ایلیا یفیمویچ رپین، برجستهترین و بزرگترین نماینده رئالیسم انتقادی هنر نقاشی قرن نوزدهم روسیه است. او این نقاشی را در دوران حکومت تزار الکساندر دوم و سوم کشید. در سال 1884 کار را آغاز و در سال 1888 به پایان برد. آن دوران داستانهای بسیار دارد که بی شباهت به ایران معاصر نیست. رپین با این اثر، به طرز شگفت انگیزی آن دوران را روایت میکند. نیکلای یکم روسیه، پادشاهی مستبد بود که در شرایطی بحرانی، در حالی که روسیه درگیر جنگ و شورش بود، به سلطنت رسید. او شورش ها را با خشونت بسیار سرکوب کرد، چنان که او را «نیکلای تازیانه زن» نامیدند. در فضای امنیتی دوران او، بسیاری از روشنفکران روسیه با کوچکترین فعالیت، به اعدام و یا حبس ابد و تبعید به سیبری محکوم می شدند. پس از او با به قدرت رسیدن الکساندر دوم تا حدی گشایش حاصل شد. او می خواست با سیاست هایش به مدرن شدن کشور شتاب دهد، اما با فعالیتهای خود به جای این کار، زمینداران را پولدارتر و کارگران را فقیرتر کرد. در این اثر ما مرد جوانی را می بینیم که احتمالا پس از به قدرت رسیدن الکساندر دوم از تبعید سیاسی، به طور غیر منتظره، به خانه بازگشته است. حالات صورت و واکنش شخصیت ها از آنچه که در این سال ها بر آن ها گذشته حکایت دارد. حالت نیم خیز زن میانسال، تحت فشار بودنش را به خوبی نشان می دهد. نگاه افراد خانه شگفت زده و در برخی، همراه با شادمانی است. اما مرد جوان مبهوت و پرسشگر به نظر می رسد. پرسش از شرایط خانواده و شاید، آینده روسیه. شاید در درونش به این موضوع آگاه است که بحران برای روسیه تازه آغاز شده است. بحران اجتماعی، اقتصادی و البته، اخلاقی.

تابلوی هول آور ایلیا رپین…قتل ایوان به دست پدرش ایوان مخوف…رپین رئالیست جریان ساز روس در این تابلوی پر استعاره اش روایتی نو از مفهوم پسرکشی بدست می دهد…کل تابلو با جزییات خاصی کشیده شده اما این دو نگاه عجیب…نگاه بازمانده و مضطرب ایوان پسرکش و نگاه باز نگه داشته شده ی ایوان جوان مرگ شده و خونی که مسیح وار از سر او بیرون زده…خونی که جای ضربه ی عصای شاه خشن و دیوارنه روس هاست بر سر پسرش…ایوان قاتل هر چند سر پسر جان داده را به صورت فشرده و شمایل یک تراژدی پدر_پسری را ساخته اما گویا با فشار دست چشم های پسر را باز نگه داشته…احساسات بی.نهایت در این تکه ی تابلو متناقض و پیچیده است…ایوان مخوف بهت زده است اما تردیدی در نگاه اش نیست…پسر بهت زده اما مرگ را پذیرفته…برای همین شکلی از محتوم بودن امر کشتن در این رابطه وجود دارد…پسر قدرت پدر را کم می کند…پسر باید قربانی شود و رپین شمایل ایوان را نزدیک به ابراهیم عهد عتیق ترسیم کرده…ابراهیمی که اسحاق را _در سنت اسلامی اسماعیل_ به قربان گاه می برد…اما این جا پسر کشته می شود و هیچ فرشته ای با میش از راه نمی رسد…این است رئالیسم…ایوان پسرکش مبهوت نیامدن امر متافیزیکی ست یا رعشه ی جان پسر که از دستان اش رد شده خشک اش کرده؟ پسر با وجود چشمان بازش_یا بازنگه داشته شده اش_ در آغاز مردن است…گردن کشیده اش و چهره ی درد دیده او را کاملن ترس خورده روایت کرده…شاید در سقوط اش در آغوش پدر _قاتل؟_ نوعی بازگشت وجود دارد به عقب…به نطفه گی…به خون بودن…چشم های او به پایین اند و چشم های ایوان پدر به بیرون…به جایی دور…انگار ایوان مخوف به روح پسر می نگرد و نگران بازگشت اش به تن است…این ابراهیم قرون وسطایی خود معجزه را ساخته. حضور تمام و کمال…پسران به آغوش پدر بازمی گردند.مثل مسیح.به نام پدر و پسر…منتها ایوان در این باور شکل خداگونه ی پدری اش را با امر کشتن حفظ کرده در تابلو…او ترکیبی از جنون و حق است…میل به پدربودن و سلطه او را قادر کرده تا خون پسر را، گرمای اش را به جان بخرد…رپین لب های ایوان پدر را پشت سر ایوان پسر پنهان کرده…می خندد؟ لب می گزد؟ گونه ی پسر را می بوسد؟ فرورفتن عضلات قدرتمند گونه اش او را در وضعیتی متغیر نمایش می دهد…ابراهیم اسحاق کش…پسرکش…و آن نگاه که کل تاریخ را نشانه رفته…رابطه ای که هملت را به خون خواهی پدر برانگیخت، این جا عکس شده…رستم را به یاد آورید و شاید بهترین فرزند این روایت در ادبیات داستایوفسکی باشد که پسر قاتل می شود…مسیح او علیه پدرش می شورد.
/https://public-media.si-cdn.com/filer/20/85/2085226f-0d10-4934-91f4-3ba0de6260e7/mnayhg.jpg)
ایلیا رپین نقاش دو قرن است. نقاش سالهای بد و صفحات سیاه تاریخ، صفحاتی که آبستن رنج های بزرگ بودند و پرسپکتیو آینده، چشم اندازی خالی بود. سالهایی برای برهوت و باروت و امیدی که در میان دود و سرب با نامیدی اینهمان میشد. امید و آینده مازادی را درون خود حمل میکردند که جز به میانجی توتولوژی با ناامیدی نسبت نداشتند. گزارههایی که یکی پس از دیگری در خون خود طعم گس مرگ را میچیشدند.
رپین با قلمی چالاک و رنگهایی که از بوم امپرسیونیستهای پاریسی میآمد و جهانش را با واقعیت گره میزد. قاب او پرسپکتیوی بود برای بازنمایی آنچه هست. رئالیسمی که زیر نگاه ویرانگر رپین درونی متلاطم داشت و همزمان جهانی خلق میکرد از آنچه هست و آنچه همواره در این هستن، پنهان شده است. فیگورها بر بوم رپین گویی به کلیسا آمدهاند و برای اعتراف زانو زدهاند. بدنهایی به شدت اکسپرسیو که جهان درونشان به میانجی چین و چروک پیشانی، دستان تکیده و چشمانی تهی از امید به بیرون پیوند خورده است. بدنهایی که خطوط زمان را بر خود حک کردهاند و هسته سخت آن را با دفرمگی معنا کردهاند.
رپین در تابلوی قایقکشان ولگا؛ تصویری از یک وضعیت را بازنمایی میکند. تصویری از تاریخ و از مردمانی که صفحات آن را رج میزنند. روایتی از آینده از شومی لحظههایی که اکنون را از گذشته بازمیشناسند. مردانی با بدنهای تکیده، قایقی را بر دوش میکشند. اینها دال مدلولی تلخ هستند. مردمانی که گذشته را بر دوش میکشند و فردا در نگاه آنها حفرهای تاریک است. سرهایی که به سمت زمین خم شدهاند و آن روشنایی خیره کننده خورشید که زردیاش در ماسههای ساحل زیبایی را در دیالیکتیک این بدنها معنا بخشیده است. زیبایی که همواره از دسترس این بدنها بیرون مانده است. تضادی که امکان و وجود را در آغوش هم تصویر میکند. رابطهای که رنج را عمیقتر میکند و ناامیدی را سایهای بلند. سایهای زیر رقص پرتوهای نور، حفرهای میان هم آغوشی نور و رنگ.
در نقاشی رپین هنوز امید نمرده است، گویی این خیرگی به آفتاب هنوز با جنون یگانه نشده. پسری جوان در آن میانه نگاهش را از زمین برداشته و چشم در چشم فردا شده است. این آرزوی نقاش است. رویای مردمانی که همهی تاریخشان تاریخ ظلمت است. گویی بدنی از بدنهای رمان داستایوفسکی خودش را با رستگاری گره زده و از ایمان سخن میگوید. ایمان به فردا. به نقطهای بیرون از قاب. چشم اندازی که این وضعیت را نفی میکند و درون قاب نقاش روزنهای میشود برای عبور از تباهی. روزنهای که رپین آن را از میان ناامیدی و دایرهی رنج بیرون میکشد و نگاه ما را به آن سو، به جایی که اینجا نیست گره میزند.
