باران مي بارد. خانم «صفر» مي رود كنار پنجره، به ساعت خيره مي شود؛ هنوز وقت دارد. تنها زندگي مي كند. چاي را بي شكر مي نوشد. شب ها دير مي خوابد. در اتاق قدم مي زند تا باران ريز بند بيايد. از خانه بيرون مي رود. پا به خيابان مي گذارد. از كنار خانه هاي خاكستري مي گذرد. گاه هواكش ها بوي آشپزخانه را زير بيني او مي زنند. زن صورتش را رو به باد مي گيرد. از خنكاي آغاز شب لذت مي برد. در انتهاي خيابان به راست مي پيچد. سر در خانه ها با كورسوي چراغ هاي آبي روشن است. پشت نرده ها ساقه هاي علف با نسيم موج برمي دارد. زن قدم ها را سست مي كند. برابر دري سفيد مي ايستد. گچ كاري تاقي ها شبيه نمازخانه است. روي سردر نوشته شده « بيمارستان زمان».

تو مي رود. از حياط عبور مي كند. وارد بنا مي شود. دستگيره ي اولين در ِ سمت چپ را پايين مي كشد. وارد اتاق مي شود. روي صندلي مي نشيند. سرسري به دور و بري ها نگاه مي كند. در انتظار نوبت به شوهر سابقش مي انديشد و قرص هاي ضدآبستني. در ِ روبه رو باز مي شود. مردي سفيدپوش پا بر آستانه مي گذارد و مي گويد: «نفر بعدي!»
دختربچه يي از جا مي جهد، با شتاب تو مي رود. عروسك او روي صندلي جا مي ماند. نيمرخ دختر آشناست. خانم از زن هم جوار خود مي پرسد:«اين بچه كسي را ندارد؟»

زن جواب نمي دهد. انگشت را بالا مي آورد. بر سينه اش مقوايي چسبانده اند، با عنوان «خانم “صفر” در سي سالگي». خانم به چهره ي او خيره مي شود؛ اجزاي صورت با دخترك يكي است.

نگاهش اتاق را دور مي زند. روي سينه ي همه يك اسم نوشته شده: «خانم “صفر” در بيست سالگي»، «خانم “صفر” در چهل سالگي»، «خانم “صفر” در هفتاد سالگي»… مي رود به دستشويي و خود را در آينه مي بيند، به همه ي آن ها شبيه است. برمي گردد و سر جايش مي نشيند. زني سالخورده بافتني مي بافد؛ چهره ي پرچين و ابروها درهم كشيده. بانويي جوان سيگار مي كشد، بي قرار است و پا روي پا مي اندازد.

مرد سفيدپوش بر آستان در ظاهر مي شود، صدا را بلند مي كند: «نفر بعدي»!

دختري نوجوان برمي خيزد و چابك رو به در مي رود؛ ته بافه ي موي پرپشت با هر قدم خم برمي دارد. پشت دريچه ي سيمي پشه ها وزوز مي كنند. بوي الكل از زير در روبه رو بيرون مي زند. خانم«صفر» خميازه مي كشد، مي انديشد: «چرا ساعات بيكاري اي بايد در مريضخانه بگذرد؟»

مرد سفيدپوش باز بر آستانه ي در ظاهر مي شود. جمله را كه چون طنابي سياه ته گلويش آويخته جار مي زند: «نفر بعدي».

زن جوان برمي خيزد. باد در دامن پرچين او مي افتد و ساق ها با توازن پيش مي رود. ميان باريك و خوش قواره است. در پشت سرش بسته مي شود. دفترچه ي خاطرات او روي صندلي جا مانده و با نسيم ورق مي خورد. زني ميانسال سر را با ناخن مي خاراند و پيرزن با خشم او را نگاه مي كند. چهره ي زن سالخورده براي خانم «صفر» تحمل ناپذير است. مرد سفيدپوش پياپي مي آيد و مي رود، جمله را تكرار مي كند. اتاق به تدريج خالي مي شود. فقط پيرزن مي ماند و بافتني ناتمام، خيره مي شود به سقف. پاهاي ورم كرده را از كفش ها بيرون مي آورد. لب هايش سفيد است و خشك، چشم ها كم مژه. بين تارهاي تنك ِ مو، پرهيب جمجمه پيداست. مرد سفيدپوش بانگ مي زند: «نفر بعدي!»

زن به زحمت برمي خيزد. زير جوراب هاي دودي ضخيم قوزك هاي پا و دو زانوي خميده ي او به هم مي خورد. دست بر كمر مي گيرد، چون كودكي تازه سال لنگرزنان پيش مي رود. بافتني و گلوله ي كاموا پشت سر او روي زمين مي افتد.

مهتابي ها روشن مي شود. پس از مدتي در را چارطاق باز مي كنند. مرد و هم كارش تخت رواني را به سمت راهرو مي برند. زير ملافه، جسدي لاغر با هر تكان به چپ و راست مي رود. اندام و صورت و موها در پارچه پيچيده شده. تنها دست راست او از تخت روان آويخته، بين پنجه هاي خميده ذره هاي زرين كاموا برق مي زند.

جسد را بيرون مي برند. پيرمردي مي آيد و كف اتاق را با زمين شوي برق مي اندازد. ته سيگار، كاموا، عروسك و دفترچه را برمي دارد، چراغ را خاموش مي كند. خانم «صفر» از دري كه وارد شده خارج مي شود. در راه بازگشت سردر ِ خانه ها روشن است.

 از مجله‌ی آدينه، مرداد ۱۳۷۷- شماره۱۲۹