داستان کوتاه بلند
… بعد هم باور كن كه موهای صاف و خوش حالتِ این هم روی گوشها، و پشت یقه پیراهن سورمهایاش ریخته بود. دفعه بعد كه سرك كشیدم، شلوار مخمل كبریتی زانو انداخته، و آن كفشهای سفیدِ نوك تیزش تو ذوقم زد. خدا نصیب نكند! پیراهن خوشدوختِ گرانقیمت و این شلوار و كفش! گاهی تو هم از دنده چپ پا میشدی، و میگفتی حوصله ندارم این را دربیاورم، آن را بپوشم. اوایل نامزدی آی حرص میخوردم از دستت! آی حرص میخوردم … اما بعدش نمیدانم مرا از پشت آن جنگل بارانزده مخمور و آن هزار پرده رازآمیز چشمانش میدید یا نمیدید ولی من هنوز، از لای در نیمه باز اتاق نگاهش میكردم. یكباره به چنگال و قاشقش خیره شد، و بعد مثل پهلوانی كه به كارایی اسلحهاش شك كند بیحوصله انداختشان وسط بشقاب پلو و لیوانی آب سر كشید. بعدش هم كه دیگر طاقت نیاوردم. اخلاقم را كه میدانی، در را باز كردم و رفتم تو. بعدش ضمن معرفی خودم، وانمود كردم شرمندهام كه وقت ناهار مزاحمش شدهام … بعدش تعارف كرد روی مبل راحتی مقابلش بنشینم. بلند و كشیده بود. به ظریفی تو نبود. از آنها بود كه نمیگذارند شكمشان بزرگ شود. بعدش پیشانی و لب و دهان و بینیاش، سبیل جوگندمیاش و چانه و چاه زنخدانش همه اندازه و سر جای خودش بود. روی دماغش هم خال گوشتی نداشت. آرزو كردم كاش عكسش را داشتم و قبلاً خوب نگاهش میكردم و حالا این همه هول نمیشدم. همزادت نبود. كسی بود كه نمیدانستم كجا دیدهامش. تابلویی نقاشی؟ شاید! اما نه، تصویری برجسته و جاندار روی كاشیای بود كه از قالبهای عهد قاجاری درآمده بود و سرپا سؤال پیچم میكرد. حوضخانه میرزاعبدالله معمارباشی یادت است؟ آن کاشیهای پنجاه در سی سمت چپی … بعدش هم من دستپاچه، مثل دختربچهها جواب میدادم. حالا میفهمم چرا وقتی سؤالی داشتی خودت را به كاری مشغول میكردی. خیلی ممنون. واقعاً لطف میكردی هولم نمیكردی … بعدش، وقتی گفتم ادبیات فارسی خواندهام لبخند زد. بعد مكث كرد روی روسری گلمنگلی و روپوشِ روشنم. سر آخر همه آن جنگل نمور را خیزاند طرف كفشهایی كه تازه خریده بودم. میدانی كه از رنگ سفیدِ یكدست خوشم نمیآید، اما اگر رئیس آیندهام باز هم بپوشد این بار مجبورم در سلیقهام تجدیدنظر كنم. كار گرفتن خیلی سخت شده. آن هم با این اخلاق من… بعدش هم كاش بودی و میدیدی كه مثل همیشه، نتوانستم طاقت بیاورم و چشم توی چشمش به یكی مثل خودت نگاه نكنم. مثل خودت نه، شكل خودت هم نه، شكل كی خدایا؟ بعدش با چند پرسش، وضعیت خانوادگی، سابقه كار و این كه چه كسی سفارشم را به مدیر كل كرده، فهمید. بعد نوع كارم را گفت، با این تذكر كه نه ربطی به ادبیات فارسی دارد و نه در شأن یك لیسانسیه است. بعدش، حرف كه میزد فكر میكردم از خیلی سال پیش میشناسمش، بی این كه همدیگر را دیده باشیم. بعدش هم با صراحت لهجهاش خلع سلاحم میكرد و هیچ خوشم نمیآمد كاری كند كه یاد تو نیفتم … خُب حالا امروز فهمیدم كه غیر از مدیر كل كس دیگری هم سفارشم را بهش كرده و این ناقلا دیروز وانمود میكرده كه هیچ چیز نمیداند. بعدش هم حرفهایش طوری است كه انگار حقوق مرا از جیبش میدهد.
مهربان است، ولی نه به اندازه تو … بعدش هم به نظرم جوانتر از آن است كه به اتكاء تارهای سفید موی سبیلِ عینالدولهایاش، و نه موهای سیاه سرش، ادای پیرمردها را درآورد. دیروز به این حرفم پوزخند زد. بعدش همین كه خواستم بخندم بار دیگر نوع كار و مسئولیتم را گفت. مصرانه بر آتشی كه با همان نگاه اول تو وجودم شعله میكشید خاكستر میپاشید. خاكستر بر خاكستر، و سعی هم داشت التهاب خودش را پنهان كند. چرا فكر میكنی دچار خیالات شدهام؟ ولی خوب البته هنوز با چهار پنج روز كار زود است كه بدانم تهِ دلش چیست و چه میخواهد … این مثل تو نیست كه توی دانشگاه با همان نگاه اول عاشقم بشوی و تا پایان عمر كوتاهت لحظهای از ابراز عشقت دست برنداری. یادت هست وقتی برای آخرین بار آمدم به ملاقاتت گفتی كه همیشه و در همه حال دوستم داشتهای وبا رنگ پریده لبخند میزدی؟ چه روزگار سختی بود فریدون! خجالت میكشیدم از كسی بپرسم چه جرمی كردهای. و خودم همانم كه … ای بابا! ولش كن.
امروز فهمیدم نویسنده است. تعجب كردم، ولی وقتی دوباره نگاهش كردم دیدم همان است كه دو هفته پیش دیدمش. عمیق و در عین حال ساده. به نظرم به آسانی میتواند بیهیچ ردپایی یا درگیری عاطفی، از روی همه چیز و همه كس بپرد. پریدن از روزمرهگیهای زندگی، از زمان و مكان و حتا مباحث جدی … به نظرم همه چیز توی اداره برایش سرگرمی بامزهای است. ندیدهام كه علامت سوال به چهرهاش بنشیند یا بماند. دنیای نوشتههاش و دنیای زندگی روزمرهاش دو قطارند روی دو ریل كه هر كدام به مقصدی میروند. گاهی به هم نزدیك میشوند و از كنار هم میگذرند. این را خودش گفت و مطمئنم تو باهاش مخالفی … بعدش هم دوستان فراوانی دارد كه هر روز چند نفرشان به دیدنش میآیند. اغلب از نویسندگان و شاعران و هنرمندانِ امروز. بعدش هم انگار از جنگی نابرابر بازگشتهاند. اغلب خسته و روحاً مجروحاند، و این هم خودش را موظف میداند سنگ صبورشان باشد یا بشود … گوش میدهد و وانمود میكند دارد مهمترین حرفها را میشنود. گاهی هم گوش میدهد و وانمود میكند نمیشنود. اما چنان ماهرانه میشنود یا نمیشنود كه گاهی حتا مرا كه پشت میز مقابلش نشستهام به اشتباه میاندازد. اینجا و اكنون هست و نیست. لازم نیست حتماً باشد تا تو بتوانی بگویی اینجاست. دوستانش را خوب میشناسد و انگار از قبل میداند چه میخواهند بگویند. آخر حرف و سخن مخاطبش یكباره سوالی میپرسد كه حاكی از دقت نظر و تیزهوشیاش است، و همین كافی است تا مخاطبش پی نبرد به همه حرفهایش گوش نمیداده. آن نكته ظریف، آن سوال را از كجا میآورد؟ نمیدانم، ولی حدس میزنم به تجربه و خواندن زیاد رمان و داستان مربوط باشد … بعدش هم این كه دیروز نیامده بود اداره، یكی دو ساعتی آنقدر كنجكاو بودم كه درِ اتاق را از تو بستم. وسایل روی میزش، هر چیزی، حتا جزوهدانها و غَشگیر كتابهایش را سرصبر وارسی كردم. نبود كه ببیند و اخم و تخم كند. بعدش هم این كه همه چیز نشانهای از وجود و حضورش بود. خیلی عجیب بود. وقتی به كشوی میزش سرك كشیدم، زیر سنگینی نگاهش، كه انگار بالا سرم بود، وادار شدم بروم پشت میزم و خودم را با پرونده فروش دیسكتهای بانكهای اطلاعاتی علمی مشغول كنم. نامهها و درخواستهای اشتراك را باید به ترتیب تاریخ رسیده به دبیرخانه، توی دفتر خودم ثبت كنم و شماره بزنم. بعدش هم به این نتیجه رسیدم، این خیلی بهتر از تو، اطرافیانش را تحتتأثیر قرار میدهد. با نگاهش وادارم میكرد روزی چند ساعت بیوقفه كار كنم …
گفتهاند كه اگر او از كارم راضی باشد قراردادم را تجدید میكنند … بعد هم این كه حالا امروز در پایان هفته سوم، از ظهر به بعد با من حرف نزد. جذب نوشتهای شد كه نمیدانستم چیست. یكی دو بار نزدیكش شدم، ولی خیلی تلخ بود، هراسانگیز شده بود. طوری نگاهم میكرد كه انگار مرا نمیشناسد. اتفاقاً آرایش كرده بودم و فكر میكردم خوشگل شدهام، ولی میترسیدم خطایی بكنم و حالش بدتر از این بشود. اما نیم ساعت بعد یكباره قلم را انداخت روی میز و پا شد. طوری به من خسته نباشید گفت كه انگار در این مدت سكوت و كلنجار با كاغذهای سفید و خودكارش با كمك هم، كاری از پیش پا برداشتهایم، و حالا بد نیست كمی تفریح كنیم. با سادهترین كلمات، با جملاتی به ظاهر پیش پا افتاده و بیشتر غیرادیبانه هوایی معتدل در اتاق جاری كرد. قادر است بی آن كه بخندد، بخنداند. از داستانهایی كه خوانده، یا خودش در ذهن پرورانده بگوید، اما دوباره معلوم نیست در چه لحظهای در خود فرو میرود. یا به كاری مشغول میشود كه هیچ اهمیتی ندارد و میتواند بدهد من انجامش بدهم. بعدش هم پیداست از كارم راضی نیست. به منشی و دفتردار تقلیلم داده بی آن كه تو ذوقم بزند. تو كار اداری به كسی باج نمیدهد. مثل تو مهندس معمار نیست كه كارِ سفارشی قبول كند و مطابق سلیقه صاحب كار نقشه بكشد. یا از خانوادهای مرفه نیست كه به رغم پشت كردن به طبقه سرمایهدار باز هم باب میل بسازبفروشها نقشه بكشد … گاهی كه تنها در اتاق نشستهایم، به سوالهایم جواب نمیدهد. حس میكنم مقابل صخرهای ایستادهام و پژواك صدا و خواهشهای خودم را میشنوم. خلائی بین ما میافتد غیرقابل وصف. آن وقت دلم میخواهد بلند شوم و با دستهای خودم خفهاش كنم. یا دست از كار بكشم و سر به بیابان و خیابان بگذارم. یا نه، یكباره استعفا بدهم و بنشینم كنار مادر و با سالمندان هماتاقیاش سروكله بزنم. هفته پیش رفتم برایشان نوار گذاشتم و رقصیدم … این مثل تو زود عصبانی نمیشود. آرام است. با استادی كامل نیاز به سكوت درونیاش را به همه چیز اتاق از جمله به من تحمیل میكند. جالب است بدانی كه من دیگر مثل آن زمانها فمینیست نیستم. از مردان با قدرت خوشم میآید. به خصوص از این كه قهر و اخمش به خشونت نمیزند. نوعی تلخی است كه میرود و میآید. اما طعمش زیر دندانت میماند. در این لحظات من و امثال من رهگذرانی هستیم كه انگار توی خیابان، از كنارش میگذریم. دست بالا نمایندهای از فلان وزارتخانهایم كه برای خرید دیسكت كامپیوتری كتابخانه آمدهایم، و بعد هم میرویم و دیگر پیدایمان نمیشود. یا پیرزن نظافتكاری هستیم كه روی شیشه میزها، كهنه میكشیم و او با دلخوری جابهجایی چرك و كثافت را تماشا میكند … بعد هم این كه هیچ چیز برایش بیارزش نیست. حتا یك سطر نوشتهاش را دور نمیاندازد چه برسد به سابقه دوستیها. صبوری و نوعی وارستگی بزرگمنشانه و در عین حال خاكی درش است كه نمیپسندم. دلم میخواهد مثل استادهای دانشگاه خودمان، یادت هست؟ خودش را بگیرد و موقعیت ممتازش را درك كند. این را هم بهش گفتم. متعجب بود كه چهطور پس از سه ماه همكاری و هماتاق بودن نفهمیدهام كه نباید آفرینشگران ادبی را با اساتید دانشگاه كه اغلب توضیحگران و توصیفگرانِ ادبیاند اشتباه بگیرم. گفت آنها اغلب آدمهای عصا قورت دادهای هستند كه از واقعیات اتفاق افتاده، از چیزهایی كه قطعی شده و به تاریخ پیوسته حرف میزنند. در حالی كه دوستان من جهان آینده را میسازند. در این خصوص نمیتوانم تو را با او مقایسه كنم. فریدون قبل از سفر را میگویم. نه روزهایی كه عازم سفر بودی و از همه چیز و همه كس دست شسته بودی جز تشكیلات و من. قبل از آن همه چیز برای تو از مجرای موقعیت اجتماعی و موفقیت در كار شركت میگذشت … نوعی ادبیات روانشناختی در آثارش موج میزند، قادر است درون آدمها را از ورای چهرههای عبوس یا خندانشان بشناسد. نشنیدهام شعار جانبداری از فقیر بیچارهها و مستضعفان را بدهد. چرا؟ چون بی آن كه از طبقه آنها باشد قلباً با آنهاست.
برایش انسانها موقعیت والایی دارند. همه خوبند مگر آن كه خلافش ثابت شود. به بعضی از دوستانش میگوید همه ما آموختههای خودمان را به اجتماعی كه در آن زندگی كردهایم پس میدهیم … هر كس میآید پیشش لابد نیازمند كمكی است … گاهی نیاز دوستانش دو گوش شنواست كه او در اختیارشان میگذارد. آنها سنگصبوری میخواهند كه فقط بشنود … بعد هم این كه حالا ماه چهارم آشنایی ماست ولی احساس میكنم در طبقه اول برجی هستم و گاهی صداهایی از طبقه آخر میشنوم. اوایل گاهی ساز و آواز به گوشم میرسید. بعد ضجه و مویه، بعد صدای داس و چكش و پُتك و سندان و بعد سكوت و تفكر. گاهی هم همه را با هممیشنیدم. هنوز شك دارم كدام یك صدای اصلی است. باید راهی پیدا كنم تا قصهای از تنها ساكن آن برج برای تو بگویم. بُرشی از زندگی مردی را بدهم كه عشق پنهان وسوسهاش نمیكند. به مال و اموال دیگران چشم نمیدوزد. بی آن كه شعار مذهبی بدهد از هر قدیسی قدیستر است. باید از مسیر عاطفهها راهی بجویم. از مسیر چشمه زلال صداقت و پاكدامنی و دوستیهای بیشائبه كه در آن زن بودن یا مرد بودن اصلاً تفاوت نمیكند. این همان معنای كامل فمینیست بودن است … بعد هم این كه دیروز سر حال بود. گوش شنوا داشت. من هم نشستم و سیر تا پیاز زندگی خودم و تو را برایش گفتم. از ماههای دربهدری و پنهان شدن در پسله پستوی خانه دوستان و اقوام … هوا بارانی بود و فكر میكردم حالا كه نگاهم میكند دارد با تمام وجود در درون اشك میریزد، اما او فقط نگاهم میكرد. نگاهی سردتر از همیشهای كه چیزی را به ذهن میسپرد. انگار به من میگفت كمی زبان به دندان بگیر زن! یك غول رنج مقابلت نشسته … از تو چه پنهان تا همین دیروز فكر میكردم غول رنج یعنی بتهون موسیقیدان. چون گوشهایش كر بود. كتابهایش را چند بار خواندهام … حالا مطمئنم رهگذران پایین برج، این خوانندگان، ضجه این غول رنج را نمیشنوند. نمیبینند او در هزارتوی برج عاجش، خودش را از درون میخورد و میتراشد تا آنها باور كنند كه هیچ نیرویی چه اهریمنی و چه اهورایی تا ابد به یك شكل و محتوا نمیماند. البته این حرفها را تو گاهی با رگهای متورم گردن میگفتی، ولی این مرد با هر داستانی كه مینویسد تجربهاش میكند … ساعت ۲ بعد از ظهر است. او حالا در این اتاق مثل رویایی بین خواب و بیداری، ملایم است، مثل پرندهای كه به زندگی در قفس راضی است، گاهی تا پشت پنجره رو به خیابان میرود و برمیگردد. به مردم، به ماشینها، به موتورسوارها خیره میشود. گاهی كه در افكار خودش غوطهور است هیچ چیز را نمیبیند و نمیشنود جز آن چیزهایی كه از دید دیگران پنهان است. تا در نبش این چهارراه شلوغ تصادف پرصدایی نشود متوجه آیند و روند مردم نیست. حدس میزدم سرگذشت در ظلمت فرورفته من مبهوتش كرده است. بارها از وضع روحی روانی تو پرسید. بارها و بارها طول اتاق را رفت و برگشت. بار آخر كه آمد بالای سرم پرسید: «راست میگویی؟» گفتم: «سوگند میخورم به عظمت باد و باران.» خندید. گفت: «نكند تو هم داری داستان میبافی تا من تغییر شكلش بدهم و قابل چاپش كنم؟» كه اشكم را درآورد … حالا دیگر میدانم كه بیرحم نیست. دوست ندارد گولش بزنند. بعد هم این كه وقتی اشكم را دید در خود فرو رفت و من دیگر نمیدانستم راهی كه ابتدایش محو و ناپیداست، به قصه و داستانِ من میرسد یا به یكی از صدها داستانی كه خودش هر روز و ساعت توی ذهنش میسازد و تخریب میكند …
پس از پنج ماه هم اتاق بودن حالا دیگر از نگاهش، از سیگار كشیدنش میفهمم آیا به كوره راهِ جنگلی میرود، كه تو رفتی، یا در دل سر كارمند بازنشستهای فریاد میزند كه تن به پَستی و پَلشتی داده است. او آدمها و شخصیتهای داستانیاش را در موقعیتهای گوناگون قرار میدهد. بعد آزادشان میگذارد تا هر كدام با توجه به گذشتهشان خود تصمیم بگیرند كه پایان داستان را چگونه رقم بزنند. بعد هم او یكباره و ناگهانی مینویسدشان. مثل حالا كه همراه خود میبرمش تا به آن جنگل پنهان شده در مِه كوهستان آمل برسیم … راه و چاهِ جنگل پیدا نیست، ولی هر چه جلوتر میرویم، راهها واضحتر میشود. از لابهلای درختها میگذریم. همراه با بازی آفتاب مهتاب خورشید، از پشت شاخ و برگهای سر به فلك كشیده میرسیم به آن باریكه آب و بركه خاموش كه تو برایم گفته بودی … سیگاری روشن میكند و بیآن كه حس كند كسانی كمی دورتر، زیر نظرش دارند، شروع میكند به نوشتن و نوشتن، یا مثل تو، نقشه كشیدن و نقشه كشیدن تا بتواند با ذكر جزئیات روی كاغذ پیادهاش كند و بدهد تكثیرش كنند برای رفقا … این كار را میكند و باز برمیگردد به جنگل. كمی جلوتر تكیه میزند به صخرهای كوچك و خزه بسته. كنار نهال خشكی مینشیند كه تصویر شاخههایش در آب، رد و نشانی از فصل پر ادبار شوهرم را در خود دارد. او برای دیدن چیزی آمادگی نشان میدهد. بیتوجه به صداها، جنجالها، نبردها، آماده میشود برای نوشتن. سیگار پشت سیگار و چای پشت چای. اما پس از نوشتن چند صفحه بدون قلمخوردگی ناگهان گویی از آن سروش غیبی یا شرایط روحی ناب بیبهره میشود. مثل شمعی در گذر نسیم پِتپِت میكند و بعد یك باره با باز شدن پنجره رو به خیابان و آمدن باد، از نفس میافتد. آیا او مضطرب و نگران سرنوشت جوانان ساكن جنگل شد كه من برایش ساختم؟ یا پی بهانه میگردد؟ … «خانم چند بار به شما عرض كردم. خواهش كردم این دفتر را تكمیل كنید. ما باید هر لحظه وضعیت روشنی داشته باشیم از مشتركین خودمان. باید نامهها به ترتیب تاریخ در این دفتر ثبت میشد و شما ثبت نكردهاید!» باورت میشود كه یك آدم این همه غیرقابل پیشبینی باشد؟ این همه به دو جنبه زندگی روزمره و نوشتهاش اهمیت بدهد؟ بعد هم با سرسختی بچگانهای بكوشد این دو قطار را روی ریلهای جداگانه به حركت درآورد؟ اینطور وقتها من نمیدانم چه باید بكنم. یا چه بگویم كه آرامشش را بازگردانم. پس شروع میكنم به كار كردن، به شماره زدن دفتر. مینویسم و مینویسم تا او ببیند كه دارم كار میكنم، ولی واقعیت این است كه اغلب اشتباه میكنم. ارقام جابهجا میشود. نشانیها … وای خدای من زندگی از راه قلم چقدر سخت و دشوار است …
میگوید، عرقریزان روح، شبها از ساعت ده به بعد به سراغش میآید. كسلی یا شادابی روزانهاش همه مربوط به حاصل كار شبانهاش است و … دروغ میگوید. مثل تو كه در روزهای آخر به من دروغ میگفتی كه دوستم داری. در آن لحظات تو هم مثل این یا خودت را میپرستیدی، یا نقشههایت را. چرا؟ چون این طور وقتها كافی است، یك تلفن بهش بزنند. یا كسی كه مشتاق دیدارش است به دیدنش بیاید. یكباره میشود كودكی سادهدل كه شیرینی محض است. با یك دنیا باورهای زیبا و چنان لطیف و سرشار از شوقِ زندگی كه آدم دلش میخواهد بر این همه پاكی و مهر بوسهای بزند و بعد آن بوسه سراسر مهر را تا پنهانیترین خلوت خود ببرد. یادش را سمج كند. وادارش كند داستانهایش را شفاهی بگوید. همه گذشته خود را كه پرحادثهترین رمانهاست اعتراف كند. اما او چشمهایش را میبندد و پوزخند میزند. كه یعنی … خودتی. در همان حال میگوید: «این موجود یك سر و دو گوش كه مقابلت نشسته روی قبر دو تن از عزیزترین كسانش با دست خودش سنگِ قبر تیشهای و مرمری كار گذاشته …» … وقتی با ضمانت پدرم از اولین زندان درآمدی دیگر نتوانستی در درون، خودت و مرا ببخشی. میدانستی كه در آن حادثه هر دو بیگناهیم، ولی دلت صاف نشد كه نشد. بعد هم هیچوقت نپرسیدی كه در آن مدت غیبت شش ماهه چه شكنجهها دیدم و چهها شنیدم. یا خودت … روزها و ساعتها به نقطهای از كاغذها خیره میشدی، بعد یكباره میافتادی به كار و حالا نقشه نكش و كی بكش … پولی درمیآوردی حیرتآور. تا این كه فراخوان به گوشت رسید. آمدند و گفتند یالا … تو هم از خدا خواسته كولهبارِ سفر بستی. با كدام فلسفه میخواستی دنیای من و خودت را عوض كنی، خدا میداند! این میگوید مشكل اصلی ما نداشتن فلسفه است. عقیدهای برخاسته از تاریخ كشور و اطلاعات وسیع از جهان دیروز و امروز و فردا … حالا یاد تو، در ساعتهای مُعینی از روز به سراغم میآید، اما یاد این غول رنج و سرمستی وقت نمیشناسد. صبح قبل از روشنی هوا، وقتی توی رختخواب پهلو به پهلو میشوم از بیخوابی، یا وقتی بیدار شدهام و چشم دوختهام به دیوار روبهرو و پی بازی سایهروشنهای خورشید و برگ درختهای حیاط میروم، یا آخر شبها كه نور چراغ برق خیابان در انعكاس آب حوض تا روی تختم كشیده میشود، میبینمش كه میآید. خسته و با كولهباری سنگین بر دوش، اما سبكتر از كودكان شاد، شادتر از آسمان آبی و شفاف در بعضی روزهای پاییز، مثل اول یكی از قصههای قدیمی، وقتی چشم باز میكنم، میبینم آمده و بازوهای نه چندان ظریفش را بالا سرم حلقه كرده است، حتا میتوانم بوی سیگارش را احساس كنم، و نفسهایش را بشمرم. كنار لاله گوشش بگویم: «تو را به خدا، تو را به هر كس كه میپرستی از فریدون من ضدقهرمان نسازی كه وقتی دید در شهر امید و آرزویی ندارد به جنگل زد. او به خاطر آرمانش شبها و روزهای فراوانی روی سنگهای سخت و زمخت خوابید. هیچكس باور نمیكرد او بتواند به یك گنجشك شلیك كند چه برسد به آدم. بنویس فریدون در سالهای آخر زندگی غرق در نور بود. من آب تطهیر بر سر او ریخته بودم و او از گناه كسانی كه مرا دزدیده بودند گذشته بود. او یك مهندس بود كه غرورش را به یغما برده بودند. همین و همین …»
در این پنج ماه و نیم كه از همكاری من و این نویسنده میگذرد، از او طرز طبقهبندی اسناد، بایگانی نامهها، اندیكاتورنویسی و خیلی چیزهای دیگر یاد گرفتهام، ولی ظاهراً كافی نیست. كار كردن در كنار او داستان مهیجی است كه هیچ نمیدانی در صفحات بعدش چه اتفاقی میافتد. باید خودت را بسپری دست خواستههایش تا جهان این اتاق ۴ در ۷ متری به سامان باشد. در شرایط بسامانی است كه او پادشاه قلمرو خودش میشود و آن وقت یكباره به دنیای تخیل پرتاب میشود و ما تازه میبینیم كه قصهای گفته شده و داستانی نوشته شده و تو قلبت تاپتاپ میكند كه آیا در آن نوشته نقشی داری یا از روی تو عبور كرده است … روز پایان قراردادم است. آسمان هم مثل دل تیره من ابرو درهم كشیده و قهرآلود است. كبوترهای چاهی كه هر روز تا پشت پنجرهها میآیند تا نصف بیشتر غذایش را بخورند، این بار پر میكشند طرف پشتبامی كه آن طرف خیابان است. با بغضی در گلو دور خودم میچرخم. هنوز نمیدانم شش ماه كار كردن در كنار او، اما فرسنگها دور از او برای او هم مفید بوده است یا نه؟ هر دو بی آن كه حرفی بزنیم از پنجره به خیابان خیرهایم و من یكباره بیخداحافظی از اتاق بیرون میروم. پلهها را دو تا یكی میكنم. امیدوارم در خیابان غوغایی باشد یا بشود، از حوادث در شُرُف وقوع. از عرض خیابان، از لابهلای ماشینها و موتورسوارها میگذرم. در پیادهرو، به پنجره اتاقش نگاه میكنم و میدانم كه هنوز به سیگارش پُك میزند. پكهایی به قول خودش قَلاج. بعد فیلتر را نگاه میكند و بار دیگر به لبش میچسباند. شاید مرا برای لحظهای، فیلتر میبیند و بعد یك پك دیگر و بعد وسط ظرف غذایش لهام میكند. آنقدر فشارم میدهد تا آخرین ذرات گرمای وجودم خاكستر شود. خاكستر روی خاكستر … بشقاب پر از برنج و خورشت و خاكستر را با نوك انگشت میگیرد. بلند میكند و میریزد توی سطل آشغالِ زیر میزش. قلم و كاغذ برمیدارد تا بنویسد. تو هرگز نمیدانی نوبتِ نوشتن از كیست؟ یا چیست. شاید درباره خانم معلمی در روستا باشد. شاید هم نخلی كه برای نزول باران به مصلی میبرند. شاید هم درباره سكوهای مرمری قبرستانی خیالی باشد … حالا كی و در چه زمانی سراغ من برود و مرا تكمیل كند خدا میداند … شانس آوردم كه نُه صبح، دور از چشمش از آن چند صفحه دستنویسش فتوكپی برداشتم. ناقص است اما یادگاری است. او با ملاحظه و پردهپوشی، فرازی از زندگی من و تو را به طرز نگارش خاصی نوشته كه شبیه هیچ یك از نوشتههای قبلیاش نیست. قطعاً پارهای ملاحظات نمیگذارد همه تصویر و تصورش را از ماجرای من و تو منعكس كند و همین عصبیاش كرده. اما من هم بیگناهم، مثل خود تو و او. بعد هم این كه حیفم آمد قبل از پیچیدن از پیچ خیابان و دور شدن از او نخوانمش. میشنوی فریدون؟ فریدون با تواَم! نوشته: آنها پاك بودند، مثل آب زلال، دو جویباری كه از یك چشمه جوشیده باشد، و به دریایی میریختند كه در آن جز راستی و درستی هیچ زورقی قادر به پیشروی نبود. در حجب چشمهاشان رنگی از نیرنگ دیده نمیشد. پسر در كوچههای غیرت، در سنگر مردانگی نشسته بود و دختر در زیبایی و پاكدامنی به فرشتگان آسمانی مانند بود. هر دو از شوق پیوند رسمی، گذر روزها را با بیقراری انتظار میكشیدند. قرار پیوندشان در فصل وصل پرستوها بود و امیدوار كه اقوام و آشنایان، جشن عروسیشان را با حضور خود خاطرهانگیز كنند … بعد هم نوشته: من و تو میبایست الگویی بشویم برای جوانانی كه پس از ما میآیند تا به مفهوم پیوستگی و همبستگی برسند. من و تو به بالندگی كودك یا كودكانی میاندیشیدیم كه در فضایی سالم به سفیدی بالهای كبوتر با افسانه كهن ایرانی، با پندار نیك، گفتار نیك، كردار نیك درآمیزند. ما معصوم بودیم و نمیدانستیم كه در بطن اجتماع، شطی میگذرد از كثافت شهری كه در آن علفهای هرزه در ساحتی آزاد و در چشم بر هم زدنی، طومار پیوند ما را از هم میپاشد، و یكباره باورهای بیغَلوغش ما را چون دستمال حیض دور میاندازد، و پرتمان میكند به صحنه زشتی از زندگی پیشرو … پیشرو واژهای است كه این نویسنده، گاه جای واقعیت مینشاند … یادت هست هشت شب بود و تلفنی گفتی بیا كه دلم هوای تو كرده؟ بعد من كه بارها به خانه تو آمده، با پدر و مادر و حتا اقوامت گفته و خندیده بودم و گاه خجولانه از زیرچشم و نگاه شوخ آنان سُریده بودم به چهاردیواری اتاق تو كه شوهر آیندهام بودی؟ ماههای پیش از انقلاب بود. روزها و شبهای بحث و جدلها و فصل پر هیاهوی اخبار رادیوهای انگلیس، فرانسه، آلمان و … و گاه خونهایی در گوشه و كنار كشور ریخته میشد، و تو همراه گروه خود اعلامیههایی را علیه دیكتاتوری شاه و به حمایت از زحمتكشان امضا میكردی و من هیچ نمیدانستم چه باید بگویم به كسی كه این همه خوشبینانه و مطمئن به طبقه خودش پشت میكرد. مثل حالا كه با خواندن این نوشته نمیدانم چه بگویم از صافی و صداقت آن نویسنده كه عجیب شكل تو بود … در فاصله خانه من و تو معبری بود از كوچه باغهایی مخروبه كه با تك و توك خانههایی ساخته و نیمساخته شبها وهمناكتر از روز میشد. در آن فصل، باد پاییزی كه یار تاریكی شب بود به هیأت گردبادی پر غبار از مقابل من میآمد و من در امتداد مسیری كه بارها و بارها طی كرده بودم، حالا با لباسی سردستی و دمپایی ابری میآمدم خانه تو تا بگویم صدای مشتاقت دل مرا هم لرزانده است. افسوس كه بوی تنهایی من جلوتر از من با آن گردباد به مشام علفهای هرزه رسیده و حادثه به مفهوم مطلق حادثه در اتومبیل شورلت چنان براق شد كه شهوانیترین مردان شهر در غیاب ماه تابنده، آن دختر را نورانی دیدند. بانیان حادثه كه از غیبت نگهبان شهر سود میبردند، چون گرگان گرسنه، آن دختر، آن منِ معصوم را با كوبیدن پنجه بوكس به گیجگاهش ربودند و در بُهت آن فضای هنوز پرغبار بردند و به سیاهی شب پیوند زدند و من ماهها در قصری كه به خانه قصاب مشهور بود، همراه تهدیدهای بیشمار رنگارنگ، چكها و سفتههایی را امضا كردم تا جان بیقابلیت خود را نجات دهم. در عوض هر روز چشم به مردانگی آماس كرده هرزههایی باز كنم كه هر روز و ساعت، هدیهای میآوردند برای دلجویی و دلگرمی … از آن سو، تو آن فریدون من در اوج انتظار شنیدن پاسخی از مراجع قضا و در هجوم افكار پریشان نمیدانستی كدام كوسه تیزدندان فاجعه، مرا دریده و در كجای شكمبه متعفن خود پنهان كرده است. نمیدانستی تا كدامین بیغوله بروی و در كدامین مجلس شادی و عزا، بوی تن معبودت را بجویی. امان از من، امان از تو … تا آن كه آلبوم فجایع شهر ورق خورد و زشتترین واقعیت را در ستون حوادث عصرنامههای خود استفراغ كرد: «فرشته، معروف به شبنم كه از چهرههای تازه كار و پُرمشتری عشرتكدهای بزرگ و مخفی بود، از نیمه راه خودكشی به جاده زندگی بازگردانده شد.این زن كه پیداست از خانوادهای نجیب و معتبر بوده است هرگز حاضر نشد محل سكونت و نام فامیلی خود را برای خبرنگاران افشا كند …» این خبر كه حاكی از شقاوت هرزهها و سهلانگاری نگهبانان شهر بود، تصویرگر آینده تو شد و تو سكوت توجیهپذیر مرا به انتقام از همه دختران و زنان شهر تفسیر كردی، و پرچم همرنگی با هرزهها و گرگها را به احتزاز درآوردی و با اشتهایی سیریناپذیر گرگ دیگری شدی گرسنهتر از جمع گرگهای هرزه شهر. تو با دو چشم به ظاهر مهربان در پشت عینك ضدآفتاب ریبَن هدیه من به میعادگاه دختران نورس میرفتی. در خلوت معصومانه آنانی كه خطی و نشانی از چهره من درشان بود تا انتهای بیحرمتی میتاختی و حس انتقامی موحش را هر چه بیشتر در خود تقویت میكردی و خواندن ترانه عشقهای دروغین را بهترین سرگرمی خود قرار میدادی … پدرت خانه عوض كرد. ما هم خانه عوض كردیم. حالا این ما بودیم كه نمیدانستیم در كدام بیغوله دنبال تو بگردیم … امان از من! امان از تو! و امان از آن روزی كه از همه چیز و همه كس ناامید شدی و رضایت دادی تصویر دستبند نیكلی را در چشمان دریایی و جنگلی خود بكاری و تن خستهات را در فضای تاریك و حلزونی عشرتكدهای به دست مأموران تازه به دوران رسیده بسپری. جراید صبح و عصر در ستون حوادث نوشتند: «مردی كه در چشمانش آینهای از ظلمت شب بود، و در وقاحت با دختركان نورس بیمهابا از خط قرمز حرام میگذشت، در جدال با پاسداران هوشیار شهر تا مرز تسلیم عقب رانده شد تا درس عبرتی باشد برای هرزههای عاشقپیشه و تفالههای جا مانده از نظام پیشین.» تو چه میبایست میكردی با این خبر! من چه میبایست میكردم پس از آزادی از خانه قصاب. پدر من چه میبایست میكرد با این حوادث شوم و رسوا كه بر سر من و تو آوار شده بود؟ پدران ما چه میبایست میكردند جز گرو گذاشتن خانهها و گرفتن آزادی تو؟ امان از آن نویسنده كه ندیده و نشناخته حدس زد گرایش مجدد تو به گروه و پناه بردن به كوه و جنگل پاسخی بوده است به واقعیت پیشرو. هیچ چیز بدتر از این نیست كه یك انسان مغرور همه چیزهایی را كه باعث مباهاتش بوده از دست بدهد و روی دست خودش بماند. این گفته اوست. فریدون! با تواَم میشنوی؟ نكند نویسنده از ترس، سرنوشت ما را با نثری غیر عادی و شعرگونه نوشته …
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.