فلاح که رفت سگهای رها شدهاش ما را دوره کردند و پس راندند تا «بنهگاه» باغ. فلاح که بود آرام بودند، آرام و رام دور برش مثل گربههای دستآموز میپلکیدند. او را بو میکشیدند. فلاح سر گردنشان را نوازش میکرد و برخلاف هیکل هیولاوار و هیبت خوفناکشان مهربان و دوست داشتنی به نظر میرسیدند.
فلاح که غیبش زد، نگاهشان عوض شد. عصبی و مات خِرخِرکنان به ما خیره شدند، قدم به قدم آمدند رو به ما و ما را پس راندند تا ته باغ، تا بنهگاه کنار نهر آب. جمع شدیم کنار بار بنهمان، سگها آمدند جلو و دورمان حلقه زدند.
ناچار چسبیده به هم نشستیم روی زمین. صورتهاشان هر دم خوفناکتر میشدند، با آن نگاه بیقرار، دهانهای نیمهباز، زبانهای آویخته. نیشهای سفید و براق و پوزههای خیس و پرههای لرزان بینی، انگار بوی ترس ما را توی هوا میبلعیدند.
صدا از سنگ درمیآمد، از ما نه! نه از من و نه از زن و دختر و پسرم. ترسشان را از نفسهای به شماره افتادهشان و لرزش دستهاشان که چنگ انداخته بودند به شانه و بازوهام حس میکردم، انگار همه ترسشان را با نک پنجههای بیقرارشان به تنم میریختند. زنم سرش را سراند کنار گوشم و به پچپچه گفت:
– “یه کاری کن، تکه پارهمون نکنن این جانورها! ”
کاری نمیشد کرد. تلفن همراه آنتن نمیداد و هر صدایی که برای رسیدن فریادرسی بلند میکردیم حتم سگها را جریتر میکرد. گفتم: “بهتره ساکت بمونیم. شاید خسته شدن برگشتن گوشه باغ. ”
ساکت ماندیم و نگاهشان کردیم. ساکت ماندند و نگاهمان کردند. آنقدر که خسته شدم و نگاهم آرام باچرخش ناگهانی سر چرخید رو به درختهای باغ.
فلاح هر وقت حوصله داشت. از همین باغ میگفت. توصیفش میکرد جزء به جزء، وقتی اینجا را تازه خریده بود دیده بودمش. زمینی بود ناهموار و شیبدار که از دامنه تپه شروع میشد تا لب رودخانه. یا به قول فلاح نهر اعظم. زمین لخت بود، بی هیچ دار و درختی با دو دیوار بلند بلوکی در دو سو. یادم میآید. همانطور که هنهنکنان از شیب ناهموار پایین می آمدیم از طرحی که برای باغ داشت میگفت.
البته منتظر پول بود. منتظر ارثیهای که عنقریب باید میرسید، میگفت آنقدر هست که بتواند باغ دلخواهش را بسازد. آن وقتها هم وضعش بد نبود. زنش هنوز زنده بود و به گمانم این زمین را از پسانداز زنش خرید. خودش اگر هم پساندازی از حقوق کارمندی داشت خرج خرید کتاب و مجله و گاهی هم عتیقهجات میکرد. وقت بیکاریش یا کتاب میخواند یا چیزهایی مینوشت. داستان مینوشت. هنوز هم مینویسد. چاپ هم کرده. کتاب چاپ شدهاش را دیدهام. بچههاش را که روانه کرد خارج، همه سرگرمیاش شد ساختن همین باغ. میگفت ساختن باغ هم مثل نوشتن داستان دقت و معماری میخواهد. وقتی با کلمات این همه در و دیوار و درخت و گل و گیاه درست میکنیم چرا در عالم واقع نتوانیم؟! میگفت در نوشتههایش زیباترین باغها را توصیف کرده، اما دریغ از یک درخت که به دست خودش کاشته باشد. میگفت حالا وقتش است. جایی درست کنم که بشود رشک بهشت. اما میدانم که باور نمیکنی، میگویی فلاح را چه به این کارها. انگار میدانست که باور نمیکنم، جنم همچه کاری را در او نمیدیدم. از سر تکان دادن و لبخندم به گمانم فهمید که حرفش را جدی نگرفتهام. با انگشت اشاره زد به تخت سینهام:
“یه کاری میکنم که یه روز باور کنی! ”
و در فاصله این سالها وقت و بی وقت از باغش گفت. خب سالهاست که همسایهایم. دیوار به دیوار، توی کوچه مدام میبینمش. آنقدر گفت و گفت که باغ را ندیده انگار دیده بودم. از تک تک درختهاش گفته بود. از نهال بودنشان تا نشستنشان به ثمر. گاهی ذوقزده از سر زدن جوانهها بر شاخههای هلوی یک سالهای میگفت یا سپیدارهای دور باغ که همین طور قد میکشند و ماه به ماه بلندشدنشان را حس میکند. من ذوقزدهتر از او همه اینها را تعریف میکردم توی خانه. زنم میگفت: “اگه راست بگه یک تکه بهشت ساخته”.
یکی دو بار دل زدم به دریا برای دیدن باغ. شانه بالا انداخت و گفت: “هنوز وقتش نیس. باید یه روز ببرمت که مسحور بشی، فهمیدی؟ مسحور! ”
میدانست که ندیده مسحورم! هنری داشت در توصیف شفاهی باغش که نگو. بیتابیام را که دید با خندهای کنج لب گفت: “همین تابستان یه جمعه با خانواده مهمان باغ من باشید! ”
فروردین بود. چشم به راه تابستان ماندیم تا رسید و رسیدیم به جمعهای که امروز باشد. به وعدهاش عمل کرد. اول صبح جلو در خانه بود، لباس پوشیده و قبراق. درب صندوق عقب ماشینش را باز کرده بود تا بساط تفریح و نهار را بچینم آن تو.
فلاح دستی به لبه پنجره، دستی به فرمان پژوه چهارصد و پنج با حوصله میراند. دلکش تصنیف قشنگی میخواند همراه صدای تار و تنبک و نی. فلاح با دلکش همراهی میکرد، زمزمهوار. یکهو کف دست زد روی قربیلک فرمان و گفت: “امیدوارم بهتون خوش بگذره. یعنی حتم دارم خوش میگذره. ”
زنم گفت: “معلومه با این باغ سبزی که شما چند ساله داری اوصافش را میدیدی! ”
بچهها خندیدند. فلاح برگشت و نگاهی کرد، من نخندیدم تا بگویم: “آقای فلاح لطف کرده که یک کارمند معمولی را با خانواده دعوت کرده به باغ خصوصیاش! ”
فلاح سر تکان داد و با خندهای گوشه لب گفت: “آفرین به مرد دانا! امیدوارم روز متفاوتی داشته باشید.”
و از مزایای دیدن مکانهای متفاوت و کسب تجربههای تازه گفت تا شاید طول راه دلزدهمان نکند. از شهر بیرون زده بودیم. کوچهباغهای اطراف شهر را رد کرده بودیم و میدانستیم چند کیلومتری را باید برویم تا برسیم به کوهپایهای که دامنهاش پر از باغهای بزرگ محلی است و لابلای آنها تک و توک باغهای کوچک خصوصی با استخر و ویلا که شهریها ساختهاند برای تفریحات آخر هفتهشان.
در پیچ و خم کوچه باغهای کنار کوهپایه، فلاح ساکت شده بود اما دلکش هنوز میخواند. چشمم روی درهای بسته باغها مکث میکرد و میگذشتیم تا جایی جلو در آهنی آبی رنگ بزرگی ترمز کرد و خودش ذوقزدهتر از ما دستهاش را برد بالا و گفت: “رسیدیم. ”
در را که باز کرد. درگاه باغ پر شد از هیاکل سگهایی که شانه به شانه هم ایستاده بودند. زنم جیغ خفهای کشید. گفتم: “از سگها نگفته بودی آقای فلاح؟! ”
فلاح همانطور که دوباره مینشست پشت فرمان گفت: “گفته بودم، یادت نیس. ”
و بوق زد. دو سه تا پشت سر هم، که سگها کوچه بدهند که دادند و راند توی باغ، رفت تا زیر سایبانی که مخصوص درست کرده بود برای ماشینش. سگها پا به پای ماشین خودشان را رساندند تا به سایهبان. فلاح توی داشبرد دنبال سیگار و فندکش میگشت. ما از ترس سگها دل پیاده شدن نداشتیم.
وقتی پیاده شد سگهاش دورهاش کردند. دستی به سر و گوششان کشید و از صندوق عقب بسته خوراکشان را درآورد و در میان نوزگههای کشدار سگهای گرسنه رفت رو به گوشه باغ. ما نفس راحتی کشیدیم و پیاده شدیم.
باورم نمیشد. فلاح و ساختن این همه زیبایی. باغ چنان سرسبز و خرم بود که لنگهاش را ندیده بودم. نظم درختها. خیابانکشی به قاعده. جوی آب با لبههای قلوهکاری شده که از بالا چرخانده بود توی باغ و حالا خوشصدا و روان میدرخشید و از سایه روشنها میگذشت. خواستم چیزی بگویم. دیدم زنم و بچهها غرق تماشایند. سایهها و آب از پس گرما و خستگی راه دلچسبی خاصی داشتند. زنم دل راحت نشست لب جوی و مشت پر از آب خنک را پاشید به صورتش. بچهها با پاچههای بالازده رفتند توی آب: فلاح و سگهاش پشت درختهای آخر باغ پیدا و ناپیدا میشدند. دلم میخواست فلاح برمیگشت با سگهاش که انگار آن همه بیآزار بودند و برایم باز هم از باغ و درختهاش میگفت.
وقتی رسید داشت دستهای آلودهاش را از چیزی میتکاند. سگهایش نبودند. مانده بودند گوشه باغ. بعد خم شد و با آب جوی دستهاش را شست. بیآنکه خشک کند. توی هوا تکاندشان. حس کردم درخشش پشنگههای آب هوای باغ را زیباتر کرد.
جلوتر که رسید باز خم شد و مشت پر از آب را پاشید روی پسرم، که خندهکنان پرید پشت تنه درختی و فلاح مشتی دیگر پاشید و گفت: ” چه عشقی میکنی با این باغ خوش منظر؟! ”
خوشحال بودیم که فلاح از آمدن ما به باغش خوشحال است. پرسید موافقید یه چرخ دستهجمعی بزنیم توی باغ؟
زنم گفت: “عالیه؟ اومدیم برای همین. ”
پسرم گفت: “اسم درختها را برامون بگو، من این درختها را خوب نمیشناسم! ”
فلاح گفت: “ای به چشم شازده. ”
و پیش افتاد و اشاره کرد به ردیف درختان کوتاهقامت کنار جوی: “این ردیف که میبینین همهاش هلو، درخت هلو، دقت کنیم لابلای برگها تک و توک هلوهای سبز را میبینید. ”
و بعد به ردیفهایی که در عرض باغ کاشته شده بودند اشاره کرد. به گلابی و بادام و انار، سیبها از همه بیشتر بود. با شاخههایی پر از سیبهای کوچک کال. و جابه جا درختهای سایهدار را نشانمان داد. افرا و اقاقی و زبان گنجشک و تک و توک بید مجنون با شاخههای پریشان آویخته. و کنار دیوارهای بلند که بوتههای یاس کاشته بود و نسترن و آبشار طلایی. درباره عطر گلها برایمان گفت و از هر کدام یک نمونه برایمان چید. زنم از چرخش حساب شده جوی آب در جای جای باغ خوشش آمده بود. فلاح ذوقزده تعریف کرد که زیبایی باغ به آب رونده است. خنکا و طراوتش به همین آب است که از قناتهای حاشیه کوه میآید. دخترم سرگرم بازیگوشی با پروانهای بود که از برگی به برگ دیگر میپرید. فلاح درباره پروانهها گفت: و حتی انواعشان و درباره کفشدوزکها و جیرجیرکهای باغ گفت. یا درباره سنجاقکها که بازیگوشانه با سطح آب بازی میکردند. فلاح یکهو انگشت اشاره گذاشت روی بینی یعنی ساکت! با دست دیگرش اشاره کرد که تکان نخوریم. دلم خالی شد. همه ایستادیم و صدای خوشآواز پرندهای پیچید توی باغ، خواند و خواند.
پرسیدم: “این چه پرندهایه آقای فلاح؟ ”
گفت: “بلبل عزیزم، بلبل، چرا این صدا باید اینقدر برات غریبه باشه؟! ”
گفتم: ” غریبه نیست. شنیدم. از رادیو، تلویزیون ولی… ”
گفت: “ولی طبیعت را فراموش کردی. اما تا شب که اینجا باشین خیلی صداها میشنوین. خیلی چیزها میبینین. ”
و بعد مثل داوری که بخواهد پایان یک بازی خوش دوستانه را اعلام کند انگشت اشاره و شصت را کرد توی دهانش و سوت کشید. بلند و کشدار، هاج و واج ماندیم. سر و صدایی از گوشه باغ بلند شد. از پشت انبوه درختها، جایی که سگها پنهان بودند. یکهو نگاهمان پر شد از سگهایی که پر شتاب رو به ما میآمدند. بچهها دویدند سمت من. زنم پرید این طرف جوب. فلاح با نگاهی به ما و لبخندی گوشه لب رفت به پیشواز سگهاش. سگها با آن هیکل هیولاوارشان سر خم کردند و کفشها و پاچههای شلوار فلاح را بوییدند. فلاح خم شد و با سر و گردنشان بازی کرد.
گردن یکیشان گرفت و سرش را کشید بالا تا چشم در چشم خوب ببینمش. جانور سیاهرنگی که پوزه زشت بدترکیبی داشت گفت: “به این میگن بولداگ، نژادش آمریکاییه. یکی از آن نژادهای عالی، شرور و دوست داشتنی، قدرتش دست کمی از ببر مازندران نداره! ”
بوالدگ همانطور هم به اندازه کافی وحشتناک بود. فلاح رهایش کرد و گردن یکی دیگرشان گرفت. رنگش قهوهای سفید بود. هیکلش از بولداگ هم گندهتر بود. گفت: “به این میگن دوبرمن، آلمانیه. خدا نکنه دشمن را تشخیص بده. فکر نکنم کسی بتونه از چنگالش جون سالم در ببره. ”
وقتی داشت سگ دیگرش از نژاد گریدین را معرفی میکرد دهانم خشک شده بود و زانوهام میلرزید. زنم و بچهها رنگپریده و مستأصل گاهی به من، گاهی به فلاح و سگهاش نگاه میکردند. درباره تازی روسی هم گفت. از دندانهای برنده چون الماسش و سرعتش که ماشینهای امروزی به گردش نمیرسند. اما جرمن را جور دیگری معرفی کرد. گوشی بزرگ و تلفن همراهش را از جیب درآورد تا با صفحه نمایش آن یکی از عملیاتهای سگ نژاد جرمن را ببینم. صحنه خیزش جرمن به سمت مردی بود که آمده بود توی همین باغ. بچهها هیجانزده شده بودند. اما ترس توی جشمان جوانشان پرپر میزد. سگ انگار پرواز کرد و با آن هیکل هیولاوار هوار شد روی سر مرد، مرد افتاده بر زمین دست و پا میزد. سگ مجالش نداد. دل پای مرد را گرفته بود به دهان و میکشید. فواره خون دهان سگ و زمین باغ را همزمان سرخ میکرد. دلم آشوب شد. فلاح خندید. “این اتفاقیه که تو همین باغ افتاده. ”
و با اشاره انگشت مکان دقیق اتفاق را نشان داد و مغرورانه نگاهمان کرد و گفت البته اینها هر کدام یک کف دست توله بودهاند. خودم همین جا بزرگشان کردهام. راه و رسم درندگی را خودم یادشان دادهام. کلی کتاب و مجله ورق زدم و خواندم تا ببینیم با چه غذا و حرکاتی میشود یک سگ را به نهایت قدرت و درندگی رساند و سگ سیاه گوش بریدهای را نشانمان داد و گفت یک هفته تمام توله را گشنه نگه داشته و بعد گوشش را بریده و داده خودش خورده است تا بشود یک درنده واقعی، از آنها که به شکم طرف رحم نمیکنند.
فلاح مسلسلوار حرف میزد و لحنش کمکم بوی خشم و عصبیت میگرفت. خودم را جمع و جور کردم. زنم و بچهها جمع شدند دور من. اما سگها هنوز آرام بودند یا چون فلاح بود آرام بودند. گفت سگهایش توی این منطقه زبانزد خاص و عام هستند. هیچکس جرأت ندارد به باغش نگاه چپ بیاندازد. این چهار پنج تا سگ نبود. دهاتیهای همین دور بر ریشه این درختها را هم میبردند و بعد خم شد و پوزه خیس و پهن بولداگش را بوسید. من به دیوارهای بلند باغ نگاه کردم. از سه طرف با دیوارهای بلند بلوکی محصور میشد و انتهای آن میرسید به نهری که سالها پیش دیده بودمش و حالا فقط صدایش را میشنیدم. پرسیدم: “از نهر ته باغ چه خبر. میشه ازش رد شد یا اومد این طرف؟ ”
خندید، فلاح جوری معنیدار خندید که من از خوشخیالی خودم خجالت بکشم. گفت: ” باید از نزدیک ببینیش! ”
گفتم: دیدمش، اما سالها پیش.
گفت: “باید با یه چشم دیگه، با یه حس و حال دیگه ببینیش! ”
لحنش آشکارا تغییر کرده بود. فقط من نبودم که حس میکردم. زنم و بچهها هم از تغییر لحن و حالت فلاح جا خورده بودند.
دستهجمعی پشت سرش راه افتادیم رو به نهر. سگها سایه به سایمان راه افتادند. رفتیم تا حاشیه نهر. آبش تیره بود و پرشتاب میرفت. پرزور میخورد به کومههای دو سو و لب پر میزد. تیرگیاش هم از عمق آب بود، هم از سایهای که سر شاخه بیدهای مجنون سر داده توی هم، تاق بسته بودند روی نهر. اشاره کرد به آب، گفت: ” رودخانه نیست، میگویندش نهر اعظم. قشنگ دو قد بالا آب دارد. ”
و بعد خم شد و اشاره کرد به کنده بزرگ بریدهای که افتاده بود پیش پایمان، کنار نهر، با هیکلی به قاعده یک آدم تنومند گفت:” کمک کن بلندش کنیم پرتش کنیم توی نهر! ”
منظورش را نمیفهمیدم. خم شد سر کنده را چسبید و زور زد. خم شدم و سر دیگر کنده را گرفتم. سنگین بود، کنده را کشاندیم جلو و انداختیمش توی آب. موجی به هوا بلند شد و پشنگههای آب خیسمان کرد. زنم و بچهها پریدند عقب. کنده غلت واغلتی خورد توی آب. کوبیده شد به دیوارههای دو سوی نهر. گردابی پیدا و پنهان شد و آب در خم پیدای پیش رو بلعیدش. فلاح دستی به هم زد و سر تکان داد که یعنی دیدی؟!
«این را نشانت دادم که یک وقت هوس تن زدن به آب نکنی. به ظاهر رودخانه نیست اما در کشتن آدمها بیرحم تر از هر رودخانهای است.»
و بعد با قدمهای بلند رفت رو به بنهگاه و با انگشت تحکم گفت: ” اطراقگاهتان اینجاست! ”
کنار بنهگاه استخر بود، نه چندان بزرگ اما عمق داشت. پشت استخر ساختمان کوچکی بود با دیوارههای سفید و سقف قهوهای و شیبدار.
گفت: “اونم سوئیت منه. و البته بگم خصوصیه. بهترین جا برای شما. همین جاست هوای آزاد، آب استخر. ”
تا زیرانداز و سبد میوه و غذا و توپ بازی بچهها را بیاوریم. فلاح نشسته بود میان سگهاش. هر پنج سگ حلقه زده بودند دورش و او انگار چیزی به آنها میگفت: توی دلم خالی شد اما چیزی به زنم و بچهها نگفتم.
وسایل را چیدیم. زیرانداز را پهن کردم روی دایره سیمانی که سکویی بود چند سانتیمتری از زمین بالاتر زیر سایه بیدهای مجنون و افرای سبز. روز باصفایی میشد اگر حضور سگها و صدای مهیب نهر نبود.
زنم گفت: “کاش خودش هم میماند. یعنی باید تنها بمونیم با این سگهاش! ”
گفتم: “خیلی زشته اگه بگیم میترسیم! ”
دست زد پشت دست و لب گزید. فلاح با سگهاش راه افتاد. میرفت رو به ماشین. صدایش زدم. بلکه به بهانه خوردن نهار نگهش دارم. جواب نداد. گفتم برمیگردد. اما سوار ماشینش شد و سگها برگشتند رو به ما. ماشین روشن شد. گاز خورد. لاستیکهاش جیغ کشید و پرتوان راند رو به در باغ.
زنم گفت: “دیدی رفت؟! ”
گفتم: ” گمون نکنم. ”
دویدم سمت در. سگها سینه به سینهام شدند. بلند صدا زدم: “آقای فلاح”
یکی از سگها خیز برداشت جلو و پرصدا پارس کرد. ساکت شدم و عقب عقب رفتم. تسلیم نشستیم کنار وسایل مان.
سگها دور تا دورمان حلقه زدند.
پسرم گفت: “یعنی برنمیگرده تا شب؟! ”
گفتم: “شاید برگرده، حتماً برمیگرده. ”
دخترم لکنت زبان گرفته از نگاه ترسناک سگها صدایش درنمیآمد. حرفهای فلاح درباره سگهاش ترس را به جان بچهها انداخته بود. سگها دیگر آن مهربانی را نداشتند. عصبی و خیره نگاهمان میکردند و خِرخِر کردنشان نشان آمادگی آنها برای حمله بود. فهمیدم که نباید تکان بخوریم. نباید با صدای بلند حرف بزنیم نباید مستقیم به چشمهاشان نگاه کنیم. این را با پچپچه به زنم و بچهها فهماندم.
از همان ظهر تا نزدیک غروب ما و سگها چشم در چشم نشستیم. هر تکانی از طرف هر کدام از ما با هجوم و پارس خفه یکی از آنها روبرو میشد. به فرار ناگهانی نمیشد فکر کرد. نه بلندی دیوارها این اجازه را میدادند، نه نهر آب پشت سر. تلفن همراه آنتن نمیداد. از فلاح هم خبری نبود. رفته بود و به گمانم تا شب باید منتظر میماندیم.
صدای زمزمه گریه بچهها را میشنیدم. خسته شده بودند. زنم خودداری میکرد، شاید از نق زدن هم میترسید.
یک آن در چشمانداز روبرو، از پشت دیواری که کنار راه روستایی بود صداهایی را شنیدم. صدای چند مرد روستایی که بیل به دوش رد میشدند خودشان را نمیدیدیم. دیوار حایل بود اما بیلهاشان پیدا بود. ده تایی بیل انگار توی هوا میرقصیدند و میرفتند.
زنم گفت: “یه چیزی بگو، یه دادی بزن. ”
فریاد زدم: ” آهای، آهای، کمک کمک! ”
صدایم هنوز درنیامده بود که پارس سگها بلند شد. سیخ ایستادند روی پا و پرتوان رو به ما دهان باز کردند. با آن دندانهای تیز و برنده. دهانشان تا نزدیکی صورتهامان پیش آمده بود. صدای ما، صدای فریاد دستجمعی ما در صدای پرتوان پارس آنها گم شد. ما ساکت شدیم. سگها ساکت شدند، اما همانطور بیقرار و عصبی به ما خیره ماندند. بیلها دیگر در هوای پشت دیوار باغ نبودند. صدای هق هق زنم بلند شد. بچهها میلرزیدند. همه تنم نشسته بود به عرق، دهانم خشک شده بود. سکوت انگار تنها راه چاره بود.
دمدمههای غروب بود که قشقرقی بلند شد. صدای شادمانی میآمد. صدای ساز و دهل. سگها یک آن گوش تیز کردند و بعد آرام شدند. من سر چرخاندم. صدا از سمت راه میآمد. هر دم نزدیک تر میشد. صدای واسونک خوانی و کل کشیدن زنها بود. دیدمشان. حتم سوار بر پشت وانتباری بودند که سر و گردنشان از بالای دیوار باغ پیدا بود. زنها و مردها با لباسهای محلی رنگارنگ دستمالبازی میکردند و یکی رو به باغ سرنا میزد. شاد شاد بودند. حتم عروس میبردند. دستمالهای رنگارنگ زنها توی هوا بازی میکرد. سرگرم عیششان بودند. یک لحظه حضور سگها را فراموش کردیم. زنم از جا بلند شد شادیکنان کل زد و مبارک بادی گفت و دست تکان داد. ما دست تکان دادیم. سگها پیش از آنکه صدای ما به آنها برسد بلند شدند سینه به سینه ما و پرصدا پارس کردند و دور دایره بنهگاه جست و خیزکنان چرخیدند. وانتبار دور و دورتر شد و دستمالها و ساز و دهل ناپیدا شدند. اما صدای سگها نبرید. دوباره نشستن و سکوت تنها را چاره بود.
تاریکی زود به باغ رسید. لامپی آویزان مانده بود لابلای شاخههای بید مجنون و ما نمیدانستیم چطور روشنش کنیم.
دخترم گفت: “تاریک که بشه، گرسنه که بشن همه مون را میخورن! ”
دلداریش دادم که سگها ترسوتر از آنند که آدم بخورند. زخمی چرا. ممکن است زخمیمان کنند.
زنم گفت: “هاری، اگر هاری داشته باشند. ”
پسرم عصبی بود نق زد: هیچکی نمیاد، ما را نجات بده. اینجا میمیریم. ”
گفتم: “مهمل نگو بچه. فلاح برمیگرده. ”
دلم نمیخواست به دوستی دیرینهام با فلاح لطمهای بخورد. دلم میخواست به خودم بقبولانم که مشکل پیش آمده ناخواسته بوده اما برایم سخت بود.
ما و باغ و سگها غرق شده بودیم توی تاریکی، هوفه باد توی شاخهها، صدای زنجرهها، صدای پر هول عبور آب نهر. صدای نفس نفس سگهایی که چشمهاشان توی تاریکی برق میزد و کم کم داشت خرخرشان بلند میشد. پیدا بود حضور ما عصبی و خستهشان کرده، انگار دنبال بهانهای میگشتند برای حمله جمعی!
صدایی بلند شد. صدای در آهنی باغ بود. سگها جهیدند رو به عقب و صدایشان پخش شد توی تاریکی. بیهوا بلند شدیم. چراغهای باغ، همه چراغهای باغ با هم روشن شدند. همه جا شد پر از نور، همه جای باغ روشن مثل روز، بچهها شادمانی کردند. زنم زد زیر گریه. بغلش کردم، سرش را آرام گذاشت روی شانهام. صدای فلاح بلند شد. “انگار با تاریکی بیشتر حال میکنین؟! ”
گفتم: کلید برق را پیدا نکردیم، حالا چرا اینقدر دیر آقای فلاح؟!
جوابی نداد. توی راهرو میان درختها سوتزنان میآمد. سرخوش بود. لباس سر تا پا سفید پوشیده بود و پیدا بود روز خوبی داشته که آنطور خوش و خرم با سر و گوش سگهاش و سرشاخههای درختها بازی میکرد. وقتی رسید دست به کمر لبخند به لب به ما نگاه کرد. به وسایل باز نشده و گفت: شرط میبندم دست بهشون نزدین، درسته؟!
مانده بودم چه جوابی بدهم. انگار میدانست چه به روزمان آمده. خم شد و سر قابلمه غذا را برداشت: «آخ آخ، حیونیها، شکم گرسنه و این همه غذا!» و خندید. با پا زد به سبد میوهها و به سگهاش اشاره کرد: «میزبانهای خوبی بودن! این پنج تا ملوسک من؟»
زنم طاقت نیاورد، زد زیر گریه و گلایه کرد: ” میخواستی با ما چکار کنی آقای فلاح این چه روزی بود درست کردی برای ما؟! ”
فلاح چرخی زد و نشست روی چارپایه کوتاه چوبی کنار استخر: “فکر کردم بهتون خوش گذشته، حداقل اینکه یه فضای تازه را تجربه کردین. ”
حرفش را نمیفهمیدم. آمدن به باغ به اصرار خودم بود، به دلخواه زنم و بچهها. و حالا حرفی نداشتم برای گفتن. باید برمیگشتیم. زودتر از آنکه اتفاق تازهای بیفتد.
وقتی حال و هوامان را دید اخم کرد و گفت: “خب اگه فکر میکنین خوش نگذشته جمع و جور کنید تا برسانمتان. ”
چیزی را پهن نکرده بودیم که جمع کنیم. همه وسایل همانطور بسته مانده بود. فلاح حرکت کرد. سگهای دور و برش پس کشیدند و کوچه دادند. ما هر کدام تکهای از وسایل را برداشتیم و از میان سگها با ترس و لرز راه افتادیم رو به در باغ.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.