بازیگر | پاکسیما مجوزی

 

صورتم را در آينه مي بينم، صورتي كه هميشه در مقابل چشمان ديگران قرار دارد. تنها در اين آينه است كه مي توانم با خودم حرف بزنم. بعضي اوقات براي دل خودم جلو آينه مي ايستم و فقط به چهره ام نگاه مي كنم.
چيزي به ساعت پنج نمانده، مداد سياه را بر مي دارم، يك چشمم را مي بندم و ماهرانه خط باريكي روي پلك چشمم مي كشم؛ پلكي كه ديگر هيچ مژه اي ندارد و با اين خط سياه درشتر به نظر مي آيد.
وقتي در باز شد و ناگهان آمد توي اتاق فكر نمي كرد آماده نشسته باشم.
يك لحظه دم در ميخكوب شد، لبخندي زد و گفت:« تو چقدر زيبايي.»
لبخند زدم، چشمهايم را همين شكلي كشيده بودم. از آدمهاي روپوش سفيد مي ترسيدم، چون خبرهاي بد را هميشه از آنها مي شنيدم. صندلي اش را كنارم كشيد، يك بلوز آستين حلقه اي صورتي تنم بود. نگاهم را از صورتش دزديدم.
گفت:« دستت را ببر بالا.»
دستم را بالا بردم. زير بغلم را چند بار فشار داد، جاي بخيه ها درد گرفت. لب پايينم را گزيدم. صندلي اش را عقب كشيد. با انگشت اشاره عينك كائوچويي مشكي را به بالاي استخواني بيني اش هل داد و از جيب روپوش سفيدش سيگاري درآورد و آتش زد. اين رفتارها را مي شناختم.
سيگارش كه تمام شد گفت : « باز هم تنها اومدي ؟ »
با سر جواب مثبت دادم .
بايد زودتر حاضر شوم ، چيزي به ساعت پنج نمانده ، حالا نوبت آن يكي پلك چشمم است، آن را مي بندم و مداد سياه را مي كشم. هردويشان درشت شده اند و مي درخشند. روي ميزم شلوغ است، با چشم به دنبال دو تا مژه مصنوعي مي گردم، پيدايشان مي كنم و يكي از آن ها را بر مي دارم و روي پلكم مي چسبانم.
گفت:« پس من بايد با كي در مورد تو صحبت كنم؟»
مي لرزيدم. گفتم:« با خودم. مي داني كه؟»
سيگارش را در زير سيگاري له كرد، دانه هاي درشت عرق را روي
پيشاني اش مي ديدم. صندلي كوچك چرخ دارش را به طرفـم آورد نگاهم كرد. حتما چشمان مضطرب و گشاد شده مرا ديده بود كه لبخندي زد و دستــم را گرفت. صدايش مي لرزيد، سرفه اي كرد و آرام گفت:« وضعيت
خوب نيست.»
نبايد گريه كنم، نبايد به اين چيزها فكر كنم، فقط ذهنم را بايد روي ساعت متمركز كنم. بايد هر چه زودتر حاضر شوم، ديگر هيچ رفتار و كلامي برايم ارزش ندارد. معني تمام نگاههايشان را مي فهميدم، ماسك هاي مهربان و دلسوز را بر روي صورت هر كدامشان مي ديدم و مي دانستم هيچ كس
نمي تواند كاري انجام دهد. همه اش تقصير اين فكرهاست كه يادم رفت كرم پودر بزنم. بايد دقت كنم به چشمهايم نخورد و صورتم سياه نشود.
كرم پودر را بر مي دارم و كمي از آن را كف دستم مي ريزم و با انگشت اشاره صورتم را پر از لكه هاي قهوه اي مي كنم. مثل يك پلنگ وحشي شدم، پلنگي با چشمهاي درشت و صورت پر از خال، ولي نيستم. حتما ماسكي از آن گذاشتم، پلنگي كه زخمي است و معلوم نيست مي ماند يا مي رود. كاش پلنگ بودم، آن وقت آنطور كه دلم مي خواست زندگي مي كردم. بايد تا اين كرم پودرها روي صورتم خشك نشده، پخش شوند. چهار انگشتم را روي صورتم مي مالم، لكه ها با هم قاطي مي شوند و صورتم را قهوه اي مي كنند.
گفت:«مي رسانمت خانه.»
قبول نكردم.
گفت :« با اين وضع روحي تنها نمي تواني بروي.»
باز هم قبول نكردم. از مطب بيرون آمدم و پياده راه افتادم. نمي دانستم بايد چه كار كنم. نمي توانستم گريه كنم، بايد جيغ مي كشيدم، بايد همه آن نكبتها را بيرون مي ريختم، بايد دستانم را بالا مي گرفتم و نعره مي زدم. چرا به اين صراحت گفت وضعيت خوب نيست. چرا اينقدر راحت گفت كه چه سرنوشتي در انتظارم است، كاش كمي اميد مي داد، كاش مي گفت هنوز وقت داري. ولي وقت ندارم ، شايد براي همين صراحتش بود كه وقتي از مطب بيرون آمدم فهميدم دلم را آنجا گذاشتم .
صورتم آفتاب سوخته شده، هميشه اين رنگ را دوست داشتم. به خودم لبخند مي زنم و مي گويم چه قشنگ شدي. چيزي به ساعت پنج نمانده، بايد عجله كنم. مداد قهوه اي را بر مي دارم، صورتم را به آينه نزديك تر مي كنم،
چهره ام درشت مي شود، در كوچك آهني مداد قهوه اي را بر مي دارم و دورتادور لبم را خط باريك مي كشم ، قهوه ايي كه محو است و تنها لبم را برجسته مي كند .
وقتي به مطبش رفتم گفت:« نبايد نگران باشي بعد از عمل، يك دوره شيمي درماني داري و ديگر مشكلي نيست، يك زندگي عادي و معمولي.»
نمي ترسيدم، مي دانستم همه چيز خوب است. خودش مرا عمل كرد، هر روز به من سر مي زد، پرستارها حسابي مراقبم بودند.
يك روز با لبخند آمد و گفت:« امروز مرخصي.»
شانه هايم را بالا انداختم و خنديدم.
ادامه داد:«كسي نمياد دنبالت؟»
باز هم خنديدم و گفتم:« تنها زندگي مي كنم.»
عصر آن روز كه وسايلم را جمع كردم و از بيمارستان بيرون آمدم او را ديدم كه دم بيمارستان ايستاده، سوار ماشينش شدم و آن را يك اتفاق فرض كردم. توي راه حرفي نزد، من اما از شيمي درماني پرسيدم و او مثل پزشكي متعهد برايم توضيح داد؛ خوابهاي زياد،‌ حالت تهوع،‌ ريزش تمام موهاي بدن حتي مژه ها وابروهايم را گفت. ترسيده بودم اما خودم را بي پروا نشان
مي دادم، نمي دانستم به همين راحتي توي يك صحنه نمايش وارد شدم.
صحنه اي كه پراز تماشاچي است و بايد آنقدر نقشم را خوب بازي كنم تا خودم نيز آن را باوركنم.
گفت:« مي دانم خيلي رك حرف زدم ولي بايد بداني، بايد خودت را آماده كني.»
سر تكان دادم،‌ لبخند لحظه اي از روي صورتم محو نمي شد؛ انگار با مداد رنگي براي يك صورت غمگين لبخندي كشيده بودند،« زني كه هميشه
مي خندد.» آدرس خانه ام را دادم.
وقتي مي خواستم خداحافظي كنم و از ماشين پياده شوم گفت:« از همسرم جدا شدم.»
دسته ساكم را توي دستم فشردم ، مي دانست قلبم را توي مطبش جا
گذاشتم ؟
روي ميزم ماتيك هاي رنگارنگي هست صورتي، قرمز، قهوه اي،‌ كرم. صورتي را برمي دارم و روي لبهاي خشك شده و پر از تركم مي كشم.
گفت:« دو تا پسر دارم.»
بايد خوب بازي مي كردم. دسته ساكم را بيشتر فشار دادم و لبخندي زدم و گفتم:« چه خوب، حداقل تنها نيستي.»
نگاهش را از من گرفت و به فرمان ماشين خيره شد:« چرا تنهايم، خيلي تنهام.»
بازي داشت از دستم در مي رفت، نزديك بود لو بروم، تماشاچي ها خيلي باهوشند، كوچكترين خطا را متوجه مي شوند.
در ماشين را باز كردم و گفتم:« هفته اي ديگه ميام شيمي درماني.» نگاهش نكردم، با قدمهايي تند وكوتاه خودم را به خانه رساندم. كليد را پيدا كردم و رفتم تو. به در تكيه دادم وخيسي صورتم را حس كردم.
نبايد اين اشكها سرازير شود و گرنه رد پاي شور آنها روي صورتم مي ماند و كرم پودرها را پاك مي كند. دستمال را برمي دارم و آن را گوشه چشمم
مي گذارم. دستمال سفيد مثل خوره اشكهايم را به خودش مي كشد. چيزي به ساعت پنج نمانده، هنوز لباس مناسبي نپوشيده ام، بايد عجله كنم. برس رژگونه را بر مي دارم و سر آن را داخل پودرهاي سرخ مي كنم. موهاي پرپشت برس سرخابي مي شود. آن را روي گونه هايم مي كشم، رنگ به صورتم مي پاشد و سرخابي مي شوم.
انگار فهميده بود وقتي مي آيد بالاي سرم ناراحت مي شوم. براي همين ديگر نيامد. حالم بد مي شد، بالا مي آوردم، درد داشتم اما هنوز آن لبخند نقاشي شده روي صورتم بود.
پرستار مي گفت:« از تو روحيه مي گيرم .»
حالا صورتم مثل عروسك ها شده. اما اين بار خودم را آماده بازي در صحنه اي مي كردم كه خواهانش بودم. صورتم زيباست، مي دانم اما اين عروسك توي آينه هيچ مويي ندارد، سر گرد و براقش با اين آرايش هماهنگي ندارد. بلند مي شوم و خودم را از توي آينه ترك مي كنم، در كمد لباسم را باز
مي كنم و كلاه گيس را بر مي دارم، كلاه گيسي مشكي و براق كه موهايي لخت و صاف دارد و تا زير گوشم مي رسد. آن را روي سرم
مي گذرم و صافش مي كنم. جلو آينه بر مي گردم. حالا كامل هستم، يك عروسك به تمام معنا.
وقتي به مطبش رفتم قرار بود جواب سي تي اسكن را بگويد، خوشحالي توي چشمانش موج مي زد، ديگر معاني تمام نگاه هايش را مي دانستم. سيگاري در آورد و روشن كرد. هر وقت سيگار روشن مي كرد مي ترسيدم. حرفهاي جدي اش را پشت دود سيگار مي گفت. خودم را جمع و جور كردم. قيافه اش جدي بود و نگاهش شاد؛ تضاد اين دو را نمي فهميدم. طاقتم تمام شده بود.
سرفه اي كردم و گفتم:« خب؟»
پك محكمي به سيگارش زد و گفت:« آمادگي اش را داري؟»
مي خواستم داد بكشم نه، كه زود تر از من گفت:« همه چيز خوب و روبه راه است، خيالت راحت باشه.»
لبخند زد. از دستش عصباني بودم، مرا اذيت كرده بود ولي حرفي نزدم. خواست از دلم در بياورد. با هم بيرون رفتيم.
پرسيد:« چه كار مي كني؟»
باز همان لبخند نقاشي شده برگشت:« مي روم سر كارم، مثل قبل.»
بي توجه به حرفم گفت:« امشب بيام خانه تو؟»
ديگر دسته ساكي نبود كه آن رافشار دهم. به لباس تنم چنگ زدم. جمع شدن انگشتانم را ديد.
باز حرفش را تكرار كرد:« بيام؟»
در ماشين را باز كردم، مي لرزيدم، آرام گفتم:« نه.»
از ماشين پياده شدم و به خانه رفتم. از آن خانه متنفر بودم، پر از لحظه هاي درد بود، پر از لحظه هاي تنهايي. بايد خانه ام را عوض مي كردم، هر چند كه مي دانستم دنبالم مي گردد، اما او را نمي خواستم، من فقط مريضش بودم!
تنها چند دقيقه به ساعت پنج مانده و هنوز لباس نپوشيده ام. هميشه
مي گفت اين لباس صورتي بيمارستان چقدر به تو مي آيد ولي نمي خواهم صورتي بپوشم. آبي را بيشتر از همه رنگها دوست دارم. همان پيراهن آبي را مي پوشم تا مثل يك عروسك كامل شوم.
چند وقتي است كه دوباره بيماري به من حمله كرد. پيش او نرفتم، از نگاهش و سيگار كشيدنش مي ترسيدم، از حرفهاي بي پروايش هراس داشتم. اين بار آن بازيگر قدر وتوانمند نبودم، اين بار حتي ماسكي براي پنهان شدن نداشتم. مي گفتند بايد عمل شوي. قبول كردم، حتي شيمي درماني را هم تمام كردم، نمي دانم راهم به كجا مي رود، نمي دانم حتي خوب مي شوم يا نه، نمي خواهم ببينم هر روز تحليل مي روم، ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد. حتي نگاه نا اميد آنان كه مي دانند به آخر خط رسيدم. در عرض چند دقيقه تصميم گرفتم، گوشي را بر داشتم و به او زنگ زدم. صدايم را كه شنيد شوكه شد. گفتم حالم خوب است و هيچ مشكلي ندارم. دروغ گفته بودم. تنها يك هفته از آخرين دوره شيمي درماني گذشته بود و جلسات برق شروع شده بود. گفتم دلم برايش تنگ شده و مي خواهم ببينمش. گفتم ساعت پنج منتظرش هستم .
تا ساعت پنج چيزي نمانده ، من زيبا و مرتب جلو آينه ايستاده ام. يك بازيگر شده ام؛ بازيگري كه صحنه اش را و بازي اش را خودش انتخاب كرده. چيزي به ساعت پنج نمانده!

دیدگاهتان را بنویسید