مردم خستگی را درک نمی‏ کنند. گمان‏شان خستگی مثل پابرهنه راه رفتن‏ يک جور بی ‏ادبی است.

پتر هاندکه

فرامرز اسدی. سی و چهار ساله. بلند قامت. خميده قامت. در آپارتمانش را می‏بندد. نيمه شب است. ترس خورده و مشکوک يک لحظه به دوروبر خود می‏نگرد. چراغ راهرو را روشن می‏کند. پيش از رفتن، يک‏بار ديگر در آپارتمانش را امتحان می‏کند. نمی‏دانم چرا در را پشت سرم می‏بندم. برای من که هر نيمه شب خوابزده خود را در خيابان‏های خيس و تهی رها می‏کنم، برای فرامرز اسدی ديگر فرقی نمی‏کند که در بسته باشد. خوب گوش می‏دهم. حتی صدای نفس‏هايم را می‏شنوم. چسناله. حس می‏کنم دسته کليد سنگين‏تر شده است. از پله‏ها که پايين می‏آيم کليدها در دستم جرينگ جرينگ صدا می‏کنند. لابد به من می‏خندند. جرينگ جرينگ. حتماً به من می‏خندند که در فکرهای بی‏سر و ته‏ام مدام از ديوارهای بلند بالامی‏کشم، ديوارهای سايه‏داری که هميشه با من بوده‏اند، در من بوده‏اند. ديوارهايی که در درون من هميشه ويران شده‏اند و دوباره از نو سر برداشته‏اند. بلندتر و ترسناک‏تر از پيش؛  سايه‏دارتر از پيش.

فرامرز اسدی حالا تا حد يک شمارهء  پروندهء غبارگرفته در اداره کاريابی تنزل کرده است. از فولاد هم که باشی ذوبت می‏کنند. فرامرز اسدی

را سال‏هاست که ذوب کرده‏اند. ته‏مانده‏هايش را، ته مانده‏هايم را در قالبی ريختند که قالب من نيست. من که اخته نبودم، بی‏شهامت و ترسو نبودم. اين‏قدر با چماق قانون بر سرت می‏زنند که از همه‏شان بترسی. بز در مقايسه با من شيردل است. دست‏کم با سر فارغ به چرا می‏رود. من حتی ديگر جرأت نمی‏کنم روز روشن از خانه بيرون بروم. تا لنگ ظهر می‏خوابم. بعد خودم را می‏بندم به چای و سيگار. می‏گويم چای!  خنده‏دار است. تازه‏دم که باشد، آب‏زيپوست. هرچه بماند پررنگ‏تر می‏شود. ناهار و شام را در يک وعده می‏خورم. چيزی سرهم می‏کنم. چيزی زهرمار می‏کنم. بعد می‏نشينم پایتلويزيون. آبجو می‏خورم. تلويزيون را برای آدم‏های تنها ساخته‏اند. تلويزيون را ساخته‏اند که داروندارت را به آبجو بدهی و نگاهت را به صفحه‏اش بدوزی. اوايل خوب بود. بی‏حس می‏شدم. خسته‏ام می‏کرد. خوابم می‏برد. حالا فقط منگم می‏کند. معده‏ام داغان است. هميشه سرم درد می‏کند. سينه دردم ديگر مزمن شده است. گاهی اين‏قدر تنها هستم که خيال می‏کنم حرف زدن را فراموش کرده‏ام. گاهی اينقدر دلزده‏ام که حتی از خودم بدم می‏آيد. گاهی حتی از ديدن خودم در آينه تعجب می‏کنم. او کيست که نگاهت می‏کند؟ او کيست که لگدمال‏شده و رنجور با درد به تو می‏نگرد؟ از همه می‏ترسم.از صداهاشان نفرت دارم. از روزهای آفتابی بيزارم. روزهای ابری قابل‏تحمل‏ترند. شب اما زيباست. کسی نمی‏بيندت. کسی رانمی‏بينی. برای همين فقط شب‏ها از خانه بيرون می‏آيم. دست‏هايم را توی جيب می‏کنم. سرم را پايين می‏اندازم. در خيابان‏های خلوت پرسه می‏زنم. فکر می‏کنم.

اگر همان موقع که پدرم تخم مرا در زهدان مادرم می‏کاشت شهامتش را از دست می‏داد، اگر همان موقع اخته می‏شد، مجبور نمی‏شدم سی و چهار سال آزگار تن به اين زندگی پرمخافت بدهم. ديگر نمی‏شناسم‏شان. قيافه‏شان را از ياد برده‏ام. هرچندگاه نامه می‏نويسند. جملات قالبی، حرف‏های باسمه‏ای و کسالت‏آور که نخوانده می‏شود سوزاندشان. سالی،  ‏ماهی يک بارتلفن می‏کنند. بس که رقيق‏القلب‏اند، صداشان پشت تلفن می‏لرزد. رقت قلبشان، احساسات ماليخوليايی ‏شان مرا می‏ترساند. فقط گوش می‏دهم. حتی سعی نمی‏کنم جوابشان را بدهم. حتی سعی نمی‏کنم بفهمم از جانم چه می‏خواهند. صداشان از اعماق تاريخ می‏آيد. انگار هيچوقت نبوده‏اند. انگار بوده‏اند، اما نبوده‏اند. هست‏های نيست شده. بوده‏های نابوده. نابوده پدری که صدای تاريخی‏اش هنوز دورگه است. نابوده پدر بغض‏کرده‏ای که هنوز غضب می‏کند. از وقتی برای‏شان نوشته‏ام که ديگر هيچ اميدی به من نيست، اراده کرده‏اند که سر و سامانم بدهند. چيزی که زياد است، بدبخت‏تر از من. بی‏شهامت‏تر از من. اخته‏تر از من. می‏اندازندش تنگ دلم. می‏کشمش زير ران‏هايم. اوايل حتماً خوش می‏گذرد. بعد عادی می‏شود. من آدمم. هر جور بخواهم زندگی می‏کنم. هر جور بخواهم می‏ميرم. البته اين‏ها همه حرف است. اين‏ها همه صوت است. من کی آدم بودم؟ کی هر جور دلم خواسته زندگی کرده‏ام؟ تازه من، فرامرز اسدی ميانبدبخت‏ها جزو خوشبخت‏ترين آدم‏هاست. هر چه باشد اينقدر شهامت داشتم از زير چادر مادرم بيرون بيايم. عاقبت ديدم دنيا به دست کيست. ففهميدم که ما را به تخم‏شان هم حساب نمی‏کنند. تا دلت بخواهد بيچاره‏تر از من در هم می‏لولند. مثل عنکبوت تارهای هزارساله‏شان را به دور خود تنيده‏اند. فکر می‏کنند جهان به قيام و قعود آنان پابرجاست. کارمندش رشوه‏خوار. کاسبش تبهکار. پاسبانش مافنگی. جوانش مزلف.

می‏گويند تهران را زيبا کرده‏اند. در و ديوارها را رنگ کرده‏اند. تا توانسته‏اند با قلتشن بازی تير چراغ برق کاشته‏اند. اسمش را هم گذاشته‏اند پارک نور. آب‏نما ساخته‏اند. شبهای جمعه دست زنت را بگير، آب‏نما تماشا کن. برو پارک نور. نور تماشا کن. تا دلت می‏خواهد چلوکباب بخور. خوب جماع کن. صبح جمعه اما حمام يادت نرود. برو حمام نمره غسل ترتيبی بکن. به ترتيب، ترتيبت را می‏دهند. شبهای جمعه اما می‏توانی ترتيب بدهی. اينقدر که چند لحظه منگ بشوی. اينقدر که دق‏دل يک هفتهء طاقت‏فرسا را توی دلش خالی کنی. دلش را به‏دست بياوری. اگر تپل ‏مپل باشد که چه بهتر. اما حتماً بايد سر به ‏راه و نجيب باشد.  پسرم!  مواظب باش بدعادتش نکنی. دم حجله روحش را بکش. تحقيرش کن. انسان از حقارت زاييده می شود. مراقب سلامتی‏ات هم باش، فرزند دلبندم!  پياز زياد بخور. خرما کمر را سفت می‏کند، پسر جان  دو روز ديگر از کمر می‏افتی، بدبخت  به سايه‏ات هم شک می‏کنی، بيچاره! برو کلاهت را يک خرده بالاتر بگذار، الدنگ!  چه خوب يکديگر را کامل می‏کنند! يکی امر می‏کند، ديگری فرياد می‏زند. يکی داد و ديگری زار می‏زند. مادرم به گريستن عادت کرده است. دلش می‏خواهد آرزو به دل نماند. دلش می‏خواهد نوه‏اش را ببيند. مگر من، خودم چه غلطی کرده‏ام که توليد مثل کنم؟ مگر من، خودم چه بوده‏ام که نسخه بدلم چه باشد. حتماً ناقص‏الخلقه می‏شود.

فرامرز اسدی در امتداد ديوارهای تمام نشدنی به جای نامعلومی می‏رود. ايکاش مقصدی می‏داشتم. ايکاش کسی بود که سر بر شانه‏اش می‏گذاشتم. از باران خيس شده‏ام. اين ديوارها هر چقدر که طولانی باشند، سرانجام به آخر می‏رسند. سرانجام هر چيز نابودی است. فرجام هر چيز دلزدگی است. فرامرز اسدی هنوز راه درازی در پيش دارد. آدمی با فرياد به‏ دنيا می‏آيد و با باد می‏رود. بر باد می‏رود. ايکاش می‏توانستم بخوابم. ايکاش می‏توانستم بيدار بمانم.

صدای موسيقی پاپ می‏آمد. صدای قاه ‏قاه خنده‏شان می‏آمد. بکوب می‏ رقصيدند. مستانه‏می ‏خنديدند. فرامرز اسدی لک‏ ولک‏کنان تا آخر اين خيابان می‏رود. بعد خيابان ديگری آغاز می‏شود. تا صبح می‏گردم. می‏توانم همين جا بنشينم. می‏گويند پطرکبير از چشمه‏ای که در اينجا بوده آب نوشيده است. اگر حقيقت داشته باشد، در اين نيمه‏شب بارانی فرامرز اسدی بر جای پطرکبير نشسته است.

فرامرز اسدی سر ميز صبحانه نشسته بود. نشسته‏ام و با دقت کره روی نانم می‏مالم. رييس از در وارد می‏شود. سرزنده است. خوشبين و فعال است. با يکايک همکارانش خوش و بش می‏کند. صندلی‏اش را جلومی ‏کشد. می‏نشيند. موسيقی نشاطآوری‏ از راديو پخش‏می ‏شود. “آقای هن!  پوست‏تان چقدر برنزه شده ! مرخصی تشريف داشتيد؟”   ـ نخير خانم. حمام آفتاب مصنوعی گرفته‏ام. دلم به حالش می‏سوخت. بدبخت خبر نداشت. خوب کاشته بودم. بايد دستخوش می‏داد. تا عمر دارد يادش نمی‏رود که چه خاکی به سرش ريخته‏ام. چه تخمی توی زهدان زنش کاشته‏ام. ” آقای هن، راستی اتوموبيلجديدتان مبارک باشد. ” ـ کابريوست. ديروز از کمپانی تحويل گرفتم. امسال قصد دارم با خانم به يونان بروم. ” لبخند بزن. شادی کن. احساس پيروزی بکن. ” ـ آقای اسدی  باور کنيد من با شما هيچ ضديتی ندارم. اما ديگر نمی‏شود اين کاکاسياه‏ها را تحمل کرد. ” چه عرض کنم، حضرت اجل؟ البته ما هم آدميم.” ـ  شما فرق داريد، آقای اسدی. هر چه باشد کار می‏کنيد.

لقمه بگير. بر قطر شکمت، بر چربی خونت بيفزا. هنوز هيچ نشده زهوارت دررفته است. نفس از جای ديگرت می‏ کشی. خرناسه است. نفير شومی است که هستی‏ات را در فضا می‏پراکند. ” آقای اسدی‍! راست است که در آن خراب شده مردها چهار تا زن می‏گيرند؟”  ـ بله. حقيقت دارد. رييس! اما راستش ديگر برای کسی کمر نمانده. بخند. قهقهه بزن. کره روی نانت بمال. خامه با مربای توت فرنگی خيلی خوشمزه است. همان يک‏بار کافی بود. حتماً فراموش کرده‏ای. دست کاتارينايت را گرفته بودی. کاتارينای خوشگل را، آن ملوسک حشری را با خودت آورده بودی که ببيند چه ترکتازی می‏کنی. خم که می‏شد، دو تا گلابی‏های آبدارش آويزان می‏شدند. معلوم بود منتظرند که دستی بچيندشان. اينقدر سرت گرم بود که نفهميدی. حتی صدای خنده‏های شهوانی‏اش را نمی‏شنيدی. فکر همه چيز را کرده بود. اول کاپوت را از کيفش بيرون آورد. ” حضرت اجل!  همسرتان، کاتارينای نازنين‏تان به‏خدا خيلی حشری‏اند.”  لبخند بزن. پس از صرف صبحانه قهوه لذتبخش است. جرعه جرعه لذت ببر. خدمتشان عرض کردم که در ولايت ما کاپوت منسوخ شده است. با قهوه سيگار می‏چسبد.”کبريت بدهم خدمت‏تان؟” گسيخته هم می‏شد آرزوی سی‏ساله‏اش را برآورد. گسيخته هم می‏شد اوج گرفت، به اوج رسيد. “مقدور نبود رييس.” گسيخته افتضاح‏کاری است. کاپوت فاجعه است. خاصه شبرنگ باشد. چراغ را که خاموش کردم، ديدم در تاريکی می‏درخشد. دستی به سر کچلت بکش. از عصبانيت موهای نداشته‏اش را دانه‏ دانه بکن.همسرتان را به صرف چای ايرانی دعوت کرده بودم. ـ می‏دانم آقای اسدی. کاتارينا به موجودات بدوی از کودکی علاقمند بوده است.

اين موجود حشری فکر می‏کرد چهل دزد بغداد در انتظارش هستند. حتماً توقع داشت افسانه هزار و يکشب برايش بگويم. از پله‏ها که بالا می‏رفت تمام مدت حواسم به پاهای خوشتراشش بود. “اين هم چای ‏کاتارينا، ببين چقدر معطر است!”  چای بهانه بود. اولپيرهنش را درآورد. من روی مبل لميده بودم و پادشاهی می‏ کردم. پستان‏بند نپوشيده بود. خواست دامنش را درآورد. نگذاشتم. اينطور بهتر است، کاتارينا. موهايت را بيفشان. بگذار پستان‏هايت را بفشارم. بگذار در آغوشت بگيرم. خواست سوار بشود. يک عمر سواری داده بودم. ديگر بس بود. حضرت اجل! کاتاريناتان داغ بودند، داغ داغ.

دستش را گذاشته بود روی زنگ. اول نمی‏خواستم در را باز کنم. ول کن نبود. در را که باز کردم، ديدم زير چشم‏هايش از بی‏خوابی کبود است. گذاشتم سير گريه کند. هيچ حرف نمی‏زدم. وانمود می‏کردم دلم می‏سوزد. پا روی پا انداخته بودم و خدايی می‏کردم.  ـ فرامرز به دادم برس! اگر بور بشود باز يک چيزی. حالا موقع شادمانی من است. حالا ديگر من به قهقهه می‏خندم. خيالت راحت باشد. حتماً کاکاسياه از آب درمی‏آيد. پشت چشم نازک کرد. با گوشه‏ء دستمال اشک‏هايش را پاک کرد. خيال می‏کرد شوخی می‏کنم. ـ تو راستی کجايی هستی فرامرز؟ “حکايتش طولانی است، خانم خوشگل!  پدرپدربزرگم ماداگاسکاری بوده.” چرا چشم‏هايت از حدقه بيرون زده؟ واقعاً خنده‏دار است. “پدر پدربزرگم در سواحل کستاريکا نطفه‏مان را کاشت. برای همين همه‏مان حشری هستيم. خلق و خوی بدوی داريم.”  مگر يادت رفته که چه داغ بود و لزج؟ سوزانده بودت. انباشته بودت. سرشار شده بودی. سيراب شده بودی و چه کيفی می‏کردی. صدای نک و ناله‏ات را هنوز هم می‏شنوم. بديش اين است که زود از يادتان می رود. علی بابا دست به سينه به خدمتت ايستاده بود. عشق می‏کردی. خدايی می‏کردی. خدا تب کرده بود. خدا گرسنه بود. پيش پايت زانو زدم. فرامرز اسدی سرش را ميان پاهايت فروبرده بود. بوی عطر می‏داد. مزهء ‏کونهء ‏خيار می‏داد. می‏مکيدمت. می‏ليسيدمت. از خودت رفته بودی. بلند شدی. خروسکت بلند شده بود. دست خودت نبود. خروسک که بجنبد، ديگر نمی‏شود کاريش کرد. دست‏هايت را به ديوار گرفته بودی. پاهايت را باز کرده بودی. آن يک کف دست پارچه‏ء توری را که جر دادم، ناله‏ات بلند شد. هيچ فکرش را نمی‏کردی. گمانت من هم مثل شوهر قزميتت هستم که مردانگی را با استيک آبدار و بشکهء ‏آبجو يکسان می‏انگارد. مشت کرده بودم. همه وجودت در مشت من فشرده می‏شد. کف دستم خيس بود. داشت حالم به‏هم‏می‏خورد. از خودم بدم آمده بود. چاچول‏باز نبودم که شدم. چاچول‏کلمه‏خنده‏داری‏ست. چاچول‏باز آدم مضحکی‏است. دلقک است.

فرامرز اسدی، دلقک چاچول‏باز هنوز بر جای پطرکبير نشسته‏است. مردی به طرف او می‏آيد. تلوتلوخوران. بيشتر به سايه می‏ماند. موهای ژوليده‏اش بر شانه‏اش ريخته. دار و ندارش را در يک گاری زهواردررفته روی هم تل کرده است. گاری را لک‏ولک‏کنان دنبال خودش می‏کشد. دست ‏کم تکليفش با زندگی روشن است. مرا که می‏بيندمی‏خندد. حوصله‏اش را ندارم. نزديک‏تر می‏آيد. به فرامرز اسدی‏خيره می‏ماند. بايد بلند شوم. تا صبح وقت زيادی نمانده. يک دفعه زير خنده می‏زند. ريسه می‏رود. بايد در امتداد ديوارها بروم. از هر چه ديوار سايه‏دار است‏ می‏گذرم. خود را در پهنه‏ دشت رها می‏کنم. در حاشيه جاده‏ها می ‏روم که به انتهای جهان برسم. انتهای جهان همين جا است. انتهای جهان در ذهن من مدفون است. همچه سفر بی‏بازگشتی چمدان نمی‏خواهد. بار و بنديلت را کنار ديواری بگذار و با خيال راحت خود را در چاه خلای ذهن خوابزده‏ات رها کن. من از بچگی از خوابزدگی می‏ترسيدم. از خيابان‏های تاريک و تهی می‏ترسيدم.

اينجا چه خبر است؟ گمانم موزه باشد. برو نزديک‏تر. صورتت را به شيشه بچسبان. از اينجا فقط می‏شود اشباح برنزی را ديد که آدميان را ريشخند می‏کنند. اينان مردمان دقيق و حسابگری‏اند. از هر چيز موزه می‏سازند. نمونه‏های متناقض را کنار هم می‏چينند و زيبايی می‏آفرينند. از آدميان هم موزه می‏سازند. موزه‏ی آدم‏های عتيقه. من هم يکی از اينان. هنوز در دهاتمان با چراغ گردسوز سر می‏کنند، در اينجا کامپيوتر از ديگ زودپز هم خانگی‏تر است. می‏نشينی مقابل کامپيوترت. ساعت‏ها نگاهت را به صفحه‏ی مونيتور می‏دوزی. اطلاعات طبقه بندی‏می‏کنی. باکامپيوترت معاشقه می‏کنی. تا به خودت بيايی می‏بينی ‏که نيمه شب است. بطری‏های آبجو در اتاق پانزده‏ متريت پراکنده‏اند. زيرسيگاری پر از کونه سيگار است. اتاق بوی نا می‏دهد. پنجره را باز می‏کنی. نفس عميق می‏کشی. يک روز ديگر در پيش است. صبح زود بايد سر کار رفت. اين ماه حتماً اجاره‏خانه‏ات را به موقع می‏پردازی. قسط عقب‏افتاده کامپيوترت را حتماً ماه ديگر خواهی پرداخت. بحران اقتصادی است. وضع بازار کار افتضاح است. درآمد سرانهء  ملی به ميزان هفت درصد کاهش يافته است. نرخ تورم به ميزان دوازده درصد افزايش يافته است. گويندهء اخبار لبخند مليحی بر لب دارد. حيف که ملاحتش ساختگی است. تا به پيمبر رسيد، آسمان تپيد. همه را دارند از کار بيکار می‏کنند. نکند نوبت تو هم برسد؟ هيچ بعيد نيست. فردا يادت باشد خايهء رييست را بيشتر بمالی. حضرت اجل مرخصی تشريف داشتند؟ به ‏به. چه‏خوب لطفاً پايين بکشيد. می‏خواهم بمالم. اين هم از دستمال. می‏بينيد که چقدر دقيق‏ام؟ می‏بينيد که چقدر به فکر مصالح کارم هستم؟ چی فرموديد؟ به دستمال احتياج نيست؟ البته حق با شماست. اصلا دستمال کلمهء ‏خنده‏داری است. وقتی کار دست ماليدن است، ديگر به دست‏ مال چه حاجت؟ جامعه صنعتی شهامت آدميان را می‏گيرد. روح‏آدمی را اخته می‏کند. جسمت را بيمه کرده‏ای، ولی روحت را به مزايده گذاشته‏ای. اگر کارت را از دست بدهی، همه چيزت را از دست داده‏ای. تا يک سال از بيمهء بيکاری‏استفاده می‏کنی. بعدش چی؟ بعد خدا بزرگ است. کدام خدا، مرد حسابی؟ خدا مرده است. خدا مال‏ آدم‏های ‏عتيقه ‏است. خدا مال چاچول‏بازهاست. امروزه‏ روز، هم بايد گوشت تنت را بخوری، هم منت قصاب را بکشی. همه چپ چپ نگاهت می‏کنند. خيال می‏کنند از دسترنج آنان زندگی می‏کنی. سربار جامعه شده‏ای. يک شبه چپاولگر شده‏ای. تازه سی و چهار سالت است. اما ديگر به درد هيچ کاری نمی‏خوری. در جامعه صنعتی آدميان زود پير می‏شوند. بنشين با تلويزيونت گپ بزن. بنشين با کامپيوترت صحبت کن. بنشين کفلمه کن. نترس. روانشناسی مدرن حتی اين‏کار را توصيه هم می‏کند. يک جور مکاشفه است. يکی شدن با طبيعت است. اتحاد فاعل و مفعول است. ـ آقای اسدی من به اين نتيجه رسيده‏ام که ما با هم تفاهم داريم. “نظر لطفتان است، همکار گرامی.”  راستش نمی‏دانم چطور می‏شود با همچه‏آدمی تفاهم داشت. ـ آقای اسدی، امشب شام را ميهمان من باشيد. “از لطف‏ تان متشکرم. اما باور کنيد بيشتر از هشت ساعت نمی‏توانم تحمل‏تان کنم.” ـ  حق داريد. هيچکس حاضر نيست حتی يک ساعت با من زير يک سقف زندگی کند. بس که خودخواهم. بس که پولدوست و تنگ‏نظرم. می‏دانيد….چه جور بگويم؟ “حرفتان را بزنيد. راحت باشيد. نقاب را از چهره‏تان برداريد. من‏محرم‏الاسرارم. اين سينه‏مدفن‏الاسرار است.”  تو حرفت را بزن، فردا پدرت را می‏سوزانم. هرچه امروز به من بگويی، فردا چماق می شود بر سرت. ـ کارم راحت است. حقوقم کافی است. آپارتمانی لوکس دارم که به ميل خودم تزئينش کرده‏ام. بيمه‏ام. خوشبختم. با اين‏همه تنها هستم. ميانه خوبی‏ با خانم‏ها ندارم. بيشتر مايلم با خودم  ور بروم. فکر می‏کنم اين‏جور آدمی با اندام خود، با درون خود ارتباط برقرار می‏کند.  “چه عرض کنم، آقا؟ اگر مايل‏ايد، البته می‏توانيد به خودتان عشق بورزيد.”  متمدن و بافرهنگ باش اسدی. مواظب باش به حقوق ديگران تجاوز نکنی. البته با پنبه هميشه می‏شود سر بريد. سر چراغ قرمز بايست. می‏ايستم تا چراغ سبز بشود. دست‏هايم را توی جيبم می‏کنم. سرم را پايين می‏اندازم. اين هم از چراغ. بالاخره سبز شد. از خيابان می‏گذرم. وارد پياده ‏رو می‏شوم. مواظب باش به کسی تنه نزنی. مواظب باش گوشهء کتت به کت کسی نگيرد. اگر می‏توانستم يک متر کوتاه‏تر می ‏شدم. اگر می‏توانستم دو متر کوتاه‏ تر می‏شدم. ايکاش نقطه‏ای بودم بر صفحه کاغذ.

خيابان حتی نيمه ‏شب‏ها هم شلوغ است. قطره ‏های باران در نور می‏درخشد. آسفالت سياه‏تر می‏زند. چرخ اتوموبيل‏ها روی آسفالت غيژغيژ لذت‏بخشی دارد. مو بر تنت راست می‏ايستد. همه جا بوی نم و نا می‏دهد. من بوی نا را دوست دارم. من شبگردها رادوست دارم. زير باران ايستاده است و گيتار می‏زند. آوازمی‏خواند. زمزمه‏کنان، نجواکنان مثل باران می‏خواند. می‏ايستم و به او نگاه می‏کنم که پوست قهوه‏ايش درخشندگی خيسی دارد. می‏ايستم و به او نگاه می‏کنم که از باران نمی‏ترسد. او نيز از جايی می‏آيد که چتر بی‏معنی است. او نيز از اعماق تاريخ به اينجا پرتاب شده است. يک لحظه به فرامرز اسدی که مبهوت مانده است نگاه می‏کند. سازش را روی سرش می‏گذارد و می‏رود. شانه‏هايش‏آويخته است. او نيز خسته است. او هم موجودی است دوگانه، در تناقض با خويش، نيمه متحول. او هم ديگر از باران وحشت دارد.

سر چراغ قرمز بايست. به ساعتت نگاه کن. دير شد. امروز بايد به اداره کاريابی بروم. پس چرا چراغ سبز نمی‏شود؟ گورپدرشان. می‏گذرم. ببين چه جور نگاه می‏کنند. انگار آدم نديده‏اند. انگار جايشان را تنگ کرده‏ام. انگار جنايت کرده‏ام. ايکاش ديشب زودتر می‏خوابيدم. صبح علی‏الطلوع هم بيدار شدن واقعاً عذاب است. اما کاريش نمی‏شود کرد. اجاره‏ء  دو ماه را نپرداخته‏ام. اخطاريه‏ء ‏بانک توی جيبم است. حقوق بيکاريم را به جرم اختگی قطع کرده‏اند. صبح‏ تان بخير باشد، حضرت اجل. باور کنيد به نان شب محتاج شده‏ام. ببينيد مرا. خوب نگاه کنيد مرا. به من می‏آيد که تن‏ پرور باشم؟ آخر جوری نگاهم می‏کنيد که انگار به مفت‏خوری عادت کرده‏ام. ملاحظه کنيد. در پرونده‏ام هست. چشم‏تان را بازکنيد، می‏بينيد. سياه روی سفيد هست. به زبان مادری‏تان نوشته‏اند. گواهی کرده‏اند. مهر و امضا کرده‏اند که پنج سال و سه ماه و دو روز برای‏تان حمالی کرده‏ام. چرا اين‏جور حرف می‏زنيد؟ آرام‏ تر هم صحبت کنيد می ‏فهمم. کر که نيستم. چرا جويده جويده حرف‏ می‏زنيد؟ ادای مرا درمی‏آوری ديوث؟ نشانت می‏دهم. دمار از روزگارت درمی‏آورم. شکايت می‏کنم. به کی؟ وکيل خرج دارد. از کجا بياورم؟ گورپدرشان هم کرده. بالاخره يک جوری می‏شود. در بخت‏آزمايی شرکت می‏کنم. شايد برنده بشوم.

می‏روم خانه. چای دم می‏کنم. با سر فارغ سيگاری می‏کشم. می‏خوابم. نمی‏توانستم بخوابم. نمی‏توانستم بيدار بمانم. ماه در کجا فرومی‏رود؟ سپيده از کجا برمی‏دمد؟ اگر می‏توانستم در پی باد می‏دويدم. با باد می‏رفتم. فرامرز! فقط دويدن کافی نيست. بايد بدانی که به کجا می‏دوی. فرامرز اسدی‏سی و چهار سال آزگار فقط دويده است. سی و چهار سال آزگار به هر کجا که باد می‏رفت، من نيز رفته‏ام. حالا خسته‏ام. خستگی را نمی‏توان معنی کرد. خستگی را بايد فهميد. بايد حس کرد.

نيمه‏شب‏ها کار نشمه‏ها خوب سکه است. ايستاده‏اند کنار خيابان. هر شب کرکره‏ی آهنی پاساژ را پايين می‏کشند. حتماً می‏ترسند محل فسق و فجور بشود. اما هنوز زير سقفش اينقدر جا هست که چهارپنج تاشان دور هم جمع بشوند. صدای کرکرخنده‏شان تا اينجا هم می‏آيد. اغلب دامن کوتاه می‏پوشند با جوراب توری. بعضی‏هاشان چکمه قرمز هم پا می‏کنند. حتماً هوس‏انگيزتر است. اگر بار اولت باشد، تا به خودت بيايی می‏بينی که داری بحث سياسی می ‏کنی. لخت و عور درازت می‏کند و همين‏طور که با مامله‏اتورمی‏رود از خطر اسلامگرايی برايت می‏گويد. بعضی‏هاشان حتی مترقی هم هستند. رسالتی برای خودشان قائل‏اند. در امور زير شکم پند و اندرز می‏دهند. اگر مچاچنگ افسرده باشد دلجويی می‏کنند. يک جور روانکاوی تجربی است که فقط يک ربع طول می‏کشد. وقت معهود که برسد لباس‏پوشيده و ناکام با جيب خالی در خيابان‏ها پرسه می‏زنی. اگر بخت يارت باشد، دکمه‏های پيرهنت را يکی در ميان نبسته‏ای. مفيستو در مقايسه با اينان فرشته است. گمانم افلاطون گفته است که عاشقان دنبال نيمه گمشده خود می‏گردند. اگر حقيقت داشته باشد، امروزه روز همه يک نيمه کم دارند. آدم‏های نصف نيمه. يکی از اينان فرامرز اسدی. تلقی ما از عشق، خودآزاری است. عاشق بايد صبح تا شب چسناله کند و معشوق جفاکار بی‏اعتنا به او سر بر زانوی ديگری بگذارد. اگر معشوق دست‏يافتنی باشد، فاسد است. فاجر است. حتی برای عشق هم قالب تراشيده‏ايم. اما اين‏ها همه حرف است. صوت است. حقيقت را بايد در جاهای ديگر جست. در رستم‏التواريخ آمده است: نرخرها و ماده‏خرهای بسيار می‏آوردند و بر همديگر می‏انداختند و از تماشای مجامعت آن نرخرها همه محظوظ می‏شدند. حشمت همچه سينه می‏ زد که اشک از چشم شمر سرازير می ‏شد. همو به ماچه‏خر می‏گفت سوفيالورن صحرا. اکنون پست مدرنيسم الهی در ايران تحقق يافته است. اکنون هرکس که تيغش می ‏برد، تجلی خدا بر زمين است. نغمه‏های الهی‏شان بر سر هر کوی و برزنی شنيده می‏شود. اکنون حتی معلم‏ها هم حليت‏المتقين می‏خوانند. تا بيست سال پيش مينی‏ژوپ می‏پوشيدند. حالا يک شبه مؤمن شده‏اند. حتی پاسبان‏ها هم امروزه ‏روز مجتهدند. برای اجتهاد به يک قبضه ريش احتياج داری و يک تسبيح. اين‏ها و البته قدری وقاحت مصالح کارند. اقتضای زمانه‏اند. شرط قانونگذاری‏اند. بر سينه‏ات بکوب. نذر و نياز کن. عزاداران را خرج بده. به پيشانيت بزن‏و اشک بريز. سجده کن. پيشانی بر خاک بمال. همه بايد در مقابل خدا احساس گناه کنند. خدا در همه جا حضور دارد. خدا قانون می گذارد . خدا بر سر منبر وعظ می‏کند. خدا سوار بر پاترول ژاپنی در شهر می‏گردد. در ايران اکنون همه گناهکارند. همه در برابر هم احساس گناه می‏کنيم. شهرنو را با خاک يکسان کرده‏اند. گناه را به شيوه‏ء خود ريشه‏کن کرده‏اند. اما شهرنوی بزرگتری در ذهنمان تأسيس کرده‏اند، تا لابد جنده‏بارگی‏شان را پنهان بدارند.

فرامرز اسدی سيزده ساله است. عاشق دختر همسايه است. ايوان را آب پاشيده‏اند. باغچه را آب داده‏اند. موقع غروب است. يک لحظه به بالا نگاه می‏کند. دختر سبزه‏روی همسايه زار و نزار با موهای بافته روی بام ايستاده است. قلب کوچک فرامرز در همان لحظه فرومی‏ريزد. هنوز بر زمين سفت نشاشيده بودم که حاليم بشود عشق چيزی جز ياوه‏سرايی‏های رمانتيک نيست. هر شب بر آجرهای بهمنیسردرخانه‏شان می‏ نوشتم که دوستش می‏ دارم. هر غروب به دکان نانوايی می ‏رفتم و انتظارش را می ‏کشيدم. هر غروب می ‏آمد. چشم‏هايش را هنوز به‏ ياد دارم. مثل دو تا ذغال گرد افروخته وسط صورت استخوانيش می‏ درخشيد. ترسی که در چشم‏هايش پنهان بود، می‏ ترساندم. حتی يک کلمه هم با او حرف نزدم. جرأت نمی‏ کردم به او نزديک بشوم. انگار از جنس رؤيا بود. انگار اگر به طرفش می‏ رفتم ناگهان محو می‏شد. نانش را که می‏گرفت، از زير چشم نگاهم می ‏کرد و می ‏رفت. هر غروب کارم اين شده بود که از دکان نانوايی تا سرکوچه‏مان دنبالش بروم. همه چيز را فراموش کرده بودم. بين خواب و بيداری، در برزخ زندگی می‏کردم و خود نمی ‏دانستم. از ميان صدای اذان و قيل و قال بچه‏ها وناسزای زن همسايه و لعن و نفرين مادر می‏گذشتم و به او می‏رسيدم.

ششب‏عاشورا است. بوی شله زر می‏آيد. بوی حلوا می‏آيد. زن همسايه شربت سکنجبين پخته است. از دور صدای سينه‏ زنی می‏آيد. من با سر انگشت‏هايم، خواب‏آلود گونه‏هايش را نوازش می‏دهم. انگشت‏هايم‏ روی گونه‏های ملتهبش می‏لغزد و لب‏هايش را می‏آزمايد. موهايش پشت سرش ريخته است. دکمه‏های پيرهنش را بازمی‏ کنم. چشم‏های ملامت‏بارش در چشمخانه سرگردانند. نمی‏دانم با پستان‏های کوچکش چه بايدم کرد. سرش را روی شانه‏ام‏می‏گذارد. چشم‏هايش را می‏بندد که از خواب می‏پرم. در ديگ پر از سکنجبين زن همسايه غرق شده‏ام. همه جا ناگهان چسبناک شده است. احساس می‏ کنم در کثافت می ‏غلتم.  دلم می‏خواهد نه اتاق که جهانی ويران شود که راز گناهکاريم پنهان بماند.

دسته سينه‏زنی راه افتاده است. فرامرز اسدی از حمام برمی ‏گردد. سيد احمد نيری، برادر معشوق خيالی زير کتل رفته است. دسته عزاداران حسينی، سينه‏زنان، زنجيرزنان می‏خواند:

ای گروه جان‏نثاران حسين

ای هواداران و ياران حسين

فرامرز کوچک آرزو می‏کند يک سر و گردن از سيد احمد نيری بلندتر باشد. دلم می‏خواهد مثل او زير کتل بروم و دور خودم بچرخم. صدای سنج می‏آيد. عباس قصاب با صدای دورگه‏اش پشت بلندگو به آواز می‏خواند:

جرعه آبی به اين طفلان دهيد

منتی بر زينب نالان نهيد

من که تازه مرد شده‏ام ايستاده‏ام بر سر پنجه پا و از روی شانه مردی که به پيشانی خود می‏زند به زنجيرها نگاه می‏کنم که بر کت و کول‏های خون‏آلود فرومی‏آيد. صدای سنج جوری‏است که خيال می‏کنی صدای زنجيرهاست که در خون آدميان طاهر می‏شود. صدای دهل جوری است که خيال می‏کنی سينه مردان می‏شکافد. دختر سبزه‏روی همسايه سر از پنجره بيرون آورده است.  چشم‏هايش سياه‏تر می‏زند. انگار بيشتر می‏ترسد. رازی ميان ماست. ناخواسته او را نيز به گناه تپش تن خود آلوده‏ام. دسته سينه‏زنی ناگهان متوقف می‏ماند. سنج‏زنان از نواختن بازمی‏مانند. زنجيرزنان، دست‏هاشان در هوا می خشکد. دست‏های سينه‏زنان رو به آسمان گشوده می‏ماند. عباس قصاب بلندگويش را بر زمين می‏گذارد. سراسيمه به طرف دکان قصابی می‏دود. ساطورش را برمی‏دارد. با يک دست مردم را پس می‏زند. همه مثل مجسمه‏های چوبی بر زمين می‏ريزند. فرامرز اسدی به ساطور عباس قصاب خيره می‏ماند. عباس با حرکتی ماهرانه فرامرز کوچک را دوشقه می‏کند. يک شقه نذر لب تشنه حسين ‏بنعلی و شقه ديگر پيشکش چشم‏های‏سياه او که می‏ترسيد، که هنوز هم می‏ترسد.

ايرج از دور برای فرامرز اسدی که خود را در چاه خلای ذهن خوابزده‏اش رها کرده است، دست تکان می‏دهد. بايد نقاب به چهره زد. آدمی بی‏نقاب برهنه است. لبخند می‏زنم. دستش را به گرمی می‏فشارم. بايد صميمی بود. اين وقت شب خوب در خيابان‏ها پرسه می‏زنی!  می‏خواهد بگويد جرم است. می‏خواهد بگويد در برابر من احساس گناه کن. بلند می‏خندم. نبايد به روی خودم بياورم. خوب، چه خبر؟ کجايی؟ پيدايت نيست. اين‏ها مقدمه‏چينی است. حرف‏شان را در لفافه می‏زنند. خوب می‏داند که من چه می‏کنم. منتهی می‏خواهد از زبان خودم بشنود. در اينجا همه از هم باخبرند. همه سايه همند. سال‏هاست که می‏شناسمش. مدتی کارگر روزمزد بود. مدتی در قمارخانه پادويی می‏ کرد. مدتی دانشجوی فيزيک بود. دوره‏ی آرايشگری هم ديده است. الان، شب‏ها تاکسی می‏راند. در خفا مواد هم می‏فروشد. زنش را طلاق داده است. به هر کس می‏رسيد می‏گفت آذر جنده بود. کسی که مونس و همدمش را اين‏جور به لجن می‏کشد، حتماً اگر دستش برسد  خون مرا می‏ريزد. بايد از اينان فرار کرد. فقط بديش اين است که راه گريزی نيست. جوری نگاهت می‏کند که انگار از راز سر به مهری باخبر است. اينان می‏خواهند اخاذی کنند. باج می‏گيرند. بايد سلطنت‏شان را بر جهان بپذيری. وگرنه مسخره‏ات می‏کنند. بنگ می‏کشند و ريشخندت می‏کنند. الان هم نشئه است. بيخود می‏خندد. مزخرف می‏گويد. ربط و بی‏ربط سرهم می‏کنند و تحويلت می‏دهند. بديش اين است که تو نيز بايد به خنده اينان بخندی. در موزه آدم‏های عتيقه اجناس بنجل هم يافت می‏شود. ايرج هم يکی از اينان. بنجل.

مسافری از راه می‏رسد. ايرج دنده را چاق می‏کند. پا روی گاز می‏گذارد. می‏رود. فرامرز اسدی اما همچنان خيس از باران بايد ادامه بدهد. ديوارهای بلند سايه‏دار تا ابدالاباد ادامه‏می‏يابند. شهر، گسترده‏تر، بيرحم‏تر و مرموزتر به ذهن آدميان تحميل می‏شود. هشت سال است که در اين گوشه جهان زندگی می‏کنم. با اين وجود در اينجا هيچ تعلق خاطری ندارم. اين شهر با همه ساکنانش، با همه خيابان‏ها و ساختمان‏هايشهنوز با من بيگانه است. در اين شهر ديوارهايی هست با قدمت صد ساله، دويست ساله و بيشتر. پيش از من بوده‏اند، پس از من نيز خواهند بود. اشيا در اينجا عينيت محض‏اند. هيچ خاطره‏ای را به ذهن متبادر نمی‏کنند. در اينجا راحت می‏توان مرد. از اينجا راحت می‏توان رفت. در اين کوچه کافه‏ای هست که تا صبح باز است. پنجاه سال پيش سردابه بوده است. شراب می‏انداختند. از پله‏ها پايين می‏روم. صدای موسيقی می‏آيد. صدای همهمه می‏آيد. دود سيگار همه جا را انباشته است. پشت پيشخان می‏نشينم. آبجو سفارش می‏دهم. چند وقت است که در خيابان‏ها پرسه می‏زنم؟ نمی‏دانم. به صبح وقتزيادی نمانده. اين‏قدر هست که بشود مست و خراب به خانه بازگشت. نورهای رنگارنگ بر ديوارها می‏لغزند. آدميان پايکوبان درهم‏می‏شوند. آدمی در اينجا خود را در نور و رنگ و صدا فراموش می‏کند. گمانم اپيکور گفته است که ترديد زندگی آدميان را نابود می‏کند. شايد روزی می‏توانستم از اول شروع کنم. شايد اگر کسی را می‏يافتم که تنهاييم را شريک باشد، می‏توانستم از ديوارهای بلند ذهنم بگذرم. اما مگر من کی هستم که بتوانم يک موجود ديگر را با همه‏ی بحران‏هايش، عقده‏ها و کمبودهايش درک کنم؟ حداکثر بحران‏ها، عقده‏ها و کمبودهايم را به او تحميل می‏کنم. او که مثل من خرد شده است. او که مثل من از درون ويران شده است. فرامرز اسدی ته‏مانده آبجويش را لاجرعه سرمی‏کشد. دار و ندارش را می‏دهد و با يک بطر تکيلا خود را به خيابان می‏اندازد. شهر با همه جلال و جبروتش، با همه ديوارهای بلندش فرامرز اسدی را در ميان گرفته است. او را، من را، ما را بلعيده است. سر چهار راه، خيابان بی‏پايان ديگری آغاز می‏شود. ده قدم جلوتر در ميدانگاهی اژدهايی برنزی دهان گشوده است. انگار می‏غرد. انگار برمی‏آشوبد. می‏نشينم زير دم اژدها. پاهايم را دراز می‏کنم. سرم را به پايه سيمانی تکيه می‏دهم و جرعه جرعه می‏نوشم.

حيف که در روزهای بارانی نمی‏شود طلوع سپيده را ديد …..

برگرفته از مجموعه داستان “ديوارهای سايه دار” ، انتشارات تصوير، 1990 م، آمريکا، لس آنجلس