بدن مى‏ميرد، آب بخار مى‏شود، روح درنگ مى‏كند

هر کجا روم رنجم ناشي از يونان است. (یورگو سفریس)

ترجمه: حميد فرازنده
 انتشارات نقش خورشيد، چاپ اول: ۱۳۸۰

يگیورگوس سفریس   Giorgos or George Seferis (Γιώργος Σεφέρης) در سال 1900 ميلادى در «ازمير» به دنيا آمد. البته مترجمين ايراني اسم كوچك او را «جورج» نيز برگردانده اند. چهارده ساله بود كه با شروع جنگ اول جهانى به آتن و چهار سال بعد به پاريس رفت و ماندگار شد. او تا سال 1924 در بيرون از يونان بسر برد. سفريس از 1926 تا 1962 عهده‏دار مشاغل ديپلماتيك در سطوح گوناگون بود، از اين رو بيشتر سال‏هاى زندگى‏اش را در بيرون مرزهاى ميهن گذراند. از ويژگيهاي چشمگير شعر او، زبان محاوره اي (زبان كوچه/ زبان دموتيك) آن است. از اين رو شعر او را بزرگترين نشانه پيروزي زبان گفتار در اروپا خوانده اند.
سفريس همانند ديگر شاعران معاصر يونانى، شاعرانى همچون: سولوموس، پالاماس، كاوافيس، ريتسوس و… به سنت شعرى هلن – كرت – يونان وابسته است. اما شعر سفريس همچون هر شعر مدرن ديگرى در بند سنت نمى‏ماند. او در مصاحبه‏اى گفته است: «زمان زيادى از عمر شاعرى‏ام را به خواندن و فراگرفتن شاعران يونان قديم گذراندم. اما وقت سرودن شعر كه فرا رسيد، متوجه شدم كه مهم‏ترين كار به فراموشى سپردن همه آنهاست»
اساطير در شعر سفريس حضورى زنده و پويا دارد. او هيچ گاه خواننده شعرش را وانمى‏دارد تا براى درك شعر به سراغ يادگيرى اساطير برود. او واقعيت معاصر را به اسطوره شعر خود تبديل مى‏كند و چنين است كه به ناگاه اسطوره وارد زندگى ما مى‏شود.


از ويژگى‏هاى چشمگير شعر سفريس، زبان محاوره‏اى آن است. از اين روست كه شعر او را بزرگترين نشانه پيروزمندانه زبان گفتار در اروپا خوانده‏اند.
او در سال 1936 «سرزمين هرز» را به يونانى برگرداند و چندين مقاله بلند در مورد شعر اليوت نوشت. همچنين شعرهاى ييتس و پاوند را به يونانى ترجمه كرد. اما تخصص خود را در شعر فرانسه مى‏دانست. شاعرانى چون: والرى، ژيد، الار، پير ژان ژو، پل كلود و…
سفريس در سال 1963 جايزه ادبى نوبل را برد. در سخنرانى‏اش هنگام دريافت نوبل گفت: «همان گونه كه هومر در مورد اديسه گفته است، از اينكه چنين فرصتى به من داديد تا خود را ناچيز بشمارم، كسى كه ديگر نظر ديگران را به خود جلب نمى‏كند، از شما سپاسگزارم». او در سال 1971 در خانه‏اش آتن، چشم از جهان فرو بست.

در زير شعر بلندي از او را شاهد مي آورم كه در 5 اپيزود سروده شده است:

آقاى «استراتيس تالاسينوس» داستانِ زندگى مردى را تعريف مى‏كند.
يورگو سفريس

۱…

مگر براى آن مرد چه پيش آمده بود؟
تمام بعد از ظهر
(ديروز، پريروز و امروز)
نشست آنجا و چشم به شعله‏اى دوخت.
دمِ غروب، از پله‏ها كه پايين مى‏آمد به من برخورد كرد و
گفت:
»بدن مى‏ميرد، آب بخار مى‏شود
روح درنگ مى‏كند
و باد فراموش مى‏كند، هميشه فراموش مى‏كند.«
بعد گفت:
»چه بسا من زنى را دوست دارم كه به جايى دور رفته است؛
شايد به آن جهان؛
واماندگى‏ام از اين نيست.
دلبستگى‏ام به شعله از آن است كه تغيير نمى‏كند.«
بعد، داستان زندگى‏اش را برايم گفت:

۲. كودك

كم‏كم بزرگ مى‏شدم و درخت‏ها دست از سرم بر نمى‏داشتند –
چرا لبخند مى‏زنى؟
آيا به ياد بهار افتادى كه
به كودكان رحم نمى‏كند؟
من عاشقِ برگ‏هاى سبز بودم؛
چه بسا اگر يكى دو كلمه در مدرسه ياد گرفتم
به خاطرِ رنگ سبزِ كاغذِ جوهرخشك‏كنم بود.
ريشه‏هاى درخت‏ها بود كه دست از سرم برنمى‏داشت:
در خنكاى زمستان مى‏آمدند و
دورِ بدنم مى‏پيچيدند.
آن وقت‏ها رؤياى ديگرى نداشتم؛
اين گونه بود كه بدنم را شناختم.

3. نوجوان

در تابستانِ شانزده سالگى‏ام
صدايى غريب در گوش‏هايم طنين انداخت؛
انگار جايى كناره دريا بودم
در ميان تورهاى سرخ و
اسكلتِ كشتى نشسته به شن.
گوشم را بر شن‏ها گذاشتم تا آن صدا را بهتر بشنوم
صدا ناپديد شد؛
اما تير شهابى ديدم
شايد اولين بار بود كه تيرِ شهابى را مى‏ديدم
و طعمِ نمكِ موج‏ها را بر لب‏هايم چشيدم.
از آن شب به بعد ريشه‏هاى درخت رهايم كردند..
روز بعد نقشه سفرى در ذهنم باز و بسته شد
همچون كتابى مصور؛
هر غروب به سرم مى‏زد كه به ساحل بروم
نخست ساحل را برانداز كنم، و بعد به دريا بروم؛ روزِ سوم عاشقِ دخترى بر تپه شدم؛
او كلبه سفيدِ كوچكى داشت
مانند كليسايى روستايى
و مادرِ پيرى در پنجره
كه چشم‏ها عينكى‏اش را به سوى بافتنى‏اش پايين انداخته بود؛
هميشه خاموش بود
يك كوزه ريحان، يك كوزه گل ميخك –
شايد نامش »وازو« بود، يا »فروسو« يا »بيليو«؛
چنين بود كه دريا از يادم رفت
يك روزِ دوشنبه پاييز
جلوِ آن كلبه سبز، سبويى شكسته پيدا كردم
»وازو« )بگيريم اسمش همين بود( در لباسى سياه جلو آمد
با موهاى آشفته و چشمانى سرخ.
گفتم: چه شده؟
»او مرد، دكتر گفت:مرد
زيرا پىِ خانه را كه مى‏ريخته‏ايم، خروسِ سياه سر نبريده‏ايم…
اينجاها كجا مى‏توانستيم خروسِ سياه پيدا كنيم؟..
اينجا خروس‏ها همه سفيدند…
و جوجه‏هايى كه در بازار به فروش مى‏رسند
همه پوست كنده‏اند.«
هيچ به فكرم نمى‏رسيد اندوه و مرگ مى‏تواند چنين باشد؛
آنجا را واگذاشتم و به دريا برگشتم.
آن شب در عرشه »سن نيكولاس«
خوابِ درختِ زيتونِ پيرى را ديدم كه گريه مى‏كرد.

۴. جوان

يك سال با ناخدا »اديسه« در درياها گشت زدم.
خوش بودم.
وقتى هوا خوب بود، خوش‏خوشك به عرشه مى‏رفتم و
كنار پرىِ دريايى دراز مى‏كشيدم.
ترانه لب‏هاى قرمزش را مى‏خواندم و
به ماهى‏هاى پرنده خيره مى‏شدم.
هوا كه توفانى مى‏شد، به گوشه انبارى پناه مى‏بردم،
سگِ كشتى سرگرمم مى‏كرد
صبح يكى از روزهاى آخر سال چشم‏ام به چند مناره افتاد
ملوان گفت:
»اين هم اياصوفيا! امشب تو را پيش زن‏ها مى‏برم.«
اين گونه بود كه آن زن‏ها را شناختم
كه جز جوراب چيزى نمى‏پوشيدند –
همان زن‏ها كه يكى از ميان شان انتخاب مى‏كنيم.
جاى غريبى بود:
باغچه‏اى با دو درختِ گردو، يك داربست، يك چاه
ديوارى گرداگردِ آن با شيشه‏هاى شكسته در پنجره‏هاى بالا
و جويبارى كه مى‏خوانْد: »عمرم جارى است…«
بعد براى اولين بار در زندگيم
قلبى ديدم كه با زغال بر ديوار كشيده بودند
– همان قلب‏ها كه تيرى سوراخ‏شان مى‏كند –
برگ‏هاى زردِ مو را ديدم
كه بر زمين مى‏افتادند
به سنگفرش مى‏خوردند و بر گل و لاى مى‏چسبيدند.
خواستم به كشتى برگردم،
اما ملوان يقه‏ام را چسبيد و مرا در چاه انداخت:
آبِ خنك و طراوت فراوان بر پوستم نشست…
بعد دخترى كه كاهلانه با سينه راستش بازى مى‏كرد
به من گفت:
»من اهلِ رودِسم
سيزده ساله بودم كه به سه پول سياه به خانه بختم فرستادند..«
و جويبار مى‏خوانْد: »عمرم جارى است…«
آن سبوى شكسته در آن بعد از ظهرِ سرد به يادم آمد و با خودم گفتم: »او نيز مى‏ميرد؛ چگونه مى‏ميرد؟«
تنها به او گفتم:
»مواظب باش آسيب نبينند!
هر چه باشد زندگى‏ات را آنها مى‏چرخانند.«
آن شب در كشتى نتوانستم نزديكِ پرى دريايى بشوم
خجالت مى‏كشيدم چشمم به چشمش بيفتد.

۵. مرد

از آن روز به بعد هزاران چشم‏اندازِ تازه ديدم: دشت‏هاى سرسبزى كه در آن خاك و آسمان، آدمى و بذر، در رطوبتى تحمل‏ناپذير در هم مى‏آميخت؛ درياچه‏هايى با نماى چين‏خورده و قوهاى جاودانه كه صداى خود را باخته بودند – چشم‏اندازهايى كه رفيقِ راهم نشان مى‏داد، همان هنرپيشه دوره‏گرد كه در شيپور بلندش، كه لب‏هايش را زخم كرده بود مى‏دميد؛ شيپورى كه هر آنچه را مى‏خواستم بسازم با صداى تيزش خرد مى‏كرد؛ همچون صورِ اريحا. در اتاقى با سقف كوتاه، تابلويى قديمى ديدم؛ عده زيادى تحسين‏كنان نگاهش مى‏كردند. تابلو، دوباره زنده شدن العارز را نشان مى‏داد. نه عيسى را در آن تابلو به ياد مى‏آورم نه العارز را. تنها، در گوشه‏اى، چندشى نقش‏بسته بر چهره كسى به يادم مانده است كه چنان نگاه مى‏كرد كه گويى بوى معجزه را شنيده است. با پارچه بزرگى كه دورِ سرش پيچيده بود، مى‏كوشيد نفسش را از گزندِ آن بو حفظ كند. اين آقاىِ »رنسانس« به من آموخت كه چيز زيادى از روز رستاخيز انتظار نداشته باشم… به ما گفتند كامروا مى‏شويد اگر سر فرود آوريد.
ما سر فرود آورديم و با خاكستر روبرو شديم.
به ما گفتند كامروا مى‏شويد اگر دوست بداريد. ما دوست داشتيم و با خاكستر روبرو شديم.
به ما گفتند كامروا مى‏شويد اگر دست از زندگى بشوييد.
ما دست از زندگى شستيم و با خاكستر روبرو شديم.
با خاكستر روبرو شديم. حال بايد زندگى‏مان را بازيابيم؛ اكنون كه ديگر چيزى در دستمان نمانده است. با وجود اين همه كاغذ، اين همه احساس، اين همه جدل، و اين همه آموزه، به گمانم آن كسى زندگى را باز مى‏يابد كه مثل ما است، تنها، حافظه‏اش كمى از ما قوى‏تر است. ما هنوز از توانمان خارج است تا آنچه را باخته‏ايم به ياد آوريم.
او تنها آنچه را به ياد مى‏آورد كه از باخته‏هايش به دست آورده است. يك شعله چه مى‏تواند به ياد آورد؟ – اگر آنچه به ياد آورد كمتر از نيازش باشد، خاموش مى‏شود؛ اگر آنچه به ياد مى‏آورد كمى بيش از نيازش باشد، خاموش مى‏شود. اى كاش مى‏توانست به ما بياموزد چگونه در حالِ سوختن، مى‏تواند به اندازه نيازش به ياد آورد. من به آخر راهم رسيده‏ام: اى كاش كسى پيدا مى‏شد و از اين جايى كه من ماندم، شروع مى‏كرد. روزى مى‏رسد كه من حس كنم به مرز پايان رسيده‏ام؛ كه همه چيزها سرجاى خود قرار گرفته‏اند، و آماده مى‏شوند تا يك دهان آواز سردهند. چيزى به شروعِ چرخيدنِ چرخ نمانده است. حتى گاهى فكر مى‏كنم حركت كرده است، زنده، مانند چيزى تازه و ترديدناپذير. با اين همه، هنوز چيزى هست: مانعى كه از بين نمى‏رود؛ دانه‏اى شن كه كوچك و كوچكتر مى‏شود، اما به تمامى ناپديد نمى‏شود. نمى‏دانم چه بايد بگويم، چه كار بايد بكنم. گاهى آن مانع همچون قطره اشكى به‏نظر مى‏رسد كه در بندهاى اركستر گير افتاده است و به ناچار خاموش مى‏ماند تا لحظه‏اى كه ناپديد شود و من نمى‏توانم تاب اين احساس را بياورم كه بقيه عمرم، كفايت نمى‏كند تا اين قطره را در روحم حل كنم. و اين فكر از سرم بيرون نمى‏رود كه حتى اگر مرا زنده زنده بسوزانند، اين لحظه سرسخت آخرين چيزى است كه تسليم مى‏شود. چه كسى به ما كمك مى‏كند؟ يك بار، وقتى هنوز دريامردى بودم، بعد از ظهر روزى تابستانى، خود را تنها در جزيره‏اى مى‏يافتم، وارفته در آفتاب. نسيمى خوشبو، انديشه‏هاى ناب برايم به ارمغان آورد؛ بعد از آن بود كه زنى جوان، پيراهنِ نازكش خطوطِ بدنش را نمايان مى‏كرد – بدنى همچون بدنِ ظريف و چابك آهوان – همراه مردى خاموش كه از فاصله‏اى كوتاه به چشمان او خيره شده بود، آمدند و كمى دورتر از من بر زمين نشستند. آنها به زبانى حرف مى‏زدند كه من نمى‏دانستم. زن به او »جيم« مى‏گفت. اما واژه‏هاى آنها وزنى نداشت، و نگاه‏هايشان در هم آميخت و از حركت افتاد، گويى كور شده باشند. من هميشه به آنها انديشيده‏ام، زيرا آنها تنها كسانى بودند كه مانند ديگران نگاهِ دريده يا وحشت‏زده نداشتند – نگاهى كه آنها را در صفِ گرگ‏ها يا رمه گوسفندان جاى مى‏دهد. همان روز، دوباره آنها را در يكى از آن كليساهاى كوچك جزيره ديدم – همان كليساها كه تصادفى كشف مى‏شوند و تا از آن بيرون روى از ياد مى‏روند. هنوز با همان فاصله كنار يكديگر قدم مى‏زدند؛ اما بعد به هم نزديك شدند و يكديگر را بوسيدند. زن تبديل به منظرى ابراندود شد و ناپديد شد؛ همان گونه كه بود.
با خود گفتم آيا آنها مى‏دانستند چگونه از تورهاى جهان رهيده‏اند…
ديگر وقت رفتنم رسيده است. درخت كاجى را مى‏شناسم كه بر دريا خم شده است: ظهرها بر بدنِ خسته‏مان سايه‏اى مى‏اندازد به اندازه عمرمان؛ و شب‏ها باد از ميان سوزن‏هايش مى‏گذرد و آوازى غريب سر مى‏دهد؛ همچون جايى كه مرگ را برمى‏اندازد در لحظه‏اى كه دوباره تبديل به پوست و لب مى‏شوند. يك بار، شبى را زير درخت صبح كردم. سپيده‏دم چنان تر و تازه بودم كه گويى تازه از معدنِ سنگم بيرون كشيده‏اند.
اگر لااقل مى‏شد اين گونه زيست! اما چه فايده؟

بلندترین روز سال – يورگو سفريس

يورگو سفريس
ترجمه : حميد فرازنده

1
دریک سو خورشید در بلندای خویش
در سو دیگر ماه نو
دور در خاطره همچون آ ن سینه ها
ومیانشان دره ی شبی پر اختر
موج تو فانی حیات.
در خرمنگاه،اسبان
عرق ریزان
بر رو بدن های پراکنده چهار نعل میتازند
همه چیز از آنجا سر در میآورد.
واین زنی که درنگاه تو چنین زیبا بود
ناگاه می پژمرد
وزانوانش به خاک می نشیند.
سنگ های آسیاب هر چیزی را خورد می کند
وهمه جیز به ستاره مبدل میشود
در شب ِبلند ترین روز سال

2
همه رویا می بینند
اما کسی اعتراف نمی کند،
می گذرند و خود را تنها می انگارند.
آن گل سرخ بزرگ
همیشه آنجا بود
درکنارت،در ژرفای خوابت
از آن ِ تو وناشناخته.
حال که اب هایت
درونی ترین گلبرگ های آن رالمس می کند
سنگینی ِ متراکم ِ آن دختررا
که رقص کنان در رودخانه ی زمان فرو افتاد،
صدای برخوردوهشتناکش را با آب
حس می کنی .
نفسی راکه این دم برتو ارزانی داشته است
بر باد مده.

3
با این همه درخوابی چنین
رویا هایی که به سادگی رنگ می بازند
به کابوسی مبدل می شود.
همچون آن ماهی که لحظه ای زیر امواج می درخشدو
به عمق گل آلودفرو می رود،
یا خور پایی که رنگ بهرنگ می شود.
درشهری که مبدل به فاحشه خانه شده است
دلاله گان ومشاطه گان
عشق های پلاسیده می فروشند.
دختری که از دریا بر آمد
پوست گاوی برتن می کند
تا ورزای جوان خود رابه ریش بیندازد.
شاعر
زیر نجاستی که بچه های کوچه گرد به سویش پرتاب مکنند
تندیس هایی را می بیند خون از آنها فرو می چکد.
باید ار این خواب به در آیی
از این پوست ِ شلاق خورده.

4
خرده ریز ها
دراین با دیوانه
به چپ وراست،بالا وپایین
پراکنده می شود.
دودی باریک ومرگ آور
دست وپای آدم راسست می کند.
بدن ها به حال نزع فرو می رود.
آنان تشنه اند،اما هیچ کجا آبی نمی یابند،
همچون پرنده گان روی شاخه ها
به این جا وآنجا چسبیده اند
بیهوده پر وبال می زنند
زیرا هرگز پو بال هایشان را
نمی توانند بگشایند.

این سرزمین
همچون کوزه ای سفالی
رفته رفته خشک می شود.

5
جهان درملافه ای خواب آور پوشیده است
جز این پایان
چیزی برای عرضه ندارد.
در شب ِ گرم
وقتی راهبه ای فرسوده«هکاته»
بر پشت بام
سینه چاک،درمقابل ماه بدری ساختگ زاری می کند
دو کنیز خردسال،خمیازه کشان
اکسیری خوشبورادردیگی مسی می جوشانند
فردا دوستداران ِ این بوی خوش از آننصیب می برند.

عشق او
از هم اینک
همچون آرایش چهره ی یک هنرپیشه ی تراژدی
فرو می ریزد.

6
آن پایین ،زیر پاهایمان
دریایی همچون آیینه
درون گنجینه هاست-
درمان زقوم های سپید
درصخره های صخت.
به یاد آر آن پیراهنی راکه گوشده می شدو
از رو یاندامت فرو می لغزید
پیراهنی که بی جان روی پاهایت فرو می ریخت
ای کاش این خواب هم این گونه
روی گنجینه های مردگانمان می ریخت.

7
در باغچه ی کوچک
سپیدار هست
که نفس هایش
شب وروز
ساعات ِ عمر ِ توا می شمارد
ساعتی آبی انباشته از آسمان
به نیروی ماه
برگ ها،روی دیوار های سپید
ب جا پاها تاریک می رویند
در پرچین چنددخت کاج مانده
آن سو تر،مرمر ها وچراغ های شهر
وآدمیان ،همان گونه که آفریده شده اند.
اما مغ سیاه
برای خوردن ِ آب که می آید
شروع به خواندن می کند
وگاهی صدای گمری شنیده می شد.

دراین باغچه
، این لته ی کوچک،
می توانی آفتاب را ببینی
وقتی روی دو میخک قرمز می نشینند
روی دانه ای زیتون وخوشه ای یاس .
خود را همان گونه که هستی بپذیر
شعر را درژرفای چنار ها دفن مکن
با خاک خودت،صخره ات،
آن را تغذیه مکن
اگر می خواهی بیشتر بیابی
همان جایی راکه ایستاده ای حفر کن.

8
آیینه ای سخت است صفحه ی کاغذ سفید
تنها آنچه را که به تو باز می نماید
باتو سخن می گوید کاغذ سفید
با صدای تو
نه با صدایی که می پسندی ،
موسیقی ِ توست،زندگی ِ تو
همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی
اما دو باره می توانی آن را بهدست آوری
اگر بخواهی
اگر ب این صفحه ی سپید دل ببندی
تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.

سفر های بسیار کردی
ماه و خورشید بی شمار دیدی
مرده ها وزنده ها را لمس کردی
رنج مردان جون را عمیقا دریافتی
ملال زنان را
تلخی ِ پسرکی ناپخته را.
تمام احساساتت بر باد می رود
اگر به این خلاء ایمان نیاوری
مگر در آن پیدا کنی
چیزی را که به گمانت گم کرده ای
جوانه زدن جوانی ات را
به گل نشستن ناگذیر ِ عمت را.
زندگیت چیزی ست که باخته ای
این خلاء چیری ست که باخته ای
این صفحه ی سپید.

9
از چیز هایی که ندیده بودند سخن می گفتی
وآن ها می خندیدند
اما تو پارو کشیدی د رود خانه ای تاریک
در مسیر مخالف،
در مسیری ناشناخته
مصرانه پیش رفتی
کورمال کورمال
به دنبال سخن های ریشه دار،
سخن هایی همچون«درخت پر شاخ زیتون»
بگذار آنها بخندند .
و می خواستی آن جهان ِ دیگر
جایگزینِ تنهایی ِ خفقان آور ِ امروز شود
جایگزین این زمان ویران
بگذار بخندند،به دل مگیر

نسیم دریا،خنکی سپیده
بی اینکه بخواهیم شان هم وجود دارند.

10
آن گاه که رویا ها
به هنگام طلوع خورشید
جامه ی عمل می پوشید
لب هایی دیدم
که برگ برگ می شکفند
ترسیدم بر آنها فرود آید
داس براق وباریکی که ار آسمان میگذشت.

11
این دریایی که آن را آرامش نمیده اند
قایق ها وباد بان هایی سپید
ونفس به نفس بادخنکی که از سر ِ کاج ها وکوه ها «اگنیا» می وزد،
تنت روی تن او می لغزید
آسوده وگرم
همچون اندیشه ای که هنوز شکل نیافته از یاد مید رود.

اما در آب های کم عمق
از اختاپوس ِ نیزه خورده
مرکب تراوش می کند
– ود آب های ژرف-.
ای کاش لحظه ای به یاد می آوردی
جزیره های زیبا کجا پایان می پذیرد.

با تمام رو شنایی وتاریکی ام به تو می نگرم.

12
همراه این گرمای خفقان آور
در رگ های ملتهب آ سمان
اینک خون می دود
برای نیل به خوشبختی
می خواهد از مرگ بگذرد .
آفتاب
تپش نبضی ست
که رفته رفته آهسته تر می شود.
گویی همین دم است که باز می ایستد.

13
لحطه ای بعد،خورشید باز م ایستد
پریان سپیده
در پوست خشک ِ دریا دمیده اند
خروسی یه بار خواند،فقط سه بار،
بر روی سنگ سفید
مارمولک بی حرکت ایستاده است
وبه علف های سوخته نگاه می کند
به جایی که مار پنهان شده است.
در بلندی ها،در گنبد فیروزه
بالی سیاه،شکافی عمیق می اندازد
نگاه کن آسمان در شرف ِ شکافتن است.
درد سخت دوباره زاده شدن

14
اکنون با سربی که برای تفألش گداخته اند
با درخشش دریای تابستان ،
همه چیز در حسرت سوختن است
همه عریانی ِ حیات
گذشتن ، ماندن ، فرونشستن ، صعوکردن ،
لب ها ، تن نوازش شونده .
همانگونه که در صلوة ظهر
درخت کاج- فرورفته در صمغ خود-
برای شعله ور شدن بی تابی می کند
و درد را دیگر تاب نمی آورد.
فراخوان کودکان را
تا خاکسترها را گرد آورند و
در خاک بکارند .
آنچه گذشته ، همه به خوبی گذشته است
و آنچه هنوز نگذشته ، باید سوزانده شود
درست در صلوة این ظهری که خورشید
به قلبِ گل صدبرگ میخکوب شده است .

دیدگاهتان را بنویسید