هر کجا روم رنجم ناشي از يونان است. (یورگو سفریس)
ترجمه: حميد فرازنده
انتشارات نقش خورشيد، چاپ اول: ۱۳۸۰
يگیورگوس سفریس Giorgos or George Seferis (Γιώργος Σεφέρης) در سال 1900 ميلادى در «ازمير» به دنيا آمد. البته مترجمين ايراني اسم كوچك او را «جورج» نيز برگردانده اند. چهارده ساله بود كه با شروع جنگ اول جهانى به آتن و چهار سال بعد به پاريس رفت و ماندگار شد. او تا سال 1924 در بيرون از يونان بسر برد. سفريس از 1926 تا 1962 عهدهدار مشاغل ديپلماتيك در سطوح گوناگون بود، از اين رو بيشتر سالهاى زندگىاش را در بيرون مرزهاى ميهن گذراند. از ويژگيهاي چشمگير شعر او، زبان محاوره اي (زبان كوچه/ زبان دموتيك) آن است. از اين رو شعر او را بزرگترين نشانه پيروزي زبان گفتار در اروپا خوانده اند.
سفريس همانند ديگر شاعران معاصر يونانى، شاعرانى همچون: سولوموس، پالاماس، كاوافيس، ريتسوس و… به سنت شعرى هلن – كرت – يونان وابسته است. اما شعر سفريس همچون هر شعر مدرن ديگرى در بند سنت نمىماند. او در مصاحبهاى گفته است: «زمان زيادى از عمر شاعرىام را به خواندن و فراگرفتن شاعران يونان قديم گذراندم. اما وقت سرودن شعر كه فرا رسيد، متوجه شدم كه مهمترين كار به فراموشى سپردن همه آنهاست»
اساطير در شعر سفريس حضورى زنده و پويا دارد. او هيچ گاه خواننده شعرش را وانمىدارد تا براى درك شعر به سراغ يادگيرى اساطير برود. او واقعيت معاصر را به اسطوره شعر خود تبديل مىكند و چنين است كه به ناگاه اسطوره وارد زندگى ما مىشود.
از ويژگىهاى چشمگير شعر سفريس، زبان محاورهاى آن است. از اين روست كه شعر او را بزرگترين نشانه پيروزمندانه زبان گفتار در اروپا خواندهاند.
او در سال 1936 «سرزمين هرز» را به يونانى برگرداند و چندين مقاله بلند در مورد شعر اليوت نوشت. همچنين شعرهاى ييتس و پاوند را به يونانى ترجمه كرد. اما تخصص خود را در شعر فرانسه مىدانست. شاعرانى چون: والرى، ژيد، الار، پير ژان ژو، پل كلود و…
سفريس در سال 1963 جايزه ادبى نوبل را برد. در سخنرانىاش هنگام دريافت نوبل گفت: «همان گونه كه هومر در مورد اديسه گفته است، از اينكه چنين فرصتى به من داديد تا خود را ناچيز بشمارم، كسى كه ديگر نظر ديگران را به خود جلب نمىكند، از شما سپاسگزارم». او در سال 1971 در خانهاش آتن، چشم از جهان فرو بست.
در زير شعر بلندي از او را شاهد مي آورم كه در 5 اپيزود سروده شده است:
آقاى «استراتيس تالاسينوس» داستانِ زندگى مردى را تعريف مىكند.
يورگو سفريس
۱…
مگر براى آن مرد چه پيش آمده بود؟
تمام بعد از ظهر
(ديروز، پريروز و امروز)
نشست آنجا و چشم به شعلهاى دوخت.
دمِ غروب، از پلهها كه پايين مىآمد به من برخورد كرد و
گفت:
»بدن مىميرد، آب بخار مىشود
روح درنگ مىكند
و باد فراموش مىكند، هميشه فراموش مىكند.«
بعد گفت:
»چه بسا من زنى را دوست دارم كه به جايى دور رفته است؛
شايد به آن جهان؛
واماندگىام از اين نيست.
دلبستگىام به شعله از آن است كه تغيير نمىكند.«
بعد، داستان زندگىاش را برايم گفت:
۲. كودك
كمكم بزرگ مىشدم و درختها دست از سرم بر نمىداشتند –
چرا لبخند مىزنى؟
آيا به ياد بهار افتادى كه
به كودكان رحم نمىكند؟
من عاشقِ برگهاى سبز بودم؛
چه بسا اگر يكى دو كلمه در مدرسه ياد گرفتم
به خاطرِ رنگ سبزِ كاغذِ جوهرخشككنم بود.
ريشههاى درختها بود كه دست از سرم برنمىداشت:
در خنكاى زمستان مىآمدند و
دورِ بدنم مىپيچيدند.
آن وقتها رؤياى ديگرى نداشتم؛
اين گونه بود كه بدنم را شناختم.
3. نوجوان
در تابستانِ شانزده سالگىام
صدايى غريب در گوشهايم طنين انداخت؛
انگار جايى كناره دريا بودم
در ميان تورهاى سرخ و
اسكلتِ كشتى نشسته به شن.
گوشم را بر شنها گذاشتم تا آن صدا را بهتر بشنوم
صدا ناپديد شد؛
اما تير شهابى ديدم
شايد اولين بار بود كه تيرِ شهابى را مىديدم
و طعمِ نمكِ موجها را بر لبهايم چشيدم.
از آن شب به بعد ريشههاى درخت رهايم كردند..
روز بعد نقشه سفرى در ذهنم باز و بسته شد
همچون كتابى مصور؛
هر غروب به سرم مىزد كه به ساحل بروم
نخست ساحل را برانداز كنم، و بعد به دريا بروم؛ روزِ سوم عاشقِ دخترى بر تپه شدم؛
او كلبه سفيدِ كوچكى داشت
مانند كليسايى روستايى
و مادرِ پيرى در پنجره
كه چشمها عينكىاش را به سوى بافتنىاش پايين انداخته بود؛
هميشه خاموش بود
يك كوزه ريحان، يك كوزه گل ميخك –
شايد نامش »وازو« بود، يا »فروسو« يا »بيليو«؛
چنين بود كه دريا از يادم رفت
يك روزِ دوشنبه پاييز
جلوِ آن كلبه سبز، سبويى شكسته پيدا كردم
»وازو« )بگيريم اسمش همين بود( در لباسى سياه جلو آمد
با موهاى آشفته و چشمانى سرخ.
گفتم: چه شده؟
»او مرد، دكتر گفت:مرد
زيرا پىِ خانه را كه مىريختهايم، خروسِ سياه سر نبريدهايم…
اينجاها كجا مىتوانستيم خروسِ سياه پيدا كنيم؟..
اينجا خروسها همه سفيدند…
و جوجههايى كه در بازار به فروش مىرسند
همه پوست كندهاند.«
هيچ به فكرم نمىرسيد اندوه و مرگ مىتواند چنين باشد؛
آنجا را واگذاشتم و به دريا برگشتم.
آن شب در عرشه »سن نيكولاس«
خوابِ درختِ زيتونِ پيرى را ديدم كه گريه مىكرد.
۴. جوان
يك سال با ناخدا »اديسه« در درياها گشت زدم.
خوش بودم.
وقتى هوا خوب بود، خوشخوشك به عرشه مىرفتم و
كنار پرىِ دريايى دراز مىكشيدم.
ترانه لبهاى قرمزش را مىخواندم و
به ماهىهاى پرنده خيره مىشدم.
هوا كه توفانى مىشد، به گوشه انبارى پناه مىبردم،
سگِ كشتى سرگرمم مىكرد
صبح يكى از روزهاى آخر سال چشمام به چند مناره افتاد
ملوان گفت:
»اين هم اياصوفيا! امشب تو را پيش زنها مىبرم.«
اين گونه بود كه آن زنها را شناختم
كه جز جوراب چيزى نمىپوشيدند –
همان زنها كه يكى از ميان شان انتخاب مىكنيم.
جاى غريبى بود:
باغچهاى با دو درختِ گردو، يك داربست، يك چاه
ديوارى گرداگردِ آن با شيشههاى شكسته در پنجرههاى بالا
و جويبارى كه مىخوانْد: »عمرم جارى است…«
بعد براى اولين بار در زندگيم
قلبى ديدم كه با زغال بر ديوار كشيده بودند
– همان قلبها كه تيرى سوراخشان مىكند –
برگهاى زردِ مو را ديدم
كه بر زمين مىافتادند
به سنگفرش مىخوردند و بر گل و لاى مىچسبيدند.
خواستم به كشتى برگردم،
اما ملوان يقهام را چسبيد و مرا در چاه انداخت:
آبِ خنك و طراوت فراوان بر پوستم نشست…
بعد دخترى كه كاهلانه با سينه راستش بازى مىكرد
به من گفت:
»من اهلِ رودِسم
سيزده ساله بودم كه به سه پول سياه به خانه بختم فرستادند..«
و جويبار مىخوانْد: »عمرم جارى است…«
آن سبوى شكسته در آن بعد از ظهرِ سرد به يادم آمد و با خودم گفتم: »او نيز مىميرد؛ چگونه مىميرد؟«
تنها به او گفتم:
»مواظب باش آسيب نبينند!
هر چه باشد زندگىات را آنها مىچرخانند.«
آن شب در كشتى نتوانستم نزديكِ پرى دريايى بشوم
خجالت مىكشيدم چشمم به چشمش بيفتد.
۵. مرد
از آن روز به بعد هزاران چشماندازِ تازه ديدم: دشتهاى سرسبزى كه در آن خاك و آسمان، آدمى و بذر، در رطوبتى تحملناپذير در هم مىآميخت؛ درياچههايى با نماى چينخورده و قوهاى جاودانه كه صداى خود را باخته بودند – چشماندازهايى كه رفيقِ راهم نشان مىداد، همان هنرپيشه دورهگرد كه در شيپور بلندش، كه لبهايش را زخم كرده بود مىدميد؛ شيپورى كه هر آنچه را مىخواستم بسازم با صداى تيزش خرد مىكرد؛ همچون صورِ اريحا. در اتاقى با سقف كوتاه، تابلويى قديمى ديدم؛ عده زيادى تحسينكنان نگاهش مىكردند. تابلو، دوباره زنده شدن العارز را نشان مىداد. نه عيسى را در آن تابلو به ياد مىآورم نه العارز را. تنها، در گوشهاى، چندشى نقشبسته بر چهره كسى به يادم مانده است كه چنان نگاه مىكرد كه گويى بوى معجزه را شنيده است. با پارچه بزرگى كه دورِ سرش پيچيده بود، مىكوشيد نفسش را از گزندِ آن بو حفظ كند. اين آقاىِ »رنسانس« به من آموخت كه چيز زيادى از روز رستاخيز انتظار نداشته باشم… به ما گفتند كامروا مىشويد اگر سر فرود آوريد.
ما سر فرود آورديم و با خاكستر روبرو شديم.
به ما گفتند كامروا مىشويد اگر دوست بداريد. ما دوست داشتيم و با خاكستر روبرو شديم.
به ما گفتند كامروا مىشويد اگر دست از زندگى بشوييد.
ما دست از زندگى شستيم و با خاكستر روبرو شديم.
با خاكستر روبرو شديم. حال بايد زندگىمان را بازيابيم؛ اكنون كه ديگر چيزى در دستمان نمانده است. با وجود اين همه كاغذ، اين همه احساس، اين همه جدل، و اين همه آموزه، به گمانم آن كسى زندگى را باز مىيابد كه مثل ما است، تنها، حافظهاش كمى از ما قوىتر است. ما هنوز از توانمان خارج است تا آنچه را باختهايم به ياد آوريم.
او تنها آنچه را به ياد مىآورد كه از باختههايش به دست آورده است. يك شعله چه مىتواند به ياد آورد؟ – اگر آنچه به ياد آورد كمتر از نيازش باشد، خاموش مىشود؛ اگر آنچه به ياد مىآورد كمى بيش از نيازش باشد، خاموش مىشود. اى كاش مىتوانست به ما بياموزد چگونه در حالِ سوختن، مىتواند به اندازه نيازش به ياد آورد. من به آخر راهم رسيدهام: اى كاش كسى پيدا مىشد و از اين جايى كه من ماندم، شروع مىكرد. روزى مىرسد كه من حس كنم به مرز پايان رسيدهام؛ كه همه چيزها سرجاى خود قرار گرفتهاند، و آماده مىشوند تا يك دهان آواز سردهند. چيزى به شروعِ چرخيدنِ چرخ نمانده است. حتى گاهى فكر مىكنم حركت كرده است، زنده، مانند چيزى تازه و ترديدناپذير. با اين همه، هنوز چيزى هست: مانعى كه از بين نمىرود؛ دانهاى شن كه كوچك و كوچكتر مىشود، اما به تمامى ناپديد نمىشود. نمىدانم چه بايد بگويم، چه كار بايد بكنم. گاهى آن مانع همچون قطره اشكى بهنظر مىرسد كه در بندهاى اركستر گير افتاده است و به ناچار خاموش مىماند تا لحظهاى كه ناپديد شود و من نمىتوانم تاب اين احساس را بياورم كه بقيه عمرم، كفايت نمىكند تا اين قطره را در روحم حل كنم. و اين فكر از سرم بيرون نمىرود كه حتى اگر مرا زنده زنده بسوزانند، اين لحظه سرسخت آخرين چيزى است كه تسليم مىشود. چه كسى به ما كمك مىكند؟ يك بار، وقتى هنوز دريامردى بودم، بعد از ظهر روزى تابستانى، خود را تنها در جزيرهاى مىيافتم، وارفته در آفتاب. نسيمى خوشبو، انديشههاى ناب برايم به ارمغان آورد؛ بعد از آن بود كه زنى جوان، پيراهنِ نازكش خطوطِ بدنش را نمايان مىكرد – بدنى همچون بدنِ ظريف و چابك آهوان – همراه مردى خاموش كه از فاصلهاى كوتاه به چشمان او خيره شده بود، آمدند و كمى دورتر از من بر زمين نشستند. آنها به زبانى حرف مىزدند كه من نمىدانستم. زن به او »جيم« مىگفت. اما واژههاى آنها وزنى نداشت، و نگاههايشان در هم آميخت و از حركت افتاد، گويى كور شده باشند. من هميشه به آنها انديشيدهام، زيرا آنها تنها كسانى بودند كه مانند ديگران نگاهِ دريده يا وحشتزده نداشتند – نگاهى كه آنها را در صفِ گرگها يا رمه گوسفندان جاى مىدهد. همان روز، دوباره آنها را در يكى از آن كليساهاى كوچك جزيره ديدم – همان كليساها كه تصادفى كشف مىشوند و تا از آن بيرون روى از ياد مىروند. هنوز با همان فاصله كنار يكديگر قدم مىزدند؛ اما بعد به هم نزديك شدند و يكديگر را بوسيدند. زن تبديل به منظرى ابراندود شد و ناپديد شد؛ همان گونه كه بود.
با خود گفتم آيا آنها مىدانستند چگونه از تورهاى جهان رهيدهاند…
ديگر وقت رفتنم رسيده است. درخت كاجى را مىشناسم كه بر دريا خم شده است: ظهرها بر بدنِ خستهمان سايهاى مىاندازد به اندازه عمرمان؛ و شبها باد از ميان سوزنهايش مىگذرد و آوازى غريب سر مىدهد؛ همچون جايى كه مرگ را برمىاندازد در لحظهاى كه دوباره تبديل به پوست و لب مىشوند. يك بار، شبى را زير درخت صبح كردم. سپيدهدم چنان تر و تازه بودم كه گويى تازه از معدنِ سنگم بيرون كشيدهاند.
اگر لااقل مىشد اين گونه زيست! اما چه فايده؟
بلندترین روز سال – يورگو سفريس
يورگو سفريس
ترجمه : حميد فرازنده
1
دریک سو خورشید در بلندای خویش
در سو دیگر ماه نو
دور در خاطره همچون آ ن سینه ها
ومیانشان دره ی شبی پر اختر
موج تو فانی حیات.
در خرمنگاه،اسبان
عرق ریزان
بر رو بدن های پراکنده چهار نعل میتازند
همه چیز از آنجا سر در میآورد.
واین زنی که درنگاه تو چنین زیبا بود
ناگاه می پژمرد
وزانوانش به خاک می نشیند.
سنگ های آسیاب هر چیزی را خورد می کند
وهمه جیز به ستاره مبدل میشود
در شب ِبلند ترین روز سال
2
همه رویا می بینند
اما کسی اعتراف نمی کند،
می گذرند و خود را تنها می انگارند.
آن گل سرخ بزرگ
همیشه آنجا بود
درکنارت،در ژرفای خوابت
از آن ِ تو وناشناخته.
حال که اب هایت
درونی ترین گلبرگ های آن رالمس می کند
سنگینی ِ متراکم ِ آن دختررا
که رقص کنان در رودخانه ی زمان فرو افتاد،
صدای برخوردوهشتناکش را با آب
حس می کنی .
نفسی راکه این دم برتو ارزانی داشته است
بر باد مده.
3
با این همه درخوابی چنین
رویا هایی که به سادگی رنگ می بازند
به کابوسی مبدل می شود.
همچون آن ماهی که لحظه ای زیر امواج می درخشدو
به عمق گل آلودفرو می رود،
یا خور پایی که رنگ بهرنگ می شود.
درشهری که مبدل به فاحشه خانه شده است
دلاله گان ومشاطه گان
عشق های پلاسیده می فروشند.
دختری که از دریا بر آمد
پوست گاوی برتن می کند
تا ورزای جوان خود رابه ریش بیندازد.
شاعر
زیر نجاستی که بچه های کوچه گرد به سویش پرتاب مکنند
تندیس هایی را می بیند خون از آنها فرو می چکد.
باید ار این خواب به در آیی
از این پوست ِ شلاق خورده.
4
خرده ریز ها
دراین با دیوانه
به چپ وراست،بالا وپایین
پراکنده می شود.
دودی باریک ومرگ آور
دست وپای آدم راسست می کند.
بدن ها به حال نزع فرو می رود.
آنان تشنه اند،اما هیچ کجا آبی نمی یابند،
همچون پرنده گان روی شاخه ها
به این جا وآنجا چسبیده اند
بیهوده پر وبال می زنند
زیرا هرگز پو بال هایشان را
نمی توانند بگشایند.
این سرزمین
همچون کوزه ای سفالی
رفته رفته خشک می شود.
5
جهان درملافه ای خواب آور پوشیده است
جز این پایان
چیزی برای عرضه ندارد.
در شب ِ گرم
وقتی راهبه ای فرسوده«هکاته»
بر پشت بام
سینه چاک،درمقابل ماه بدری ساختگ زاری می کند
دو کنیز خردسال،خمیازه کشان
اکسیری خوشبورادردیگی مسی می جوشانند
فردا دوستداران ِ این بوی خوش از آننصیب می برند.
عشق او
از هم اینک
همچون آرایش چهره ی یک هنرپیشه ی تراژدی
فرو می ریزد.
6
آن پایین ،زیر پاهایمان
دریایی همچون آیینه
درون گنجینه هاست-
درمان زقوم های سپید
درصخره های صخت.
به یاد آر آن پیراهنی راکه گوشده می شدو
از رو یاندامت فرو می لغزید
پیراهنی که بی جان روی پاهایت فرو می ریخت
ای کاش این خواب هم این گونه
روی گنجینه های مردگانمان می ریخت.
7
در باغچه ی کوچک
سپیدار هست
که نفس هایش
شب وروز
ساعات ِ عمر ِ توا می شمارد
ساعتی آبی انباشته از آسمان
به نیروی ماه
برگ ها،روی دیوار های سپید
ب جا پاها تاریک می رویند
در پرچین چنددخت کاج مانده
آن سو تر،مرمر ها وچراغ های شهر
وآدمیان ،همان گونه که آفریده شده اند.
اما مغ سیاه
برای خوردن ِ آب که می آید
شروع به خواندن می کند
وگاهی صدای گمری شنیده می شد.
دراین باغچه
، این لته ی کوچک،
می توانی آفتاب را ببینی
وقتی روی دو میخک قرمز می نشینند
روی دانه ای زیتون وخوشه ای یاس .
خود را همان گونه که هستی بپذیر
شعر را درژرفای چنار ها دفن مکن
با خاک خودت،صخره ات،
آن را تغذیه مکن
اگر می خواهی بیشتر بیابی
همان جایی راکه ایستاده ای حفر کن.
8
آیینه ای سخت است صفحه ی کاغذ سفید
تنها آنچه را که به تو باز می نماید
باتو سخن می گوید کاغذ سفید
با صدای تو
نه با صدایی که می پسندی ،
موسیقی ِ توست،زندگی ِ تو
همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی
اما دو باره می توانی آن را بهدست آوری
اگر بخواهی
اگر ب این صفحه ی سپید دل ببندی
تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.
سفر های بسیار کردی
ماه و خورشید بی شمار دیدی
مرده ها وزنده ها را لمس کردی
رنج مردان جون را عمیقا دریافتی
ملال زنان را
تلخی ِ پسرکی ناپخته را.
تمام احساساتت بر باد می رود
اگر به این خلاء ایمان نیاوری
مگر در آن پیدا کنی
چیزی را که به گمانت گم کرده ای
جوانه زدن جوانی ات را
به گل نشستن ناگذیر ِ عمت را.
زندگیت چیزی ست که باخته ای
این خلاء چیری ست که باخته ای
این صفحه ی سپید.
9
از چیز هایی که ندیده بودند سخن می گفتی
وآن ها می خندیدند
اما تو پارو کشیدی د رود خانه ای تاریک
در مسیر مخالف،
در مسیری ناشناخته
مصرانه پیش رفتی
کورمال کورمال
به دنبال سخن های ریشه دار،
سخن هایی همچون«درخت پر شاخ زیتون»
بگذار آنها بخندند .
و می خواستی آن جهان ِ دیگر
جایگزینِ تنهایی ِ خفقان آور ِ امروز شود
جایگزین این زمان ویران
بگذار بخندند،به دل مگیر
نسیم دریا،خنکی سپیده
بی اینکه بخواهیم شان هم وجود دارند.
10
آن گاه که رویا ها
به هنگام طلوع خورشید
جامه ی عمل می پوشید
لب هایی دیدم
که برگ برگ می شکفند
ترسیدم بر آنها فرود آید
داس براق وباریکی که ار آسمان میگذشت.
11
این دریایی که آن را آرامش نمیده اند
قایق ها وباد بان هایی سپید
ونفس به نفس بادخنکی که از سر ِ کاج ها وکوه ها «اگنیا» می وزد،
تنت روی تن او می لغزید
آسوده وگرم
همچون اندیشه ای که هنوز شکل نیافته از یاد مید رود.
اما در آب های کم عمق
از اختاپوس ِ نیزه خورده
مرکب تراوش می کند
– ود آب های ژرف-.
ای کاش لحظه ای به یاد می آوردی
جزیره های زیبا کجا پایان می پذیرد.
با تمام رو شنایی وتاریکی ام به تو می نگرم.
12
همراه این گرمای خفقان آور
در رگ های ملتهب آ سمان
اینک خون می دود
برای نیل به خوشبختی
می خواهد از مرگ بگذرد .
آفتاب
تپش نبضی ست
که رفته رفته آهسته تر می شود.
گویی همین دم است که باز می ایستد.
13
لحطه ای بعد،خورشید باز م ایستد
پریان سپیده
در پوست خشک ِ دریا دمیده اند
خروسی یه بار خواند،فقط سه بار،
بر روی سنگ سفید
مارمولک بی حرکت ایستاده است
وبه علف های سوخته نگاه می کند
به جایی که مار پنهان شده است.
در بلندی ها،در گنبد فیروزه
بالی سیاه،شکافی عمیق می اندازد
نگاه کن آسمان در شرف ِ شکافتن است.
درد سخت دوباره زاده شدن
14
اکنون با سربی که برای تفألش گداخته اند
با درخشش دریای تابستان ،
همه چیز در حسرت سوختن است
همه عریانی ِ حیات
گذشتن ، ماندن ، فرونشستن ، صعوکردن ،
لب ها ، تن نوازش شونده .
همانگونه که در صلوة ظهر
درخت کاج- فرورفته در صمغ خود-
برای شعله ور شدن بی تابی می کند
و درد را دیگر تاب نمی آورد.
فراخوان کودکان را
تا خاکسترها را گرد آورند و
در خاک بکارند .
آنچه گذشته ، همه به خوبی گذشته است
و آنچه هنوز نگذشته ، باید سوزانده شود
درست در صلوة این ظهری که خورشید
به قلبِ گل صدبرگ میخکوب شده است .
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.