در ساحل دلتا، من و آبزرگ عرق می ريختيم و طناب می کشيديم. 

داداشم آبزرگ سی سال داشت، و من به زور پانزده سالم می شد. دو روز پيش موتورسواری يادم داد، و حالا می خواست به من شکار کوسه بياموزد. می گفت فن است شکار کوسه؛ نه مثل صيد ماهی، که هر ننه قمری می توانست. ننه قمر. اين اصطلاح او بود. می گفت قبل از هر چيز آدم بايد با هوش باشد، و بعدش شجاع، مثل کوسه، نه احمق و کله خر، مثل برزم.

يک سر طناب را به بيخ نخلی محکم گره زده بوديم، و می ديديم اگرچه هرچه خاک دور ريشه های نخل بود، از سيلی های بی امان آب و موج رفته بود و ريشه ها، لخت، بيرون افتاده بودند، اما، نخل رشيد، بر گلوله مرموز ايستاده بود و تاب می خورد. 

ما گمان می کرديم (هر که بود می کرد) که نخل، فشار طناب را تاب نخواهد آورد؛ با اينهمه می ديديم که اين خيال باطلی است؛ چون انگار نخل، تا نيفتد، هميشه می تواند ايستاده بماند؛ چون آنهمه ريشه های باريک که مثل يک کله سياه وزوزی واژگونه بود، در ذره ذره خاک است، در، و با خاک است؛ و اينطوری است که افتادن هيچ درخت رشيدی مثل افتادن نخل رشيد نيست، چون افتادن نخل، يکباره اتفاق نمی افتد، بسيار کند اتفاق می افتد، چون همه آن ريشه ها بايد، يک يک، بريده شوند، اول؛ چون بسيار اتفاق می افتد که بريده نمی شوند؛ اصلا، و می ماند تا کله اش يواش يواش بپوسد؛ اول برگ ها می پوسند و از سعف رگهای وسط می مانند، آويخته، مثل مارهای مرده، بعد مارها هم می پوسند، و از سعف رگهای وسط می مانند، آويخته مثل مارهای مرده. بعد مارها هم می پوسند، و بعد هم بقيه: می پوسند و می پراکنند؛ از باد يا از هرچه؛ اما ريشه همچنان می ماند، و شايد آن هم کم کم، بپوسد، يا نپوسد، هرگز، يا بپوسد و هيچ کس نبيند، و چندی بعد در خاک، خاک شود و هيچ از او نماند، چندانکه اگر روزی روزگاری، کسی، خاک آنجا را کاويد، حتی گمان هم نخواهد برد که روزی آنجا نخل رشيد افراشته ای بود. 

اما وقتی ريشه ها، به زور، زور هرچه، يک يک ببرند، از آنها صدا بلند می شود، مثل جيرجير طناب کلفت کشتی، که بر ساحل، به قلابی فولادی و درشت وصل شده باشد، و وقتی کشتی طناب را می کشد، طناب بر قلاب فولادی جيرجير می کند و نخل هم همينطور است و بدتر حتی، شايد.
اصل اين بود که ريشه ها، با همه فراوانی شان، فقط همانهایی نبودند که می ديديم، خيلی خيلی بيشتر بودند، يا شايد هم يک ريشه اصلی در وسط بود که از آن گلوله خاکی معلق در وسط می گذشت و به اعماق می رفت؛ پس، اين نه خاک، که ريشه بود که خاک را گرفته بود و نمی گذاشت که بريزد. نخل اينطوری است. 

ما هنوز زور داشتيم و طناب می کشيديم و می ديديم که طناب در پهنا آب را می برد، مثل يک چاقو، يا، نه، مثل تيغه پشتی کوسه، اما کوسه نبود و طناب بود، و کوسه هنوز زير آب بود و هنوز زور فراوان داشت و می توانست، پر زور، حجم آب را از زير ببرد و پيش برود، اما، در اصل، اين کوسه بود که آب را می بريد، نه طناب. اگر آن زير کوسه نتواند طناب نزديک قلاب را با دندان هاش ببرد ما حتم پيدا می کرديم که می توانيم از پا درش بياوريم، و درش بياوريم از آب و بيندازيمش بر خاک.

آبزرگ گفت کوسه نمی تواند، چون او، آبزرگ، طناب را از محل قلاب تا دو متر، با سيم های فولادی مفتول کرده بود و بابای کوسه هم نمی توانست مفتول را ببرد. آبزرگ می گفت کوسه، ماهی بزرگ نيست، اصلا مِشود گفت، ماهی نيست، شبوط يا برزم درشت نيست، که برای از پا در آوردنش بشود سه متر کشيد اول، و بعد يک متر باز به او داد، و باز کشيد و باز به او داد؛ نه، با کوسه اين بازی کارگر نيست، چون کوسه خسته نمی شود؛ کوسه يا می برد؛ می ميرد؛ يا می برد، زنده می ماند. کوسه خسته نمی شود، و اگر، شد، کارش ساخته است، ديگر. 

پس ما بايد همينطور طناب را سفت می کشيديم، و حتی اگر نمی توانستيم، دستکم محکم می گرفتيمش، و می گذاشتيم کوسه برای خودش جولان دهد، اما طناب را نمی بايست شل می کرديم. 

آن وقت عصر بود و آب کم کم داشت برقش را از دست می داد و تيره می شد و صاف، و آدم ها هم کم کم داشتند می آمدند لب شط به گردش، و مخصوصا در آن قسمت که دلتا بود می ایستادند، چون دکه های جگرکی و قهوه خانه ها پراکنده بودند در هر جا، و از مشتری ها پذيرایی می کردند، تند تند. 

کم کم مردم آمدند پيش ما و حتی يکی دوتا شان می خواستند به من و آبزرگ کمک کنند، که آبزرگ نهيب زد، و آنها با عجله رفتند و گوشه ای به تماشا ايستادند، و گاه “ها، بارک الله”ی می گفتند، “علی يارت”، “ماشاءالله”ی، و تشويق مان می کردند، اما آبزرگ به اين حرف ها کاری نداشت و به کار خودش مشغول بود. 

دو متری کوسه بود، و حتی وقتی که کله اش از آب درآمد باز ول کن نبود؛ حتی وقتی که دمش هم از آب در آمد و رو ساحل گلی شلپ شلپ کرد، باز ول کن نبود و تقلا می کرد، آنقدر تقلا می کرد که آبزرگ جرأت نکرد چماق را بر دارد و برود بسراغش و روی کله اش بکوبد؛ و وقتی که من می خواستم اين کار را بکنم، به من نهيب زد و گفت: “صبر کن، بچه!”، و من سر جايم ميخکوب شدم، انگار که وسط آب بودم، با کوسه ای که داشت پوزه اش را به تنم می ماليد. 

اما مادر (به خطا) را کشيديم و از روی علف و گل و شيشه های شکسته عرق و آبجو به وسط نخل های ساحل برديم، اما، مادر (به خطا)، دست بردار نبود و می پريد، تا حتی اوج نخل ها، و می ديديم که به سعف های دراز و آويخته نخل ها می خورد و پائين می آمد و رطب ها را هم با خودش پائين می آورد بر خاک، و می افتاد، با صدای خفه بر خاک افتادن، می افتاد و باز می پريد.

حالا ديگر آبزرگ کاری نمی کرد و به نخلی تکيه داده بود و سيگارش را سفت می کشيد و با پشت دست عرق پيشانيش را تند تند می گرفت و تماشا می کرد. اما مردم، چرا، با چوب و چماق کوسه را دوره کرده بودند، اگرچه وقتی می پريد به بالا، از ترس می پريدند به اطراف، فرار می کردند، و منتظر می ماندند که باز بيفتد بر خاک، و تا می افتاد می آمدند تا بکوبندش با چوب و چماق و ديلم، محکم ؛ به جانش می افتادند، اما وقتی که کوسه زورش می آمد از آنهمه نامردی و با هرچه زور که هنوز داشت برمی خاست، می افتادند، دستپاچه. 

اختيار کوسه مان از دستمان رفته بود، ديگر؛ و کسی هم نمی گفت که کوسه را من و آبزرگ گرفته بوديم و ما بوديم که از آب بيرونش کشيده بوديم و به ميان نخل ها برده بوديم، و آن کسی که رفته بود و به تنه پله پله ای نخل تکيه داده بود و اسمش آبزرگ بود، طراح اصلی اين شکار بود و بقيه هيچکاره بودند. هيچکس اين را نمی گفت و آبزرگ هم اصلا توی اين فکر نبود که بگويد من کوسه را گرفته ام، چون آبزرگ کيف شکار را برده بود و برای او همين بس بود و کوسه بر ساحل، ديگر، مال او نبود، چنانکه کوسه در آب هم مال اين جماعت نبود، و آنچه که مهم بود اين بود که کوسه در آب مال خودش بود، و آنچه که به حساب می آمد جنگ من و آبزرگ بود، بيشتر آبزرگ، البته، نه اينها، که آبزرگ می گفت بزدل و بی گناهند وجگرش را ندارند که تنها بجنگند.
اما آنها کاری به جنگ نداشتند و حالا که کوسه مال خودش نبود و آبزرگ هم نمی گفت که مال او است، همه ريخته بودند سرش و می زدندش و من، راستش هم زورم آمده بود و هم يک کمی دلم سوخته بود برای کوسه، اما نمی گفتم. 

مردم کوسه را از ميان نخل ها و خاک داغ کشيدند و بردند روی آسفالت نرم داغ که ديگر داشت سرد و سفت می شد. وقتی که رسيدند به محل ايستگاه کاميون ها و هيجده چرخ ها، يکی رفت و به يکی از راننده ها گفت سوار هجده چرخش بشود و آن را از روی کوسه رد کند، له اش کند؛ که راننده گفته بود: “برو بابا”، اما چند نفر از جماعت دوره اش کردند و گفتند که به خاطر آنها بايد برود و آن کار را بکند و راننده ساکت بود و کمی می ترسيد؛ می ترسيد بگويد که خب، مثلا برای او چه نفعی داشت آن کار؛ اما نگفت، چون آنها چند تا بودند. 

دست آخر فقط در آمده بود و گفته بود که خوابش می آيد و حوصله اين کارها را ندارد و بهتر است بروند سراغ يکی ديگر، و آنها هم گفتند که يکی ديگر هم همين حرف را خواهد زد، پس بهتر است خودش، راننده، برود و آن کار را بکند. راننده گفت اصلا حالا چرا می خواهند آن کار را بکنند، حالا که کوسه مرده است؛ و آنها گفتند که معلوم هم نيست. گفت خوب اگر هم نمرده باشد يک ساعت ديگر می میرد، و اصلا نمی فهمد آنها برای چه می خواهند هيجده چرخش را از روی او رد کند و آنها فقط گفتند کارش به اين حرفها نباشد؛ فقط يکيشان که معلوم نبود کی بود، از ميان جمع گفت چون کيف دارد، و بقيه هم با سکوتشان، در واقع گفتند راست می گويد، کيف دارد. 

بعد که راننده همينطور مردد مانده بود، يکی دسته در اتاقک راننده را گرفت که در را باز کند و بالا برود که راننده گفت باشد، چون می دانست اگر نگويد باشد، آن يکی می رفت و گند می زد و هجده چرخ را می چرخاند در جاده يا وسط جمعيت، يا به مجسمه می زد، که حالا بيا و درستش کن و ثابت کن که سياسی نيستی و قصدی نداشتی، نه خوبش را، نه بدش را، يا حتی شايد هجده چرخ را توی شط می انداخت؛ و حالا هم که همه از آن مردک پشتيبانی می کردند و او نمی توانست کاری بکند. 

مردم کوسه را گذاشتند وسط جاده و آنطرف دوتا پاسبان بود که معلوم نبود چرا هيچ نمی گفتند، چون مردم داشتند راه را بند می آوردند و اين، خوب، کار درستی نبود، چون ماشين ها همينطور می آمدند و می خواستند از جاده بروند و بعد از روی پل و بعد يک جای ديگر، اما پاسبان ها معلوم نبود چرا هيچ نمی گفتند، اما، می گويم، شايد می ترسيدند، شايد می ترسيدند کار بالا بگيرد، که اگر بالا می گرفت بد می شد، اگر چه اگر بالا نمی گرفت شايد ترفيع می گرفتند برای حفظ نظم، اما از کجا معلوم که کار بالا نمی گرفت، چون آنها ديده بودند که در اين مملکت تا تق و توقی بشود، کار، زود بالا می گيرد. نه، حوصله داری؛ اصلا گور پدر ترفيع، همين که بود خوب بود، تا بعدش خدا چه بخواهد، يا جز او. 

کوسه را بر پهنای جاده گذاشتند و راننده اول آمد پيش کوسه ايستاد و نگاهش کرد و ديد که جم نمی خورد و، خوب، معلوم بود چرا؛ و راننده گفته بود: “اين که مرده!”، اما مردم گفتند مرده که مرده، بهتر است سوار شود واز روی او رد شود و لهش کند. راننده سوار شد و عقب جلو کرد و هجده چرخ را وسط جاده برد و رفت بطرف کوسه و کوسه را زير گرفت، اما چرخ از روی کوسه رد شد، لامسب. مردم اول عقب زدند، بعد يواش يواش آمدند جلو و نگاه کردند به کوسه و ديدند له نشده است، اما معلوم بود که مرده است، ديگر. دهانش باز بود و دو سه رديف تيغ تيز معلوم بود، اما معلوم هم بود که مرده است، اگرچه کسی جرأت نکرد حسابی به او نزديک شود. 

تا اينکه کسی نزديک شد و دستش را گذاشت روی بدن کوسه، اما تندی عقب کشيد، انگار که به چيز داغی دست زده باشد، اما اين نبود، و علتش اين بود که حس کرد انگار زير انگشت هاش، يا نه، زير پوست کوسه، می لرزد، عين زلزله می لرزد، و ترسيد، و بعد که نگاه کرد و ديد که لرزش تا مرز پوست است و خود کوسه افتاده است و هيچ نمی لرزد، باز دستش را گذاشت و اين بار همانجا نگه داشت؛ و بعد، بی آنکه رو بگرداند، و خيره به کوسه، گفت: “مرده”، اما مردم ول کن نبودند، و حالا ديگر خود راننده هم ول کن نبود، چون جلو پريد و باز هجده چرخ را عقب برد و به کوسه فحش داد و دندان برهم سائيد. 

بعد هجده چرخ را آورد و از روی کوسه گذراند، و کوسه له نشد و راننده داشت از غضب ديوانه می شد؛ اما بعد چند بار باز هجده چرخ غول را عقب و جلو برد و از روی کوسه گذراند و خوب، معلوم است که کوسه بيچاره له می شد، و شد، و آنقدر عقب و جلو رفت که خود مردم در آمدند و گفتند ديگر بس است، چون کوسه له شده بود و حال ا فک هايش حسابی از هم باز بودند و رديف های تيغه هاش معلوم بودند. 

مردم به طرف کوسه هجوم آوردند و دوره اش کردند و يکيشان پابرهنه بود و به کوسه خيلی نزديک شده بود و يک هو پايش رفت بين دو فک کوسه و يک هو نعره کشيد از درد و مردم يک هو پرررر فرار کردند از ترس و همينطور که فرار می کردند می گفتند کوسه نمرده است، کوسه نمرده است، کوسه نمی ميرد، نمی ميرد، اما کوسه مرده بود و از پای مردک پابرهنه خون می آمد و می لرزيد و مردک فکر می کرد کوسه هنوز زنده است، اما کوسه مرده بود.