| کیوان قدرخواه نمونه زندهی شاعری که به ما یاد میدهد شاعر بودن به هیاهو نیست. |
مواظب باش
این تله ها نامرئی است
تله هایی است که از کلمات و تصاویر ساخته اند
خطرناک تر از آن است که فکرش را می کنی
اما آنها از نقبهای ما چیزی نمیدانند
و از سایه هایی که سالیان سال ساخته ایم
جدول باطل السحر را آورده ای؟
طلسمهایشان را می شکنیم و عزایمشان را می رباییم
طناب می خواهیم
باید آن عجوزه را به بند کشید
مواظب باش اشتباه نکنی
از کجا او را به جا می آوری؟ هزاران هزار نقاب دارد
…
میدانی که!
آنها از دیروز آمده اند
و فرداهای ما را تسخیر کرده اند
می ترسی؟
اگر بترسی دوباره در بیغوله های امواج سرگردان خواهیم شد
و دیگر هیچ راه نجاتی نخواهد ماند
این تله ها نامرئی است
تله هایی است که از کلمات و تصاویر ساخته اند
خطرناک تر از آن است که فکرش را می کنی
اما آنها از نقبهای ما چیزی نمیدانند
و از سایه هایی که سالیان سال ساخته ایم
جدول باطل السحر را آورده ای؟
طلسمهایشان را می شکنیم و عزایمشان را می رباییم
طناب می خواهیم
باید آن عجوزه را به بند کشید
مواظب باش اشتباه نکنی
از کجا او را به جا می آوری؟ هزاران هزار نقاب دارد
…
میدانی که!
آنها از دیروز آمده اند
و فرداهای ما را تسخیر کرده اند
می ترسی؟
اگر بترسی دوباره در بیغوله های امواج سرگردان خواهیم شد
و دیگر هیچ راه نجاتی نخواهد ماند
| از تواریخ ایام، مجلس از بند گریختن سودابه و آن مار فریفتار، مجلس چهارم |
………………………
آصف به خطوط دستم خيره شد
گفت ؛ اين است آنچه در كتاب تو مكتوب است :
عطر كرفس كوهي را دوست خواهي داشت
آس هاي بادي
آبهاي كهربايي
سبزي تيره ي برگهاي انجير
و سيگارهاي معطر را !
آرزوهايي خواهي داشت
كه مرزي نمي شناسد
سهم عظيمي از مائده هاي جهان را طلب خواهي كرد
سفر را دوست مي داري
صحراي عريان
آلبالوي كال و خطر كردن را…
صداي هلهله ي گنجشكان را مي شنوم
نور شبتاب را در ظلمت مي بينم
ابرهاي مرواريدگون
و غيبگوي مسحوري را
كه در مردمكهاي تو زانو زده است
بوته هاي رازيانه را مي بينم
و صخره هاي سنگ آهن را
و فلزي كه در كوره تفته مي شود
« چه يادهايي در من زنده مي شوند»
شمشيرهاي آخته را مي بينم
با تيغه هاي سرد فولاد
كه در كار آب ديدن است
و در لحظه هايي كه بايد
تو را زخم خواهند زد
و به تدريج تكه تكه خواهي شد
در آسماني فسفرگون
دو چشم شور مي بينم كه تو را رها نمي كنند
لاشخورهايي را مي بينم
كه بر فراز سرت پرواز مي كنند
و هريك تكه اي از تو را به منقار دارند
و تو در ميانه ميدان
به گرد آنچه باقي ست مي چرخي
بي هيچ دريغي
بي هيچ افسوسی
گردونه هاي شعله ور مي بينم
كه تو را در گردابهاي هايل مي چرخانند
و تو به پيشواز ارواح ظلمت مي شتابي
و به ژرفاي تاريكي سفر خواهي كرد
بي هيچ بيمي
بي هيچ هراسی
مهتابي مرده رنگ مي بينم
شب پره هايي مي بينم كه از كنارت مي گريزند
و سايه هايي كه بر پهنه ي ديوارها خفته اند
آنها عفريتهاي تو اَند
و هنگامي كه بايد
از درون تو سر مي كشند
و هيچ گاه امان ات نمي دهند
بي هيچ چاره اي
بي هيچ گزيری
سوسكهاي تاريكي مي بينم
و موش كور را در پشته هاي خاك
خاكهايي كه خشتهاي آينده اند
و چون زمان آن فرا رسد
ديوارهايي بر مي افرازند
كه حصارهاي زندان تو اَند
و تو با پاي خود
به درون آن خواهي رفت
و در آن ماندگار خواهي شد
بي هيچ شكوه اي
بي هيچ شكايتی
بادها مدام تغيير جهت مي دهند
اماّ من ستاره ي درخشان سپيده دم را مي بينم
و نطفه اي را
كه هم اكنون بسته مي شود و مي بالد
او بانوي رؤياهاي تو خواهد شد
اماّ تو هرگز به آن دست نمي يابي
و تمامي عمر در خوابهايت
با او وصلت مي كني
بي هيچ توقعي
بي هيچ چشمداشتی
شبي ستاره باران را مي بينم
و سنجاقكي را كه بر پشت آن مي تازي
و آيينه اي زنگار گرفته
كه در وقت خود
با ترديد به آن نگاه مي كني
خود را به جا نمي آوري
شكستن خود را باور نمي كني
و بغض ات را
فرو مي خوري
بي هيچ اميدي
بي هيچ انتظاری
در ميان تكيه هاي ظلمات
چهره ي تو را مي بينم
كه از تو بر مي گيرند
و صدايت را كه مي شكنند
و تو تسليم خواهي بود
بي هيچ فريادي
بي هيچ تقلايی
بر خط خميده ي زمان
مارهاي زنگي را مي بينم
كه روزهايت را زهر آلود مي كنند
و مارمولكهايي را كه پنهان مي شوند
سالهايي را مي بينم
كه هنوز از عمر تو باقي ست
اماّ تو از پيش
در تابوت خويش خفته اي
و خوابي بي رؤيا را
گدايي مي كني
بي هيچ اندوهي
بي هيچ ندامتی
اين است آنچه در كتاب تو مكتوب است
بي هيچ شكي
بي هيچ شبهه اي .
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.