| شرق بنفشه | شهریار مندنی پور |

 
منیرو روانی‌پور، منصور کوشان، ابوتراب خسروی، شهریار مندنی‌پور، فرزانه و جمشید طاهری
 

 

“… حالا که دانسته‌ای رازی پنهان شده در سایه‌ی جمله‌هایی که می‌خوانی، حالا که نقطه نقطه این کلام را آشکار می‌کنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایره‌ی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندی هم به جان شیدایت واسپرده‌اند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از “ذبیح” و “ارغوان” آموختم. به روزی بارانی، بارانی… نگفته بودیم ببار، اما می‌بارید. چنان می‌بارید تا به استخوان‌های برهنه برسد و جان‌های لولی را مجموع کند. سرگشته‌ی “حافظیه”، به سنگ مرمر گور که بالای آن صفه‌ی بی‌معنا هم نیست، نگاه نینداختم. گفتم با آن گنبدی که بر تو ساخته‌اند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت کرده‌اند… توبه و تکرار دلشده‌ای است که ساختمان کتابخانه‌ی اینجا مثل هفتصد سال پیش است. نعمت اندوه است. آمدم و همین کتابی را که تو در دست داری از قفسه درآوردم. بختیاری گشودمش تا بخوانم. باران، خشکی و تشنگی مرا آرام می‌کند، خلل گل هنوز تمام نبسته‌ی تنم را پر می‌کند. مثل الهامی، ناگاه، دیدم که زیر بعضی از حرف‌های کلمه‌های کتاب نقطه‌ای گذاشته شده. نقطه‌ها به رنگی میانه‌ی بنفش و نیلی بودند. رنگی که فقط بنفشه‌ها می‌شناسند.

گمان کردم که کار یکی از بیکاره‌های تهی دل است که بیهوده به کتابخانه می‌آیند. ولی چرا؟ این زحمت، خیلی حوصله می‌خواست. بیرون، اشباح باران روی سروها و گنبد مسی گور می‌باریدند و خرقه‌پوش‌های شفاف کنار طاقنما‌ها کز کرده بودند. حرف‌های نشانه شده را یکایک روی کاغذ نوشتم. چند، چند به هم چسباندم. گاهی، یکی را جدا کردم، به حرف پیشین چسباندم، اگر جلوه‌ی آشنایی نداد، فرقتش را به حرف پسین وصل کردم. ناگهان نامه آشکار شد. نوشته بود: “سلام ارغوان. خیلی دعا کرده‌ام که رمز مرا پیدا کنی. می‌خواستم یک نامه به دستت بدهم ولی ترسیدم ببینند، از حافظیه بیرونم کنند یا به مأموری که اینجاها می‌گردد بگویند. هر وقت به کتابخانه آمده‌ای من به تو خیره بوده‌ام. تا در را باز کنی، ندیده می‌فهمم تو هستی. وقتی نور شیشه‌های رنگیِ در، روی شانه و روسری‌ات می‌افتد من دارم به تو نگاه می‌کنم. به غرفه‌ی پسرها نگاه نمی‌کنی که مرا ببینی. می‌روی به قسمت دخترها. برگه‌دان‌ها را دیوار قسمت ما کرده‌اند، ولی نمی‌دانند پسرها از زیر آن‌ها کفش‌های دختر‌ها را می‌بینند. آن کفش پای راست که رویش یک خراش است، مال توست. انگار از خار گل یا سیم خاردار یک خراش افتاده رویش. اسمم را هنوز نباید بنویسم. آن روز که “بوف کور” را از کتابدار می‌خواستی، صدایت را شنیدم. این کتابخانه بوف کور ندارد. من توی خانه داشتم. نفهمیدی چرا از فردای همان روز، یک کسی، عصرها، بغل در حافظیه، پنجاه شصت کتاب روی زمین چیده می‌فروشد، بوف کور هم دارد. چند روز گذشتی و اصلاً ندیدی. هر کس آمد خواست، گران گفتم. بعضی از کتاب‌هایم را خریدند. مجبور شدم تکه‌های جگرم را بفروشم که کسی شک نکند. روز هفتم بود که دیدی. برای شما ده تومان خانم. پول یک نخ سیگار “وینستون”. با دقت بخوانیدش خانم. خیلی با دقت بخوانیدش خانم. حتا می‌خواستم بگویم با دقت خوب خیلی نگاهش کنید خانم. نگفتم، پیش خودم گفتم اگر ارغوان اهل باشد، اگر نیلوفری برای من داشته باشد، خودش می‌فهمد. ولی پشت من قوز در آورد بس که پشت آن بساط نشستم.

حالا که این نقطه‌ها را می‌گذارم، دعا می‌کنم، از حافظ هم مدد می‌خواهم که نقطه‌های زیر حرف‌های بوف کور را فهمیده باشی که رمز بهت گفته باشد که این کتاب را بخوانی. نمی‌دانی چقدر آرزو دارم که یکبار با آن چشم‌هایت، به خاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی می‌شوم که نقش چشم‌هایت روی آن کشیده شده. می‌روم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی‌که بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم. “شازده کوچولو” را امانت بگیر. صدای باران از بیرون نمی‌آمد. شاید رندی ریا کرده بود. به پسرها نگاه کردم. کدامشان بود؟ نتوانستم بدانم. از غرفه‌ی دخترها، صدای پچ پچی می‌آمد. برگه‌دان‌ها، مثل پرده پنهانشان می‌کند. روی مخملیِ بنفشه‌ای را نمی‌توان نظر کرد، همدم رازنامه را.
شازده کوچولو را در قفسه‌ی ادبیات پیدا کردم. همان نقطه‌ها، همان رنگ، زیر کلمه‌هایش بودند. دوباره حرف‌ها را به هم چسباندم. من به باور عشق دیگران محتاجم. غبار متفرق تنم را بازگردانده، مجموع می‌کند ارواح تنم را. اگر مهر نورزید، می‌میرم باز و پراکنده می‌شوم به کوزه‌ها در سردابه‌های مخفی شراب. “سلام ارغوان. به پسرها نگاه کردی ولی مرا نشناختی. نمی‌دانی همه‌ی عصرها دورادور دنبالت می‌آیم که برسی خانه‌ات. نترس نزدیک نمی‌آیم. نمی‌ترسم بگیرندم، می‌ترسم طوری بشود که تو بترسی. از پنجره‌های خانه‌تان کدامشان مال اتاق توست. من همه‌ی آن پنجره‌های چوبی را که به شکل پنجره‌های خانه‌های قدیمی ایران بالایشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت یکی‌شان تو می‌خوابی. پنجره‌ات همان سیاره‌ی کوچکی است که رویش یک گل سرخ روییده، میان همه‌ی ستاره‌ها و معلوم نیست کدامشان است. ولی چرا نوارچسب‌ها را از شیشه‌ها نمی‌کنید. حالا که بمباران نیست دیگر. اگر چسب‌های پنجره‌ی اتاقت را بکنی، می‌توانم بفهم توی کدام اتاق می‌خوابی. شب‌ها، نصف شب‌ها اگر درست به پنجره‌ی اتاقت نگاه کنم، دعایم قبول می‌شود که خواب خوش ببینی. بهت نمی‌آید که مثل بعضی از دخترها، طره‌ها را از زیر روسری بریزی روی پیشانی‌ات. پیشانی‌ات مثل ماه است که وقتی عصر باران آمده و ابرها رفته‌اند، درآمده. راز را روی ماه نگذار، همه می‌بینند.

کاشکی من در زمان یکی از پیغمبرها بودم. جلو پایش زانو می‌زدم و رازم را می‌گفتم. آدم‌ها حالا دوست دارند رازها را خوار و خفیف کنند. “بی بی عطری”، مادرم، یک چیزهایی حس کرده. مریض است ولی مدام از من می‌پرسد چه دردی دارم. دیشب، خواب بدی دیدم. توی کوچه‌ی باریک و تاریکی بودم مثل کوچه‌ی خودمان. آسمان سیاه بود. دیوارها آن قدر بلند بودند که سرشان پیدا نبود. بعد، صدای افتادن سنگ آمد. دویدم. سنگ می‌آمد. از پشت‌بام‌ها می‌آمد. سنگ‌ها می‌خوردند کف کوچه می‌ترکیدند. به سر و شانه‌ام می‌خوردند. دیوارهای دو طرف کوچه به هم نزدیک می‌شدند. با دست‌های خونی‌ام زور می‌زدم به دو طرف که آنها را از هم باز کنم، چرق چرق صدای حرکت دیوارها می‌آمد. صدای خنده و صدای سنگ می‌آمد. گیر کردم لای دو دیوار. داد زدم. دیوارهای دو طرف به هم چسبیدند.

کاشکی زودتر بهار بشود. بهارنارنج‌ها در بیایند. این کتابخانه سه تا “لیلی و مجنون” دارد. آن که چاپ سنگی است امانت بگیر.” گفتم: ای پیر! می‌بینی چه رویایی می‌بافد این جوان. همه‌شان همین طورند. دستشان به دانه‌ی گندم نمی‌رسد و آن وقت… نشنید پیر. سایه شد در سایه‌ی نارنج. گفتم این جوان هم روشنایی فراقش خاموش می‌شود همین که کام بگیرد، وگرنه، من صاحب سایه خواهم شد. نوشته بود: از بی‌بی عطری پرسیدم اگر توی خواب ببینم زیر پایمان دندان ریخته، همه جا، مثل دانه‌های شن، صدای شکستن‌شان بیاید هر قدمی‌که بر می‌داریم، یعنی چه. گفت شگون ندارد. من می‌ترسم ارغوان. چرا نوارچسب‌های پنجره‌ی اتاقت را نکندی. خیلی زیاد بود این خواهش من. من از ته شهر، از اتاقکی که به کوچه پنجره ندارد می‌آیم. شما توی آن خانه‌ی بزرگ قشنگ‌تان اصلاً نمی‌فهمید یعنی چه. ساعت‌هایی که از خانه در می‌آیی بروی دانشکده، می‌دانم. آمدنا، دورادور مواظبت هستم ولی تو انگار نه انگار که این نامه‌ها را خوانده‌ای و می‌دانی. یکی از کتابدارها فهمیده که هر وقت تو می‌روی من پشت سرت راه می‌افتم. گفته اگر یک بار دیگر از این غلط‌ها بکنم کارتم را پاره می‌کند. حالا صبر می‌کنم، هفت دقیقه بعد از تو بیرون می‌آیم و می‌دوم تا نزدیکی‌هایت برسم.

کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیده‌ام. و توی بیابان زیر سایه‌ی کوچک یک ابر کوچک بنشینم. دیروز که آمدی از کنار قبر حافظ رد شدی، سایه‌ات افتاد روی پله‌های صفه‌ی قبر. وقتی دور شدی. زانو زدم دست کشیدم به جای سایه‌ات. نترس، کسی شک نمی‌کند. سر قبر حافظ زانو زیاد می‌زنند. هر که دیده باشد خیال می‌کند تربت جمع کرده‌ام.
“خیام” را بگیر. بعد از “لیلی و مجنون” توانستم اسمشان را پیدا کنم. از برگه‌ی سررسید کتاب‌ها که اسم امانت گیرنده و تاریخ برگشت کتاب را بر آنها می‌نویسند، آسان شد مشکل. دو اسم در آن چند کتاب مشترک بود. “ذبیح الله مریخ”، “ارغوان سامان”. بیشتر دلم می‌خواست ارغوان را ببینم. یک نظر دیدن دارد دختری که الهام چنین رمزی را به مردی برساند. یک نظر از آن گونه که ازل بود. به کمین نشستم. هرگاه، دختری به حجره‌ی کتابدار می‌رفت تا کتابی تحویل بدهد، به آنجا می‌رفتم. سلام. ببخش. لابد برای گرفتن رباعیات آمده‌ای و نبوده. ببخش. پهلوی خودم بود، چون این نامه ناتمام مانده بود. چون بی‌بی عطری مرد. رطوبت این خانه کشتش. آن قدر نحیف شده بود که از تنش یک کوزه هم در نمی‌آید. کاشکی مرا به جایش خاک می‌کردند. چه پیاله‌های قشنگی، چه گلدان‌های قشنگی می‌شود ساخت از گِلم. رنگِ لعاب لازم ندارد. خودش رنگ دارد. رنگ خون دل، رنگ چشم‌های تو. رنگ گیلاس لب‌های تو. بی بی عطری می‌گفت بگو اگر کسی به دلت هست، بگو کجاست بروم خواستگاری. می‌گفتم تو با این پاهای علیلت کجا می‌خواهی بروی. دنیا خیلی دور است از خانه‌ی ما. دیگر صبح‌ها نمی‌توانم دنبالت بیایم دانشکده.

صبح که بلند می‌شوم بساط چای آماده نیست و یادم می‌آید که بی‌بی نیستش. می‌روم قبرستان. حالا یک قبر کوچک دارم که کنارش صبر می‌کنم تا سبزه در بیاید و باهاش حرف می‌زنم. تو با کی نگفتنی‌هایت را می‌گویی؟ تازگی، یک “غزلیات شمس” چاپ امسال برای کتابخانه آمده. بگیرش. اگر خواستی، با همین رمز خودم برایم چیزی بنویس. هر چی به جز تسلیت. باقی بقایت.” من، هیچ وقت کنار گوری حتا قدم هم سست نکرده‌ام. مرده‌ها در خاک تنها نیستند. به وصال درنگ بر وصال‌ها رسیده‌اند. وقتی فرصت کم است، بهتر آن که ناز نرگس‌های نزدیک بین و بی‌افق را خرید، سپرد به جوانی خُرد خِرد و راز ندیده که فقرش نمی‌گذارد تلخیِ شهود جسم را بر هزار و یک بستر بچشد. اما از نفس آن خام، سپیدی موهایم، مو به مو به یاد سیاهی شباب می‌افتاد. روی زییایی دیدم. پرسیدم: “خانم اسم شما ارغوان نیست؟” هنوز عطر حلول بیست سالگی را در‌هاله‌اش داشت. گفت: “نه.” گفتم: “ارغوان هستی، نمی‌دانی.” چون صدایش مثل غزلی بود، قافیه‌اش، ردیفش “آه”. انگار که دیوانه‌ای باشم نگاهم کرد. گفتم: “نمی‌دانی، اگر بدانی هستی. رمزی به روبت لبخند می‌زند، آن وقت از شوق و شرم، مهتاب صورتت ارغوانی می‌شود.” ریاضی می‌خواند. روی برگرداند از صدایم. گفتم: “آیه‌ای بخوان؛ آیه نیست این که گفته‌اند دو با دو می‌شود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق می‌شود یک. یکی از کتابدارهای این کتابخانه مدعی درویشی است. همه‌ی شعرهای دیوان را بهتر از من حفظ دارد. همیشه کت و شلوارهای گرانی هم به تن دارد. پرسیدم: “شما ذبیح الله مریخ را می‌شناسید؟” گفت: “عضو مزاحمی‌است. همین روزها اخراجش می‌کنم. حرمت آرامگاه خواجه را می‌شکنند این جوان‌های لاابالی.” این درویش سبلت، همیشه از پایین پای گور می‌آید و می‌رود. دیگران را هم تشویق می‌کند که به احترام خواجه حافظ، هرگز از بالای سر او نروند. گفتم: “ممکن است ذبیح را به من نشان دهید؟” گفت: “لازم نیست شما دخالت کنید. اگر یک بار دست از پا خطا کند او را تحویل مأمورین مربوطه می‌دهم. آرامگاه خواجه جای این کثافت‌کاری نیست که پسری دنبال دختری باشد.” گفتم: “عالیجناب! شما امروز صبح صبوحی زده‌اید؟!” گفت: “شوخی‌اش هم برای من چندش آور است آقا. بروید سرجایتان، در کتابخانه نباید صحبت کنید.” گفتم: “پس این لکه‌های ارغوانی را پاک کنید از سینه‌ی پیراهن.” ناباور و حیرت‌خوار به دو لک تازه نگاه کرد. انگشت زد. هنوز نم داشتند. انگشتش را بو کشید. رنگش پرید. شتابان به خانه شتافت.ممنون که آمدی. خاک قبرستان کجا و کفش‌های شما کجا. هر چه خاک اوست عمر شما باشد. لابد حساب کرده‌ای اول صبح توی قبرستان، بالای یک قبر تازه‌ی فقیر، خودش است. اگر تا دیدمت جا نخورده بودم شاید نمی‌شناختیم. خوش آمدید سر سفره‌ی من. ولی دیر شده. خیلی خاک ریخته‌ایم روی چشم‌های پیرزن. چطور ببیندت؟ شاید، چه می‌دانم، شاید صدا از خاک رد شود، صدایت را شنیده باشد. گل‌هایی را که آورده بودی برای بی‌بی نگذاشتم. آورده‌ام خانه. دارند پژمرده می‌شوند. بدم می‌آید از این دست‌های بی معجزه‌ام. با حرف‌های “آناکارنینا” حرف‌هایی برایت جدا کرده بودم، همه‌شان را پاک کردم. اصلاً نمی‌خواهم دلسوزی‌ات را. آمدی چون بی‌بی مرده بود. بعد هم حرف‌های من با حرف‌های “آنا” نمی‌خواند. اینها با ریخت و پاش عشق را حرام می‌کنند. خواهش می‌کنم توی همین کتاب برایم چیزی بنویس. اصلاً بنویس چرا آمدی، چرا فقط گل را گذاشتی و رفتی زود. بعد، اگر حالا که من لو رفته‌ام باز هم می‌خواهی حرف‌هایم را بخوانی، “‌هشت کتاب ” را بگیر. همین یک شعر نو توی این کتابخانه هست. اگر رمزی‌اش کنی قول می‌دهم هیچ وقت حسودی نکنم به آن نامزد پولدارت. گاهی که می‌آید درِ حافظیه دنبالت، من عزا می‌گیرم. تا نفس دارم دنبال ماشینش می‌دوم. از چهارراه به بعد خیلی تند می‌راند. عقب می‌افتم. فقط می‌خواهم ببینم وقتی توی ماشین نشسته ای با او چطور هستی…” …سرانجام ارغوان را دیدم. کم زیاد زیبا نبود. چشمانش، آنِ چشمانی را داشت که دزدانه به قدر عبور نسیمی سهم دو بنفشه، پرده را باز کرده به بیرون اندرونی نگاه می‌کنند. زیر و میان ابروها را بر نداشته بود: دو قوس کمانی از صدها سال پیش که محل وصلشان جای نهادن تیر است. نگاه خیره‌ی مرا که دید، به اخم ابروها در هم کشید. درست در واقعه‌ی نیکوی اتصالشان، چین عتاب افتاد. از خراشی که روی کفشهایش بود حدس زدم که اوست. بعد دیدم که هشت کتاب را پس داد. نباید به انتظار نشسته‌ای را آزرد. کتاب را نگرفتم. نیم ساعت بعد جوانی بلند شد و کتاب را امانت گرفت. روز بعد آن را برگرداند. در آن به جز نقطه‌های خودش هیچ نشانه ای نبود. دختر سکوت کرده بود.
پس چرا آمدی قبرستان؟ جای خوبی است برای ملاقات، نه؟ اگر بالای سر قبر بی‌بی روبروی هم بنشینیم، هیچ‌کس به ما شک نمی‌کند، نمی‌آید بپرسد شما چکاره‌ی همدیگر هستید. توقع ندارم خیلی نزدیک تو بنشینم. با‌هاله‌ی تو که مماس باشم برایم بس است. دوباره باید سرکار بروم. پس‌اندازم تمام شده. رنگ‌کار خوبی هستم. چند ماه پشت سر هم که کار کنم خرج پنج شش ماه را در می‌آورم. فقط عصرها اگر بتوانم بیایم این‌جا. ممنون که چسب‌های شیشه‌ی پنجره‌ات را کندی. نصف شب‌ها، فکر بعضی‌ها مثل شاپره، پشت شیشه پر پر می‌زند. دیشب که آمدی کنار پنچره، ندیدی مرا توی تاریکی. ندیده می‌دیدمت. رفتی لبه‌ی تختتت نشستی. یک آینه هست روبروی تختت، یک قالی ابریشمی‌ هم می‌بینم کف اتاقت. نشستی یک طره از مویت را دور انگشت پیچیدی، بعد ولش کردی. طره پیچ افتاد، شد طناب دار شب‌پره. سایه ات آبی‌ست. آبی افتاد روی آبیِ رنگ اتاقت. بلند شدی رفتی آب بخوری. صدای ریختن آب توی لیوان، نصف شبی پیچید توی شهر. برق برق شره‌ی آب افتاد روی دیوارها. سرکشیدی. سفیدی زیر گلویت شد مهتاب. نصفه آب را آوردی توی اتاقت. گذاشتی جلو آینه. خوابیدی. وقتی به پهلو می‌خوابی، رو به دیوار نخواب، من به چشم‌هایم نجیب بودن را یاد داده‌ام. فقط به قرص ماهت نگاه می‌کنم. سحر که شد، از پایین تخت خوابت بلند می‌شوم و می‌روم. مگر چقدر سخت است چند تا نقطه گذاشتن توی کتابی؟ “دن کیشوت” را امانت بگیر. وجد و ترس پیدا شدن آنی میانِ این دو خام که من ندانم چیست، آسوده‌ام نمی‌گذاشت. یقین داشتم که از عهد هابیل و قابیل همیشه سایه‌ای از فراق فراقِ ازل مکرر شده. مکان‌ها و زمان‌ها حجابند. حرف‌ها و وصال‌ها حجابند و چهره‌ها و پیکرها. روزی دنبال ذبیح رفتم. ارغوان، دورها، خرامان از دانایی به تعقیبی بی‌آزار، والا بلندیش سرو، شیوه‌ی پیکرش سر برکشان زیر روپوش، می‌رفت. ذبیح، به آن سوی خیابان دوید. دوید و دور که شد به این سو آمد. سر راه ارغوان ایستاد، کنار ایستاد، خیره ماند تا ارغوان بگذرد. باز دوید از عرض خیابان بگذرد. جیغ ترمز ماشین‌ها و بوق‌ها را نشنید. باز دورها به این سمت آمد. به جرز یک عطاری تکیه داد، دست در جیب که آمدن ارغوان را به سوی خود ببیند. هاله‌ی پر سیاوشان، حنا، سدر، زردچوبه… کنارش بود. نزدیک شدن ارغوان را چندین بارآزمود، نفس نفس زنان و عرق نشسته… ارغوان بی‌اعتنا به این پریدن‌های بام به بام، به خانه رسید. در را باز کرد و اما… در باز کرد و اما رو گرداند به سمت راهِ آمده… رو گرداند به راه آمده. ذبیح مزد دویدن‌ها را گرفت. سرخوش، راهی خانه‌اش شد.

کوچه پس‌کوچه‌های قدیمی شیراز، هنوز هم، به هوای دل کوچه پس‌کوچه‌های سحرگاهِ “ابواسحاق” به بهار، و پاییز “شجاع” خانه و پنجره‌های قدیمی دارند. تنگ و طولانی، پیچ‌های ترسِ محتسب خورده‌اند و باریک راهِ مستقیم عاشقانی که فرصت دیدارشان با هر قدم به سوی هم، کوتاه‌تر می‌شود. آه‌شان را نه باد برده، نه نسیم… سالک! می‌توانی در این کوچه‌ها، جهت را از کف وانهی. اژدهای خود را گم کنی و آن سوی خمِ پیچی، معجزه‌ی خود را ببینی که می‌آیی می‌آیی و پسربچه‌ای بی‌اعتنا به تو، بر دیوار فواره می‌زند.
خانه‌ی ذبیح کژ و مژی بود فشرده شده بین دو خانه‌ی دیگر. درون رفت. در بست. بعد، پشت دیوار بلند و نم کشیده‌ی حیاط، فریاد کشید: “ارغوان…” سمتِ آسمان آبی شیراز. هفتصد سال پیش هم، دهانی تلخ صبوحی، همین نزدیکی‌ها، سوی همین آسمان، “شاخ نبات” را نعره کشیده بود… صدای خزشی آمد از حفره‌ای زیر تیرهای چوبی سقف خانه… معشوق چنان می‌نماید که انگار سرگشتگی وظیفه‌ی عاشق است و دیگران هم. ارغوان، هر روز از دانشکده‌ی ادبیات می‌آمد. وارد که می‌شد، نگاهی دزدانه به قسمت پسرها می‌انداخت. لبانش شکنج گزیده شدن از شرم داشتند. می‌نشست و کتابش را می‌خواند. گفتم: “خاتون! جام سرت را پر نکن از تذکره‌ی شاعرانی که دُردند.” گفتم: “آنها که مجبورت می‌کنند مفاعلین مفاعیلن حفظ کنی نباشان گورهای پوکند.” گفتم: “خاتون! نخوان قصیده‌ای که پیمان نشکسته است.” حیرت شد. روی گرداند. ندید کسی را پشت سر. دور، کنار در بودم. رنگارنگ از نوری که از شیشه‌های رنگی در برِ من می‌تابید. اندکی هم سایه دار شده بودم. گفتم: “گوش کن صدای پای آب! آب بپاش در کوچه تا باز “خضر‌” درآید. کشتی سوراخ کند، کودکی بکشد، دیواری بر آورد و اما هیچ مپرس.” می‌شنید و وحشت زده به اطراف نگاه می‌کرد. دور نمی‌دیدم به خود که زمانی فکرهایشان را هم بخوانم. ترس هم دارد این امید. می‌میرم اگر باز در فکر عاشقی ریا بخوانم. گفتم: “خاتون! نقطه‌ای بگذار پای کلامی. خالی زیر لبِ حرفی. آواها برای طواف، نقطه‌ای می‌طلبند.” داس زلف را زیر روسری رانده بود…
بهار پیمان‌شکن سر رسیده بود. از عطرهایش در امان نیستم. ناگهان، خیالی، از سایه روشنی گریبانم را می‌گیرد. به دست‌هایم می‌گویم: چه فایده، چه فایده؟ وصال سمت ابد است و فراق سمت ازل. ولی برای من، در همه بسترهایی که خفته‌ام، گوهر یکدانه‌ای نبوده است. خاطرم نهیب می‌زند که با آن همه غوغای فراق، با آن همه زمزمه‌ی وصال، حجاب که افکنده می‌شد، هیچ کدام حوای من نبود. حالا که عشق ذبیح و ارغوان رنگ انار شیرین داده به غبار تنم، وحشت دارم. شکست آنها دورتر از همیشه پرتابم می‌کند به آینده و تا مغز استخوانم می‌رسد مرگ، این بار…
“چکار می‌کنی؟ چکار می‌کنی؟ من می‌ترسم.”
ارغوان سکوت را شکست ولی فقط همین بیست و شش حرف را نشانه گذاشت در صفحه‌ای که دن کیشوت برای نجات عروسکِ نیک به عروسک شرور خیمه‌شب‌بازی حمله می‌کند. ذبیح در پاسخ او نوشت: “دیروز یک مار خانگی گرفتم. سال‌ها بود توی خانه‌مان بود. گاهی دیده بودمش. بزرگ است. انداختمش توی قفس یک قناری که خیلی وقت‌ها پیش داشتیم. دور میله‌های قفس را توری آهنی کشیدم. شب‌ها، تا نصف‌شب‌ها می‌نشینم، چشم در چشم مار. خیلی چیزها می‌داند ولی نمی‌خواهد بگوید. آخر ازش می‌فهمم. حتماً جفتی هم دارد. این را فهمیده‌ام…” جمعه‌ی بعد از این، به فکرم رسید که امروز حتماً همدیگر را خواهند دید. چون آسمان مصرفانه آبی بود. “حلاج” را دیدم. خرقه و تن شفاف، مستامستِ عطر گل‌های صحرایی که از “دروازه قرآن” به شیراز می‌آمدند، می‌رفت به سمت باغ‌های “قصر الدشت”. چهار مرید همراهش بودند. اندکی رنگ ازرق داشت خرقه‌ی مریدها. دانه‌های بالدار افرا، با باد می‌رفتند به سوی درنگِ حق. با باد می‌آمدند از درنگ حق. و گرده‌ی گل‌های بهاری را کسی در هوا نمی‌دید.
آن‌ها را در قبرستان دیدم. دو طرف پشته‌ای نشسته بودند. ارغوان، سر را پایین انداخته بود، ذبیح سر انگشت بر خاک می‌کشید. قبر، سنگی نداشت. قطعه‌ای سیمانی، عمود، بالای آن در خاک نشانده بودند. از کنار آنها گذشتم و اسمی را که با رنگی سیاه روی سیمان نوشته شده بود خواندم. با خطی سرسری نوشته بودند: بی بی عطری… کمی‌دورتر، پایین پای قبری با سنگ مرمر اعلا نشستم. گفتم: “هزار کلمه دارید،‌ هزار حرف حرف که زیرشان نقطه است. برای شما طمع خام‌ها هزار و یک غنیمت است. زبان بیایید، زمان همان کهنه شدن عشق است، می‌گذرد.” ذبیح به ارغوان نگاه کرد. ارغوان سر بالا کرد.
ذبیح به دورِ غروب نگاه کرد. آن سمت، کوه “استسقا” ته رنگی سبز داشت از بهار. بعضی می‌گویند که شکل مردی است که مرض استسقا دارد و آن قدر آب نوشیده که شکمش برآمده. بعضی می‌گویند شکل مادری است، خوابیده، زندگی نه ماهه‌ای در شکم دارد برای این شهر؛ اگر دریابد. ذبیح و ارغوان هنوز ساکت بودند. گاهی چشم در چشم می‌شدند، مدتی. شاید با نگاه حرف می‌زدند. ارغوان، بعد سرخ می‌شد رویش. سر زیر می‌انداخت. خیلی طول کشید، به اندازه‌ی بر آمدن کوزه‌ای از خاک نگاری، که سرانجام لب‌های ذبیح به قد چند کلمه جنبیدند. ارغوان هم کوتاه جواب داد. معلوم بود که هر دو از این وضع معذبند. هر از گاهی، اطرافشان را می‌پاییدند. انگار این کار تنها مفرشان بود. بر زمین بی بهار قبرستان، گورها یک رنگند. گفتم: “مرده‌ای بین شماست. یکی‌تان بلند شود کنار آن دیگری بنشینید.” تکان نخوردند. مطمئن بودم این حرف فکر مرا در ذهن می‌شنوند. ولی… گفتم: “نترسید، کی به فکرش می‌رسد که بر سر قبر محل دیدار دو عاشق باشد…” پس از دقیقه ای نگاهشان یک چشم شدن، ارغوان بلند شد. در باد، مانند پرچمی‌بود. در سیاهی چشم‌هایش برق نشاط نبود. گود افتاده بودند. صدای شیون می‌آمد از دور. کاش هیچ وقت در بهار بهار کسی نمی‌مرد… ارغوان به زمزمه حرفی گفت. ذبیح سر زیر انداخت. ارغوان به راه افتاد. تنداتند رفت. غبار قبرستان بر او می‌وزید. ذبیح نگاه او می‌کرد. مویه بر او می‌وزید. پسرکی ژنده‌پوش روبرویم درآمد. یک قوطی حلبی دستش بود. پر از سیماب بود از آفتاب آفتاب. گفت: “قبر را بشویم؟” گفتم: “آبی بریز کف دست‌هام.” پرسید: “مگر این قبر مال مرده‌ی تو نیست؟ قبرش را بشویم؟” گفتم: “راست گفتی. بشوی…” آب ریخت روی مرمر. جزه‌ی غبارِ نشاط گرفته از آفتاب بهاری بلند شد. پسرک دستش را برای مزد پیش آورد. دست بردم به خاک پای گور. مشت کردم. مشت را کف دستش باز کردم. حیرتی و وحشتی به تلألو‌های کف دستش نگاه کرد. گفت: “تقلبی است.” گفتم: “بله.” گفت: “نه… این همه سنگین؟ تقلبی نیست.” گفتم: “نه.” مشتش را بست و دوید. قوطی اش را انداخت و دوید…
“چکار کنم؟ چکار کنم؟ نگهبان‌های حافظیه فهمیده‌اند. عصر، مجبوری بیرون، سر چهارراه منتظرت می‌مانم. خیلی دوست دارم وقتی از روبرو می‌آیی. حالا هر وقت اتاقی را رنگ می‌زنم اول روی دیوارهایش، بزرگ با قلم‌مو می‌نویسم ارغوان، بعد با رنگ اسمت را قایم می‌کنم. پدرت هم انگار فهمیده توی کوچه‌تان می‌گردم. با نوکرتان می‌آید دم در. چپ چپ نگاهم می‌کند. اگر نخواهی نمی‌آیم. ماشین نامزدت به نظرم یک دیو است. کاشکی شمشیر و نیزه داشتم حمله می‌کردم بهش. خردش می‌کردم. به غرورتان برنخورد خانم که نشانی خانه را برایتان نوشتم. ننوشتم که بیایید. نوشتم که خیالتان بیاید. اگر بیاید دور می‌نشینم. دورتر از توی قبرستان. نیایی، خیالم خیلی قوی شده… “منطق الطیر” را بخوان.” با گرم شدن هوا، مسافران نوروزی شیراز ناپدید می‌شوند. نفوس بهارنارنج‌ها دود پیه‌سوز میخانه می‌شوند و خرقه‌پوش‌های شفاف زیر آب آبنماها می‌خوابند تا پری‌وش‌ها بیایند. از پیرمردی که همیشه در طاق‌نمایی روبروی سرو قدیمی حافظیه می‌نشیند، فال می‌گیرد، پول می‌گیرد، فال خواستم.گفت: “نیت کن.” به دل گفتم: “گوهر یکدانه‌مان کو؟” دیوان را بوسید. ناخن راند لای آن. چشم بست و گفت: “ای خواجه حافظ شیرازی، تو کاشف هر رازی. من طالب یک فالم، تو را به شاخ نباتت قسم…” پیرمرد چهل سال پیش، عصری، با معشوقش، اینجا، قرار دارد. دختر را برادران غیور، همان عصر می‌کشتند دم در خانه. پیرمرد هنوز منتظر آمدن اوست. دیوان را با سر ناخن باز کرد. به دل خواند. سرخ شد. لرزید و کتاب را بست. بی‌حال، سرش را تکیه داد به آجر چهارصد سال پیش. با صدایی نزدیک گور گفت: “نمی‌خوانم.تا حالا نیامده بود. این فال را برای هیچ احدالناسی نمی‌خوانم. عهده کرده‌ام…” گفتم: “پس فهمیده‌ای عاشق خیال خود بوده‌ای، نه او.” با تکان سر حاشا کرد. گفتم: “تو دیگر ریا نکن، عمری برایت نمانده.” چروک‌های صورتش مثل شیار یادگاری‌های کنده شده بر درخت درخت شدند. پرسید: “چه نیتی کرده بودی؟” گفتم: “نیت یک سحرگاه دیگر.” راه افتادم. پشت سرم، بلند گفت: “حکماً پیمانه‌های زیادی شکسته‌ای؟” گفتم: “شراب هرکدامشان فقط یک مستی کوتاه بدخمار داشت.” بلند شد. سایه‌ی سرو از رویش رفته بود. دستش را با انگشتی برافراشته بالا برد. گفت: “اصلت تشنه نبوده، اگر بودی با همان اولی مست می‌شدی، تا ابدالآباد.” گفتم: “پس تو خودت چرا هزار فال گرفته‌ای ، یک فال، یک غزل برای همیشه.” تهدید کنان انگشتش را روی هوا تکان می‌داد و فریاد کشان سر گرفت: “نماز شام غریبان چو گریه آغازم، به مویه‌های غریبانه…” دور می‌شدم. مردمان دورش جمع می‌شدند… خرد ز پیری من کی حساب گیرد، که باز با صنمی… دور دور می‌شدم و صدای جوان شده‌اش می‌آمد…
“من می‌ترسم چون نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم که نامه‌هایت را نخوانم. می‌ترسم چون نمی‌توانم این حرف‌ها را نشانه نگذارم. تو چطور مرا می‌شناسی. از دور؟ نه، این جور عاشق نمی‌شوند. از نزدیک من فقط دوبار ترا توی قبرستان دیده‌ام و بعضی وقت‌ها حس کرده‌ام یک کسی پشت سرم می‌آید. اصلاً نمی‌شناسمت. فقط یک مقدار حرف نشانه شده از تو خوانده‌ام، به خط خودت هم نبوده. ما فقط با هم توی خیال بوده‌ایم. از کجا معلوم درست خیال کرده باشیم. این رسمش نیست به خدا. ترا به خدا تمامش کن. ترا به خدا دیگر برایم اسم کتاب ننویس. تو را به خدا اقلاً به خودت برس. رنگت زرده شده، زیر چشم‌هایت سیاه شده. من همه‌ی امتحان‌هایم را خراب کرده‌ام. منطق الطیر را برای امتحان باید می‌خواندم ولی نه فقط برای بعضی از حرف‌هایش که هیچی از کتاب نفهمم…” سه بار نوشته بود خداحافظ.
پس از این، نامه‌ها متقابل شد. برای این که کسی بو نبرد کتاب‌ها را زود به زود تحویل نمی‌دادند. گاهی هم بلافاصله پس از تحویل، عضو دیگری کتاب را امانت می‌گرفت و آن یکی مجبور می‌شد پانزده روز صبر کند تا به کتاب برسد. “…دوستم، همدمم مثل خودم دارد جنون می‌گیرد. سرش را می‌کوبد به میله‌های قفس تا می‌نشینم جلویش. بعد که می‌بیند فایده ندارد، زل می‌زند بهم. می‌گویم آره، به خودت بپیچ. تمام تنم طلب شده، می‌سوزم. از تو می‌کوبد به جدار پوستم. تو هم بسوز. تا نگویی چکار کنم آزادت نمی‌کنم. از چشم‌هایش یک سرمایی می‌آید توی خونم. آرام می‌شوم. خوابم می‌برد. این روزها تو همه جا همراهم هستی. می‌بینی وقتی صاحب کار زور می‌گوید، طاقت نمی‌آورم، چون تو می‌بینی، وقتی با مسافرهای دیگر می‌چپیم توی مینی بوس، مثل گوسفند، تو داری نگاهم می‌کنی. پیاده می‌روم همه جا. تو می‌بینی وقتی کوپن‌های بی‌بی را می‌فروشم، بردم بقیه‌شان را تحویل دادم. پنج‌شنبه ساعت چهار بیا برویم با هم قدم بزنیم. برویم “باغ ارم”. گاهی فقط می‌آیم بغل دستت، زود رد می‌شوم، کسی نمی‌فهمد. دو سه متر دورترت می‌آیم. می‌خواهم هر چی تو می‌بینی ببینم.” …”خیلی اشتباه کردی آن وقت که از کنارم رد شدی اسمم را صدا زدی. نگفتی یکی از روبرو می‌آید، می‌شنود. کار خطرناکی کردیم. اگر آشنایی مرا توی باغ ارم می‌دید، تو را هم که نمی‌دید، نمی‌گفت این دختر تنهایی اینجا چکار می‌کند. توی خانه به رفتارم شک کرده‌اند. ما از هم خیلی دوریم، حتی اگر کتاب “حسن و دل” را حفظ باشیم. می‌ترسم، گاهی انگار غیر از تو، یکی دیگر هم تعقیبم می‌کند. یک سایه‌ای هست، بعضی وقت‌ها جاهایی می‌بینمش، انگار ناقص است. دلم گواهی بد می‌دهد، ولی حالا همه چیز برایم تازه شده. همه چیز را دوست دارم. دیشب یک گلدان قدیمی توی اتاقم داشتم، شکست. گریه کردم برایش. من هم دارم می‌سوزم. کف دست‌ها و پا‌هایم گر می‌گیرند، صورتم… نه، تو عاشق نیستی وگرنه دلت نمی‌‎آمد این طور زندگی مثل بره‌ام را به هم بزنی. خدا از سرت نگذرد. خوب کاری کردی. دلم شده تو، ای نامرد.” … چرا پدرت مرا زد. می‌گفت، دیگر نمی‌آمدم توی کوچه‌تان. وقتی با نوکرتان نصف‌شبی یقه ام را گرفتند، گفتم آقا من دخترشما را دوست دارم. می‌دانم او را به من نمی‌دهی ولی وظیفه‌ام است خواستگاری کنم. مرا زد. می‌خواست پلیس خبر کند، من فرار کردم. زشت است فرار. به پدرت بگو آقا وقتی می‌زنی توی گوش کسی، مدتی صورتش مور مور می‌کند. بعد درد خوب می‌شود ولی یک چیز می‌ماند. دیده نمی‌شود مثل جای انگشت‌ها، ولی همیشه می‌ماند …” … “چه صورت سنگی داری. دو تا از انگشت‌های بابا رگ به رگ شده‌اند. صبح و شب توی آب گرم مالششان می‌دهد. خیلی گیجی. اصلاً نفهمیده‌ای مدتی است صاحب دیو دنبالم نمی‌آید. تاراندمش. دیوش شیشه‌ی عمر نداشت فقط پول داشت. تو قشنگ بودی وقتی پا به دو گذاشتی. من ترسیده بودم. از پشت پرده می‌دیدمتان. خندیدم وقتی فرار کردی. زبل بودی. قشنگ بودی. به آنها گفتم نمی‌دانم تو کی هستی، هیچ وقت مزاحم من نبوده ای، به صلاح بود. ببخش که این طور گفتم.”
از خیابان‌های مملو از جان‌های ارزان می‌گریزم و به حافظیه پناه می‌آورم. شاد باش. تابستان، پری‌وش‌های بنفش در باغچه‌های حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برق‌های بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچه‌ها، مثل جغجغه‌های ساقط، روی سنگ‌های صیقلی کنار پلکان سر می‌خوردند. فقط جای سنجاقک‌ها خالی است. خیلی سال است که تابستان‌ها نمی‌آیند… “بی بی عطری حتماً صدای پایمان را می‌شنود بالای سرش. ولی حتماً مدام می‌پرسد چرا با هم حرف نمی‌زنید. قبل از اینکه بیایی خیلی حرف‌ها توی ذهنم آماده کرده‌ام ولی تا می‌آیی همه‌شان مسخره می‌شوند. کاش ما بالاتر از زن و مردی بودیم. دیشب آمدی خانه‌ی ما. نشستی. من دو زانو جلوت نشستم. مار چشم دیدن ما را با هم ندارد انگار. حمله می‌کرد به میله‌های قفس. نیش می‌زد به میله‌ها. دست دراز کردم طرف صورتت. زمین نلرزید. دست آوردم نزدیک‌تر. آن قدر نزدیک صورتت، نرسیده به صورتت، انگار دست کشیدم روی نسترن آتش. دستم را پس کشیدم. وقتی توی خواب هم دستم نجیبی‌اش را نگه می‌دارد، بیداری چه ترسی داری خانم” … “چرا کف کوچه‌مان آن حرف را نوشتی؟ نگفتی آبروی مرا می‌بری؟ بابا صبح زود که بلند شد دید. حرف بدی به من زد. شاید او درست می‌گوید. من حتماً هستم همان که کسی بهم نظر پیدا کرده. مادرم می‌گوید همه‌ی حرف‌های مردها یک حرف است. حتا وقتی که می‌گویند یا می‌نویسند دوستت دارم، منظورشان یک چیز است. منظور تو از اینکه نوشته بودی چیست؟ با چه آبی قشنگی نوشته بودی. پدر روی نوشته‌ات یک رنگ سیاه زشت زد. رنگش تمام شد. یک کلمه مانده: قسمتم. دیگر هیچ بهانه‌ای ندارم که بیرون بیایم. چقدر باید دروغ بگویم. با این همه دروغ و تظاهر پس چی می‌ماند. حالا همه جا همراهم می‌آید بابا. مواظب باش. توانسته‌ام راضی‌اش کنم که بیایم از کتابخانه کتاب بگیرم. دم در حافظیه توی ماشین می‌نشیند تا زود بر گردم. چرا آن حرف را نوشتی؟” … “روی دیوارهای کوچه‌تان جا نبود. اگر هم بود لابلای شعار‌های انقلاب، خط بی قدرمن چی هست. یا چطور می‌شناختیش؟ برای راحتی خیال مادرت من هر فکر مردانه‌ای را توی سرم می‌کشم. ولی باز همه جا می‌نویسم دوستت دارم. همین جاها یک جایی باید برای ما باشد که دروغی نباشیم. دلم می‌خواهد بزرگ‌ترین عاشق روی زمین باشم. یادم بده. کارهای قشنگ هم یادم بده. مار توی قفس سلام می‌رساند. خداحافظ.” … بیشتر رمان‌های کتابخانه‌ی حافظیه را بعضی عضوها برده‌اند. یک زمانی “مندنی پور” نامی، ساده لوح، برای این کتابخانه‌ها رمان خریده بود. ذبیح و ارغوان همان چندتای باقی‌مانده را نقطه گذاشتند. این حرف‌های خام شیرین، شور عرق وصال می‌شوند و بعد … نمی‌دانم؛ چه می‌دانم، شاید هم گوهر یکدانه ای است برای وصال ابد … دو عاشق، “خمسه‌ی نظامی” را نقطه گذاشتند. “غزلیات شمس” را هم و در آخر نوبت رسید به کتاب “بار هستی” … بعد کتاب‌ها را دوباره گرفتند. نقطه‌ها را پاک کردند. نشانه‌های تازه گذاشتند و رسیدند به دیوان‌های حافظ: ده‌ها روایت است، هر کس با ظن خود، مکرر، مکرر. دلم نمی‌خواست این طور شود. دلم می‌گیرد هر بار، بار. در آن زمان اگر دل می‌دانست، یک غزل بیشتر نمی‌سرود. از فالگیر فال دیگری خواستم. کنار گور نشسته بود. دیوان را باز کرد و بست. همان فال آمده بود. وحشت‌زده مرا نگاه کرد. دست پیش آورد می‌خواست صورتم را لمس کند. عقب کشیدم. گفتم: “تو چرا مویت را رها نکردی، خرقه نپوشیدی؟ آب منتظرت است. خاک منتظرت است. هزار بار فال گرفتی و اگر فهمیدی نگفتی به آنها که فالشان را گرفتی.” عربده کشید: “با دومی دورتر شدی، با سومی‌دورتر شدی، همین طور عشق حرام کردی و دورتر شدی …” گفتم: “می‌دانم. امید دورترم کرد. ولی چه می‌دانی؟ شاید ابد دور زده باشد، از آن سو رسیده باشد به ازل. دور که می‌شویم از این سمت، نزدیک می‌شویم از آن سمت.”

ارغوان، جلو در حافظیه منتظر پدرش ایستاده بود. نیامد پیرمرد. دختر به راه زد. ذبیح سر چهارراه ایستاده بود. هر روز عصر آنجا ایستاده بود. امیدش سبز می‌شد، زرد می‌شد و می‌سوخت. هر روز، از آن ساعتی که می‌گویند چهار است تا آن زمانی که می‌گویند هفت. ارغوان، بی هیچ توضیحی، یکباره، یک ماه بیشتر به کتابخانه نیامده بود. نمی‌دانم چه پیش آمده بود بین آنها. در آن قبرستان نامحرمم. ارغوان لاغر آمده بود، بی خطی بر چشم یا سرخی مصنوعی بر لب آمده بود. ذبیح را، دست‌ها بالا برده، وسط پیاده رو که دید، خشکش زد. چند نفری از آن سمت می‌آمدند. ایستادند. دهان ذبیح به فریادهایی بی‌صدا باز و بسته می‌شد. او را، چرخان چرخان که دیدند، خندیدند مردمان. خم شد. پریشان شد موی بلندش. خمیده، تابی داد به گردن و تنه. و دیگر بعد وسط خیابان، آن قدر تند می‌چرخید بر دایره‌ی دایره‌ی همیشگی که پاهایش دیده نمی‌شدند. ماشین‌های هزار و نهصد و نود و چهار بوق می‌زدند. قورباغه‌اند، و ذبیح در هر آن، هم خمیده بود، هم راست قامت. کفش‌هایش پرت شدند دور و فاصله داشت پاهایش از آسفالت. کتاب از دست ارغوان افتاد. کف دست‌ها را به سوی دهان برد. روح دفی در هوا بود، و در پرواز بود دانه‌های رخشان عرق از چهره‌ی ذبیح. به زانو افتاد. تنه‌اش آونگ شد، آونگ و دوار از چپ، مانند گرداب‌ها. وای ناله‌ای از دهان ارغوان درآمد وقتی ذبیح را مردمان روی دست به پیاده رو آوردند. مدهوش، نفس نفس و تب سوز. “دیوانه است. دیوانه است.” همهمه بود و نگاه کنجکاو اذهان اهل عشق ندیده. ذبیح را کف پیاده رو خواباندند. “دیوانه است، دیوانه…” کف به دهانش بسته شده بود. ارغوان نیامد درون حلقه‌ی تنان که بسته می‌شد گرد ذبیح. دست‌هایش، شاید باید پس می‌زدند مردمان را. جیغ کاش می‌شد کشید. “دیوانه است، دیوانه است.” دهان‌های عشق نچشیده، وراجند. ذبیح چشم باز کرد. نگاهش ارغوان را می‌جست میان تنان، و دختر دور می‌شد، گریان گریان. بر سر گور باز گشتم. سروها و نارنج‌ها، پاییز‌ها، تیره‌تر می‌شوند. چیزی کم است. چیزی که وقتی آسمان ابری می‌شود و نمی‌بارد نمی‌بارد، نبودش بیشتر احساس می‌شود. بادهای تند پاییزی شیراز می‌وزند. پنجه‌ی برگ چناری، روی سنگ مرمر گور می‌افتد. باد می‌کشاندش و چنگال‌های خشکیده روی خط برجسته‌ی شعر گور کشیده می‌شوند. صدایش، صدای ترک خوردن استخوان است زیر خاک … به سرو گفتم: “تو غول شده‌ای ولی توی غزل، باریک و به قاعده مانده ای.” … گفتم: “کاش هنوز حافظیه مصلا بود، اطرافش کشتزار بود. دامنه‌ی کوه نزدیک، تاکستان بود. حالا، همه جا خانه و خیابان است. دختران بر پیاده رو، مردان پیر بر پیاده رو و ریشه‌های گندم و تاک زیر آسفالت.” … “تقصیر احمقی من بود. معلوم بود که گیر می‌افتیم. چرا پدرت مرا بخشید؟ زندان می‌مردم تمام می‌شد. چقدر بچه‌ایم برای این دنیا. کاشکی توانسته بودیم دورتر از پلیس راه شیراز برویم. حالا باور کردی که هیچ جا نداریم. دارم می‌سوزم. دیروز که زیر رنگ اتاقی را می‌زدم سعی کردم چشم‌های تو را بکشم. صاحبخانه آمد و داد و فریاد راه انداخت. سطل رنگ را انداختم روی سرش و بیرون آمدم. چکار کنم؟ دیوانه نیستم. چکار کنم؟ “تذکره‌‍‏‏الاولیاء” را بگیر. برایم بنویس. چون من می‌ترسم. یکی مدام توی ذهنم می‌گوید که عشق‌ها به محض وصال مرده‌اند. عشق تو چی؟ چکار باید بکنیم که عشق‌مان همین طور بماند؟ جفت مار را هم گرفتم. هر دو در قفس به هم پیچیده‌اند.گوشت حسابی به خوردشان می‌دهم. خانه مان خیلی موش دارد و من دو تله دارم. می‌سوزم از تو و می‌ترسم از خودم و مارها خاموشند. چیزی بروز نمی‌دهند، هیچ الهامی‌برای نجات ما نمی‌دهند.” به دلهره اگر بیفتیم، سایه مان تاریک‌تر می‌شود. ارغوان تذکره الاولیاء را امانت گرفت ولی نه هفته‌ی بعد و نه هفته‌ای دیگر از این، به کتابخانه نیامد. ذبیح هم سر چهارراه حافظیه نمی‌ایستاد. آنها را گم کردم. شاید راه دیگری برای تماس و دیدار پیدا کرده بودند. یا… در خانه‌ی ذبیح می‌رفتم. بیرون نمی‌آمد، یا اگر هر از گاهی می‌آمد، من نبودم. نمی‌توانم ساعت‌ها جایی منتظر بایستم. باد روانه‌ام می‌کند. یاد، به مکانی دیگر حلولم می‌دهد بی آن که بخواهم. کتاب‌های زیادی را در کتابخانه ورق زدم. هیچ نشان تازه‌ای بر آنها نبود و مارها در یادم، هر یک، موشی را بلعیده، با تورمی در میانه‌ی تن، به هم می‌پیچند. زمانی یکی از آنها در دنده‌های برهنه‌ام چنبره زده بود. گفتم: “هر دو سرمای تن داریم. یگانه نیستیم اما. فلس‌های تو گرمای هیچ تنی را هدیه نگرفته‌اند جز آن گاه که بلعیده‌ای.” و ناگهان فهمیدم که آن مارها، چرا در قفس نگهداری می‌شوند. سایه‌ام تاریک‌تر شد. درِ خانه‌ی ارغوان، به انتظار او ایستادم. پنجره‌اش را شناختم، تنها پنجره‌ای که نوار چسب بر آن نبود. نباید تو بروم. امان ندارم بروم بروم به خلوت دیگران. شامگاهی، شبح او را پشت پنجره دیدم. فریاد زدم: “مارها را منتظر بگذار. آنها نه برای فراقند نه برای وصال. عشقِ مرده بهتر است از بی عشقی.” صد بار فریاد زدم. اگر او می‌شنید فریاد بی‌صدای مرا، من از او هیچ نمی‌شنیدم. به در خانه‌ی ذبیح رفتم. باران گرفت. همان فریاد را باز تکرار کردم و ترسیدم که شاید مارها را از خواب سردشان بیدار کرده باشم. گفتم: “خدایا، خدا! مارها در قفس به خواب بر. نمی‌دانم این طور چه می‌شود. یکی‌شان یار عشق، یکی‌شان دشمن عشق …” در زدم. ذبیح، نحیف در را باز کرد: سر تراشیده، زیر یک چشمش سیاه. تحقیر شده و شکسته. گفتم: “دنبال جفتی مار می‌گردم. شنیده‌ام شما مار دارید.” کف گشودم جلو رویش. تلألو زر هیچ انعکاسی در چشم‌هایش نداشت. گفتم: “تقدیر دو یار را می‌خواهم ببرم بپاشم توی باغچه‌ی حافظیه، قوت بنفشه‌ها. فراق برای شما، مرگ برای آنها. گل می‌دهند، بروید ببینید. دلتان آرام می‌شود.” آب باران از شقیقه‌هایش جاری بود. گفت: “خبرچین پدرش هستی؟ یا آمده‌ای مرا ببری؟” گفتم: “پسرک خام! فراق آن روی وصال است. مرگ آن روی عشق نیست.” گفت: “برو بگو من او را می‌برم. دیگر نه به خاطر این که نمی‌گذارید به هم برسیم. برای عشق خودمان. شما نمی‌فهمید این را. ما باید برویم.” و در را بست. من هیچ نیرویی ندارم در برابر درهایی که بسته می‌شوند. نباید به زور حتا گرهی به خیر بگشایم چون تنان باید خود، مختاری کنند تا تن باشند. فکر داد زدم: “عشق نیست اگر زندگی‌اش را نخواهی. برای خودت می‌خواهی. پس عشق نیست. عاشق خودی…” صدایی از دور می‌شنیدم. شنیده بود فریاد بی‌صدایم را و داشت جواب می‌داد. گوش‌هایم را با دو دست بستم که بشنوم زمزمه‌ی فریادش را. دور بود، ولی شنیدم کلمه‌هایی را: “خودش میخواهد، خودش می‌خواهد…”
خدا را شکر که حاضر و مجموع می‌شدم اما نمی‌خواستم به این بها. به حافظیه بازگشتم. به بنفشه‌ها گفتم: “شما چه می‌گویید؟ چه کنم؟” زمستانی، خیلی‌هاشان گل نداده بودند هنوز. نمی‌شنیدند. یکی با پیشانی بنفش و دو چشم زرد گفت: “هیچ وقت ما را روی گور عاشقی نگذاشته‌‌اند. همیشه گل‌های سرخ ، مریم‌ها، مریم‌ها، شاخه‌های مورد…” کنار گور نشستم. باران هنوز می‌بارید. مثل دویست سال پیش، مثل پانصد سال پیش. گفتم: “اگر ذبیح به تنهایی دست به مار بسپارد باز چیزی باقی می‌ماند. وگرنه…” صدای دف می‌آمد: از سمت کوه، از لابلای نارنج‌ها، از زیر سنگ مرمر گور. گفتم: قلبت می‌زند گور؟! خرقه‌پوشی مشرف رنگ شده، پاکشان و خسته می‌رفت زیر باران. با هر قطره باران، ذره‌ایش پاک می‌شد. گفتم: فردا روز، باز درهای اینجا باز می‌شوند. مردم می‌آیند. زوج تازه ازدواج کرده معمولاً می‌آیند. ولی بیهوده‌اند. زن، با پوست و روی شکفته،‌هاله‌ی سبکباری در چشم‌ها، لبخند به لب، کنار گور می‌ایستد و مرد پایین پله‌ها از او عکس می‌گیرد. تا بعدها در شهر خودشان ماه عسل‌شان را به یاد بیاورند، یا شاید فراموش کنند با همین عکس… و همچنان به دامن حرف‌های این کتاب نقطه می‌گذارم و رمز می‌چینم برای تو. بود که دلت اندکی مشغول دو سه حرف عشق گردد. پس خوشا بر من اگر تو جمله‌های این “تذکره‌الاولیاء” را که می‌خوانی، همراهشان حرف‌های رمز را هم بچینی. پروا نکن. اگر اولیا ذکر دارند تو هم ذکر خودی و زمانی نقطه رمز بر کتابی دیگر می‌گذاری. روزی شاید من و تو، در حافظیه یا در خیابانی از کنار هم بگذریم و نشناسیم همدیگر را. افسوس … اما لابلای سکون سروها و ستون‌ها گام بردار به نیت آن که عشق تو را به دیده‌ی حیرت و حسرت بنگرند بی‌عشقان دل خشک و خشک جامه، در باران، که گو ببارد و ببارد… سر برداشتم از خواب. گذشته بود زمانی که شما می‌گویید یک شبانه‌روز. بیدارم کرد صدای پاهای ارغوان.
آرام، از کنار گور گذشت: بی‌اعتنا به مریدی گران‌جان که کنار سنگ مرمر گور نشسته بود و نیاز می‌طلبید. خواب‌زده، حسرتی دوش وقت سحری به مرید گفتم: “مرادت نمی‌دهد این سنگ. از آن که باید نیاز بطلب که این سنگ جامی شود زیر این باران، اگر نه برو به خانه‌ات.” و رفتم به دنبال ارغوان. ناشناسی، به کتابخانه، کتاب “تولدی دیگر” را هدیه داده بود. ارغوان آن را امانت گرفت و رفت. مرید نرفته بود. پیشانی بر سنگ گذاشته بود. گفتم: “مرادت نمی‌دهد این سنگ، وگرنه خودش نیاز می‌طلبید به پیکر تو دربیاید چون رشک آن مشت خاک ازل را دارد. برو که خودت مرادی.” نرفت. دلم گرفت. غمگین‌تر از خودش کنارش نشستم. نگهبان‌های حافظیه، شامگاه بیرون می‌کنند هر که این جاست. ولی سایه را باور ندارند. نماز شام غریبان پنهان می‌کند ار چشم‌شان تن را. سایه می‌ماند به سجود. سایه‌ی بته‌ای لاله لاله عباسی می‌پندارش.
صبح، به در خانه‌ی ذبیح رفتم. هنوز در خانه بود. صدای نفس مارها را می‌شنیدم. هر چه صبر کردم بیرون نیامد ذبیح. دلی را که تازه تپش آغاز کرده، دشمن است نگرانی. پروا نکردم. دیر باز آمدم. وقت خواب آدم‌ها شد. بی‌عشقان خفتند؛ سیرسیرک‌ها نه، سرو و غوغای یادهایش هم نه. خرقه‌پوش‌ها رو به ماه بی‌میخانه شیون می‌کشیدند. روز، ارغوان آمد و کتاب را پس آورد. پیرزنی همراهش بود. ملازم، یا نگهبان. تا رفتند، کتاب را گرفتم و باز کردم. رمز داشت. نقطه‌ها با حوصله نهاده شده بودند. نوشته بود: “مطمئنی مارها آن قدر کفری هستند که رحم نمی‌کنند؟ مطمئنی کیسه‌هایشان پر است؟ مطمئنم که چاره‌ی دیگری نداریم. من هم دارم می‌سوزم. یک موقعی بالاخره تسلیم می‌شویم و دیگر باید تمام شدن را تماشا کنیم. طاقت ندارم خراب شدن این چیز قشنگی را که ساخته‌ایم ببینم. راه همین است. تنهایی نمی‌آیم خانه‌ات. پنج‌شنبه بعدازظهر قرارمان همین جا. پیرزن را دست به سر می‌کنم. قدم به قدم با هم می‌رویم. خوب است که یک بار هم ما را با هم ببینند.”
تصور آن چه می‌خواستند ساده بود. می‌دیدم که در قفس باز می‌شود. دو مار به هم پیچیده سر بالا می‌آورند و دو دست، آرام به سمت آن به هم تافتگی سرد می‌روند. در آستانه‌ی در کوچک قفس با هم مماس می‌شوند و با حس ابدی این تماس که ترس‌ها را به غارها باز می‌راند، دو شعاع نزدیک به هم، مثل دو تیغه، می‌درخشند و فرود می‌آیند. “امیر تیمور” را در باغ “دلگشا” دیدم. با همان پای لنگ، لعنت گویان، مورچه‌ها را لگد می‌کرد. ماه که “خدای خانه” ندارد، طلوع کرد. تا سحرگاه، درویشانی زلال تن که آمده بودند خرقه گرو بگذارند، در میخانه غوغا می‌کردند. از میخانه فقط حفره‌ای مانده در هوا، نزدیک باغ دلگشا. دود پیه سوزهایش، سیاهی مخملی بنفشه‌های شیراز شده. صبح، ذبیح آمد. به طرز مأیوسی تلاش کرده بود آراسته و جوان باشد. خرد و خمیر و خراب، پیر شده بود. “تولدی دیگر” را گرفت و رفت در سایه‌ی سروی نشست. رمز گشود و خواند. از روح خنده‌ای که گوشه‌ی لبانش چین انداخت و پرید، رو برگرداندم. حتماً جایی یکدیگر را دیده بودند و قرار این کتاب آخرین را گذاشته بودند. حرف‌های دیگری هم لابد گفته‌اند با هم. ذختر، حتماً عاشقش را که پس از فرار ناکامشان کوفته شده بوده، تسلاها داده، دور از چشم من و اغیار. شاید در قبرستان بوده که یکی‌شان چاره‌ی آخرین بی‌خرد اما عاشقانه را پیشنهاد داده. گفتم: “عشقی که در گورستان سخن بگوید، پایانی جز این تلقین نخواهد کرد.” خیلی‌ها ماجرای ذبیح را می‌دانستند. او را از حافظیه بیرون انداختند. این حقارت را می‌خواست، تا جان بگیرد. گویه‌های مرا گمانم نشنید، چون هیچ پاسخی در فکرهایش نبود. عیش گرد آمدن غبار و جانم را منقض می‌کردند.
مرید باز آمده بود. گلاب آورده بود. از پیرمرد فال خواست. پیرمرد گفت: “دیگر فال نمی‌گیرم.” دیوانش را به مرید بخشید. مرید گلاب بر سنگ گور می‌ریخت، می‌شستش. کف دست کاسه کردم، گفتم: “جرعه‌ای هم به من بده.” نداد. گفتم: “به نیت آن که به زیر آن سنگ است هم، جرعه‌ای حرامم نمی‌کنی.” خندید. خندیدم. گفتم: “حیف گلاب.” رگ‌های گردنش بیرون زدند. گفت: “گم شو!” گفتم: “حیف آب.” گفت: “گم شو!” دست مشت کرد. پیرمرد فالگیر می‌خندید. مرید حمله آورد. حریف کوردل نیستیم ما. کور می‌کوبد، بینا دفاع می‌کنیم. حریف نیستیم. عقب نشستم. از پله‌ها فرو افتادم. مردمان می‌خندیدند. پیرمرد دست دراز کرد تا بگیرم و بلند شدم.
گفتم حیف دست تو، حیف گلاب. چطور بلند شوم وقتی نمی‌توانم دو خام را از غرور و نجات مرگ نجات دهم… و مارها را دیدم. به سایه‌ی سرو رفتم. سایه‌ی سرو سرو در زمستان گرم‌تر از تن من است. دیدم مارها، آرام، با هم از در باز قفس بیرون می‌خزند. از روی دو دست افتاده کنار هم، شاید مماس، می‌گذرند. دو جفت چشم سرد سرد خیره‌ام شدند. دو دست پیش بردم. گردن عقب کشیدند. پیش‌تر بردم. بوی زهرشان مشام می‌آزرد. سردی زهرشان را اما حس نمی‌کردم. چشم بستم، حالا، فردای حالا بود که شد.
دور از چشم نگهبان‌ها، ذبیح آمده بود، پشت نارنج‌ها دور از صفه‌ی گور نشسته بود. ابر بود. گفتم: “تا قلبش سر سوزنی زهر بچشد، دیگر نمی‌بینیش.” چشم گرداند تا ببیندم. ندید. کنار گور بودم. در ذهن گفت: “برای همیشه می‌بینمش.” گفتم: “او هم ترا نمی‌بیند. نارنگ می‌شوید، محو می‌شوید.” گفت: “اگر بخواهیم، از ته دل اگر بخواهیم، محو نمی‌شویم.” نزدیک رفتم. گفتم: “نه نعمت فراق برایتان می‌ماند نه امید وصال. مرگ به شما می‌خندد. چشم همه را می‌بوسد دست همه را می‌گیرد و به آنان که دعوتش می‌کنند می‌خندد.” خندید. کنارش رسیدم. گفتم: “دست مرا بگیر.” پوزخند زد. گفتم: “به دستم دست بزن.” گرمای سر انگشتانش را بر پشت دستم حس کردم. وحشت زده دست پس کشید. گفتم: “ترس دارد؟ نه؟” رفتم دورتر. کسی را نباید بترسانم بترسانم. ترس حقیر می‌کند. اگر حقیر کنی کفر ورزیده‌ای. و مارها را دیدم. پیچیده به هم، چشم در چشم. صدای قدم‌های آمدن ارغوان ارغوان را می‌شنیدم. دور بود. هنوز در خیابان بود. طلب بود، گریزان از طلب بود. ذبیح چشم دوخته بود به بنفشه‌ها و چشم بنفشه‌ها خیره بود به افق کوتاه و نزدیکشان. بعد با هاله‌ای از عطر محبوبه‌ها، ارغوان روبروی ذبیح ایستاده بود. خیس از بارانی که در راه بر او باریده بود و بر ما نباریده بود. چشم در چشم چهار آینه‌ی کوچک مقابل هم… ذبیح پریده رنگ، گفت: “برویم؟” ارغوان گفت: “برویم.” ابر نمی‌بارید. گفتم با خود، که حکمتی است لابد که غم عاشقان نباید خورد.
صدای دف می‌آمد و می‌آمد. از جا بلند شد ذبیح. شانه به شانه سمت گور راه افتادند. از کنار باغچه‌ای که روح شب‌بوهای بهار از خاکش فواره فواره می‌زد، گذشتند. بازوهایشان به هم ساییده شد. اما دیگر نمی‌فهمیدند. ارغوان گفت: “آن روز، توی خیابان که حالت بد شد، بیهوش شدی، ببخشم که رفتم.” ذبیح گفت: “تو ببخش که توی بوف کور نشانه گذاشتم. راحت زندگی‌ات را داشتی.” ارغوان گفت: “پشیمان نیستم. تو چی؟” ذبیح خنده‌ای جوابش داد. هر دو، کنار هم، سر زانوها، کنار گور نشستند. ذبیح گفت: “ای خواجه! تو تنها کسی هستی که ما با او خداحافظی می‌کنیم. تو می‌فهمی چرا می‌خواهیم برویم.” عجب طنزی!… گفتم: “ای سرو! تو که عبوسی، پس بنفشه‌ها، شما بخندید.” خنده‌ی بنفشه را سه کس می‌شنود. عاشق، کودک و ملک… آن دو روی پله‌ی صفه‌ی گور نشستند. دور شدم. دورتر رفتم. بیش از این محرم نبودم. گفتم: “بگویید. آن قدر حرف هست برای گفتن، آن قدر که حوصله‌ی مرگ سر برود و مارها پوست بیندازند.” آنها بی‌اعتنا به نگاه‌های تعجب، نگاه‌های شماتت و نگاه‌های حسرت، آرام آرام سخن می‌گفتند. چشم برگرداندم از آن‌ها. فالگیر، خیره نگاهم می‌کرد. گفتم محو هم، رفتن را فراموش کردند و به فالگیر گفتم: “شادمانی می‌دانی؟” خندید. خنده شادمانی نیست. بی‌گوهر یکدانه هیچ شادمانی نیست. اما انگار این جوانک ساده‌دل، بی‌آنکه به شهود جسم رسیده باشد، یافته قره‌العین خود را. گفتم: “می‌بینی سرو؟ عطشانند و نمی‌نوشند. گمان نکنم تو با این ریشه‌های عمیق کنده‌ات هم بفهمی چرا. من می‌فهم که عشق‌ها در خیال ساختم و وصل پرده افکند از تک‌تکشان…” گفتم: “خوشا که گرم گو و گفت شده‌اند، نمی‌روند.” روی گرداندم سمت پله‌های گور. نبودند. صیحه کشیدم. تند، مور و روح برگ‌های پاییزی را لگدکنان دویدم. نه میان باغچه‌های بنفشه بودند، نه پشت دیوارهای حافظیه، و نه در کوچه‌ی قدیمی ایام و ابر می‌بارید…
حال، دیگر که به صفحه‌های آخر این کتاب مستطاب “تذکره‌الاولیاء” رسیده‌ام، رمز را هم باید تمام کنم. وگرنه حرفی شاید کم آورم و می‌ترسم همان یوسف من باشد. نسیم شامگاهی برای تنهایی می‌وزد. دف در سنگ برای تنهایی می‌کوبد و روح تاک، برای تنهایی سماع کندش را به سوی آسمان می‌پیچد. همه‌ی اینها هست و هست، و گلایه‌ای نیست جز این که چرا غم و ملک، با هم، بعضی را برمی‌گزینند، در فراق فراق و وصال مدام…

دیدگاهتان را بنویسید