“نیالا” نام هشتمین داستان حامد اسماعیلیون در دومین مجموعه داستان چاپ شده اش به نام “قناری باز” میباشد.
از مینیبوس پیاده شد. کوله را روی شانهاش چرخاند. ایستاد، سرش را بالا گرفت و دور و بر را تماشا کرد. گاری دستفروشها، شعارهای روی دیوار، صدای کرکر خندهی دخترهایی که به آنسو میآیند، سپور پیری که بغل وا کرده تا کپهی برگهای خشک را از روی زمین بردارد و دختری که جلوی ورودی روستا کنار دیوار، رو به میدان ایستاده است و دارد کتاب میخواند یا شاید نقشهای چیزی در دست دارد. چرخید. کوله را از شانه برداشت و به دست گرفت. رفت به سمت مغازههای جنوب میدان. منقل جگرکیها دود میکرد، شاگرد مغازه میرفت و میآمد و سیخها را میچرخاند. کسی فریادی میکشید و او دستپاچه خیره به جایی میشد یا نمکدان به دست میدوید به سمت پیشخوان. جلوی مغازهها ایستاد. خواست سیگاری روشن کند. دستاش را برد که از کوله چیزی بیرون بیاورد. نگاهی به آسمان کرد. سیگار را گذاشت توی جیب پیراهناش؛ پیراهن چهارخانهی آبی زیر بارانی قهوهای. با قد بلند و موهایی که میشد با سلیقهتر پشت گردن جمع و جور کرد و بست، فرخورده و خرمایی. برگشت به سمت میدان. کفش کتانی زمختی به پا داشت و شلوارش را مجبور بود هر چند ثانیه بر کمرش محکم کند. دست برد به سمت کوله، عینک آفتابی را بیرون کشید و بر چشم گذاشت.
دختر همانجا ایستاده بود، چیزی نمیخواند اما آرام نبود. پاهایش را جفت کرده بود و لحظهای نمیگذشت که روی پنجه بلند میشد و دوباره به عقب مینشست. شاید بخواهد چیزی یا کسی را در فاصلهای دورتر ببیند. بارانی قرمز و قهوهای تنش بود. میشد گفت که چندان زیبا نیست با آن مقنعهی مشکی که به عمد عقب رفته بود و با سایهی تند ارغوانی که بالای پلکهایش کشیده بود. باقی اگر آرایشی بود به چشم نمیآمد با چشمهای ریز و لبهای محو، دهانش هم میجنبید؛ آدامس یا شاید تکرار یک ورد. کیف کوچکی هم داشت که بر شانه تاب میداد.
پسر با فاصلهی نزدیکی از کنارش گذشت. دختر نفهمید که نگاهش میکند. هنوز روی پنجههایش میجنبید. پسر ده دوازده متری در کوچه پیش رفت. دو سه پیچ کوچه را بالا رفت. چهار انگشت دستهاش را در جیب عقب شلوار فرو کرده و تنه را جلو داده بود و آرام راه میرفت. یکباره ایستاد. انگار دنبال گمشدهای بگردد برگشت. حالا که نور صبحگاه آرام آرام شهر را روشن میکرد میشد حدس زد که سی سال را دارد. برگشت به طرف میدان. عینک آفتابی را روی صورتش محکم کرد. به میدان رسید. از کنار دیوار چرخید.
نزدیک دختر ایستاد و گفت: سلام.
دختر با شتاب رو به او کرد. زیر لب گفت: سلام.
پرسید: منتظر کسی هستید؟
دختر چیزی نگفت. چند قدمی دور شد و پشت به او شروع کرد به قدم زدن.
پسر سراسیمه گفت: نه نه برگردید سرجایتان. ممکن است قرارتان به هم بخورد. باشد. من میروم.
دختر برگشت و نگاهاش کرد. پسر عینک را از روی چشمهاش برداشت و گفت: خیلی خب. میروم.
و شانهاش را بالا برد ولی هنوز نرفته بود.”قصدم مزاحمت نبود.”
دختر گفت: بروید دیگر.
پسر گفت: “باشد، باشد میروم.” مکثی کرد و گفت: “اما شما نگفتید که منتظر کسی هستید یا نه؟”
دختر لباش را گزید و گفت پدرم، عموم، سه تا داداشام.
دستهای پسر از کنارشان رد شدند. یکی شان آرام در گوش دیگری نجوا کرد: دارد مخ می زندها! یاد بگیر.
آن یکی خندید و برگشت و سرتاپای پسر را وارسی کرد و گفت دود از کنده بلند میشود.
صدای خندهی پسرها در کوچه پیچید. دختر برگشته بود سرجایش. پسر هم چرخیده بود که کوچه را دوباره بالا برود اما منصرف شد و گفت: گفتم شاید دلات نخواهد تنها باشی. گفتم شاید دیرکرده باشد و حوصله نداشته باشی بیشتر صبر کنی.
دختر جواب داد: ندیده بودم یکی اینقدر لفظ قلم حرف بزند برای…
دستش را توی هوا حرکتی داد وخندید.
پسر گفت: به هر حال من دارم میروم بالا. لواشک و آلو ترش هم دوست ندارم. چیپس ولی چرا.
عینک را دوباره گذاشت و راه افتاد. در کوچه که پیش میرفت هرچند قدم برمی گشت و عقب را میپایید. دستهای دختر دانشگاهی، چند زن محجبه با پسربچهای که بیمحابا میدوید. چند کوچه را پشت سر گذاشت. دیگر پشت سرش را نگاه نکرد. روبرو تعداد زیادی پلیس ایستاده بودند و جوانها را سوالپیچ میکردند. گوشهای دختر و پسری که انگار گیر افتاده بودند تکیه داده بودند به دیوار. یکی که از بند ماموران رد شده بود گفت: “خنگ خدا جای بهتری برای قرار نبود؟” از مامورها یکی تشر زد که “برو مزه نریز.” پسر آویز کوله را بر شانهاش محکم کرد. از مرز پلیسها گذشت. دو سه کوله را گذاشته بودند روی یک میز و کالبدشکافی میکردند. در همان حال که رد میشد سیم هدفون را از کولهاش بیرون میآورد. یکی دو نفر از پلیسها چپ چپ نگاهش کردند. اهمیتی نمیداد و با سماجت سیم را از داخل کوله آزاد کرد و گوشیها را در گوشش فرو کرد. از پیچ کوچه که گذشت نگاه انداخت به کوه و شیب نفسگیری که باید میپیمود. تازه بارانیاش را درآورده و بر کمر گره زده بود که یکی آن را کشید.
– هی، مگر چقدر صداش را بلند کردی؟
خندید. دختر بود.
– هرچه داد میِزنم و صدات میکنم چیزی نمیشنوی.
گفت که چیزی نمی شنیده و خوشحال است که او را میبیند و چیزی نگفت که چرا پشیمان شده است و قرارش را ول کرده و آمده. پرسید: حالا چی صدام کردی؟ تو که اسمم را…
– کاری ندارد. همین الان یک اسم برایت میگذارم. از کدام مسیر میخواهی بالا بروی؟
– قبول نیست، باید خودم هم دوست داشته باشم.
دختر با لودگی خندید و گفت دیگر همه میدانند مامورها کجا میایستند. باید دو سه تا کوچه را میانبر بروی. تو هم که معلوم است از این اسم مذهبیهای جواد داری. محمد تقیای، حسینعلیای، رامبد چطور است؟
پسر برگشت عقب سرش را نگاه کرد انگار نگران حضور مامورها باشد.
– متنفرم.
– خیلی دلت بخواهد. ولی جدا از شوخی یک اسم برایت میگذارم. قول میدهی رد نکنی؟
– قول نمیدهم.
– ابراهیم. میشود بهت گفت ابی. درست شد؟
پسر انگار رفت توی فکر. دوباره انگشتهاش را در جیبهای پشت شلوار فرو کرد و تنهاش را جلو داد.
دختر گفت: تو چیزی نمیگویی.
ابراهیم گفت: داشتم به اسم تو فکر میکردم.
دختر لبخندی زد و گفت: مامورها به همه چیز گیر میدهند حتا به من که تنها میآمدم بالا. یک درکه داشتیم آنهم …
ابراهیم گفت پیشنهادی بهت میکنم که نتوانی رد کنی.
دختر بلندتر خندید و نوک انگشتش را به طرف ابراهیم گرفت و گفت فهمیدم. پدرخوانده! چی هست حالا؟ کلهی خونی اسب توی رختخواب؟
ابراهیم گفت: شمارهات را اول به من بده بعد حرف میزنیم.
دختر یکباره دمغ شد. ایستاد. ابراهیم به راهاش ادامه داد، با طمانینهتر.
دختر گفت: همه عین هم هستید. کرم خاکی!
کیف کوچکش را توی هوا چرخاند و پیچید در اولین کوچهی سمت راست و با سرعت دور شد.
ابراهیم سیم هدفون را از دور گردنش برداشت و فریاد کشید: خیلی خب معذرت میخواهم. هی با توام.
دختر در انتهای کوچه گم شده بود. دو سه دختری که از روبرو میآمدند پچپچ میکردند. یکیشان گفت: “یک وقت نشد یک عذرخواهی درست و حسابی از من بکند.” آن یکی گفت: “همه سر و ته یک کرباساند.” از کنار ابراهیم که رد میشدند شنید که کسی زیرلبی گفت: کرم خاکی و خندید.
ابراهیم دقایقی ایستاد و کوچه را که الان بیرفتوآمد شده بود وارسی کرد. شاید میخواست برود و بیاید که کسی از آن طرف بارانی گره زدهاش را کشید.
– اگر معذرت نمیخواستی عمراً برمیگشتم.
– خیلی خب. تازه دارم یاد میگیرم. نیالا!
نیالا گفت: خودت بریدی و دوختی؟ پس نظر من…
ابراهیم گفت: گفتم یک پیشنهادی بهت میکنم نتوانی رد کنی. همین بود.
– حالا چه معنی می دهد این نیالا؟ اسم جک و جانور که نیست.
– نه اسم یک روستاست.
دختر گفت: بگذار یک سلامی به امامزاده بکنم بعد…
چرخید به سمت امامزادهی وسط روستا و به عربی چیزی گفت و راه افتاد.
– تو کولهت چیها پیدا میشود؟ آلو ترشی لواشکی…
و خندید.
– راستی تو چرا اصلا نمیخندی؟
– چرا نمیخندم؟ تو هنوز پنج دقیقه هم نیست… تازه زدی حالم را گرفتی دمغ شدم.
– تا کجا میخواهی بروی امروز؟ کولهات میگوید پلنگ چال اما استیلت به جنگل کارا هم نمیرسد.
– اینها که میگویی کجاها هستند؟
دختر غشغش خندید و گفت: نه بابا. گفتم اینکاره نیستی. با این وضعیت همین ایستگاه هفت حوض پیچ و مهرههات در میروند آقا ابراهیم. یعنی تا حالا درکه نیامدی؟
– خیلی. خیلی آمدم ولی تو خود روستا. من چند کوچه پایینتر زندگی میکردم. خانهی دانشجویی داشتم.
– پس ببخشید خیلی یک جوری هستی که پلنگچال و ازغالچال و آبشار کارا را نمیشناسی. حتم دارم… اینجا چرا زندگی میکردی؟ بایست همینجا من نان بگیرم.
– نمیخواهد بگیری. چیزی که زیاد است کافه رستوران.
نیالا عقب نشست وگفت: بهبه پس مهمان شماییم. خیلی خب. پس دانشجوی شهید ملی ما بودی؟ چه میخواندی اینجا آقا ابراهیم؟
– تاریخ.
– اوه. خیلی عالی. من هم طرفدار علوم انسانیام. خوشوقتم.
دستاش را برای دست دادن دراز کرد و ابراهیم لحظهای مردد ماند و انگار دور و بر را زیرچشمی نگاهی کرد و او هم دستاش را فشرد.
– من یک چیزی میخوانم. همینجا. خوابگاهمان هم توی ولنجک است. نیالا کجاست؟
– جایی وسط رشته کوه البرز. توی جنگلهای شمال. ولی پشیمان شدم از اسمات.
– چرا؟
– برای اینکه نیالا خیلی ساکت است.
نیالا دوباره تو لب رفت. گفت: تو هم آدم خزی هستیها. آدم عاقل که این طوری خدشه نمیشود توی حال دختر مردم.
و دیگر حرفی نزد. مسیر پر رفت و آمدتر شده بود با این که وسط هفته بود و تازه آفتاب افتاده بود بر لبهی دیوارها. اهالی روستا تک و توک به مغازههاشان میرفتند. بچههای دبستانی هم هیاهوکنان به سمتی میدویدند. کوچهی باریکی را که گذشتند روستا داشت تمام میشد و مغازهای بود که تنقلات و آب معدنی میفروخت. ساکت اگر میماندی صدای رود کوچک در دره میپیچید و صدای دیگری هم بود؛ زبالههای رود، بطریهای آب معدنی و نوشابه، ظروف یک بار مصرف، لفاف چیپس و پفک و لواشک.
دختر گفت: نیالا چقدر ساکت است؟
– خیلی.
– نکند خودت اهل آنجایی.
– نه متاسفانه. اما رفتهام چند بار. آنجا آدمها گاهی سالی یکبار هم به شهر نمیآیند مگر گاوشان مریض شود یا بخواهند زایمان کنند.
– خب این چه فایدهای دارد؟
ابراهیم کمی فکر کرد و سنگی را دور زد و گفت: اینجا یک طرفهست باید پشت سر من بیایی. نمیدانم. من از شهر خوشم نمیآید.
نیالا گفت: برعکس من. عاشق صدای بوقم.
بلند بلند خندید: بوق ده یازده، از این اتوبوسیها، بوق موتوری که دارد خلاف میآید. عاشق دخترهای خوشگل و پیادهروهای گنده و دلباز. جاهای شلوغ و غلغل آدم مثلاً بازار تجریش مثلاً امامزاده صالح مثلاً…
ابراهیم گفت: شوش و مولوی و ترمینال جنوب. اینها را هم بگو. دودی هم که هر روز نفس میکشی جمع کن. قالپاق دزدها و جیببرها را هم اضافه کن. متلکهای آنچنانی و ویشگون هم که وای فوقالعاده است.
ابراهیم صدایش را بالا برده بود.
– بعله که فوقالعاده است. بالاخره نشانهی زندگی است.
– اوه چه فیلسوف! جای مرحوم راسل خالی. ویشگون نشانهی زندگی است. یا اگر دکارت بود میگفت من ویشگون میگیرم پس هستم.
– من را مسخره نکن.
– چشم چشم حتماً.
– جدی گفتم.
ابراهیم ساکت شد.
– چرا با دوستهات نیامدی کوه؟
– بابا اینها حال و حوصله ندارند. حتماً کلاسی چیزی داریم، امروز نداشته باشیم هم خواباند همگی.
– ببین من گرسنهام. موافقی یک صبحانهای بزنیم؟
نیالا به حالت خبردار ایستاد و گفت: فکر نمیکنید زود باشد قربان؟
ابراهیم گفت: ما از شکممان دستور میگیریم.
نیالا باز خندید و گفت: ای کارد… هیچی ببخشید شدهایم داییجان ناپلئون و مشقاسم.
ابراهیم گفت: حالا پس یک نفر را پیدا کنید جهت صدور صدای مشکوک!
نیالا گفت: چی؟ صدای مشکوک چی بود؟ یادم نمیآید.
– به هر حال قاسم جان ما گرسنهایم.
– بابا هنوز نیم ساعت هم راه نیامدهایم. بگذار برسیم پلنگچال همانجا همهچیز هست. مردی گفتن…
– خیلی خب قاسمجان. همانطور قراول بمانید تا خبرتان کنیم.
– اه به من نگو قاسم جان. همان نیالا خوب بود.
دوباره ساکت شدند. عکاسی که عکسهای سیاه و سفید میگرفت داشت دختر و پسری را که رو به منظره ایستاده بودند راهنمایی میکرد. دوربین قرمز بزرگش روی سهپایه کنار تابلویی بود که می گفت: عکسهای سیاه و سفید در چهار دقیقه.
نیالا پرسید: هیچوقت اینجا عکس گرفتهای؟
– یک بار. فقط یک بار.
– تنهایی؟
– نه. دسته جمعی.
یکدفعه شوری وجودش را گرفت و با حرکت دستها ادامه داد: جمعیت بیشتر از آن بود که فکرش را بکنی. همهی کلاس با هم بودیم. احمد منیری، مسعود بنیجمالی. این ها الان دکترا گرفتهاند درس میدهند. مینو مظهری هم بود؛ بندهی خدا تصادف کرد. آنجا ایستاده بود. خیلی بدشانسی آورد. یا دخترهای دیگر که حالا اصلا نمیدانم کجاها هستند. عکسش را هم…
– اوه پس اردوی دسته جمعی هم میرفتید؟
– اردو نبود که. یک جمعهای قرار گذاشتیم بیاییم کوه با نظارت انجمن همان یکبار هم دردسر شد.
– چرا؟ حتماً یک دفعه دو نفر با هم گم شدند؟ یا دختره داشت میافتاد پایین یکی از آقایان دستش را گرفت. ها؟ اسم هیچکدامشان که نیالا نبود. بود؟
– به کدام سوالت جواب بدهم؟ اما اسم هیچکدامشان نیالا نبود. به تنها چیزی که شک ندارم همین است.
نیالا ایستاد، دست به کمر زد و راه را نگاه کرد. گفت آن طرف میرود جنگل کارا. باید از پشت کافهی عمران بپیچی دستچپ.
راه پیچ میخورد و بالا میرفت. تک و توک بعضی جدا میشدند و به راهی میرفتند که نیالا نشان داده بود. پلنگچال ولی آن بالاها بود. یک ساعتی وقت لازم بود برای رسیدن.
– اهل کجایی؟
– چه اهمیتی دارد.
نیالا بود که جواب داد.
– چرا خب بالاخره اگر بگویی کجایی هستی آدم می تواند یک قضاوت کلی هم بکند.
– یک شهری طرفهای اصفهان.
– شهر یا روستا؟
– شوخی میکنی؟
– نه خب جدی پرسیدم. من خودم هم توی روستا بزرگ شدم البته تا دبیرستان.
– توی همان نیالا؟
– نه. نزدیکهاش.
– خب. فرض کن اصفهان.
– کجای اصفهان؟ من اصفهان را خوب بلدم.
– خب. همچین جای پرتی نیست که دستهام را به هم بکوبم و بگویم اوه پسر تو چطور این همه چیز میدانی. لابد بعدش هم میخواهی مثل این تورلیدرها کلاه بگذاری سرت و بگویی آها این مادی شیخ بهایی است، این…
– پس تو هم ضدحال زدن بلدی.
– چه جورم!
– دقت کردی از وقتی به حرف آمدهای داری ضدحال میزنی به من؟
نیالا سرش را بالا کرد و کجکی لبخند زد و لبش را گزید.
– نمیخواهد قهر کنی.
– قهر نکردم. خواستم ببینم قدت دقیقاً چقدر است.
– بیا یک قراری بگذاریم. بیا قرار بگذاریم تا بر میگردیم پایین به هم ضد حال نزنیم.
– من پایهام.
ابراهیم بلافاصله پرسید: چند سالهت است؟
نیالا گفت: تنور را داغ میکنی تند و تند هم میچسبانی. باشد به هم میرسیم.
ابراهیم خندید. بلند و پرصدا. نیالا ایستاد. باز هم به حالت خبردار. چشمهاش را بست. نفساش را در سینه حبس کرد و هجیکنان گفت: بیست و سه.
ابراهیم خندهاش گرفت.
نیالا گفت: نه نه سوالت خاله زنکی نبود. زنها شلوغش میکنند وگرنه گمان نکنم هیچکس از پیر شدن خوشش بیاید. مرد و زن عین هم.
ابراهیم گرهی بارانی قهوهای را به کمرش محکم کرد. دست در کولهاش کرد. شاید میخواست هدفون را دوباره دربیاورد که از صرافت افتاد. بالاخره چیزی جست. بطری آب را بیرون آورد.
– میخوری؟
– آره تشنهام.
– بیا.
– نه خودت بخور. لیوان که نداری؟
– بگیر. حوصله ندارم روز قیامت کولت کنم.
نیالا دوباره خندید و در بطری را باز کرد و بر دهان گذاشت و آب که میخورد بالای مقنعهاش را با نوک انگشتان گرفته بود و با گوشهی چشم ابراهیم را نگاه میکرد و انگار میخواست دوباره بخندد. ابراهیم تکیه داده بود به دیوار سنگی تا پیرمردی از کنارش بگذرد. حواسش به آب خوردن دختر بود. او هم خندهاش گرفته بود. دستش را دراز کرد و گفت: خوب است یک تعارف زدیمها. شمر!
نیالا با خنده آب خوردن را قطع کرد و آب پاشید روی زمین و سرفهاش گرفت. ابراهیم هم خندید و گفت: نوشِجان. دو تا قایم بزن پشت خودت.
دختر که هنوز داشت ریسه میرفت با دست اشاره به بالا کرد که یعنی نه و دولا دولا جلو رفت تا راست ایستاد.
– وقتی آب میخوردم چرا نگاهم میکردی؟
– دلیلی نداشت.
– مگر میشود؟
– جوابت را میدهم اما یک شرط دیگر هم به شرط ضدحال نزدن اضافه میکنم.
نیالا گفت: هوم. بگذار فکر کنم. خیلیخب قبول است.
ابراهیم گفت: داشتم فکر میکردم چه حیف که مقنعه سرت کردهای و نمیشود آب خوردنت را… هوم آب خوردنت را بهتر…
نیالا گفت: ای سنتی عاشقپیشه! همان قضیهی گلوی بلورین و… هاها
چرخید و کیفش را در هوا تکان داد.
ابراهیم سرش را پایین انداخت و گفت: زیرش زدی.
– چرا؟ چرا زیرش زدم؟ هیچ هم نزدم.
– چرا دیگر. ضدحال زدی.
این را گفت در حالی که به زحمت صدایش درمیآمد طوری که یک بار حرفش را خورد و کلمات را جوید. نیالا شاید متاثر شده باشد گفت: خیلیخب. معذرت میخواهم. سنتی شاید یک کمی بار منفی داشته باشد اما عاشقپیشه که بد نیست. هست؟
ابراهیم آهی کشید و گفت خب سوال بعدی.
نیالا جواب داد کی ازم خواستگاری میکنی؟ داری الان مثلاً تحقیقات میکنی دیگر. سوالهات را دقیق بپرس پسفردا مادر شوهرم نگوید چرا نمیدانستی چشمش ضعیف است یا بچهاش نمیشود.
ابراهیم بالاخره به حرف آمد و گفت: نگفتی کجای اصفهان؟
نیالا ورجه وورجهای کرد و از روی یک سنگ پرید و گفت: گفتم که. فرقی نمیکند. اصلاً من هم یک شرط میگذارم. مسایل خصوصی ممنوع. میرویم پلنگچال سکسک میکنیم صبحانه میخوریم و برمیگردیم و نمیپرسیم چند تا خواهر داری؟ چندتاشان شوهر کرده اند؟ قبول است؟ راستی شرط تو چهبود؟
ابراهیم جوابی نداد. با آستین بینیاش را فشار داد و به پیرمردهایی راه داد که بلندبلند به بحث سیاسی مشغول بودند و نوک کلنگهاشان را در هوا میچرخاندند انگار نقشهی جنگی را بر هوا ترسیم میکنند.
شروع کردند به بالا رفتن از راه بی آنکه توی حرف هم بپرند، بیآنکه سوال خصوصی بپرسند و بیآنکه بدانند راه طولانی است و برآمدن آفتاب حالا چیزی حدود ساعت ده را نشان میدهد. ابراهیم کلاه لبه داری را از کولهاش درآورده و بر سر گذاشته بود، نیالا جایی در بین راه در دستشویی یک رستوران سایهی ارغوانی چشمش را پررنگ تر کرده بود. ابراهیم میان حرفها گاه میایستاد و نفسی تازه میکرد اما نیالا همانطور میگفت و میرفت و گاهی متوجه نمیشد که ابراهیم مثلاً ده متر عقبتر ایستاده است و دارد نگاهش میکند و میخندد. پیچ آخر را که گذشتند نیالا دستهاش را از هم باز کرد، نفس عمیقی کشید و فریاد زد: بفرمایید قربان. این هم پلنگچال!
نیمرو با کره عسل سفارش دادند. جایی نشستند مشرف به شهر. ابراهیم پشت کرد به منظرهی شهر و پشت سر هم چای ریخت. خواستند بروند توی نخ آدمهای دور و بر مثل آن دختر پسری که سر در گریبان هم فرو برده بودند و پچپچ میکردند یا پیرمردی که آرام زیر لب سوت میزد که نیالا گفت بیخود. هنوز حرفهای خودمان تمام نشده. راستی برویم سراغ غذاها؟ تا الان چند سرفصل را مرور کردیم؟
ابراهیم خندید و گفت: تو عمرم اینقدر دربارهی خودم حرف نزده بودم. تو دیگر کی هستی؟
صبحانه که تمام شد برگشتند پایین. نیالا گفت که از کدام مسیر بروند. مسیر برگشت خلوتتر بود. دیگر کمتر کسی از روبرو میآمد. چند جایی پای نیالا لغزید که ابراهیم دستش را حایل میکرد تا او نیفتد. هربار ابراهیم سرخ شد و برای این که دختر صورتش را نبیند الکی سرفه کرد و رو برگرداند. جایی نزدیک همان دوربین عکاسی که رفتنی دیده بودند دوباره نیالا روی سنگی لیز خورد و ابراهیم دستش را گرفت و کمک کرد دور صخرهی کوچک بچرخد. نیالا خندید و گفت: پس توی آن اردوی دسته جمعی تو بودی که دست دخترها را میگرفتی!
ابراهیم پایش را از روی سنگ عبور داد و گفت: نوبت به من نمیرسید خانم محترم. اگر قرار به دستگیری بود خیلی بیشترها توی صف بودند. مخصوصاً… تو هم جلوی پات را بپا من دیگر مسوولیت قبول نمیکنم.
با دوربین عکاس دورهگرد عکس گرفتند به این شرط که عکس را از وسط نصف کنند و هرکس قسمت خودش را بردارد یعنی عکس خودش را. تا عکس ظاهر شد نیالا آن را قاپید و گفت سهم ابراهیم را نخواهد داد. ابراهیم گفت پس بیا یکی دیگر هم بگیریم که نیالا گوشهاش را گرفته بود و دور میشد.
وارد روستا که شدند ابراهیم آب معدنی خرید و داد به نیالا. نیالا گفت: چرا دو تا نمیخری؟ ابراهیم جواب داد: تو کار نداشته باش. آبت را بخور بده من. و دوباره که آب میخورد نگاهش کرد اما این دفعه نیالا حواسش نبود. راه که افتادند پرسید: منتظر کی بودی؟ نیالا چشمهاش را بست و گفت: کی؟ کجا؟
– خیلی خب نمی خواهد…
– منتظر… منتظر تو بودم دیگر. خیلی هم دیر کرده بودی.
– آفرین باور کردم. راستش را بگو.
– قرار بود سوال خصوصی نپرسیم.
– قرارمان تا وقت برگشت بود. الان برگشتهایم.
– اوه. کو تا میدان درکه؟
– قبل از مامورها باید از هم جدا بشویم.
– خیالت تخت. مامورها این ساعت دیگر نیستند. میروند نهار و نماز.
– چه باتجربه!
– همین را بگو.
– خب منتظر کی بودی؟
– پایین که رسیدیم شاید بگویم.
– حتماً باید بگویی.
– چه گیری هستی تو. برای همین است که تا حالا مجرد ماندهای جناب ابراهیمخان.
– تو از کجا میدانی که من مجرد ماندهام خانم مطمئن؟
دختر ایستاد. نوک مقنعهاش را آورد جلو و گفت: راست میگویی. پیداست که دو تا بچه هم داری. اسمشان چیست؟ عکسشان را داری.؟ حتما توی آن کوله.
ابراهیم گفت به هرحال من که چیزی نگفتم تو هم که محال است بفهمی.
– علاقهای هم ندارم که بفهمم.
– ولی من خیلی علاقه دارم که بفهمم تو صبح منتظر کی بودی! آها اینجا را ببین. یککم یواشتر برو. من چهارسال توی این خانه زندگی کردم. چهار سال سخت!
– قشنگ است. عجیب است که تا حالا کوبیده نشده.
– نگرانش نیستم. بالاخره دیر یا زود. برای همین آن بالا بهت گفتم خاطره بازی توی این مملکت بیمعنی است چون مکانها مدام تغییر شکل میدهند.
– آره. حرفت قشنگ بود، فیلسوفانه هم بود.
– ممنونم. پس لطف کن بگو صبح با کی قرار داشتی؟
و هر دو به خنده افتادند. راه داشت به پایان میرسید و آفتاب وسط آسمان بود. مغازهدارهای درکه کنار پیشخوان خمیازه میکشیدند و بچهها از مدرسه برمیگشتند. پشت سرهم میدویدند و هیاهو میکردند. نیالا و ابراهیم با خنده از میانشان میگذشتند و نیالا نوک تکه چوب نازکی را که در دست داشت به دیوارها میکشید. ابراهیم خم میشد که چوب را بگیرد که دختر جاخالی میداد و میخندید یا ابراهیم بطری آب را درآورد که دختر را خیس کند که او میدوید و ابراهیم به دنبالش. رسیدند به پیچ آخری که به میدان ختم میشد. نیالا تا میدان را دوید و سر جای اول صبح ایستاد. نفسی تازه کرد و منتظر ماند تا ابراهیم سلانهسلانه خود را برساند و از پشت دیوار ظاهر شود. تا ابراهیم گذشت و نگاهش کرد دختر گفت: نه نه برگردید سرجایتان. ممکن است قرارتان به هم بخورد. دستش را جلوی دهانش کرد و خم شد و ریسه رفت. ابراهیم گفت: هرچی داد میزنم و صدات میکنم چرا نمیشنوی؟ حتماً من بودم دیگر. نیالا گفت: واقعا که دود از کنده بلند میشود. خب تو که میروی پیش خانم بچهها. از کدام مسیر؟
ابراهیم عینک آفتابی را از چشم برداشت و گفت خب حالا چطوری از هم جدا بشویم؟
– خیلی راحت. دست میدهیم و بایبای.
– یعنی چطوری؟ باید بگوییم خداحافظ؟
– من که با خداحافظ موافقام صد در صد.
– اما نظر من…
– من که شماره تلفن بده نیستم نافرم.
– من هم نخواستم. شماره تلفن هم نمیدهم.
– آفرین. دقیقاً مثل خارجیها.
ابراهیم عرق پیشانیاش را با آستین پاک کرد و گفت به من که خیلی خوش گذشت. مدتها شاید سالها بود…
نیالا گفت به من هم همینطور. آن جملهات دربارهی خاطرهها و مکانها یادم میماند. پس خداحافظ.
و دستش را دراز کرد. ابراهیم دست داد و دست دختر را فشرد و سرش را زیر انداخت و دور شد. دختر همانجا ایستاده بود و نگاهش میکرد. ابراهیم انگار چیزی به فکرش رسیده باشد برگشت و گفت: تو نگفتی چه می خوانی و کجا؟ اما من که گفتم. تو اگر بخواهی راحت میتوانی اسم و آدرس مرا پیدا کنی.
نیالا گفت اوه این همه دانشجوی تاریخ تو این همه سال. تازه به من که این اطلاعات را نمیدهند در ضمن من که اسمت را هم نمیدانم.
– خب کاری ندارد همین حالا بهت میگویم.
– ابراهیم گیر دادی باز؟ قرارمان این چیزها نبود.
– اما تو هم یادت باشد به من گفتی ابراهیم که بعداً بگویی ابی اما این طوری صد سال سیاه هم به من ابی نخواهی گفت.
و بلند خندید. شاید هم بغض کرده بود.
نیالا گفت: من که اسمم را خیلی دوست داشتم.
ابراهیم گفت: باز هم میآیی درکه؟
نیالا گفت: شاید.
ابراهیم گفت: اینطوری من مجبورم هر روز بیایم.
سرش را چرخاند و دوید به سمت مینیبوسهای تجریش. نیالا اما همانجا ایستاده بود و جایی را نگاه میکرد. ابراهیم به نیمهی راه که رسید برگشت و پشت سر را پایید. نیالا از گوشهی دیوار راه افتاده بود که برود. حواسش هم به او نبود. ابراهیم خود را رساند به مینی بوس خط تجریش و چون هنوز مانده بود تا صندلیها پر شوند روی یکی از بلوک های سیمانی نشست و از کولهاش سیگاری درآورد و آتش زد و زیر لب چیزی گفت. همینطور که داشت رفتن دختر را تماشا میکرد دود را از سوراخهای بینی بیرون داد و چوب کبریت خاموش را پرت کرد پشت سرش.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.