ناما جعفری|مجله تابلو

ما می‌میریم و به مرگ که نگاه می‌کنیم از درون می‌پوسیم. گاهی مرگها، مرگ می‌شوند و به سراغمان می‌آیند، گاهی برای مرگ، کشته می‌شویم، مثل روزی که هوشنگ گلشیری به وقت خاکسپاری محمد مختاری در گورستان امامزاده طاهر کرج، مرگ را فریاد می‌زد. گلشیری فریاد می‌زد (پیام دقیق به ما رسیده است، خفه می‌کنیم، ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان، قربانی بدهیم، حاضریم) تن‌های ما برای مرگ خوانده می‌شوند، به سفر مرگ می‌روند. مرگ شناسنامهٔ زندگی ماست، شناسنامه‌هایی که مثل همیشه دروغ می‌گویند، شاید من در یک زمان خاص یک جایی در خاطره‌هایم، خودم را جا گذاشته‌ام، تاریخ تولد و مرگم مشخص است همه در‌‌ همان روز بود، حالا بی‌مخاطب‌ترین دلتنگی در غروب‌های پنجشنبه هستم با سه عدد. قطعه، ردیف، شماره. 

در ادبیات ایران و جهان، مرگ کم نیست، خودکشی برای مرگ، مرگ برای مرگ، آزادی برای مرگ، مرگ برای آزادی. از محمد جعفر پوینده تا آرتور رمبو، از احمد شاملو تا مارسل پروست، از هوتن نجات تا آلن گینزبرگ، از بیژن الهی تا فدریکو گارسیا لورکا، همگی پیشمرگان کلمه هستند. در این متن نمی‌خواهم دست به ستایش مرگ بزنم، سه روایت از سه نویسنده و شاعر می‌آورم، همان‌طور که می‌شود روایت‌های دیگر را هم آورد، شاید در یادداشتی دیگر نوشتم: ساعتی از بعدازظهر رفته بود که ویرجینیا وولف جیب‏‌هایش را پر از سنگ کرد و اندام زنانه اش را به جریان رودخانه برد، می‌خواست برای همیشه در ساعتها، شانه‌ها و سینه‌هایش فرو روند.

IMG_6056


گورستان پرلاشز، قطعهٔ
 ۸۵

شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبه‌رو شده‌ام.

۹ آوریل ۱۹۵۱ در آپارتمان اجاره‌ای، خیابان شامپیونه، پاریس، شیر گاز را باز کرد وبه آخرین عکسی که برای خویشاوندانش فرستاده بود نگاه کرد، می‌خواست برای همیشه این کلماتش، شکسته شوند درون باد و ما را تسلیمِ سایه‌هایمان کنند. او نوشته بود: “من‌‌ همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زمان به دنیا آمدنم است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بار‌ها با منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگان است؛ باید اول مراجعه به آرای عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگی‌ام قدر و قیمتی قائل شده باشم. بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسب‌تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند، به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود “وازدهٔ بی‌مصرف”، قضاوت محیط دربارهٔ من است و شاید هم حقیقت در همین باشد.”
چند روز بعد، جسد صادق هدایت، میان بوی گاز درهوا پراکنده ، پیدا شده بود. صادق هدایت در ۱۲ آذر‌‌ همان سال با گرفتن گواهی پزشکی (برای اخذ روادید) و فروختن کتاب‌هایش، به فرانسه رفت. در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجاره‌ای‌اش در پاریس با گاز خودکشی کرد. او نخستین نویسندۀ ایرانی محسوب می‌شود که خودکشی کرده‌است. وی چند روز قبل از رسیدن به مرگ ، بسیاری از داستان‌های چاپ‌ نشده‌اش را نابود کرده بود. هدایت را در قبرستان پرلاشز به خاک سپردند.


دستی به دور گردن خود می‌لغزانم

” پنجشنبه نوزدهم آذر، هوشنگ گلشیری به منزلمان تلفن کرد. مادرم گوشی را گرفت. برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود. خانه پر شد از جیغ و گریه.

عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.

یک هفته برادرم به هر جای ممکن سر زد تا نشانی از او بیابد. اما هیچ نشانی نبود. در آن هفته یک روز با دو دوستِ همسایه در حیاط ایستاده بودیم.
یکیشان پرسید: از پدرت خبری نشد؟ گفتم کشته شده. دیگری که چند سالی بزرگ‌تر بود صدایش بلند شد که چرا چرند می‌گی؟ بعد رو به جوانی که پرسیده بود گفت: هنوز خبری نیست. به دروغ گفتم دیشب از رادیو شنیدم. از گوشۀ چشم نگاهم کردند و به روی خودشان نیاوردند. ”
عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.
در مراسم خاکسپاری محمد مختاری، هوشنگ گلشیری با گرفتن میکروفن گفت: ” آنقدر عزا بر سر ما ریخته‌اند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: “خفه می‌کنیم” … خداوندِ خشم، خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان ما را خفه کرده است. پیام، آشکار است. ما از خدا هم می‌خواهیم که انتقام ما را از شب‌زدگان بگیرد.”
مقام‌های قضایی بعد‌ها اعلام کردند که جسد محمد مختاری روز ۱۳ آذر در پشت کارخانۀ سیمان ری از سوی عابران کشف و به عنوان مجهول الهویه به پزشکی قانونی تحویل شده بود.


همزمان با انتشار خبر پیدا شدن جسد بی‌جان مختاری، محمد جعفر پوینده، مترجم و یکی دیگر از اعضای کانون نویسندگان هنگامی که برای قرار ملاقاتی عازم دفتر اتحادیۀ ناشران و کتابفروشان تهران بود، ربوده شد. جسد بی‌جان پوینده نیز از سوی ماموران نیروی انتظامی در زیر پل راه آهن بادامک در حوالی شهریار پیدا شد.


ببین… آرامم… آرام‌تر از نبض یک مرده… 

همین روز‌ها بود که ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی از درون جنین صدا زد “ابری شلوارپوش می‌شوم” و بعد برای معشوقش “لیلی بریک” می‌خواند: انگار/خودم نیستم/انگار/در درونم/کسی دیگر/می زند دست/می زند پا الو! /مامان؟ /مامان! /پسرت مریض شده! /پسرت/بهترین مریضی دنیا را گرفته/مامان! /قلب پسرت گُر گرفته/مامان! /بگو به خواهرها/به لودا/به اولگا/بگو پسرت/برادرشان/در به در شده/هر کلامی/می جهد بیرون/از دهان سوخته اش/رانده است و مطرود. آن وقت هفت تیرش را برداشت و در سال ۱۹۳۰ به ضرب گلوله در پی بن‌بستی عاطفی و نیز ممنوع‌الخروج بودنش از خاک شوروی کثیف، شوروی بزرگ کثیف، خودکشی کرد. وی پیش از مرگ بر برگه‌ای نگاشت:” برای همه… می‌میرم… “.

میکائل اکمن در مقاله‌ای تحت عنوان ” شاعری که سه بار می‌میرد” می‌نویسد:
از لحظه‌ای که ولادیمیر مایا کوفسکی شاعر روس، تیری در مغزش خالی کرد تا رسیدن رئیس انستیتوی مغز‌شناسی روسیه ساعتی نگذشت. او با اره‌اش کنار تابوت حاضر شده و کاسه سر را گشود ومغز را با خودش در کاسه‌ای که بر رویش پارچه‌ای سفید انداخته شده بود، برد. بعد‌ها کشف شد که مغز ولادیمیر مایا کوفسکی ۱۷۰۰ گرم بوده است. می‌کائل اکمن در شرح مختصرش از انستیتوی مغز‌شناسی روسیه اضافه می‌کند که انستیتوی مغز‌شناسی پس از مرگ لنین و جهت بررسی مغز بزرگان و نوابغ تأسیس شد. جدا کردن مغز مایا کوفسکی از بدن و حمل آن به آزمایشگاه نیز گویا از چنین اندیشه‌ای نشأت می‌گرفته است. او معمای زمان خودش بود. اگرچه زبانش را کسی در نمی‌یافت، یا اگردر می‌یافت، پس می‌زد، زیراکه شعرش بیش از آن به فرد و دنیای فردی بها داده بود که مبلغان “جمع و زندگی اشتراکی” تحملش را داشته باشند، اما گویا هیچ‌کس در استعداد و زبان محکم او شک نداشت که محققان انتظار مرگش را می‌کشیدند تا به راز نبوغ شعری‌اش برسند. جسد مایاکوفسکی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگ‌ترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.