دریافت مجموعه شعر: | منظومه‌ی ایرانی – یک منظومه‌ی بلند، محمد مختاری |

وقعیت اضطراب: موقعیتی که در آن باید شاهد ضایعات شتابناک این پیکر فرهنگی بود که می خواهد با اندام هایی بی قرار و پراکنده برقرار بماند، یا آسیب پی در پی اندام ها را در آثار و دستاوردها ترمیم کند. آن هم آثاری که خود گرفتار مشکلات مشابه اند، مشمول ممیزی و مهجوری اند، و از دسترس مخابان به دورند
____________________________________________________________
هرگاه آدمی یا ابعادی از هستی او حذف می شوند، شعر و هنر که حضورشان موکول به آزادی است، در پی حفاظت از ازرش های بشری و پایداری آدمی در راه آزادی بوده اند. در چنین موقعیتی است که شعر و حیثیت انسانی چنان در هم گره می خورند که به مهم ترین نمود پایداری در برابر هجوم عوامل غیرانسانی بدل می شوند
____________________________________________________________
به قول آخماتوآ: زمانه ای بود که تنها مردگان می توانستند لبخند بزنند / خشنود از آرامش خویش
____________________________________________________________
و ماه آب شده ست
درون سینه ای
که رنج های ته نشین در خون را
به پویه وا می دارد
___________________________________________________________
– کجاست
این حباب شرجی؟
که عطر زخمی بهار نارنج
از سینه ی زنان سوگوار برمی خیزد.

گلوی ماه را هرشب
در آبهای ارغوانی می شویند
و در شیار سرخ ماهتاب
سروها، تبرها
و گیسوان و دارهای گر گرفته موج می زنند

در این حباب شرجی رویایی ست
که با هزار چشم بند
چشم هایش را بسته اند
نه برگ های خویش را
به جا می آورد درخت،
نه جای چای خویش را درمی یابد آب
و رود
می رود
که ریشه های رویا
بگسترد

– به چرخش است
نگاه بر جداره ی حباب
و می تراود
جنینی از شکاف آب،
شاهد زمین به آزادی
می گراید
و آب های تازه ی ستارگی را فرامی خواند
زمین صدای ریشه ها را حفظ کرده است
و راههای سبز منتهی می شود
به سینه ی شکسته ی زنی در اعماق
که رنگ سرو
رنگ ماه
رنگ آب
رنگ عشق
رنگ کودکی یک روزه ست
و با نفس کشیدن هایش
فضای تازه ای در خنج خون
سربرمی آورد

شقیقه ی زمین به تندی می زند
و موج می اندازد عشق
در شریانی کز اندام های تابان
گذشته است

میان گور و ماه
سروهایی از هم آویخته اند
که سایه ی زمان را نرم می کنند
و دستی از فراز برق و باد برمی آید
که بر نگاه دنیا مرهم نهد
نمک به زخم می تابد
و شوری خون از ساقه های شیرین بالا می آید
که آسمان را بپوشاند

دوایر کبوددر برش های سرخ
و چنگ ها که ساز می شود در انگشتان هزاران جنین،
تلنگر نوزاد بر پستان ستاره
و اهتزاز آزادی در پوست کهکشان
صدای آوازم را می شنوم

دمیده اند مادران رویا بر آب
و زیر پلک های بی شتاب
انتظار تازه ی هلال
____________________________________________________________
همیشه روبه روی نیزه و فشنگ سینه هایی ست
همیشه پای منجنیق و بمب سینه هایی ست
____________________________________________________________
– چه کرده اند!
چه کرده اند با این سرزمین!
تاوان شادکامی کیست این غراب؟
کز بالهایش گستره ی دود جاابه جا می شود
و مردمک هایش می گردد
می گردد
می گردد
در خانه ی عذاب
___________________________________________________________
رویای تب زده
همپای آب
آب
نگهدار خون آدمی
که اکنون گورستان
روان است
و ماه
درون سنگرها سر می کشد
و آب می شود
سرها که می روند و چشمانمان را خالی می کنند
سرها که بازمی گردند و چشمانمان را می ترکانند
____________________________________________________________
با آتش نظاره و لبخند
____________________________________________________________
این عطر کیست
کز گورهای آباد برمی خیزد
و روی خاکریزها درنگ می کند؟
____________________________________________________________
و واژه های شادی
که بر لبان دریا زنگ زده است
و زنگ می زند این تلخی بلند و خاموشی را از خود
می کند
و آدمی اشاره ی دیرینش را بازمی شناسد در همهمه ی
مرگ
کز مغز استخوانش برمی خیزد
____________________________________________________________
کجایی آی چشم!
چگونه تاب می آوری؟

دهن از کدام نقطه بیاغازد
تا با عذاب نیامیزد؟

این وهن کهنه ا
بر شانه های ایوب هم که بگذاری
می گندد
موج مذاب مردمک های درد
در چشمه های هذیان
و روز
انفجار برش های سرخ
در دوایر نیلوفرین
___________________________________________________________
میان مان صدایی تبخیر شد
و مرگ جار زد
درون خالی اش را بی تحاشی

گذشت عمر در گذر شن و بی قراری خون
که پاشنه به خاک می کوبد
و خاک، خاک، لایه لایۀ هزار ساله
و خاکروبه هایی کز شیپوری بزرگ اکنون بر ما
می افشانند

پناه بوته های گز
بتلخی آبی از کناره های عمر می رود
به سرنوشت شوره بر شیار برفگینۀ نمک
نک می زنند
کلاغ پیر و کبک کاهل
رباطهای یاوۀ کپک زده
دهان گشوده اند به خمیازه
و در ردای باد تاب میخورد پوسیدگی
و روزنامه های زرد و آبدیده
گاه از پر قبایی بیرون می پرد

زمان شکافته ست و نشت کرده است
غبار و سایه های نخ نما و سرداریهای بید خورده
خط غباری بر پوست آهو
و شله های رنگ و رو رفته
و چهره های فرسوده در قابهای کهنه
که از کنارشان بی تاب گذشته بودیم
و از درونمان اکنون سر بر می آورند
تا ما را در قابی میخکوب کنند

کی اند و از کجا می آیند؟
که نیمی از من بوده اند
و مادرانم در حلقۀ عزاشان گریسته اند

از آروارۀ افق بیرون می آید صفی از اندامهایی
برهنه
بی سر
بی تاب
صفی دگر
که ابریشم به زیر کرباس پوشیده اند

و پوستشان آمختۀ پرستو و باران نیست
وز چنبر عزایم و دندان مار نفس می کشند

گشوده می شود طومارها
و بوی نفتالین
مشام باد را می آزارد
کلاهی از کنارۀ افق فرو می افتد
:و پوزخند خاک موج برمی دارد

-نه ساعت آفتابی را از روز بهره ای است
نه روز را تسخیر می کند
روانی علف سرگردان در باد.
و سوسلنگ سراسیمه
هوای زیر پرش را احساس نمی کند
درون کرت
که رفت و آمد خورشید را گندم ها اندازه می گیرند
مترسکی ست
که با حضور کلاغ و شغال آمُخته ست
و رفت و آمد یک بند موریانه در چوب
که اعتنای زمان را برنمی انگیزد

خروش و خواب شن
و تکه های کاغذ
که چند دام از دهان یکدیگر می ربایند
دهان و چشم از حواشی سراب تاب می خورد
و در تن زمین برش می زند
بزرگ می شود
و تکه تکه می شود
بزرگ می شود
و باز میگردد، می گردد، می گردد
و خاک و آفتاب را در هم می آمیزد

نگاه میهنم پیرم کرده است
چراغ ماتم است گلایل
کسی توازن انسان و خاک را می خواهد برهم زند
صدای زنجره می گیرد
و کرم لای خط و گندم و شناسنامه وول می خورد
شمایل کدر مرگ
و هاله ای که گرداگردش بسته اند
نگاه نیم بسته بر دوایر فرا رونده
گلوی آفتاب و شیشه ای شکسته
که برق می زند
و خون روز و رودخانه در غبار و پلک های خسته
گم می شود
نمک دهان و زخم را فرو می بندد
و گاه گاه خش خش مدادی بر کاغذی
که مهره های پشت را می لرزاند
غبار جای گام های تند
نشسته است
و گام ها که باد را مهار کرده بودند
مساحت کویری حیات را اندازه می گیرند…
___________________________________________________________
به ناخن اسب خسته ای
به روی خاک می کشند
که یالهایش بر زمین
کشیده می شود
نگاه و ساق های خاکرنگ آهویی گریزان
که بر حواشی زمان خط می اندازد

کدام یک رهایند
کدام یک آرامند؟
نه چشم بی آرام اسفندیار تاب آورده است
و نه زمین به دست های رستم خو کرده است
جنون رودابه است این سرزمین
و رود
از شش هزار خاطره جاری ست
و آن که آمد تا آزادی را در گز نهد
به سایه ی درونش اکنون خیره است
و دستهایی خاکستری در اعتمادی آسان.

جنون رودابه است این سرزمین/
هزار پرده فروهشته اند و می نگرند/
و خاک وقتی آمخته شد/
شغاد را/
حتی از پشت زال برمی انگیزند.

جاری است رود
از شش هزار خاطره خونینم
راهی از درون خاک به بیداری رگی در قلبی افسرده
قوس عبور سیاره در باور جهان
و استحاله ی تنهایی
در خون کودکانم

معماری خلاه ی خاک
در بازتاب سلول های آدمی
وقتی که نور تنها در درد تجزیه می شود
و باد خرمنی گرسنگی بر دوش
از لابه لای درها و دیوارها می گذرد

آرامش گریخته، رویای بازمانده
دست مذاب
و عنکبوت های آتش در حدقه های شکسته
و چهره های مخطط
در طرح آبرفتی عمر
خاک سیاه
تابوت گز
نگاه ایرانی

نگاه روی سبز و زرد و آبی و کبود
به ول و ول آفتاب و گام های نوراه
که از شکاف های تشنه و کبود برمی آیند

زمین همیشه رویاهایش را آشکار کرده است
و آرواره های موش کور
سریعتر از موج ریشه نیست
شب از سحابی نمک
و آفتاب در بلور عاشقان
شکستن طلسم ” حوض سلطان” را بازتاب کرده اند
دروغ، برف در تموز است
و آنکه راز عاشقانه ی جنازه ها را در دریاچه نهفته بود
به سنگبارانی رسوا
شکست

دروغ، برف در تموز است
گرسنگی هنوز در کاکل کپرها می تابد
و آن که صبر و نور هدیه ی شکم ها می کند
قبای تنگش را گشادتر می دوزد

نشانه ها بر آبرفت رود، بر مفاصل زمان
رباط های خون، حصارهای طاعونی

– و این که از دل ویرانی برمی آید!
نگاه بی آرامش را بر روی مرگ فروبسته است
که گرد و خاک از جامه هاش بیفشاند
و خویشتن را باز در رویایی خونین بیازماید

– اما چه طره های کودکیش
در حلقه ی محاصره ی مرگ
و در نفس رطوبت مار سپید گشته است…

– در قامتی برهنه
از آستان خنجر و تلخون و رویا می گذرد
نیمی از برهنگی آیینه ی رهایی ست
و نیمه ای هنوز به آیین غار
در مذبح اسارت می سوزد
– در شش هزار خاطره جاری ست
تلخابه ی روان که گنداب را تاب نمی آورد
از شور و طراوت آنی که بی محابا
نونو درونش را می کاود
جسمیتش به تازگی آب خلق می شود
و موج می زند در تلخابی بی سکون…

-چشمان بی قرار من است
کآبینه ی جنونم را می برد
و آب بر دوایر خون می گسترد

– از بینایی و فضیلت ما نیست
کاین بال های رنگی پروانگان
آرام گرد کوکب و خون دمنده می گردند

هرشب ستاره ای
از این گدازه برمی خیزد

هرشب ستارگانی
از این گدازه برمی خیزند
هرشب چراغ بادی را در کنار آبگیرها برمی افروزند
این سایه ها
که صورت ماه را بر آب بگسترانند
و هرشب از درون خاکستر
آواز همسران جوانی را می شنوم
که گرده های تاریخ را می بویند
و گیسوانشان را
از شانه ی ستاره می آویزند…

– امواج سروهای خاکستری
در دشت ارغوانی مهتاب
رودابه های شیفته می افشانند
گیشو بر آب…

– این دایره به سادگی آب گرد چشمانم می گردد
و کودکانم
بر انحنای آبی ایام فرو می روند و برمی آیند

ای ماه من که از گرسنگیم می تابی!
یک سو طراوت و نفس شبنمی که جانم می بالد
یک سو گدازه های پریشان که از فروکاهیدنشان
جانم می کاهد

تا عمر من کشاکش این آب و آتش است
چشمم به خواب آبی مهتابیت نرفته است
وقتی به آب می نگرم
شب همه شب از این سودا
افسوسم آستانه ی مهتاب را سیاه می کند
و چون که در آتش خیره می شوم
تاب دلم به تابش سیماب لرزه می گیرد
____________________________________________________________
کتیبه در کتیبه جای پای وحش
و تیشه تیشه سفره ی شکسته
دست های خسته
گاهواره های مرده
رویاهای ترک خورده
عروس های مرگ
همسران جادو
زهدان های طلسم
و سینه ی زنان عاشق
که بر لبان خاک رگ می کند

– و ایزدان هنوز هم قربانی می خواهند

گشوده است و کش می آید سلول های سرخ
کنار تپه های شوش
و پت شده ست
کلاف لحظه ها
هزاره ها
که آدمی در هم می بافته است

ستون وهم و سایه ی اسیر دانیال
و ساقه های نعناع و آوازهای ناهید
که طعم خون را می پراکنند،
به درز سنگ های قربانگاه کز تازیانه های بی قرار
قرار یافته اند

صدای سنگ در اعماق آدمی
صدای آدمی در حنجره ی دنیا
و تازیانه ها فرود می آید
نگاه ها به راه می افتند
می ایستند
می نشینند
می دمند
می ترکند
و می گراکنند
دای شیپور می آید
بلندگوها جار می زندد
و شهروندان را
به سفره خانه ی پرهیز دعوت می کنند
صدا از آستان خاک می گذرد
و موج بر می دارند اشیا و یکدیگر را می فرسایند در
مسخ دایم
و دست ها که ریشه های اندیشه را می کاوند
در پنهانی ترین پی های خونین

کتیبه ها شکاف برمی دارد
فرود می آید تالار آینه
و برمی آید برجهای قزل قلعه در سبک های تاریخی
مناره های جمجمه
و موج شم های پرسنده در طبق های الوان
جنازه های ریختهدر قالب های سیمان
شکوه سرگشته در تالارهای جسم
و سردی شبستان های روح در خاموشی زبان
و خون که می تراود از جارهای برقی

– درون سنگ به رویا پیوسته ایم
و دیدگانی از سنگ تراشیده ایم
که دنیا را همگون و
دل ها را آسان کند

– و آنکه ما را از ما بهتر می شناخته ست
دل زمین را همواره از نهفت دل آدمی به یغما برده است

– چه نفت و غله ی خونینی از رگانم
روان است
افسون سنگ و شانه برش می زند
بر دست های آفتابی
گیسوی آب فرو می پیچد
بر ساق ها و ساعدهای شخم زده
و ساق ها و ساعدها می رویند
می رویند
و راه می افتند
در مارپیچ معبدها، بازارها
طلسم ها، رویاها
سیلوها
و تچه های اعدام
می آیند
می آیند
تنهای گرسنه ی بی خواب
بر ماهتاب شقه شقه می گسترد

– راه میان حرا تا آغل نئی
چند قرن طول کشیده ست؟
و چند قرن
کاین دل دمی فرا رود
و جلوه ی حقیقت بی آرام خویش را دریابد؟

جان مرا چه آفتی افتاد
تا ز هوای گمشدگانی چون خویشم بازداشت؟
از سر نرفت وسوسه ی عمر
اما چه خرد گشت و تراشیده شد
دیدم زبان همدردی در من گنگ شده است
دیدم وبا که بر شرف آدمی
افتاده است
دیدم که آدمی
از آدمی دریغ می شود،

– اما چه بی قرار می کند این راز سربه مهر
که تنها در بی قراری
بر آدمی گشوده است
دستی مدام مثل درختان پیوندی
قد کشیده است
تا لکه ها را پاک کند
از روی ماه
مشروطه بی قراری خون و عدالت
کآسایش خرافه و استبداد را به هم برزده ست
عشق آزمون دم به دم
این کام آدمی که با درد
برداشته شده ست

و این پر سیاووشان
که روییده ست
در میان کوهی
از اشتعال کاستی های بی تسکین

– این ستون به آن ستون فرجی!
و چل ستون
بر آبهای سرخ و سیاه
شعله می کشد
بیدار خواب رقانی از آدم خواران شاه عباسی
دستی جویده می شود و
ماه
حل می شود درون کاشی های آبی

– این سنگ ها نبشته ی رویای کیست؟
این روزنامه از که سخن می گوید؟
این پوست آهو
نقش نگاه کیست؟
این گنبد بلند
و عنکبوت وهم
در لعاب زنگار و تسلیم
و این غبار شنگرف که درهم می پیچد
وز جامه های نیلی می آویزد
و این ستاره ی گرفته
در حجم گیسوان پراکنده
و آب های ارغوانی
که سر به شانه ی هم مویه های ماه را یاز می تابند

– کاش آنچنان به اشیا نزدیک می شدیم
که سایه هاشان را گم می کردند

یک چشم بر فراز زمان بسته می شود
یک چشم در فرود زمین باز می شود
آیینه ی گشودن و بربستن است عمر
پیران که بازمی مانند
و لایه های چشم انداز را تنها یک بار می توان
نگریست
– چشمان کنده بر طبق
آنگاه رو به افزونی نهاد
کز دیدگاه تازه به جان آمدند
چشمان پیر

– و هیچکس به راه مرگ در نیامد
که در وضوح خویش
پایان نیافت
و هیچکس به جستجوی زندگی برنخاست
که از وضوح خویش
آغاز نشد

در تابش نگاه جوان رود موج برداشته است
و پلک های کهنه که بر آبرفت ساحل
در خواب های سایه و سنگ بر هم می افتند

– و خاک، خاک، خاک
شاید نیای من
آنجا هنوز ایستاده است
بر تپه ای که همپون لاکپشتی
بیرون کشیده خود را
از لوش و لای بی خیزابه ی کشف رود
و هرسه پیش از آنکه به رویای آب بپیوندند
در خواب های قیلوله
دریای خویش را در میراث قناعت به تور در می آوردند

– میراث غفلت
ای سرزمین من!

دریا و اسمان و تن و جامه و گیاه و ایمان
در طیف سنگ
و رنگ های عالم
طیفی مختصر
و بسته در آهنگی یکنواخت

– و نور تنها در سنگ تجزیه می شود
و خون تنها در سنگ تجزیه می شود
تا عشق نیز تنها با سنگ همآغوش گردد

– و کودکان
با دست های بسته به دنیا می آیند
و تپه های اعدام
به شهرها هجوم می آورند
و طعم خاک
زهری مدام می گردد
تا طعم نفت ذائقه ی امپراتوری را
روشن کند

– خواب خراب
آذین شده است
دروازه با جنازه ی آویزان
پیغمبران که پوستشان را از کاه انباشتند

و کتف های سوراخ
تا طناب ذوالاکتافی
حلقه های زمان را به هم بپیوندد
و بامدادیان لختی پلک های مرا باز نگه می دارند
تا سفره ای برابر رنگین کمان
بر چشم های تازه ی گندمزاران بگشاید
و رود
از دشت های خاره آرام بگذرد

– دستی هنوز نیافشانده
شادی شکسته
روز
ترک برداشته ست

و آفتاب بر اندام های سرنگون در خاک، می تابد

– فرهاد مانده است
تا بیستون چگونه مهیا شود…

و بامداد بردیایی تهران
در خواب بی نقاب تموز
تعبیر می شود
و خون شتک زده
نقش و نگار و تیشه فرو رفته است

– و نفت از دهانه ی مرداد ماه سرازیر…
زنجیر عدل در رواق مداین

– طنین تنهایی های من!
دروازه های مضحکه ی قرن را گشوده اند

سلطان وحش تیزی شمشیر را فراز آزادی
گرفته است

عدل مظفر
بر تارک سبیل رضاخانی
– انگار این زبان تلفظ آسودن را
از یاد برده است

– تطهیر کرده اند
شهر و درخت و حرف و قلم را از الحاد

انگشت در جهان
در کرده قرمطی می جویند
لب های شاعران را می دوزند
و آمپول هوا در اندیشه های عاشقانه
تزریق می کنند

انسان صدای خود را پایین آورد
کآوای وحش بگذرد از آسمان؟

خوناب
در چشمه های خاطره می جوشد
و استعاره ی تاریخی بخارا
– از زبان ها محو می شود

زندیق ها می آیند
در جرز و گود و رخنه و بام
ریشه ای می روید

– نوباوه ای
کز التهاب زهدانی برمی آید که همواره
باردار جنینی تازه است
نخشب ستارگان زمین را به مهمانی ماه فراخوانده است
و رهزنان حیات
سیماب شامگاه نیشابور را به شنگرف می آمیزند

– میعاد عاشقان مکرر

در آفتاب تیر و بهارستان
و بازتاب عشقی تابستانی
بر ساحل شکفته ی زرینه رود
تا جامه های سرخ بگسترد
از دامن سهند
به بام خلافت

– در منظر من آیینه داران برمی آیند

و دار سرنوشتمان را چون سروهای کاشمر می کارند
در ظلمت قلوب تاتاران

– و آنکه سنگ می اندازد…؟
-رویای ساده ایست که حدقه هایش را خالی کرده اند
و موریانه
در حفره های جمجمه اش خانه کرده است
تا سنگسار حرمت ما
آسان شود

این منظر شکفته که دورادورش
در خون نشسته است
دیدار مادرانه ی آب…

– پنداری آفتابی هر دم
از چشمه های نیلوفر برمی آید
و چشمه ای
در چشمه ای غروب می کند

– دروازه های عمر
بر گریوه ی غارت گشاده است
و آفتاب ایام
از کوهسار وحش مکرر برآمده است
کز دوزخ <آمدند
کنند و سوختند
کشتند و > ماندند

در نیمه های خاستگاه پگاه
پلک هایش را بر هم می نهد
ناهید آب چهر
و شش هزار سنگ
در شاخه های درهم البرز فرومی غلتد
____________________________________________________________
آغاز شد
سالی بلند
سالی که سَروهایِ جوان
برف های خونین را
از شانه های خویش تکاندند.

شورش به سوی شادی
در ارتفاع بهمنی ماه و برف
و شاعران
با یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت سرو
خود را به رودخانه سپردند

لختی به خود نگاه می کند
و طعم خود را بازمی یابد
این صمغ سرخ
که می تراود از اندام سرو

و رودخانه چه رنگین است

شاید همیشه سال از اینگونه
آغاز می شود
که آنچه می ماند تنها لحظه هایی ست
که در خون من راه می یابند

این خط سرخ تا اعماق می رود
و تا خیال آینده می خواهد رنگش را حفظ کند
در این تقاطع آینه ای می گردانم
تا رنگ خویش را
در هر دو سو بیازمایم

ایران که خاست
سنت نشست

بگشود پلک‌های کهنه که بر آبرفت ساحل
در خواب‌های سایه و سنگ بر هم می‌افتاد.
انبوهی از صدف‌هایی نیم‌خواب
که در تاریکی
دنبال چشم گمشده‌ای می‌گشتند.

چشمی فرو شد
چشمی برآمد
و آب مردمک تازه و درخشانی را در صدف ها آزمود
تا کفه های عدل چشمانش
دنیا را وزن کند

در شش هزار خاطره
سنگی
درون آب
فرو
افتاد

پیشانی شکسته ی ماه
حل شد درون رودخانه
و شاعران زبان مرا بازشناختند
آتش کمانه کرد
تا آب
با آب در ستیزه در آید
و قطره قطره آب نشان شد
هزال ها به هیات حربا زبانشان را پهن کدند
و خاک
در سایه های رویایش
به کودکانش پیوست

آزادی آی!
قوس نشاط آدمی اکنون
در این سرزمین
چندان فرونشسته و خاموش است
کز شش هزار خاطره انگار خاکستر می پاشند
بر چشم آب

عشق آمد و قنناری موزون گلوی سرشارش را
نثار کرد
و عاشقان سرشته ی باران بودند
در رویای سرو و ماه
و عاشقان سرشته ی مرجان شدند
در رازهای آب و ستاره
و عاشقان سرشته ی نانند
در تاب های خون و آزادی

یاران کلامی از که شنیدند و گم شدند
تا خاک ماند و شانه ی زخمین کودکان

دنیا در آن واحد بر سطحی لغزان
نمایشی ماعف می آغازد

انگشتی
از برابر
چون رستاخیز شاعران برمی آید
تا خواب های خود را خاکستر بنگارد

خاکستری سپید
در انحلال پوست
افشانده می شود
و پوسته پوسته جهان را از درون می خورد
تا لایه ای که باز
آغاز رنگهای دیگر است

طیفی دوباره
در پایان گردش سیاه
کز روشنا و ظلمت جان می گیرد

این نور خسته آفت جان من است
رویای بی قرارش را می فرستد از هر کرانه
تا لابه لای جمجمه ام آشیانش را بازشناسد

از قرن هاست
که آمده کند

در لرز آب و سایه ی مغرب
می گردانمش
دور زمین
تا دستی از درون پریشانی های بی انتها برآید
دست مرا بگیرد و آزادی زبانم را
در گردش شتابان اشیا
تلفظ کند

خویش من است آب و گل سرخ
خویش من است سرو و آزتدی
خویش من است گرده ی چسبنده ای که می افشاند
نوزایی پریشانش را
از بساکی
تا یساکی دیگر

هذیان تابناک من است این ستاره
که بازنمی ماند از رفتار
نارنج زخمی من و آه من است
روز بلند خاطره و خاطر من است
خرمابنان به سینه ی تابستانیم
آویخته اند
بر ساقه های گندم و نارنج می لرزم
فرزند من هنوز نزاده است
کز درد چهره اش را تشخیص می دهم
و از تحرک زهدانم
بی تابی نگاهش را
چون چشمه های نیلوفر احساس می کنم

آیا زمان به خاطره ی زهدانم بازخواهد گشت؟
و مهربانی را از آیینه جنینی خواهد آموخت؟

فرجام کیست اینکه به رویا پیوسته است
و دایره چگونه به پایان خواهد رفت؟
آبی و در گلوی عشناکی
خونی و در زمینی غارتزده
تلقیح گل به هندسه ی کندو
باران استوایی و زهدان وحشی جنگل
دستی که نام خود را بر اشیا می نهد

دنیا
شتاب گویایی دارد

بی پرده تر از این نفس شبنمی
که در برگ
فرو می رود
خود را نگاه می کنم و
بازمی یابم
عریانی شبانه ی عاشق را در منشور درد

زیرا حقیقت من و فرزندانم
از این طنین تلخ جدا نیست
می بینمت قدیم ترین
و نوترین هلال نامت
می درخشد
ای عشق
در طاقت شبانگی دره ای
که خون
در رخنه هاش می دمد
و چون که شاخه در اطراف ماه
پُند می زند
از سایه ی ستاره
سرازیر می گردد
آب