در میانِ مه و لاجورد از شکوهِ دو دریا می‌گذرم | شهرام شاهرختاش

مثل درختی بی‌نام

تابستان بی‌پژواک
در پیچ جاده‌های سال گم می‌شود
با وزش برهنه‌ی برگها و
هوا و
.صداها

سفینه‌ی خزان
بر التهاب شلوغ زمین
می‌نشیند
با روح جاری در عصیان نهفته‌ی راه‌های جهان
و تبار آشفته
در رگ‌ها و
دره‌ها و
بزرگ راه‌ها
.می‌غلتد

زمان آتشی است
در گردبادهای دورِ دهلیزهای پیر قلعه‌ها
.و تالارهای مه گرفته‌ی برج‌های امروزی

تابستان
در پرتاب خروشان یاد سوخت
و با غرش رگبارها و
باد
شعله‌های پیچیده‌ی ذهن
جهان را
مثل درختی بی‌نام
.می‌بلعد

در غبار زهر فصل‌های خاک
در این گذرگاه‌های تند فضایی
سخنی
از ما
برای همیشه
!بگو

…………..

چرخش گنداب پوچ


کاری باید کرد!
برای گردش بی فرجام زمین
که موهوم تر از یک تولد بی معنی
در پیام شکسته ی میلیاردها و
میلیاردها
که مثل سکوتی پرتاب شده
در کهکشان
هیاهویی ناهنجارتر
از تولد آغازین خود
دارد؛
آن جا که زمین نام گرفت
و جنگل های فصول بیگانه
از بهانه ی فربه ی رودها
گریز نیافتند.

! کاری باید کرد
ِ برای این مرگ پوسیده در ازدحام پیام تباهی
. گنداب های تاریخ تلنبار شده ی انسانی
این گردش قربانی
که رازش را در زیر چهره ی آلوده ی خاک
پنهان می کند
و تقویم خون آلود خود را
به ناگزیری ِ فربه ی رودها
می سپارد

! کاری باید کرد
برای این لهو کودکانه ی تهی
که در فضاپیماهای تمدن امروزی
پیر می شود
و خیال بزرگ شدن ندارد ؛
کاری برای فرجامي
. که در آغازش تلنبار شده است
برای گندابی که فضای آبی ِ بی رنگ هر روز
ناهنجارتر تولدی است
در پوچی جاری ِ میلیاردها و
. میلیاردها خالی ِ وحشی

! آری
! کاری باید کرد
عین برخاستن و
سحرگاه را
شخمی طرفه زدن
در تجلی معنای تولد آغازین
که در زیر چهره ی فرجامین آلوده ی خاک پنهان است
چون تهی تر لهو کودکانه ی کوچه ها و
… خانه های بی گل و عطر شمعدانی ها

کجاست ؟
چرخش مدهوش دل آگاه ترين ترنم فراموش شده ي خاك؟
كجاست؟
آن سحرگاه طرفه ي شخم
در اين تلخ تر شانه هاي بي پيام زخم عميق زمان؟

!كاري بايد كرد
كاري
!بايد كرد

………………


جنون راز

صدای خزان می‌آید.
صدای آن حریق بلند
که در برگ‌ریزان ِ نگاه تو رویید.
از شکست عشق مگو هیچ!
در رگبارهای این شب خاکی‌
ما به نام عشق و سپیده‌
از کشاکش تیره‌ی تمامی ِ فصل‌های بی‌اعتبار
گذشتیم.
از شکست عشق مگو هیچ!
خلوص پنجره‌
هنوز
از آشوب پر التهاب جوانی لبریزاست‌
و مسیرهای گم شده‌
ماه را
در گفتار گیج گیسوان تو می‌یابند.
از شکست عشق مگو هیچ!
بگذار بیاید و فریادی شود
صدای خزان‌
صدای آن حریق بلند
که در برگ‌ریزان ِ نگاه تو رویید؛
ما اعتبار سرشار شکفتن‌
اعتبار جنون ِ رازهای فصولیم.
شکست عشق‌
گلی بر سینه‌ی فضا بی‌یاری است؛
از شکست عشق مگو هیچ!

دریافت مجموعه شعر: | خواب‌های فلزی، شهرام شاهرختاش |

دیدگاهتان را بنویسید