مردم خستگی را درک نمی کنند. گمانشان خستگی مثل پابرهنه راه رفتن يک جور بی ادبی است.
پتر هاندکه
فرامرز اسدی. سی و چهار ساله. بلند قامت. خميده قامت. در آپارتمانش را میبندد. نيمه شب است. ترس خورده و مشکوک يک لحظه به دوروبر خود مینگرد. چراغ راهرو را روشن میکند. پيش از رفتن، يکبار ديگر در آپارتمانش را امتحان میکند. نمیدانم چرا در را پشت سرم میبندم. برای من که هر نيمه شب خوابزده خود را در خيابانهای خيس و تهی رها میکنم، برای فرامرز اسدی ديگر فرقی نمیکند که در بسته باشد. خوب گوش میدهم. حتی صدای نفسهايم را میشنوم. چسناله. حس میکنم دسته کليد سنگينتر شده است. از پلهها که پايين میآيم کليدها در دستم جرينگ جرينگ صدا میکنند. لابد به من میخندند. جرينگ جرينگ. حتماً به من میخندند که در فکرهای بیسر و تهام مدام از ديوارهای بلند بالامیکشم، ديوارهای سايهداری که هميشه با من بودهاند، در من بودهاند. ديوارهايی که در درون من هميشه ويران شدهاند و دوباره از نو سر برداشتهاند. بلندتر و ترسناکتر از پيش؛ سايهدارتر از پيش.
فرامرز اسدی حالا تا حد يک شمارهء پروندهء غبارگرفته در اداره کاريابی تنزل کرده است. از فولاد هم که باشی ذوبت میکنند. فرامرز اسدی
را سالهاست که ذوب کردهاند. تهماندههايش را، ته ماندههايم را در قالبی ريختند که قالب من نيست. من که اخته نبودم، بیشهامت و ترسو نبودم. اينقدر با چماق قانون بر سرت میزنند که از همهشان بترسی. بز در مقايسه با من شيردل است. دستکم با سر فارغ به چرا میرود. من حتی ديگر جرأت نمیکنم روز روشن از خانه بيرون بروم. تا لنگ ظهر میخوابم. بعد خودم را میبندم به چای و سيگار. میگويم چای! خندهدار است. تازهدم که باشد، آبزيپوست. هرچه بماند پررنگتر میشود. ناهار و شام را در يک وعده میخورم. چيزی سرهم میکنم. چيزی زهرمار میکنم. بعد مینشينم پایتلويزيون. آبجو میخورم. تلويزيون را برای آدمهای تنها ساختهاند. تلويزيون را ساختهاند که داروندارت را به آبجو بدهی و نگاهت را به صفحهاش بدوزی. اوايل خوب بود. بیحس میشدم. خستهام میکرد. خوابم میبرد. حالا فقط منگم میکند. معدهام داغان است. هميشه سرم درد میکند. سينه دردم ديگر مزمن شده است. گاهی اينقدر تنها هستم که خيال میکنم حرف زدن را فراموش کردهام. گاهی اينقدر دلزدهام که حتی از خودم بدم میآيد. گاهی حتی از ديدن خودم در آينه تعجب میکنم. او کيست که نگاهت میکند؟ او کيست که لگدمالشده و رنجور با درد به تو مینگرد؟ از همه میترسم.از صداهاشان نفرت دارم. از روزهای آفتابی بيزارم. روزهای ابری قابلتحملترند. شب اما زيباست. کسی نمیبيندت. کسی رانمیبينی. برای همين فقط شبها از خانه بيرون میآيم. دستهايم را توی جيب میکنم. سرم را پايين میاندازم. در خيابانهای خلوت پرسه میزنم. فکر میکنم.
اگر همان موقع که پدرم تخم مرا در زهدان مادرم میکاشت شهامتش را از دست میداد، اگر همان موقع اخته میشد، مجبور نمیشدم سی و چهار سال آزگار تن به اين زندگی پرمخافت بدهم. ديگر نمیشناسمشان. قيافهشان را از ياد بردهام. هرچندگاه نامه مینويسند. جملات قالبی، حرفهای باسمهای و کسالتآور که نخوانده میشود سوزاندشان. سالی، ماهی يک بارتلفن میکنند. بس که رقيقالقلباند، صداشان پشت تلفن میلرزد. رقت قلبشان، احساسات ماليخوليايی شان مرا میترساند. فقط گوش میدهم. حتی سعی نمیکنم جوابشان را بدهم. حتی سعی نمیکنم بفهمم از جانم چه میخواهند. صداشان از اعماق تاريخ میآيد. انگار هيچوقت نبودهاند. انگار بودهاند، اما نبودهاند. هستهای نيست شده. بودههای نابوده. نابوده پدری که صدای تاريخیاش هنوز دورگه است. نابوده پدر بغضکردهای که هنوز غضب میکند. از وقتی برایشان نوشتهام که ديگر هيچ اميدی به من نيست، اراده کردهاند که سر و سامانم بدهند. چيزی که زياد است، بدبختتر از من. بیشهامتتر از من. اختهتر از من. میاندازندش تنگ دلم. میکشمش زير رانهايم. اوايل حتماً خوش میگذرد. بعد عادی میشود. من آدمم. هر جور بخواهم زندگی میکنم. هر جور بخواهم میميرم. البته اينها همه حرف است. اينها همه صوت است. من کی آدم بودم؟ کی هر جور دلم خواسته زندگی کردهام؟ تازه من، فرامرز اسدی ميانبدبختها جزو خوشبختترين آدمهاست. هر چه باشد اينقدر شهامت داشتم از زير چادر مادرم بيرون بيايم. عاقبت ديدم دنيا به دست کيست. ففهميدم که ما را به تخمشان هم حساب نمیکنند. تا دلت بخواهد بيچارهتر از من در هم میلولند. مثل عنکبوت تارهای هزارسالهشان را به دور خود تنيدهاند. فکر میکنند جهان به قيام و قعود آنان پابرجاست. کارمندش رشوهخوار. کاسبش تبهکار. پاسبانش مافنگی. جوانش مزلف.
میگويند تهران را زيبا کردهاند. در و ديوارها را رنگ کردهاند. تا توانستهاند با قلتشن بازی تير چراغ برق کاشتهاند. اسمش را هم گذاشتهاند پارک نور. آبنما ساختهاند. شبهای جمعه دست زنت را بگير، آبنما تماشا کن. برو پارک نور. نور تماشا کن. تا دلت میخواهد چلوکباب بخور. خوب جماع کن. صبح جمعه اما حمام يادت نرود. برو حمام نمره غسل ترتيبی بکن. به ترتيب، ترتيبت را میدهند. شبهای جمعه اما میتوانی ترتيب بدهی. اينقدر که چند لحظه منگ بشوی. اينقدر که دقدل يک هفتهء طاقتفرسا را توی دلش خالی کنی. دلش را بهدست بياوری. اگر تپل مپل باشد که چه بهتر. اما حتماً بايد سر به راه و نجيب باشد. پسرم! مواظب باش بدعادتش نکنی. دم حجله روحش را بکش. تحقيرش کن. انسان از حقارت زاييده می شود. مراقب سلامتیات هم باش، فرزند دلبندم! پياز زياد بخور. خرما کمر را سفت میکند، پسر جان دو روز ديگر از کمر میافتی، بدبخت به سايهات هم شک میکنی، بيچاره! برو کلاهت را يک خرده بالاتر بگذار، الدنگ! چه خوب يکديگر را کامل میکنند! يکی امر میکند، ديگری فرياد میزند. يکی داد و ديگری زار میزند. مادرم به گريستن عادت کرده است. دلش میخواهد آرزو به دل نماند. دلش میخواهد نوهاش را ببيند. مگر من، خودم چه غلطی کردهام که توليد مثل کنم؟ مگر من، خودم چه بودهام که نسخه بدلم چه باشد. حتماً ناقصالخلقه میشود.
فرامرز اسدی در امتداد ديوارهای تمام نشدنی به جای نامعلومی میرود. ايکاش مقصدی میداشتم. ايکاش کسی بود که سر بر شانهاش میگذاشتم. از باران خيس شدهام. اين ديوارها هر چقدر که طولانی باشند، سرانجام به آخر میرسند. سرانجام هر چيز نابودی است. فرجام هر چيز دلزدگی است. فرامرز اسدی هنوز راه درازی در پيش دارد. آدمی با فرياد به دنيا میآيد و با باد میرود. بر باد میرود. ايکاش میتوانستم بخوابم. ايکاش میتوانستم بيدار بمانم.
صدای موسيقی پاپ میآمد. صدای قاه قاه خندهشان میآمد. بکوب می رقصيدند. مستانهمی خنديدند. فرامرز اسدی لک ولککنان تا آخر اين خيابان میرود. بعد خيابان ديگری آغاز میشود. تا صبح میگردم. میتوانم همين جا بنشينم. میگويند پطرکبير از چشمهای که در اينجا بوده آب نوشيده است. اگر حقيقت داشته باشد، در اين نيمهشب بارانی فرامرز اسدی بر جای پطرکبير نشسته است.
فرامرز اسدی سر ميز صبحانه نشسته بود. نشستهام و با دقت کره روی نانم میمالم. رييس از در وارد میشود. سرزنده است. خوشبين و فعال است. با يکايک همکارانش خوش و بش میکند. صندلیاش را جلومی کشد. مینشيند. موسيقی نشاطآوری از راديو پخشمی شود. “آقای هن! پوستتان چقدر برنزه شده ! مرخصی تشريف داشتيد؟” ـ نخير خانم. حمام آفتاب مصنوعی گرفتهام. دلم به حالش میسوخت. بدبخت خبر نداشت. خوب کاشته بودم. بايد دستخوش میداد. تا عمر دارد يادش نمیرود که چه خاکی به سرش ريختهام. چه تخمی توی زهدان زنش کاشتهام. ” آقای هن، راستی اتوموبيلجديدتان مبارک باشد. ” ـ کابريوست. ديروز از کمپانی تحويل گرفتم. امسال قصد دارم با خانم به يونان بروم. ” لبخند بزن. شادی کن. احساس پيروزی بکن. ” ـ آقای اسدی باور کنيد من با شما هيچ ضديتی ندارم. اما ديگر نمیشود اين کاکاسياهها را تحمل کرد. ” چه عرض کنم، حضرت اجل؟ البته ما هم آدميم.” ـ شما فرق داريد، آقای اسدی. هر چه باشد کار میکنيد.
لقمه بگير. بر قطر شکمت، بر چربی خونت بيفزا. هنوز هيچ نشده زهوارت دررفته است. نفس از جای ديگرت می کشی. خرناسه است. نفير شومی است که هستیات را در فضا میپراکند. ” آقای اسدی! راست است که در آن خراب شده مردها چهار تا زن میگيرند؟” ـ بله. حقيقت دارد. رييس! اما راستش ديگر برای کسی کمر نمانده. بخند. قهقهه بزن. کره روی نانت بمال. خامه با مربای توت فرنگی خيلی خوشمزه است. همان يکبار کافی بود. حتماً فراموش کردهای. دست کاتارينايت را گرفته بودی. کاتارينای خوشگل را، آن ملوسک حشری را با خودت آورده بودی که ببيند چه ترکتازی میکنی. خم که میشد، دو تا گلابیهای آبدارش آويزان میشدند. معلوم بود منتظرند که دستی بچيندشان. اينقدر سرت گرم بود که نفهميدی. حتی صدای خندههای شهوانیاش را نمیشنيدی. فکر همه چيز را کرده بود. اول کاپوت را از کيفش بيرون آورد. ” حضرت اجل! همسرتان، کاتارينای نازنينتان بهخدا خيلی حشریاند.” لبخند بزن. پس از صرف صبحانه قهوه لذتبخش است. جرعه جرعه لذت ببر. خدمتشان عرض کردم که در ولايت ما کاپوت منسوخ شده است. با قهوه سيگار میچسبد.”کبريت بدهم خدمتتان؟” گسيخته هم میشد آرزوی سیسالهاش را برآورد. گسيخته هم میشد اوج گرفت، به اوج رسيد. “مقدور نبود رييس.” گسيخته افتضاحکاری است. کاپوت فاجعه است. خاصه شبرنگ باشد. چراغ را که خاموش کردم، ديدم در تاريکی میدرخشد. دستی به سر کچلت بکش. از عصبانيت موهای نداشتهاش را دانه دانه بکن.همسرتان را به صرف چای ايرانی دعوت کرده بودم. ـ میدانم آقای اسدی. کاتارينا به موجودات بدوی از کودکی علاقمند بوده است.
اين موجود حشری فکر میکرد چهل دزد بغداد در انتظارش هستند. حتماً توقع داشت افسانه هزار و يکشب برايش بگويم. از پلهها که بالا میرفت تمام مدت حواسم به پاهای خوشتراشش بود. “اين هم چای کاتارينا، ببين چقدر معطر است!” چای بهانه بود. اولپيرهنش را درآورد. من روی مبل لميده بودم و پادشاهی می کردم. پستانبند نپوشيده بود. خواست دامنش را درآورد. نگذاشتم. اينطور بهتر است، کاتارينا. موهايت را بيفشان. بگذار پستانهايت را بفشارم. بگذار در آغوشت بگيرم. خواست سوار بشود. يک عمر سواری داده بودم. ديگر بس بود. حضرت اجل! کاتاريناتان داغ بودند، داغ داغ.
دستش را گذاشته بود روی زنگ. اول نمیخواستم در را باز کنم. ول کن نبود. در را که باز کردم، ديدم زير چشمهايش از بیخوابی کبود است. گذاشتم سير گريه کند. هيچ حرف نمیزدم. وانمود میکردم دلم میسوزد. پا روی پا انداخته بودم و خدايی میکردم. ـ فرامرز به دادم برس! اگر بور بشود باز يک چيزی. حالا موقع شادمانی من است. حالا ديگر من به قهقهه میخندم. خيالت راحت باشد. حتماً کاکاسياه از آب درمیآيد. پشت چشم نازک کرد. با گوشهء دستمال اشکهايش را پاک کرد. خيال میکرد شوخی میکنم. ـ تو راستی کجايی هستی فرامرز؟ “حکايتش طولانی است، خانم خوشگل! پدرپدربزرگم ماداگاسکاری بوده.” چرا چشمهايت از حدقه بيرون زده؟ واقعاً خندهدار است. “پدر پدربزرگم در سواحل کستاريکا نطفهمان را کاشت. برای همين همهمان حشری هستيم. خلق و خوی بدوی داريم.” مگر يادت رفته که چه داغ بود و لزج؟ سوزانده بودت. انباشته بودت. سرشار شده بودی. سيراب شده بودی و چه کيفی میکردی. صدای نک و نالهات را هنوز هم میشنوم. بديش اين است که زود از يادتان می رود. علی بابا دست به سينه به خدمتت ايستاده بود. عشق میکردی. خدايی میکردی. خدا تب کرده بود. خدا گرسنه بود. پيش پايت زانو زدم. فرامرز اسدی سرش را ميان پاهايت فروبرده بود. بوی عطر میداد. مزهء کونهء خيار میداد. میمکيدمت. میليسيدمت. از خودت رفته بودی. بلند شدی. خروسکت بلند شده بود. دست خودت نبود. خروسک که بجنبد، ديگر نمیشود کاريش کرد. دستهايت را به ديوار گرفته بودی. پاهايت را باز کرده بودی. آن يک کف دست پارچهء توری را که جر دادم، نالهات بلند شد. هيچ فکرش را نمیکردی. گمانت من هم مثل شوهر قزميتت هستم که مردانگی را با استيک آبدار و بشکهء آبجو يکسان میانگارد. مشت کرده بودم. همه وجودت در مشت من فشرده میشد. کف دستم خيس بود. داشت حالم بههممیخورد. از خودم بدم آمده بود. چاچولباز نبودم که شدم. چاچولکلمهخندهداریست. چاچولباز آدم مضحکیاست. دلقک است.
فرامرز اسدی، دلقک چاچولباز هنوز بر جای پطرکبير نشستهاست. مردی به طرف او میآيد. تلوتلوخوران. بيشتر به سايه میماند. موهای ژوليدهاش بر شانهاش ريخته. دار و ندارش را در يک گاری زهواردررفته روی هم تل کرده است. گاری را لکولککنان دنبال خودش میکشد. دست کم تکليفش با زندگی روشن است. مرا که میبيندمیخندد. حوصلهاش را ندارم. نزديکتر میآيد. به فرامرز اسدیخيره میماند. بايد بلند شوم. تا صبح وقت زيادی نمانده. يک دفعه زير خنده میزند. ريسه میرود. بايد در امتداد ديوارها بروم. از هر چه ديوار سايهدار است میگذرم. خود را در پهنه دشت رها میکنم. در حاشيه جادهها می روم که به انتهای جهان برسم. انتهای جهان همين جا است. انتهای جهان در ذهن من مدفون است. همچه سفر بیبازگشتی چمدان نمیخواهد. بار و بنديلت را کنار ديواری بگذار و با خيال راحت خود را در چاه خلای ذهن خوابزدهات رها کن. من از بچگی از خوابزدگی میترسيدم. از خيابانهای تاريک و تهی میترسيدم.
اينجا چه خبر است؟ گمانم موزه باشد. برو نزديکتر. صورتت را به شيشه بچسبان. از اينجا فقط میشود اشباح برنزی را ديد که آدميان را ريشخند میکنند. اينان مردمان دقيق و حسابگریاند. از هر چيز موزه میسازند. نمونههای متناقض را کنار هم میچينند و زيبايی میآفرينند. از آدميان هم موزه میسازند. موزهی آدمهای عتيقه. من هم يکی از اينان. هنوز در دهاتمان با چراغ گردسوز سر میکنند، در اينجا کامپيوتر از ديگ زودپز هم خانگیتر است. مینشينی مقابل کامپيوترت. ساعتها نگاهت را به صفحهی مونيتور میدوزی. اطلاعات طبقه بندیمیکنی. باکامپيوترت معاشقه میکنی. تا به خودت بيايی میبينی که نيمه شب است. بطریهای آبجو در اتاق پانزده متريت پراکندهاند. زيرسيگاری پر از کونه سيگار است. اتاق بوی نا میدهد. پنجره را باز میکنی. نفس عميق میکشی. يک روز ديگر در پيش است. صبح زود بايد سر کار رفت. اين ماه حتماً اجارهخانهات را به موقع میپردازی. قسط عقبافتاده کامپيوترت را حتماً ماه ديگر خواهی پرداخت. بحران اقتصادی است. وضع بازار کار افتضاح است. درآمد سرانهء ملی به ميزان هفت درصد کاهش يافته است. نرخ تورم به ميزان دوازده درصد افزايش يافته است. گويندهء اخبار لبخند مليحی بر لب دارد. حيف که ملاحتش ساختگی است. تا به پيمبر رسيد، آسمان تپيد. همه را دارند از کار بيکار میکنند. نکند نوبت تو هم برسد؟ هيچ بعيد نيست. فردا يادت باشد خايهء رييست را بيشتر بمالی. حضرت اجل مرخصی تشريف داشتند؟ به به. چهخوب لطفاً پايين بکشيد. میخواهم بمالم. اين هم از دستمال. میبينيد که چقدر دقيقام؟ میبينيد که چقدر به فکر مصالح کارم هستم؟ چی فرموديد؟ به دستمال احتياج نيست؟ البته حق با شماست. اصلا دستمال کلمهء خندهداری است. وقتی کار دست ماليدن است، ديگر به دست مال چه حاجت؟ جامعه صنعتی شهامت آدميان را میگيرد. روحآدمی را اخته میکند. جسمت را بيمه کردهای، ولی روحت را به مزايده گذاشتهای. اگر کارت را از دست بدهی، همه چيزت را از دست دادهای. تا يک سال از بيمهء بيکاریاستفاده میکنی. بعدش چی؟ بعد خدا بزرگ است. کدام خدا، مرد حسابی؟ خدا مرده است. خدا مال آدمهای عتيقه است. خدا مال چاچولبازهاست. امروزه روز، هم بايد گوشت تنت را بخوری، هم منت قصاب را بکشی. همه چپ چپ نگاهت میکنند. خيال میکنند از دسترنج آنان زندگی میکنی. سربار جامعه شدهای. يک شبه چپاولگر شدهای. تازه سی و چهار سالت است. اما ديگر به درد هيچ کاری نمیخوری. در جامعه صنعتی آدميان زود پير میشوند. بنشين با تلويزيونت گپ بزن. بنشين با کامپيوترت صحبت کن. بنشين کفلمه کن. نترس. روانشناسی مدرن حتی اينکار را توصيه هم میکند. يک جور مکاشفه است. يکی شدن با طبيعت است. اتحاد فاعل و مفعول است. ـ آقای اسدی من به اين نتيجه رسيدهام که ما با هم تفاهم داريم. “نظر لطفتان است، همکار گرامی.” راستش نمیدانم چطور میشود با همچهآدمی تفاهم داشت. ـ آقای اسدی، امشب شام را ميهمان من باشيد. “از لطف تان متشکرم. اما باور کنيد بيشتر از هشت ساعت نمیتوانم تحملتان کنم.” ـ حق داريد. هيچکس حاضر نيست حتی يک ساعت با من زير يک سقف زندگی کند. بس که خودخواهم. بس که پولدوست و تنگنظرم. میدانيد….چه جور بگويم؟ “حرفتان را بزنيد. راحت باشيد. نقاب را از چهرهتان برداريد. منمحرمالاسرارم. اين سينهمدفنالاسرار است.” تو حرفت را بزن، فردا پدرت را میسوزانم. هرچه امروز به من بگويی، فردا چماق می شود بر سرت. ـ کارم راحت است. حقوقم کافی است. آپارتمانی لوکس دارم که به ميل خودم تزئينش کردهام. بيمهام. خوشبختم. با اينهمه تنها هستم. ميانه خوبی با خانمها ندارم. بيشتر مايلم با خودم ور بروم. فکر میکنم اينجور آدمی با اندام خود، با درون خود ارتباط برقرار میکند. “چه عرض کنم، آقا؟ اگر مايلايد، البته میتوانيد به خودتان عشق بورزيد.” متمدن و بافرهنگ باش اسدی. مواظب باش به حقوق ديگران تجاوز نکنی. البته با پنبه هميشه میشود سر بريد. سر چراغ قرمز بايست. میايستم تا چراغ سبز بشود. دستهايم را توی جيبم میکنم. سرم را پايين میاندازم. اين هم از چراغ. بالاخره سبز شد. از خيابان میگذرم. وارد پياده رو میشوم. مواظب باش به کسی تنه نزنی. مواظب باش گوشهء کتت به کت کسی نگيرد. اگر میتوانستم يک متر کوتاهتر می شدم. اگر میتوانستم دو متر کوتاه تر میشدم. ايکاش نقطهای بودم بر صفحه کاغذ.
خيابان حتی نيمه شبها هم شلوغ است. قطره های باران در نور میدرخشد. آسفالت سياهتر میزند. چرخ اتوموبيلها روی آسفالت غيژغيژ لذتبخشی دارد. مو بر تنت راست میايستد. همه جا بوی نم و نا میدهد. من بوی نا را دوست دارم. من شبگردها رادوست دارم. زير باران ايستاده است و گيتار میزند. آوازمیخواند. زمزمهکنان، نجواکنان مثل باران میخواند. میايستم و به او نگاه میکنم که پوست قهوهايش درخشندگی خيسی دارد. میايستم و به او نگاه میکنم که از باران نمیترسد. او نيز از جايی میآيد که چتر بیمعنی است. او نيز از اعماق تاريخ به اينجا پرتاب شده است. يک لحظه به فرامرز اسدی که مبهوت مانده است نگاه میکند. سازش را روی سرش میگذارد و میرود. شانههايشآويخته است. او نيز خسته است. او هم موجودی است دوگانه، در تناقض با خويش، نيمه متحول. او هم ديگر از باران وحشت دارد.
سر چراغ قرمز بايست. به ساعتت نگاه کن. دير شد. امروز بايد به اداره کاريابی بروم. پس چرا چراغ سبز نمیشود؟ گورپدرشان. میگذرم. ببين چه جور نگاه میکنند. انگار آدم نديدهاند. انگار جايشان را تنگ کردهام. انگار جنايت کردهام. ايکاش ديشب زودتر میخوابيدم. صبح علیالطلوع هم بيدار شدن واقعاً عذاب است. اما کاريش نمیشود کرد. اجارهء دو ماه را نپرداختهام. اخطاريهء بانک توی جيبم است. حقوق بيکاريم را به جرم اختگی قطع کردهاند. صبح تان بخير باشد، حضرت اجل. باور کنيد به نان شب محتاج شدهام. ببينيد مرا. خوب نگاه کنيد مرا. به من میآيد که تن پرور باشم؟ آخر جوری نگاهم میکنيد که انگار به مفتخوری عادت کردهام. ملاحظه کنيد. در پروندهام هست. چشمتان را بازکنيد، میبينيد. سياه روی سفيد هست. به زبان مادریتان نوشتهاند. گواهی کردهاند. مهر و امضا کردهاند که پنج سال و سه ماه و دو روز برایتان حمالی کردهام. چرا اينجور حرف میزنيد؟ آرام تر هم صحبت کنيد می فهمم. کر که نيستم. چرا جويده جويده حرف میزنيد؟ ادای مرا درمیآوری ديوث؟ نشانت میدهم. دمار از روزگارت درمیآورم. شکايت میکنم. به کی؟ وکيل خرج دارد. از کجا بياورم؟ گورپدرشان هم کرده. بالاخره يک جوری میشود. در بختآزمايی شرکت میکنم. شايد برنده بشوم.
میروم خانه. چای دم میکنم. با سر فارغ سيگاری میکشم. میخوابم. نمیتوانستم بخوابم. نمیتوانستم بيدار بمانم. ماه در کجا فرومیرود؟ سپيده از کجا برمیدمد؟ اگر میتوانستم در پی باد میدويدم. با باد میرفتم. فرامرز! فقط دويدن کافی نيست. بايد بدانی که به کجا میدوی. فرامرز اسدیسی و چهار سال آزگار فقط دويده است. سی و چهار سال آزگار به هر کجا که باد میرفت، من نيز رفتهام. حالا خستهام. خستگی را نمیتوان معنی کرد. خستگی را بايد فهميد. بايد حس کرد.
نيمهشبها کار نشمهها خوب سکه است. ايستادهاند کنار خيابان. هر شب کرکرهی آهنی پاساژ را پايين میکشند. حتماً میترسند محل فسق و فجور بشود. اما هنوز زير سقفش اينقدر جا هست که چهارپنج تاشان دور هم جمع بشوند. صدای کرکرخندهشان تا اينجا هم میآيد. اغلب دامن کوتاه میپوشند با جوراب توری. بعضیهاشان چکمه قرمز هم پا میکنند. حتماً هوسانگيزتر است. اگر بار اولت باشد، تا به خودت بيايی میبينی که داری بحث سياسی می کنی. لخت و عور درازت میکند و همينطور که با ماملهاتورمیرود از خطر اسلامگرايی برايت میگويد. بعضیهاشان حتی مترقی هم هستند. رسالتی برای خودشان قائلاند. در امور زير شکم پند و اندرز میدهند. اگر مچاچنگ افسرده باشد دلجويی میکنند. يک جور روانکاوی تجربی است که فقط يک ربع طول میکشد. وقت معهود که برسد لباسپوشيده و ناکام با جيب خالی در خيابانها پرسه میزنی. اگر بخت يارت باشد، دکمههای پيرهنت را يکی در ميان نبستهای. مفيستو در مقايسه با اينان فرشته است. گمانم افلاطون گفته است که عاشقان دنبال نيمه گمشده خود میگردند. اگر حقيقت داشته باشد، امروزه روز همه يک نيمه کم دارند. آدمهای نصف نيمه. يکی از اينان فرامرز اسدی. تلقی ما از عشق، خودآزاری است. عاشق بايد صبح تا شب چسناله کند و معشوق جفاکار بیاعتنا به او سر بر زانوی ديگری بگذارد. اگر معشوق دستيافتنی باشد، فاسد است. فاجر است. حتی برای عشق هم قالب تراشيدهايم. اما اينها همه حرف است. صوت است. حقيقت را بايد در جاهای ديگر جست. در رستمالتواريخ آمده است: نرخرها و مادهخرهای بسيار میآوردند و بر همديگر میانداختند و از تماشای مجامعت آن نرخرها همه محظوظ میشدند. حشمت همچه سينه می زد که اشک از چشم شمر سرازير می شد. همو به ماچهخر میگفت سوفيالورن صحرا. اکنون پست مدرنيسم الهی در ايران تحقق يافته است. اکنون هرکس که تيغش می برد، تجلی خدا بر زمين است. نغمههای الهیشان بر سر هر کوی و برزنی شنيده میشود. اکنون حتی معلمها هم حليتالمتقين میخوانند. تا بيست سال پيش مينیژوپ میپوشيدند. حالا يک شبه مؤمن شدهاند. حتی پاسبانها هم امروزه روز مجتهدند. برای اجتهاد به يک قبضه ريش احتياج داری و يک تسبيح. اينها و البته قدری وقاحت مصالح کارند. اقتضای زمانهاند. شرط قانونگذاریاند. بر سينهات بکوب. نذر و نياز کن. عزاداران را خرج بده. به پيشانيت بزنو اشک بريز. سجده کن. پيشانی بر خاک بمال. همه بايد در مقابل خدا احساس گناه کنند. خدا در همه جا حضور دارد. خدا قانون می گذارد . خدا بر سر منبر وعظ میکند. خدا سوار بر پاترول ژاپنی در شهر میگردد. در ايران اکنون همه گناهکارند. همه در برابر هم احساس گناه میکنيم. شهرنو را با خاک يکسان کردهاند. گناه را به شيوهء خود ريشهکن کردهاند. اما شهرنوی بزرگتری در ذهنمان تأسيس کردهاند، تا لابد جندهبارگیشان را پنهان بدارند.
فرامرز اسدی سيزده ساله است. عاشق دختر همسايه است. ايوان را آب پاشيدهاند. باغچه را آب دادهاند. موقع غروب است. يک لحظه به بالا نگاه میکند. دختر سبزهروی همسايه زار و نزار با موهای بافته روی بام ايستاده است. قلب کوچک فرامرز در همان لحظه فرومیريزد. هنوز بر زمين سفت نشاشيده بودم که حاليم بشود عشق چيزی جز ياوهسرايیهای رمانتيک نيست. هر شب بر آجرهای بهمنیسردرخانهشان می نوشتم که دوستش می دارم. هر غروب به دکان نانوايی می رفتم و انتظارش را می کشيدم. هر غروب می آمد. چشمهايش را هنوز به ياد دارم. مثل دو تا ذغال گرد افروخته وسط صورت استخوانيش می درخشيد. ترسی که در چشمهايش پنهان بود، می ترساندم. حتی يک کلمه هم با او حرف نزدم. جرأت نمی کردم به او نزديک بشوم. انگار از جنس رؤيا بود. انگار اگر به طرفش می رفتم ناگهان محو میشد. نانش را که میگرفت، از زير چشم نگاهم می کرد و می رفت. هر غروب کارم اين شده بود که از دکان نانوايی تا سرکوچهمان دنبالش بروم. همه چيز را فراموش کرده بودم. بين خواب و بيداری، در برزخ زندگی میکردم و خود نمی دانستم. از ميان صدای اذان و قيل و قال بچهها وناسزای زن همسايه و لعن و نفرين مادر میگذشتم و به او میرسيدم.
ششبعاشورا است. بوی شله زر میآيد. بوی حلوا میآيد. زن همسايه شربت سکنجبين پخته است. از دور صدای سينه زنی میآيد. من با سر انگشتهايم، خوابآلود گونههايش را نوازش میدهم. انگشتهايم روی گونههای ملتهبش میلغزد و لبهايش را میآزمايد. موهايش پشت سرش ريخته است. دکمههای پيرهنش را بازمی کنم. چشمهای ملامتبارش در چشمخانه سرگردانند. نمیدانم با پستانهای کوچکش چه بايدم کرد. سرش را روی شانهاممیگذارد. چشمهايش را میبندد که از خواب میپرم. در ديگ پر از سکنجبين زن همسايه غرق شدهام. همه جا ناگهان چسبناک شده است. احساس می کنم در کثافت می غلتم. دلم میخواهد نه اتاق که جهانی ويران شود که راز گناهکاريم پنهان بماند.
دسته سينهزنی راه افتاده است. فرامرز اسدی از حمام برمی گردد. سيد احمد نيری، برادر معشوق خيالی زير کتل رفته است. دسته عزاداران حسينی، سينهزنان، زنجيرزنان میخواند:
ای گروه جاننثاران حسين
ای هواداران و ياران حسين
فرامرز کوچک آرزو میکند يک سر و گردن از سيد احمد نيری بلندتر باشد. دلم میخواهد مثل او زير کتل بروم و دور خودم بچرخم. صدای سنج میآيد. عباس قصاب با صدای دورگهاش پشت بلندگو به آواز میخواند:
جرعه آبی به اين طفلان دهيد
منتی بر زينب نالان نهيد
من که تازه مرد شدهام ايستادهام بر سر پنجه پا و از روی شانه مردی که به پيشانی خود میزند به زنجيرها نگاه میکنم که بر کت و کولهای خونآلود فرومیآيد. صدای سنج جوریاست که خيال میکنی صدای زنجيرهاست که در خون آدميان طاهر میشود. صدای دهل جوری است که خيال میکنی سينه مردان میشکافد. دختر سبزهروی همسايه سر از پنجره بيرون آورده است. چشمهايش سياهتر میزند. انگار بيشتر میترسد. رازی ميان ماست. ناخواسته او را نيز به گناه تپش تن خود آلودهام. دسته سينهزنی ناگهان متوقف میماند. سنجزنان از نواختن بازمیمانند. زنجيرزنان، دستهاشان در هوا می خشکد. دستهای سينهزنان رو به آسمان گشوده میماند. عباس قصاب بلندگويش را بر زمين میگذارد. سراسيمه به طرف دکان قصابی میدود. ساطورش را برمیدارد. با يک دست مردم را پس میزند. همه مثل مجسمههای چوبی بر زمين میريزند. فرامرز اسدی به ساطور عباس قصاب خيره میماند. عباس با حرکتی ماهرانه فرامرز کوچک را دوشقه میکند. يک شقه نذر لب تشنه حسين بنعلی و شقه ديگر پيشکش چشمهایسياه او که میترسيد، که هنوز هم میترسد.
ايرج از دور برای فرامرز اسدی که خود را در چاه خلای ذهن خوابزدهاش رها کرده است، دست تکان میدهد. بايد نقاب به چهره زد. آدمی بینقاب برهنه است. لبخند میزنم. دستش را به گرمی میفشارم. بايد صميمی بود. اين وقت شب خوب در خيابانها پرسه میزنی! میخواهد بگويد جرم است. میخواهد بگويد در برابر من احساس گناه کن. بلند میخندم. نبايد به روی خودم بياورم. خوب، چه خبر؟ کجايی؟ پيدايت نيست. اينها مقدمهچينی است. حرفشان را در لفافه میزنند. خوب میداند که من چه میکنم. منتهی میخواهد از زبان خودم بشنود. در اينجا همه از هم باخبرند. همه سايه همند. سالهاست که میشناسمش. مدتی کارگر روزمزد بود. مدتی در قمارخانه پادويی می کرد. مدتی دانشجوی فيزيک بود. دورهی آرايشگری هم ديده است. الان، شبها تاکسی میراند. در خفا مواد هم میفروشد. زنش را طلاق داده است. به هر کس میرسيد میگفت آذر جنده بود. کسی که مونس و همدمش را اينجور به لجن میکشد، حتماً اگر دستش برسد خون مرا میريزد. بايد از اينان فرار کرد. فقط بديش اين است که راه گريزی نيست. جوری نگاهت میکند که انگار از راز سر به مهری باخبر است. اينان میخواهند اخاذی کنند. باج میگيرند. بايد سلطنتشان را بر جهان بپذيری. وگرنه مسخرهات میکنند. بنگ میکشند و ريشخندت میکنند. الان هم نشئه است. بيخود میخندد. مزخرف میگويد. ربط و بیربط سرهم میکنند و تحويلت میدهند. بديش اين است که تو نيز بايد به خنده اينان بخندی. در موزه آدمهای عتيقه اجناس بنجل هم يافت میشود. ايرج هم يکی از اينان. بنجل.
مسافری از راه میرسد. ايرج دنده را چاق میکند. پا روی گاز میگذارد. میرود. فرامرز اسدی اما همچنان خيس از باران بايد ادامه بدهد. ديوارهای بلند سايهدار تا ابدالاباد ادامهمیيابند. شهر، گستردهتر، بيرحمتر و مرموزتر به ذهن آدميان تحميل میشود. هشت سال است که در اين گوشه جهان زندگی میکنم. با اين وجود در اينجا هيچ تعلق خاطری ندارم. اين شهر با همه ساکنانش، با همه خيابانها و ساختمانهايشهنوز با من بيگانه است. در اين شهر ديوارهايی هست با قدمت صد ساله، دويست ساله و بيشتر. پيش از من بودهاند، پس از من نيز خواهند بود. اشيا در اينجا عينيت محضاند. هيچ خاطرهای را به ذهن متبادر نمیکنند. در اينجا راحت میتوان مرد. از اينجا راحت میتوان رفت. در اين کوچه کافهای هست که تا صبح باز است. پنجاه سال پيش سردابه بوده است. شراب میانداختند. از پلهها پايين میروم. صدای موسيقی میآيد. صدای همهمه میآيد. دود سيگار همه جا را انباشته است. پشت پيشخان مینشينم. آبجو سفارش میدهم. چند وقت است که در خيابانها پرسه میزنم؟ نمیدانم. به صبح وقتزيادی نمانده. اينقدر هست که بشود مست و خراب به خانه بازگشت. نورهای رنگارنگ بر ديوارها میلغزند. آدميان پايکوبان درهممیشوند. آدمی در اينجا خود را در نور و رنگ و صدا فراموش میکند. گمانم اپيکور گفته است که ترديد زندگی آدميان را نابود میکند. شايد روزی میتوانستم از اول شروع کنم. شايد اگر کسی را میيافتم که تنهاييم را شريک باشد، میتوانستم از ديوارهای بلند ذهنم بگذرم. اما مگر من کی هستم که بتوانم يک موجود ديگر را با همهی بحرانهايش، عقدهها و کمبودهايش درک کنم؟ حداکثر بحرانها، عقدهها و کمبودهايم را به او تحميل میکنم. او که مثل من خرد شده است. او که مثل من از درون ويران شده است. فرامرز اسدی تهمانده آبجويش را لاجرعه سرمیکشد. دار و ندارش را میدهد و با يک بطر تکيلا خود را به خيابان میاندازد. شهر با همه جلال و جبروتش، با همه ديوارهای بلندش فرامرز اسدی را در ميان گرفته است. او را، من را، ما را بلعيده است. سر چهار راه، خيابان بیپايان ديگری آغاز میشود. ده قدم جلوتر در ميدانگاهی اژدهايی برنزی دهان گشوده است. انگار میغرد. انگار برمیآشوبد. مینشينم زير دم اژدها. پاهايم را دراز میکنم. سرم را به پايه سيمانی تکيه میدهم و جرعه جرعه مینوشم.
حيف که در روزهای بارانی نمیشود طلوع سپيده را ديد …..
برگرفته از مجموعه داستان “ديوارهای سايه دار” ، انتشارات تصوير، 1990 م، آمريکا، لس آنجلس
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.