هرمز علیپور و هوشنگ چالنگی

گوش بخوابان و ببین

گوش بخوابان و ببین
گرگ صله یی ست بارانی

اکنون که با نهادهای خوف
و جهات ِشکاف
صدای مرغابیان را نزدیک کرده ام
اکنون که با غروب و غول آمیخته ام و پاهایم
نوشیدن ِاخگر و سقوط را آغاز کرده اند
میراث هایم
آخرین ستاره را نشانه می روند

دیگر تن به خواب بسپار
که کلمه ی هوشربا را یافته ام.

***

دیگر نمی خندند

دیگر نمی خندند در این آتش ِ مرگ زده
جز موران ِ سپید

نه ملکوت ِ یخ
کلیدش را می گوید
نه وقت ِ برخاستن
هیچ مویرگ شیهه می آموزد
نه اسپند در خون می پزد
نه پارچه ی سپید گلو دارد

و وقتی دیوانه می شوم
و گندم را می گویم
بعد از من گام بردارد
به من می گوید
بخواب
بخواب ای کودک
روی زبان ِ این اژدها.

***

شب می آید

شب می آید
با دست هایی که
همدیگر را عاشقند
شب می آید
برگشتن و خورشید را زخمی دیدن همیشگی ست

ساده تر از همیشه بگریز
و گریه کن
بجوی
ستاره ای را که مهربان تر
حلق آویز کند
که برای جدایی از این ماه
باید بهانه داشت.

***

تبسمی که فراموش می کنم

تبسمی که فراموش می کنم
در این فجر که گره یی ست
ریخته
دور من

می دوم و استخوانهایم
هیاهوی ماه را عبور می دهند

جنگل می سوزد
تنها برای نامگذاری ی یک عطر

ماه  ماه
سنجاب ِ خیس ِ مُرده
جلد بیندازیم
ما دو سپیدترین دیوانه.

***

هرگز اینگونه

هرگز اینگونه
از عقیمی و مرگ نمی گذشت کرم تابنده

می رویاند
لاشه یی را که می رفت و
ود نمی دیدش

پل های دیگر اما
از تو آگاهند
در باد ایستاده ای
و انگیزه ی دعا را می جویی

ای لال
مگذار در شکاف ِ دندانهات
از قتل آگاه شوند
در سایه بمان
تا گور جای خود را بیابد

هرگز اینگونه
سُم نکوبیدند بر ستاره ی بدرود.

***

معبد برنجین

کودکان ِ چرکپا
برمی گزینند بوهایی از سگان
سر ِ تاریک ناله هایی به هر سو دارد
ای باد بِدَم که تمام نسوخته اند

کودکان می دوند
اما نمی کوبند زنگ های چرکین را
با یک پستان ِ خویش
کودکان می دوند
به من نمی نگرند  نمی مویند
اما شمع های خویش به من می دهند
تا ببینم که می گریم.

***

گاوها

با تو رسیدم و
چه کوچک بودم به نگاهت
ای شبنم ِ پاسداران
خوش آویخته بودی بر من
نَفَسی را که هزار بار برکشیدم و
هزار بار مهتاب بود
و گاوها
که دیگر خوابها بودند آویخته به درختان
همین سایه ها ترکه شان می زدند
آنگاه می افروختند و انتهای خویش را
لذیذ و خواب آلود می نگریستند
و به غروب باز همان بودند
عبوس و بخشاینده
دوستی را به دنبال می کشیدند
و از مُرده
ستاره یی می شناختند بی دهان
آری گاوها
نشانه بودند
که می گرییم و باز ادامه می دهیم

***

آن جا كه مي‌ايستی

آيا آن جا كه می‌ايستی
حكايت جانهايی‌ست
كه در انتظار نوبت خويشند
تا گُر گيرند؟

آيا آن جا كه می‌گذری
انبوهی‌ی رودهاست
كه گلوی مردگان را
می‌جويند و باز پس نمی‌دهند؟

كمانداران و آبزيان
غرق می‌شوند دست در آغوش
و بر هر ريگ كه فرود می‌آيند
صداي مرا می‌شنوند
كه نمی‌خواستم بميرم.

***


در اين مکان

در اين مكان ِ ستارگان خاموش
چون مردگان كه تصويرهاى بهشت به جيب دارند
اين لحظه كه را دوست مى داريد
اى چشم هاى من كه صداى جهان را مى شنويد
چون به ترك ِ خورشيد بگويم
برآبها كه فرشتگان به سوگ مى روند
خواهم ايستاد تا به ژنده هايم نگاه كنند
جامه ها كه در خوابگاه خورشيد به تن كرده ايم
و بوسه ها چه غم انگيزند در برج هاى دور
اما اين دست هاى كيست
كه برعلف هاى خاموش
به هاله هاى غريب آراسته ست.

***


صبح که بلرزد

صبح که بلرزد
در گوش ها و جامه‌دانی کهنه
من پُُر خواهم بود
از چشم‌های خواب آلود
و خواهم دانست
با اولين گام
ماه را با خود دشمن کنم

با درختی که خواب‌ها ديد و کسش تعبير نکرد
به دريايی که ساعتی از شب
دندان افعی‌ست
صبح خواهد مرد
در گوش‌ها و جامه‌دانی کهنه

| برگرفته از « زنگوله ی تنبل » تنها دفتر شعر منتشر شده از هوشنگ چالنگی . تهران،  نشر سالی |

***

| دو شعر برای بهرام اردبيلی |

صبح خوانان
ذولفقار را فرود آر
بر خواب اين ابريشم!
که از “اوفيليا ”
جز دهانی سرود خوان نمانده است

در آن دم که دست لرزان بر سينه داری
اين منم که ارابه خروشان را از مه گذر داده ام

آواز روستائی است که شقيقه های اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستين خونين تو
سنگ را از کف من می پراند!

با قلبی ديگر بيا
ای پشيمان
ای پشيمان!
تا زخم هايم را به تو باز نمايم
– من که، اينک!
از شيارهای تازيانه قوم تو
پيراهنی کبود به تن دارم –

ای که دست لرزان بر سينه نهاده ای

بنگر !
اينک منم که شب را سوار بر گاو زرد
به ميدان می آورم.

***

شب چره

اکنون
خاموش ترين زبان‌ها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خويش
که هجاها را بياد نمی‌آورد
می‌رانم

می رانم

از بهار چيزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگريزم

هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است

ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اينک! از ابر ها بيبن
– چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ئی-

بر کدامين رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد

در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامين تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم

اينک شيهه اسب است که شب چره را مرصع می کند
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد.