از پياده رو ميگذرم كه يك نفر جلويم را ميگيرد. در فكرم و لحظهاي طول ميكشد تا متوجه پلكهاي متورم دختر بشوم. با انگشت تارهاي آشفته مو را زير روسري زردش مي برد كه لبههايش كج و كوله شده است. با هر كلمهاي كه به زبان مي آورد نالهاي گره ميخورد. حتي به لكنت ميافتد. چيزي نمي فهمم فقط از ظاهرش پيداست نبايد گدا باشد. ميخواهم از كنارش رد شوم كه باز سد راهم ميشود: «با … با مادرم قهرم شده. اينو… اينو ميدي بهش؟» گل خطمي توي دستش را تكان ميدهد.
ميگويم: «ببخشيد!»
راه كه ميافتم، دست روي شانهام ميگذارد: «جون هركي دوست داري.» بوي دهان آدمهاي ناشتا از ميان لبهايش بيرون ميآيد.
– به من ربطي نداره خانم.
فشار انگشتهايش بيشتر ميشود.: «هيشكي رو ندارم.» با چشمهاي خيس از اشك اصرار ميكند: «تو رو خدا… توروخدا…»
با اين كه پيشنهادش احمقانه است اما چند لحظه مكث ميكنم: «خونهات كجاست؟»
كوچه بن بستي را نشان ميدهد كه سر آن ايستادهايم. خطهاي دور لب و چشم هايش حالتي از نگراني دارد و شاخه گل خطمي كه پيداست از باغچهاي آن را كنده، تنها چيزي است كه اصلا نميتوان تصور كرد توي دستش باشد. رهگذرها سر بر ميگردانند و فروشنده لوازم خانگي به تماشا ايستاده است. آستين مانتو را از روي ساعت مچيام كنار ميزنم: يك ربع به يك است. بيكارم و دليلي ندارد همراهش نروم. يك بار زنبيل پير زني را تا در خانه آش بردم و يك بار هم در اتوبوس جايم را به زني بچه به بغل دادم. اما فرصت نميكنم به دلشورهاي ميدان بدهم كه به خاطر آشفتگياش حس ميكنم يا اين كه چه اتفاقي ميان او و مادرش افتاده يا چي بايد بگويم. مچ دستم را ميگيرد و دنبال خودش در طول كوچه ميكشاند. تقريبا دارد ميدود زير لب حرفهايي ميزند. پايم به يك قوطي ميگيرد و سكندري ميخورم. بند كيف از شانه به آرنجم پرت ميشود. قبل از اين كه بفهمم چه اتفاقي دارد ميافتد، در آهني ته كوچه را باز ميكند. توي هشتي هولم ميدهد و در را مي بندد.
جاي انگشتهايش دور مچم تير ميكشد. صداي چرخيدن كليد توي قفل بلند ميشود. بوي عرق همراه بوي ديگري كه نميشناسم، سوراخهاي بينيام را پر ميكند. گيج و منگ متوجه برق چشم كسي و خس خس نفسهايش در تاريكي ميشوم. قلبم تند ميكوبد. خيلي ديرتر از وقتي كه بايد ميگفتم: «اين كارها يعني چي؟» لبها را به هم ميزنم اما صدايم را نميشنوم.
آن كه در تاريكي ايستاده است روبه حياط كوچكي راه ميافتد. زن كوتاه قدي است كه بغل رانهاي برجستهاش از دو طرف دامن سياه بيرون زده و زيرش پيژامه گُلدار پوشيده. با قدمهايي آهسته دمپاييهاي لاستيكياش را شلق شلق روي زمين ميكشد. جلوي تشت پلاستيكي مينشيند و رختي را چنگ ميزند.
قلاب در را جلو و عقب ميبرم، چفت را ميكشم ما باز نميشود. ميگويم: «دختر خانم؟» هيچ صدايي نمي آيد. چند بار كف دستم را به آن ميزنم: «دختر؟» صدايي نيست. با لگد به آن ميكوبم و فرياد ميكشم: «اين در چرا قفله؟»
فكر ميكنم ذهنم دارد تصاويري غير واقعي ميسازد، مثل وقتهايي كه در تاكسي چرت ميزنم و با صداي بوقي ميفهمم تصور موجهاي دريا يا خشخش برگها زير پايم فقط خواب و خيال بوده است. اما اگر اين طور باشد نبايد همه چيز اين قدر واضح و روشن به نظر بيايد تا حتي بتوانم لكههاي روي روسري سياه پشتگردن گره زدهاش را ببينم يا گوشواره فيروزه آويزان از خاج گوشهايش يا حبابهاي كف معلق توي هوا…
بوي فاضلاب از اتاقك مستراح گوشه حياط ميآيد. در چند قدمياش ميايستم و صدا ميزنم: «خانم؟»
وقت چنگ زدن رخت هنوهن ميكند. ابروهاي كلفت و پيوستهاي دارد صورتش پر از لك است و موهاي سياه بلندي بالاي لب و روي چانهاش روييده اما كم سن و سال به نظر نميآيد.
– اين جا چه خبره؟ اون دختره گفت…
انگار اصلا صدايم را نميشنود. بلند ميشود و رخت را محكم ميچلاند، آبش روي دامنش ميريزد. بعد تكانش ميدهد. چند قطره به صورتم پاشيده ميشود. زيرپوش كهنهاي است كه تور يقهاش جابهجا شكافته شده. آن را روي بند كنار شورتي با خشتك زرد پهن ميكند و گيره ميزند.
– خانم؟
ميخندد و چند چين عميق گوشه چشمهايش جا باز ميكند. يكي از دندانهاي جلويش افتاده و بقيه كج و كوله و سياه است.
نميدانم چه كار بايد بكنم. خانههاي دو طرف حياط متروك است، قسمتي از سقفشان ريخته، دودكشهايشان كج شده و چارچوب پنجرههايشان از جا درآمده. بر ميگردم و به هشتي تاريك نگاه ميكنم. ساختمانهاي كوچه هيچ كدام مشرف نيست.
حالا غشغش مي خندد و خم و راست مي شود. كف دست را محكم روي زانو ميكوبد مثل اين كه بخواهد خودش را بزند.
– ميشنوين چي ميگم؟
اشك از چشمهايش ميريزد و صورتش كش ميآيد. چشمهايش گشاد ميشود. حالت خنده ندارد اما صداهايي شبيه خنده از دهان بازماندهاش بيرون ميآيد.
– خانم درو باز كنيم وگرنه داد ميزنم!
خندهاش تمام ميشود. زبانش را دور لبها ميچرخاند و ميگويد: «تا حالا با كسي خوابيدي؟» چند لحظه ساكت ميشود و بعد پشت چشم نازك ميكند: «منه ميگوي؟ … اووه!»
خيره نگاهش ميكنم.
سرش را انگار بياراده تكان ميدهد: «ها… كسي بودم واسه خودم مّثه ماه.»
داد ميزنم: «در و باز كن وگرنه…»
– وگرنه چي؟… وگرنه چيچي؟
توي مردمكهايش چيز ترسناكي است كه تكانم ميدهد. ولي قبل از اين كه حركتي بكنم بازويم را محكم ميگيرد. تقلا ميكنم. كف دستم را روي تخت سينهاش ميگذارم و خودم را رو به در ميكشم اما رهايم نميكند. پايم سر ميخورد. با زانو زمين ميخورم و از ته دل جيغ ميزنم.
كشان كشان رو به اتاق ميبردم و ميگويد: «گُه … گُه…» بزاق دهانش به صورتم ميپاشد.
پايم به تشت ميگيرد، آفتابه و قوطي پودر را دمر ميكند. به رخت چركها و لبه حوض چنگ ميزنم. زير بغل مانتويم جر ميخورد و باز فرياد ميزنم. حتما كسي بايد صدايم را بشنود. بند كيفم را ميگيرم. ميخواهم آن را به صورتش بكوبم كه از دست ميكشد و بالا ميبردش. چشمهايش دارد از حدقه بيرون ميزند و دندان روي لب فشار ميدهد. با دست سرم را ميپوشانم. صداي به هم خوردن وسايل توي كيف را ميشنوم. با هر ضربه كه به بدنم مي كوبد بيشتر توي خودم مچاله ميشوم. باورم نميشود اين اتفاق دارد براي من ميافتد.
چشم كه باز مي كنم، توي كيف را مي گردد. پّرههاي بيني پهنش باز و بسته ميشود و قطره عرقي روي شقيقهاش ليز ميخورد. كيف پولم را باز ميكند و عكس توي آن را جلويم ميگيرد: «اين كيته؟»
صورت استخواني مادر بزرگم از ميان چادر سياه پيداست. با اين كه هر روز پول از آن در ميآورم اما مدتهاست ديگر نمي بينمش. سال ها از مرگش ميگذرد. يك دفعه حس ميكنم من هم به دست اين زن ديوانه خواهم مرد. به خاطر يك لحظه حماقت. بدون دليل و به همين مسخرگي.
دامنش را بالا ميبرد و اسكناسها را توي جيب پيژامه ميچپاند. كيف را بر ميگرداند. رژلب، بادبزن، سكه و خرده بيسكويت زمين ميريزد. در قوطي پودر ميشكند . هر كدام را برميدارد. يك پلك را ميبندد و با چشم ديگر از نزديك نگاه ميكند. شيشه عطر را تكان ميدهد و بدون اين كه درش را بر دارد جلوي بيني ميگيرد: «از اينه واسم خريد بود… خيلي همديگه يه دوّس داشتيم.» عينك قاب بنفش را از جلد چرمي بيرون ميآورد و به چشم ميزند: «نه برده بود گندمزار، لاي خوشهها… اين قدّه خوب بود… همون جا دختركيم رو برداشت.» گوشه لبهايش كف ميكند.
دلم ميخواهد از هوش بروم تا همهجا تاريك شود و ديگر چيزي نفهمم، بعد كه پلك باز كنم جاي ديگري باشم و همه چيز از يادم رفته باشد يا حس كنم دروغ بوده با فوقش يك شوخي… اما تمام وجودم چشم شده و به ناخنهاي از ته جويدهاش خيره مانده كه جلوي صورتم گرفته، انگار بخواهد پنجول به صورتم بكشد. سرم را به سدي موزاييكها ميچسبانم.
لبها را جمع ميكند: «هوو… هوو… ترسيدي؟… هوز» عينك را از چشم بر ميدارد و چند لحظه به آن خيره ميشود: «آخ ليلاي بيحيا… آي چّش دريده… دزدكي ديد ميزدي؟» عينك را پرت ميكند. با دو دست محكم شانههايم را ميگيرد و با يك حركت بلند ميكند. كنارگوشم ميگويد: «آي… آي…»
بايد فرياد بكشم. بايد فرار كنم. اما يك لنگه كفشم درآمده است و لنگ لنگان و بياراده همراهش ميروم. سرم به چهارچوب در ميخورد. گيج و منگ روي زيلوي كف زمين دمر ميافتم. تمامِ بدنم درد ميكند. نمي توانم نفس بكشم. شايد فروشنده لوازم خانگي وقتي ببيند… اما چه طور مي تواند حدس بزند كه… بر ميگردم و نفس عميقي ميكشم… خانوادهام حتما وقتي ببينند دير كردهام اول به دوستانم تلفن ميكنند شب كه بشود به پليس خبر ميدهند اما از كجا مي فهمند كه… مينشينم. بوي عجيبي ميآيد. رخت خوابي گوشه اتاق پهن و لحافش مچاله شده است. بالايش، عكس مجلهاي به ديوار دود گرفته، چسبيده است، كنارهايش پاره شده و زني را با كلاه لبهدار و مژه مصنوعي نشان ميدهد كه گذشت زمان صورتش را زرد كرده. زيرش درشت نوشته خواننده مشهور نسل نو.
قابلمه كوچكي را از روي چراغ پيكنيكي زمين ميگذارد. دم كني چرك را بر ميدارد و بخار از رويش بلند ميشود. زبانش ميان لبها مانده است. چند قاشق از برنج شفته را توي بشقابي حلبي ميريزد و تخم مرغي خام رويش ميشكند. پوستهايش را ليس ميزند و گوشهاي پرت ميكند. جلويم مينشيند. يك پايش را دراز ميكند، كف آن حنا بسته و ترك ترك است. لقمهاي را با انگشتها ورز مي دهد: «فكّ كردي نونه خشكه گاوداي سّق ميزنم؟» آن را به دهان ميگذارد و دانهاي برنج كج لبهايش ميماند: «بيريزم برات؟»
حالت تهوع دارم، بيش از ملچملوچ جويدن، از زشتياش. زشتي كه مثل چسب به بدن و صورتش چسبيده و هيچ راهي براي كندنش نيست. آن قدر خطرناك به نظر ميآيد كه يادت ميرود در نگاه اول ساده و احمق فرضش كرده بودي. همين يك ساعت پيش بود كه كلاس زبان ثبت نام كردم. قيمت بلوزي را از بوتيك پرسيدم.
لقمه را قورت ميدهد: «هيكلش مثه گاوميش… شونهها، آه!» دستها را از دو طرف باز ميكند.
همه چيز مثل روزهايي بود كه ميآمدند تا بدون پيش آمد بدي فقط بگذرند. اما حالا مسافرت آخر هفتهام، مهماني شب چهارشنبه و كنسرت موسيقي به م ميخورد…
– حّظ ميكردم نيگاش كنم. يه دستي صد خروار يونجه ميبرد بالا سرش… بعد اومد دستمه گرّف. منه برد طويله. سرمه گذوشت رو پالون خر…
… چون چند قدم مانده به ايستگاه تاكسي آن دختر جلويم را گرفت تا نتوانم روي تختم راحت و آسوده دراز بكشم و براي وقت گذراني به دوستانم تلفن كنم و… لقمه را حسابي توي بشقاب ميچرخاند تا با سفيده تخم مرغ قاطي شود: «جوغه در ميرّف واسش… دامنم گرّف به تاپاله گاو. گفتم: آخ جون.»
جاي ضربهها درد ميكند. با خودم ميگويم چه قدر سر هر مساله كوچكي اعصابم به هم ميريخت و حالا همه چيز دارد تمام ميشود، بيخود و بيدليل.
وقت جويدن عنبيههايش به هم نزديك ميشود: «بعد اون ليلاي دريده… آتيشكي بيحيا…» يك دفعه با مشت به سينهاش ميكوبد و به سقف نگاه ميكند: «آخ الهي جّز جيگر بزني… ايشاللّه عروسيت عزا بشه… چي داشتي ايكبيري؟»
اما نبايد همين طور بنشينم و منگ و كرخت نگاهش كنم. بايد بلند شوم و قبل از اين كه بتواند تكان بخورد قابله، چراغ پيكنيكي يا هرچي دم دستم ميآيد را به سرش بكوبم. بالش رختخوابش را آن قدر روي صورتش نگه دارم تا خفه شود.
با دهان پر ميخندد: «نفت ريختم رو باس عروسش… همچي آتيش گرف كه دلم خنك شد… مگه منه چيم بود كه…»
دستهايم را دور گردن كلفتش حلقه ميكنم و آن قدر فشار ميدهم تا زبانش در بيايد. آينه بالاي طاقچه را روي دماغش خرد ميكنم و بعد… كليد…
– اون اكبرآقاي پدرسگ آوردم تهرون… مگه منه كلفت بودم؟
كليد در…
– پير زنه گُه… آقزاده خانوم… همچي كون ميجنبوند تو همين خونه. جيگرم رو الف داغ كرد… منه جيگرم خنك شد فك انداخت!
وقتي از هشتي به حياط ميرفت. توي دستش نبود. شايد در تاريكي به ميخي از ديوار آويزان كرده يا زير گلداني چيزي گذاشه بود يا توي جيب پيژامه…
سكسه كرد: «منه بايد لگن زيرش ميذاشتم؟… تو باديه لوبياش فين كردم.» كليدي را ميبينم كه با سنجاق قفلي از سينه بلوز چروكش آويزان شده است.
– موها ته رنگ كرد؟
انگشتهايش را يكي يكي توي دهان ميبرد و ميك ميزند. به موهاي مش كردهام زل زده است. متوجه ميشوم شال قرمزم وقت كشمكش در حياط افتاده است. بايد همين حالا تصميم بگيرم كه زبانش را لاي دندان افتادهاش ميكند، صداهايي چندش آور در ميآورد و از سنگيني غذا لخت شده است. اگر غافلگير بشود نميتواند…
بلند ميشود. قابلمه و ظرف را گوشهاي مي گذارد. با پرده چركمردهاي كه بين دو اتاق آويزان است دستهايش را پاك ميكند. متوجه برس، اسپري، لوازم آرايش و چيزهاي ديگري ميشوم كه پشت آن روي هم تلمبار شدهاند. مطمئنم هر كدام روزي به كسي تعلق داشت و حالا… حالا… نميتوانم حدس بزنم چه كار خواهد كرد ممكن است ظرفها را بشويد، جارو بزند يا به طرفم حمله كند و دوباره…
اما بي مقدمه قر ميدهد و دستها را توي هوا ميچرخاند. باسن بزرگش را تكان تكان ميدهد و زير لب ميگويد: «تيش، تيش». سينههاي آويزانش را مي لرزاند. دور خودش ميگردد و غش غش ميخندد. صورتش سرخ شده است و نفس نفس ميزند. خودش را به چپ و راست تاب ميدهد. زيلو زير انگشتهاي بزرگ پايش جمع ميشود. رقصكنان و بشكن زنان بقچهاي را از بالاي رختخوابش بر مي دارد و بر ميگردد جلويم مينشيند.
ديگر نميتوانم تحمل كنم. بايد با پاشنه همان كفشي كه پايم است به دهانش بكوبم. حتي ميتوانم صداي خرد شدن دندانهايش را هم بشنوم. بعد سنجاق قفلي را با كليد چنگ ميزنم…
نفس هايش هنوز آرام نگرفته است. با دندان گره بقچه را باز ميكند. تويش شانه چوبي دندانه شكسته، روشور، چند النگوي كج و كوله، يك كيسه حنا و قوطي و از اين است. هر كدام را بر ميدارد. يك پلك را ميبندد و با چشم ديگر از نزديك نگاه مي كند. با خودش پچپچ ميكند.
بايد كاري بكنم… اما به سردي ديوار تكيه دادهام. بيحس و حالم شانه و مرم درد ميكند معدهام تير ميكشد و جرأت تكان خوردن ندارم.
– آقزاده خانم. هه!… چي واسم گذوشت جز تنبون و همين گوشواره گوشم؟
– لحظهاي به فكرم ميرسد شايد پيرزني را كه حرفش را ميزند، كشته باشد. روسري را ميبينم كه دور گردني چروكيده بسته ميشود و انگشتهاي رگ زده پيرزن چنگ ميشود. يا سايه گوشت كوي كه روي تصوير زن خواننده بالا و پاين ميرود. دست و پايم سست ميشود. با خودم مي گويم: «پس ديگه تمام شد.»
– شكل عنتري… شكل گُه.
دارد با چشمهاي ورقلمبيدهاش نگاهم ميكند طوري كه با تمام بدن تكان ميخورم و خودم را رو به ديوار ميكشم. يك دفعه مويم را چنگ ميزند و بالا مي برد. نيم خيز ميشوم و با هر دو دست، انگشتهايش را ميگيرم اما ناخنهايم توي آن فرو نميرود. انگار نميتواند. مثل جانوري در تله افتاده فرياد ميكشم تا سرم را به جلو و عقب تكان دهد و مويم را از ريشه بكند.
وقتي رهايم ميكند تارهاي مش كرده مويم زمين ريخته است. گريان و بريده بريده التماس ميكنم: «ولم… كن… توروخدا… ولم… كن!»
بينياش خس خس صدا ميدهد: «منه مثل تو بودم تازه پودر و ماتيك نميزدم… موهامه رنگ نميكردم.»
انگار به جاي مو چيزي از وجودم را كنده باشد، آن قدر لبم را ميان دندانها فشار ميدهم كه مزه خون را حس كنم. فكر ميكنم چرا من؟ بين اين همه آدم چرا ن؟
– چيت بيشتر از منه؟
هق هق گريه ميكنم.
– همه تون دريده و بيحيايين… جلوتونه واجبي ميكشين…
– بذار برم… تورو خدا.
داد ميزند: «ابرو باريك ميكنين، كرم مي زنين چرب و چيلي… بعد ميگوين.» صدايش را نازك مي كند: «به خدا با هيشكي نبودم دّس مرد بهم نخورده! سر را روي گردن تاب ميدهد: آره جون خودتون!»
– بذار برم.
– تو هم ميري لاي لنگ ننه مرده شورت… مگه بقيه نرفتن؟ مگه منه گفته بوديم يه سليطه ديگه رو بيندازن تو اين خراب شده؟
با كف دست به دهان ميكوبد: «آ! آ! لال شم.» يك دفعه ميخندد: «ها! اولش گفتم آ!» قاه قاه ميخندد: «ها!… انگاري دنبالشون كرده بودم؟ ميترسيدن دسم بهشون برسه… آخ اگه ميرسيد…!»
ريشه موهايم ميسوزد اما اشكم بند آمده است. اگر بقيه توانستند بيرون بروند چرا من نتوانم؟ فقط نگاهش ميكنم و لبهايم از نفرت جمع ميشود. از هيچكس به اندازه او متنفر نيستم. كساني كه به من بد كردهاند حتما دليلي داشتند اما نميدانم آن حس رضايت غريب چشمهايش به خاطر چيست؟
– آخ… اون وخ خشتك رو سرشون ميكشيدم… بيحياهاي دريده… يكي ميگف ميره بهونه ميآره پاش دررفته خونهاش اين جاّس… اون يكي ميگف ميگم اين جا سيا بازي دارن، همچي خوشم اومد اكبر آقا يه دفه برده بودم.
ياد روزي مي افتم كه تو سالن تاريك سينماني آب ميوهام شكست. از ناچاري خودكار را در آوردم و با كپسول آن…
– اون گُه با چشم مثل وزغش ميگفّ ميرم دووار.. نميدونم چي بود! پول خارجكي… واست ميآرم… خيلي شونم دُمشون گذاشتن رو كولشون و ديگه…
تازه دارم متوجه ميشوم آن بوي ناشناخته بوي مرداب است كه از منافذ پوستش بيرون ميزند. خودم را سوار قايقي ميبينم كه به سرعت از ميان ني هاي بلند و لالههاي قدكشيده صورتي مرداب انزلي رد ميشوم. كف سفيدي پشت قايق مارپيچ كشيده. از ته دل ميخندم و جيغ ميكشم و بوي لجن…
– توخيابون به دختره ميگمم خانم تو رو خدا آدرسمه گم كردم… ميگويه آجان خبر ميكنمها! منه از آجان ميترسونه؟ تف كردم رو موهاش. مّثه پشم بُز دو تا بافته بود از زير روسري انداخته بود بيرون… عنتر همچي جيغ كشيد… چادرمه گرفم زير بغلم مثه سگ گله دويدم…
لجن… فكر ميكنم توي مرداب افتادهام… از ميان برگهاي پهن كه حاشيه بعضي هايشان سوخته و رويشان قطرههاي درشت شبنم و قورباغه نشستند، خزه ها و ساقه بلند لالهها پايين ميروم و ميبينم برگهاي لولهشده دارند لالا مي روند و اين لجن سياه است كه پايم را ميبلعد… ميتوانم دايره خورشيد، ته قايق و ستارة هاي پوسته آهكي مرداب را از زير آب ببينم كه دور ميشوند…
– بعد يه دفه ديگه گفّم آي باجي تو رو به اين سوي چراغ خونمه گم كردم… دختره گفّ آخي طفلكي! اول نمي خواس بياد تو…
چهره دختري كه گل خطمي دستش بود جلوي چشمم ميآيد. تازه متوجه ميشوم خطهاي صورتش نه حالتي ازنگراني كه از ترس داشت. مي توانست فرار كند از مردم يا پليس كمك بخواهد يا…
بلند ميشود و دو شاخه سماور حلبي را توي پريز برق فرو ميكند. كمي چاي از قوطي زنگ زده توي قوري ميريزد و پرهاي چسبيده به انگشتش را ليس ميزند.
تمام حركاتش را زير نظر دارم، اخم كرده و چشمهايش تنگ شده است مثل اين كه بخواهد چيزي را به ياد بياورد. آرام به بقچه نزديك ميشود و چند لحظه ساكت نگاهم ميكند. لبهايش از لبخندي بدون خنده كش ميآيد: «بودي؟ ها؟ با كسي بودي؟»
مي گويم: «آره!»
خنده از صورتش ميپرد اما دهانش هنوز بازمانده است.
چيزي تو سرم تكان ميخورد، پوستة اي كهنه پاره ميشود و خاطراتي خاك گرفته از ميانش سرريز ميكند. انگار پايم را به لجن مي كوبم و از ميانش با تقلاي دستها راه باز ميكنم. راه حلي مثل كپسول خودكار. صدايم خفه و دو رگه بلند ميشود: «اما من بودم كه داشم سرش كلاه ميگذاشتم.»
زانوهايش انگار تحمل وزنش را ندارد و مينشيند. خطهاي پيشانياش عميق ميشود و سرخي صورتش جايش را به رنگي زرد ميدهد مثل عكس روي ديوار. حالتي دارد كه به هر كس بگويم كتكم زده، مويم را كنده و از آن بدتر مجبورم كرده التماسش رابكنم، امكان ندارد باور كند. فكر ميكنم نبايد خيلي سخت باشد و صدايم را در ناباوري ميشنوم: چه خر بودم آن وقتها… براي چيزي جون ميكندم كه اصلا ارزش نداشت… ميفهمي؟»
برو برنگاهم ميكند.
چند بار سرفه ميكنم اما خش صدايم از بين نميرود: «لابد تا حالا و هيچ مهموني نبودي كه رقص نور داشته باشد و يه نجار سفيد بدبو رو هم دم به ساعت ول بدهند تا به سرفه بيفتي اما باز وسط سن برقصي و به پسري كه پشت جاز نشسته و اداي شوهاي خارجي رو در ميآره بخندي…»
سر تكان ميدهد، با ترديد يا از روي عادت يا اين كه بگو… باز هم بگو. مطمئنم تمام حرفهايم را نميفهمد اما ميتواند همه چيز را، حتي چيزهايي را كه به عمرش نديده جلوي چشم مجسم كند.
– نبودي؟ … حتي واسه كلفتي تا ته ظرفهاي بيف استروگانف و خوراك قارچ و زبان را بليسي؟
منتظرم از لحن تحقير آميزم از كوره در برود حتي آرنجم را بالا ميآورم ولي فقط پلكها را چند بار به هم ميزند، مثل اين كه چيزي توي چشمش رفته باشد.
– تو يكي از همين جاها بود كه سيگار بهم تعارف كرد. گفتم نميكشم. خواست با هم برقصيم، رد كردم. اول با خجالت حرف ميزديم، بعد با احتياط، آخر سر هم…
سعي ميكنم به درد معدهام توجه نكنم. دردي كه از يك نقطه شروع ميشود و به تمام اعضاي بدنم ميرسد. چند نفس عميق ميكشم. اما ديگر اصلا نميفهمم كلمات چه طور به زبانم ميآيد: «رفته بودم ديزين اسكي، رستوران برگ سبز، رسيتال پيانوي خواهر عوضياش… به خيالش اولين مرديه كه طرفم شده… چرا؟ چون ميخواست اين طوري باور كنه و منم كمكش ميكردم.. چون احمقه… چون همهشون احمقن!»
اين دقيقا همان چيزي است كه سالها سعي ميكردم به آن فكر نكنم اما حالا متوجه ميشوم دلايلم درست است. به خصوص درباره زني كه وقتي ميخواستم دمپايي نگين داري را بخرم كه فروشنده فقط يك جفت از آن را داشت، پانصد تومان بيشتر روي پيشخوان گذاشت و توي كيف چپاندش. اصلا پولدار به نظر نميرسيد اما با آن ابروهاي برنداشته كلفت و سبيل بالاي لبش دختر ترشيده عقدهاي بود كه مي خواست به هر قيمتي شده چيزي را به دست بياورد كه من انتخاب كرده بودم. صدايم ميلرزد: «اگه يكي از دوستانم… يعني دشمنام لو نداده بود آن قدر خرش كرده بودم تا هر كاري برام بكنه!»
پلك چشمش ميپرد. شبيه دختر روستاهاي دور افادهاي شده كه تغار شير روي سر ميگذارند، دامن چين دار ميپوشند و با ديدن ماشين شهريها، گوشه سربند را روي صورتهاي سرخ از خجالتشان ميكشند. اصلا برايم اهميت ندارد چرا كارش به اينجا كشيده است. فكر هم كه ميكنم ميبينم حقاش است. حقش. دارم داد ميزنم: «مثلا ميخواست از چنگم درش بياره… ولي گور پدرش! چون ارزشش رو نداشت… ميفهمي؟ برود به درك!»
نفس نفس ميزنم انگار كيلومترها دويده باشم. با تير كشيدن معدهام سعي ميكنم به خودم مسلط شوم. از تجسم كاري كه ميخواهم بكنم قلبم تند ميكوبد. فكر ميكنم الان وقتش است همين حالا كه مات و منگ مانده. آرام دستم را جلو ميبرم و انگشتهايم را ميبينم كه به رعشه افتاده است: يكي شون… يكي شون ميگفت با زني ازدواج… ازدواج نميكنه كه ميدونه واقعا عاشقشه.»
ميتوانم قطرههاي عرقي را حس كنم كه روي پيشانيام جوانه ميزند. انگشتم نرسيده به پيراهنش خشك ميشود. بعيد نيست دوباره … چند بار آب دهانم را قورت ميدهم: «تقصير… تقصير خودشون هم نيست. ميدوني؟ مثل بچه هايي…» آرام سنجاق قفلي را فشار ميدهم: «بچههايي كه دست و پاي مارمولك… اووف…» از گرماي بدنش كه مثل اجاق ميماند، دستم را عقب ميكشم. چند لحظه مكث ميكنم. بيحركت و بهت زده است. آن قدر نزديكش شدهام تا نفسهاي بدبويش را حس كنم. قلبم تندتر ميزند. بار ديگر سنجاق را فشار ميدهم: «آره، دست و پاي مارمولك رو ميبرن. فكر مي كنن دارن جراحياش ميكنن». تقلا ميكنم. حتي لحظهاي دستم به بدنش ميخورد و بلوزش كشيده ميشود: «ولي دارن شكنجهاش ميدن.»
تكان نميخورد. حتي پلك هم نميزند. انگار اصلا آن جا نيست. ميگويم: «فقط يه چيز مهمه!»
كليد توي دستم ميافتد. شبيه معمايي كه جوابش به خاطر سادگي به فكر نميرسد. باورم نميشود. بيشتر از اين كه به جاي هر واكنش، اشك توي چشمهايش جمع ميشود. لازم نيست ديگر چيزي بگويم كافي است تا در حياط يك نفس بدوم بدون اين كه به پشت سر نگاه كنم، اما نمي توانم. لب هاي خشكم را به هم ميزنم: «وقتي مارو اذيت ميكنن بيشتر دوستشون داريم». تمام خاطرات به سرم هجوم آوردهاند: چنگال كه توي قاچ گوجه فرنگي سرخ فرو ميرود و به لبهاي او كه موي سياه سبيلش روي آن را پوشانده، نزديك ميشود، فشار انگشتهايش دور انگشتهايم، «باور كن فقط تو!»، بچهها توي پارك فوتبال بازي ميكنند و با هر گل هورا ميكشند، فضله كبوتري روي روسريام ميريزد، ميگويم «كثافت!»، با دستمال كاغذي آن را پاك ميكند و بعد دزدكي ديد ميزند تا كسي متوجه ما نباشد. روسريام را كنار ميزند و لاله گوشم را ميكشد. ميگويم: «ازت متنفرم عزيزم!»، نفسهاي داغش گوشم را ميسوزاند: «منم ازت متنفرم عزيزم!» ميخنديم، توپ بچهها از ميانمان رد ميشود… بايد بلند شوم بايد تا به خودش نيامده بلند شوم. از تمامشان متنفرم از آنها كه ظاهر متشخصي دارند بيشتر چون با كسي كه ميدانند عاشقشان است… بايد تكاني به خودم بدهم بايد… از آنهايي هم كه فكر ميكنند جراحاند اما سلاخ… بايد تا در حياط يك نفس… اما نميتوانم، انگار فلج شده باشم.
نميفهمم چه قدر ميگذرد، پنج دقيقه، ده دقيقه يا يك ثانيه كه دستش را بالا مي برد تا سرش را بخاراند. روسرياش كنار ميرود. از ديدن كله بيمويش يكه مي خورم. تنها چند تار موي حنابسته سرخ جا مانده است با لكههاي شيري رنگ روي پوست كدرش. مثل نقش و نگار لردهاي ته فنجان قهوه، ميشود تمام زندگيش را از روي شكل هاي نامنظم آن خواند.
بدون اين كه نگاهم را از او بردارم، بلند ميشوم و لنگه كفشم را در ميآورم. عقب عقب تا در ميروم. هنوز جلوي بقچه باز شده، در برابر عكس زن خواننده، در اتاق كثيف به هم ريخته و سماوري كه جوش آمده، نشسته است. قوز كرده و سينههاي بزرگش به زمين رسيده است. چند كلمه بيمعني كه از لب و لوچه آويزان بيرون ميآيد با نفسهاي تندش تكه تكه ميشود: «ليلا… آ… ده… عرو… چي گ….»
كفش ديگرم را بر ميدارم اما متوجه تارهاي مويي ميشوم كه به جورابم چسبيده است، طلايي، بلوند تيره، شرابي، نقرهاي، بلوطي… چندشم ميشود. درشان ميآورم و گوشهاي پرتشان ميكنم. كفشها را ميپوشم. اما تار موهاي ديگري را ميبينم كه از درز مانتو و شلوارم آويزان است. طلايي، بلند تيره، شرابي، نقرهاي، بلوطي…
شال قرمزم را كه مثل جنازه وسط حياط افتاده است، بر ميدارم، بوي خاك گرفته. حالم به هم ميخورد. رو به پاشويه حوض ميدوم. با بوي پيژامه و بلوزهاي چرك مچالهاش چند عق خشك ميزنم. اشك از چشمهايم ميريزد. نبايد يك لحظه را هم از دست بدهم… اما… اما به گلهاي خطمي كنار حوض خيره شدهام كه توي يك وجب خاك قد كشيدهاند. يكي از شاخههايش كنده شده. لحظات اول اصلا متوجهش نشده بودم… بايد عجله كنم ممكن است دوباره بخواهد… آن گلهاي شيپوري درشت و سرخ و برگهاي سبز پهنش اصلا انگار مال آنجا نيست. ميشود در باغچه ديگري تجسمي كرد، هرجا غير از اينجا … بايد … با ديدن لجن و خزه حوض باز دلم آشوب ميشود. بزاق كشداري از گوشه لبم مي ريزد… اگر بيرون بيايد شايد نتوانم…
با پشت دست دهانم را پاك ميكنم. تلوخوران كيفم را بر ميدارم و وسايلم را تويش ميريزم. به غير از شيشه عطر كه نمي دانم چرا نمي خواهم دست به آن بزنم و عينك قاب بنفش كه به نظرم بيقواره و زشت ميآيد. نگاهم روي عكس مادر بزرگم لحظهاي مكث ميكند. مثل اين كه قبل از مردن مرده باشد. هيچ وقت علاقهاي به او نداشم و آن عكس فقط آن جا بود تا يادم بيندازد كسي كه روزي بوده، روزي ممكن است نباشد به همين راحتي. ولي حالا ديگر خيلي… بايد پاره كنم و بريزمش دور…
دستم موقع بستن زيپ كيف با شنيدن صداي كت و كلفتش خشك ميشود: «فقط بوگو چه طوريه؟»
جرأت نميكنم نگاهش كنم. حتما با آن هيكل از ريخت افتاده و داغ روي سرش در چهارچوب ايستاده است و نميشود پيشبيني كرد ميخواهد چه كار كند.
– با مرد بودنه ميگم…
از لرز صدايش معلوم است بغض كرده. اما نميخواهم برگردم تا بفهمم خندهاش شايد تاسف آورتر از گريهاش باشد. حتما بايد اين طور باشد تا اگر روزي در خيابان ببينمش آن قدر دلم بسوزد تا سكهاي كف دستش بگذارم. بدون نگاه كردن هم ميبينمش. زيپ را تا ته ميكشم و ميگويم: «نميداني!»
حياط كش ميآيد و قدمهايم كند ميشود. انگار هزار سال طول ميكشد تا به تاريكي هشتي برسم. ميترسم به پشت سر نگاه كنم، شايد قدم به قدم آمده و منتظر است برگردم تا… نميتوانم كليد را توي قفل فرو ببرم. دستم ميلرزد. عرق از نك بينيام ميچكد. يك لحظه به فكرم ميرسد شايد كليد اصلا مال اين در نيست. مثلا صندوق، انبار يا… اما با صداي باز شدن قفل، نفسم كه در سينه حبس شده بيرون ميآيد. قدم به كوچه ميگذارم كه هوايش از جنس هواي آن خانه نيست. در را محكم ميبندم. بعد از چند لحظه به آن نگاه ميكنم، نه پلاك دارد نه زنگ نه كلون و رنگ سبزش پوست پوست شده است. گوش به آن ميچسبانم، هيچ صدايي نميآيد. سرم گيج ميرود و بياراده راه مي افتم به قوطي حلبي افتاده وسط كوچه لگد ميزنم. چراغ ديواري را كه سرپوش فلزي دارد در هيچ كوچه ديگري از شهر نديدهام. از آن محلههايي است كه به زودي خرابش ميكنند تا ساختمانهاي چند طبقه بسازند. اما ديگر بايد فراموشش كنم، مثل خط خوردگي روي نوشته هاي دفتر خاطراتم. همانهايي كه بعد از سالها مجبور شدم به ياد بياورم هيچ وقت فراموششان نكرده بودم.
سركوچه ميرسم. كركره مغازه لوازم خانگي تا نيمه پايين كشيده شده و خيابان خلوت است. با اين حال صداي چرخ تك و توك ماشيني كه ميگذرد، بال زدن كلاغ و سرفه گوشم را كر ميكند. كلافهام و سعي ميكنم به خاطر بياورم قبل از اين اتفاق به چه چيزي فكر ميكردم اما هيچ يادم نميآيد. حتي اين كه چند شنبه، چندم ماه، از چه سالي است. چون صحنههاي بالا بردن كيف، ملچ ملوچ جويدن، موهاي كندهام، زن خواننده مثل ضربههاي پشت سر هم چكش به كاسه سرم كوبيده ميشود. از واكنش رهگذرها حدس ميزنم موهايم آشفته از زير شال بيرون آمده و سياهي ريمل زير چشمم ريخته است. آرام قدم بر ميدارم انگار قرار نيست به جايي برسم. برسم كه چي بشود؟ به دوستاني زنگ بزنم كه سر چيزهايي كه خندهدار نيست ساعتها ميخندند؟ يا با كساني مسافرت كنم و در مهمانيهايشان شركت كنم كه ازشان متنفرم يا به كنسرت بروم و ببينم مردم احمق براي خوانندهاي يقه چاك ميكنند… و اصلا برايشان اهميتي ندارد همين دور و برها يكي چه بلايي سرم آورده است. چرا من؟ چرا نه يكي از آنها؟
حال عجيبي دارم شبيه عزاداري بيمرده، لكهاي كه هميشه روي پيراهن باقي ميماند با حس نفهميدني ديوانهاي بدون خاطره كه خاطرههاي بقيه را ميدزدد تا دوام بياورد… نميدانم ديگر چه حسي… ريشه موهايم ميسوزد و تمام بدنم درد ميكند. با شنيدن صداي تلق تلق كفشهاي بنددار دختري، يك دفعه متوجه ميشوم توي چهره دختر گل خطمي به دست غير از نگراني و ترس چيز ديگري هم بود كه به دلشورهام انداخته بود.
سنگفرش پياده رو را هسته ميوه، طلق شكلات، ته سيگار، بليط پاره، تف و پوست تخمه پوشانده است. نميدانم چه مرگم شده است و مور مورم ميشود. تلق تلق كفشهاي دختر از كنارم ميگذرد. ميگويم: خانم؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.