بهخواست نویسنده، رسمالخط داستان بههمان شیوه که بوده، حفظ شده است.
از اتوبوس ۱۱۹ که پیاده میشوید، روبرو میدانیست. با قطار زیرزمینی هم میشد آمد، منتها، چون اتوبوس آبیست و درخت و باران و قبر امپراتور را از آن پشت میشود دید. شما با اتوبوس آمدهاید.
در میدان باد میآید. در همهی میدانهای پاییزی باد میآید. از دو حال خارج نیست: یا از باد و ذرههای باران خوشتان میآید، یا بدتان- که گوشتان سرخ میشود، و صداهای ممتد ویرانگر در آن میپیچد. اگر از باد- و باران- بدتان میآید (و این طبیعیتر و سادهتر است)، آخرین دکمهی بالاییی بارانی را، که در اتوبوس باز بوده، میبندید. دستکشها را، که روزهای اول پاییز خریدهاید، میپوشید (شما هرچه گشتهاید نتوانستهاید دستکشهای زمستان پارسال را در چمدانهای کهنه بیابید)، شاید فکر میکنید با اخم بهتر جلوی باد را میتوان گرفت. شاید هم بادست که شما را به اخم میارد. بههرصورت، جستجوی این رابطه طولانی و بینتیجهست.
حالت سوم کمیابی هم هست و آن زمانیست که شما کمی هوشیار باشید. یا کمی بیمار. شما که از باد و باران خوشتان نمیآید، فکر میکنید این سانحه هم درست چون سوانح دیگر زندگیست. شما به یاد بادهای سخت درونی میافتید که استخانهاتان را ویران میکرد و بعد از این هم ویران خاهد کرد. شما استخانهاتان را دوست دارید، از ویرانیی استخان در مسیر بادها میترسید، برای همین است که در باد سر میافرازید، که در باد دست میجنبانید. و برای همین است که باد آزاردهنده را دوست میدارید، چون فکر میکنید شما را آمادهی آزارهای بعد میکند. آزارهای بعدتر، تا زمان موعود، همان وقت که در بیمارستان روی تخت خابیدهاید و بوی اتر در دماغ شماست.
پس شما از میدان میگذرید، پذیرندهی باد. در سومین خیابان دستراست چارراه، ردهی بلوط کاشتهاند. دستهای کارنده زیر خاک پراشیده و شاید که همین ریشهها عبور کرده از همان تناسب انسانی. شما ولی با درختهای بلوط و با دستهای کارنده کار ندارید. سومین کوچه کجاست؟ کوچهی شائیم یا شائوم؟ دفترچهی یادداشت را باز میکنید و باز هم نمیتوانید تلفظ مطمئنی از این کلمه داشته باشید. پا در کوچه میگذارید، و دیگر به باد فکر نمیکنید، معماریی بیرحم کوچه فرصتها را تمام گرفتهست. – قدیمیترین و در همان حال جدیدترین کوچهیی که تابهحال دیدهاید، بندبند آجر قرمز، شریانوار، در لابهلای سیمان پیچ میخورد. دیوارهای سرد سیمانی شریانهای بالارونده دارند و شما حیرت میکنید که آب باران از کجا به زمین میرود. آسمانخراشی میبینید با معماریی سلیس مربع و با چارسد پنجرهی سیاه. روی هر پنجره، با پنجهی آغشته به گچ، حرف S نوشتهاند. چارسد پنجرهی بیساکن. و شما دلواپس نمیشوید، که حتم دارید هفتهی دیگر اعلان اجاره میگذارند روی هر کدام، یا فروش.
در کوچهی آنها پیش میروید، طبیعتن تدریجی. پیادهاید. بعد میرسید محلهی کهنه. پنجرهها همه بیرون زده ازدیوار. علامت خانههای قدیمی است. خوب میدانید، پردههای قهوهیی با گل بنفش. گلدانهای نازک گل پنجپر طلایی. گل مائومیا که شیرهی نیشکر دارد و چون سفیدهی تخممرغ، با جسمیتی که زیر نگاه تغییر میکند. (بهتر که گل مائومیا گل کودکی و سالهای بلوغ شما باشد. بهتر که عطر قلیاییی بیوزن آن میان رگههای بنفش پشت مغزتان، با عشقها و با حقارتهای کوچک، تهنشین شده باشد.)
به دهلیز همیشگی میرسید و فانوس روشن است. آن سالها هم روشن بود. دوباره آمدهاید برای چه؟ شما پدرتان مرده، منتها دو تیره از خیشاونداش زندهاند، میشود گفت بهتردید زندهاند و زنی که آن نامه را نوشته عضو یکی از همان دوتیرهست: دخترعموی مادریی پدرتان. وقتی به عقب برگردید، او را در هشتی میبینید، که تاج گلهای اطلسی میگذارد به سر یکدوسه تا عروسک کهنهیی. بچهی کوچک زردرنگیست، و چرا خانوادهاش مراقب غذاش نیستند. طول هشتی را – حال- راه میرود و تاریخ میخاند. و شما هیچوقت فکر نکردهاید که او زشت است یا که او زیباست. چند روز پیش، وقتی از کارخانه برگشتید، در جعبهی پست، که چوبیست و هفت سوراخ دارد، حس کردید، نامهییست. (شما معمولن خیلی کم نامه دارید). از همان وسط پلهها پاکت را باز کردید و میخاندید (شما عجولید). خیشاوند محترم قلبن شرمندهام از اینکه مزاحم وقتتان میشوم ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم توسل بهشما یگانه چارهاست شما تنها بازماندهی خاندان شریف ما هستید، شاید دیگرانی هم باشند ولی من متأسفانه آنها را نمیشناسم. جریان از این قرار است که یک مشکل خیلی جدی در زندگیی من بهوجود آمده است که برای حل آن به کمک و لطف شما احتیاج دارم البته اگر آن را از من دریغ نکنید، خاهش میکنم یکی از عصرهای هفتهی آینده را به منزل محقر ما تشریف بیاورید، من شرح واقعه را میگویم و از فکر روشنتان برای حل این مشکل استمداد میخاهم. شاید نشانیی ما را فراموش کرده باشید بههرحال من یکبار دیگر آن را برایتان تکرار میکنم. میدان کافور، کوچهی شائوم، شمارهی ۱۱۵.
شما در تمام بعدازظهرها کار جدی نمیکنید (نامه را روی میز میگذارید). شما دوستان زیادی ندارید، ولی بهخاطر آن عاطفه، آن عاطفهی غمگین نظم که در حیات شما هست، یک روز را برای سلمانی میگذارید، یک روز را برای گردش در پارک، و تعطیل آخر هفته را برای رفتن به سینمای قدیمیی محلهی خودتان که هفتهیی یک بار فیلم عوض میکند، و همینطورست انبوه زندگیها که پشت پنجرهها میگذرد. و شما همیشه، با قطار که از کار برمیگردید، بعد تصویر محوتان که روی شیشه افتادهست، پشت پردههای توری و در نور نارنجیی چراغها، آن تلاشهای کوچک را، آن سایههای آبیی لرزان را میبینید.
زنی روی پلهها نشسته ته دالان. شما انتظار دارید باز همان عروسکهای کهنهی مخملپوش را ببینید، همان گلهای اطلسی و همان کلافهای سیاه. او جلو میآید، با لباس خاکستریی گشاد، اما با دستهای هنور چه کوچک، که بعد که ول میکنید، مثل دوشاخه یا دو لاشه بیحرکتی فرو میافتند. زیر نور فانوس، آن صورت همیشه زرد خاکستری شده. در زیر چشمها، در بناگوش، و در منحنیی چانه، خاکستریی سرد میشکند، و با زرد میامیزد. شما از پلهها بالا میروید. او که در را باز میکند، صدای چکچک آب میآید. لامیا میگوید شیر هرز شده. بوی شاش میآید، از بچهیی که در آن گهوارهست. رو به گهواره میروید که او را از نزدیک ببینید. نور اتاق کمست و او را در سنگینترین خاب شیرخارگی، با صورتی که پیرتر از صورت یک پنجماهه است. شاید زیر پوستش، به رگهای آبیی تن، شیر کافی جاری نیست. لامیا یک هیزم خشک در بخاری میگذارد و شما بر یکی از دو صندلیی روبرو مینشینید. او ساکت است. سر بهزیر انداخته. چه شده؟ او سرش را بالا میگیرد، پرههای بینیاش لرزان. من باعلاقه به همهی مشکلات شما گوش میکنم.
جریان طولانیست- لامیا میگوید- خیلی خسته میشوید اگر همه را برایتان بگویم؟ جواب این جور سوآلها دشوارست. شما اگر بهراحتی بگویید که خسته نمیشوید، کمتر کسی باور میکند. اگر بگویید که میشوید، تا حدی نومیدکنندهست، پس شما زیاده میروید که- نه تنها خسته نمیشوید، بل که عجیب بهشنیدن آن اشتیاق دارید. باید از دورتر شروع کنم. سرش بالاست. یکراست در آتش نگاه میکند. یادتان میآید عروسیی ما را در سه سال پیش؟ راستی شما اینجا نبودید، همان سالی بود که تعطیلات میلاد را رفته بودید سفر. شوهرم راننده بود. برای کارخانهی لباس کار میکرد. خیلی جوان بود، تنش ترد و گرم و زنده. ما عاشق هم بودیم، تا هفت ماه. همیشه هفت ماه اول بهترین ماههاست. بعد زندگی میکردیم. پسرکم کار میکرد. من پیراهنهاش را میشستم. یکروز یک کفش قهوهیی خریده بود شبیه نیمچکمهی نظامیها. این خوشحالمان میکرد. مثل سربازها دور اتاق راه میرفت. بعد میایستاد رو بهمن سلام نظامی میداد. هر دومان میخندیدیم. خیلی دلش میخاست یک کت زیپدار هم داشته باشد. باور کنید عین نظامیها شده بود.
رنگ چهرهی لامیا تازه میشد و خاکستریی دور چشم از پوست فاصله میگرفت. خندهخنده میگفت: میدانید این جریان خیلی مضحک است، ولی فقط برای شما میگویم.
ما زندگی میکردیم. همینطور زندگی میکردیم. میدانید چطور. بعد بچه آمد. خوشحالیی ما بهاندازهی تمام زن و شوهرهای جوانی بود که صاحب اولین بچه میشوند. او میایستاد دم گهواره. همانطور که شما چند لحظه قبل ایستاده بودید. بچه دستهاش را در هوا تکان میداد: او میگرفتشان میبوسید، تمام سرانگشتهاش را، که پنج برابر کوچکتر از آدمهای بزرگ بود، همانقدرهم منظم و کامل. او گاهی غمگین میشد. هوا که ابری بود، از پنجره نگاه میکرد بیرون. گوشههای آسمان بنفش بود. میگفت امشب باران مفصلی میبارد. بیشتر هم میبارید. منظرهی پنجرهی کوتاه ما همین خانهی تازهسازی بود که میبینید. گاهی میگفت من در این اتاق پشتم میشکند. فشار آهن و سیمان و شیشه پشتم را میشکند… تا این که پرده خریدیم. خریدن پرده داستان درازی دارد. بدبختی از همان وقت شروع شد.
یکروز رفتم بازار یکشنبه. آنجا چیزهای ارزانتر و بهتری پیدا میشود، هرچند که بیشتر هم بسته به اقبالت. میرفتم دستفروشیها را میگشتم. یکبار که پردهها و پارچهها را زیرورو میکردم، یک پردهی سبز دیدم با گلهای ارغوانی. خوشم آمد. تصمیم گرفتم بخرم. حتا چانه هم زدم. ولی باز پشیمان شدم. فکر کردم شاید چیز بهتری پیدا کنم. رسیدم به یک دکهی کهنه، پیرمردی نشسته بود روی چارپایه. عینک داشت. پرسیدم شما پرده دارید؟ آرام خندید گفت پس آمدید؟ خیلی منتظرتان بودم. من درست حالیم نشد. گفتم منظورتان چه بود؟ باز خندید، گفت هیچ. فقط فکر کردم آنچه دنبالش میگردید شاید اینجا پیدا شود. یک پردهی خوشنقش و نگار، که بیخودی خاک میخورد. لحنش لحن فروشندههایی بود که میخاهند بنجل آب کنند.
رفتیم توی دکان. توی دوتا قفس، دوتا طوطیی سبز بودند که حرف میزدند. او در یک صندوق آهنی را باز کرد و انواع پارچههای قدیمی را بیرون آورد. پابهپا میکردم زودتر آن پرده را ببینم. از ته صندوق کشیدش بیرون. خاکش را با وسواس پاک کرد. من هنوز پشتش را میدیدم. او دوسوی بالای پارچه را گرفت و پرده تمام قد برابرم ایستاد. تا چند لحظه ساکت بودم. نه این که فکر کنید چیز فوقالعادهیی در آن بود، برایتان شرح میدهم: یک درخت بزرگ که از بالا تا پایین پرده را میگرفت، با برگهای بینهایت سبز در زمینهی زرد روشن، و درخت پر از میوههای رسیدهی درخشان بود. و نور جذبکنندهیی که از آن میتراوید رنگ خون تازه بود، انگار توی هر کدام مغناطیس گمی پنهان بود. من روی چارپایه نشستم، نفسم تند شد. فروشنده پرده را بهدیوار زد. بعد یک لیوان آب زردرنگ دستم داد اصرار کرد بخورم حالم جا بیاید. من آب را گرفتم خوردم. اضطرابم بعد کمتر شد.
حس میکردم دیگر از هیچچیز نمیترسم، حتا از آن فاجعهی مخفی که در پرده میدرخشید، که از پرده میتابید. گفتم عجب پردهی قشنگی دارید، شوهرم از آن خوشش میآید. منتها قیمتش را باید بدانم، چون که این پرده مال قدیم است، تمام پردههای قدیمی هم گرانند، درصورتی که من دنبال یک پارچهای ارزان مناسب میگشتم که رنگهای شاد داشته باشد. او گفت بله، شما حق دارید، این پرده مال هفت سال، یا هفتاد سال یا هفتصد سال پیش است، جز قواعد هفتگانه هم چیزی نمیپذیرد، ولی همانطور که گفتم، خوش دارم از این محیط کهنهی غمناک خارجش کنم، شما هرقدر میتوانید بدهید. من فقط چار سیناک داشتم. چهار سیناک پول زیادی نیست. ولی -عجب- دیدم فروشنده آن را قبول کرد و گذاشت توی کشوی کهنهی پشت پیشخان. بعد پرده را از پشت، چارتا کرد داد دستم. برگشتم خانه. در راه خوشحال بودم. حس میکنید کسی که چیز خوبی ارزان بخرد، راه برگشت بهخانه چهخوشحالست؟ خب، من هم خوشحال بودم. تمام راهی را که شما آمدید، من هم آمدم. من هم از کوچه گذشتم. من هم در باد و باران بودم. ولی انگار همهچیز زلال و تحملپذیر بود، انگار طبیعت با من یک عاطفهی پنهانی داشت. توی کوچه پیچیدم، پنجرهها یکدرمیان روشن میشد. با غروب پاییز آشنایید. پاییز دیگر بوی غذا از آشپزخانهها نمیآید، صدای شرشر آب حمام نمیآید، دیگر پنجرهها بستهست. ولی در آنوقت هیچچیز برایم دلگیر نبود. سکوت سرگرمم میکرد. پرده در دستهام بود. شاید فکر کنید سنگینی میکرد، اما برعکس آنقدر سبک بود که مقداری از وزن مرا هم با خودش میبرد.
خانه که آمدم، بچه هنوز خاب بود. بیشتر خابست. فکر نمیکنید برای یک مادر کمدردسرترست؟
شما بچههای آرام را دوست ندارید؟ میبینید چه خاب قشنگی دارند؟ پرده را زدم به پنجره. تمام زاویهها در دستهام بود، تمام اندازهها در ذهنم. پرده را آرام و کامل آویختم. همه چیز اتاق را عوض میکرد، نوری که از میوههاش میتابید بچه را بیدار کرد. چشمهاش با تمام حدقه باز شد. میخواست میوهها را بگیرد. در این حال چشمها آن حالت گوسفندوار شیرخارگی را نداشت. نگاهش دنبال لرزش چینهای پرده بود، در حرکت باد. من نشستم در انتظار شوهرم کاموا بافتم، یک پیرهن نارنجی برای زمستان بچه و یک کلاه. این طوری گردن بچه از باد حفظ میشود. شما موافق نیستید؟ تا این که شوهرم آمد. شرح این قسمت خیلی سخت است.
او توی اتاق که آمد، یک نور غریبه میدید و نمیدانست از کجا میتابد. گیج شده بود. اولین باری بود که گیج دیدمش. شوهرم هیچوقت گیج نبود. شما اگر یکدفعه دیده بودیش، میتوانستید قضاوت کنید. بعد که بهچپ نگاه کرد، پرده را دید. پوست سفید بیآفتابش دگرگون شد. او اهل شمالیترین شهرهاست. پوستش آنقدر سفیدست که شما هیچوقت متوجه رنگپریدگیش نمیشوید. در آن حال، عرق با چرک موهاش میامیخت و در راستای گردن پایین میآمد و پرههای بینیش، که صافترین و کشیدهترین بینیست، میلرزید. به زانو زمین نشست. گوش داد. هیچکس نمیدانست چه صداها میشنود. پرده در صافترین رنگش میدرخشید. انگار که بازماندهی جشن میلاد اولین یا هفتمین انسان بود. هر میوهی شاداب پرده انگار که در نسیم یخ میلرزید. انگار که نفس پیری بود و تمام هفتسالگی را با خود داشت. هر میوه، هفتسالهیی کامل بود.
پر از نور، پر از خون و پر از جادو، ای هفتسالههای رها در وزش بادهای سبز، در وزش بوستانهای کدو و خیار نیمرس، ای هفتسالههای رها در اولین ماههای بهار! همینطور که شوهرم را با خود بردید. نشسته بود و تنش میلرزید. من صدای حرکت برندهی خون را در رگهاش، که مرتعش بود، میشنیدم. من نمیدانستم چه کار باید کرد. اولین بار بود که نمیدانستم چه کار باید کرد. من همیشه مقاومت میکنم. من حادثه را با خاموشی و خونسردی میپذیرم و تسلیم میشوم. ولی آنشب، آنشبی که نمیدانم اسمش چه میتواند باشد (من عادلم، برای همین است که نمیگویم شب شومی بود)، همانشب بود که شوهرم عوض شد. میلرزید و من تمام بالاپوشها را روی شانهاش انداخته بودم. بیرون باران گرفته بود.
با هراس گفت باید بروم توی باران، باران میشویدم. باران آزادم میکند. و با همان چکمهها و بارانیی کهنه زد از خانه رفت بیرون. من هم رفتم دنبالش. سرش را رو به آسمان میگرفت و باران میشستش. زیر چراخهای چارراه، نیمرخش رنگ نداشت، موهاش تاب خورده بود و تا روی شانهها و پشت گردن میریخت. از کوچههای کوچک بادخیز میگذشت و من دنبالش میکردم. ما بههم علاقه داشتیم. قبلن هم گفته بودم. دوسوی هر کوچه، پنجره بود و دیوار و دودکش. دیوارهای دوسو هر چه بالاتر میرفت بههم نزدیک میشد، به آسمان فشار میآورد، و آسمان یک نوار باریک بنفش بود. از بیراهه میرفت، از غریبهترین جاها، از کنار رودخانههای متروک و قایقهای ازکارافتاده. او از همهجا میرفت و من پیاش بودم و آنقدر رفتیم که آسمان روشن شد. من تر شده بودم. چسب کفشهام وارفته بود و پاشنههاش لق میزد. درشان آوردم، پابرهنه میرفتم. پیش پلی ایستادیم، روز را دیدیم از پشت دودکشها و کارخانهها میامد بیرون. فقط روز، نه آفتاب. او برگشت بهمن نگاه کرد. بعد دستهام را توی دستهاش گرفت. نگاهش به آسمان بود، پیشانیش ساده و ترد مثل پیشانیی قدیسین، و من میدانستم اگر یک ضربه به آن بزنم طنینش تا هفت کوچه و تا هفت بیراهه میرود. پسرکم پیشانیی سادهش را رو به نور گرفته بود و لبخند میزد- لبخند که زجردهنده بود و ما هر دو میدانستیم طبیعی نیست. او برای جلوگیری از انفجار پوست لبخند میزد و چیزی که برایش اهمیت داشت حفظ تعادل بود.
ما باز پیاده بودیم و ما باز از درازترین کوچهها میگذشتیم. روی پلهها همه شیشهی شیر بود. یازده ملیون شیشه. یازده ملیون خابنده. یازده ملیون خابیده که با صدای ساعت بیدار میشوند. بعد در راهروها و آشپزخانهها همه بوی گوشت و تخممرغ میپیچد و دستمالهای کاغذی همه از لوله بازمیشوند. ما هردو میدانستیم و بههم نگاه میکردیم. لبخند پسرکم روشنتر شده بود. به یک چارراه نیمهروشن رسیدیم و او تنگترین و سختترین خیابان را انتخاب کرد. چقدر همهی آن خیابانها بادگیر و بیرحم بود! ما میرفتیم و ما بهتدریج راه را میشناختیم. خیابان بازارهای یکشنبه که روزهای دوشنبه، مثل گورستانهای غریبه، خلوت بود. از دور سایهی مردک را دیدم که روی همین چارپایه نشسته بود. شوهرم که رسید، بلند شد رفت از ته دکهش یک لوله کاغذ زرد آورد. شوهرم آن را گرفت. تعادل لبخندیش را هنوز نگه میداشت. طومار را باز کردیم و هر دو باهم خاندیم: آکادیا. کوچهی قائم. سلیمه.
از آنجا رفتیم و پسرکم دیگر احتیاج بهلبخند نداشت. با قطار برگشتیم. همهی صداها و ترمزها و رنگها را تحمل میکرد. تا رسیدیم خانه، شروع کرد به باز کردن تمام کشوها، آنهم با چه سروصدایی. فکر خاب بچه نبود. همیشه فکر میکنم آن لحظه چه ظالم شده بود. توی پنجمین یا آخرین کشو آنچه را که میخاست پیدا کرد: یک نقشهی کهنهی جهاننما. گشتیم آکادیا را پیدا کردیم. یک شهر کوچک حاره بود و او سفر را شروع کرد. تفصیلش را برایتان نمیگویم. حس میکنم خسته شدهاید. او ده روز پیش رفت- یکروز مثل همهی روزها، نه گرم نه سرد فقط کمی ابری، چمدان کوچکش دستش بود و دستها رعشه داشتند. اتوبوس ساعت ۷ راه افتاد. من گریه نکردم. تمام مدتی که سفر در گیرودار انجام بود گریه نکردم. رفت نشست پشت شیشهی اتوبوس. پشت شیشههای کلفت، صورتش همیشه کمی آبی میشد و پیشانیش مثل همیشه ساده بود.
***
همهاش همین. الان درست ده روزست که رفته، گفتم. من از ذخیرهی پولها استفاده کردم. شاید او یک پاییز دیگر برگردد. شاید او خودش را در آکادیای کوچک پیدا کند. شاید هم بخاهد روز مرگش را باز بین ما باشد. کسی از آینده خبر ندارد. فقط مسئله اینست که من دیگر پول ندارم، دنبال کار میگردم. شاید شما بتوانید در همان کارخانهتان یک کار کوچک برای من پیدا کنید.
پیش خود فکر میکنید پیشنهاد بیراهی نیست. قبول میکنید. لامیا شاد میشود دلش میخاهد باصمیمیت دستهای شما را بگیرد. فکر میکنید شاید برایتان ملالآور نباشد که تنها نامهی شوهرش را بخانید.
***
«من از راه دراز سفر هیچ نمیگویم، لامیا. تنها بگویم از آکادیا و از آن آفتاب سبز، که مثل طوطیی هندیست، و غروب ندارد.
صبح بود که رسیدم. در آکادیا صبح و شبی نیست. میگویم و دلم میخاهد باور کنی، چون صبح بهترین وقتهاست برای رسیدن به شهری چون آکادیا. من در میدان بودم و آفتاب از میان شاخههای نخل میتابید. زنهای قهوهیی با سبدهای زرد پر از قهوه میگذشتند. تو زن قهوهیی را که قهوه میبرد دوست نداری؟ – زنی که بوی قهوه میدهد. زنی که از زیر پوستش قهوه عبور میکند. من میترسیدم از آنها چیزی بپرسم. میترسیدم تیزیی صدایم آن بدنهای نازک و ترد را بشکند.
«یکی مرا دید حیران کنار پل ایستادهام به نیزار نگاه میکنم. دست مرا گرفت و از کوچهها عبورم داد، که پر از نخل بود و پر از شاخههای سبز سیرانیا، و پیش یک کوچهی مثل همهی کوچهها رهایم کرد. گفت قائم، و صدایش پیچید. گفتم قائم، و صدایم پیچید. در میان برگهای سبز سیرانیا میرفتم و تنها اسمی که بهیادم بود سلیمه بود. خارها را از پا دور میکردم و تا انتهای کوچه میرفتم. تنها یک خانه بود و درش باز و زنی که در هاون چیزی میکوفت، و صدای کوبکوب تا هفت اتاق میرفت. و از ذرهذرهی آجرها میگذشت. من سلیمه را شناختم.
«چه میشود از سلیمه گفت؟ از آن پوست سخت و چشمان ساعتی؟ از طلوع آفتاب قطبی و دایرهی ظهر؟ از آن پیالهی شیر گرم؟ از مربیی هفتاد کودک؟ از نهایت پیچیدگی، از نهایت سادگی؟ او مرا بهیک آلاچیق سبز برد، جایی که درخت بر خاک ایستاده بود. نور ذرهذرهی برگهاش را به ارتعاش میگرفت، بعد از تنم میگذشت و سرانگشتهای من پر لذت میشد. من بافته میشدم، از نو بافته میشدم. آن هفتاد کودک هفتساله، آن هفتاد خوشهی نارس، مرا از نو میبافتند، و من از نور منبسط میشدم. لذت از همه اندامهام میگذشت- لذت کامل تمام- شاید تو فکر کنی که انحراف است این، پس من اولین منحرف گیاهیام، لامیا!»
***
شما نامه را میخانید، بعد میگذارید روی بخاری. چندباری آمادهی گفتن میشوید. کلمه را ولی به سرفهی اول در دهان خفه میکنید، فقط بار چهارمست که میگویید پس پرده کجاست. لامیا میرود یک شیشهی کوچک، شبیه شیشهی مربا، از آشپزخانه میاورد. شما دست در شیشه میبرید و خاکستر نرمی را میان انگشتهای خود میسایید. شما با خودتان میگویید این نرمترین خاکستری است که تابهحال دیدهام، دیگر این خاکستر نیست، شاید که حباب هواست.
شما بلند میشوید، باچشم دنبال بارانیتان میگردید، پایین تخت پیداش میکنید و میپوشید. یکبار دیگر دستهای لامیا را میگیرید. میگویید پس تا صبح دوشنبه! شما از دالان میگذرید. شما در کوچهاید و باد هم انگار سختتر شده. شما با خود میگویید این دفعه با قطار برمیگردم، و قدمهاتان تند میشود. شاید که فراموش کردهاید دفعهی پیش، در مقابل باد سخت، سخت بودهاید.
از مجله تماشا- شماره ۱۲- ۲۰ خرداد ۱۳۵۰
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.