غلامحسین ساعدی، آخرین روزها در پاریس | مهستی شاهرخی

غلام‌حسین ساعدی و همسرش بدری لنکرانی، پاریس.

روز یازدهم فروردین ماه سال 1361 (31 مارس 1982) با سبیل تراشیده و ریش نتراشیده، با چهره ای خسته و درهم «پای آبله و خسته، غریبه و دلمرده، با ترس كبود، راه گم كرده، متحیر و عاجز، خسته و ناتوان، آشنا به هویت خویش، ولی درمانده، اشكی به یك چشم و خونی به چشم دیگر، در حالی كه نمیداند به كجا خواهد رسید؟ به زمهریر هاویه؟ یا به كنار حوض كوثر؟» با كیف دستی كوچكی از فرودگاه «شارل دوگل» بیرون آمد.

در اتوبوسی كه از فرودگاه به شهر میرفت، نگران و پریشان، در ردیف آخر نشسته بود. برای دوستانش از ایران تعریف میكند و از تیرباران بیرحمانه، دوست نزدیكش سعید سلطانپور حرف میزند و از اینكه پس از آن مجبور شده به زندگی مخفی پناه ببرد و بالاخره از آپارتمان كوچك و دخمه مانندی كه در تهران داشته است حرف میزند اما لبهایش میلرزند. «. . . تا بخواهی نماز، تا بخواهی دعا، تا بخواهی الدرم بلدرم، بله خیال نكن ما مبارزه با امپریالیسم جهانخواره را بلد‌ نیستیم. ما ملت بسیار بسیار شهیدپروریم. مدام شهید پرورش میدهیم، جوان میدهیم، خون میدهیم، و . . .» بی حال و حوصله، گاه و بیگاه از شیشه ی اتوبوس جاده ی طولانی را ورانداز میكرد. اكنون او «غریبه ای ایست دلمرده، از راه رسیده ای راه گم كرده، خسته و ناتوان، حیران و ناآشنا، ناآشنا و متحیر و عاجز، با انبانی از اوهام و كابوسهای غریب.»

به یاد خانه اش در تهران افتاده است. آپارتمانی در نزدیكی سفارت آمریكا با اتاقی بیقواره كه حوضی كوچك را در آن قرار داده اند. حوضی با ماهی هایی قرمز! حوضی با ماهی هایی كابوس آفرین! از ماهی ها حرف میزند. «تا من میآیم كتابی به دست بگیرم و كاری و نوشته ای را شروع كنم، این ماهی ها رو به من صف میكشند. مدتها بی حركت میمانند و به من زل میزنند . . . نه میتوانم بخوانم و نه بنویسم.» مادام برای دیگران از ایران حرف میزند: «. . . تنها چیزی كه وجود دارد‌ كشتار بی دلیل، اعدامهای ساده، حتی ساده تر از درآمدن آفتاب و ریزش برگ در خزان است . . . گوینده تلویزیون خیلی راحت لیست بالابلندی از این بیهوده پرپرشدگان برایت میخواند، دقیقا با همان لفظ و بیان و با همان آهنگ كه انگار این جوانان در امتحان ورودی فلان دانشكده معتبر پذیرفته شده اند و به قول خودشان راهی لعنت آباد شده اند . . .» سرانجام به پاریس و به خانه ی دوستانش میرسد. «. . . بسیار خوب، در یك چنین جهنم دره ای آیا میشود حتی ساعتی خوابید، و تازه اگر خوابیدی مگر كابوس های رنگین میتواند امانت بدهد كه حتی نفسی، حتی به ناراحتی بكشی؟» كلافه است. «خشمگین و عصبی، یك پا بر سر یك چاه و یك پا بر سر چاه ویل، و متعجب از اینكه چرا سقط نمیشود، یا این كه . . . اشك به آستین نداشته را خشك میكند كه چرا چنین شده است، چرا جاكن شده است، نمیداند. چه خاكی به سر كند.» به مجردی كه همه دورش جمع میشوند به آشپزخانه میرود و روی سه پایه ای مینشیند و به تلخی و زاری میگرید. «او خاك وطن را دوست دارد، تكیه گاه او باد صبا نیست، گردباد است، افسار توسن زندگی اش كاملا بریده است.»

ــ «من اینجا چكار میكنم؟‌ چرا گذاشتید مرا بیاورند؟ مرا به زور فرستادند، نمیخواستم . . .» كنده شدن از خانه و كاشانه و رسیدن به پناهگاهی كه خود انتخاب نكرده، او را گرفتار سرگیجه میكند. عصرانه و نوشابه ای میآورند. همگی دور هم جمع میشوند تا با هم سهیم شوند. اندكی آرام میگیرد و از هر دری سخنی و خاطره ای میگوید. «خاطره گویی، روده درازی های بیهوده، خیره شدن از پنجره به كوچه های ناآشنا، خوردن و نوشیدن، خوردن و بلعیدن، اضطراب و نوشیدن، ترس و هراس» و در میان لرزش لبها و بازآفرینی داستانها و خاطره هاست كه زندگی او در غربت آغاز میشود. البته هنوز امكانات غربت را نمیشناسد. هنوز راه از چاه تمیز نمیدهد. هنوز زبان نمیداند.

ــ «مشكلات زبان مرا به شدت فلج كرده است.»

«حالا دیگر در سرزمین از ما بهتران است. طعم حقارت را میچشد. حس میكند تمام مناعت طبعش را از دست داده است. لبخند یك پیرمرد دائم الخمر یا چشمك یك سبزی فروش یا جواب سلام سرایدار یك خانه، وضع روحی او را از این رو به آن رو میكند. از پاسبانی كه كنار گل فروشی ایستاده و سیگار دود میكند میترسد، از مامور بی آزاری كه وارد قطار میشود، از گربه ی بچه ی همسایه میترسد، بیمارگونه میترسد.»

ساعدی در فرانسه زیست ولی هرگز با محیط غربت و جامعه ی فرانسه اخت نشد. نمیخواست زبان فرانسه را بیاموزد.

ــ «از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه را یاد بگیرم و این حالت را یك نوع مكانیسم دفاعی میدانم. حالت كسی كه بی قرار است و هر لحظه ممكن است به خانه اش برگردد.»

ساعدی نمایش نامه نویسی بود كه در طول اقامتش در فرانسه چند نمایشنامه نوشت ولی در پاریس پا به یك سالن تئاتر برای دیدن یك نمایش نگذاشت. سناریستی بود كه در پاریس با همكاری داریوش مهرجویی چند سناریوی فیلم نوشت ولی هرگز به سینما نرفت تا فیلمهای جدید را ببیند. در فكر این است كه دیگر چه ضرورتی دارد كه در این سن و سال زبان دیگری را یاد بگیرد؟ كنده شدن از میهن در كار ادبی او نیز دو نوع تاثیر داشته است.

ــ‌»نخست اینكه به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میكنم نوشته هایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم؛ جنبه ی تمثیلی بیشتری پیدا كرده است.»

در ماه ششم اقامتش در پاریس، خطاب به دوستی مینویسد:

«در پاریس هستم. شهر خودكشی و ملال. شهر فاحشه ها و دلال ها. جان آدم را به لب میرساند. مطلقا جایی نمیروم و ابدا نیز حوصله ندارم. از همه چیز نگرانم. میزان گریه هایی كه در كوچه های تاریك و زیر درختها كرده ام اندازه ندارد. روزهای اول ورود تمام حضرات به سراغم آمدند. از بختیار بگیر تا گروههای عجیب و غریب. آب پاكی روی دستشان ریختم. سر پیری دیگر نمیشود با ریش امثال ما بازی كرد. با وجود این ول كن نبودند و نیستند.»

«تا مدتها دست راست و چپ خویش را نمیشناسد. چرا كه جا نیفتاده، به خود نیامده، برهوت برزخ را سرایی نیست كه طول و عرضش را بشود سنجید و چندین فرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. این دنیا را مرزی نیست. پایانی نیست.»

ــ «بنده مدتی است كه مات متحیرم كه عاقبت ما چه خواهد شد؟ یعنی همه اش عمركشی و در زاویه ای نشستن و انگشت تحیر به دهان گرفتن؟»

«آواره اگر زنده هم باشد مرده است. مثل مرده ای كه میرود و میآید. آه و خمیازه اش با هم مخلوط شده، بی دلیل و علت انتظار میكشد. انتظارنامه یا ندای آشنایی، یا انتظار خوابی كه مادر و پدر، یا زن و بچه اش را در عالم رویا میبیند.»

در نامه ای به تاریخ بهمن 1361 خطاب به برادرش و همسر او مینویسد: «اگر ممكن شد عكس بچه ها را برای من بفرستید تا در دخمه ی دو متر در دو متری از تماشای صورتشان حس كنم كه هنوز زنده ام.»

و یا در نامه ای دیگر به دوستی نزدیك: «من در یك اتاق دو متر در دو متر زندگی میكنم. اندازه ی سلول اوین. هر وقت وارد اتاقم میشوم، احساس میكنم به جای اتاق پالتو پوشیده ام.»

پس از دو سال زندگی در پاریس، احساس میكند كه از ریشه كنده شده است و دیگر هیچ چیز را در ابعاد واقعی نمیبیند.

ــ «تمام ساختمانهای پاریس را عین دكور تئاتر میبینم.»

ــ «خیال میكنم كه داخل كارت پستال زندگی میكنم.»

از دو چیز میترسد: از خوابیدن و بیدار شدن. سعی میكند تمام شب را بیدار بماند و نزدیك صبح بخوابد. در فاصله چند ساعت خواب هم مرتب كابوس های رنگی میبیند. مدام به فكر وطن است و خواب وطن را میبیند.

ــ «تمام شبها را تقریبا مینویسم و صبح ها افقی میشوم و بعد كابوسهای رنگی میبینم. تازگی علاوه بر هیكل های عجیب و غریب، توده ای ها و سگهای پاریس هم در خواب من ظاهر میشوند.»

مواقع تنهایی، نام كوچه پس كوچه های شهرهای ایران را با صدای بلند تكرار میكند كه مبادا فراموش كند.

«تا مدتها به هویت گذشته خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است و این آویختگی، یكی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطره ی یاران و دوستان . . . به چند بیتی از حافظ . . . و گاه گداری چند ضرب المثل عامیانه را چاشنی صحبت ها كردن یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن.»

ــ «پاریس از روبرو كه نگاه میكنی ماتیك زن است و از پایین گه سگ.»

یا ــ «من از مترو میترسم. درست مثل جاروبرقی آدمها را تو میكشد و در ایستگاه دیگر خالی میكند.» در پاریس است كه تضادهای روحی او اوج میگیرد. «عدم تحمل، زود رنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریه آمیخته به خنده، ولخرجی همراه با خست، ندیدن دنیای خارج، آواره ول گشتن در كوچه های خلوت گریستن و دور افتاده ها را به اسم صدا كردن، مدام در فكر و هوای وطن بودن، پناه بردن به خویشتن خویش كه آخر منجر میشود به نفرت آواره از آواره.»

در نامه به دوستی مینویسد: «اینجا هر گوشه را نگاه میكنم مدعیان نجات ایران جمع شده اند و همه از همگان و یكی از یكان ابله تر و كثافت تر. راستش را بخواهی از همه بریده ام و در خانه ای كه مثلا مردگی میكنم مدام با نفرت دست به گریبانم. فكر میكنی چندین خروار به من توهین شده؟»

«اتهام یكی از عوارض عمده و یكی از جوانه های سرطان آوارگی است و این چنین است كه همه در غربت گوری خیالی برای همدیگر میكنند. در غربت آدم میمیرد و نمی میرد. پس برای رودررویی با مرگ به حالت تدافعی تهاجم دست میزند. حمله میكند، مشت میزند، مشت به تاریكی و مشت به روشنایی، نعره میكشد. نعره در خلوت، نعره در جمع، به مهمانی میرود و نمی نشیند، پرخور میشود و نمیخورد، با دست به جلو میكشد و با پا به عقب میزند. عاشق میشود و عاشق نمیشود. بی دلیل اظهار عشق میكند و پشیمان میشود، و گرفتار خودخوری میشود.»

در نامه ای دیگر به دوستی نزدیك مینویسد: «تصورش را هم نمیتوانی بكنی. معلق و آویزان در هوا ــ اگر سراغم نیایند كاری با آنها ندارم. ولی تازه به من پیرمرد میگویند درباره ی خلق قهرمان ایران باید حماسه نوشت.»

در همین دوران (1361) علیرغم تمام مشكلات موجود، او كه از بنیانگذاران اصلی كانون نویسندگان در ایران بود، این بار به همراه سیزده تن دیگر، كانون نویسندگان ایران (در تبعید) را به وجود‌ میآورد، با این همه زندگی در غربت برایش بدترین شكنجه هاست. هیچ چیزش متعلق به او نیست و او نیز خودش را متعلق به آنها نمیداند.

ــ «این چنین زندگی كردن برای من بدتر از سالهایی بود كه در سلول انفرادی زندان به سر بردم.» دلش میخواهد پای آبله، از هر در و دروازه ای شده، وارد دیار خویش شود و با اشك و مژه های خود سرتاسر وطن را آب و جارو كند. ولی دلهره، بله دلهره مزمن باعث میشود كه «در مكانی به ظاهر امن خود را در ناامنی ببیند. زنگ دری كه زده میشود، یا بوق آمبولانسی كه از خیابان رد میشود. نگاه پلیس غیرمسلحی كه گوشه ی خیابان ساكت و آرام ایستاده وحشتی به جانش میاندازد و دچار ترس میشود.» یك نوع ترس و واهمه ی درونی، وقتی دوستانش از او میخواهند تا به آمریكا سفر كند:

ــ «میترسم از مامور گمرك، از متصدی مترو، از مهماندار هواپیما، از آژان، از سرباز . . .» در پاریس است كه به شكلی ناگهانی استحاله پیدا میكند. یك دفعه پیر و چاق میشود و پس از سالها مجرد زیستن، سرانجام تصمیم به ازدواج میگیرد. بالاخره با دوستی قدیمی، یك طراح مد، خانم بدری لنكرانی ازدواج میكند. به آپارتمانی در حومه ی پاریس، به آن سوی جاده ی كمربندی، به شهركی مهاجر و كارگرنشین به محله ی غمگین و بی هویت «بانیوله» نقل مكان میكند؛ با این همه، غرق در توهمات الكلیسم، همواره دلش برای وطن سوخته میطپد.

ــ «هر وقت كه چشمم را باز میكنم میبینم اینجا هستم، فكر خودكشی به سرم میزند. ولی خیلی مقاومت میكنم. زود به زود مریض میشوم. بدجوری افسرده هستم. مطلقا امیدی به چیزی ندارم. من فكر نمیكنم كه آن «موجودات آشوب زی» به زودی گورشان را گم كنند. و اگر خدای نكرده قرار باشد تا یك سال دیگر من زنده بمانم. چه كار باید بكنم؟» «خیال میكند كه نعش كشی آواره ها قدغن است و حاضر نیست قبول كند كه وقتی مردی، مردی، به درك!»

اضطراب و ترس مزمن رهایش نمیكند. «از كنار سگ های جلیقه پوش با احترام و لبخند رد میشود كه مبادا كارت اقامتش را بگیرند.» «همیشه ارتفاعات را نگاه میكند. عمق رودخانه ها را در نظر میگیرد. لاشه متلاشی شده خود را میبیند كه چگونه زیر امواج رودخانه ای هم چون سایه شبحی بالا و پایین میرود. از زیر كشتی ها رد میشود، به تخته سنگ ها میخورد و غیر آواره ها به زیبایی ساحل نگاه میكنند و از زیبایی آسمان و شادابی درختان تعریف میكنند.» مدام در فكر است. در فكر خودكشی. با وجود این دم دنیا دراز است. روزها تمام نمیشود. كم كم افسردگی با میل خودكشی جا عوض میكند و نیت خودكشی آرام آرام از سرش می افتد. چرا كه آرام آرام میمیرد.

در پاریس ناامید است. «میداند و میفهمد كه در حال پوسیدن است. میداند كه مثله شده، نه تكه ای از بدنش كه تكه ای از روحش را بریده اند و میبیند كه ریشه كنده شده اش چگونه میپوسد. درست مثل قانقاریا، كه پا را سیاه میكند و آرام آرام بالا میآید و آخر سر اگر آدمیزاد را نكشد، زمین گیرش میكند.»

او مرگ خود را با چشم باز میبیند.

***

ساعدی در دو سال آخر عمرش بیمار بود. پیر و افسرده شده بود. كبدش درست كار نمیكرد. با وجودی كه خودش پزشك بود، از بیمارستان میترسید. در تهران هم، برای معالجه، سنگ مثانه اش، دوستانش او را به زور به بیمارستان برده بودند وگرنه با پای خودش كه نمیرفت. این اواخر دیگر میدانست كه رفتنی است. گاه میگفت:«من سرطان دارم.»

با انبوه موهای پریشان جو گندمی و سبیل پر پشت و ریش نتراشیده اش بیشتر از سن واقعی اش نشان میداد ولی كافی بود تا كمی از زاد و بوم و تبریزی ها و هم ولایتی ها، آن هم به زبان تركی و با لهجه آذری برایش بگویند تا خطوط رنج از چهره اش ناپدید شود و چشمانش از پشت عینك ذره بینی بدرخشد.

طی همین سالهاست كه باز علیرغم تمام مشكلات موجود، اقدام به انتشار دوره جدید «الفبا» میكند. در تابستان 1362(1983) همه دل مشغولی او، انتشار مجله، «الفبا» است.

ــ «كسی نمیداند این مجله در چه شرایط وحشتناكی منتشر شده است. و من كه زبان نمیدانم و حتی متروی پاریس را یاد نگرفته ام چه زجری كشیده ام كه كاری انجام شود.»

ــ «… دست تنها هستم، به جان عزیز تو، همه سرشان با فلان جایشان بازی میكند. و من كه وضع چشمهایم خوب نیست باید از ادیت و تصحیح و غلط گیری تا صفحه بندی را خودم انجام بدهم.»

ــ «… كار چاپخانه پدر مرا درآورده. دست تنها، بی یار و یاور، و بالاخره به سرانجامی رساندمش… میخواهم بقیه كار را به دست گروهی بدهم و یك راست بروم كردستان. در آنجا طبابت بكنم. در پاریس نمیتوانم هیچ گهی بخورم، نوشتن كه جز چند مداد و تعدادی كاغذ وسایل دیگری نمیخواهد. شاید هم توانستم صاف بروم تو دل وطن سوخته. اگر پای دیوار كاشتند كه كاشتند و اگر نكاشتند كه حداقل زبان فارسی یادم نخواهد رفت.»

در اواخر سال 1362 است كه به علت عارضه قلبی در بیمارستان بستری میشود ولی در هر حال سخت سرگرم كار است.

ــ «یك عكاس معروف به نام Gilles Peress كتابی دارد منتشر میكند به نام «تلكس» كه تمام جوایز عكاسی سال را درو كرده است و كتاب درباره ایران است و به سه زبان منتشر میشود، متن آن را ناشران امریكایی و فرانسوی به گردن من گذاشته اند كه نوشته ام و زیر چاپ است و كار بدی از آب درنیامده. فعلا مشغول نوشتن چند قصه هستم…»

ــ «فراوان قصه نوشته ام. مشغول تدوین دو كتاب هستم فقط جا ندارم. زندگی ندارم، آرامش ندارم، پول ندارم، تعلق خاطر ندارم، ولی به درك! از درخت خودروی جنگل كه كمتر نیستم. درخت ایستاده میمیرد.»

در آخرین بهار زندگیش، در نوروز 1364 نمایش «اتللو در سرزمین عجایب» به كارگردانی ناصر رحمانی نژاد در مزون دولاشیمی پاریس به روی صحنه می آید. نمایشنامه «اتللو در سرزمین عجایب» در ابتدا هجویه ای بود علیه سانسور جمهوری اسلامی، كه مانند بسیاری از كارهای انتقادی ــ اجتماعی او، یك شبه (برای مراسم بزرگداشتی برای بیژن مفید پس از درگذشت ناگهانی او در زمستان 1363) نوشته شده بود. «اتللو در سرزمین عجایب»، این كمدی انتقادی ــ اجتماعی، چند روزی در ایام نوروز در «تئاتر دو پاریس» بر روی صحنه بود. نمایش را در بهار 1364 به لندن بردند و آن چه شما در ویدیویی كه از این نمایش گرفته شده است میبینید اجرایی از این نمایش در لندن است.

ــ «هر شب و روز یك گوشه خوابیده ام، خسته خسته هستم و واقعیت امر این است كه گرفتار مسئله مهمی نیستم، جز جنگیدن با مرگ.»

ــ «مدتی را با آقابزرگ علوی خوش گذراندم. 15 روزی پیش من بود. تمام مدت حرف زدیم… مقاله ای درباره اش نوشته ام به مناسبت 80 سالگی اش، پررویی میكنم و میگویم واقعا خوب از آب درآمد… كتاب ترس و لرز حقیر در امریكا به زبان انگلیسی چاپ شده، هم Hard Cover (با جلد مقوایی) و هم Paper Back(با جلد كاغذی)… و تازه به چه درد میخورد، محض اطلاع نوشتم… ]دارم[ چندین مطلب برای مجلات فرنگ مینویسم. نمیدانم این آب در هاون كوبیدن ها اثر دارد یا نه، به هر حال جان میكنم و نمیدانم چه خواهد شد.»

ــ «من نویسنده متوسطی هستم و هیچوقت كار خوب ننوشته ام، ممكن است بعضی ها با من هم عقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه مغز مرا پر میكند فعلا شبیه چاه آرتی زنی هستم كه هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یك مرتبه موادی بیرون بریزد.»

غافل از این كه دنیا با كسی نمیماند و مرگ به زودی و ناگاه درآید. آرزویش این بود ــ شاید هم شوخی میكرد، كه اگر روزی در غربت مرد بر سر مزارش بنوازند و برقصند و بیاشامند. همانگونه كه خودش دو سال قبل از مرگش همه حاضران بر سر مزار هدایت را خندانده بود و گورستان را به صحنه نمایش تبدیل كرده بود. در سخنرانی خود، در گورستان پرلاشز، بر سر مزار هدایت (9 اپریل 1983) میگوید:«هدایت شهامت و شجاعتش تا بدان حد بود كه نقطه پایان زندگیش را عزراییل نه، كه خود گذاشت. و بدان سان كه مشت بر سینه زندگی نكبت بار آلوده طبقه خویش زد، مشت محكم تری نیز بر سینه مرگ اجباری زد. و مردن را به اختیار خویش برگزید.»

در مراسم به خاكسپاری «یولماز گونی» سینماگر ترك، در پرلاشز، در همان گورستانی كه امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.

ــ «مرگ یولماز گونی خیلی مرا اذیت كرد. قرار بود با هم كار بكنیم… یولماز از دست رفت. درست در اوج شكوفایی، با سرطان معده.»

غلامحسین ساعدی و یولماز گونی و ماكسیم رودنسون و محمود درویش جزو هیئت امنای موسسه «مطالعات كردی» در پاریس بودند. میگفت:«راستش را بخواهی از این دنیای مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم های احمقی چون من!»

آن روز در گورستان، بر سر گور سیاه و مرمرینی نشسته بود. میخندید و میگفت:«این كه قبر نیست، این میز كار است، من پیشنهاد میكنم «الفبا» را همین جا مندرج بفرماییم كه میز صفحه بندی هم دارد.»

در نامه ای خطاب به دوستی كه سخت نگران اوست مینویسد:«خیالت آسوده، رفیق درب و داغونت اگر طبیعی بمیرد خودكار به دست خواهد مرد. این را باور كن!… مدام قصه مینویسم.»

وقتی داستان اسماعیل را برای دوست جوانی تعریف میكند. (اسماعیل كارگر نانوایی است كه در تبریز زندگی میكند و ساعدی در زمانی كه دانشجوی پزشكی بوده، او را میشناخته است. اسماعیل وصیت میكند كه او را با بیلش به خاك بسپارند.) ساعدی اضافه میكند:«تو هم باید خودكار منو با من توی گور بگذاری… ولی حالا بیا خودت یك خودكار به دست بگیر! من میگم تو بنویس!»

در فكر جلوی دوربین بودن یكی از سناریوهایش است و با تهیه كننده ای در آلمان گفتگوهایی دارد. در فكر به روی صحنه آوردن آخرین نمایشنامه اش «پرده داران آینه افروز» است و برای همین تلاش هایی برای گردهمایی گروه تئاتر و گفتگوهای اولیه انجام میدهد ولی بیماری دیگر توانی برایش باقی نگذاشته است. در دیداری با دوستی قدیمی چند بار از مرگ خود، آرزوی مرگ خود سخن به میان میآورد و به او میگوید:«من دارم با مرگ مبارزه میكنم.» در روزهای آخر هم، در بستر مرگ، در میان هذیانات میگوید:«كار اصلی من چیست؟ نویسندگی است؟ ــ «نه! كار اصلی من مبارزه با مرگ است. من ژورنالیست و مقاله نویس نیستم، كار اصلی من نویسندگی من تازه شروع میشود. درگیری سیاسی تا به حال نگذاشته است كه به این كار بپردازم. كار اصلی من مبارزه با مرگ است. من نمیخواهم بمیرم، من میخواهم بمانم و…»

در نامه ای به تاریخ مارس 1984 مینویسد:«… آن چنان آشفته حال و بی حوصله هستم كه حد و حساب ندارد. سطر اول نامه را سه ماه پیش نوشته ام و الان به خود اجازه میدهم كه بقیه را ادامه بدهم. هیچكس این قضیه را باور نمیكند. من كه اسهال القلم دارم و نوشتن یك نامه این چنین طول بكشد.»

در آبان ماه سال 1364 (نوامبر سال 1985) بود كه حالش وخیم شد و خون استفراغ كرد. به دنبال این خونریزی داخلی، به بیمارستان سنت آنتوان پاریس منتقل شد. در بیمارستان، در یكی از آخرین روزها كه شب قبلش را با التهاب گذرانیده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند.

ــ «بگو دست های مرا باز كنند، آل احمد و شاملو آمده اند و در اتاق بغلی منتظرم هستند، مرا هم ببرید پیش خودتان بشینیم و حرف بزنیم.» همان روز، مسكن به خوردش دادند و دیگر كمتر بیدار شد.

شب آخر، به كمك دستگاه اكسیژن به زور نفس میكشید. پدرش و همسرش بدری بر بالین او حضور داشتند. هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود. با این همه، حوالی سحرگاه، دیده از جهان فرو بست.

در سردخانه، زیر نور چراغی كم سو، آرام و بی خیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاكستری اش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناكی پوشانده بود. لبخندی آرامش بخش به لب داشت و قطره خونی ــ كه نشانه آخرین خونریزی بود ــ بر كنج لبش نقش بسته بود. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش كامل، عاری از همه دلهره ها و سراسیمگی هایی كه سرشت اش را میساختند، دور از همه صحنه های سیاست و بازی های نمایشی آن بر روی سكویی در سردخانه آرمیده بود. حالا دیگر زندگی با همه واهمه ها و كابوس هایش برای همیشه از او گریخته بود. چهره اش جوان تر مینمود و گویی به چیزی میخندید طوری كه یكی از دوستان آذربایجانی اش كه برای آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بی اختیار گفته بود:«دارد قصه تنهایی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد!»

آرامگاه غلامحسین ساعدی در قطعهٔ ۸۵ گورستان پر-لاشز، پاریس

دیدگاهتان را بنویسید