در پيش‏زمينه آفتاب پريده‏رنگ يك روز اول تابستان در آلمان. شعاعى از نور از لابلاى پرده به اتاق خواب راه مى‏يابد. پنجره اتاق‏خواب به حياط عمارت بازمى‌شود؛ و منير وقتى كه مى‏خوابد پنجره را به عادت بازمى‏گذارد. اكنون از حياط صداى خش‏خش جارو مى‏آيد. منير مى‏داند، از پس اين‏همه سال ديگر مى‏داند كه اگر بلند شود و از لاى پرده نگاهى به حياط بيندازد، باز زن را مى‏بيند كه مثل هميشه ـ در اين موقع سال – وقتى كه هوا آفتابى ‏است حياط را جارو مى‏زند. حياط وسيع است و زنى كه حياط را جارو مى‏زند سالخورده. هم‏قد و اندازه همان جارو.

منير از صداى جاروكشى زن همسايه از خواب پريده است. مدتى به همان حال نيمه‏خواب و نيمه‏بيدار در بستر مى‏ماند. اين صداى من است كه او را مى بينم. انگار از سوراخ كليد بستر يك زن را مى بينم، با ملافه، بالش و پتويى كه از بوى او نشان دارد از باخود بودن و در خود بودن. قلب منير از اضطراب، دلنگرانى و التهاب مى تپد. چه كسى آنجاست؟ چه كسى پشت در ايستاده است؟ اكنون ديگر مى‏داند، كه هيچكس از پشت در او را صدا نخواهد كرد. يعنى هيچكس روزى او را صدا نخواهد كرد؟

هفته دوم ژوئن است. يك ساعت و نيم پيش منير به قصد خواندن يك كتاب – به قصد خواندن قصه‏اى از يك كتاب در بستر دراز كشيد. قصه ناخوانده ماند، و او به خواب رفت. همين است. مثل راه‏رفتن بر زمينى يخ‏بسته. ناگهان پايت مى‏لغزد و تا به خودت بيايى، مى‏بينى نقشى از زمين هستى – از خاك. مثل غوطه‏خوردن در آب و فرورفتن و ديگر برنيامدن. اين صداى كيست كه از پشت در مى آيد؟ منير جان، منيركم! دختر بابا. بعد تو مى‏روى نرم‏نرمك مى‏نشينى بر زانو پدر و او شانه‏اش را از جيب بغل كت بيرون مى‏آورد و نرم‏نرم موهايت را شانه مى‏زند و تو سر مى‏گذارى بر سينه پدر و به پيراهن اطلسى فكر مى كنى كه از آن توست و در همان حال نگاهت ناگهان مى‏افتد به من ـ به يك مرد ـ كه پشت در ايستاده ام و از سوراخ كليد به تو نگاه مى كنم: منير در بستر دراز كشيده است، زير پتويى كه از تن و از بوى او نشان دارد و هيچ حركت نمى‏كند. انگار در ميان طبيعتى زمستانى يخ بسته است. زن سالخورده به تن حياط هنوز جارو مى‏كشد. خش‏خش‏خش.

چراغ مطالعه روى پاتختى است. منير دست دراز مى‏كند و چراغ را روشن مى‏كند. خميازه‏كشان و خواب‏آلود. موهايش روى صورتش مى‏ريزد و لحظه‏اى راه نگاه را سد مى‏كند. هنوز قلبش مى‏تپد. تپش قلب، يك معنى‏اش اين‏است كه بناست اتفاقى بيفتد يا اتفاقى دارد مى‏افتد و يا هر لحظه ممكن است اتفاقى بيفتد. اما چه اتفاقى؟ يعنى ممكن است هنوز اتفاقى بيفتد؟ كتاب، نيمه باز روى زمين افتاده است. منيركم! وقتى كه داشت خوابت مى‏برد، كتاب از دستت بر زمين افتاد.

منير از بستر بيرون مى‏آيد، در كشوى پاتختى پاكت سيگار و فندك را مى‏جويد و مى‏يابد. سيگارى روشن مى‏كند. به آشپزخانه مى‏رود. جز دو تكه رخت زير هيچ چيز به تن ندارد. از اينجا من برهنگى يك زن را مى بينم كه تنهاست – در يك روز اول تابستان. آشپزخانه در سمت جنوبى عمارت قرار دارد و پنجره‏اش كوچك است و اندكى هم قناس است و آفتابگير نيست. آشپزخانه اين وقت روز تاريك است. منير در يخچال را بازمى كند. ناگهان يك شعاع نور به آشپزخانه مى‏تابد. نور چشم را مى‏زند. نورى كه از يخچال به چهره او مى‏تابد از انجماد نشان دارد. در پاكت شير باز است. منير لحظه‏اى به ليوان‏هاى خالى فكر مى كند كه در قفسه آشپزخانه به‏قاعده كنار هم چيده شده است. از ليوان صرف‏نظر مى‏كند و از پاكت، جرعه‏اى شير مى‏نوشد. پاكت شير را سر جايش مى‏گذارد، در يخچال را مى‏بندد. باز تاريكى. محسوس‏تر از پيش. از جنس اتاق قناس. در تاريكى، ناگهان چشمش مى‏افتد به كركره آشپزخانه. كركره كج است و ساقه شمعدانى كه بر هره پنجره ايستاده است، از سنگينى كركره خميده است. نكند بشكند؟ لايه‏اى از غبار و چربى روى برگ‏هاى شمعدانى نشسته است. برگ‏هاى شمعدانى بى‏جلاست. بعد تو ناگهان به برهنگى‏ات فكر مى‏كنى و از خودت مى‏پرسى پس چرا هيچ‏وقت هيچ‏اتفاقى نمى‏افتد و چرا هيچ‏وقت ساقه شمعدانى زير سنگينى كركره نمى‏شكند و چرا هيچ‏وقت كجى كركره راست نمى‏شود و چرا هيچ‏وقت نور روز به اتاق راه پيدا نمى كند؟

منير در يكى از محله‏هاى اطراف شهر زندگى مى‏كند، محله‏اى با خانه‏هاى پيش‏ساخته از بتون، آپارتمان‏هايى به اندازه يك قربيل. همه شبيه هم. تنها دلخوشى در اين همانندى همان حياط مشترك است و صداى خش‏خش جارو كه هميشه در روزهاى آفتابى به گوش مى‏رسد. منيركم! مى بينمت كه از پنجره نشيمن كه مسلط است بر خيابان به بيرون نگاهى مى‏اندازى. پياده‏رو خلوت است و پاكيزه. در پاكيزگى پياده‏رو نوعى وسواس، نوعى جنون نهفته است از جنس تنهايى تو. براى همين محله به هر نامى مى‏تواند ناميده شود و هر نامى كه داشته باشد، زود از خاطر مى‏رود.

منير به حمام مى‏رود. برهنه مى‏شود. من از پشت در او را مى بينم: يك زن تنها كه دو تكه رخت زنانه را از تن درمى‏آورد. آب را باز مى‏كند و زير دوش مى‏رود. آب داغ است. از داغى آب ـ منير من ـ تنت گرم مى‏شود. خون در رگ‏هايت با سرعت بيشترى به حركت درمى‏آيد. تپش قلبت را فراموش مى‏كنى. آرامش به زير پوستت راه مى‏يابد و تو را از آن خود مى‏كند.

منير چشمانش را مى‏بندد. مى‏داند كه يكى از كاشى‏ها با نقش اسليمى ترك برداشته است. به ترك نقش اسليمى كاشى فكر نمى كنى در اين لحظه. آب داغ است ـ داغ. زنى تنها زير دوش. برهنگى پيكر زنى تنها كه داغ است. منير چشم باز مى كند. دست دراز مى‏كند و قالب صابون را از جاصابونى برمى‏دارد. نرم‏نرم و به‏دقت به تنش صابون مى‏مالد. آب داغ همچنان مى‏بارد بر تن تو، و تو احتمالا به لغزندگى صابون فكر مى‏كنى و از خودت مى‏پرسى پس چرا داغى آب را ديگر احساس نمى‏كنى. پوست منير اكنون سرخ شده است. بى‏حسى تن بر داغى آب غالب است و منير همچنان نرم‏نرم صابون به تن خود مى‏مالد. خوشبختى در اين لحظه يعنى همين: صابون كه كف مى‏كند و با آب داغ از روى پوستت شسته مى‏شود، محو و نابود مى‏شود مثل همه خاطره‏هايى كه تو ـ منيرم ـ با خود حمل كرده‏اى تا به اينجا – تا اين لحظه. اما مگر مى‏شود اين همه را به آب شست؟ مگر مى‏شود براى هميشه زير دوش ايستاد و خود را به آب داغ سپرد و مگر مى‏شود براى هميشه چشم دوخت به صابون كه چگونه بر پوست كف مى‏كند و مگر مى‏شود براى هميشه نقش اسليمى ترك‏برداشته كاشى را نديد؟ مثل كشتن است – قتل نفس. اما از ياد بردن چگونه مى‏تواند همجنس و همزاد قتل باشد؟ اين بازى، بازى توست. اما تو به راستى كى هستى؟ از خودت مى‏پرسى من كيستم – و چرا؟ و اين را هم مى‏دانى، از پس اين همه سال ديگر مى‏دانى كه در اين راه به يك همسفر، به يك همدم احتياج دارى و از خودت مى‏پرسى كه آيا كسى واقعاً پشت در ايستاده است – در اين لحظه كه تو برهنه – يك زن برهنه و تنها زير دوش ايستاده‏اى و پوستت از داغى آب سرخ است؟

منير شير آب را مى‏بندد. تازه در اين لحظه متوجه مى‏شود كه همه جا را بخار گرفته است. يك زن برهنه و تنها را مى بينم كه در ميان لايه‏هاى بخار شناور است. منير با احتياط از كابين بيرون مى‏آيد. دست دراز مى‏كند به سوى رخت‏آويز و حوله را برمى‏دارد. حوله كوچك است. مى‏دانى كه با حوله نمى‏توانى همه جاى بدنت را خشك كنى. پس از موها صرفنظر مى‏كنى. يك زن برهنه ميان لايه‏هاى بخار – منير من، منيركم ـ كه با حوله به دقت خود را خشك مى‏كند. بخار آب كلافه‏ات كرده است. قلبت همچنان مى‏تپد. دلت مى‏خواهد در را باز كنى. اما از خودت مى‏پرسى نكند كسى به راستى پشت در ايستاده باشد و اين كيست كه در اين لحظه به من نگاه مى كند؟ يك زن برهنه. تميز. باطراوت و نيمه‏خيس، شناور ميان لايه‏هاى بخار. پوست: سفيد و براق. آماده تنفس. مشتاق زندگى. داغ. قلبت همچنان مى‏تپد از هيجان، از اضطراب. بااين‏حال وقتى از ترس در را باز كردى، مرا نديدى. هيچكس پشت در نبود. بخار آب اكنون به‏تدريج در كل فضا پخش مى‏شود و جا باز مى‏كند براى هواى تازه. حوله خيس است ـ خيس. حوله را در جاى رخت‏هاى چرك مى‏اندازى. جاى رخت‏هاى چرك در حمام است ـ سه كنج ديوار. حتى با چشم بسته هم مى‏توانى آن را پيدا كنى. منير من در جعبه آينه را باز مى‏كند. اسباب آرايش به دقت در جعبه آينده چيده شده است. از آن ميان ظرف شيشه‏اى كرم را برمى‏دارد و به پوستش كرم مى‏مالد. كشاله ران. برجستگى پستان‏ها. گردى شكم. گردن، دستها و آخر سر چهره‏اى كه در آينه نمى‏بينى. آينه بخار كرده است. بخار آينه را با كف دست مى‏زدايى و خود را در آينه مى‏بينى. اين كيست كه در آينه به تو نگاه مى كند؟ اين زن بيگانه كيست كه در آينه به تو نگاه مى كند؟ از روى كاسه دستشويى شورت و پستان‏بندت را برمى‏دارى. مى‏پوشى. شورت: سفيد و كتانى. پستان‏بند: سفيد و كتانى. نم بدنت به دو تكه رخت نفوذ مى‏كند. يك زن تنها در حمام. با شورت‏نم‏دار. پستان‏بند نم‏دار. موهاى خيس كه به روى شانه رها شده است.

منير به آشپزخانه مى‏رود. قهوه دم مى‏كند. براى خود يك فنجان قهوه مى‏ريزد. سرپا قهوه را جرعه‏جرعه مى‏نوشى. بى‏قرارى. بى قرار است منيركم. براى همين نمى‏نشيند پشت ميز نهارخورى. ميز چهارنفره است. اما هرگز جز منيرم هيچكس پشت اين ميز ننشسته است. به تلفن فكر مى كنى كه از هفته گذشته تاكنون حتى يك بار هم به صدا درنيامده است. نكند گوشى را سر جايش نگذاشته باشى؟ منير، منير من فنجان قهوه را در ظرفشويى مى‏گذارد. به اتاق خواب مى‏رود. از كمد لباس، از ميان آن همه رخت زنانه، دامن و پيرهنى انتخاب مى كند. آن‏ها را سريع مى‏پوشد. ناگهان چشمت مى‏افتد به بستر كه از بوى تو نشان دارد. بستر يك زن تنها. مرا نديدى. من ايستاده بودم پشت در و به تو نگاه مى كردم، و تو از خودت مى پرسى: چه كسى پشت در ايستاده است؟

از حياط هنوز صداى خش‏خش جارو مى‏آيد. منير مى‏داند، از پس اين‏همه سال ديگر مى‏داند كه اگر از لاى پرده نگاهى به حياط بيندازد، باز زن را مى‏بيند كه مثل هميشه، در اين موقع سال، وقتى كه هوا آفتابى‏است حياط را جارو مى‏زند. حياط وسيع است و زنى كه حياط را جارو مى‏زند سالخورده. هم‏قد و اندازه همان جارو. قلب منير باز مى‏تپد از اضطراب، دلنگرانى و التهاب. چه كسى آنجاست؟ چه كسى پشت در ايستاده است؟ اكنون ديگر مى‏داند، ديگر مى‏دانم كه روزى از پشت در او را صدا مى كنم ـ منير، منير من، منيركم!