خسرو گلسرخی دلقک سیاسی و مولا علی نخستین سوسیالیست جهان!

ناما جعفری | نویسنده
____________________
خسرو گلسرخی، این به‌اصطلاح شاعر، روزنامه‌نگار و «قهرمان» انقلابی، در حقیقت یکی از مضحک‌ترین و بی‌فایده‌ترین شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران است که با نادانی بی‌حد، خودنمایی بیمارگونه و ژست‌های توخالی، نه تنها هیچ دستاوردی برای جامعه نداشت، بلکه به یک نمونه عبرت‌انگیز از حماقت سیاسی تبدیل شد. آنها که او را اسطوره می‌دانند، یا کورند یا خودشان قربانی همان سطحی‌نگری‌ای هستند که گلسرخی را به چنین موجود پرهیاهو و بی‌محتوایی بدل کرد. این نقد، پرده از نادانی عمیق، فرصت‌طلبی شرم‌آور و بی‌مسئولیتی فاجعه‌بار گلسرخی برمی‌دارد و نشان می‌دهد چرا او نه یک مبارز، بلکه یک دلقک سیاسی بود که صحنه را به آتش کشید و خودش سوخت.
1. نادانی فکری: شعارهای بی‌مغز به جای اندیشه گلسرخی خود را یک مارکسیست دوآتشه جا می‌زد، اما اگر مارکس زنده بود و نوشته‌های او را می‌دید، احتمالاً از خجالت سرش را زیر خاک می‌کرد. شعرها و مقالات گلسرخی، که برخی با وقاحت آنها را «ادبیات انقلابی» می‌نامند، چیزی جز مشتی فریاد بی‌سر و ته و کلیشه‌های چپ‌گرایانه نبودند. گل‌واژه‌هایش یک مشت جمله‌های بی سر و ته که حتی یک خط تحلیل درست‌حسابی از جامعه ایران توش پیدا نمی‌کنی. او نه مارکسیسم را فهمیده بود، نه اقتصاد ایران را می‌شناخت، و نه حتی زحمت داده بود یک کتاب درست بخواند. فقط بلد بود با صدای بلند شعار بدهد و ادای روشنفکرها را دربیاورد.
سخنرانی‌اش در دادگاه سال 1352، که هوادارانش مثل یک توالت رفتن ازش یاد می‌کنند، اوج این نادانی بود. گلسرخی به جای اینکه مثل یک آدم عاقل از خودش دفاع کند یا حداقل یک نقد درست به حکومت بزند، شروع کرد به رجزخوانی و قاطی کردن امام حسین با مارکس! این نمایش مسخره.
اگر این شجاعت است، پس هر دیوانه‌ای که وسط خیابان فریاد بزند هم قهرمان است!
گلسرخی مثل یک بازیگر ناشی، هر جا باد می‌وزید، همان‌جا می‌رفت.
حتی وقتی به محافل چپ پیوست، باز هم همان دلقک خودنما بود. به جای اینکه مثل آدم‌های جدی به یک سازمان سیاسی درست‌حسابی بپیوندد و مبارزه منظم کند، شروع کرد به چریک‌بازی و ژست‌های نمایشی. ارتباطش با گروه‌های مسلح نه از سر تعهد، بلکه از میل به دیده شدن بود. گلسرخی چنان غرق در فانتزی قهرمانی خودش بود که حتی یک لحظه فکر نکرد این بازی‌های احمقانه چه بلایی سر بقیه می‌آورد. این یعنی نادانی در حد المپیک!
خودشیفتگی بیمارگونه: ژست به جای عمل اگر یک کلمه بتواند گلسرخی را تعریف کند، آن کلمه «خودشیفته» است. او عاشق این بود که همه نگاهش کنند، تحسینش کنند و ازش یک قهرمان بسازند. تمام کارهایش، از شعرهای درپیتش گرفته تا کارهای سیاسی‌اش، فقط برای این بود که وسط صحنه باشد. مقالاتش در نشریاتی مثل «آیندگان»؟ مشتی نوشته سطحی که هیچ تحلیل درست‌حسابی توش نبود. شعرهایش؟ تلاش ناشیانه برای تقلید از شاعرانی دیگر، که فقط باعث خنده می‌شد. گلسرخی فکر می‌کرد با چند خط شعر پرشور و چند شعار بلند، دنیا را عوض می‌کند. خب، نکرد! فقط چند نفر دیگر را هم بدبخت کرد.
این خودشیفتگی در بی‌مسئولیتی او هم دیده می‌شد. گلسرخی هیچ‌وقت به عواقب کارهایش فکر نکرد. وقتی با گروه‌های چریکی قاطی شد، حتی یک نقشه درست‌حسابی نداشت. خسرو گلسرخی حتی یک ذره عقل نداشت که بفهمد مبارزه سیاسی شوخی نیست و ژست قهرمانی به تنهایی کافی نیست.
افسانه‌سازی احمقانه: قهرمان قلابی بزرگ‌ترین فاجعه گلسرخی این بود که بعد از مرگش، یک مشت روشنفکر ساده‌لوح و احساساتی او را به یک اسطوره تبدیل کردند. اسطوره؟ برای چی؟ برای اینکه چند تا شعر بی‌محتوا نوشت؟ برای اینکه چند تا شعار داد؟ گلسرخی هیچ دستاورد واقعی نداشت. نه یک کتاب مهم نوشت، نه یک حرکت سیاسی موفق انجام داد، نه حتی یک مقاله درست‌حسابی منتشر کرد. تمام چیزی که ازش موند، یک تصویر رمانتیک مسخره است که فقط به درد فیلم‌های درجه سه می‌خوره.
هنوز عده‌ای او را قهرمان می‌دونن. این یعنی بعضی‌ها هنوز از نادانی او درس نگرفتیم. گلسرخی یک قهرمان نبود؛ یک آدم پوچ و مشنگ بود.
خسرو گلسرخی یک فاجعه مزخرف بود: یک دلقک خودشیفته که با نادانی، فرصت‌طلبی و ژست‌های توخالی، که هیچ فایده‌ای برای ایران نداشت. او نه شاعر بود، نه روشنفکر، و نه مبارز. فقط یک آدم پرمدعا بود که فکر می‌کرد با چند شعار و چند ژست می‌تونه چیزی را عوض کنه.
هر نادانی که هنوز او را ستایش می‌کنه، یا چیزی از تاریخ نمی‌فهمه، یا یه ابله است، برای دیدن نمایش‌های بی‌محتوا.

دیدگاهتان را بنویسید