دریافت کتاب: | فیل در تاریکی، قاسم هاشمی‌نژاد |

داستان
جلال امین وقتی حساب کرد دید همه‌چیز باید صبح همان‌روزی شروع شده باشد که ماشین او را دم خانه‌اش در باغ صبا خالی کرده بودند. ساعت هفت صبح بود، روز اول چار-چار، و بیرون سرما بیداد می‌کرد و نمور بود. چونکه آسمان ابر بود، دم باریدن، و یک هفته بود همه منتظر بودند و نمی‌بارید.
جلال امین کلید در قفل پیکان پنجاه و یک سورمه‌ای‌ش انداخت دید در قفل نبود. فکر کرد شاید از حواس‌پرت در را دیشب نبسته رفته بود. دقت کرد دید بادشکن سمت چپ را میله انداخته بودند لولاش را شکسته بودند. بادشکن هرز بود.


داستان فیل در تاریکی در مدت هشت روز (چار-چار زمستانی)،[الف] از یک روز یکشنبه تا یکشنبه بعدش، رخ می‌دهد.

یکشنبه– جلال امین گاراژداری در چهارراه سیروس است، دو فرزند به نام‌های زهرا و علی دارد و نام همسرش عصمت است. او منتظر است برادرش حسین از آلمان برسد. صبح همان روز، دزد پیکانش را جلوی خانه زده‌است. تلفنی به زنش می‌گوید برادرش در راه است و دارد از راه زمینی به ایران می‌آید.

دوشنبه– حسین با اتومبیل بنز ۲۸۰ اس می‌رسد تهران. ماشین را می‌گذارد تعمیرگاه و با ماشین جلال می‌روند خانه. نیکُلا مکانیک ارمنی گاراژ جلال و همسرش ژانِت هم به خانهٔ جلال می‌روند. حسین در مورد چند ایرانی صحبت می‌کند که در استانبول با آنها آشنا شده و یک‌بار در راه کمک کرده‌اند پنچری ماشینش را بگیرد و یک‌بار هم در گمرک به او پول قرض داده‌اند. مُصَیّب دربان گاراژ زنگ می‌زند که دزدها قفل گاراژ را شکسته‌اند و می‌خواسته‌اند دزدی کنند که او رسیده و پلیس خبر کرده. جلال و نیکلا می‌روند گاراژ و با پلیسی که دنبال دزدها کرده صحبت می‌کنند. چیزی دزدیده نشده و دزدها سوار بر رنج‌روور فرار کرده‌اند.

سه‌شنبه– یک ستوان با پلیسی که شب دزدی به گاراژ آمده به دفتر جلال می‌آیند و در مورد اتفاقات دیروز سؤال می‌پرسند. کمی بعد زنی به نام مهستی گنجوی با یک آلفا رومئو ۲۰۰۰ زرد که از کاپوتش بخار بلند می‌شود، وارد گاراژ می‌شود. نیکلا می‌گوید ماشین تا فردا کار دارد و مهستی به بنز اشاره می‌کند و می‌پرسد فروشی است یا نه. در همین زمان یک فولکس واگن پرسروصدا وارد گاراژ می‌شود. نام راننده علی میرزاده است که خودش را سعدی شیرازی معرفی می‌کند. جلال متوجه می‌شود زن در فاصله بیرون رفتن او از دفتر، از گاراژ خارج شده‌است. سعدی از جلال می‌پرسد آلفا رومئو فروشی است یا نه و بعد از دانستن اینکه نمی‌تواند ماشین را با فولکسش معاوضه کند می‌رود. مهستی به دفتر جلال زنگ می‌زند و می‌گوید سعدی یک سال است برای او مزاحمت ایجاد می‌کند. عصر حسین می‌آید گاراژ و با جلال قرار می‌گذارند آخر هفته بروند طالقان و پدرشان را ببینند. حسین که در آلمان در رشتهٔ کشاورزی تحصیل کرده، می‌خواهد در طالقان کشاورزی کند.

حالا تمامی آن دایرهٔ خوشایند صورت در کاسهٔ دو دستش بود و پنجه‌های گنده‌اش در موهای پرپشت زن خوشی حس ابریشم زنده را درک می‌کرد و چشم‌های زن در درخشش تازه‌شان که از قعر جان می‌آمد، کنار دو دستش بود و شست‌ها از روی شقیقه‌ها تپندگی دل شیفته را می‌شنید و می‌دید چشم‌ها از طلب پنهان موج داشت و به شرم و شور از شهد وعده‌دهندهٔ تن می‌گفت.


چهارشنبه– جلال صبح ماشین تعمیرشدهٔ مهستی را به خانه‌اش در دروس می‌برد. مهستی او را به داخل دعوت می‌کند و دوباره پیشنهاد خرید بنز جلال را مطرح می‌کند اما جلال جواب قطعی نمی‌دهد. زن سعی می‌کند با اغواگری خودش را در دل جلال جا کند. بعد به اتاق خواب می‌روند و درهم می‌آمیزند. جلال برمی‌گردد دفتر. کسی زنگ می‌زند و به جلال می‌گوید مهستی زنی نیست که به درد او بخورد. بعد مرد شیرازی دوباره به گاراژ می‌آید تا ماشین‌اش را تعمیر کند و باز سراغ بنز را می‌گیرد. آخر وقت، کسی پیغام می‌آورد که جلال باید برود دیدن رئیس او. جلال جواب رد می‌دهد. در راه برگشت به خانه سرنشینان یک بلیزر تعقیبش می‌کنند و زمانی که در یک کوچه بن‌بست گیر می‌افتد، سه‌نفری کتکش می‌زنند. او به خانه نیکلا می‌رود و کلید بنز را به نیکلا می‌دهد تا ماشین را جابه‌جا کند و به او سفارش می‌کند تا به او نگفته از خانه بیرون نیاید.

پنجشنبه– حسین زنگ می‌زند به دفتر و می‌گوید کی می‌رویم طالقان؟ جلال می‌گوید او نمی‌تواند بیاید و حسین باید تنهایی برود. جلال نامه‌های حسین را که از آلمان فرستاده به قصد یافتن نکته‌ای، مرور می‌کند. مهستی زنگ می‌زند و خودش را لوس می‌کند و تلفن را قطع می‌کند. تلفن دوباره زنگ می‌زند و جلال گوشی را برمی‌دارد به هوای مهستی اما مردی پشت خط می‌گوید پیغام من به دست‌تان رسید؟ او به خاطر درگیری در کوچه عذر می‌خواهد و درخواست می‌کند با هم دیدار کنند. جلال قبول می‌کند و قرار می‌شود جمعه صبح در گیشا ملاقات کنند. مهستی دوباره زنگ می‌زند و به اغواگری‌اش ادامه می‌دهد. سعدی دوباره می‌آید گاراژ دنبال ماشینش. جلال می‌گوید نیکلا رفته شمال. سعدی می‌گوید ماشینش که اینجاست. جلال می‌گوید با بنز من رفته. جلال در ذهنش کسانی را که خواهان ماشین هستند برمی‌شمرد: سه نفر دزد، یک شیرازی، یک صدای نکره، یک زن، یک پیغام‌آور، سه‌تا یکه‌بزن؛ جمعاً ده‌نفر. جلال کمی ابزار می‌گذارد توی پیکانش و پیاده از گاراژ می‌رود بیرون و متوجه می‌شود چند نفر در یک پیکان تعقیبش می‌کنند. بعد برمی‌گردد دفتر. مصیب دربان می‌خواهد برود طالقان و جلال می‌گوید عصر جمعه برگردد. بعد زنگ می‌زند به مهستی و قول می‌دهد یکشنبه بنز را برایش ببرد. شب از خانه می‌رود انبار حاجی و تمام بنز را وارسی می‌کند و توی درِ ماشین، چند کیلو هروئین پیدا می‌کند.

جمعه– عصمت زن جلال از او می‌پرسد که پای زن دیگری در میان است یا نه چون اخیراً رفتارش تغییر کرده‌است. جلال از سر نگرانی زن و بچه‌اش را می‌برد خانه پدرزنش بعد می‌رود گیشا سر قرار. مردی به شیشه ماشین می‌زند و می‌گوید دنبالش برود. کنار یک باغ می‌ایستند و می‌روند داخل اتاق مردی که جلال با او تلفنی صحبت کرده بود. اسم مرد گلباد است. گلباد مشروب می‌ریزد و با جلال می‌خورند بعد به جلال می‌گوید مایل است بنز را بخرد و به او وعده می‌دهد باهم یک کارواش راه بیندازند. جلال می‌گوید تا شنبه خبر می‌دهد و گلباد یک چک به عنوان پیش‌پرداخت به او می‌دهد. گلباد به او می‌گوید مهستی جزء دسته دیگری است که ماشین را از آلمان فرستاده ایران. جلال از او می‌خواهد بگذارد با کسی که او را زده، تسویه‌حساب کند. گلباد قبول می‌کند و می‌گوید اسمش افندی است.

این مسجد را همیشه دوست می‌داشت. نقلی و نجیب و مأنوس بود. مثل خانهٔ خود آدم. خانهٔ خدا به این مهربانی و رأفت سراغ نداشت. آن درخت‌ها، آن حوض کوچک پرآب که در جنبش ماهیهای آن وضو می‌گرفتی. آن بالاخانه‌ها، آن کفترهای دستاموز. آن صحن تسلی‌بخش، آن محراب کوچک متواضع که ملکوت در آنجا لانه داشت. دلش از شور لرزید.


شنبه– جلال درگیر با افکارش و مخمصه‌ای که در آن است، به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند. وقتی به دفتر برمی‌گردد، می‌بیند سعدی منتظرش است. او باز سراغ ماشین را می‌گیرد. بعد از رفتنش مصیب چای می‌آورد و می‌گوید پدر جلال از اینکه از آمدن حسین خبر نداشته ناراحت شده و گفته می‌آید تهران حسین را ببیند. جلال می‌فهمد حسین به طالقان نرسیده. گلباد زنگ می‌زند تا از معامله ماشین خبر بگیرد. جلال می‌گوید می‌فروشد. گلباد به جلال می‌گوید ماشین را ساعت ۳ بیاورد سر گیشا. جلال از دفتر درمی‌آید و می‌رود پیش نیکلا و به او می‌گوید حسین احتمالاً دست تبهکارهاست. جلال به نیکلا می‌گوید برود تعمیرگاه و منتظر پدرش بشود و او را ببرد خانه پدرزنش و بگوید حسین با دوستانش رفته شمال. جلال می‌رود انبار حاجی و هروئین‌ها را برمی‌دارد و در جایی از انبار مخفی می‌کند و ماشین را می‌برد سر قرار. ماشین را تحویل می‌دهد و با افندی می‌روند اتوبان کرج. جلال افندی را می‌زند و کلتش را می‌گیرد و از برادرش می‌پرسد. افندی می‌گوید ماشین مال یک دسته دیگر است که ما می‌خواستیم از چنگ‌شان دربیاوریم. دیدیم حسین رفت با یکی از آدم‌های دسته دیگر حرف زد و فکر کردیم با آنها شریک است. جلال می‌فهمد حسین رفته قرضش را به همسفرانش پس بدهد. افندی جنازه حسین را به جلال نشان می‌دهد و فرار می‌کند. جلال بالای سر جنازه نشسته که سعدی شیرازی سرمی‌رسد و خودش را مأمور شهربانی معرفی می‌کند. آنها باهم سوار ماشین سعدی می‌شوند و برمی‌گردند. جلال در راه به او می‌گوید جنس‌ها پیش خودش است و باهم می‌روند خانه سعدی. جلال به سعدی می‌گوید نصف روز به او فرصت بدهد تا جنس‌ها را تحویل پلیس بدهد و با ماشین سعدی می‌رودخانه خودش.

یکشنبه– جلال ماشین را بالاتر از خانه‌اش می‌گذارد و کلت را می‌گذارد توی داشبورد. دم خانه می‌بیند در باز است. می‌آید توی خانه و کسی ضربه‌ای محکم به سرش می‌زند. وقتی به هوش می‌آید می‌بیند گلباد روبرویش نشسته‌است و سراغ جنس‌ها را می‌گیرد. جلال می‌گوید قول جنس‌ها را به سعدی داده‌است اما می‌توانند با هم معامله کنند. جلال شماره تلفن گلباد را می‌گیرد و به او می‌گوید پانصدهزارتا پول نقد و بنز را بیاورد به جایی که فردا تلفنی به او می‌گوید. بعد به مهستی زنگ می‌زند و می‌گوید از جریان ماشین و همدستی مهستی خبر دارد و او باید برای گرفتن جنس‌ها با سیصدهزارتا پول نقد سر قرار بیاید. بعد به سعدی زنگ می‌زند و جریان را می‌گوید و از او می‌خواهد افندی را که با بلیزر فرار کرده، دستگیر کند. جلال دوباره به مهستی و گلباد زنگ می‌زند تا مطمئن شود پول را آماده کرده‌اند. بعد وصیت‌نامه‌اش را می‌نویسد و در پاکت می‌گذارد و تلفنی به گلباد و مهستی آدرس و ساعت قرار را می‌دهد. بعد به سعدی زنگ می‌زند و آدرس را می‌دهد و ساعت قرار را کمی دیرتر به او می‌گوید. جلال می‌رود انبار حاجی و پاکت وصیتش را به کرامت نگهبان انبار می‌دهد و او را می‌فرستد پاکت را تحویل حاجی بدهد. گلباد سرمی‌رسد و جلال کمی او را معطل می‌کند تا مهستی هم بیاید. بعد مهستی و گلباد با هم روبرو می‌شوند و گلباد به رویش هفت‌تیر می‌کشد. سعدی می‌رسد و گلباد را با تیر می‌زند، مهستی را دستگیر کرده و جنس‌ها را ضبط می‌کند. جلال از انبار درمی‌آید و می‌بیند پیکانش را دزدیده‌اند. کلید ماشین را می‌اندازد توی جوی آب و پیاده درحالی‌که برف می‌بارد، می‌رود.