داشت میخوابيد كه باز در زدند. با همان ضرب هر شبه. دستمال چارگوشِ روي صورتش را برداشت و دست دراز كرد كليدِ چراغِ بالای سرش را زد و نشست روی تخت. ليوان كنار دستش بود. روي چارپايه چوب سرو. دندانش توی ليوان بود. رديف دندانها به هم چفت شده بود. در وقفه ميان ضربههای در. صدايِ دو چرخِ سنگِ كوه به پشت را شنيد كه داشت پُر گاز وسختْ باز شيبِ تندِ جاده مشجرِ پشتِ باغِ ببوريا را بالا می رفت. هرشب كارشنان همينبود. كه كوههای دور را بتراكانند و سنگهاشان را بار كنند و بياورند و جايِ چنارهاي هزارساله بر هم بچينند و خانه بسازند. ده چرخ كه گاز داشت میداد و زور ميآورد تا خودش را بالا بكشد قارقارِ كلاغِ كاج نشين را در آورده بود.
ديد كه باز بیخوابي همپاي بوی برگهاي سوخته گسترده در جهان آمدهاست. همان برگها كه باغبان هرشب به شب به آتش ميكشد.ديد كه باز شب است. شبِ ده چرخهاي سنگين گذر. چشم بر هم نهاد. درِ كوچه دور بود. ته دالان بود. دالانِ درازِ تاريك سردي با ديوارِ تَگريِ زبر. در ديگر نميزدند. درازكش دست برد و چراغ را خاموش كرد. در ظلماتِ اتاق فكر كرد كه با چشم باز هم ميشود خوابيد. فكر كرد اگر چشمش را ببندد يك جور جهانِ دَرهم براي خودش ميآفريند كه دلِ ديدنش را ندارد. ديد اگر چشمش باز باشد آسودهتر است. پرده را كيپ تا كيپ كشيد بود و درِ اتاقش را هم بسته بود. دستمالِ چارگوش سياه را بر چشم نهاد و به ويراني و وحشت انديشيد. ويرانيِ باغها و وحشتي بيشكل كه رو نشان نمياد و باز امشب آمده بود و در را كوفته بود. صداي در هنوز توي سرش داشت ميپيچيد ميپيچيد و تا ميآمد پيكر ببندد محو ميشد و بيچهره مي گريخت و هيچ ميشد. و هيچ، يكباره همين دَم شد جمجمة فرسوده از خاك بيرون آمدهاي كه پاي كاجي خشك كلاغي داشت نوكش ميزد. با ديدنش احساسِ آسودگيِ غريبي كرده بود. داشت فراموشش ميكرد، داشت فكر ميكرد كه مال خواب است ولي حالا ميدانست كه هست. با تَرَكهاي نازكِ درهم و حفرههاي خالي. همين غروب گذشته بود كه لابهلاي چند درخت مانده از غ ارت بولدوزرها روي خاك باغ بوريا ديدش و تند دستمال چارگوش را از توي جيب پالتو درآورد و پشت به باغبانِ چپق به لب خم شد و برداشتش. همهاش در بيداري گذشته بود. در بيخوابي. يادش نيامد كه چند شب است كه خواب از چشمهاش گريخته است، اما يادش آمد كه بايد از شرّ گوشها اسوده شود. گوشش را داشتند به بازي ميگرفتند. و جمجمه يادش آمد كه لبخند ميزد. لبخندي كه سالها بود بر هيچ لبي نديده بود. جمجمه گوش نداشت. و همين آسودهاش كرده بود. همان جمجمه باغ كه با زنگ گريخت. دستمال را از روي صورت برداشت. بوي خاك محو شد. تلفن داشت زنگ ميزد. نشست توي ظلماتِ خودش. توي ظلماتْ تلفن زنگ زد. چراغ را روشن نكرد. دو خطِ شب نمايِ سبزِ فسفري ساعتْ رويِ دو و پنجاه، پنجاه و پنج بود. نشست و پاش را از لبِ تخت آويزان كرد و ماند ببيند كِي زنگ تلفن خاموش ميشود. كف پاي برهنهاش را نهاد روي موزاييك سرد اتاق.
زنگ.
زنگ خورد.
هي زنگ خورد.
دستمال را از روي تخت برداشت و گرفته نگرفته جلو صورت، عطسه كرد. از انعكاسٍ عطسهاش در اتاق مضطرب شد. مضطرب رفت درِ اتاق را باز كرد. هواي سرد زنگدار خورد توي صورتش. رفت بالاي در را باز ميكرد ميديد كسي پشت در نيست. هركي بود داشت درست و حسابي بازيش ميداد. اول آن دقالبابها و حالا هم تلفن. بازيِ تازهاي بود كه امشب راه انداخته بودند. اما هواييتر از آن بود كه بتوانند با در زدن و پنهان شدن يا بازيِ زنگِ تلفن ديوانهاش كنند. گوشي را گذاشت. زيپش را توي همان تاريكيِ راهرو پايين كشيد و رفت درِ دستشويي را گشود و ايستاد و بر فرازِ حفرة سياهِ گرد بويناك شاشيد. در خلالِ ريزش شاشي كه داشت به مشتي كف بدل ميشد در زدند. گوش داد. توي اين گوش دادنها يك جوي كيفِ هولناك كشف كرده بود توي اين تقها و وقفههاي بلند و تق و وقفه و همينجور تا آن خلأ آخر كه بعدش خاموشي بود و سكوتي كه خودِ خودِ وحشت بود. همان وحشتي كه هي داشت و ميخواست بسازدش و ساخته نميشد ولي امشب ديگر بايد تمامش ميكرد و رام دستهاي زبرِ شيار خورده از كارِ گل.
رفت سمتِ اتاق كارش. در را گشور. در ميزدند. بوي خاكِ خيس هواييش كرد تا باز قيدِ رفتن و در بازكردن را بزند و بنشيند و وحشت را تمام كند. آن وسط نشسته بود. مشتي خاكِ تازه كنارش بود. توي تاريكي نگاهش كرد. ميدانست كه چرخي به كمر داده تا برگردد ببين كيست كه در گشوده است. رفت تو و در را پشت سرش بست. بوي باغِ بوريا ميآمد. نزديكتر رفت. نشست كنارش. خشك شده بود. دستش كشيد. كمرش شيار خورده بود. دست زد توي پياله آب و كشيد روي گرديش و روي كتف و به بازوي بريده كه رسيد ديد دستش رام كار شده است. مشتي آب از كف دست ريخت روي خاك تازه و ماليد. دستش داشت گرم مي شد. خاك چان ميگرفت. در ميزدند. گِل را مشت كرد. مشت را شكل داد و گوش كرد. در ميزدند. گوش را كنار گذاشت و دست جلو برد و كورمال پيِ دستِ بريده گشت. مشتي گلِ ازه برداشت زد به مفصل كتف و بازوي بريده و دست را باز چسباند. حالا پيكرش دو دستِ چسبيده به تن داشت كه داشت با چرخي كه به كمر داده بود رو به در التماس ميكرد. گوشِ بزرگ و خيسِ تازه آفريده را نهاد بر كف دستهاش. در ميزدند. زانوهاش خشكيده بود. دستهاي گل الوده را ماليد به زانوهاش هي ماليد تا نرم شدند. رفت از گوشه اتاق جمجمه سردِ گردِ ترك ترك را برداشت آورد گذاشت روي گردنِ پيكر. دست كشيد دور لب و لبخندش را لمس كرد. در ميزدند. از اتاق بيرون آمد. دستهاش از گلِ خشكيده سنگين بود. رفت. درِ رو به كوچه رو به دالان را باز كرد و رفت توي تاريكي ايستاد. تشنه بود. چشمش از تاريكي خسته بود. در زدند. صداي صفحه فلزيِ در ميچرخيد توي دالان و ميپيچيد و محو ميشد. همانطور كه پيش ميرفت انگشتهاي گِلي خشكش را بازي ميداد و گلِ خشك ترك ميخرد و پوست ميانداخت و ميريخت. درِ كوچه را باز كرد. هيچكس پشتِ در نبود. تا ته كوچه هيچكس نبود. روي در، آنجا كه هي ضربه خورده بود رنگ پريده و ساييده بود. به خاليِ برابرش لبخند زد. به كيسههاي سياهِ پاره پارة آشغال لبخند زد. توي لبخندش ده چرخِ خستهاي رفت و رفت و دور شد و باز سكوت شد و در سكوت صدا خُر خُري يواش يواش پا گرفت و بعد تمام كوچه را تسخير كرد. دو نقطه درخشان چشمش را گرفت. بر پنجره خانهاي از خانههاي همسايههاي خواب، گربهاي دراز كشيده بود داشت چيزي را لاي پاش ليس ميزد. ليس ميزد و چشمهاش برق ميزد. برگشت تو. در را بست. همين جور كه داشت در دالان مي رفت، صداي زنگ تلفن را شنيد. رسيده بود به ميانه دالان.
تلفن زنگ مي خورد. به دستهاش خيره شد. به لاية گِلِ خشكيدة ترك ترك خورده كه انگار دستهاي مرده از گور گريخته. تلفن زنگ مي زد. دستهاش را به هم نزديك كرد به هم ماليد. ميماليد و گِلِ خشكيده ميريخت. خنديد. در طنينِ آوار درختي كه ميان جيغ كلاغِ خانه خراب بر خاك ميافتاد با آن دهانِ بيدندان چنان خندهاي سرداد كه صداي هيچ در و زنگ و ده چرخِ سنگٍِ كوه به پشتي به گردش نميرسيد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.