| پیر مرگ | رسول آباديان |

حسین مرتضاییان آبکنار، امیرحسین رسایل، رسول آبادیان، اسد امرایی، حسن محمودی

رسول آبادیان

یک روز در میان بهت همه ی اهالی خانه گفته بود:«این کتاب را که تمام کنم می میرم» وبه عادت همیشه چای سرد عصرانه را سر کشیده بود و شروع کرده بود به خواندن. 
کتاب از آن کتاب های قطور نبود که همیشه لاجرعه می خواندشان و هیچ کس نمی دانست کجا پنهانشان می کند،از صبح که همه دیده بودندش بر عکس همیشه سر جایش یعنی زیر درخت انجیر نبود. 
فرو رفته در صندلی رنگ و رو رفته ای که هیچ کس تاریخ ورودش را به خانه نمی دانست درست وسط حیاط نشسته بود و کتاب کم حجمی را با ولع مطالعه می کرد. 
دیگر کنجکاوی در این مورد که مثلا او با کتاب هایی که می خواند چه می کند و چطور در هر ساعت از روز بدون آن که از کسی کمک بخواهد با صندلی اش در یک نقطه از خانه دیده می شود مسئله ای کهنه بود و تلاش برای بیشتر فهمیدن نتیجه ای نداشت. 
اهالی خانه این بار باورش کرده بودند،با آن شوری که او در خواندن کتاب داشت ملکه مرگ در یک قدمی اش پرسه می زد پس به فکر چاره افتادند و هر بار به بهانه ای کتاب را از او می گرفتند و کاغذ چرکمرده ی لای صفحات را که نشان دهنده میزان خوانده شدن کتاب بود به چند صفحه ی قبل منتقل می کردند. 
در باور اهل خانه پیرمرد دیگر رفتنی بود،هفته ها گذشت و صفحات خوانده شدند و تکرار شدند بدون آن که او به این بازی مکرر پی ببرد. 
بی دردسر ترین آدم روی زمین حالا وضعیتی نگران کننده داشت و همه چهارچشمی مواظب بودند که کتابش را تا آخر نخواند،بر گرداندن صفحات کتاب به عقب حالا دیگر به یکی از وظایف روزانه تبدیل شده بود و همه در یک تصمیم ناگهانی به شیفت بندی شدنش رای دادند و این کار تا لحظه ی ورود شبانه ی پیرمرد به رختخواب ادامه پیدا می کرد. 
سال ها بود که هر شب سر ساعت به رختخواب می رفت و سر ساعت همراه دیگر اعضای خانه بیدار می شد و بعد از یک دوش آب سرد همه ی کارهای شخصی اش را انجام می داد و روی صندلی آرام می گرفت و مطالعه می کرد.کتاب هایی که می خواند شکل و شمایل کتاب های روز را داشتند اما این که او آن ها را از کجا می آورد دیگر سوالی پیش پا افتاده بود که همه از صرافت اش افتاده بودند. 

اوهمیشه یک کتاب بیشتر نداشت ،کتابی که در لحظه مشغول خواندنش بود وانگار پس از خوانده شدن پرواز می کرد و می رفت و یکی دیگر پرواز کنان می آمد و جایگزین اش می شد. 
کتاب کوچکی که قرار بود پایان اش مرگ باشد یک کتاب معمولی بود که حالا مثل یک پرنده اسیر شده بود ،پرنده ای که هر بار بال و پر تازه اش قیچی می شد و باید در انتظار رشد دوباره شان می ماند. 
همه چیز پیش از آن که فکرش را می کردند به حالت عادی برگشت چون خواندن کتاب دیگر تمامی نداشت و همه با یک حس وظیفه شناسی کامل کارشان را انجام می دادند. 
ماه ها گذشت و پیرمرد فقط چند صفحه را می خواند و بازمی خواند تا این که دلهره ای عمیق در یک لحظه تمام خانه را به سکوتی معنا دار کشاند.می شد تمام شدن کتاب را تا ابد به تعویق انداخت اما با فرسودگی های روز افزون اش باید چه می کردند؟ کتاب به گونه ای دیگر داشت تمام می شد و پیرمرد بهت زده به کتاب های عجیبی نگاه می کرد که دیگران او را به خواندن آن ها تشویق می کردند وباز کتاب خودش را که از شدت دست به دست شدن به شکل کتاب های عهد عتیق در آمده بود می خواند و می خواند. 
چند هفته بعد با آن کتاب معمولی مانند یک شیئ مقدس رفتار می شد، آن قدر کهنه شده بود که با هر باردست به دست شدن بخشی از آن پودر می شد. کلمات اش دیگر مفهوم نبودند و دیگربه جز لکه های سیاه به هم پیوسته چیزی دیده نمی شد و پیرمرد هم مثل همیشه به لکه ها خیره می ماند بدون آن که شکایتی از نا مفهومی کلمات داشته باشد. 
در حرکات اوهیچ انتظاری برای مرگ دیده نمی شد و نظم روزانه اش دست نخورده بود اما دلهره های نزدیکی حس مرگ به دل اهالی خانه چنگ می انداخت،کتاب روز به روز فرسوده تر می شد و گفته ی پیرمرد هر روز پژواک گسترده ای پیدا می کرد. 
کار کتاب به جایی رسید که دیگر نمی شد آن را در دست گرفت.شیرازه اش از هم پاشیده بود و صفحات ترد و شکننده اش با هر بار دست به دست شدن دود هوا می شدند. 
چند هفته بعد از کتاب چیزی به جز ذراتی ریز باقی نمانده بود .ذراتی که بیشتر از یک کف دست جا نمی گرفتند. 
وظایف روزانه به نحو احسن انجام شد و پیرمرد درست مثل همیشه کارهای شخصی اش را انجام داد و روی صندلی اش نشست ، آخرین ذرات کتاب را میان دستان او خالی کردند و پیرمرد هم شروع کرد به خواندن انگار که کتاب برای او همان کتاب روز اول بود. 
اهالی نگران خانه به دور پیرمرد حلقه زدند و او با هر بار ورق زدن بخشی از ذرات کتاب را در هوا منتشر می کرد و چشمانی نگران که به دست های او خیره شده بودند تا لحظه ی آخر ناپدید شدن کتاب را دیدند. 
حلقه را تنگ تر کردند.پیرمرد خیره به کف دست های خود نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه کرد. 

دیدگاهتان را بنویسید