غیبت کبری به ظاهر کبری که آغاز می‌شود

دره‌ها را به حال خود رها می‌کنند

می‌گذرانند تمام آدم‌ها و چیزها را از پوچی‌ای غریب

تصویرهای زن‌ها را از کوه‌های سبز انگار به ظاهر سبز می‌آویزند

و بعد یک پیرزن را می‌آورند

و کوه‌های قلاّبی را از این دوربین تحویل می‌دهند به آن دیگری

دروازه‌های بایگانی دنیا را معطل و تا ابد مفتوح نگاه می‌دارند

زیرا یک پیرزن را می‌آورند

او را به یک پرنده‌ی بزرگ نزدیک می‌کنند

و نور می‌پاشند از هر طرف بر پوست‌های خشک چروکیده‌اش

و دور، دورتر از میکروفون‌ها و سایرفون‌ها، می‌گویند: “اینجا بشین، و جُم نخور!”

ـ “چرا؟”

زیرا که این نیز بخشی از تشریفات همین جلوه‌های ویژه بی‌مقدار است

و مرده در تابوت با شنیدن موسیقی از حال می‌رود

و تجزیه را با قدرت تمام آغاز می‌کند

و در دوردست بلندگویی فریاد می‌زند: Pull down that wall!

آری تمام مردگان جهان معصوم می‌شوند وقتی

وقتی که غیبت کبری به ظاهر کبری آغاز می‌شود

و یک پیرزن را می‌آورند

در میان کوهستان‌ها مردی را سوار بر چیزی سفید

از نظرِ به ظاهر مبهوت عاشقانِ چیزهایی از این دست آهسته می‌گذرانند

از یال‌های اسب برگ‌های قهوه‌ای می­‌آویزند

سُم‌های اسب خونی­ست یا که بر آن خون پاشیده­‌اند و بیضه‌های ورم کرده را انگار تازه باد کرده­‌اند

و از کپلِ حالا بنفش و دَمی دیگر بی­رنگ وَ تعریف ناپذیر خواب‌های ما کودکان و پیران را عبور می‌دهند

به پیرزن اول آهسته و بعد که احساس می­‌کنند یادش نیست شنیدن چیست بلند

ـ و باز هم آهسته می­‌گویند: “حالا عینک بزن بلند شو و برو لمسش کن!”

زن عینکش را برمی‌دارد: “خواب بودم! چرا نمی­بینید؟ مگر چه شده؟”

آری تمام مردگان جهان معصوم می‌شوند وقتی

وقتی که غیبتِ کبری به ظاهر کبری آغاز می­‌شود

دست نحیف و نامریی غربال نامریی را از زیر حافظه­‌ی مرد آویخته

همه چیزِ همه یادهایِ جهان و هم این قاره­‌های قطعه قطعه شده شن­‌ریزه­‌وار فرو می‌ریزند

و او یادش می­‌رود که می­‌دانست و افتخار می­کرد به این دانستن که

وقتی به پنج نفر خدمت می­‌کرده به پنجاه میلیون نفر خیانت می­‌کرده

و آفتاب که می­‌تابد اسب یال‌های حافظه­‌ای دیگر را بر کوه‌های سر به سر نگران گسترده است

و بیضه­‌هایش هنوز پر و پیمان است هر چند کم نورتر شده باشد

آری تمام مردگان جهان معصوم می‌شوند وقتی

وقتی که غیبت کبری به ظاهر کبری آغاز می‌شود

زن عینکش را برمی‌دارد

و گفته بودند: “عینک بزن! بلند شو! و برو لمسش کن!”

“چی را؟”

یک گیجی عجیب ناشی از این جلوه­‌هایِ ویژه‌ی بی‌مقدار

و دستی که ناگهان دستش را می­‌قاپد

و ژنرال که بر چانه­‌اش فشار نظامی می­‌آورد وقتی که سیخ به آهنگ مارش جلو می‌رود

و کلیسای اعظم از آدم خالی می‌شود

وَ زن که لمس کرده و برگشته باز خواب می‌بیند و یادش نیست که خواب را یک بار دیده و تعریف کرده:

و بعد یک پیرزن را می‌آورند

او را به یک پرنده­‌ی بزرگ نزدیک می­‌کنند

وَ همه همه­‌ی کوه‌های غربی و اقیانوس و کلیسای اعظم شرقی

جلوه­‌های ویژه­‌ی بی‌مقداری هستند و آدم‌ها هم

که یادشان رفته یا خواهد رفت که روزی بودند

و روزی دیگر انگار هرگز نبوده بودند

آری تمام مردگان جهان معصوم می­‌شوند وقتی

وقتی که غیبت کبری به ظاهر کبری آغاز می‌شود

۱۱ ژوئن ۲۰۰۴ ـ تورنتو