چرا مینويسم؟
متن حاضر پاسخی است به اين سؤال
چاپ اول، مجله آرش، شماره ۶۵ ـ سال ۱۳۷۶
برگرفته از سایت دوات
هرگز آرزو نکرده بودم نویسنده شوم. همه چیز با یك ساعت مچیی وستاندواچ شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.
كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشهی اتاق و یكی دو ساعتی میشد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را میجویدم. پدر كه با جدیت و علاقهی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: «چرا مثل خر توی گل گیر كردهای؟»
من نمیدانستم خر چطور توی گل گیر میكند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرد بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.
آن روز درس تازهای داشتیم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را میفهمیدم چیست، چیزی را باید عینا رونویس میكردیم. نه یك بار، نه دو بار، گاهی بیست سی بار. حساب را هم میفهمیدم چیست، چیزی را باید در چیزی ضرب میكردیم یا از چیزی كم میكردیم یا به چیزی اضافه میكردیم. و مگر در زندگی روزمره كار دیگری غیر از این میكردیم؟ اما نوشتن «انشاء» چیز تازهای بود.
پدر گفت: «این كه چیزی نیست.»
راست میگفت. برای پدر هیچ چیزی چیزی نبود. كارگر شركت نفت بود و شش كلاس بیشتر نخوانده بود اما هم او بود كه برای اولین بار در ده زادگاهش زورخانه دایر كرده بود؛ پایگاهی برای تبلیغ عقایدش(پدر بفهمی نفهمی تودهای بود). هم او بود كه با مكاتبات پیگیرش به این مقام یا آن، سرانجام، پای پست را به ده زادگاهش باز كرده بود؛ و بعدها پای برق را؛ حمام بهداشتی و كلانتری را؛ تلفن را. این را همه میدانستند. اما پدر كار دیگری هم كرده بود كه جز من هیچكس دیگری نمیدانست،. پدر نمیدانست كه روزی من آن كشوی سحرآمیز را كه قلمرو ممنوعهی او بود، بازكردهام و، میان اشیاء مرموزی كه آنجا بود، دست بردهام به كتابی كه در صفحهی اولش وصیت كرده بود: «هیچ یك از فرزندانم حق ندارد تا زمانی كه در قید حیات هستم این كتاب را بخواند.»
برای پدر نوشتن انشاء چیزی نبود. برای من اما نوشتن معنای اطاعت را داشت. چیزی را باید میگذاشتند جلووم و به من تكلیف میكردند از روی آن بنویسم. و این كاری بود كه، بهواقع، در تمام موارد زندگی میكردیم. گفتم: «آخر چطور؟ باید چیزی باشد كه از روی آن بنویسم!»
گفت: «از روی فكر خودت بنویس.»
با حیرت نگاه كردم به او. اول بار بود كه اهمیت داده میشد به فكر من.
گفت: «موضوع انشاء چیست؟»
گفتم: «فایدهی گاو.»
گفت: «خب، گاو حیوان مفیدی است. هر فایدهای كه دارد، یكی یكی بنویس.»
بیآنكه حیوان مفیدی باشم، مثل گاو، خیره شدم به پدر، چه چیزی را باید مینوشتم آخر، به عمرم گاو ندیده بودم من. همهاش لولههای نفت بود و ماشین و كشتی و اسباب و آلات صنعتی.
وقتی گفت «گاو به ما شیر میدهد» حیرت من بیشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و دیده بودم همهی هشت بچهای كه بعد از من به دنیا آمده بودند مادرم شیرشان را از داخل قوطی حلبییی فراهم میكرد كه رویش به انگلیسی نوشته شده بود Milk Klim. شكل این قوطی هم هیچ شباهتی نداشت نه به پستانهای گاو، نه به پستانهای مادرم.
اول بار بود از من خواسته شده بود فكر بكنم؛ آن هم دربارهی موضوعی كه هیچ شناختی نداشتم از آن. و تازه چقدر؟ یك صفحهی تمام. و حالا همهی آن چیزی كه من دربارهی گاو میدانستم به یك خط هم نمیرسید. نمیدانم پدر در چشمهام درماندگی كدامیك از حیوانات روستایشان را دیده بود كه دلش به حالم سوخت. دفتر را برداشت، صفحهای از وسط آن جدا كرد و قلم را بر كاغذ گذاشت.
در سكوت خیره شدم به گره ابروان؛ و به دستهاش كه از راست به چپ روی كاغذ میلغزید و هر بار كه به آخر سطر میرسید با قاطعیت و اطمینان كمی پایین میسرید. صدای خشخش قلم بر كاغذ، در آن سكوت اتاق، صدای جادویی ِ اتفاقی بود كه جنس آن را نمیشناختم. در چهرهی پدر حالت خدایی را میدیدم كه از هیچ، چیزی را خلق میكرد. یك ربع بعد، كاغذ را انداخت جلووم و گفت: «حالا همینها را با خط خودت بنویس توی دفترت، و وقتی معلم صدایت كرد بخوان.»
كلاس در سكوت و حیرت فرو رفته بود. انشایی كه من خوانده بودم هیچ ربطی نداشت به پرت و پلاهایی كه دیگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز كسی در نگاهش آنهمه تحسین نثار من نكرده است كه آن روز معلم كرد. كمكم داشت باورم میشد كه آن انشاء را واقعا خود من نوشتهام. معلم به آرامی دست كرد و از جیبش یک ساعت وستاندواچ بیرون آورد و گفت: «این هم جایزهی انشای بسیار زیبایی كه نوشتهای.» بعد رو كرد به كلاس: «تشویقش كنید!»
بیهوش نشدم، اما عكسالعمل آدمی مثل من در موقعیتی مثل آن، بیهوشی است. آخر، قیمت یك ساعت وستاندواچ دهها برابر قیمت یك چتر بود كه همهی دوران كودكی در آرزویش بودم و هرگز كسی برایم نخرید؛ چون نخستین چتر زندگیام را، هنوز باز نكرده، توفانی مهیب از دستم ربود، كوبید به تیر چراغ برق، و لاشهی درهم شكستهاش را چنان با خود برد كه گویی هنوز هم در جایی از این جهان دارد میبردش.
آن روز این معلم انشاء تا حد خدایی در ذهنم بالا رفت. خدایی كه برای سالها متانت شخصیتش الگوی رفتار و زندگیام بود. تا آن روز شوم كه تصویرش در ذهنم شكست و با شكسته شدنش چیزی هم برای همیشه در من ویران شد.
آه ای ساعت وستاندواچ! تو مسیر زندگی مرا عوض كردی. واداشتیام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فكر انشای هفتهی بعد باشم. واداشتیام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روی موضوع هفتهی بعد كار بكنم شاید این بار معلم، نه از جیبش، كه ا گوشهای چتری بیرون یباورد و جایزه بدهد به من.
از جایزه خبری نشد دیگر. اما هر بار كه باران میآمد و من خیس آب به مدرسه میرسیدم یا خانه، به نوشتن چیزی میاندیشیدم که چتری باشد برای لكنت حضورم.
یك روز، وسط درس علم الاشیاء، فراش مدرسه در اتاق را باز كرد؛ به پچیچ چیزی با معلم گفت و كاغذی را به دستش داد. هیچگاه از پچپچه بوی خوشی نمیآید. چیزی را در هوا منتشر میكند كه ذاتِ ناامنی است.
معلم صدایم كرد. حفرهای در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و را افتادیم. از راهرو كه پیچیدیم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدیر مدرسه پیدا شد؛ و در قا اریب در، چهرهی چند نفر دیگر كه آنجا به صف بودند؛ از كلاسهای بالاتر؛ همگ رنگپریده؛ لرزان. چیزی مرا به این صف ترسخورده و پریشان گره میزد. برای یك آن، حضورشان مرا بیرون كشید از تنهایی در برابر مصیبتی كه نمیشناختم اما در ذرات فضا معلق بود.
به دفتر مدیر وارد شدم. سكوتی سنگین همانجا دم در میخكوبم كرد. مدیر بیهیچ كلامی نگاهم كرد. هیچ چتر حمایتی در این نگاه نبود. آرام برگشت به سمت دیگر اتاق؛ آنجا كه عینكی دودی روی عضلات یخزدهی صورتی سنگی سكوت كرده بود. آنچه رمز و راز میدهد به سكوت كسی كه تو را احضار كرده است سرنوشت شومی است كه برایت رقم زده است. این سكوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشنای دیگر، باز هم از كلاسهای بالاتر، به صف لرزان ما پیوست. عاقبت، آن صورت سنگی به سخن درآمد از پشت عینك دودی: «راه بیفتید!»
به كجا میرفتیم؟ میرفتیم؟ چه پرسش ابلهانهای! هر كسی میرود لابد میداند به كجا. ترسِِ از «مكان» هنگامی لگام میگسلد كه ترا ببرند. به كجا میبردندمان؟
خیابانی اصلی شهر را به دو قسمت میكرد: یك سو خانههای كارگران بود و سوی دیگر، با فاصلهای به پهنای یك میدان، خانههای كارمندان. ماشین لندروری كه ما را میبرد پیچید به سوی منطقهی سرسبز كارمندان. چنگ میزدم، مثل چنگ زدن نابینایی در نور، به هر چه از ذهنم میگذشت مگر اندكی روشنا بتابانم به سرنوشتی كه پنهان بود. چهرهی پدر را میدیدم كه هفتهای بود عبوس بود و درهم بود. لكهی كوچكی از روشنا افتاد روی روزنامهای كه پیش پای پدر بود. پدر نشسته بود روی قالی؛ زانو ستونِ دستها؛ و دستها ستونِ پیشانی. كسی جرئت نمیكرد سوال بکند از پدر. دزدیده از گوشهی چشم نگاه كردم. تیتر درشت روزنامهی كیهان زیر نگاه خیرهی پدر له میشد: «عاملان قتل منصور دستگیر شدند.» یادم آمد به شبی كه پدر، با آن همه هیبت و نفوذ، مثل بچهای، میگریست تا خود صبح و به هقهق دم میگرفت بیوقفه: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.»
چه اتفاقی افتاده بود؟ از چه چیزی توبه میكرد؟ هیچگاه نفهمیدم. اما این را میدانم كه از فردای آن روز عكسی روی دیوار اتاقمان ظاهر شد كه زیرش نوشته شده بود: «مرجع تقلید شیعیان جهان حضرت آیتالله العظمی روحالله الموسوی الخمینی». ب ظهور این عكس، آن پدری كه ما بچهها را به هوا میانداخت، توی هوا بغل میکرد میخندید و تصنیف «گل پری جون» را میخواند، برای همیشه از خانه ما رفت و به جای او مرد عبوسی آمد كه به ما امر و نهی میكرد؛ تهریشی داشت، تسبیح میانداخت و به هر خانهای كه پا مینهاد، پیش از هر چیز، دستور میداد رادیویشان را خاموش كنند.
ماشین پیچید به سمت خیابانی كه میشناختم و در انتهاش خانهای بود كه از آن فقط ب پچپچه سخن میرفت. بیاختیار برگشتم به سمت بغل دستی كه از من سه سالی بزرگتر بود. با آرنج آرام به پهلویم زد.
ترس را، چمن به چمن، از محوطهی سرسبز جلو عمارت ساواك با خود بردیم تا گره بزنیم به وهم نیمهتاریك راهروی ورودیی عمارت.
هیچ شادی آنقدر بزرگ نبود كه شادیی دیدن معلم انشاء وقتی كه هدایتمان كردند ب اتاقی كه دفتر كار سرهنگ بود. از سرهنگ خبری نبود اما معلم انشاء آرام و باوقا نشسته بود روی صندلی سیاه رنگی كنار میز. پس این معلم مهربان، این خدای زندگیام آمده بود تا چتر حمایتش را بگستراند روی سر «انشاء نویس نابغهای» كه كوچكترین فرد این صف رنگپریدگانِ لرزان بود.
از سر صف شروع شد. ایستاده بودیم به ترتیب قد و من در تهِ صف. جرقهها بود كه از پوستهای ملتهب صورتها برمیخاست وقتی دست سنگین و ورزیدهی سرهنگ فرود میآمد: «چلقوزهای احمق گُه، كی گفته بود پاتونو بذارین تو مسجد؟»
وقتی پوست صورت من گُر گرفت، هیچ چتر حمایتی سایهگستر خفت و تنهاییام نشد. نگاهش كردم. همچنان آرام نشسته بود روی همان صندلی سیاهرنگ، كنار میز. نگاهم كرد. چشمهاش مثل دو چشم شیشهای تهی بود از هر شفاعتی. یك دم لبهاش از هم گشوده شد. برق مشمئزكنندهی دندانی از طلا چیزی را در درون من ویران كرد. چرا آن همه سال ندیده بودمش؟ آن همه سال در كلاس حرف زده بود، خندیده بود اما برق دندانی از طلا نبود. یا بود و فقط در همین لحظه باید آن را میدیدم؛ مثل نقطهای مشتعل بر پایان هستی یك خدا.
روضهخوانان نوجوانی كه در شبهای ضربت خوردن حضرت علی، به شیوهای نمایشی، چراغهای مسجد را خاموش میكردند و انشاهایشان را در تاریكی زیر گنبدها سرمیدادند، با همان یك سیلی آزاد شدند و تعهد كردند دیگر از این غلطها نكنند. اما سیلی بزرگتر هنوز مانده بود تا فرود آید.
تابستانها، گرما و شرجی بیداد میكرد. زنها در حیاط میخوابیدند و مردان تختخواب تاشوی بروجردیشان را بیرون خانهها علم میكردند؛ به واقع در كوچه میخوابیدند. میان ردیف خانهها بیابان بود؛ فضای باز بیآب و علفی كه اگر گرما به نهایت میرسید تختها را میكشاند به وسط این بیابان. صبحها، اگر مه بود، همین طور كه قالب یخ بر دوش میرفتی، از این جماعت خفتگان در بیابان، فقط تكهای دست میدیدی، سری، یا تكهای از پا كه بیرون زده بود از سپیدی مه و ملافهها. به كابوس میمانست. باید چند سالی میگذشت، آتش جنگی شعله میگرفت، تا باز همان سرها، پاها و دستها را ببینی، تكهتكه، غرقه در خون، میان سپیدی كفنها. اما هنوز خیلی مانده بود تا برسیم به سالهای كفن.
در یك نیمهشب تابستان كه گرما و شرجی همه چیز حتا نور مهتاب را خیس عرق كرده بود، این معلم انشاء از كوچهمان میگذشت. چند سالی بود ندیده بودمش. درستتر بگویم، احتراز میكردم. خوش بود و سرش گرم باده. مرا كه دید جلو آمد. هر دو در وضعی بلاتكلیف بودیم. نشست بر لبهی تخت. حالا من هفده ساله بودم، محصل دبیرستان؛ و او ناظم دبستان. آنروزها نخستین كار من در مجلهی خوشه چاپ شده بود و این در شهرستان كوچكی مثل بندرماهشهر صدا میكرد. وقتی گفت نمایشنامهی مرا خوانده، گفتم: «این نتیجهی ساعت وستاندواچ شماست.»
سكوت مرموزی كرد. ذرات ملتهب آشفتگی، مثل شرجی و نور مهتاب، خیمه زده بود در اطراف. چیزی روی قلبم سنگینی میكرد. حال كسی را داشتم جفا دیده. نتوانستم در دل نگه دارم، گفتم: «حالا انشایمان را به جای آنكه در مسجد بخوانیم در مجله مینویسیم. امیدواریم دیگر برای این یكی سیلیمان نزنید.»
گفت: «منظورت را نمیفهمم.»
گفتم: «دوران مدرسه برای بچهها دوران عجیبی است. آدم از بعضی معلمها میترسد، از بعضی نفرت پیدا میكند، و به بعضی عشق میورزد. من به شما ارادت عجیبی داشتم. انتظار نداشتم شما را در ساواك ببینم.»
گفت: «به جدهام زهرا من ساواكی نیستم.»
«به جدهام …»! چه فلاكت غریبی بود در این كلمات. دیگر هیچ چیزی از این خدا كاغذی سر پا نمانده بود. گفتم: «پس آنجا چه میكردید؟»
گفت: «جناب سرهنگ همشهری ماست. رفته بودم سری بزنم.»
فایدهای نداشت. چرا باید بیش از این ویرانش میكردم؟ كه از او اعتراف بگیرم؟ و مگر این همان كاری نبودكه ساواك با دیگران میكرد؟ سعی كردم سر و ته قضیه را هم بیاورم. گفتم: «به هر حال بابت آن ساعت مچی ممنون.»
در پرتو نور مهتاب، یك آن، همان برقی را در چشمانش دیدم كه آن روز پس از خواندن انشاء دیده بودم. اما چیز شومی در فضا بود كه میرفت همهی ذرات مهتاب را از جنس خود بكند.
برخاست و همینطور كه با من دست میداد گفت: «آن ساعت را پدرت خریده بود. خواسته بود وقتی انشاء تمام شد به عنوان جایزه بدهم به تو!»
معلم انشاء از خم كوچه پیچید و گم شد در غبار شرجی و شب. و من، ویران از ضربهای كه فرود آمده بود، روی تخت دراز كشیدم. یعنی میدانست آن انشاء را هم پدر نوشته بود؟
خیره شدم به آسمان. آنجا هم، در فضای تاریك میان ستارگان، چیزی ویران شده بود برخاستم. خیره شدم به انتهای كوچه. آنجا كه معلم انشاء در غبار شرجی و شب گم شده بود. چه فرقی میكرد؟ آن معلم انشاء هم كه روزگاری مظهر عطوفت بود، مثل آن پدر خندان، سالها پیش گم شده بود. نگاه كردم به بیابان؛ به پرهیب ترسآور تختخوابهایی كه شرجی و دمِ هوا رانده بودشان تا دوردستِ تاریكی؛ نگاه كردم به سپیدیی ملافهها؛ به انبوه خفتگانی كه به بقایای قتلعامی مهیب شباهت داشت.
دوباره دراز كشیدم روی تخت و خیره شدم به آسمان. یادم آمد به شبی كه از یك غیبت چند روزهی پدر استفاده كردم و رفتم سراغ آن كشوی سحرآمیز. همین كه بازش میكردی عطری گیجكننده به مشام میرسید. هر چیز كه آنجا بود رمز و رازی داشت كه برای كشفش باید سالها میگذشت. مثل همان كتاب كه سرگذشت روزگار جوانی او بود و من حق نداشتم تا زنده است بخوانماش. برش داشتم. تا صبح میخواندم و میگریستم. همهاش شرح رویاهایی كه خاكستر شده بودند. مثل همین رویای نویسنده شدنش. برای تحقق این رویا تا آنجا پیش رفته بود كه خاطراتش را داده بود تایپ بكنند بعد هم برده بود، لابد به اصفهان، داده بود صحافیاش كرده بودند و عنوانش را هم با حروف چاپی كنده بودند روی جلد گالینگور.
چهل و پنج سال پیش، در شهرستانی دور افتاده كه نه چاپخانهای داشت، نه كتابخانهای، نه كتابفروش و نه كتابخوانی، پدر در كشو میزش كتابی چاپ شده داشت، كتابی در تیراژ یك نسخه.
نویسنده شدن من حاصل یك تبانی بود؛ حاصل توطئهی پدری كه برای نویسنده شدن محتاج توطئهی كسی نبود. اما این مردی كه همهی زندگیاش در طنینی آخرالزمانی گذشت، بزرگترین شكست زندگیاش نه ناكامی خودش در نویسندگی، كه نویسنده شدن من بود. توطئه را به وقت جوانی كرده بود؛ به وقت لامذهبی. و رویایش وقتی متحقق شده بود كه بزرگترین آرزویش دیگر نه نویسنده شدن من، كه دیدن من بود در «لباس روحانیت». وقتی دید حریف نمیشود، گفت: « پس، اقلا دكتر شو!»
یك سال تمام بازیاش دادم. گمان میكرد پزشكی ثبتنام كردهام. شبی كه فهمید تئات میخوانم، تا صبح میگریست. میگفت: «پسرم مطرب شده است!» بیچاره نمیدانست كه دو سال بعد آن پسر «مطرب» اولین مشقهای موسیقیاش را آغاز خواهد كرد!
حالا من مینویسم بدون هیچ رویایی. مینویسم تا فراموش كنم كه نوشتنم را توطئه پدر رقم زده است. علیه این سرنوشت شوم به اشكال مختلف شورش كردهام. در بیست سالگی نوشتن را رها كردم. سه سال تمام نه كتابی میخواندم، نه كلمهای مینوشتم. سه سال تمام تلویزیون را تا برفكهایش، و روزنامهی كیهان را تا آگهیهای ترحیماش نگاه میكردم. تا آن شب شوم زمستانی كه دستی نامریی گریبانم را گرفت و از رختخواب بیرونم كشید.
نیمههای شب بود. دراز كشیده بودم كنار زنم اما ساعتها بود ضجههای شهوانیی د گربه خوابم را ضایع كرده بود. در آن هنگام گمان میكردم این ضجهها شهوانی است سالها باید میگذشت تا بدانم كه دو گربه وقتی روی دیواری باریك به هم میرسند بای یكی برگردد تا راه باز بشود برای دیگری. و چون هیچیك كوتاه نمیآید این كشاك آنقدر ادامه پیدا میكند تا سرانجام زور یكی بچربد به دیگری.
آن دست نامریی دست كدامیك از گربههای درونم بود؟
قلم را برداشتم. اغراق نمیكنم اگر بگویم حال كسی را داشتم كه با پسگردنی نشاند باشندش پشت میز. نمایشنامهی «نامههای بدون تاریخ …» حاصل این پسگردنی بود. اما آن دو گربه تا سالها بعد باز هم روی دیواری باریك مقابل هم درآمدند. از آن پس علیه این سرنوشت تحمیلی، به شكلهای دیگری تمرد كردم. شقهشقه كردم خودم را كارگردانی تئاتر، نوازندگی، آهنگسازی … تا حد زیادی هم موثر بود. كمتر از ه نویسندهی همنسلم نوشتهام. اما حالا چند سالی است كه تسلیم سرنوشتم شدهام.
اگر ترس زائیدهی ناآگاهی به چیزهایی است كه در اطرافمان میگذرد، باید بگوی «نوشتن» تنها چتری است كه زیر آن احساس ایمنی میكنم؛ چتری كه زیر آن واقعیتها خودشان را برهنه میكنند. سی و چهار سال تمام، آن ساعت وستاندواچ و آن كتاب خاطرات برای من دو واقعیت مجزا بودند؛ بیهیچ ارتباطی با هم. (ساعت نشانهی ذوق و ابتكار پدری بود مراقب وضع درسیی فرزند، و كتاب خاطرات نشانهی استعدادی بود كه اگر محیط مناسبی میداشت نویسندهای میشد شاید بزرگ.) تنها در لحظهی نوشتن همین سطرهاست كه میان آن دو چیز مجزا، یعنی كتاب و ساعت، ارتباطی كشف میكنم كه راه میبرد مرا به درك واقعیتی دیگر؛ واقعیتی دلهرهآور؛ اینكه هستی من چیزی نبوده است مگر عرصهی نبرد رویاهای متناقض پدر. نبردی كه در آن برنده و بازنده هر دو یك نفرند؛ همان پدر. تسلایی اگر هست این است كه میان آن همه چیز كه گم شدند برای ابد، آن چتر گم شده، شاید، همین چتری باشد كه حالا زیر سایهاش احساس ایمنی میكنم. برای من، نوشتن یعنی همین.
پاريس ـ 1996
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.