يك ربعي گذشته و هي خداخدا مي كنم كه جفنگيات اين مبحث تمام بشود و استاد مكثي بكند كه فلنگ را ببندم و بروم به اصل مطلب برسم. بايد سرساعت 9 راه مي افتـادم و اگر به موقع نرسم، معني اش اين است كه: باد كاشته و توفان درو كرده ام. يعني هيچي به هيچي. به همين آساني.
استاد به بيرونِ پنجره خيره مي شود و ازغزلي كه خوانده دارد حال مي كند. منهم، غزالِ رمنده اي كه از گوشه كلاس خرامان مي زنم به چاك و:
“زبعد ما نه غزل نه قصيده مي ماند”
سه پله يكي و چهار قدم دوتا، مي رسم به سرِخيابان.
“شب ظلمت وبيابان به كجا توان رسيدن
مگر آنكه شمع رويت به رهم چراغ دارد”
آن همه ثانيه ها را كه يكي يكي بالا مي انداختم و هر عقربه اش هزار چرخ مي خورد تا بيفتد پايين، بعد از شنيدنِ صدايش ازگوشي تلفن، دو دستي چسبيده ام كه جُم نخورند. چرخ نخورند عمرم را هدر ندهند. هر لحظه اش غنيمت است و بعد ازآن ديگر، گذ شتن هر لحـظه گازي است كه به گوشتِ تنم زده مي شود و چيزي كم مي كند از وجودم. وجودي كه حرف هاي زيادي دارد. حرف هايي كه از بس مانده گوشه دلم، گنديده و فقط توي گوش زباله دان بي مروت مي رود.
“به صد حسرت لبي وا كردم اما ناله خنديدم”.
نمي دانم چندمين باري است كه درِ يك سـواري را مي بندم و درِآن يكـي را با كله باز مي كنم، امـا به هرصورت سرِ ساعت 10رسيدم و روبروي همان رستوران سرِپا بند شدم. چشم هام همينطور دودو مي زدند تا ازهمان اول خيـابان كه مي آيد، به اندازه طـول خيابان از راه رفتنش سيراب بشوم. با نگاهم همه هيكل خيابان و كوچه هاي اطراف را لخت كرده بودم و با مردمكم هر سايه يا حركتي را با تيرمي زدم، اما هيچـكدام به نشانه نمي خورد. چند بارخيابان را بالا رفتم و پايين آمدم و بالا رفتم دوباره روبروي رسـتوران ايستادم. يك ساندويچي و يك “نان داغ كباب داغ” بالاي خيابان بود، اما به نظرم منظورش همينجايي بود كه ايستاده ام من. يادم مي آيد كه گفتـه بود سر تقاطع. پس همينحا را گفته. رو مي كنم به شيشه هاي دودي رستوران و توي آن را با مردمكم زيرو رو مي كنم. خالي است روي همه صندلي ها و زير همه ميزها حتا. من زودتر رسيده ام. او هم وقتي بيايد حتماً داخل مي شود و اگر منهم آن داخل باشم حتماً مي بينمش.
مي روم پشت ميزي مي نشينم كه كنجِ شمال غربي محوطه لنگر انداخته و به خيابان مثل فانوسِ دريايي است. آخر اين برج ديدباني با پيچِ خيابان هم مرز است و او وقتي دارد ازسرِ پيچ به خيابان اصلي پا مي گذارد، قبل از اينكه سر درِ رستوران را ببيند او، من مي بينمش.
پيشخدمت فهرستِ غذا را دارد مي آورد كه مي گويم: منتظـرمي مونم. ازنيمـه راه برمي گردد. صندوق دار مي گويد: ببر بذار رو ميزشون. پيشخدمت نمي آورد. نمي خواهـم قبل ازاينكه او بيايد چيزي بخورم. اما بايد بالاخره طوري خودم را سرگرم كنم. هوا گرم است و نگاهي عرق ريز به سقف مي اندازم كه هيچ كجاي آن كولر نمي بينم و به ديوارها و ميزها و پيشخوان و دَر و زمين و كفشم و دستم و ناخن هام. كاغذي درمي آورم و خودم را باد مي زنم. انتظار دارم كه پيشخدمت بفهمد كه نيازِ اين مشتري كلافه چيست و هرطور شده هوايِ خنكي تهيه بكند. روي ميز دست مي كشم. چهـارخانه هاي سياه و زرد دارد و مي توانم روي آن با زندگي ام قمار كنم. البته نه مهره هاي شطرنج و نه هيچ چيز ديگر، حتا دستمال يا نمكدان نگذاشته اند كه با آن ور بروم.
نيم ساعت مي گذرد. دايم روي صندلي دولا و راست مي شوم و با هزار من بميرم و تو بميري قدم هاش را جلو مي كشم. بيشتر از همه روزهايي كه شب كرده ام، قدمش را به سرِ پيچ مي كشانم، اما قدمِ آخري كه بايد از پشتِ ديوار بيرون بيايد، نمي آيد. هرچه منتظرمي شوم نمي آيد كه نمي آيد. دوباره از سرِ خيابان شروع مي كنم و قدمش را به پاي ديوار مي رسانم و باز هرچه منتظرمي مانم، پايي نمي بينم كه از ذهنم بيايد بيرون و درِ رستوران را باز كند و بالاخره بيايد كنارم بنشيند. يعني چطو شده؟ كاري داشته كه طول كشيده؟ نكند ايستاده باشد بيرون و نيامده تو؟ از بيرون خوب نمي شود داخل را ديد زد، ولي شيشه ها از تو به بيرون روشنند و پس اگربيايد، بي شك مي بينمش. البته باريكه ديوار بين دوپنجره ضلع شمالي و شرقي مانع است و اگر كسي پشتِ آن بايستد، نمي بينمش. ولي حواسم جمع بوده كه همه كساني كه از پنجره شـرقي سر و كله شان پيدا مي شود، از پنجره شمالي هم رد بشوند. تقريباً هيچ كس پشتِ ديوار نمانده. بعضي ها كمي ديرتر از پنجره دومي رد شدند و بعضي ها روبروي پنجره شـمالي ايستادند و به ساعتشان نگاه كردند. يادم آمد! يكي شان از اين يكي پنجره رد نشد. شايد تكيه داده به ديوار و منتظرم است وآن وقت من اينجا در انتظـارش دارم له له مي زنم. اما بالاخره بايد به عقلش برسد كه يك نگاهـي بيندازد به اينجـا. يا حداقل به سـاعتش نگاه كند و كمي قدم بزند و آن وقت حتماً متوجهش مي شوم. پس زودتر! كمي قدم بزن. با خودت فكركن. يالا! من ناي بلند شدن ندارم. آنقدر كرخت و بي حالم كه انگار به صندلي دوخته اندم. سفت چسبانده شدم. قدم بزن ديگر! اما اينطور فايده ندارد. سعي مي كنم رفتار كساني را كه از اين پنجره به آن پنجره مي روند، زيرِ نظر بگيرم. بالاخره كه بايد يكي شان از او ساعت را بپرسد. يا يكي شان كمي راهش را كج بكند كه نخورد به او يا كسي چپ نگاهش بكند و توي دلش بگويد: امان از دستِ اين آدم هاي بي سر و ته كه توي خيابان قرار مي گذارند يا پيرزني يادِ جواني اش بيفتد و بگويد: منتظرِ بيچاره‍! و بايستد و كمي با او حرف بزند و بگويد: از كِي منتظري؟ كجا آشنا شدين؟ مي خواين باهم ازدواج كنين؟ مباركه! نمي شود كه هيچ اتفاقي نيفتد. آنها بايد به چيزي كه شايد كسي باشد، نگاهي بيندازند. نمي شود كه اينقدر بي اعتنا باشند. متلكي، چيزي بارش بكنند، تا مجبور بشود بيايد داخل. الان مردي رد شد. دارد مي پرسد ساعت چنده! براي من كه سولوقون بالاي كنده. دِ بيا اين ور. نگاهم كن! تك وتوك كساني مي آيند و نزديكِ ديوار مي ايستند. بعد دور و ورشان را نگاه مي كنند و بعد دماغشان را به شيشه مي چسبانند و بعد كمي به داخل چشم چراني مي كنند و بع بع. بعد دوباره همان راهي را كه آمده اند، برمي گردند. انگار وقتشـان را از سرِ راه برداشته اند. ديگر طاقت ندارم. با اراده اي بي نظيرخودم را از صندلي جدا مي كنم و ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍مي آيم طرفِ پنجره شرقي و به پشتِ ديوار سرك مي كشم. نيست! پشتِ ديوارخالي است. پس كجارفت؟ نكند همه وهمه آن آدم ها حق داشتند كه نگاه نمي كردند به كسي كه شايد اينجـا ايستاده بود! برمي گردم سرجام. لابد همه شان هم قراردا شته اند و مطمئناً هيچكدامشان آن كسي نبوده كه زير پايم علف سبزشده به خاطرش. به عقربه ساعت نگاه مي كنم. حسابي ازخودم جلو زده. اين پا و آن پا مي كنم و دوباره به بيرون چشـم مي دوزم. از دهانم بوي حرف هاي بيات بلند مي شود.
چيزي سفارش بدهم! اما اگر بيايد و ببيند كه منتظرش نمانده ام، اوقاتش تلخ مي شود. تلخي را ولش. روبرويت را بپا! كسي نيامد؟ كه لباسش احتمالاً مشـكي باشد؟ قدش بلند و. . . ؟
پاي كسي آمد روي سنگفرش. پا شو! يالا! بدو بيرون. خودِ خودشه. كه نه! اَهكه. اينها كه بيشترند! راستي اگر بيايد، يعني كسي را هم با خودش مي آورد؟ او به خاطرِمن مي آيد، چرا كسِ ديگري را بياورد كه از نظرِ خودش هم به احتمـالِ صد درصد مزاحـم است. تازه! نگفت كه كسي را مي آورد! پس تنها مي آيد. حالا بيايد، تنها يا باها زياد مهم نيست. مهم اين است كه دقيقاً وقتي عقلم ديگر به جايي قد نمي داد، زنگ زد. چقدر در به در دنبالش گشتم. شماره اي. كسي. جايي. هيچ! آب شده بود رفته بو توي زمين. تنها كاري كه از دستم برمي آمد، اين بود كه بنشينم بهش فكر كنم و امواجِ فكري ام را برايش بفرستم. دغدغه ام اين بود كه نكند اين امواج توي راه بشكند. نكند باران بيايد. نكند به سرِ كس ديگري بخـورد. نكند! نكند! كه بالاخره زنگ زد. يعني شمـاره كسِ ديگري را مي خوا ست بگيرد و اشتباهي گرفت شماره من را؟ يعني نمي خواست با من حرف بزند؟ پس چـرا قرار گذا شت؟ نه! او دوستم داشت. خودش مي گفت. نكند دروغ بود.
اَه. اصلاً به خرمگس معركه لعنت! يك بار هم كه شده خوش بين باش تو هم. او دارد مي آيد. توي راه مانده. اين يكي ديگر خودش است. رد خور ندارد. واي! اومد. چه بد پك و پوزشده. واقعاً اوست؟ معلوم نيست چه به سرِخودش آورده. خاك بر سرِغمِ ايام. آخه بابا! اين چه ريختيـه واسه خودت درآ وردي؟ من بميرم، مي ارزه؟ ببينم؟ نكنه اتفاقي افتاده! نكنه بايد بهت تسليت بگم؟ گوشش بدهكار نيسـت. نگاهم نكرد. رفت. يعني چه؟ قيافه اش مثل قسمِ حضرتِ عباسه و بي محل رفتنش مثلِ دُم خروس. كدام را باور بكنم؟ اصلاً اينجا منهم محلي ازاعراب دارم كه چيزي را باور كنم يا نكنم؟ شايد رفته آدامس بخرد و برگردد! بد مسبِ لاابالي! ساعت 3 شد. مرده شورِ قيافه ات را ببرند. حالامي خواهي مرا قال بگذاري. يك قالي نشانت بدهم كه از قولي به قولي نقل بشوي.
بي طاقتي منهم شورش را درآورده. بد بين شدي ها. كمي صبر داشته باش. يك بيتي بود. زياد خودت را ناراحت نكن. چه بود؟ اِم… حكايت…نكنم… تلخي هجران كه آن ميوه…آها، كان ميوه كه از صبر برآمد شكري بود. ممكن نيست كه نيايد. كسي ازآن طرفِ خيابان مي آيد اين طرف. كاش او باشد. كاش! كا…ش ! كاش را كاشتند، درنيامد. بگذار ببينم. مي شود او باشد؟ چرا نمي شود؟ دارد مي آيد تو؟ يوهو! اما احمقانه است. چون مي دانم او به اين شكل و شمايل نيست. آمده تو. نشسته پشت ميزي. لابد با كسي قراردارد. خدا كند كسي كه او منتظرش است، بيايد. دلم برايش مي سوزد، اگر قال بماند. كاش بيچاره را زياد منتظر نگذارد. اوه! خسته شدم! هر كدام از اين همه اگر او بود، چه مي شد؟ اين همه گذشتند، يكي شان او نشد كه نگذرد و بيايد كنارم. نكند ساعت را اشتباه كرده ام. ازاين حواس پرتي ها زياد داشته ام. چه كار كنم كه ساعت قرار يادم بيايد. آفتاب بايد وسط آسمان باشد كه سايه ها به جلو افتاده. تا وقتي سايه ها به پشت بيفتد، صبر مي كنم. اگر نيامد، چيزي مي خورم. به هر سايه ا كه سرش پيدا مي شود، ميخكوب مي شوم كه اگر او بود، بپرم بيرون و سلام گرمي بكنم. اول بايد ببينم اشتباه از كداممان بوده. اگر فهميدم از او بود، بعد ازش گله مي كنم. دلت مي آيد؟ نه! گله بي گله. اين سايه خودش است. بگذار كفش هم بيايد جلو. حالا پا. و تنش. آها. او! نه! اما انگار همه سايه ها شبيه همند. شك ندارم كه بايد منتظرش بمانم. چيزي توي دلم هست كه مرا محكوم به انتظار مي كند. چرا محكوم؟ بگذار لفظ بهتري بكار ببرم. مرا متنعّم به انتظـار مي كند. بله. «هيچ عاشـق سخنِ سخت به معشوق نگفت». يكي ديگر هم تنها آن طرف رستوران نشسته. چقدر انتظار توي فضاي اينجا پحش شده. نكند روي منهم اثر بگذارد. اما غذاش را دارد سفارش مي دهد كه! پيشخدمت را صدا مي زنم تا سالادي سفارش بدهم.
– فقط سالاد؟
– منتظرم.
– بله. بله، مي دونم.
واقعاً چرا ديركرده؟ يعني چه اتفاقي افتاده؟ نكند مرده! تصادف كرده! اِ … نفوسِ بد نزن! گفت فردا مي خواهد جايي برود؟ خب چرا فردا؟ مي گذاشت يك وقت ديگر كه درست و حسابي همديگر را ببينيم. اگر زنگ بزند خانه، ببيند كسي نيست، مي فهمد راه افتاده ام و زودترخودش را مي رساند. تا حالا حتماً حركت كرده. سالادم را مي آورد. بايد در حينِ خوردن هواي بيرون را هم داشـته باشم. اووَه! همه صندلي ها پر شده و صداي خنده و بگومگو پيچيده. نكند درباره من حرف مي زنند. به جهنم! به فرض هم بزنند. مي خواهند بگويند قال ماندم. وقتي بيايد به همه شـان ثابت مي شود كه آنقدر بي شخصيت نيستم كه كسي بكاردم. لابلاي كاهو موي زمختي به درازاي دوبند انگشت! اصلاً حالم را بهم نمي زند. ولي بقيه سالادم را نخورم بهتر است. يكبار ديگر هم كه رفتـه بودم به كافه اي، به نظرم«كافه جهان»، همينطور شد. بي خودي رودربايستي كردم و بستني را باموي تويش خوردم. مو را زير زبانم نگه داشتم و بعد سرفرصت، يواشكي درش آوردم. اين بار بايد اعتراض كنم. آخر ماها حشره نيستيم كه توي كثافت بلوليم! اين بي انصافي است! شكي ندارم. بهش گفتم: دلم برات تنگ شده. اين را گفتم كه باهام قرار بگذارد. كه حرف هام را بزنم. والا فكر اينكه قرار است ببينمش آزارم مي دهد. چون وقتي به او فكرمي كنم همه روزهايي كه بهش فكر مي كردم، مي آيد توي ذهنم و سرم سنگين مي شود. نمي توانم آن همه روز را تحمـل كنم. مي خوا ستم همـه روزها را برايش تعريف كنم كه طبق عرف خودمان خلوت بشوم. يعني دو زاريش افتاد؟ پس چـرا گفت ببينيم همديگر را؟ من كه زورش نكردم. فقط پيشنهاد كردم. اصلاً كي زورش كرد كه منتظرم بگذارد؟ مي توانست بگويد: آقا جـان! ما ديگه نبايد بهم فكر كنيم. ما براي هم ساخته نشديم. والسـلام. اينكه سخت نبود. لابد فكر كرده اگر بكـاردم؛ هويجي، خياري، هندوانه اي، چيزي سبزمي شود و ملت فايده اش را مي برند. كسي چه مي داند؟
چقـدر خيابان شلوغ شده. پرتردَد، پرترديد ، پرارتداد. چشـمم مي سوزد. مي مالمش. او بالاخره مي آيد و رك و پوست كنده قال قضيه را مي كنم. امـا اگر نخواهد بشنود، چه؟ نخواهد بشنود؟ معني ندارد. بايد بشنود. عصباني نشو! قيافه ام را بايد آرام نگه دارم. نياز به توضيح نيست. هر كس مرا آرام ببيند، مي فهمد كه محال است زيرِ پايم علف سبز شود و علاف بشوم.
ساعت ازظهر گذشته؟ لعنتي. سرم را به دستم تكيه مي دهم. چشمم را مي بندم. به او فكر مي كنم: «من از بچگي دنيا را ازسوراخِ قفلِ در تماشا كرده ام: دنيا تخم مرغ كوچك زيبا و پري است كه در آن هركس جايي دارد.»
او اين جمله را برايم نوشته بود. ولي مي خواست تولدم را تبريك بگويد. هيچوقت يادم نمي رود. وقتي بهش گفتم كه امروز تولدم نيست، بي اعتنا گفت كه چه فرقي دارد؟ هـر روزي مي تواند تولدت باشد. چه فيلسـوف بزرگي! چشمم را باز مي كنم. خـدايا! روبرويم نشسته. خودش. دارد نگاهم مي كند. باورم… قفسه سينه ام درد. از تپشِ تندِ قلبم. نفسم بالا نمي… پروانه اي به اندازه خودم همين حالاست كه از درونم بپرد بيرون. بال بال مي زنم. مي لرزم. زبانم بنـد آمده. دِ لامسَب چيزي بگو. آخر نـ… نمي توانم.
– سلام!
– س. س!
– حالت خوبه؟ تنها نشستي؟
– ايهي!
– مي تونم چند دقيقه بشينم كنارت؟ مياي با هم دوست شيم؟
– چ؟
– ا سم من ايمانه. اسم تو؟
– مـ من؟
– خُب. يعني چطور بايد صدات كرد؟
– مـ. منو؟
– من اونجا نشسته بودم، ديدم تو هم تنهايي، گفتم حداقل تنهايي مونو با هم پر كنيم.
– يعني، يعني شما اون نيستين؟ نه! مـ من تنها نيستم. مز مزاحم نشو. برو.
– خيلي خُب. بدعنق! مارو باش كه دلمون به حالت سوخت. اينگار نوبرشو اُوردن.
مي توانم چيزي سفارش بدهم و وقتي او مي آيد، اگر غـذايم راخورده بودم، دوباره يك چيـزي سفارش مي دهم.
به پيشخدمت اشاره مي كنم كه فهرست را بياورد. مي رود آن پشت مشت ها! مرده شورهمه شان را ببرند. احمق ها‍‍‍! مرا باش كه چه جايي آمدم. فهرست را مي آورد. چشمم كه به اسمِ غذاها مي افتد، آب از دهانم راه مي افتد. تنوع غذاهاشان چه خـوب است! اسكلفاوا! مي نانوكي! اينها چيست ديگر؟ خيلي وقت است كه چلوكباب نديده ام. كوبيده! يه پرس!
– آقا، لطفاً!
– بله، بفرماييد!
– يه پرس برگ.
– ديگه منتظر نمي مونيد؟
– چرا! هنوزم منتظرم. در ضمن، يه… يه نيگاهي به سالادتون بندازيد.
– بله. يكي ديگه مي يارم.
– نه نه! لزومي نداره.
– مي يارم.
بايد دوباره سالاد بخورم. اگر نخـورم فكر مي كند از سرم مو كنده ام و انداخته ام توي سالاد تا پولش را ندهم. گوشت تلخي نكن! اشتهايت باز مي شود. سالاد را مي آورد. َو چه زود! ا شتهام خوب است ها! تازه هرچه مي خورم گشنه تر هم مي شوم. غذا هم بالاخره رسيد. ووي! معده ام آدامسي شده كه هي كِش و واكش مي شود. ايم…به! يادم بمـاند مزه غذاي اينجـا را. گوشتش هم ترد وهم لذيذ. هرلقمه اي كه مي گذارم توي دهانم، دست معده مي آيد توي حلقم و لقمه را مي قاپد. هـرچه تندتر مي گذارم توي دهانم، تندتر مي قاپد لقمـه نجويده جَوند جويا را. مي خواهم دلي ازعزا دربياورم كه نگو و نپرس كه اين معامله تا صبحـدم نخواهد ماند. البته كمي كم نمك است. مزه كاغذ مي دهد. باور نمي كنيد؟ شما هم مي توانيد امتحان كنيد. اين گوي و اين ميدان. كاغذ روبرويتان است. چرا نمكدان روي ميز نگذاشته اند؟ و چقدر تشنه ام! نوشيدني بي نوشيدني. سيري كاذب مي آورد. خوشم است كه بشقاب را بليسم. اسكي با زبان. بشقاب را كه چه عرضم. بايد بروم انگشتان آشپز را بليسم. بليسم كه چه عرضم بخورم. هه هه هه …
تنهـا چيزي كه اينجا زيادي است، نگاه هاي تند و بيـراه اين وآن است. بي خيال! اين ها احمقند. بلند مي شوم و وسايلم را مي گذارم، بماند كه فكر نكنند خوردم و مي خواهم بزنم به چاك، بعد مي روم بيرون.
ازاين خيابان بايد بيايد. بهتر است توي كوچه ها را هم نگاه كنم. شايد رستوراني، تقاطعي، چيزي باشد كه من نديده ام. توي آن يكي كوچه. اين يكي كوچه. كوچه بالايي. اِ. اينجا هم رستوراني است. مي روم سركي مي كشم كه ببينم آنجا هست يا نه! اين. آن. آن يكي. نه! هيچكدام. اينجا را نگفته. با عجله برمي گردم به همان رستوران. اگر يكدفعه بيايد و ببيند نيستم، مي گذارد مي رود! هيچ كجاي اينجاها كه نيست. يكجا بايستم بهتر است. همان جاي قرار به همه جا ترجيح دارد. داخل مي شوم. عجب صندوق دارِ بي چشم و رويي! نزديك بود چشمم را از كاسه دربياورد. خوب شد وسايلم را گذاشتم والا تومونم را مي كشيدند روي سرم. آدم هاي خوك صفتِ رذل. نمي فهمند كه منتظـر بودنِ من از پولِ آنها مهمتراست. اَه. گندش ديگر درآمده.هركجا بود بايد پيداش مي شد. صداي زنگِ تلفن! پس اينجا تلفن هم دارد! حتماً مي آيد، چون اگر نمي آمد، شماره اينجا را اگر داشت، زنگ مي زد و پيشخدمت مي آمد مي گفت: منتظرنمانيد، و اگر نداشت؛ خب از 118 مي گرفت. اِ. اِ. اين لبخـند جلف برا رستورانشان تهوع آوراست. فكر كردند جا قحط است كه من آمده ام اينجا. كورخوانديد. مي توانستم رستوران كوچه بالايي بروم. اصلاً ريخت پيشخدمت با لبخند بدمزگي مي آورد. برود مفَش را بكشد بالا.
روي صندلي جابجا مي شوم و پيشخدمت را صدا مي زنم.
– بله. فرمايشي داشتين؟
– لطفاً يه چيزبرگر دوبل.
– واسه خودتون؟
– مگه اينجا جزمن كس ديگه اي هم هست؟!
– الساعه.
ساعت از7گذشته. گفت10مي آيد؟ خُب بله. هنوز10 نشده. درواقع ساعت22. تقصيرازخودم است كه اينقدر زود آمدم. يا كاش او نمي گفت 10. مي گفت 22. راستي! عكسش را از توي كيفم برداشته ام. نكند بگويد ببينم هنوز داريش يا نه وآن وقت آبرويم برود. خُب، يك جورايي بحث را عوض مي كنم ديگر. هرچه به ذهنم رسـيد يادم باشد بگويم. شايد آخرين باري باشد كه مي بينمش . دلم مي خواهد بهش فكر كنم. آن دفعه هم خواستم بهش فكر كنم! چي شد كه فكر نكردم. خُب حالا وقت دارم بهش فكر كنم. بايد حسابي يادش بيفتم كه اشتياقم بهش صد برابر بشود. چه شكلي بود؟ يعني مي شود كه باز هم. . . عكس العملِ من چطوري مي شود؟ شايد بايستم و بِروبِر نگاهش كنم. اگر خشك و خالي سلام كرد، چه كار كنم؟ منهم يخ نگاهش كنم؟ اگر گرم سلام كرد چه ؟ از هيجان داد بكشم و حرف هاي عاشقانه بزنم. يك ترانه ساخته بودم. چي بود؟ همان را براش مي خوانم. با صداي بلند. جلوي همه. نكند مي خواهد باسلام و صلوات بياورندش. نكند دور ازجون خواب ديدم؟ يا يادم رفته و قرار مال روز ديگري بود. ببينم، امروز چند شنبه است؟ چند شنبه بايد مي آمدم سر قـرار؟ خواب؟ هربار اگر هم خـواب ديده بودم، اين بار ديگر مي آيد. چون بيدار بيدارم. كاش حرفم را پاي تلفن زده بودم. بهش مي گفتم چـرا آدمها رك وپوست كنده با هم حرف نمي زنند؟ چرا دودوزه بازي مي كنند؟ كاش بهش مي گفتم كه دو نفر براي اين باهمند كه مي خواهند خوشبخت بشوند. مرده شور همه حرف هام را ببرند. همه اش سطح پايين و كوچه بازاري. بايد روشنفكرانه حرف بزنم. بايد اينطور بگويم: «وقتي مردم هنوز كم و بيش جوانند وآهنگهاي موسيقي زندگيشان درحال تكوين است، مي توانند آن را به اتفاقِ يكديگر بسازند و مايه ها را رد و بدل كنند. . .اما، وقتي در سن كمـال به يكديگر مي رسند، . . .» چـرا از سن كمال حرف بزنم. چرا او نمي خواهد بيايد. همينطور سر خود. بدون اينكه حتا نظرم را بپرسد. مگه من علف هرزم. اوه! پاك كن. خجالت بكش. هين. دستمال مي خواهي؟
بازم غذا آورد. كي غذا خواست؟
ته دلم مي دانم كه هنوز سر قولش هست.
چقدر ازپنيرِكشي خوشم مي آيد . مخصوصاً اگر زياد ريخته باشند و هِـي كِش بيايد. مثل زمان. اوم. نه؟ يك بوي خاصي دارد. شايد به خاطر ماركش! به هرحال خوشمزه است.
– پيشخدمت!
– بله. بفرماييد.
– يه پيتزاي ميگو. مزه اش خوبه؟ فهرست غذاهاتون خيلي خوب ومتنوعه. آدم دلش مي خواد خودِ فهرسـتو بخوره. مي بخشيد! دلش مي خواد همشو امتحان كنه.
بهتر است نوشابه نگيرم. ها! بيخودي شكم پركن است. راستي گفت كجامي رود؟ اداره؟ نه! منو باش كه اصلاً نفهميدم چي گفته.
– خيلي متشكرم. سس هم بيارين.
اماعجب آدمي است! من چرا اينقدر دوستش دارم؟ آخريعني چه؟ چرا احترامش مي كنم. اين دوره ديگر دوره اينطورچيزها نيست. واقعاً چرا؟ اين روزها همه طورِ ديگري همديگر را دوست دارند. وقتي دركنار همند باهم عشقبازي مي كنند. وقتي نيستند، با ديگران هستند. اگرهم دلشان تنگ شود، براي همه چيزِ آدم، جزخودِ آدم.
– بفرماييد. كجا بذارم؟
– خب بذار سرِ قبرم. چه مي دونم!
مزه اين هم خوب است. به اوهم بگويم همين را سفارش بدهد.
– آقا، سيب زميني سرخ كرده و اِم. . .ا سپاگتي.
خوب جايي قرارگذا شته. حتماً قبلاً خيلي آمده. يعني باكي؟ ساعت 10 شد. زود بخورم. الان مي آيد مي بيند و ناراحت مي شود. بگذار براي او هم سفارش بدهم. اما شايد اين را دوست ندا شته باشد. شايد ساندويچ يا سـوپ را ترجيح بدهد. اصلاً هنوز سالاد هم نخورده. حالا كه اداره ها بسته اند‍. اف! نمي شود به او فكر نكني؟ غذات را بخور. به يك چيزِ بهتر فكر كن. سوء هاضمه شدم.
شايد فكر مي كرد نياز دارم منتظرش بمانم. يكي دارد مي آيد. مي گذاشت 2 ساعت ديگر مي آمد. لازم نبود بيايد اصلاً. برود گورش را گم كند همانجايي كه بود. اگرهم او نباشد، برايم فرقي نمي كند. كاش برايم فرقي داشت. كاش ديوانه بودم وعقل توي كله ام نبود. «مگرديوانه خواهم شد كه . . .كه. . . خواهم شد كه. . .» اَه. توهم وقت گيرآوردي. انگار زورم كرده اند شعر بخوانم. به من اينجور چيزها نيامده. ولي حيف! چقدر نسبت به آمدنش بي اعتنا شده ام. اگر بيايد، رويم را مي كنم آن ور. اصلاً نگاهش هم نمي كنم. قسم مي خورم. بگذلر بيايد، به همه تان نشان مي دهم كه همين كار را مي كنم. حرف هاي من به درد او نمي خورد كه. اصلاً آدم ها چرا بايد ازحرف هاي هم خوششان بيايد؟ مگر گوش مفت دارند؟ هر كس مي خواهد از خودش بگويد. شنيدن ديگران كه به حال من افاقه نمي كند. لابد من براي او ديگرانم ديگر. بله. من ديگرانم. و اگرهم مرغ خانگي ام و اگر هم عاشق بودم، فقط تا لبِ بوم. از اين بيشتر نه!
– متشكرم! اگر ممكنه يه جوجه كباب و يه رست بيف هم. . .متشكرم!
هوا چقدر گرم شده. واي! آنهم تو اين چله زمستان؟! بايد كولر روشن كنند. هوا كثيف ودم كرده. تاريك. همه اينها بد است. اگر سرم را بگذارم روي ميز، خيلي بد است؟
واع. ايش. اهه. اهه. خوبي اين سيب زميني اين بود كه پنير داشت. والا نمي خوردم. بگذار. . . خيلي از11 گذشته؟ بگذار چايي بگيرم، يا قهوه؟ در هر صورت اين شام آخري است كه با او مي خورم. ديگر محال است با او قرار بگذارم.
– هي. پيشخدمت! به اورژانس، زنگ، بزنيد.
– ديگه منتظر نمي مونيد؟
– نخير! صورت، حساب، لطفاً.
نمي دانم قيافه ام چطوري شده . قلبم قفل كرده. تا به حال اينطور نشده بود. شايد نفخ باشد. شايد چشمم يك خط ــ يا يك ضربدر × و رنگم عين گچ. سرم را مي گذارم روي ميز. ذهنم زمين پرگسلي شده كه گاه به گاه علف هاي هرزي روي آن درمي آيد و زود هم زرد مي شود.
– اومدن. خودتون مي تونيد بريد يا بگيم ازون تختا بيارن؟
– بيان. چقدر، شد؟
– خواهش مي كنم. قابل نداره. صورت حساب روي ميزه.
– هرچي. دارم. همينه. كارت، شناسي، واسه. . .
به نظرم دارند مي برندم و حالا تازه مي فهمم كه گندَم درآمده و نبايد آن قدر زهرمار مي كردم. خودش است. توي غذا زهرمار ريخته بودند ومسمومم كردند. لعنتي ها . فكر كردند منتظر آدم مهمي هستم. و لابد يكي مثل ناجي بشريت!
لامپ كوچكي وسط سقف نصب شده كه چيـزي كم از تهوع ندارد و آبي. گردش چرخ را زيرم حس مي كنم و صدايي كه مي چرخد كه چرا چنان چرندياتت رو چرخ كردي؟
گفتم: چرا؟! اومد. مگه نفهميدين كه، رفتم توي، خيابون. همونجا، ديدمش. مي اومد، بهم بگه، نتونسته، بياد. يه روز، ديگه باز، بهم، زنگ، مي زنه.
اگرحالا دوباره بيايد، پيشخدمت بهش مي گويد كه خيلي منتظرت مانده و فكرنكنم بهش بربخورد كه برگشته ام و اصلاً گور پدر بي صاحبش. چرا بربخورد؟!
– پيش،خدمت! دارم. بالا. مي يارم. بالا. واع. يه كاري. . . 0

1/8/1377

ازغلط هاي نحوي معذورم،
زندگي پراست ازغلط هاي نحوي.