خورخه لوئيس بورخس
عباس ميگفت: «از سينما شروع شد ــ فيلمِ نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني. من توي صف بودم و داشتم به گيشه ميرسيدم كه يكهو چشمم افتاد به نسرين: تنها يك گوشه ايستاده بود و نگاهش نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا ميگشت، دمبهدم به ساعتش نگاه ميكرد و به درازيِ صف، و نوميدتر ميشد. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشش، بهاش لبخند زدم و گفتم: سلام خانم، اگر بليت ميخواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. او هم بهام لبخند زد و گفت: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاهتان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بيفايده بود. آنوقت رويم نشد جلوِ اينهمه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من نسرينام. – نسرين؟ كدام نسرين؟ – نسرينِ يوسفي. – خانم، حتماً اشتباه ميكنيد. من شما را نميشناسم. – مگر شما عباس نيستيد؟ عباسِ بادامي؟ – چرا. اما… – با هم خانهي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نميشناسم و فكر نميكنم هرگز به خانهشان رفته باشم…» اما درست به اينجا كه ميرسيد، نسرين حرفهايش را قطع ميكرد: «داري اشتباه ميكني، آنهم اشتباه در اشتباه در اشتباه. اول اينكه نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني نبود و پرسوناي اينگمار برگمن بود. دوم اينكه من توي صف بودم و داشتم به گيشه ميرسيدم كه يكهو چشمم افتاد به تو: تنها يك گوشه ايستاده بودي و نگاهت نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا ميگشت، دمبهدم به ساعتت نگاه ميكردي و به درازيِ صف، و نوميدتر ميشدي. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشت، بهات لبخند زدم و گفتم: سلام آقا، اگر بليت ميخواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. تو هم بهام لبخند زدي و گفتي: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاهتان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بيفايده بود. آنوقت رويم نشد جلوِ اينهمه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من عباسام. – عباس؟ كدام عباس؟ – عباسِ بادامي. – آقا، حتماً اشتباه ميكنيد. من شما را نميشناسم. – مگر شما نسرين نيستيد؟ نسرينِ يوسفي؟ – چرا. اما… – با هم خانهي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ فرشيد ــ آن شب گفتي فرشيد و نه ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نميشناسم و فكر نميكنم هرگز به خانهشان رفته باشم…» و من بيشتر پاپيچشان نميشدم چون يكبار كه شده بودم، عباس گفته بود: «نه، نسرين، قضايا درست برعكس بود. بهترين دليلش هم اينكه من هنوز هم كه هنوز است، اين فرشيد و ژيلا را نميشناسم. پس من نميتوانستم آن شب اسمشان را گفته باشم.» و نسرين بهاش جواب داده بود: «اين هم شد دليل؟ من هم هنوز كه هنوز است نميشناسمشان، پس من هم نميتوانستم آن شب اسمشان را گفته باشم.» و همينطور ادامه داده بودند و گيجترم كرده بودند تا اينكه بالاخره به اين تصور كه راهي پيدا كردهام، گفته بودم: «اين ژيلا و فرشيد حتماً شهرتي، اسمِ خانوادگييي، چيزي دارند. – معلوم است كه دارند. وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ حالا به پيشنهادِ كداممان بود يادم نميآيد ـــ و من كه حس ميكردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگيام ميافتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نميرسيد بزنم، براي اينكه چيزي گفته باشم از نسرين پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را ميگويد، و نسرين اسمهاي خانوادگيشان را بهام گفت، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. اما اسمها به يادم نمانده. – باز كه داري اشتباه ميكني. درست است كه وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ اين را كه به پيشنهادِ كداممان بود، من هم يادم نميآيد ـــ و من كه حس ميكردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگيام ميافتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نميرسيد بزنم، براي اينكه چيزي گفته باشم، ازت پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را ميگويي، و تو اسمهاي خانوادگيشان را بهام گفتي، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. – و تو هم اين اسمها به يادت نمانده؟» اين را من پرسيدم. ديرتر به فكرم افتاد از دوستانشان پرسوجو كنم، اما همهي آنها هم يا مثلِ من بودند، يعني از وقتي نسرين و عباس را ميشناختند كه نسرين و عباس با هم بودند، يا زوجي به نامهاي ژيلا و فرشيد را نميشناختند. با وجودِ اين، به معاشرتم همچنان ادامه ميدادم ــ چون در جمعمان، جزو دوستداشتنيترين زوجها بودند و هم اينكه با آنها هميشه خوش ميگذشت تا اينكه يك شب كه خانهشان بودم، بحثِ فاوْست شد و من داشتم راجع به وحدتِ وجودي حرف ميزدم كه در روايتِ ولفگانگ گوته از داستان هست، اما نه در كارِ مارلوو به چشم ميخورد و نه در كارِ سايرِ روايتپردازانِ قصهي معاملهي دانشمندان و ابليس، و ميخواستم از اين حرفهايم نتيجه بگيرم تازگيِِ يك داستان آنقدرها مهم نيست كه تازگيِ شيوه يا زاويهي روايتش كه عباس گفت: «حالا اين بحث را بگذار براي بعد چون قضيهي مارلوو برايم جالبتر است. اين آدم بايد براي خودش غولي باشد. آنطور كه خواندهام قصهي بيشتر نمايشنامههاي شكسپير هم در اصل مالِ مارلوو بوده». نسرين گفت: «دقيقاً، شكسپير بهنوعي استمرارِ مارلوو است. اين را بورخس هم گفته: اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه ميماند؟ يك معناي اين جمله طبعاً اين است كه اگر شكسپيري پيدا نميشد كارِ مارلوو را دنبال كند، چيزي از مارلوو نميماند؛ اما معناي ديگرش هم اين است كه اگر شكسپير توانست شكسپير بشود، يك دليلش هم بهجز استعدادِ خودش، وجودِ آدمي مثلِ مارلوو است در پيشينهاش.» از ادامهي بحثهاي آن شب چيزِ زيادي بهخاطرم نمانده است، چون حرفِ نسرين ــ يا درستتر بگويم حرفِ بورخس كه نسرين نقل ميكرد و من آن را در صدرنوشتِ اين قصهام گذاشتهام ــ امكانِ جديدي را براي حلِ معماي ژيلا و فرشيد بهام نشان ميداد: ژيلا و فرشيد پيشينهي نسرين و عباساند و من اگر ميخواهم آندو را بشناسم، بايد گذشتهي ايندو را بشناسم، آنقدر كه بالاخره در جايي به ژيلا و فرشيد برسم. راه هم روشن است: بايد بهسراغِ قديميترين دوستانِ هم نسرين و هم عباس بروم و ازشان بخواهم شخص يا اشخاصي را بهام معرفي كنند كه واسطهي آشناييشان بودند، شايد به اينترتيب از رهگذرِ اين آدمهاي واسط به آنيكي زوج برسم. جستجويم سالها طول كشيد بيآنكه هرگز بتوانم از دايرهي بسته يا درستتر بگويم از دايرههاي بستهي متداخل همان آشناهاي هميشگي بيرون بروم. براي آنكه اسمِ شخصي را نياورم ــ چون همهي آدمها هم واقعياند و هم هنوز زنده و ممكن است دوست نداشته باشند اسمشان به اين شكل در يك قصهي خيالي بيايد ــ، اگر فرض كنيم A اسمِ B را بهعنوانِ واسطهي آشنايي ميآورد و B، اسمِ C را ميگفت و C، اسمِ D را و همينطور تا آخر، دايره هميشه در جايي با تكرارِ اسمِ A، B، C، D يا يكي از اسمهاي ديگر واسطهاي قبلي در خودش بسته ميشد. چند بار هم دايره با اسمِ خودم بسته شد، حال آنكه براي بازرسيدن به اسمِ خودم، از اسمِ حداقل چند نفر گذشته بودم كه ميدانستم سالها پيش از من با نسرين و عباس آشنا شده بودند. نه اينكه به هيچ اسمِ جديدي نرسيدم، برعكس. به بيش از چهل اسمِ جديد برخوردم، اما همهي آنها هم بهنوعي به همان دايره ــ يا دايرههاي متداخلِ ــ بسته برميگشتند. در تمامِ اين مدت به همهي حرفهاي هم نسرين و هم عباس دقيق شدم و به كوچكترين سرنخي چسبيدم كه به زندگيِ قبليشان، يعني به پيش از فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا مربوط ميشد. اما جستجوهايم در اين جهت هم بينتيجه بود: توانستم عدهي فراواني از هممحلهييهاي قديم و از دوستان دورانِ كودكيِ هم نسرين و هم عباس را پيدا كنم كه برايم هزار ماجرا تعريف كردند كه وقتي براي خودشان بازگفتم، بعضي را به ياد داشتند و بقيه را با شاديِ كودكانهيي دوباره به ياد آوردند، اما نه هيچ سرنخي از ژيلا و فرشيد يافتم و نه هيچ نشانهيي كه فقدانِ حضورِ واقعيشان را توجيه كند. البته چند ژيلا و چند فرشيد هم در اين دايرههاي آشنايان و گذشتگان پيدا كردم، اما هيچكدام ژيلا و فرشيدي نبودند كه دنبالشان ميگشتم. آنچه سرانجام سبب شد از جستجوي بيشتر دستبردارم، ماجرايي بود كه خودِ نسرين و عباس برايم بارها بهشوخي تعريف كرده بودند، بيآنكه جدي باورم شود تا اينكه يك روز همهچيز را به چشمِ خودم ديدم: صد متري جلوتر از من بودند و تا خواسته بودم قدم تند كنم به آنها برسم، ناگهان متوقف شده بودند. عدهيي جوان، پنجاهمتري پايينتر، كنارِ پيادهرو ايستاده بودند و به زنها و دخترهايي كه رد ميشدند، متلك ميگفتند. نسرين با تأني راه افتاده بود. عباس صبر كرده بود بيستمتري جلو بيفتد و آنگاه دنبالش افتاده بود و قدم را طوري تنظيم كرده بود كه درست با هم به جوانها برسند، آنوقت چيزي گفته بود كه بهخاطرِ فاصله نميتوانستم بشنوم، اما نيازي هم به شنيدنش نداشتم، چون همانطور كه گفتم قصهي اين شوخيشان را بارها برايم تعريف كرده بودند: «واي بر من! چرا خانمي به اين خوشگلي تنهاست؟» و پاسخِ نسرين: «شايد چون هنوز مردي به جذابيتِ شما نخواسته از تنهايي درش بياورد!» و به هم لبخند زده بودند، عباس گفته بود: «من فرشيدم.» نسرين گفته بود: «من هم ژيلام.» عباس دست انداخته بود دورِ گردنِ نسرين، نسرين دست انداخته بود دورِ كمرِ عباس، و عاشقانه راه را با هم ادامه داده بودند و حتماً پيش از آنكه خيلي دور شوند و صدايشان ديگر شنيده نشود، يكي ــ معمولاً خودِ عباس، اما گاهي هم نسرين، بسته به ميزانِ شگفتزدگيِ جوانها ــ گفته بود: «من خانهام خالي است…» و آنيكي بيدرنگ پاسخ داده بود: «چه عالي! فوري برويم همانجا!» به جوانها كه رسيدم، هنوز بهتزده بودند: «ديدي؟ هان، جانِ من، تو هم ديدي؟ – چه سرعتِ عملي! – نه بابا، زنك خراب بود. – من كه باورم نميشود…» لبخندزنان گذشتم، با اين يقين كه پاسخِ معمايم را پيدا كردهام و اين قصهي ژيلا و فرشيد هم حتماً چيزي مثلِ همين قضيهي تظاهر به ناآشنايي و دادنِ اسمِ مستعار به خود است، چون در اين شوخيِ خياباني نيز بسته به اينكه راوي نسرين بود يا عباس، گاه عباس جلو ميافتد و نسرين سرِ صحبت را با او باز ميكرد.
بعدالتحرير: اين قصه را سالها پيش نوشته بودم، بيآنكه آن را هرگز منتشر كنم چون به نظرم پايانبندياش بينهايت لوس ميآمد تا اينكه چهار ماه پيش نسرين در يك تصادفِ رانندگي مُرد، و به فاصلهي كمتر از يكهفته، عباس هم رفت، در شرايطِ مشكوكي كه هنوز معلوم نشده قتل بوده يا خودكشي. يادِ قصهام افتادم، آن را پيدا كردم و از نو خواندم. در بازخواني، توجهم به جملهي بورخس راجع به رابطهي ميانِ مارلوو و شكسپير جلب شد و اينكه دايرههاي بستهي متداخلي كه در جستجوي پيشينهي نسرين و عباس در آنها گرفتار ميشدم، نوعي دايرههاي بورخسي بودند. متوجه شدم كه پايانبنديِ قصه براي اين لوس به نظرِ ميرسد كه درست، يعني حقيقي نيست. تنها دليلش هم احتمالاً بيتوجهيِ خودم به بافتِ قصه و ننوشتنِ جملهها به شكلي بوده كه بايد نوشته ميشدند. براي نمونه، كافي بود به بهجاي جملهي تصريحيِ «ژيلا و فرشيد پيشينهي نسرين و عباساند»، يك جملهي پرسشي مينوشتم، قصه پايانبنديِ ديگري پيدا ميكرد. و جالب اينكه شكلِ پرسشي ميتوانست همان شكلِ جملهيي باشد كه نسرين همان شب از بورخس گفت: «اگر نسرين و عباس نبودند، از ژيلا و فرشيد چه ميماند؟» آنوقت شايد ناچار ميشدم مسيرِ ديگري را به ادامهي قصه بدهم و شايد به پايانبنديِ درستتري ميرسيدم بيآنكه از اين بابت مجبور به تغييرِ چيزي و جعلِ واقعيت شوم. تنها چيزي كه ميتوانستم بهفرضِ بعيدِ موفقيت، در گذشتهي نسرين و عباس پيدا كنم، چند لحظه عبورِ ژيلا و فرشيد بود، حال آنكه من بايد به رازِ ماندگاريِ آنان پي ميبردم و براي اين كار، بايد به حال و آيندهي نسرين و عباس توجه ميكردم ــ و دستكم براي من يكي، ژيلا و فرشيد ماندگارند، وگرنه نه اينقدر دنبالشان ميگشتم و نه اصولاً قصهي حاضر را مينوشتم. از همينرو پايانبنديِ ديگر قصهام ميتواند يك پايانبنديِ بورخسي باشد ــ اما مگر در قصهام چيزي بوده كه بورخسي نباشد؟ــ كه احتمالاً به حقيقت نزديكتر است: زوجِ ژيلا و فرشيد، عشقي آنچنان شادان و بنابراين شوخطبعانه دارند كه تصميم ميگيرند شوخيهاي خيابانيشان را پس از مرگ نيز ادامه دهند و اين بار دو آدمِ واقعاً غريبه را ناگهان به هم برسانند: ژيلا در جسمِ نسرين حلول ميكند و فرشيد در جسمِ عباس، و وقتي نسرين بهسراغِ عباس ميرود يا برعكس، پاسخِ ديگري نه تنها بيدرنگ مثبت است كه حتا ــ شيطنتِ مضاعفِ ژيلا و فرشيد؟ ــ سبب ميشود حسي از آشناييِ قديم در خانهي ژيلا و فرشيد داشته باشند. از همينرو، بسته به اينكه روايتِ نخستين آشنايي را نسرين بگويد يا عباس، آنكه به ژيلا و فرشيد اشاره ميكند، هميشه ديگري است، يعني آنكه ظاهراً مفعولِ روايت است و فقط منتظر ميماند عشق بهسراغش بيايد. گفتم كه نسرين و عباس عادت داشتند در شوخيهاي خيابانيشان تغييرِ نقش دهند. از همينرو در روايتهايشان نيز تغييرِ نقش ميدهند تا هر دو، هر دو نقش را ايفا كنند. وجودِ عنصرِ ژيلا و فرشيد بهعنوانِ تنها عنصرِ مشترك در هر دو روايت هم احتمالاً از دلنگرانيِ اين دو براي نوعي «ماندن» خبر ميدهد، همانطور كه تفاوتِ روايتها گوياي نوعي «گلهي شوخِ عاشقانه» است: راوي قصه ميگويد در جلوِ صف بوده، يعني سرِ وقت به قرار رسيده، حال آنكه ديگري در بيرونِ صف بوده و سرگشته، يعني ديررسيده و نميدانسته چه كند. جالب توجه نيز اينكه بازآشنايي يا وجودِ آشنايي از قديم را در هر دو روايت، آن كسي ميدهد كه دير رسيده و برايش ديگري بليت خريده. نكتهي ديگري هم هست كه مرا نسبت به اين پايانبندي متقاعدتر ميكند. اگر يادتان نرفته باشد، من در آن شب از بحثِ وحدتِ وجوديِ گوته به اين نتيجه رسيده بودم كه تازگيِ روايت، حتا به كهنهترين داستانها هم تازگي ميدهد. داستانِ نسرين و عباس هم بهنوعي به هر دوِ اين بحثها پيوند ميخورد كه ناگهان عباس، بحث را در مسيرِ ديگري انداخت. چرا؟ آيا به دليلِ نگرانيِ ژيلا- نسرين و فرشيد- عباس از برملاشدنِ ماجرا؟ اما اگر چنين باشد چرا حرفِ مارلوو را پيش كشيد كه بهانهيي شد تا نسرين آن جملهي بورخس را بگويد كه قاعدتاً بايد مرا خيلي قلدرتر به مسيرِ اصلي برميگرداند؟ خاصه آنكه اين جملهي بورخس در آن زمان هنوز به فارسي ترجمه نشده بود و نسرين كه زبانِ خارجي بلد نبود، نميتوانست آن را خوانده باشد و احتمالاً آن را نه او كه ژيلا ميگفت. اما من چون به جملهام شكلِ تصريحي داده بودم، هنوز نميتوانستم متوجهِ اين نكتهها شوم و اينكه احتمالاً قرار بود قصهي ژيلا و فرشيد، نه در يك نسرين و عباسِ ديگر كه در قصهيي كه من خواهم نوشت، ماندگار شود. اگر چنين باشد، علتِ تعللم در انتشارِ قصه، بدونِ بعدالتحريرِ فعلي، معلوم ميشود: مخالفتِ ژيلا و فرشيد.
بعدالتحريرِ دوم: بعد از اينكه تصميم به چاپ اين قصه با بعدالتحريرش گرفتم، آن را براي خواندن و اظهارِ نظر به دوستي دادم كه در تناسخ و زندگيهاي پس از مرگ تخصص دارد. روايتِ بدونِ بعدالتحرير را بيشتر پسنديد: «در داستانِ ژيلا و فرشيد هيچ عنصرِ ماوراءطبيعي نيست و براي اينكه فرضيههاي تو درست باشد، بايد عنصرِ ديگري هم با آنها سازگار باشد كه نيست: محلِ آشناييِ نسرين و عباس، سينمايي است كه فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا را نشان ميدهد و مگر اينكه بخواهي به نظريهي شوخيات بيش از اندازه بها دهي، قصهي هيچكدام از اين دو فيلم، قصهيي نيست كه به ديدارِ مجددِ يك زوجِ عاشق مساعدت كند. چرا بايد ژيلا و فرشيد براي نخستين بازديدارشان به تماشاي چنين فيلمهايي بروند؟» ترسيدم فرضيهي جديدم را هم خراب كند، وگرنه به او ميگفتم چند هفته پيش از آشناييِ نسرين و عباس، زني به نامِ ژيلا درست جلوِ همان سينما در اثرِ تصادفِ رانندگي، در دم جان سپرده است، و بنابراين ميتوانسته فقط جلوِ سينما قرار گذاشته باشد كه در آن هنگام، فيلمِ ديگري را نشان ميداده ــ البته هرچه تحقيق كردم نتوانستم در زندگيِ اين ژيلا اثري از هيچ فرشيدي بيابم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.