حق با تو بود. واقعا مهم نیست. وقتی می شه با یه دوش گرفتن پاكش كرد، دیگه چه اهمیتی داره؟ تا از در رفت بیرون، ملافه های قرمز رو جمع كردم و آبی ها رو به جاش كشیدم روی تخت. بعدش هم دوش گرفتم. می خواستم از در كه می یای تو، تر و تمیز، با ربدشامبر ارغوانی دراز كشیده باشم روی كاناپه و لیوانم هم دستم باشه. درست موقعی كه سی. دی “تركمن” رو گذاشتم توی پخش صوت زنگ زدی. دلم می خواد موزیك متن این صحنه از علیزاده باشه.
همون عطر پرتغالی ای رو كه برای تولدم خریدی زدم. بوش رو حس می كنی؟ وقتی آدم از حموم اومده و موهاش خیسه ، بوش بهتره. قیافه ات شكل “جانی دالر” شده. چرا خیره شدی به ته سیگارهای زرد توی زیر سیگاری؟ آره، من هیچ وقت سیگار فیلتر زرد نمی كشم.
از در كه اومدی تو تعجب كردی؟ فكر می كردی خواب باشم؟ انتظار نداشتی آماده باشم؟ می بینی كه دوش گرفتم، ربدشامبر ارغوانی ام رو كه خیلی دوست اش داری پوشیدم، موهام هم با گیره بالای سرم جمع كردم و لیوان ام هم كه دستمه. همه چیز آماده است. خب، حالا بپرس اون چیزی رو كه وادارت كرده این وقت صبح بیای این جا. اون چیزی كه داره مثل سوسك توی كله ات راه می ره. سیگار هم روشن كن؛ بد نیست. شاید نیكوتین باعث شه جمله ی مناسب تری پیدا كنی. شاید هم لازم نیست؛ چهار تا فحش و دری وری كه دیگه این همه فكر كردن نمی خواد.
نشستی روبروم و هی پات رو تو هوا تاب می دی و نوك سیگارت رو دور زیر سیگاری می چرخونی. منتظری من حرف بزنم؟ نه؛ من حرف نمی زنم. خودت باید شروع كنی. اصلا من این لحظه ها رو دوست دارم. دل ام می خواهد هی كش پیدا كنند. اصلا چرا اومدی این جا؟ چرا نشستی توی آپارتمان ات و یكی از اون ذكر هایی رو كه برای مرید هات تجویز می كنی اونقدر نگفتی تا آروم بشی؟ چهار زانو، لخت،كنار پنجره ی باز، موهات رو هم می ریختی روی شونه هات.
چرا موهات رو باكش بستی؟ دوش هم كه نگرفتی. وقتی دوش نمی گیری موهات خیلی بد حالت می شه. چشم هات هم یه جوری شده. شده مثل چشم های من وقت هایی كه دوست هات می اومدند خانه ات و یادت می رفت دو شاخه ی تلفن رو بعد از تمام شدن ذكرتون بزنی توی پریز؛كاملا اتفاقی. اون روز صبح هم كاملا اتفاقی اون دختر داشت از پله های آپارتمانت می اومد پایین. وقتی اومدم تو، دو شاخه ی تلفن هنوز روی زمین بود. داد زدی: “یعنی من برای یه شب قطع بودن تلفنم هم باید به تو جواب پس بدم؟ ”از تو بعید بود. هیچ وقت كنترل اعصابت رو به این راحتی از دست نمی دادی. اما باز خوب شد اون دختره رو دیدم. این كه آدم توی كابوس هایش با یك آدم بی چهره طرف باشه، خیلی بدتره. دلم می خواست وقتی به تو فكر می كنم، اقلا یه چیزی جلوی چشم هام بیاد.
گوش كن. می بینی لامصب با چهار تا سیم چی كار می كنه. من عاشق این تكه ام . درست همین جا.گوش كن، انگار سیم ها دارند جیغ می كشند. یا یه جیغ رو دوباره و صد باره تو كله ی آدم تكرار می كنند. وقتی روی این كاناپه دراز می كشم و لیوانم توی دستمه و این جیغ ها هم تو هوا كش می یان، دیگه دل ام نمی خواهد هیچ كار دیگه ای بكنم.یه شب كه تلفن و جواب ندادی، رفتم سراغ بوم. رنگ های گرم رو با هم قاطی كردم و با نوك قلم مو محكم زدم روی بوم؛ كوتاه و قوی. اما فایده ای نداشت. فكر كردم احتمالا به خاطر رنگ هاست. رنگ های سرد رو امتحان كردم؛ با حركت آروم و كشدار قلم مو. باز هم فایده ای نداشت. نه قرمز ها و نارنجی ها و صورتی ها حرصم روكمتر كردن، نه آبی ها و سبزهای روشن. تا صبح پنج دقیقه یه بار شماره ات رو گرفتم. بی فایده بود. نه؛ احمقانه بود. وقتی كه بعد از دوازده شب جواب نمی دادی معنی اش این بود كه زودتر از نه صبح هم جواب نمی دی. نمی شد كه دختره رو نصفه شب از خونه بیرون كنی، اون هم با اون حال. حتما اون قدر كشیده بودید كه نیم متری بالای زمین بودید، حداقل. عوضش من سفت چسبیده بودم روی زمین. شاید هم یه كمی توی زمین فرو رفته بودم، سنگین و لخت. از سر شب شروع می كردم. چهار لیتری رو می گذاشتم كنارم؛ با كاسه ی یخ. از همون موقعی كه مریدهات كم كم شروع می كردند به رفتن، آروم و بی عجله. گاهی چندتایی و گاهی دوتا دوتا. دست هاشون رو گره می كردند توی دست های هم و آهسته خداحافظی م كردند. اون قدر آروم كه انگار یه نفر توی اتاق بغلی خوابیده باشه. تاثیر اون ذكرها بود یا شاید تاثیر شیخ روزبهان. وقتی كه تو با آن بلوز و شلوار سفید نخی ات چهار زانو بشینی بالای اتاق و رحل چوب آبنوست رو جلوت باز كنی و آروم آروم از تجلی عشق بگی در صورت نیكو و لابد نگاهت رو هم بچرخونی به چشم های درشت اون دختره ی رنگ پریده. اون قدر هام چشم هاش درشت نیست. ولی خیلی خوب خط چشم می كشه. از این خط چشم ماژیكی ها. پنكك اش هم حتما از اون گرون هاست. خیلی خوب روی پوست اش می شینه. یكی دو درجه هم روشن تر از رنگ پوستشه. دوست داره رنگ پریده تر به نظر بیاد، این طوری چهرهاش روحانی تر می شه، نه؟
شاید هم به اصرارمرید هات اون پوشه ی پاره پوره ی سبزت رو بازكنی و یكی از اون كاغذ های كاهی پاره پوره رو دربیاری و بخونی. یكی دو سال پیش همه شون رو برای من می گفتی. “شهزاده ی كوچولو”، “زن برفی”… اما حالا دیگه نمی دونم برای كدوم شون می گی.“بانوی قهوه ای ها” رو باید برای اون دختر لاغره گفته باشی. مطمئن ام بولمی داره، از حالت چشم هاش معلومه. تو كه خودت این چیزها رو بهتر می فهمی. حتما موقع خوندن شعرت هم صا خیره شده بودی توی چشم هاش. همون طور كه اون موقع ها خیره می شدی توی چشم های من. با اون چشم های سرخ و یه كم خواب آلود. از دور دوم چرخیدن سیگاری چشم هات ای طوری می شه. خودتون می گید “شهلا” نه؟ الان اما چشم هات دیگه شهلا نیست. تمام دیشب رو بیدار موندی؟ شاید مثل من هر پنج دقیقه یك بار شماره گرفتی. حالا بپرس. اون فكر كثیفی رو كه تو كله ته بریز بیرون.
چرا ایستادی جلوی اون تابلو؟ اون رنگ های قرمز و صورتی و نارنجی آروم ات نمی كنه، ممكنه بدترت هم بكنه. قیافه ات كه چیزی رو نشون نمی ده. ولی این طور وقت ها هیچ چی قابل پیش بینی نیست. ممكنه یه دفعه زیر سیگاری كریستال روبرداری و بكوبی توی كله ام. یا شای پایه ی آباژور را ترجیح بدهی. من كه اهمیت نمی دم. هر كاری دل ات می خواد بكن. من هیچ عكس العملی نشون نمی دم. حرف هم نمی زنم. هر چه قدر هم كه این لحظه های نكبتی رو طول بدی، من حرف نمی زنم.
چرا مات ات برده جلوی اون تابلو؟ تو كه هیچ وقت انقدر با دقت به كارهای من نگاه نمی كردی. حالا چون نمی خواهی نگام كنی… راستی از لحظه ای كه اومدی اصلا نگام نكردی. من اما همه اش دارم نگات می كنم. حتی وقتی كه با نوك انگشتم یخ رو توی لیوان می چرخونم. چرا چشم هات انقدر پژمرده شده؟ كش موهات رو باز كن، دل ام می خواهد موهات روی شونه هات ولو باشه. می بینی چه نرم آبی ها و سبزهای روشن رو با هم قاطی كردم. ولی فایده ای نداره. آروم ات نمی كنه. حتی اون علف های سبزی هم كه می پیچی لای كاغذ سیگارت هم كمكی به ات نمی كنه. سبك ترت می كنه. سبك و معلق. تو الان به چیزی احتیاج داری كه سنگین ات كنه. چیزی كه احساس كنی پاهات رو می یاره روی زمین. یا مثل من حتی چند سانتی فرو می كندت توی زمین. من هم اتفاقی پیداش كردم. یكی از همون شب هایی كه جلسه داشتین. یه حسی به ام می گفت امشب هم یادت می ره دو شاخه رو وصل كنی. رفتم شیشه ای رو كه از شب مهمونی مونده بود آوردم؛ با ظرف یخ. دراز كشیدم روی كاناپه و لیوان ام رو پر كردم. تا خود صبح. اون قدر سنگین شده بودم كه نمی تونستم از جام تكون بخورم چه برسه به این كه توی اتاق قدم بزنم و مدام شماره ات رو بگیرم. همون جا جلوی بوم، همان جایی كه تو الا ایستادی، روی زمین دراز كشیدم و صورتم رو چسباندم به سردی سرامیك ها. حس كردم تنم روی سردی زمین آب شد و از درز سرامیك ها فرو رفت توی زمین. نزدیك ظهر با سردرد از خواب بیدار شدم. به آرامش شب قبل اش می ارزید. یه قهوه ی غلیظ حال ام رو جا آورد.
حالا ولی دیگه قهوه نمی خورم. مادام می گه دوای هر دردی خودشه. هر روز صبح یه ته استكان می اندازم بالا؛ به قول خودش، “خمار شكن”. مادام رو كه دیدی. تعجب می كردی همیشه یه چهار لیتری پر توی خونه ام می دیدی؟ چهار لیتری ها رو از اون می گیرم. قیمت اش خیلی مناسب تره. نمی شه مدام از اون قوطی ها گرفت. می دونم همون موقع هم گفتی؛ از ریخت و قیافه می افتم. شكم می آرم. زیر چشم هام كلاپیسه می شه. اهمیتی نمی دم. اصلا مه نیست. شیخ روزبهان ات هم می گه سكر مستی روح است و… بقیه اش یادم نیست.
باز كه نشستی روبروم و نوك سیگارت رو لب زیر سیگاری می چرخونی. می خوای یه فلوكستین به ات بدم؟ آروم ات می كنه ها؟ می دونم دوست نداری از این چیزها بخوری؛ هر وقت هم از این چیز ها توی دست و بال من دیدی گفتی: “اه…بگذار كنار این آشغال ها رو…آدم باید به خودش تكیه كنه.” ولی بعضی وقت ها آدم انقدر سبك می شه كه دل اش می خواد دست اش رو یه جایی بند كنه. فلوكستین تكیه گاه خوبیه. من اسم اش رو گذاشتم قرص بی غیرتی. اصلا اگه من شهردار تهران بودم دستور می دادم توی آب شهر فلوكستین بریزن. به خاطر همین فلوكستین ها بود كه می تونستم فردای روز جلسه ات بیام اون جا و اصلا به روی خودم نیارم كه اون سنجاق سر صورتی رو كنار تخت خواب ات دیدم. یا شلوغی و به هم ریخته گی آپارتمان ات رو. می دونی یه حال خوشی به آدم می ده. یه حماقت خوب.
چرا وایستادی جلو پنجره؟ مثلا داری رفت و آمد ماشین ها رو نگاه می كنی؟ من كه می دونم اون ها رو نگاه نمی كنی. تو الان جز اون تصویر وحشتناكی كه توی كله ته، چیز دیگه ای نمی بینی. می بینی چه جوری تمام توجه ات معطوف شده به درون ات؟ خوشحالی؟ باید خوشحال باشی. این تمركز، این نگاه برگشته به درون، این سبكی همه اش رو مدیون منی. خودت می گفتی؛ حضور در فنای رویت است و … بقیه اش چی بود؟ فنای رویت و … اه، ول اش كن مهم نیست.
شاید ترجیح بدی كه تصرف ام كنی. امتحان كن. شاید حالت بهتر شه. ببین چه قدر اغواگرانه دراز كشیدم روی كاناپه. بند ربدشامبر رو هم اون قدر باز گذاشتم كه حسابی به تخیل ات دامن بزنه. بیا، می تونی روی دست هات بلندم كنی و توی اتاق روی ملحفه های آبی رهام كنی. من اون قدر سنگینم كه نمی تونم از جام تكون بخورم. بیا لیوان رو از دستم بگیر سیگارم رو هم پرت كن گوشه ی اتاق و وحشیانه تصاحب ام كن. ولی حالت بهتر نمی شه. ده بار دیگه هم كه تصاحبم كنی فایده ای نداره؛ دیگه باورنمی كنی. تن ام دیگه میون دست هات مثل موم نیست. احساس می كنی داری با كاناپه عشق بازی می كنی. اون صبح هایی كه می اومدم و آپارتمان به هم ریخته ات رو می دیدم، دل ام می خواست قبل از هر چیز باهات بخوابم. حتی اهمیت نمی دادم كه دوش نگرفته باشی. اما تو اهمیت می دادی. همیشه تا قبل از این كه دوش بگیری از دستم در می رفتی، نمی گذاشتی بغل ات كنم. می گفتی زیر چایی رو روشن كن و خودت می پرید توی حموم. اما بعد از دوش گرفتن دیگه رفتارت طبیعی می شد. بغل ام می كردی، موهام رو روی سینه ات ولو می كردی و …اما بعدش من حال ام بدتر می شد. سبك تر می شدم. می نشستم كنار پنجره و زل می زدم به حلقه های دودی كه از میون لب هات به هوا می فرستادی و چیزی راه نفس كشیدن ام رو می گرفت. چیزی میون بغض وخنده.
لیوان ام خالی شده، اما جرات ندارم از جام بلند شم. راست اش، می ترسم. یه چیزی توی چشم هاته كه آدم رو می ترسونه. یه حالت بی قراری. تو كه هیچ وقت این طوری نمی شدی؟ پس كو اون آرامشی كه می گفتی؟ چرا “ شرح شطحیات” رو باز نمی كنی و یكی دوتا از اون جملات قصار رو نمی خونی تا حالت بهتر شه. همون جا جلوی دست اته، روی میز آشپزخونه. چرا از پشت اون پنجره ی لعنتی تكون نمی خوری؟ بیا یه دقیقه بشین این جا، روی كاناپه. می خوام نگات كنم. دلم برات تنگ شده. دلم برای حرف زدن ات تنگ شده. بیا، دل ام می خواهد سرم رو بگذارم روی سینه ات و با موهات بازی كنم. بیا یه كمی از اون برگ سبزها از جیب ات درآر یه سیگاری چاق بپیچ با هم بكشیم بریم تو هوا، مثل اون وقت ها. اصلا بیا لیوان من رو ببر پر كن. باور كن اون قدر سنگین ام كه نمی تونم از جام تكون بخورم. ببین، اصلا مهم نیست. من كه الان حتی قیافه اش هم یادم نمی یاد. اهمیتی هم نداره. بیا. بیا لیوان من رو بگیر و پرش كن. خواهش می كنم انقدر پشت اون پنجره ی لعنتی… اصلا به درك. هر كاری دل ات می خواد بكن. هر چه قدر دل ات می خواهد پشت پنجره وایسا. من كه داره خوابم می بره. تمام دیشب رو بیدار بودم. دیگه نمی تونم پلك هام رو نگه دارم. تا من بیدار شم تو می تونی باز هم فكر كنی. ولی باور كن ارزش اش رو نداره. اصلا مهم نیست. وقتی كه می شه با یه دوش گرفتن از روی تن پاكش كرد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.