهد.
روی علفها دراز کشیدم، سرم بر سنگی بزرگ و صاف و چشمانم مستقیم خیره به راه شیری، به آن خط غریب از منی ستارهای و شاش آسمانی بر پهنهی جمجمهشکلی که از حلقهی کهکشانها ساخته شده بود: آن چاک باز در ته آسمان که انگار از بخار آمونیاکی ساخته شده بود که در آن عظمت (در فضای خالیای که در آن بخارات به بیهودگی آواز خروسی در سکوت مطلق بیرون میجهند) میدرخشید، یا تخم مرغی شکسته، چشمی ترکیده، یا جمجمهی مبهوت خود من که بر سنگ سنگینی میکرد و تصاویری متقارن را به فضای نامتناهی برمیگرداند. آوای تهوعآور خروس مخصوصا با زندگی خود من تقارن داشت، با اکنون، با کاردینال، به خاطر آن چاک، رنگ سرخ، جیغهای بنفشی که او در کمد سرمیداد، و همین طور به خاطر این که آدم گلوی خروسها را میبرد.
از نظر دیگران، کائنات مطبوع و خوشایند به نظر میرسد، چون آدمهای آراسته چشمانی اخته دارند. به همین دلیل است که از زشتی و هرزگی میترسند. این آدمها هیچ وقت از صدای خروس یا قدم زدن زیر آسمانی پرستاره واهمه ندارند. در واقع آدمها کلا به شرطی از «لذات جسمانی» لذت میبرند که لذاتی کسلکننده و معمولی باشند.
اما من در آن لحظه هیچ شکی نداشتم: برایم آن چه «لذات جسمانی» میخوانند هیچ اهمیتی نداشت، چون واقعا کسلکنندهاند؛ تنها چیزی که برایم اهمیت داشت چیزهای «کثیف» بود. از طرف دیگر هرزگی معمولی اصلا راضیام نمیکرد، چرا که هرزگی تنها چیزی را که به کثافت میکشد خود هرزگی و فسق و فجور است و هر چیز متعالی و ناب و پاک از آن در امان میماند. اما هرزگی خاص من فقط بدن و افکارم را به کثافت نمیکشد، هر چیزی را هم که در حال هرزگی در من شکل بگیرد به گند میکشد، مثل این آسمان عظیم پرستاره که فقط نقش پسزمینه را دارد.
در ذهنم ماه با خون کس مادران و خواهران رابطه مییابد، با زنان قاعده با آن بوی گندشان…
عاشق مارسل بودم بی آن که در عزایش باشم. اگر میمرد، گناهش بر گردن من بود. کابوس میدیدم و گاه خود را ساعتها دقیقا به این دلیل که داشتم به مارسل فکر میکردم در زیرزمین حبس میکردم، اما با این حال باز آماده بودم که دوباره از نو شروع کنم، مثلا سرش را به پایین خم کنم و موهایش را در کاسه توالت فرو کنم. اما چون او مرده است، دیگر چیزی برایم نمانده جز بعضی حادثهها که در زمانی که انتظارش را ندارم مرا به یاد او میاندازند. غیر از این حالا دیگر کمترین قرابتی بین دخترک مرده و خودم برایم قابل تصور نیست، قرابتی که بیشتر روزهای زندگیام را غمانگیز و ملالآور میکرد.
در اینجا فقط میگویم که مارسل پس از اتفاقی وحشتناک خود را دار زد. آن کمد بزرگ را شناخت و دندانهایش شروع کرد به هم خوردن: تا نگاهش به من افتاد فهمید من آن مردی هستم که کاردینال میخواند، و تا زد به جیغ من دیگر راهی برای قطع کردن آن زوزهها نداشتم جز این که از اتاق بروم بیرون. وقتی من و سیمونه برگشتیم، او در کمد آویزان بود…
طناب را بریدم، اما او مرده بود. او را روی قالی کف اتاق دراز کردیم. سیمونه دید که دارم شق میکنم و مرا هل داد: من هم روی قالی دراز کشیدم. اصلا نمیشد کار دیگری کرد؛ سیمونه هنوز باکره بود و من برای اولین بار کنار جسد گاییدمش. برای هر دومان خیلی دردناک بود، اما دقیقا به خاطر همین دردناک بودن خوشحال و راضی بودیم. سیمونه بلند شد و به جسد چشم دوخت. مارسل برایم کاملا غریبه شده بود، و در آن لحظه سیمونه هم همین طور بود. دیگر نه سیمونه برایم اهمیت داشت و نه مارسل. این اتفاقات آن قدر برایم بیگانه و غریب بود که اگر در آن موقع کسی بهم میگفت که خودم مردهام اصلا خم به ابرو نمیآوردم. سیمونه را تماشا میکردم و خوب به یاد دارم که فقط از کارهای زشت و کثیف سیمونه لذت میبردم، چون جسد خیلی آزارش میداد، انگار این فکر برایش قابل تحمل نبود که این موجودی که این قدر به خودش شبیه بود دیگر حسش نمیکند. آن چشمهای باز بیش از همه آزاردهنده بود. حتا وقتی سیمونه صورت او را خیس کرد، باز هم آن چشمها بسته نشد که خیلی شگفتانگیز بود. هر سه خیلی آرام بودیم و این مایوسکنندهترین بخش قضیه بود. برای من هر نوع کسالتی در این دنیا با آن لحظه پیوند میخورد و بیش از همه با مانعی به مسخرگی مرگ. اما این باعث نمیشود که با حس انزجار و بیزاری و یا حتا همدستی به آن لحظه در گذشته فکر کنم. اساسا نبودن شور و هیجان همه چیز را پوچتر جلوه میداد و از همین رو مردهی مارسل بیش از زمان حیاتش به من نزدیک بود، چرا که از نظر من وجودی پوچ و بیمعنا تمام امتیازات را دارد. و در مورد این که سیمونه جرات کرد، چه از روی کسالت و چه آزردگی که بدتر بود، روی جسد بشاشد: این فقط ثابت میکند که درک آن چه اتفاق میافتاد تا چه اندازه برای ما غیرممکن بود، و صدالبته امروز هم بیش از آن موقع برایم قابل درک نیست. سیمونه که واقعا قادر به درک مرگ آن طور که آدم معمولا درکش میکند نبود وحشتزده و خشمگین بود، اما به هیچ وجه بهتزده نبود. در آن تنهایی مارسل چنان به ما تعلق داشت که نمیتوانستیم او را همچون جسدی ببینیم. هیچ چیز مرگ او را نمیشد با معیاری معمولی سنجید، و احساسات متناقضی که در آن موقعیت بر ما مستولی میشدند یکدیگر را خنثا میکردند و ما را کور و بسیار دور از هر چیزی که لمس میکردیم پشت سر میگذاشتند، در دنیایی بر جای میگذاشتند که حالات انسان در آن هیچ قدرت و تاثیری نداشت، همچون اصوات در فضایی مطلقا بیصدا.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.