سکس محبوب ترين موضوع صحبت اش بود. شايد برای خيلی ها اينطور باشد، اما من تا به حال با زنی برخورد نکرده ام که مثل او اينقدر باز و سرراست در باره اش حرف بزند و وارد جزئيات شود. او چنان بی پروا بود که حتی خود هلندی ها هم به انگشت به دهان می ماندند. هرچقدرهم که ازاين شاخه به آن شاخه می پريد، هميشه برمی گشت سرهمان مطلب.  حيف که گنجینه ی واژگان هلندی من در زمينه جنسی چندان وسيع نبود که بتوانم ازهمه ی حرفهايش سردربياورم. با اينحال او چنان عريان و تصويری حرف میزد که همان اندک واژه هایی را که می فهميدم، کافی بودند تا تحريک ام کنند و وابدارندم دزدکی به برآمدگی پستانهاش نگاه کنم و به گردن آويزش، همان سنگ شفاف بنفش آويخته بر نخ تابيده ی مشکی که به بادمجان کوچکی می مانست و نرمای پوست اش را برجسته ميکرد.

برايش اهمیتی نداشت که طرف صحبت اش چه کسی باشد يا اينکه ديگران درباره اش چی فکرکنند. کافی بود پا به اتاق مخصوص سيگاری های دانشکده ادبيات و زبانهای خارجی می گذاشتی تا حرفهاش را می شنیدی. و اگريک باراو را می ديدی چهره اش برای هميشه درذهن ات نقش می بست: اندامی نسبتا پر، چال کوچکی بر چانه و موهای نيمه بلند لخت، چنان نرم و نازک که به موهای کودکی می مانست. اگر تصادفن خاموش می ماند، رشته ای از موها را دورانگشت اشاره اش می چرخاند و رها می کرد و باز از سر می گرفت.

اوايل کمتر به آنجا می آمد، بعدها شد پای ثابت. مثل من که ساعتها کنارپنجره، پشت ميزبزرگ سرتاسری می نشستم و با گرامرزبان هلندی سروکله می زدم و سعی می کردم تا آنهمه استثنائات عحيب وغريب را به خاطر بسپارم. گاهی هم توضيحی از کسی می خواستم. او روی پايان نامه اش کار می کرد –  دست کم اگردربين حرف زدن هاش فرصتی می یافت. با من آرام و شمرده حرف می زد، اما وقتی رو به ديگران داشت آنوقت واژه هاش انگارازمسلسلی ‌شليک می شدند که به نظرمی رسيد خشاباش هرگزخالی نخواهد شد. هر وقت مزه ای می پراند که حاضرین را به خنده وامی داشت، من هم همراه آنها می خنديدم، گرچه  فقط می توانستم حدس بزنم که طبعن قضيه بازحول محورموضوع محبوب اش می گردد. تجربه هاش هم دراين زمينه آنقدر وسيع و گوناگون بودند که هيچ گاه کم نمی آورد.

وقتی راجع به يکی ازاکس هاش شروع به صحبت می کرد، بیهوده بود بپرسی : کدام یکی يا چندمی. خودش هم نمی دانست. یا شاید اینطور وانمود می کرد و کمی مبالغه در کارش بود. اما اگر رابطه های یک شبه اش را هم به حساب می آوردی ، دیگر نمی توانستی بر او خرده بگیری که گاه نام ها، مردها و کشورها را با هم قاطی می کند. از هر یک از معشوق هاش هم که متعلق به کشورهای دور بودند، کلمه هایی یا چند جمله ای از زبان مادری شان آموخته بود.

من که از آن همه اکس گيج شده بودم. تا می آمدم در ذهنم ازمردی که حرفش را می زد چهره ای بسازم، باز با مرد دیگری مواجه می شدم که گاه صد و هشتاد درجه با قبلی تفاوت داشت. اوايل فکرمی کردم که چون من هنوزبه زبان هلندی مسلط نيستم، سردرنمی آورم. يک بار چنان سرکلاف را گم کرده بودم که مجبورشدم حرف اش را قطع کنم.

“معذرت مي خواهم اما من نمی توانم حرف هات را دنبال کنم. می شود بگویی حالا داری از کی حرف می زنی؟”

“از ريکاردو دیگر،  قبلن که راجع بهش برات گفته بودم! همان شيليائيه. آخ  نه … خدايا، آرژرانتينی بود. شیليائيه اسمش خورخه بود .”

نفسی به راحتی کشيدم. وقتی که خودش هم درست به یاد نمی آورد،  دیگر از من چه انتظاری می توانست داشته باشد. خنده اش گرفت. هروقت که می خندید، چشمهاش را  می بست و من می توانستم بی دغدغه به گردن بلندش نگاه کنم و به بازی آن بادمجان بر پستان های نيمه عريان و تکان های نرم اندامش .

“شاید عجیب به نظرت بیاید، ولی اگر تو هم جای من بودی مردها را با هم قاطی می کردی.”

وبی آنکه صدايش را پائين بياورد، کمی به طرفم خم شد:

“آخر رختخواب من مثل مقرسازمان ملل می ماند. از هرکشوری که بگویی یک نماينده با من خوابيده.”

هربارکه فکرمی کردم به بی پروائی و رک گویی اشعادت کرده ام،  بازحرف تازه ای می زد  که باعث مي شد چنان سرخ شوم که انگارهمان لحظه از زير يک دوش داغ بيرون آمده ام. به يکباره متوجه شدم وسوسه ای در درون ام بيدارشده، هوس اينکه من هم نماينده ای ازسازمان ملل بشومو به اين طريق در داستان های او به زندگی ادامه دهم. دست کم می توانستم سعی خودم را بکنم. می بايست تمام شهامت امرا به کار می بستم تا بتوانم بپرسم:

“ازکشور من هم؟”

خنده اش بلندتر شد و به نظر می رسید که هرگز قطع نخواهد شد.

“من باب مثال گفتم بابا، تو هم که همه چیز را جدی می گیری!”

با اينحال قضيه برای من جدی شد. بايد شروعی پيدا می کردم. اما از کجا؟ چگونه؟ من حتا در زبان خودم هم برايم غير ممکن بود که با يک زن در باره ی این جور چیزها حرف بزنم، تازه ‌آنهم به شیوه ای که او اين کار را می کرد.سعی کردم انواع جملات صحیح هلندی را در ذهنم شکل بدهم، در فرهنگ لغات دنبال واژه هایی گشتم که معمولن زنها با کمال میل دلشان می خواهد بشنوند. اگر چه می دانستم  به محض اینکه این واژه ها حقیقتن بر زبان آورده شوند، در نظر هر زنی کلیشه هایی بیش نخواهند بود. با اینهمه  چاره ی دیگری نداشتم. هر زبان جدیدی همواره با کلیشه ها آغاز می شود. بنابراین منتظر فرصت مناسبی بودم تا آنچه را که در خانه از بر کرده بودم، بتوانم ادا کنم.

اما هر بار که چنین فرصتی دست می داد، آن جمله های مامانی ناپدید می شدند، درست مثل ترانه ای زیبا که تنها ملودی آن در خاطرت بماند، در حالیکه شعرش جخ  پریده باشد. حتا انجام یک گفتگوی معمولی هم دیگر برایم مشکل شده بود. سکوت که می کرد دلتنگ وراجی هاش می شدم، اما به محض اینکه شروع به حرف زدن می کرد دیگر نمی شنیدم اش. بی او بی قرار بودم، با او بی قرارتر. به سازمان ملل چنان حساس شده بودم که وقتی چیزی راجع به آن در روزنامه می خواندم یا در اخبار تلویزیون می دیدم، خیال ام جلوتر از من راهش را می گرفت  و پیش می تاخت. در عمل اما هنوز قدمی پیش نرفته بودم.

می بایست صبر پیشه می کردم تا همه ی موانع را از سر راهم کنار بزنم. به ویژه که او هنوز عاشق آخرین اکس اش بود. طبعن پیش از آنکه در دلش جایی برای کسی دیگر باز کند، به زمان نیاز داشت تا بتواند با این مسئله کنار بیاید. اعتراف می کنم که غرورم هم در این میان نقش بازی می کرد.

ما ایرانی ها ملت مغروری هستیم. گویی این تنها چیزی ست که از تاریخ تمدن کهن مان برجا مانده است. غروری تو خالی، به قدمت ویرانه های غیر قابل سکونت که تنها به درد باستان شناسان می خورد تا فر و شکوه گذشته ای به تاراج رفته را پیش چشم جهانیان به تماشا بگذارند. هر یک از ما آشیانه ای در این ویرانه ها داریم. فرار هم که می کنیم، همچنان تحت تعقیب سایه اش هستیم. حتا اگر من جرأت می کردم مثل او آنهمه صراحت به خرج دهم، باز می ترسیدم که مبادا او دست رد بر سینه ام بزند. نمی توانستم قضیه را به سادگی یاپ برگذار کنم که همیشه می گفت:

“ای بابا،  بیشتر از نه که یک زن نمی تواند بگوید!”

برای من شنیدن نه وحشتناک بود. هر چه بیشتر در باره ی امکانات  سازمان ملل فکر می کردم، به همان نسبت هم اغلب رویاهای روزانه ام به وتو ختم می شدند. آخرش هم آنقدر این پا و آن پا کردم و هی امروز را به فردا انداختم تا اینکه پرنده از قفس پرید.

سه روز خبری از او نشد و وقتی پیداش شد چنان شاد بود و چشمهاش جوری می درخشید که حدس زدم اکس دیگری پیدا کرده است. در حالیکه از ته قلب آرزو می کردم حدس ام بی مورد باشد، پرسیدم:

“چی شده، نکند بلیط بخت آزمایی برده ای؟”

هنوز درست سر جاش ننشسته بود که شروع کرد:

“یک دوست پسر جدید پیدا کرده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که چه آدم جالبی است، یک مرد واقعی: جذاب، مهربان، حساس، باز، و توی رختخواب… باور نکردنی!”

با اینکه نظیر چنین صفات برجسته ای را تقریبن در باره ی همه ی اکس هاش شنیده بودم،  برای اولین بار به مردانگی ام برخورد. علی الخصوص به خاطر تأکیدی که روی آخرین کلمه کرده بود. دیگر نمی شنیدم چه می گوید، فقط به لب های بی وقفه جنبنده اش نگاه می کردم، در حالیکه در دلم خودم را احمق بی عرضه ی دست و پا چلفتی خطاب می کردم.

اما از یک چیز هنوز سر در نمی آوردم. آخر همین سه روز پیش به من گفته بود که هنوز عاشق دراگان است، همان آخرین اکس اش که از اکس یوگسلاوی می آمد. بهم گفت که اگر همین الان ازش درخواست ازدواج کند، بلافاصله  بله را خواهد گفت. حتا به گریه افتاد، چیزی که من اصلن انتظارش را از چنین زن با اعتماد به نفسی نداشتم. با کلمات قادر نبودم دلداری اش دهم. دلم می خواست می توانستم بغل اش کنم، سرش را بر شانه ام بگذارم و آن موهای نرم را نوازش کنم. یا اینکه دست اش را بگیرم و به این شکل به او نشان بدهم که درکش می کنم. اما نتوانستم. حتا اگر سنگینی نگاه های نشانه رفته به سمت ما هم نبود،  به احتمال قریب به یقین باز کاری نمی کردم. تنها کاری که از دست ام برآمد این بود که بسته ی دستمال کاغذی ام را  به او تعارف کنم که از وقتی به چنین آب و هوای سردی پا گذاشته ام همیشه همراه دارم.

قبل از اینکه اشکهاش را پاک کند، از ورای مژه های خیس به هم چسبیده اش نگاهم کرد. نگاهی که می توانست معناهای متفاوتی داشته باشند. اشکهاش چنان شفاف و بی غل و غش بودند که من به این یقین رسیدم که او باید تمامی نیرویش را به کار گیرد تا بتواند چنین اندوهی را پشت سر بگذارد. و حالا، سه روز بعد… پس کجا رفت آن عشق؟ و آن اشکها که بر احساسات اش گواهی می دادند؟

“تو که گفتی هنوز عاشق دراگان هستی.”

“آره، همین طور هم هست، این را به یرون هم اینو گفته ام.”

این دیگر با عقل من جور در نمی آمد: زنی با مردی می خوابد، او را دوست پسر جدیدش می نامد، و همزمان به او می گوید که همچنان عاشق مرد دیگری است. هنوز درگیر این فکرها بودم که دستم را گرفت، نگاه تندی به ساعت مچی ام انداخت و از جا بلند شد.

“وای سرت را بردم از بس حرف زدم. اصلن حواس ام به وقت نبود. من و یرون قرار است نهار را با هم بخوریم.”

پیش از اینکه آنجا را ترک کند، گونه هایم را بوسید، به روال معمول. سه بار. از همان بوسه های تیپیک زن های هلندی که بیشتر فاصله و بیگانگی القاء می کنند تا صمیمیت بیافرینند و آدمها را به هم نزدیک کنند. در برابرت می ایستند، یک قدم دور از تو، با لب هایی غنچه کرده. آنگاه خودشان را به رویت خم می کنند و خیلی سریع گونه به گونه ات می سایند، اما پیش از آنکه تو اساسن بتوانی تماس دهانشان را حس کنی، صدای سه بوسه را در هوا می شنوی و: “به امید دیدار.” رفت و مرا تنهاتر از همیشه برجا گذاشت.

جای خالی اش روز به روز دلتنگی ام را بیشتر می کرد، بی دست و پایی ام را به رخ می کشید و پشیمانی ام را دامن می زد. باز هم باید منتظر می ماندم. منتظر روزی که یرون هم یک اکس شود. نمی بایست امیدم را از دست می دادم. “اگر این طور بشود”، به خودم قول می دادم: ” دیگر هر جور که هست نمی گذارم شانس از دستم در برود.” اما قضایا طور دیگری غیر از آنچه که من انتظارش را داشتم، پیش رفت.

پس از اینکه نه روز او را ندیده بودم، دوباره سر و کله اش پیدا شد. شاد تر از همیشه. با چنان درخششی که هیچکس نمی توانست تردید کند که زنی عاشق در برابر من نشسته است. در صداش نوعی لذت بلوغ موج می زد. حس هاش را چنان شفاف بیان می کرد که حتا زبان هلندی هم در پرتو آن زیبا می شد. انگار عشق با جادوی خود در واژه های زمخت نتراشیده، نفس زیبایی و ظرافت دمیده باشد. بهم گفت که حالا دیگر مطمئن است که عاشق شده، که خودش را با او یکی احساس می کند، که هرگز چنین حسی را نسبت به مرد دیگری نداشته است. یرون یکی از معدود رابطه های هلندی اش بود که او را واقعن درک می کرد. او هم از اهالی جنوب بود و گذشته ای تقریبن مشابه با او را پشت سر داشت. هر دو در خانواده ی کاتولیک سختگیری بزرگ شده بودند. با کمال تعجب دیدم که او سیگار را هم کنار گذاشته است. برایم توضیح داد: ” چون که یرون آسم دارد”.

با خودم گفتم: “بازی تمام شد. من باختم.” دیگر امیدی برای پیوستن به سازمان ملل وجود نداشت. طبیعی است که دردناک بود، اما دست کم دیگر لزومی نداشت تا هر روز به او فکر کنم و منتظرش باشم. باید دوباره برمی گشتم به پیله ی تنهایی ام.

حالا فقط مواقعی به آنجا سر می زد که تصادفن در آن حوالی بود. همیشه هم چیزی در باره ی یرون تعریف می کرد: از اوقات خوشی که با هم گذرانده بودند، ازاولین ملاقات اش با خانواده ی او، اینکه مادر او راجع بهش چه فکر می کند، و بعدها حتا در باره ی ازدواج کردن و بچه دار شدن. همه اش هم با جزئیات تمام. و حالا داشت از مادر یرون می گفت که او را “عروس کوچولو” خطاب می کند که از جا بلند شدم.

“می بخشی که حرف ات را قطع می کنم. من باید بروم.”

ابروهاش به طرف هم کشیده شدند و چند چین تعجب بر پیشانی اش خط انداختند:

“الان؟ کجا باید بروی؟”

“با یکی از دوستهام قرار دارم. می خواهیم بعد از عهد و بوقی با هم یکی دو دست شطرنج بزنیم.”

“تو هم مگر شطرنج دوست داری؟”

این را با علاقمندی خاصی که برایم غیر منتظره بود، پرسید.

“آره، چطور مگر؟”

بر لب هاش لبخندی به رقص درآمد  و با لحن مرموزی گفت: “شطرنج در زندگی من نقش خیلی مهمی بازی می کند.”

شگفت زده پرسیدم: “منظورت از این حرف چیست؟”

“تو که الان می خواهی بروی؟”

حق با او بود. اگر عجله نمی کردم، دیر می رسیدم.

“پس باید فردا برایم تعریف کنی، می بینم ات که، هان؟”

“شاید، کی می داند.”

در حین بازی با دوستم همه اش به گفته ی او فکر می کردم. هی از خودم می پرسیدم که به چه شکلی شطرنج می تواند در زندگی یک زن نقش مهمی داشته باشد. بر خلاف تصورم، وقتی که هنوز در تهران زندگی می کردم، اینجا در غرب هم زن ها عمومن علاقه ای به شطرنج نشان نمی دهند. هر چقدر لحن مرموزش در ذهنم بازتاب بیشتری پیدا می کرد، به همان شدت هم بر کنجکاوی ام افزوده می شد. حالا چیز مشترکی با او پیدا کرده بودم: زبانی یکسان. نه زبان واژه ها، که زبان سکوت، حرکت و هماوردی. زبانی که در همه جای جهان با گرامری مشابه صحبت می شود. چیزی که من به خوبی با آن آشنایی داشتم و قادر بودم به وسیله ی آن خودم را با اطمینان بیان کنم. افسوس که خیلی دیر به  این امر پی برده بودم.

روز بعد لازم نبود زیاد منتظر بمانم. به محض اینکه با لیوان یک بار مصرف قهوه در دست اش در آستانه ی در ظاهر شد، گفتم:

“بنشین تعریف کن ببینم چه ماجرایی با شطرنج داری، من سراپا گوش ام.”

“چقدر بی صبری. بگذار اقلن از راه برسم!”

معلوم بود از اینکه تا این حد کنجکاوی مرا تحریک کرده، کیف می کند. سر فرصت نشست، خودش را کمی جا به جا کرد، جرعه ای قهوه نوشید و آنوقت مثل یک قصه گوی مجرب شروع کرد:

“من شطرنج را، وقتی که هنوز خیلی کوچک بودم، از پدرم یاد گرفتم. اما راستش باید بگویم که علاقه ی چندانی به این بازی نداشتم. برایم زیادی پیچیده بود. هیچوقت هم نمی توانستم خودم را مدتی طولانی بر آن متمرکز کنم. همیشه زود خسته می شدم. با این حال به بازی با  پسرعموها و پسرخاله هام ادامه می دادم، چونکه بردن از آنها برایم یک پرستیژ واقعی بود. یک بار کلاس ابتدایی که بودم، توی مدرسه مان یک مسابقه ی شطرنج برگزار شد. من هم تصمیم گرفتم شرکت کنم، همینطوری، محض خنده. بر حسب تصادف باید می نشستم در مقابل  یکی از پر هوادارترین پسرهای کلاس. پسره از آن تیپ هایی بود که همه اش می خواست نقش رئیس ها را بازی کند. بیشتر از هر چیزی از اذیت کردن دخترها کیف می کرد. باصدای بلند، طوریکه من هم بشنوم،  به یکی از دوستهاش گفت: مرا باش که چه حریفی گیرم افتاده، تنها چیزی که این احتمالن در آن مهارت دارد، بازی کردن با عروسک های باربی ست.”

من آن یک دست بازی شطرنج را هیچوقت فراموش نمی کنم. کم مانده بود به خاطر کلمات تحقیر کننده ش شهامت ام رو از دست بدهم و میدان را خالی کنم، اما همه ی همشاگردی هامان دور ما ایستاده بودند و رفتار او چنان زننده و از بالا بود که حسابی خشمگین شدم. به همین خاطر بالاخره توانستم خودم را کاملن متمرکز کنم. تمرکزی که هرگز در خودم سراغ  ندیده بودم. پسره بعد از حرکت هر مهره ای، علنن نشان می داد که انتظار حرکت متقابل مناسبی را از طرف مرا ندارد. الان دیگر تقریبن نمی توانم  تصورش را بکنم که چطوری حساب اش را رسیدم، اما یکهو توی یک لحظه ی خاص مات شد.

همه ی آنهایی که دور و بر ما بودند شروع کردند به هورا کشیدن و هوار زدن

“جانمی، ترتیب اش رو داد. ازش برد!” مخصوصن دخترها خیلی شور و شوق از خودشان نشان می دادند. و پسره همین طور بی حرکت نشسته بود آنجا، با چهره ی سرخ و ابروهای درهم کشیده، خیره به صفحه ی شطرنج. وقتی او را اینجوری دیدم، تازه برای اولین بار برایم واقعن جا افتاد که مات شدن یعنی چه. بعد از آن روز پسره هی ازم می خواست که یک دست دیگرباهاش بازی کنم تا بتواند ثابت کند که پیروزی من یک تصادف محض بوده . می خواست پوزیسیون قدرت از دست رفته اش را دوباره به چنگ بیاورد. اما چون من طبعن می دانستم که او قوی تر از من است، جواب رد می دادم.

در اثر همین ماجرا انگیزه ای قوی پیدا کردم تا شطرنج را جدی بگیرم. عجیب است، اما وقتی به گذشته برمی گردم می بینم تقریبن همه ی رابطه هایی که داشته ام یک جورهایی با شطرنج ارتباط پیدا می کنند. می دانی، وقتی با کسی شطرنج می زنی، فقط با مهره ها بازی نمی کنی، بلکه این بهترین شیوه هم هست که طرف مقابل را بشناسی. من خودم دقیقن همان طور بازی می کنم  که توی زندگی حرف می زنم و حرکت می کنم: درهم برهم  و غریزی. به همین دلیل هم بعضی اوقات از آدمهایی می برم که با محاسبات استراتژیک وارد معرکه می شوند. آنها معمولن از حرکت های غیر منتظره ی من گیج می شوند.

به نظر من شطرنج، بازی منصفانه یی ست. همه چیز باز است و عریان. هیچ حرکتی در آن بی منظور یا بدون عواقب صورت نمی گیرد، درست مثل قدمی که در زندگی برداشته می شود. از حرکت های ساده می توانی راحت حدس بزنی که چه پیامدهایی به دنبال دارند، اما در یک لحظه ی مشخص قضیه آنقدر پیچیده می شود که دیگر نمی توانی همه ی امکانات را پیش بینی کنی. مطمئن نیستی که دیگری چه نقشه ای برات ریخته است و …”

حالا آنقدر از موضوع پرت شده بود که ناچار شدم توجه اش را به نکته ای بکشانم که منافع من درآن نهفته بود.

“اما من هنوز درست و حسابی ربط بین شطرنج و رابطه های تو با مردها را نفهمیدم.”

“آهان، پس این قسمت برای تو جالب تر است؟”

خوشبختانه منتظر عکس العمل من نشد و ادامه داد:

“می دانی، بعضی وقت ها خودم هم مطمئن نیستم که از مردی خوشم می آید یا نه. آنوقت شطرنج همیشه یک عامل کمکی است ، حداقل اگر طرف هم به شطرنج علاقه داشته باشد. به نظر می رسد که صفحه ی شطرنج یک جور آینه ی مخصوصی ست که من  در آن نه فقط خودم، بلکه حریف بازی ام را هم می توانم ببینم.

مثلن پاتریک رو در نظر بگیر، همان مرد ایرلندی که احتمالن ازش برات حرف زده ام. من او را چندین بار دیده بودم و باهاش به طور مرتب تا دیر وقت شب توی کافه نشسته بودم. معلوم بود که او از من خوشش آمده، اما من خودم مطمئن نبودم چه احساسی نسبت بهش دارم. یک شب وقتی ازم خواست تا همراه اش برای یک نوشیدنی قبل از خواب به خانه اش بروم، با کمی تردید قبول کردم.

اولین چیزی که در خانه اش نظرم را جلب کرد، شطرنجی بود از سنگ مرمر با مهره های فوق العاده خوش فرم که روی پیش بخاری اش بود. همانطور که با احتیاط شاه سیاه را برمی داشتم، پرسیدم: “بزنیم؟”

با تعجب نگاهم کرد و گفت: “چرا که نه؟”

بطری شرابی باز کرد و یک سی دی گذاشت.

بازی خیلی طول کشید. او آنقدر با اعتماد به نفس و آرام بازی می کرد که من به آرامش درونی اش حسودیم شد. با علاقه منتظر حرکت من می ماند، کمی سبک سنگین می کرد و بعد به راه خودش ادامه می داد. من خودم خیلی دلهره داشتم. وقتی دو تا از مهره های مهم اش رو قربانی کرد، کاملن گیج شده بودم. او کسی نبود که تصادفن از این جور اشتباه ها بکند، اما با این حال نمی توانستم سر دربیاورم که به این وسیله می خواهد به چه چیزی دست پیدا کند. تازه وقتی متوجه نقشه اش شدم که دیگه دیر شده بود. سه حرکت بعد مات شدم. مات مختنق.

بعدش شروع کرد به تحلیل کردن بازی، بهم گفت که چه جاهایی او را شگفت زده کرده ام و گذاشت تا ببینم اشتباه اصلی ام کجا بوده است. از آنچه که می گفت می شد برداشت کرد که براش فرقی نمی کند یک دست بازی را ببرد یا ببازد. مشخص بود که از پیچیده ترین پوزیسیون ها بیشترین لذت را می برد. همان وقت بود که دیگر مطمئن شدم دلم می خواهد باهاش بخوابم. می خواستم او را داشته باشم.

می دانی، به نظر من هر آشنایی یی مثل گشایش بازی در شطرنج است. می توانی به شیوه های مختلفی گشایش کنی، اما با این وصف امکانات محدوداند. حرکت ها خیلی ساده آغاز می شوند. نیت ها روشن اند. اما همین که بازی خودش را گسترش می دهد، با هر حرکتی امکانات بیشتری اضافه می شوند. در هر نوبت دوباره  سر تقاطعی می ایستی و باید انتخاب کنی که به کدام راه بپیچی. با اینکه می دانی بهترین دفاع حمله است، گاهی به  ناچار باید دست به عقب نشینی بزنی و سعی کنی از گوشه ی دیگری حمله ی جدیدی را تدارک ببینی. بعضی وقتها نمی شود. توی تله می افتی و آنوقت باید همه ی مهره هات را به کمک بطلبی تا از مخمصه فرار کنی. وقتی سواری از دست می دهی و احتمال باخت ات بیشتر می شود، تلاش می کنی تا دست کم بازی را به مساوی بکشانی. اما به محض اینکه در پوزیسیون بهتری قرار می گیری، تنها به پیروزی فکر می کنی. یک دست بازی می تواند خیلی سریع به پایان برسد وقتی که اشتباهات بزرگی در آن صورت بگیرد، اما اگر هر دو بازیگر محتاطانه  و آگاه حرکت کنند، بازی مهیج تر می شود و بیشتر طول می کشد. یک دست که به اتمام رسید می توانی از نو با همان حریف دست دیگری را شروع کنی، چرا که هر دستی متفاوت است، حتا اگر شیوه ی بازی طرف را بشناسی. یک شطرنج باز خوب هم گاهی به خاطر اشتباهی جزیی ناچار می شود دستی را واگذار کند. یا اینکه ترجیح می دهی با حریف جدیدی بازی کنی. من که شخصن فکر می کنم همیشه اولین دست با یک بازیگر ناشناس از همه شان هیجان انگیزتر است. تو اینطور فکر نمی کنی؟ درست مثل سکس…

هی هی، کجاها داری سیر می کنی؟ نکند مات ات کرده ام یا یک همچو چیزی؟”

به یکباره هجوم چنان گرمایی را در تن ام حس کردم که انگار پا به داخل یک حمام سنتی ایرانی گذاشته باشم. این بار نه به خاطر آن چه که او گفته بود، بلکه به این دلیل که احساس کردم فهمیده توی ذهن من چه چیزها گذشته است. از نوع نگاه کردن اش می توانستم دریابم که غافلگیرم کرده است. وقتی که داشتم به حرفهاش گوش می دادم، او را می دیدم که رو به رویم نشسته است، پشت یک صفحه ی شطرنج. با هر حرکت من او برهنه و برهنه تر می شد، تا اینکه سرانجام مات شد. لخت مادر زاد.

“یک قهوه ی دیگر می خواهی؟”

این را با خنثا ترین لحن ممکن پرسیدم. لیوان پلاستیکی اش را به دستم داد و خندید:

“با کمال میل.”

در نیمه راه رفتن به کانتین خودم را سرزنش می کردم: هیچ معلوم هست چت شده؟ توی لعنتی مگر تصمیم نگرفته بودی که دیگر در باره ی او خیال بافی نکنی؟ او دیگر آزاد نیست. عاشق کسی دیگر است. کسی که اکس نیست و هیچ وقت هم نخواهد شد.

اما زمان میان بازدیدهای او کوتاه و کوتاه تر شد. اوایل گاه گداری یکی دو پک از سیگار من کام می گرفت و بعدها به طور مرتب یکی را کامل می کشید. به تدریج هر چه بیشتر از تردیدهایش شروع به حرف زدن کرد. می گفت که به نظرش رابطه اش پرفکت است، ولی راضی راضی هم نبود. البته هیچ دلیلی برای گله کردن وجود نداشت ها، اما چندان هم مطمئن نبود که بخواهد به این رابطه ادامه بدهد.

فکر می کردم شاید علت اش این باشد که تازگی اولیه از دست رفته است. یا اینکه آنقدر به عدم وابستگی و رها بودن عادت کرده که حالا یک چنین رابطه ی ثابتی او را به تنگنا انداخته است. شاید هم خوشی زیادی زده بود زیر دلش. هر چه که او تلاش بیشتری می کرد تا برایم توضیح بدهد، من کمتر به درک موضوع نائل می شدم. اما ته دل ام شاد بودم. تردیدهای او فضای تازه ای برای امید من باز می کرد. حالا به نظر می رسید روزی که یرون هم به یک اکس تبدیل شود، چندان دور نباشد.

وقتی که او در یک روز سرد آفتابی وارد شد و از کیف اش یک بسته سیگار در آورد، تعجبی نکردم. یک نخ سیگار روشن کرد و دودش را آسوده خاطر رو به پنجره فوت کرد. گفت:

“تمام شد.”

توضیحی کاملن بی مورد.

” اما ما دوستان خوبی باقی خواهیم ماند.”

نگاهش کردم. نه، او دیگر همان زنی نبود که چند هفته قبل روبروی من نشسته بود. چطور می توانست شعله های سرکش یک عشق در همچون زمان کوتاهی مبدل به خاکستر بی تفاوتی بشود؟ حالا با واژه های زمخت سر به هوا حرف می زد، انگار که داشت از یک غریبه می گفت. به نظر من واژه ی عشق اینجا خیلی زود به زبان آورده می شود. اما این ها به من چه مربوط بود؟ اگر باز شروع به فلسفه بافی می کردم، احتمالن این بار هم سرم بی کلاه می ماند. شاید هم این جریان بالاخره چراغ سبزی بود برای من. باید عجله می کردم، والا دوباره می پرید روی قرمز.

“می خواهی… امشب کاری چیزی داری؟”

“چطور مگر؟”

“خوب، راستش، اِ… آره، فکردم، اِ… اگر تو، منظورم این است که، یعنی، اگر حوصله اش را داشته باشی مثلن، می توانیم با هم یک دست شطرنج بزنیم.”

“نکند تو هم می خواهی با من بخوابی؟”

این را بلند گفت، مثل همیشه. شوکه شده از عکس العمل اش، سر برگرداندم و دیدم که دیگران دارند بر و بر ما را نگاه می کنند. لحظاتی می بایست طی می شد تا متوجه بشوم که چقدر درمانده و خشمگین شده ام. دیگر شورش را درآورده بود. یک آن از ذهنم گذشت که درست مثل او باشم و بی پرده بگویم: آره. می خواهم باهات بروم توی رختخواب. اما چطور می توانستم؟ من عادت ندارم این جوری حرف بزنم.

در کشور زادگاه ام ما کمترین کلمات ممکن را به کار می بریم. در آنجا ما سعی می کنیم با روش های دیگری با یکدیگر ارتباط بگیریم. خاموش، با زبان سکوت. با نگاه هامان، حرکات چهره یا اندام مان چیزی می گوییم که سوء تفاهمی برنینگیزد، اما به راحتی هم قابل کتمان باشد. در آنجا هیچ وقت مدرکی برجا نمی گذاری. اگر هم لازم ببینی چیزی را به زبان بیاوری، واژه های پوشیده انتخاب می کنی. در غیر اینصورت نمی توانی از دیکتاتور و سنت جان سالم به در ببری.

من رک گویی و جسارت او را همواره تحسین کرده بودم. اما حالا که قضیه به خودم مربوط می شد، نمی توانستم تحمل کنم. پژواک کلمات عریان اش در اتاق سیگاری ها منعکس می شد، در نگاه های حاضرین بازتاب پیدا می کرد و نفس مرا می گرفت. ناتوان تر از آن بودم که بتوانم بیان کنم سئوال او موجب برانگیختن چه چیزی در من شده است. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که از جا بلند شوم، وسائل ام را جمع کنم و زیر لبی بگویم: “من باید بروم.”

“کجا؟”

طوری پرسید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

“تو که می خواستی امشب با من شطرنج بازی کنی؟”

کاپشن ام را برداشتم.

“بهتر است بگذاریم اش برای یک دفعه ی دیگر.”

“یک دفعه ی دیگر؟ من نمی دانستم که در فرهنگ شما رسم است که کسی را در یک لحظه دعوت کنید و لحظه ی بعد دعوت اتان را پس بگیرید.”

“من پس نمی گیرم اما…”

“نمی خواهم اصرار کنم ها. فقط فکر می کردم که کلمه ها پیش شما ارزش زیادی دارند؟”

انگشت اش را دقیقن روی نقطه ی ضعف ام گذاشت. معلوم بود که در مقر یو اِن خیلی چیزها آموخته بود و به خاطر تجارب اش با فرهنگ های مختلف توانایی هایش آنقدر رشد کرده بودند که قادر بود در موقعیت های متعدد دست به مانور بزند.

تردید کردم. کم مانده بود که دوباره بنشینم، اما غرورم مانع ا شد. او طوری بر اوضاع مسلط بود و اعتماد به نفس اش چنان حالت سلطه جویانه ای به او می داد که نتوانستم بمانم. می بایست هر طور که بود از آن فضا در می رفتم. قرار گذاشتیم که همان شب همدیگر را ببینیم و زدم به  چاک.

آن روز روز گیج کننده ای بود. زمان کندتر از هر زمان دیگری می گذشت. هیجان زده تر از آن بودم که بتوانم کاری انجام دهم. برایم غیر ممکن بود که بتوانم تصور کنم شب چه اتفاقی خواهد افتاد. راستش باید دوش می گرفتم، ریش می تراشیدم و لباسهایم را عوض می کردم. اما وقتی به یاد کلماتش افتادم،  تصمیم گرفتم که هیچ کدام ازاین کارها را نکنم.

وقتی که به ساختمان تئاتر استادزخاوبورخ رسیدم و از لابلای جمعیت در حال خروج او را دیدم که به طرف من می آید، احساس کردم از دست رفته ام. دامن کوتاه مشکی تنگی به بر کرده بود و نیم چکمه ی پاشنه بلندی به پا، و من قطعن می دانستم که زیر کاپشن چرمی اش که زیپ آن را تا سر شال قرمزش بالا کشیده بود، همان بلوز ابریشمی ارغوانی را پوشیده  که در آن روز گرم هم به تن داشت : سه دکمه ی بالایی اش گشوده و کرست مشکی اش قابل رویت از ورای پارچه ی نازک.

همان موقع بود که کشف کردم اندامش چقدر زنانه و موزون است، چیزی که معمولن پشت ژاکت ها و شلوارهای میخی گل و گشاد از دیده پنهان می ماند. به نظرم می رسید که در آن لباسها نه فقط حرکات اش، بلکه لحن اش هم عوض شده است. من با چشم دیگری به او نگاه می کردم و او متوجه این امر بود. به چشم های من خیره که می شد، نگاهم را از او برمی گرفتم. همان روز بود که هوس عضو شدن در یو ان برای اولین بار در من برانگیخته شد. و حالا که او در برابر من ایستاده بود، با بوی eternity  زیر مشام ام و چهره ی ته آرایش کرده اش آنقدر نزدیک به من، این هوس بطور وحشتناکی افزایش پیدا کرده بود.

راه افتادیم به طرف کافه شطرنج هت هوک. من خودم را راحت احساس نمی کردم. عصبی بودم و حس های متضادی داشتم. از طرفی فوق العاده خوشحال بودم که او شانه به شانه ی من در لباس های آن روز قدم برمی دارد، اما از طرف دیگر انگار با همین ظاهرش، صریح تر از واژه هاش می گفت: می بینی، من نمی ترسم که دیگران راجع به من چیفکر کنند. من هر کاری که دلم بخواهد می کنم. اما تو همه ی سعی ات این است که نیت های حقیقی ات را بپوشانی. حالا هم با ریش اصلاح نشده و لباسهای هر روزه  آمده ای تا به من ثابت کنی که فقط می خواهی با من یک دست شطرنج بازی کنی و نه چیزی دیگر. آخر چرا؟ وقتی که من خودم را اینقدر برات باز می کنم، پس تو چرا خودت را اینطوری می بندی؟ هنوز دوزاری ت نیفتاده که من با تجربیاتی که دارم به سادگی نقاط ضعف و قوت یک مرد را می بینم؟ بنابراین بهتر نیست با من صادق و رو راست باشی؟

و به راستی، من خودم را طی سالیان متمادی مثل درون مرکزی پیاز میان حلقه های آن پنهان کرده ام، حلقه هایی دفاعی که به مرور زمان مبدل به سنگ شده  و غیر قابل نفوذ گشته اند. در حالیکه او خیلی ساده همانی بود که بود: رها و عریان. شاید دقیقن به همین خاطر بود که من خودم را  در برابر او آنقدر شکننده حس می کردم. انگار در برابر چشمهای نافذ او حلقه های دفاعی من تنها تن پوش قدیمی پوسیده ای بود که او از ورای آنها می توانست درون  مرا ببیند.

در کافه را که باز کردیم بوی الکل و ماری جوانا به طرفمان هجوم آورد. چند ثانیه ای باید می گذشت تا بتوانیم از لابلای دود آبی تشخیص دهیم که آیا دو صندلی خالی وجود دارد. تقریبن همه ی جاها اشغال بودند. اکثر آدمها یا ورق بازی می کردند  یا تخته نرد می زدند، فقط چند تایی اینجا و آنجا روی صفحه های  شطرنج خم شده بودند. آن وسط دو شطرنج باز حرفه ای در ثانیه های آخر بلیتس، به محض جابجا کردن پرشتاب مهره ای، با حالتی عصبی روی دکمه های ساعت می کوبیدند. مرد سوم بی صبرانه نبرد را نظاره می کرد. روبروی او یک صندلی خالی بود.

گفتم: “تو بنشین تا من نگاه کنم ببینم می توانم صندلی دیگری گیر بیاورم.”

“من یک پیشنهاد دیگردارم.”

باید به طرفش خم می شدم تا بتوانم از میان هیاهوی موزیک و همهمه ی آدمها متوجه ی حرفش بشوم.

“فکر نمی کنی که خانه ی من مناسب تر و دلچسب تر از اینجا باشد؟”

“فرقی برای من نمی کند.”

این چیزی نبود که می خواستم بگویم. ترسیدم بگوید حالا که اینطوراست می توانیم همینجا بمانیم. نگفت. فقط نگاهم کرد، سری تکان داد، رو برگرداند  و از در بیرون رفت. به دنبالش راه افتادم.

بیرون از کافه  نفس عمیقی کشید و گفت:

“چقدر اینجا عوض شده، بهتراست اسم اش را به جای کافه شطرنج  بگذارند کافه ی پاسور.”

خانه اش در ایندیسه بورت، انعکاسی بود از بودن اش: بی نظم، و در عین حال پاکیزه. با دست اشاره ای به آن بی نظمی کرد و گفت:

“می بینی، من اینجوری زندگی می کنم.”

در لحن اش هیچ ردی از پوزش خواهی نبود.

“نظم مرا بی قرار می کند، به همین خاطر هم همیشه با مادرم دعوا دارم. به محض اینکه اینجا می آید بلافاصله شروع می کند به تر تمیز کردن و سابیدن، و تازه چند روز بعد از رفتن اش من دوباره  بی نظمی دلخواهم را پیدا می کنم. چرا کاپشن ات را در نمی آوری؟ وقتی وسائلم زیادی منظم می شوند، برایم غریبه می شوند. یا در واقع من خودم را آن وقت غریبه احساس می کنم،  یک ناشناس. اگر جایی بروم که زیادی  شسته رفته باشه، خودم رو راحت حس نمی کنم و اغلب هر چه سریع تر می زنم بیرون. دِ برو راحت بگیر بنشین.”

رفتم کنار پنجره، سر میزی که شطرنج اش روی آن قرار داشت، نشستم. از میان دری کشویی که باز بود، سرانجام  توانستم مقر مرکزی در هم ریخته ی یو اِن را ببینم: یک تخت بزرگ قدیمی چوبی، و روی آن کپه ای از بلوزو پیراهن و تی شرت و دامن و لباسهای زیر تازه شسته شده.

“چی می خواهی بنوشی؟” صدایش را از آشپزخانه شنیدم. “شراب دارم، آبجو هست، و البته قهوه و این جور چیزها.”

“برای من فرقی نمی کند.”

در درگاهی آشپزخانه ظاهر شد:

“ببینم، برای تو چیزی هم فرق می کند؟ پورت دوست داری؟”

از ذهنم گذشت: تیپیک نوشیدنی زنانه.

“آره، خوب است. می چسبد.”

مهره های شطرنج را مرتب چیدم و از قاب پنجره به واگن های روشن قطاری چشم دوختم که از پل روبروی خانه اش می گذشت. صدای قطار از ورای شیشه های دو جداره  قابل شنیدن نبود.

“چه نوع موزیکی بگذارم؟”

درست به موقع جلوی خودم را گرفتم تا نگویم فرقی برایم نمی کند.

“هر چه که تو ترجیحن گوش بدهی.”

موسیقی اسپانیایی گذاشت. ترنم گیتاری آرام که با صدای گرم و رسای زنی همراهی می شد و مرا به جاهایی دور می برد، درست مثل قطاری که حالا تاریکی شب را می شکافت و مدام دور و دورتر از من و جایی که من بودم، پیش می رفت. آمد  رو به رویم نشست و دو گیلاس پایه بلند ظریف را از پورت پر کرد. همچنان که گیلاس ام را بالا گرفته بودم گفتم:

“به سلامتی برنده.”

“به سلامتی ما.”

گرمم شد، نه به خاطر یک جرعه پورت که از گلویم فرو لغزید، بلکه از گرمای کلمه ی “ما” که در رگ هایم جاری شد. پیاده ای سپید و پیاده ی سیاهی برداشت، دست هاش را پشت اش قایم کرد و بعد مشت های بسته اش را جلو آورد. به دست چپ اش اشاره کردم. شروع بازی با او بود.

با گشایش اش بلافاصله در صدد حمله برآمد. من برعکس سعی داشتم مهره هایم را به آرامی گسترش دهم. از حرکت های مصمم اش برمی آمد که قصد دارد بازی را هر طور که شده ببرد. وقتی اینطور شجاعانه گشایش کنی که او کرد، یا به خودت خیلی مطمئن هستی، یا سعی داری که چنین تأثیری را القاء کنی. تجربه نشان می دهد روشی که حریف ات خودش را عرضه می کند، اثر زیادی بر افکارت می گذارد. اعتماد به نقس و آرامش همیشه بهترین سلاح های من بوده اند، اما نمی دانم چرا آن شب مرا قال گذاشته بودند. معطل بودم که چرا در مقابل این زن اینقدر ناآرام و پریشانم. دلیل اش صرفن به این برنمی گشت که بازی سر راه یابی من به یو اِن بود، یا به دکمه های بولوزش که برای گشوده شدن تلاش می کردند از جا کنده شوند.

یک دفعه هراس خودم را دیدم. هراس از عریان بودن. می ترسیدم که او روان مرا در آینه ی صفحه شطرنج ببیند. احتمالن او تنها با مهره ها بازی نمی کرد، بلکه مشغول کاویدن دورترین گوشه های هزارتوی من هم بود. یا اینکه شاید داشت تردیدهای خودش را سبک سنگین می کرد، در حالیکه من در بازی او چیزی نمی دیدم بجز7E- 4H. اعتراف می کنم که او بهتر از آنی بازی می کرد که من انتظارش را داشتم. وانمود می کردم که کنترل همه چیز را در دست دارم، اما با وجود اینکه پوزیسیون من  بهتر بود و در واقع نمی بایست هیچ نگرانی یی به دل راه می دادم، باز هم بی قراری ام از بین نمی رفت. چنین احساسی را هرگز در خودم سراغ نداشتم، حتا مواقعی که مرتب شطرنج می زدم و در مقابل حریف هایی قرار می گرفتم که به  مراتب بهتر از او بازی می کردند.

حمله اش را که مهار کردم، دست به یک ضد حمله از جناح راست زدم. تا ستون دفاعی اش را محکم کند، قلعه ی کوچک رفت. با سوارهایم محاصره اش کرده بودم، و هر چقدرحلقه ی محاصره را تنگ تر می کردم، او هم با سرعت بیشتری حلقه ای از موهاش را دور انگشت اشاره اش تاب می داد.

حالا که در موضع برتر قرار گرفته بودم، خودم را امن تر احساس می کردم. بازی داشت دقیقن همان طور گسترش می یافت و پیش می رفت که من طرح اش را ریخته بودم. بعد از یک محاسبه ی پیچیده  برآوردم این بود که با قربانی دادن یک فیل و دو پیاده می توانم او را در پنج حرکت مات کنم. می دیدم اش که حسابی به تنگنا افتاده، اما هیچ نشانه ای که بخواهد تسلیم شود در او نمی دیدم. خیره به صفحه ی شطرنج  در پی راه فراری می گشت، اما من مطمئن بودم که چنین راهی وجود ندارد.

سیگاری گیراندم و با خیال راحت به اشیاء دور و برم نگاه کردم، اشیایی از سرزمین های مختلف، نشانه هایی از هر کدام از اکس هاش. صفحه ی سی دی به پایان رسیده بود، اما او چنان در افکارش غوطه ور بود که نبودن موزیک را احساس نمی کرد. و آنوقت، به یکباره دست به یک حرکت غیر منتظره  زد، امکانی که از دید من پنهان مانده بود. با پیش راندن یک پیاده راه فیل اش را که در گوشه ای ایستاده بود، باز کرد و به این طریق یکهو نیروی کافی در اختیارش قرار گرفت تا از خودش دفاع  کند. پیاده اش را می توانستم بزنم، اما در آن صورت قربانی هایم برای هیچ و پوچ به هدر می رفتند. حالا با این اشتباه کوچک همه چیز عوض شده بود.

گاه یک اشتباه می تواند همه ی موجودیت ات را زیر و رو کند. تا خودت را نبازی، آنرا تا حد چیزی بی اهمیت تقلیل می دهی. آنوقت تمام انرژی و نیرویت را به کار می اندازی تا آن اشتباه را جبران کنی. اما “جبران کردن” پوچ ترین مفهومی است که آدمها اختراع کرده اند و به این وسیله سر خودشان را شیره می مالند. آبی که ریخته ای هرگز نمی توانی به همان شفافی به لیوان بازش گردانی.

از آن لحظه به بعد او حمله ی مرا دفع کرد، و به محض اینکه فرصت یافت وزیرش را با وزیر من تعویض کرد و پوزیسیون برتر را به چنگ آورد. یکی از رخ هاش را یک خانه جلوتر برد و رخ دیگرش را خدنگ پشت آن گذاشت. دو پیاده ی ضربدری که توسط فیل محافظت می شدند، خطر بزرگی را برایم شکل می دادند. به شدت عصبی شده بودم. زبانی که گمان می کردم خوب به آن مسلط هستم و امیدوار بودم که بتوانم خودم را توسط آن بیان کنم، ازم سلب شده بود. حالا دیگر صرفن مسئله ی باختن برایم مطرح نبود، بلکه هر حرکتی که از این پس او انجام می داد مثل این بود که من یک لایه از مردانگی ام را از دست می دهم.

به اکس ایرلندی اش فکر کردم، همان مردی که با قدرت و اطمینان قدم به قدم او را به محاصره انداخته و مات اش کرده بود. دیگر نمی توانستم خودم را در پوزیسیون او قرار دهم. حالا باید با تمام نیرو سعی می کردم تا دست کم بازی را به مساوی بکشانم. امید مذبوحانه ای که به خودت می دهی وقتی ناامید تر از هر زمان دیگری هستی. وحشتناک است که یک موقعیت قبلن متصرف کرده را از دست بدهی. درست مثل موقعی که در محیط خودت از داشتن موقعیتی والا لذت می بری، و بعد به یکباره از جایی سر در می آوری که در آن هیچکس نیستی، یک صفر. آنوقت باید تمام استعدادهایت را فرا بخوانی تا حداقل خودت را به موضع برابر بکشانی.

به یکباره خودم را دیدم در خانه ای ناآشنا، پر از اشیاء غریبه، نشسته در برابر یک زن هوس انگیز بلوند، در کشاکش تردیدی برآمده از ریتم متغیر بازی. انگار از لابلای دود سیگارم بر صفحه ی شطرنج رویاهایم را می دیدم که نقش بر زمین می شدند. می دیدم که چگونه فضای حرکتی ام مدام محدود و محدود تر می شود. هیچ چیز بدتر از این نیست که دریابی دیگر قادر به پیش روی نیستی، در حالیکه راهی هم که پشت سرت است بسته شده باشد. شاه من در چنین نقطه ای ایستاده بود: در میانه ی میدان، همچون تندیس ترک خورده ی قدرت. قلعه ام، ایزوله شده و بی ثمر  فقط می توانست در باریکه راهی محدود هی جلو عقب کند. سربازهایی که در ابتدا با شجاعتی کور قربانی شده بودند، حالا می توانستند نقش مهمی بازی کنند، اما آن سه پیاده ای  که من هنوز داشتم، مثل سربازهایی تنها که رفقایشان را در نبرد از دست داده باشند، اینجا و آنجا پراکنده بودند. اسب زخمی ام در یک دایره ی تنگ، بی قرار در جستجوی سوارش جست و خیز می کرد. رویای یورتمه رفتن در تپه ها و دشتهای فراخ را هنوز در سر داشت، اما دیگر فضایی برای این کار نداشت. تازه می بایست  پشتیبان دو تا از سربازها هم می بود.

ناگهان دیدم که حریف ام یکی از رخ هاش را طوری جابجا کرد که من می توانستم در یک حرکت چنگالی، با اسب ام کیش بدهم و متعاقبن آن رخ را ازش بگیرم. با این حرکت مساوی شدن که رو شاخش بود هیچ، حتا دوباره امکان برنده شدن ام می رفت. نمی توانستم باور کنم که او در اواخر بازی چیز به این مهمی را ندیده باشد. کسی که از همان ابتدا  آنقدر جسورانه بازی کرده و مرا به هماوردی طلبیده بود، حالا چطور امکان داشت که حرکت بعدی ام را پیش بینی نکرده باشد؟ به او نگاه کردم، اما از حالت چهره اش چیزی دستگیرم نشد. حسی خلیده در من می گفت که او به عمد این کار را کرده است. برای اولین بار در طول بازی سکوت را شکستم.

“چرا این کار را کردی، مگر نمی بینی که اینطوری رخ ات رو از دست می دهی؟”

شانه اش را بالا انداخت:

“یک اشتباه لپی، پیش می آید.”

عکس العمل بی تفاوت اش حدس مرا تقویت کرد. اگر او به عمد شرایطی فراهم کرده باشد تا من در پوزیسیون بهتری قرار بگیرم، نمی توانستم آن را بپذیرم. در چنین چیزی ترحم می دیدم. پیروزی یی که به تو تقدیم شود، به مراتب غیر قابل تحمل تر از یک شکست است.

پیشنهاد مساوی بهش کردم، اما او قاطعانه رد کرد. شاید تلاش می کرد به این طریق غرور مرا نجات دهد. احتمالن قصد داشت مرا به یو ان راه بدهد، اما خیلی ساده نمی توانست عاشق من شود. چون زن ها مجذوب قدرت می شوند، و من چیزی برای عرضه کردن نداشتم جز شکست هایم. بنابراین او داشت قدرت خودش را به من تفویض می کرد تا خود را فروتر کند. می خواست که من دست کم در این زمینه مزه ی پیروزی را بچشم، قصد داشت چیزی از تن اش و چه بسا از روحش هم قربانی کند تا تنهایی یی را که من به آن محکوم شده بودم، کاهش دهد. چراکه قطعن طی مدت زمانی که ما همدیگر را می شناختیم، پی برده بود که من چقدر تنها هستم، چقدر خودم را غریبه احساس می کنم و چه مأیوسانه تلاش دارم تا ارتباط برقرار کنم و خودم را با این فرهنگ وفق بدهم. بدون تردید می دانست که من خودم را مثل بازیگری حس می کنم که سر و کله اش در نمایشنامه ای اشتباهی پیدا شده باشد. طبعن او می خواست که من احساس در خانه ی خود بودن داشته باشم. اما چطور می توانی خودت را جایی در خانه احساس کنی که صفحه ی شطرنج یکسان است، در حالی که از مهره های تو تنها تعداد معدودی برجا مانده اند.

حالا، در آستانه ی این برد که هر منطق ای را به زیر می کشید، غرورم در خطر بر باد رفتن قرار گرفته بود. گاه مفهوم پوچی در پیروزی آشکارتر می شود تا در شکست. شکست که می خوری، دست کم می توانی پی علت های آن بگردی و ببینی آیا هنوز چیزی برای نجات دادن مانده است، غرورت مثلن، و یا شور مبارزه.

روشن بود که بازی چگونه به پایان خواهد رسید ، اما او همچنان به بازی ادامه می داد. حتا به نظر می رسید که دارد لذت بیشتری از بازی می برد. رخ ام را با رخ اش تعویض کردم، و پیاده ی آخرین ستون سمت چپ را پیش راندم. وقتی سرباز به  آن سوی سر حد رسید و من داشتم به دنبال وزیرم می گشتم، او با انگشت اشاره اش شاه خود را سرنگون کرد و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد. در نگاهش چیزی دیدم که هرگز ندیده بودم. منتظر ماندم تا چیزی بگوید، هر چه که باشد، از بازی من، در باره ی اکس هایش، راجع به سکس. اما چیزی نگفت. خاموشی اش داشت توی اعصابم می رفت. من فقط بخشی از او را می شناختم که خودش را بیرون می ریخت. پیش از آنکه چیزی به ذهن ام برسد  تا سکوت را بشکنم، با سئوالی غافلگیرم کرد.

“ببینم، تو راجع به من چی فکر می کنی؟”

گیلاس خالی ام را  پر کرد و ادامه داد:

“تو آدم خاصی هستی. من خیلی تحسین ات می کنم.”

“من فکر می کنم که تو… راستش من تو را تحسین می کنم، چون اینهمه شهامت داری که خودت باشی، اینقدر صریح و عریان.”

به خنده افتاد.

“من؟ من یک بوقلمون هستم. توی هر محیطی رنگ عوض می کنم.”

جا خورده از حرفش، خواستم چیزی در نفی آن به زبان بیاورم، اما او ادامه داد:

“من فقط نقش بازی می کنم، نقش زنی با اعتماد به نفس زیاد. من یک شخصیت قوی را بازی می کنم، در حالیکه وقتی تنها هستم خودم را ضعیف حس می کنم. برای همین هم هست که دلم می خواهد همیشه میان آدمها باشم تا بتوانم خودم را راحت مخفی کنم. می دانی چرا من اینقدر پرحرفی می کنم؟ برای اینکه می توانم به این وسیله حواس دیگران را پرت کنم تا امکانش را نداشته باشند به درون من نفوذ کنند. من ظاهرم را پیشکش شان می کنم تا بتوانم از باطن ام محافظت کنم. راستش من به هیچ وجه نمی خواهم تابو شکنی کنم، ولو اینکه خیلی از آدمها احتمالن این طور فکر کنن. من فقط می خواهم مورد توجه قرار بگیرم، دلم می خواهد کسی باشم. این هم که می بینی من اینقدر از سکس حرف می زنم، به این خاطر است که می دانم این نقطه ضعف خیلی ها است. در واقع با در پیش گرفتن موضع حمله،  پیشاپیش از خودم دفاع می کنم. با این کار خودم رو آزاد و قوی حس می کنم. اما وقتی کسی را دور و برم نداشته باشم، یک دفعه با یک خلاء مواجه می شوم. آنوقت احساس تنهایی به ام دست می دهد  و وحشت برم می دارد. وحشت از تنها ماندن. ولی هر بار که رابطه ی جدیدی پیدا می کنم، معلوم می شود که من هیچ وقت نمی توانم خودم را تمامن در اختیار کسی بگذارم. به محض اینکه یک مرد خیلی به من نزدیک می شود، خودم را به رویش می بندم، طوریکه قادر نباشد تهی بودن مرا کشف کند. این هم که غیرممکن است که بطور دائمی همان رل همیشگی را بازی کنی. بالاخره لحظه ای سر می رسد که دیگر نمی دانی چه کسی هستی. آنوقت ترس برت می دارد که مبادا نقش ات رو شود، و می زنی به چاک.

تو گفتی که مرا تحسین می کنی چون من اینهمه صریح و عریانم. اما چنین چیزی اصلن حقیقت ندارد. این فقط یک ماسک است که من در زندگی روزمره می زنم. شاید باز بودن اینجا بهترین ماسک باشد، اما در هر صورت ماسک است. راستش مانده ام که عریانی کامل اساسن وجود داشته باشد. وقتی می خواهی چیزی را عمدن به دیگران نشان بدهی، مفهومش این است که سعی داری چیز دیگری را پنهان کنی. و هر قدر هم که آدم خود نما تری باشی، به همان نسبت چیزی را که می خواهی پنهان کنی عمیق تر در تو ریشه دوانده است.

نمی دانم چرا دارم اینها را برای تو می گویم. شاید علت اش این باشد که تو از معدود آدمهایی هستی که می توانند خوب گوش بدهند. راستش هیچکس واقعن گوش نمی دهد، به نظر می رسد که هر کسی صرفن می خواهد خودش را خالی کند. من هم درست مثل همه ی آنهای دیگر. زیاد که حرف بزنی، کمتر فکر می کنی و همه چیز در سطح باقی می ماند.”

آهی کشید و نگاه به نگاهم دوخت:

“اما من توی تو عمقی می بینم که مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده.”

اولین بار بود که در چشمهایش چیزی از بی انتهایی شبهای شفاف پاییزی را می دیدم. چه باید می گفتم؟ حتا در ذهن ام هم دیگر نمی توانستم به  جمله ای شکل دهم. شاید می بایست کاری می کردم، سیگاری می گیراندم، پورت ام را سر می کشیدم، نگاهی به ساعت مچی ام می انداختم، یا دستم را روی دستش می گذاشتم. اما قادر به حرکت نبودم. مات شده بودم. اکس مات.

(این داستان در اصل به زبان هلندی نوشته شده و در یک آنتولوژی از نویسندگان مختلف  به نام “آینه های خارجی” در هلند به چاپ رسیده است.)