« ساعت نه و نيم. کنار در اصلی ايستگاه متروی يانگ و دانداس. من کت و شلوار قهوه‌ای می‌پوشم. با يک بارانی کِرِم. عنيک هم می‌زنم. يک کيف قهوه‌ای هم دستم می‌گيرم. دير نکنيد.»     


 اين قراری بود که مریم رازی با ليو لوچنکو گذاشته بود. يا در واقع، ليو لوچنکو با او گذاشته بود و توضيح زيادی هم نداده بود. در گفتگوی تلفنی اش با شتاب گفته بود که بايد موضوع مهمی را با او در ميان بگذارد و چنانچه او بپذيرد، بايد هرچه زودتر در زمينه‌ای اقدام کنند. مريم رازی گيج شده بود و بفهمی نفهی کمی هم ترسيده بود. پرسيده بود که موضوع چيست، و ليو لوچنکو با شتاب گفته بود که نمی‌تواند بيش از آن توضيح دهد. مريم رازی چند ثانيه سکوت کرده بود و بعد پرسيده بود که نام و تلفن او را از کجا بدست آورده است، و اينکه آن موضوع چه ربطی به او پيدا می‌کند. ولی ليو لوچنکو التماس کرده بود که بيش از آن نپرسد و توضيح مفصل قضيه را به ديدارشان موکول کرده بود. مريم رازی باز پس از چند لحظه سکوت گفته بود که تا پنجشنبۀ بعد گرفتار است، و خواسته بود به اين ترتيب يا او را دست به سر کند، يا برای خود زمانی برای فکر کردن به موضوع فراهم کند. ولی ليو گفته بود که وقت زيادی باقی نمانده و باز اصرار کرده بود که فردای آن روز یکدیگر را ببينند. صبح. مريم رازی هم کنجکاو شده بود و هم مشکوک. ليو گفته بود که محل ملاقات را می تواند او تعيين کند. مريم رازی هم فکری کرده بود و بی‌اختيار گفته بود: «داون تاون». خواسته بود جای شلوغی را برای ديدار مشکوکش با فردی که نمی‌شناخت انتخاب کرده باشد. و لويی بلافاصله گفته بود:                                                       


- باشد. ساعت نه و نيم. کنار در اصلی ايستگاه متروی يانگ و دانداس. جلو ايتن سنتر. من کت و شلوار قهوه‌ای می‌پوشم. با يک بارانی کرم. عنيک هم می‌زنم. يک کيف قهوه‌ای هم دستم می‌گيرم. دير نکنيد.                            

– بسیار خوب. من هم، من هم، کت و دامن سرمه‌ای…   

 
لیو حرفش را قطع کرده بود و با شتاب گفته بود:

–  من شما را می‌شناسم خانم رازی.                                                   


و این بار هم «رازی» را، با تلفظی بسيار نزديک به فارسی زبانان، همان «رازی» تلفظ کرده بود؛ نه مثل ديگر غير ايرانيها «رِی زی» يا «رَزی» يا حتی مثل دوستان ايتالياييش «راتزی»، و اين بر تعجب و شک مريم رازی افزوده بود. و ليو، پس از آنکه بار ديگر بر اهميت موضوع تأکيد کرده بود و از او قول گرفته بود که حتمأ سر قرارش برود، تشکر کرده بود و گوشی را گذاشته بود.                                                                             


مريم رازی هم گوشی را گذاشته بود، دستهای عرق کرده‌اش را به دامنش کشيده بود، با پشت دست  پيشانيش را پاک کرده بود و به ساعت دیواری نگاه کرده بود: شش و چهل و هفت دقيقه‌ی عصر چهارشنبه، یازدهم سپتامبر ۲۰۰٢.                                                                                      

چرا پذيرفته بود؟ نمی دانست. قاعدتا او نمی بایست به اين تلفن ناشناس پاسخ می داد يا حرف و سخنی می داشت با کسی که او را تا آن موقع نديده بود و نمی شناخت. آدم زودجوش و خونگرمی  نبود و با غریبه ها هم به سادگی ارتباط برقرار نمی کرد. اما چيزی در صدای ليو لوچنکو وادارش کرده بود که گوشی را نگهدارد و با او حرف بزند، و نه تنها حرف بزند، که قرار ملاقاتی هم با او بگذارد. با بیگانه ای که نه می دانست کيست نه می‌دانست درباره ی چه چيزی می خواهد با اوحرف بزند.                                    

چرا گوشی را برداشته  بود؟


”- رازی رزیدنس. 

– سلام خانم.


- سلام . شما؟

– من ليو لوچنکو هستم. شما من را نمی شناسيد. ولی لطفا، لطفا گوش کنيد. من بايد حتما شما را ببينم. موضوع مهمی است.

– ببخشيد. گفتيد کی؟


- ليو. ليو لوچنکو


- متاسفم. نميشناسم. عوضی گرفته‌ايد. 


- نه نه . عوضی نيست. لطفا قطع نکنيد. ببينيد پروفسوررازی، موضوع مهمی است که حتما بايد با شما مطرح کنم. اتفاق عجيبی برای يکی از دانشجويانتان افتاده. يعنی دارد می‌افتد. بايد حتما شما را ببينم. دستم به جای ديگری بند نيست. من فرصت زیادی ندارم.                                         


- معذرت می خواهم آقا. ولی من شما را نمی شناسم و الآن هم سرم خيلی شلوغ است.                                     

– خواهش می کنم. يکی از دانشجوهاتان… حالش خوب نیست، شما باید کمکش کنید.                                      
- کدام دانشجو؟ جريان چيست؟ لطفأ واضحتر صحبت کنيد.


- نمی شود. بايد ببينمتان.


- اگر روشنتر توضيح ندهيد همين الآن قطع می کنم.


- نه . نه. خواهش می کنم. قطع نکنيد. جانش در خطر است. خودش و..”


لیو لوچنکو ساکت شد، و مريم رازی، هیچوقت ندانست  که چرا گوشی را که می رفت تا بگذارد، نگهداشته بود و او هم ساکت مانده بود. 

چهارمین روز هفته همیشه برای مریم رازی ماهیتی متفاوت از روزهای دیگر داشت. چهارشنبه ها، از سر صبح می دانست که کمر هفته شکسته است و به عصر که برسد، می تواند تن و روانش را برای آخر هفته ای آرام آماده کند. روزهای پنجشنبه یک ساعت و نیم  بیشتر تدریس نداشت، که البته با رفت و آمد و آمادگی و رسیدگی به امور روزمرۀ درس و بحثش به سه چهار ساعت می رسید. به این ترتیب، تعطیلاتش در واقع از بعد از ظهر پنجشنبه آغاز می شد. طبق معمول هر روزه،  سر ساعت ده دقیقه به شش صبح بیدار می شد، ده دقیقه نرمش می کرد و بعد دوش می گرفت و پس از نوشیدن یک فنجان قهوه و تکه ای نان تست و احیانا یک سیب یا خرمالو یا چند دانه  انجیر که میوه های مورد علاقه اش بودند، پشت میزش می نشست و بحث آن روزش را مرور می کرد و اگر یادداشت یا پرسشی از طرف دانشجویانش رسیده بود می خواند. بعد روزنامۀ ” گلوب اند میل” اش را از پشت در برمی داشت و ورقی می زد. نزدیک ساعت هفت از روی صندلی اش بلند می شد و به اتاق خواب  بر می گشت و لباس می پوشید، در آینۀ محدّب روی میز توالتش ابروهایش را وارسی می کرد و دور و برشان را تمیز می کرد، کمی ریمل بی رنگ به مژه ها و فاندیشن به گونه هایش می مالید و آرایش ملایمی می کرد و سر ساعت هفت و نیم، در آپارتمانش را پشت سر قفل می کرد و روزش  با لبخندی حاکی از پیروزی بر هفتۀ کار آغاز می شد. کلاسش بین ساعت ده و نیم تا یازده و نیم بود و او تقریبا یک ساعت و نیم پس از اتمام کلاس به خانه می رسید. بعد از ظهر پنجشنبه، زندگی تنبلانۀ گربه وارش آغاز می شد. اول چرت مفصلی می زد. بعد، با آرامش تمام لباس می پوشید و آرایش می کرد و کتاب و مجله ای انتخاب می کرد و کیفش را به دوش می انداخت و از خانه بیرون می زد. یکی دو ساعتی را در خیابانها یا مراکز خرید شلوغ قدم می زد، در کافه ای فنجانی قهوه می نوشید و مجله یا کتابش را می خواند، ویترین مغازه ها را تماشا   می کرد و گاه فیلمی کرایه می کرد و به آپارتمانش برمی گشت. پیژامه و پیراهن گشادی می پوشید و سالاد و ساندویچ کوچکی برای خودش درست می کرد و با آب میوه و ماست یا گیلاسی شراب یا براندی و پنیر وشکلات بساط کوچکی روبروی تلویزیون برای خود می چید و به تماشای فیلم  می نشست و احیانا چرتی هم می زد. پاسی از شب گذشته، بلند می شد، ظرفهایش را جمع می کرد و داخل ماشین ظرفشویی می چید، با حوصله مسواک می زد و نخ می کشید و کرم شب به دستها و صورتش  می مالید و به رختخواب می رفت. همیشه هم در آخرین لحظه یادش می آمد که پیش از خواب زنگ تلفنش را ببندد که صبح  فردا تا هر وقت  دلش خواست بخوابد. با این حال، صبح جمعه اش هم معمولا دیرتر از هشت آغاز نمی شد. جمعه ها روز رسیدگی به کارهای اداری و بانکی و خرید بود. پس از اجرای آئین روزانۀ دوش و نرمش و قهوه و تست و مطالعۀ روزنامه، اول می نشست پای کامپیوتر و یک ساعتی را به خواندن ای – میلها و پاسخ دادن به آنها صرف می کرد، بعد لیستی از مواد و وسائلی که لازم داشت تهیه می کرد و دستی به گوشه و کنار خانه می کشید و گلدانها را آب می داد و بعد باز با حوصله لباس می پوشید و آرایش می کرد و اگر کار اداری ای داشت، مدارک مربوط به آن را آماده می کرد و داخل پوشه ای می گذاشت و دم در، آخرین بار در آینه به صورت و اندامش نگاهی می انداخت و پا به جهان بیرون      می گذاشت. نهارش را هم که اغلب چیزی بیش از یک ظرف متوسط سالاد و احیانا سبزیجات آب پز نبود بیرون صرف می کرد و پس از خرید میوه و خوراکی های  هفته یا لوازم بهداشتی و احیانا دفتر و قلم و مجله ای به خانه بر می گشت. خریدهایش را در کمدها و یخچال و فریزر جا به جا می کرد و دوباره سری به کاپیوتر و ای – میل و اینترنت می زد و دست آخر، در حال تورق کتاب سبکی خوابش می برد.                           

شنبه ها صبح، وقت پخت و پز و آماده کردن خوراک هفته بود. کوکو، کتلت، سبزیجات و مرغ آب پز، دو سه جور خوراک، سس اسپاگتی،  شیربرنج و ژله و امثال اینها را درست می کرد و در ظرفهای پلاستیکی مخصوص در یخچال و فریزر می گذاشت و بعد از صرف نهار ساده اش، لباسها و ملافه ها را توی ماشین رختشویی می ریخت و تا آنها شسته شود تلویزیون نگاه می کرد و بعد مجله ای برمی داشت و دو سه ساعتی را به استراحت در سونا و حوضخانۀ ساختمان می پرداخت. البته هر دو سه هفته یک بار، این برنامه اندکی به هم می خورد، و آن هم وقتی بود که با دوست یا همکاری دیداری دست می داد، یا به میهمانی ای دعوت می شد. اما در مجموع، این سه روز آخر هفته ، با تغییراتی جزیی، معمولا به همین ترتیب می گذشت ومریم رازی هم نهایت لذتش را از این آرامش تنبلانه ای که با نظم و برنامه توام شده بود می برد. همۀ اینها، حالا به هم ریخته بود. آرامش عصر چهارشنبه اش با تلفن آن مرد ناشناس  ترک برداشته بود، شب تا دیروقت به او فکر کرده بود، کنکاو شده بود، پس از سالها نسبت به چیزی نامانوس و نامعقول کنجاو شده بود، صبح پنجشنبه اش با فکر دیدار ش با لیو لوچنکو آغاز شده بود، پس از مدتها به منظوری غیر از خرید و سینما و گالری به داون تاون رفته بود، در تمام طول راه سعی کرده بودقیافه و هیکل آن مرد را بر اساس صدا و لحن حرف زدنش پیش چشمش مجسم کند  و  حتی یکی دو مدل برخورد با او را هم در ذهنش تمرین کرده بود. و فکر کرده بود که آیا این هم می تواند یک دیدار تصادفی باشد و – آن طور که فیلمهای رمانتیک دیده بود – ناگهان منجر به رابطه ای داغ و هیجان انگیز شود؟ و از تصور عشق ورزی با آن مرد ناشناس عرق کرده بود و شرمگین لبخند زده بود.                                                                              


ساعت ۹ و ۲۳ دقيقۀ صبح روز پنجشنبه، ۱٢ سپتامبر ۲۰۰۲ ، متروی زيرزمينی در ايستگاه يانگ و دانداس ايستاد. مترو شلوغ بود و مريم رازی تمام راه را ايستاده بود و پاهايش درد می کرد. کيفش را از يک شانه به شانۀ ديگر انداخت و خود را از سوراخ مترو بيرون کشيد و قاطی سيل جمعيت به طرف پله های خروجی راه افتاد. از سر صبح هيجان زده بود و با اين حال به خودش قبولانده بود که اين هم يکی ديگر از همان کارهای احمقانه و  بی موردی است که در زندگيش انجام داده و چند ساعتی وقتش را خواهد گرفت و بعد دوباره به زندگی عادی بازخواهد گشت. عادی؟ زندگی منظمی داشت. يعنی چارۀ ديگری نداشت. پروفسور مريم رازی، استاد چهل و چهارسالۀ جامعه شناسی دانشگاه يورک، با تلاشی مورچه‌وار کوشيده بود تا زندگی منظم و بابرنامه‌ای برای خودش درست کند و با روابط محدودش، با آکواريوم ماهی‌ها، کتابها و فيلمهايش، سوار بر چيزی باشد که ديگران مدعی بودند محال است سواری بدهد.                                                

چرا گوشی را نگهداشته بود؟                                                               


”- خواهش می کنم. اتفاق عجيبی برای يکی از دانشجوهاتان افتاده…”              


شوخی بود؟ يک شوخی مسخره؟ چه کسی خواسته بود سر به سر او بگذارد؟ ليو لوچنکو کی بود؟ کی می توانست باشد؟ دوست يکی از معدود ايرانيهايی که می شناخت يا او را می شناختند؟ لهجه‌اش به ايرانيها نمی‌خورد. ولی نامش را تقريبا درست تلفظ کرده بود. حتی همکاران نزديکش هم او را «رِی زی» يا  « رَزی » صدا می‌کردند. برايش مهم نبود. تعصبی نداشت. خودش هم اغلب خودش را تقريبا «رَزی» معرفی می کرد. ولی او «رازی» تلفظ کرده بود.                                                       


”- يکی از دانشجوهاتان…”    

کدام دانشجو؟ چهارده سال   بود که تدريس می کرد. شش سال اولش را در «مک گيل»، در همان دانشگاهی که تحصيلش را تمام کرده بود، و بعد، يک دورۀ دو سالۀ بيکاری پس از شکست در ازدواجی احمقانه، بعد نقل مکان به تورنتو و اين دانشگاه کوچک و زندگی آرام و منظم و تنهايی که کوشيده بود برای خودش بسازد. کدام دانشجو؟                                                     


به ساعتش نگاه کرد. ۹ و ۲۷ دقيقه. با عجله کوشيد از ميان جمعيت خودش را به در خروجی مترو و به خيابان برساند. اما عدۀ زيادی جلو در خروجی جمع شده بودند. به سختی مردم را پس زد  و راه باز کرد و خود را به خيابان رساند و نفسی تازه کرد. گرمش شده بود. باد سرد نوامبر به پيشانی و صورتش خورد و تنش مور مور شد. بيرون در ايستاد و به اطراف نگاه کرد. مردم ايستاده بودند و به وسط خيابان نگاه می‌کردند. سعی کرد راه باز کند و به طرف ديگر چهارراه برود تا بتواند ليو لوچنکو را، اگر بود، ببيند و پيش از آن که او بيابدش، وراندازش کند. اما جماعت راه نمی‌داد. از گیر کردن در شلوغی متنفر بود. خیابانهای شلوغ مرکز شهر، مراکز خرید، کافه ها، فرودگاهها و پارکهای شلوغ را دوست داشت، ولی از گیر کردن در شلوغی، چه در ترافیک خیابانها و اتوبانها، چه در شلوغی صبح و عصر ایستگاههای مترو بی نهایت بدش می آمد. عاجز می شد و نفسش می گرفت. سرک کشید تا راهی بیابد و بتواند از بین جمعیت خودش را بیرون بکشد. کار ساده ای نبود. مردم جم نمی خوردند. انگار همه با هم ایستاده بودند و به چیزی نگاه می کردند. سرک کشید و مسیر نگاه مردم را گرفت و او هم به همان طرف نگاه کرد. نور قرمز و آبی چراغ ماشین پلیس که روی شیشۀ پنجره های مغازه های دو طرف خیابان منعکس می شد چشمش را زد. صدای آژیر آمبولانس را که نزدیک می شد شنید و فهمید که باید اتفاقی افتاده باشد. بیشتر گردن کشید. آمبولانس نزدیک شد و درست روبروی آنها وسط خیابان ایستاد. جمعیت اندکی تکان خورد و او هم از موقعیت استفاده کرد و چند نفری را پس زد و از لابلای مردم گذشت و خود را به کنار خیابان رساند. اولین چیزی که به چشمش خورد هیکلی بود که وسط خیابان روی آسفالت مچاله شده بود و دایرۀ  سرخ رنگی که زیرتنش  پهن می شد. دو مامور از آمبولانس بیرون پریدند و برانکاردی را کنار او روی زمین گذاشتند و سومی هم با کیف بزرگی کنارش روی زمین نشست.  بعد آن هیکل مچاله را آرام و با احتیاط به پشت خواباندند و بارانی اش را کنار زدند. مریم رازی ناگهان متوجه شد که آن هیکل مچالۀ زخمی مردی است با کت و شلوار قهوه ای و بارانی کرم. یک آن بر خود لرزید و بی اختیار لبش را به دندان گزید. ماموری به طرف مردم آمد و درخواست کرد که عقب تربایستند یا پی کار خود بروند. مریم رازی  بی اراده یکی دو قدم عقب عقب رفت و ایستاد و باز سرک کشید و کوشید تا چهرۀ مرد زخمی را ببیند. ولی ماموران روی او خم شده بودند و چیزی دیده نمی شد. به اطراف نگاه کرد و یکی دو متر آن طرفتر برق دستۀ طلایی عینکی در نگاهش نشست. نفس عمیقی کشید و عرق سردی روی پیشانیش نشست. ناگهان ترسید و نگران شد و مثل کسی که گناهی مرتکب شده باشد به اطرافش نگاه کرد. انگار همه می دانستند که آن مرد مچالۀ بیچاره با او قرار داشته و به خاطر عجله در دیدار با او به این سرنوشت دچار شده است. دستهایش را توی جیب نیم پالتو پاییزه اش فرو برد و یک قدم دیگر عقب رفت. دوباره نگاهش برگشت به طرف مرد و ناگهان خشکش زد. ماموران پارچۀ سفیدی روی او کشیده بودند. مرده بود؟ مریم رازی یخ کرد و بر خود لرزید. مرده بود؟ بی اختیار دستش را جلوی دهانش گرفت و پشت سر هم چند بارتکرار کرد: اوه خدای من! اوه خدای من!                    

صدای زنی آرام بیخ گوشش نجوا کرد:                                               

– این بیچاره را می شناختید؟                                                               

سر مریم به طرف صدا چرخید. زن میانسال کوتاه قدی با روسری و پالتو مندرس کنارش ایستاده بود. لهجه و لباسش شبیه زنان اروپای شرقی در فیلمهای مربوط به جنگ دوم بود. زن با چهره ای کنجکاو و نگران نگاهش کرد. مریم چیزی نگفت و باز سرش به طرف صحنۀ تصادف برگشت. همه چیز در اطرافش ساکت شد و صدای لیو لوچنکو در کاسۀ سرش زنگ زد:             

– «من کت و شلوار قهوه ای می پوشم. با یک بارانی کرم. عینک هم می زنم. یک کیف قهوه ای هم دستم می گیرم. دیر نکنید.»                       

کیف قهوه ای؟ چشمش در اطراف جسد دنبال کیف گشت. چیزی ندید. ناگهان کمی امیدوار شد و نفسی کشید و توی دلش به خودش خندید. از کجا که او بوده؟ مگر همین یک مرد توی دنیا عینک می زند و کت و شلوار قهوه ای   می پوشد؟ لبخند زد و بی خیال و بی اراده به طرف وسط خیابان راه افتاد. مامورها حالا داشتند جسد را برمی داشتند که روی برانکارد بگذارند. یک ماشین دیگر پلیس آژیرکشان نزدیک شد و ایستاد. پلیسی به طرف او آمد و داد  زد:                                                                                     

– هی! خانم! لطفا نزدیک نشوید. مگر نمی بینید؟ از آن طرف لطفا!          

مریم ایستاد و به پلیس نگاه کرد. پلیس با دست اشاره کرد که جلوتر نیاید. مریم گیج شده بود. باز با شتاب به اطراف نگاه کرد. پلیس دوباره داد زد، و این بار عصبانی:     

– برگردید! از آن طرف. نمی بینید؟   

 مریم رازی یک قدم به عقب برداشت و آمد که بچرخد ولی ناگهان سرجایش میخکوب شد و خیره به جسم کوچک قهوه ای رنگی که در پیاده رو آنطرف خیابان کنار دیوار افتاده بود ایستاد. یک کیف دستی مردانۀ چرمی کهنه. پلیس به طرفش آمد و با دستش اشارۀ تهدیدآمیزی کرد. مریم ناگهان تکانی خورد و زمزمه کرد:                        – بچه ام!

بعد جراتی یافت و بلندتر گفت:                                                         

– بچه ام! باید بروم آن طرف خیابان. پسرم آن طرف تنها مانده. گم می شود. 

پلیس مکثی کرد و به آن سوی خیابان نگاه کرد. ظاهرا بچه ای ندید و دوباره سرش را به جانب مریم رازی گرداند و نگاه پرسشگرش را به او دوخت. مریم یک قدم به جلو برداشت، ولی پلیس هم حرکتی کرد و دستش را به طرف او دراز کرد که مانع از ورودش به خیابان شود. مریم رازی این بار با جرات بیشتری گفت:                            

– نمی توانم. پسرم آن طرف است. توی آن مغازه. تنهاست. باید بروم پیشش. می ترسد.                                   

پلیس گفت:                                                                                  

– نمی شود. باید صبر کنید. مگر نمی بینید تصادف شده؟   

مریم در پاسخش تقریبا فریاد زد:                                                

– تنهاست. می ترسم گم شود. خواهش می کنم.                                      

و نگران به کیف نگاه کرد. هنوز انگار کسی آن را ندیده بود. پلیس مستاصل دستهایش را تکان داد و به آن طرف خیابان نگاه کرد. بعد دوباره رویش را به مریم رازی کرد و گفت:                   

– خب، از آن طرف بروید. یا نه. بیایید. با من بیایید.                              

و دستش را دراز کرد و دست مریم رازی را گرفت و او را دنبال خود کشید و از صحنه دورش کرد و از پشت آمبولانس به سوی دیگر خیابان برد و کنار پیاده رو دستش را ول کرد. مریم رازی چشم از کیف برنمی داشت. تا به آن طرف خیابان رسیدند بت شتاب از پلیس تشکر کرد و به طرف جایی که آن کیف بی صاحب افتاده بود دوید و نفس نفس زنان کنارش ایستاد. با احتیاط به اطرافش نگاه کرد. کسی به او توجهی نداشت. بعد آهسته کیف خودش را از سر شانه لغزاند و با احتیاط اندکی خم شد و آن را روی زمین کنار آن کیف دیگر گذاشت. بعد کمر راست کرد و به اطراف نگاه کرد و باز خم شد. انگشتهایش که دستۀ کیف را لمس کرد، آژیر آمبولانس بیخ گوشش ترکید و از جا پراندش. دستش را عقب کشید و ایستاد و چشمهایش را بست. چند ثانیه همان طور ماند، بعد نفسی کشید و چشمهایش را باز کرد و به خیابان نگاه کرد. آمبولانس راه افتاده بود و جسد لیو لوچنکو را با خود     می برد. مریم رازی به آمبولانس که دور می شد نگاه کرد، بعد سرش به طرف زمین پیاده رو چرخید و دستش را دراز کرد وبا حرکتی سریع هر دو کیف را از روی زمین برداشت و کمر راست کرد. نفسش به شماره افتاده بود.  دوباره به مسیری که آمبولانس رفته بود نگاه کرد و با انگشتهایش دستۀ کیف را محکم فشار داد. انگار بخواهد به جسد مردی که با آمبولانس دور می شد دلداری بدهد و بگوید که او آمده. به قولش وفا کرده و آمده. و حالا کنار اوست. کنار کیف او.                                                         

  دستۀ کیف را محکم توی دستش گرفته بود و می لرزید و پیش می رفت. نبضش در شقیقه ها پرکوب می زد. عرق از منافذ پوستش می جوشید و از کنار گوشها و زیر بغلش سرازیر می شد و پیراهنش را خیس می کرد. انگار قلبش آمده بود توی گلویش و راه نفسش را بند آورده بود. پره های بینی اش مثل بینی اسبی دویده و خسته گشاد شده بود و هوا را با شتاب توی ریه هایش فرو می کشید و بازپس می داد. می لرزید و با گامهایی تند پیش می رفت. می ترسید برگردد و پشت سرش را نگاه کند. حس می کرد همه دارند به او نگاه می کنند و هر آن منتظر بود که ناگهان دستی از پشت سر بازویش را بگیرد و نگهش دارد. پشت سرش همهمه بود. تقریبا می دوید و با همان گامهای لرزان  و تند از آن همهمه دور می شد. انگشتهای دستش دور دستۀ کیف قفل شده بود و تیر می کشید. کوبش نبضش را در بند بند انگشتهایش هم حس می کرد. دستش داشت خواب می رفت. دهنش خشک شده بود. ناگهان حس کرد سرگیجه گرفته است و الآن است که پس بیفتد. معده اش تیرکشید و مایع تلخ و تندی  از زیر نافش جوشید و بالا آمد و بیخ گلویش را سوزاند. دهنش بد طعم شده بود. تلوتلوخوران راه کج کرد و خودش را به کنار دیوار پیاده رو رساند و تکیه داد و چشمهایش را بست. چند لحظه همانطور ایستاد تا نفسش کمی سر جا آمد و بعد آرام چشمهایش را باز کرد.  زبانش را روی لبهای خشکش کشید و با احتیاط سر برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. کسی به او نگاه نمی کرد. کسی در پی اش نیامده بود. مردم هنوز داشتند به سمتی که تصادف شده بود نگاه می کردند و کسی به او توجه نداشت. نفس عمیقی کشید و کمی خیالش راحت شد. بعد برگشت و به اطراف نگاه کرد. چشمش به تابلو یک همبرگرفروشی افتاد و ناگهان احساس کرد که باید حتما چیزی توی دهانش بگذارد و فرو دهد وگرنه پس می افتد و تلف می شود. دلش ضعف رفت.  همبگر دوست نداشت و معمولا لب به غذاهای آماده و ناسالم نمی زد. ولی امروز با بقیۀ روزها فرق می کرد. نگاه دیگری به اطراف اند اخت تا بلکه جای مناسبتری پیدا کند. یک پیتزا فروشی،  و دورتر، یک کافی شاپ. سرش را تکان داد و انگار توی دلش بگوید ” به درک”، دوباره دستۀ کیف را بین انگشتهایش فشرد و به طرف همبرگرفروشی راه افتاد.                     

همبرگر فروشی خلوت بود. در را که باز کرد مخلوطی از بوی همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده و مواد تمیزکننده به دماغش خورد و پسش زد.  آب دهانش را فرو داد و به دور و برش نگاه کرد. مرد میانسالی با ریش و موی ژولیده  و بارانی مندرس در گوشه ای نشسته بود و به ساندویچش گاز می زد.  دختر و و پسر جوانی هم در گوشۀ دیگری پشت میزی نشسته بودند و ته ماندۀ سیب زمینی سرخ کرده شان را دانه دانه بر می داشتند و در سکوت به نیش می کشیدند. لحظه ای ایستاد و بعد به طرف پیشخوان رفت و ایستاد. پسر نوجوانی  جلو آمد و خسته نگاهش کرد و با لحنی خشک و مکانیکی پرسید:                                                                                       – می توانم کمکتان کنم؟

– یک ساندویچ لطفا.

– چی میل دارید؟ فقط ساندویچ یا کامبو؟

و به تابلوی منوی بالای سرش اشاره کرد.

مریم رازی با گیجی به تابلو نگاه کرد. عکسهای براق و رنگارنگ انواع همبرگرهای یک طبقه و دو طبقه و چند طبقه با لیوانهای غول آسای نوشابه و پاکتهای کوچک و بزرگ  سیب زمینی سرخ کرده. پسر جوان سنگینی بدنش را روی یک پایش انداخت و سرش را کج کرد و خسته به او نگاه کرد. مریم رازی دستپاچه شد و بعد از مرور سریع تابلو، ساده ترین ساندویچ را انتخاب کرد و شماره اش را به جوان گفت. پسر چرخید و به طرف آشپزخانه قدم برداشت. مریم رازی نفس عمیقی کشید و دستمالی از جا دستمالی روی پیشخوان بیرون کشید و عرق روی پیشانیش را با آن پاک کرد. دستهایش هم عرق کرده بود. کیف را با احتیاط  کنار پایش روی زمین گذاشت و دستمال دیگری برداشت و عرق دستهایش را هم سترد و دستمال مچاله را توی جیبش فرو کرد. دوباره نگاهی به دور و برش انداخت. حواس کسی به او نبود. مرد ژولیده ساندویچش را تمام کرده بود و به پشتی صندلی اش تکیه داده بود و با نگاهی مرده بیرون را نگاه می کرد. دختر و پسر جوان هم غذاشان را تا ته خورده بودند و  حالا دستهای هم را گرفته بودند و عاشقانه به چشمهای هم نگاه  می کردند و پچ پچ می کردند و ریز  می خندیدند. غذایش حاضر شد. پسر جوان سینی  خوراکی های او را جلوش گذاشت و سراغ صندوق رفت. چند دگمه را فشار داد و بی آن که به او نگاه کند، با همان صدای خسته و لحن مکانیکی اش گفت:                              

– سه دلار و چهل و هشت سنت، لطفا.                                                                                   

مریم رازی کیف دستی اش را باز کرد و  کیف پولش را از توی آن در آورد و یک اسکناس ده دلاری روی پیشخوان گذاشت و منتظر ایستاد. پسر فروشنده بقیۀ پولش را پس داد. پول را گرفت و خم شد و کیف را با احتیاط برداشت و  با دست دیگرش هم  سینی غذایش را برداشت و  به گوشۀ خلوتی رفت و کیف را روی یک صندلی گذاشت و سینی را هم روی میز و  نشست. تازه در این لحظه بود که احساس کرد تقریبا همۀ انرژی اش را از دست داده و دارد از حال می رود. به پشتی صندلی اش تکیه داد و چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. چند لحظه همانطور ماند، بعد چشمهایش را باز کرد و به سینی غذایش نگاه کرد و آب دهانش را فرو داد. دلش مالش می رفت. کاغذ دور ساندویچش را باز کرد، گازی به ساندیچش زد و لقمه را در دهانش چرخاند و جویده نجویده فرو داد. طعم بیکن و گوشت چرخ کرده در دهانش حالش را به هم زد. احساس کرد گوشت خام و بویناک حیوانی را در دهان دارد و تصور جویدن مردار دلش  را آشوب کرد. ساندویچ را توی سینی گذاشت و دستمال کاغذی ای برداشت، به اطرافش نگاه کرد و محتویات دهانش را توی دستمال خالی کرد و به سرعت لیوان نوشابه اش را برداشت و جرعه ای نوشید تا آن طعم مردار را از دهانش بشوید. نمی شد تف کرد. نوشابه را در دهانش چرخاند و  و مجبور شد آن را فرو دهد. بعد چند تکه سیب زمینی سرخ کرده را هم تند جوید و فرو داد و سینی را از جلوش پس زد. قهوه. باید قهوه  می خورد. از جایش بلند شد و به طرف پیشخوان رفت و لیوانی قهوه خرید و سر میزش برگشت. نشست و جرعه ای از قهوۀ داغ نوشید و پس نشست. طعم قهوه حالش را جا آورد. جرعه ای دیگر نوشید و بعد کیف را از کنارش برداشت و روی میز گذاشت و به آن نگاه کرد. آرام روی آن دست کشید. انگار که حیوان مرده ای را لمش کرده باشد، همۀ تنش مور مور شد. به دور و برش نگاه کرد. کسی به او توجه نداشت. انگشتهایش به قفل کیف نزدیک شد و با احتیاط دگمه های آن را فشار داد. ضامن قفل در رفت و بالا پرید. از این صدا و حرکت ناگهانی او هم تکانی خورد و از جا پرید و بی اختیار با وحشت به اطرافش نگاه کرد. انگار همه می دانستند که او کیف آن مرد مرده را دزدیده و حالا دارد به حریم آن تجاوز می کند. دوباره عرق کرد و لرزید و دستهایش را از روی کیف برداشت. بازش کند؟ می ترسید بازش کند. از چیزی که نمی دانست چیست می ترسید. از چیزی که ممکن بود توی آن باشد. چی ممکن بود توی آن کیف باشد؟ زیاد سنگین نبود. با این حال      می ترسید. تصویر هزار چیز به ذهنش هجوم آورد. اسلحه، چاقوی خون آلود، دست بریده، عکسهای شرم آور، عکسهای ترسناک، زبان بریده، چشم از حدقه درآمده، انگار یک جفت چشم از حدقه درآمدۀ خون چکان از توی آن کیف مرموز نگاهش می کردند. دیگر  نمی توانست صبر کند. چشمهایش را بست و خواست در کیف را باز کند. ولی پشیمان شد. اگر بمب بود چی؟ اگر می ترکید؟ اگر واقعا همان دست بریده یا چشم از حدقه درآمده تویش بود چی؟ اگر کسی می دید و فریاد می کشید چی؟ مکث کرد، چشمهایش را باز کرد و نفسی کشید و دوباره ضامنهای قفل را فشار داد و بست. باز دور و برش را نگاه کرد و بعد کیف را آرام از روی میز برداشت و کنار میز روی زمین گذاشت. دهانش خشک شده بود. لیوان قهوه را برداشت و جرعه ای از آن را توی دهانش ریخت. قهوه سرد شده بود و تلخترین مزۀ ممکن روی زبان و ته حلقش ماسید.                                                                  

از جا بلند شد، کیف خودش را روی دوشش انداخت و کیف دیگر را هم از کنار میز برداشت و تلخ و گیج و عصبی به طرف در خروجی راه افتاد. نزدیک در خروجی ایستاد و برگشت و مردد به میزی که پشت آن نشسته بود نگاه کرد. سینی اش هنوز آنجا بود. نگاهش به طرف پیشخوان چرخید. پسر جوان دور و برش را تمیز می کرد و زیر چشمی او را می پائید. آب دهانش را فرو داد و به طرف میز رفت و سینی اش را برداشت و دور و برش را نگاه کرد و به طرف آشغالدانی راه افتاد، محتویات سینی اش را در سوراخ آشغلدانی خالی کرد و سینی خالی  را روی آن گذاشت و باز به پسر فروشنده نگاه کرد. پسر به او لبخند زد. مریم رازی هم لبخند زد و سرش را تکان داد و از در بیرون رفت.