| طرح | شمیم بهار |

| رسم الخط مخصوص نویسنده است |

پنجره‌ی باز. صدای ماشین ها و صدای باد. کنار پنجره در صندلی راحتی نشسته‌ام. درخت های خیابان سیاهی‌ی آسمان و رنگ شاخه های نا آرام. آبی تیره آسمان. هلال خاکستری ماه. سبز روشن و سبز تیره برگها. سربی ی اسفالت. چه احساسی؟ می خواهم احساس شادی کنم بنشینم یا پنجره ی باز باد سر دو شب بزرگ بنشینم و سوز باد را به چشم سبکی شب را حس کنم شادی شب جابه جا می شوم پاهایم را دراز می کنم. تکیه می دهم. صدای پای راهگذران نیمه شب. صداهای شب. می نشینم تا صبح.

تاریکی و سکوت. پنجره ی بسته. سرمای شب. سیاهی ی غلیظ سنگین و مطمئن پشت شیشه های پنجره. آسمان بیرنگ از میان تیرگی شب. بآسمان دو دل نگاه می کنم رنگ مات سحر. بصدای پرنده ها گوش میدهم. پنجره را باز میکنم باد. صدای گنجشکها. آبی ی روشن. آبی ی آسمان. صدای پای سحرخیزترین راهگذران. صدای دو ماشین سواری. سبز غبارآلود برگها. رنگ درختها و رنگ اسفالت خیابان. درخشندگی شیشه های ترد. نور سفید و پاک در آسمان آبی. صدای خیابان. صدای موتور اولین اتوبوس. گنجشکها. صبح.

کلاس. کنار پنجره نشسته ام. هوای ابری. کتابچه هایم روی میز باز مانده. صدای بچه ها و صدای معلم. بهیچ چیز فکر نمیکنم. نگاهی ببیرون از پنجره میاندازم و بهیچ چیز فکر نمی کنم درس. روز میگذرد. صرفه جویی میکنم و ناهار نمیخورم. از طهران هیچ کاغذ ندارم.

بدیدن پروین میروم. با تاکسی از خیابان های تنگ و سیاه می گذرم. شفافیت روز و تیرگی دیوارها. نشانی هتل اشتباه است. دیر میرسم. احساس گنگ اشتیاق و هیجان. لطافت صبح را حس میکنم. با کت و شلوار از لباس شویی برگشته پیراهن سفید دکمه سردست کراوات آبی و کفش نو(تازگی صبح را بویم) احساس شادی؟ سرو صدای هتل. پروین؟ صبر می کنم. به اتاقش تلفن میکنم. صدایش را می شنوم و می شناسم من پایین هستم. منتظرم. می آید. “سلام”. دست میدهیم. موهایش را میبینم و چشمهایش که بمن میخندد. لبخند میزند. صورتش را میبینم و دستش را در دستم میفشرم. از پله ها میرویم بالا. اندامش زیباتر از تصویری است که من در فکرم داشته ام. پله های مفروش و پیچ در پیچ. سر پیچ دوم بچه ای نشسته. دستهای کوچکش را بسوی پروین دراز میکند. دختر پروین. مرا نگاه میکند و نمیشناسد. نمیشناسمش. بفکرم میرسد که حتی خبر بدنیا آمدنش را هم بخاطر نسپرده ام, یکباره از آمدنم پشیمان میشوم. پله ها. در سالن هتل کنار هم مینشینیم. هر سه. من از خودم حرف میزنم و بی آنکه بخواهم میفتم بدرد دل. لبخند می زند. در مدت پنج سالی که در اروپا هستم چه کرده ام؟ عمر تلف شده. می گویم نتیجه صفر و از گفتنش پشیمان میشوم. (در فکر روزی هستم که طبیب بزرگی بشوم) چه بگویم؟ از آمدنم باینجا پشیمان نیستم. پنچ سال در انتظار زندگی . در انتظار روزی که همه‌ی این مقدمات تمام شود و من برسم بزندگی. حس میکنم در کار ساختن یک فاجعه‌ام. زندگی اما فاجعه نیست. سکوت کرده ام. پشت سرم مسافرهای هتل در رفت و آمدند. حرف بزن. بپرس. یکباره هیچ ندارم که بگویم . نه مشکلی نه دردی و نه غمی. زندگی شروع نشده. خالی. از تهران حرف میزنیم. تهران را از یاد برده . من اما می خواهم برگردم تهران. تهران را دوست دارم. همه چیزهای غیرقابل تحملش. کثیفی و بی ادبی . من هم کثیفم و بی ادب. میخندد. هر سه میخندیم. دخترش روی مبل نشسته. نیفتی آ. از دخترش خوشم آمده. نیفتی آ. بی آنکه چیزی پرسیده باشم از خودش برایم حرف می زند. هشت سال است مرا ندیده. دخترش که وسط ما نشسته بیست و سه ماهه است. با اینکه ازآمریکا تعریف میکند سعی میکنم برایش توضیح دهم چرا ترجیح می دهم در اروپا بمانم. از تهران دور خواهم شد. رابطه می گسلد. غلو میکنم که حرفم را بفهمد. بعد از چند سال دیگر ایرانی نخواهم بود. بی فایده است از فاصله حرف میزنم و میگذرم. هشت سال درس و بعد کار. کار و بعد بچه. شوهرش را ندیده ام در هتل نیست. شاید هیچ وقت نبینمش شاید دیگر هیچوقت پروین را نبینم دخترش بزرگ خواهد شد. یک خانواده امریکایی.اینرابش میگویم. میخندد. زندگی در نیویورک با یک مرد امریکایی بلند قد؛ موبور؛ نمیپرسم دانشگاه و کار و عروسی و بچه . قسط ماشین و قسط یخچال و آپارتمان و قسط جاروی برقی. ساکتم و به بچه نگاه میکنم. صبح اول باید بچه را بمدرسه رسانید و بعد رفت سر کار. ناهار ساندویچ پنیر با یک کوکای کوچک. تکرار. خستگی‌ی تکرار. هر هفته عصر شنبه سینما. (عاشق تئاترم من) . هالیوود با قصه‌ی پسر یک میلیاردر آمریکایی که برای تعطیلات به ونیس پرواز می‌کند. دختری که جزو یک باند قاچاقچی است. عشق و پایان غم انگیز مرد جوان تنها و دختر زیبای کشته شده هر هفته عصر شنبه . دخترش به من نگاه میکند و من لبخند زنان بزندگی آمریکایی فکر میکنم . زندگی در نیویورک. می توانم سکوتم را بشکنم و بپرسم زندگی واقعی در نیویورک چگونه است. نخواهد فهمید چه می خواهم بدانم شاید حرفش را من نفهمم. همچنان ساکتم. هر هفته عصر شنبه سینما. صبح دوشنبه سرکار شبها خستگی روز و عشق ورزی بیک مرد آمریکایی- شوهر آمریکایی. زنگ تلفن یکی از پیشخدمتها گوشی را بر میدارد. خانم گری؟ پروین با عجله برمیخیزد. معذرت میخواهم. دخترک فریاد میکشد مامی مامی مادرش با تلفن بانگلیسی حرف میزند. احساس تنهایی عمیق. دخترک روی مبل ایستاده و با کیف پول مادرش بازی می‌کند. در کیف را باز میکند و سکه های پول روی زمین پخش میشود. لبخند زنان ادای مادرش را در میآورد. نیفتی آ. سکه ها را جمع میکنم. از پشت مبل دخترک چیزی بمن میگوید که نمی فهمم. فارسی و انگلیسی را بهم میآمیزد. میگویم آره. کیف را میاندازد روی مبل. نیفتی آ. پروین حرفش را تمام کرده. نگاهش میکنم و خوشگلی‌ی خیره کننده و دخترانه‌اش را دیگر نمیابم. اما زیبایی گرم و آرامش بخشی در سراپایش پخش شده. بش لبخند میزنم. میگویم از این کارش خیلی کیف کرده ام, چه کار؟ بدخترش اشاره میکنم که روی دسته‌ی مبل نشسته. لبخند زنان از آشنایی با شوهرش حرف میزند و از دخترش. از زندگیش در سالهایی که تازه از طهران رفته بوده. نیویورک و خوشیها. پسرهای جورواجور و خوشیها. همه خوشیها سرانجام خسته کننده است. همه خسته میشوند. و بعد زندگی با شوهر و یک بچه. زندگی با عشق ورزی شبانه. تخت خواب بزرگ دونفره و چراغ کم نور. سایه ها روی دیوار و نگرانی برای بچه که در خواب است. خوشبختی؟ اینرا اما نمیپرسم. مطمئنم که جواب خواهد داد آره. من اما معنی سوالم و جوابی را که شنیده ام نخواهم دانست. سکوت. ترجیح میدادم کنار پنجره نشسته باشم. آسمان ابرآلود. از چه حرف بزنیم؟ ( برایش از گیتی حرف بزنم؟ دختری که خیلی دلم میخواهد هر طور شده باش آشنا شوم). از تو حرف بزنیم. تو زندگیت را شروع کرده ای. زندگی امریکایی. من اما هنوز در انتظارم. حوصله دخترک سررفته. باید برایش با روسری موش درست کرد و با کاغذ سربی توی جعبه سیگار مادرش طیاره. دخترک باید برای من برقصد. سرش را تکان بدهد و بزحمت بگوید مرا خیلی دوست دارد. (گیتی گیتی). با من دست بدهد. بگوید هلو سلام و بای بای. لالا کند و برخیزد. سرانجام درآغوش مادرش مینشیند و برایم شعر میخواند. طیاره اش را روی زمین میاندازد. نیفتی آ. من دیگر باید بروم. آسمان تیره. پروین اصرار دارد همچنان بنشینم. برمیخیزم. نیفتی آ. هر سه میخندیم. مینشینم. باید شیر بچه را داد. دخترک و من تنها میمانم تا پروین شیشه شیر را بیاورد. مامی الان میاد. مامی رفته برای شما شیر بیاره. شما شیر دوست داری؟ یکی از پیشخدمت ها در سالن را باز میکند میآید تو در را میبندد از سالن میگذرد و از در دیگر خارج میشود. دخترک میگوید بت بت. از پروین که با شیشه شیر بازگشته میپرسم بت یعنی چه. یعنی بست. فکر میکردم یعنی بد. پس بد را چه می گوید؟ هیچ. این کلمه را هنوز نیاموخته. میگویم چه دنیای خوبی دارد. لبخند میزند. منظورم این نبود که نتیجه اخلاقی گرفته باشم. مثل فیلم های هر عصر شنبه. هالیوود با روانشناسی و درس اخلاق و حماقت. هر عصر شنبه بر میخیزم. از فکرم میگذرد فردا یک عروسک بخرم و برای دخترک پست کنم. قرار میگذاریم پیش از بازگشتنش به نیویورک ببینمش. امتحانهای من نزدیک است. فرصت نخواهم کرد. اینرا میدانم. هیچ نمیگوید. خداحافظی. شاید برای همیشه. (زندگیم را باید شروع کنم. زندگی). شاید تا هشت سال دیگر.( آقای دکتر). خداحافظی در سالن نیمه تاریک یک هتل در روز ابرآلود شهری غریب. بساعتم نگاه میکنم. از پله ها سرازیر میشویم. نیفتی آ. عروسک را حتمن میخرم. خداحافظ. دست یکدیگر را میفشاریم. حس میکنم از اینکه مرا دیده صمیمانه خوشحال است. یکباره احساس شادی میکنم. احساس اینکه دوستش دارم. به دخترش نگاه میکنم و دخترک را دوست دارم. خوش گذشته. روز شاد. روز آرام. خداحافظ. همچنان دست یکدیگر میفشاریم. ناگهان صورتش را بجلو میآورد و گونه ام را میبوسد. پیش از اینکه لبهای من به گونه اش برسد از هم جدا شده ایم. نیفتی آ. بیرون هتل باران نرمی میبارد. روز اما همچنان درخشان است. ناهار و بعدازظهر.

توضیح برای مدیر مدرسه. دیروز بدیدن تنها دخترعمه ام که از آمریکا آمده و چند روزی بیشتر اینجا نیست رفته بودم. عذرخواهی حرفم را گوش نمیدهد.

کلاس. در فکر عروسکم. نمیخرمش فراموشش نکرده ام. درس. درس.

پری موهایش را کوتاه کرده. سلام. بلبهایش نگاه میکنم. کجا میرفتی؟ میگویم هیچ کجا. حس می کنم همراهم خواهد آمد. میآید. قدم میزنیم سینما؟ نه. شام بخوریم؟ تعارف میکند. شام. باد سردی همراه ماست. کتم را روی شانه هایش می اندازم. سبک. احساس شادی. حساب پول جیبم را میکنم و وارد یک رستوران گران قیمت میشویم. میز برای دو نفر. متشکرم و می نشینیم. یکباره بیاد می آورم تمام روز را گذرانده ام بی آنکه بچیزی فکر کرده باشم. حرف بزن. ساکتم و گوش میدهم. و عظ. سراسر وعظ, اول حمله بپسرها. همه ناصمیمی اند و توخالی. تنها بدنبال یک چیزند. سکوت. در فکر شام هستم پایان حمله بپسرها. تصدیق میکنم و راحت. کاش از تئاتر حرف میزدیم اما می دانم که حالا باید برسیم بتنهایی. می رسیم تنهایی عمیق درونی و فلسفه بافی. در جستجوی معنی زندگیست تنهاست و همه چیز برایش بی تفاوت. باید برسیم بغم. می رسیم. غریبی در اروپا نفرت از محیط فشرده تهران. بدون احساس شادی و بدون احساس غم. بی تفاوت. خودش را هنوز نشناخته است. خسته می شوم. همه همینها را میگویند. پریوش و پریچهر و پریرخ و پریزاد. کارد و چنگال را می گذارم در بشقاب. تکیه می دهم. در چشمهایش نگاه می کنم. (اظهار عشق کنم؟) میپرسم چش است. عاشقی؟ نه نه نه. عاشقی. نه نه. ولی بوده. حالا دیگر این عشق گذشته و مرده و فراموش شده. جواب های همیشگی و تغییرناپذیر.

پریوش و پریچهر و پریرخ و پریزاد. همه. از عشق حرف بزنیم. (یکباره بیاد گیتی افتاده ام) دسر بستنی توت فرنگی و قهوه فرانسه با شیر گرم. بیرون رستوران کتم را بدوش دارد. همچنان باید حرف زد. میپرسد قدم بزنیم. نه. با تاکسی میرسانمش تا در منزل. خداحافظ. خسته ام کسل و تنبل.

درس. باید بیشتر کار کنم. پاکنویس انشاء تا سه و نیم صبح.

مدرسه. زنگ اول گیج خوابم. زنگ دوم با گیتی و مارک در یک کلاسم. گیتی. بگذار مارک ناشیانه سعیش را بکند. بمن پناه بیاور. گیتی. اینجا. جایش را عوض می کند و کنار من می نشیند. لبخند.

درس. سه روز فرصت تا امتحان. درس درس.

اتاق. تاریکی و سرما. در را میبندم و پنجره را باز میکنم. از پنجره ببیرون نگاه می کنم. کسی از زیر پنجره ام رد می شود. کاش دختری بدیدنم می آمد. (گیتی گیتی) . در تاریکی میبوسیدمش. کنار پنجره می نشستیم و بصداهای شب گوش میدادیم. عطر شب. چراغ را روشن میکنم. کتم را می کنم. چراغ خوراکپزی را روشن می کنم. ماهی تابه خالی روی چراغ. قوطی کنسرو. کتری پر از آب. محتوی قوطی در ماهی تابه. نصف قاشق قهوه در فنجان. شکر. کتری بجوش میاید. آب جوش در فنجان. محتوی ماهی تابه در یک بشقاب ته گود. چنگال و یک تکه نان کهنه. شام. پنیر هلندی همراه قهوه. یک فنجان دیگر قهوه ماهی تابه و بشقاب و چنگال و فنجان زیر شیر آب گرم. چراغ خوراکپزی را که فراموش کرده ام خاموش می کنم. کنار پنجره می نشینم. می کوشم بچیزی بیاندیشم. می کوشم بهیچ چیزی نیاندیشم. میکوشم که نکوشم. میخواهم احساس زنده بودن کنم. زندگی. باید انتظار بکشم. انتظار زندگی. انتظار روزی که از دانشگاه آمده ام بیرون. آقای دکتر. انتظار روزی که دختری را براستی دوست بدارم. عروسی و بچه. زیستن. خسته شده ام از مدرسه. از انتظار. اما مطمئنم.

زن برادر صاحبخانه ام را بعد از چند ماه در خیابان میبینم. در صورتم خیره می شود. لاغرتر شده ام. چرا؟ مریض بوده ام. نه. اما خیلی لاغرتر شده ام و ضعیف تر . باید لبخند بزنم. لبخند میزنم. مهم نیست. چرا چرا. لاغرتر شده‌ام و خسته‌تر. ضعیف‌تر. می گویم ممکن بود از این هم لاغرتر شده باشم. ممکن بود مریض شده باشم. فرستاده باشندم ببیمارستان . سرطان گرفته باشم . مرده باشم. زنده ام و می خندم. نه شکرگذارم و نه از خداحرف می زنم. در صورتم خیره می شود و سرش را تکان می دهد. چیزی در فکرم می درخشید. چیزی در مغزم روشن می شود. گیج شده ام. حس می کنم معنی حرفم بیشتر از آنست که فکر می کردم. همچنان توضیح می دهم. (همیشه حرفهایم خودم را بیشتراز دیگران متعجب می کند). توضیح می دهم که از خدا حرف نمیزدم. از زنده بودن. زندگی. از شادی زندگی. اطمینان. حتی از امید. نمی فهمد.

امتحان.

ناهار با کاترین. (امتحان عقب افتاده) . حوصله کاترین را ندارم. به گیتی فکر می کنم. از ناهار خوشم نمی آید. با کاردو چنگال بازی میکنم. نگاه کنجکاو کاترین. چه بگویم؟ حرفهای شاعرانه و بی معنی. از غم حرف بزنم و از تلخی که در درونم لانه کرده. خواهد افتاد به دلسوزی و دلداری و عظ. (کاش تئاتر برایش جالب بود. نیست.) از گرمای زندگی بگویم. گرمای اشتیاق و نیروی بزرگ زندگی. نخواهد فهمید چه می خواهم بگویم. در چشمهایم خواهد نگریست. چشمهای درشت و متعجب. بیاد پری میافتم. جلوی خنده ام را می گیرم. و بناچار میفتم بمرثیه سرایی. لبخند می زند. میفتد بوعظ. در فکر امتحان هستم. از اینکه عقب افتاده احساس آرامش می کنم دسر کمپوت آناناس. از دسر بیشتر از ناهار خوشم میاید.(هوشنگ و علی تمام روز را بحث میکنند. عشق.)

شب. آنقدر کاترین راجع بمن وعظ کرده که بی اختیار بخودم فکر می کنم_ و به تئاتر. صبح با معلمم بحث کرده ام. ارزش تئاتر تنها در نمایشنامه نیست. حالا این را صمیمانه حس میکنم. سالن و تماشاچیان. پرده بکنار میرود. تماشاچیان و بازیگران و سالن و سن یکباره از میان سکوت چیزی را خلق می کنند. حس می کنم برای تئاتر احترام بیشتری قائلم. تئاتر اینست. همه شبها. کیف می کنم از زندگی که هر شب خلق می شود. از نو. و زندگی این شب زندگی دیگریست که شبهای قبل ناشناخته مانده. حالا حس می کنم دیگر حوصله بحث کردن راجع بموسیقی و نقاشی و اینهمه هنرهای جورواجور را ندارم. بخصوص وقتی بخواهند سینماچی ها و هالیوود را هم بحساب بیاورند. (بیاد پروین افتاده ام. کاش می شدم پروین. و زندگیم را شروع کرده بودم). کاش در تهران تئاتر داشتیم. ( مطمئن نیستم همه حرفهایم راجع بتئاتر درست باشد. اما این مهم نیست). کنار پنجره نشسته ام و در فکر تئاتر هستم. هوس شناختنش را ندارم. به طب فکر می کنم. من طبیبم. طبیبم حتی پیش از رسیدن بدانشگاه. میفتم بفکر کردن راجع بطبابت. مطبم. بیمارستان و مریضهای از زیر عمل در آمده . مریضهای مرخص شده و سالم. (مرگ را بکشم). متشکرم آقای دکتر. متشکریم آقای دکتر. می خواهم با مرگ بجنگم. در انتظار. باز هم رسیده ایم باین انتظار. در انتظار این روز.

این جنگ. این زندگی. زندگی که من خواهم ساخت. زندگی من. متشکریم آقای دکتر. آقای دکتر.

جلوی سینما منتظرم. گیتی. لباسش را عوض کرده. سبز. کفشهای پاشنه بلند و لبهای قرمز. صبح از موهای بهم ریخته بلوز آبی سیر و صورتی کم رنگ لبهایش بیشتر خوشم آمده بود. سینما. فیلم با بستنی و شکلات و دو عاشق که خودکشی میکنند. بیرون سینما. قدم میزنیم. یکباره احساس بی حوصلگی می کنم. (پس کجاست این دختر ایده آلی؟) دستها. دستها. عبور از وسط خیابان و فشردن دستش که در دستم است حرفهای حساب شده. قدم زدن در تاریکی شب. تاریکترین گوشه های پارک. از کنار چمنها و از پشت درختها. بهیجان آمده ام. از آرامش شب حرف بزن. بازوی حلقه شده بدور شانه اش پیش از رسیدن به نیمکت. اطرافم را نگاه می کنم. سیاهی شب خالی. مینشینیم. سرش را بر روی شانه ام می گذارد. بدون وعظ. ازش متشکر میشوم. شیرینی سکوت و آرامش شب. با موهایش بازی میکنم. سکوت. موهایش را بنرمی میبوسم. بی نیازم میکند از اظهار عشق(قدیمی شده؟) و از تکرار همه حرفهای دانسته و تکرار شده. دستها. یکباره ازش خیلی خوشم میاید. احساس آرامش میکنم. (کاش عاشق هم می شدیم). گلویش را نوازش میکنم و گونه اش را. صورتش را در میان دو دستم میگیرم. در چشمهایش نگاه میکنم و میبوسمش. بوسه. موهایش را بهم میریزم و میبوسمش. سکوت. سرش را بر روی سینه ام تکیه میدهد. بضربان قلبم گوش میدهد. و بمن لبخند میزند. احساس آرامش بیحد و بی حوصلگی. خوب کاش طوری میشد.(ببرمش اتاقم) میبوسمش و این بار دستم در سینه اش است. کسی از پشتم رد میشود. بی اختیار از هم جدا می شویم. حوصله ام سر آمده. سرش روی شانه ام است. پاهایم را دراز می کنم. هیجان آرام گرفته. راحت مینشینیم. موهایش را میبوسم. چشمهایم را میبندم. بیحرکت سکوت شب. سرمای شب را حس می کنم. ازش میپرسم احساس سرما میکند. نه . خودش را بمن نزدیک می کند. نگاهش میکنم و لبخند میزنم. زشت شده.

فردا صبح در مدسه خودش را برایم گرفته.سلام. در فکر امتحانم هستم.

درس. درس. (دو کاغذ از تهران).

برای خودم قهوه درست میکنم. روی تختخواب مینشینم. فنجان قهوه روی سطح نا صاف تختخواب. درس. درس.

هوشنگ مارک و جان دنبال دخترها هستند. سلام و خداحافظ. جان عاشق یک فاحشه شده. در همین چند لحظه مارک میفتد دنبال یک دختر مو نقره ای. (بیاد گیتی میفتم, حوصله اش را دارم؟) یک نفس از دخترها حرف می زنند. بفارسی به هوشنگ می گویم که چه. الان است که بیفتد بدرد دل. خداحافظ.

شب آخر. درس. صبح فردا و امتحان. درس. فنجان. قهوه. درس و بی خوابی. خستگی و اطمینان بفردا.

امتحان.

امتحان خوب شده. نفس راحت. همچنان درس برای امتحان بعدی. درس و فنجانهای قهوه.

کافه ی پاتوق علی حرف میزنیم. یکباره شده ام صمیمی ترین دوستهایش. دردل می کند. گوش میدهم (وعظ دخترها و درددل پسرها) اینبار واقعن گوش میدهم و برمی گردیم بقصه قدیمی. قصه عاشق شدن و بدنبال دختر به اروپا آمدن. دختر دوستش ندارد. درددل. ساکتم. قصه قدیمی بدبینی و غم و ناتوانی در امتحان رد شده(بگویم برگرد؟) قصه شکست و ناامیدی. گوش می دهم. از مرگ حرف می زند و از شکست. چرا با دختر دیگری آشنا نمیشوی! بی فایده است. شهامتش را از دست داده (حماقت. بگویم که حرفش را باور نمی کنم؛) دلداری. چه بگویم؟ میفتم به حرف زدن حس میکنم متوقع است و حتی منتظر که من این حرفها را بزنم دلداری و حرفهای امیدوارکننده را تقریبن از دهانم بیرون می کشد بعد نفی میکند همه این حرفها را میداند از نفی کردن این امید لذت میبرد تکرار. سکوت می کنم. بعد یکباره با صمیمیت میفتم بحرف زدن از زندگی . زیستن. ازش میپرسم چرا زندگی نمیکنی. چرا؟ منتظری؟ منتظر چه؟چرا نشسته ای در انتظار سیاهی که از جایی برسد؟ چرا ساکت است و حرفهایم را نمیفهمد. چرا انتظار؟ چرا الان زندگی میکنی؟ می گوید آخر. حرفم را فهمیده. ساکت میمانم که خودم معنی حرفهایم را بفهمم از دستم دررفته همچنان حرف می زنم من هم در انتظارم چرا انتظار؟ در کافه ایکه نشسته ایم قهوه خوب پیدا نمی شود. قهوه تلخ را می چشم برمی خیزم باید بروم تئاتر. معذرت و خداحافظی. میروم تئاتر. یک نمایشنامه تلخ میبینم از اونیل. خیلی بد اجرایش میکنند.

قدم میزنم. خیابانها و درختها. راهگذران نیمه شب. آسمان دور و تاریک. لکه های بزرگ ابر. لکه های کوچک نور روی اسفالت خیابان. حس می کنم این شب را دوست دارم. همه شبها. روزها. بیاد پروین میفتم. چقدر راجع به زندگیش فکر کرده ام. و تاسف خورده ام از اینکه زندگی خودم را هنوز شروع نکرده ام. چقدر نقشه کشیده ام برای زندگیم. صدای قدمهایم را میشنوم و صداهای دور و نزدیک شب را . در انتهای هر خیابان خیابانی دیگر منتظرم است. میرسم. نفس عمیقی میکشم. کیف میکنم از اینکه هستم.

زنده ام بدون دانشگاه و بدون درجه دکترا. بدون پول و بدون طب. حتی بدون طب. بدون زیباترین دخترها. زشت ترین دخترها. حتی بی عشق. بدون تئاتر. کنار پنجره نشسته ام . زنده ام. همینم بس نیست؛ زندگی بدون پیرایه هایش. زندگی برهنه و مجرد. همینم بس است. دیگر چیزها پیرایه است. باید یاد بگیرم که حالا زندگی کنم. شب و زندگی و آرامش. امشب. همین لحظه حتی بدون امید بفردا. میخواهم الان زندگی کنم. چه حاصل از ادای زندگی را درآوردن. هر بیست و چهار ساعت را میشود لبریز کرد از هنری بعمق تئاتر (برغم سینماچیهای احمق) یا از کار. از طبابت و جنگیدن و پول و عشق زیباترین دخترها. اینها اما زندگی نیست. میخواهم زندگی کنم بدون این پیرایه ها . حتی بدون انتظار حادثه یی بزرگ . بدون انتظار . زندگی با همین مدرسه لعنتزده و همین درس. زندگی در این لحظه. این مبارزه است. با مرگ؛ میخواهم مزه زندگی را بچشم پیش از اینکه آرزوها و رویاها و امید بفردا و تلخی فردا طعمش را عوض کرده باشد. چرا حالا زندگی نکنم؟ زندگی مگر همین نیست؟ همین که من دارم. بقیه پیرایه است و حرف و خیال و آرزو. اگر نتوانم این لحظه خالی را زندگی کنم چطور خواهم توانست بعدن بجنگم. با مرگ.

صدای پای زنی زیر پنجره ام. میخواهم زندگی را لمس کنم. این زندگی. الان. صدای پای مردی و زنی زیر پنجره ام. بوسه ای در تاریکی. صدای پای همه مردم زیر پنجره باز اتاق من. دیگر در فکر چیزی نیستم.

پله ها. پایین. پایین تر. راهروهای تاریک و سیاه. سیاهی مترو. ترن زیرزمینی. یکباره بفکر مرگ افتاده ام. سیاهی مرگ. پایین تر. دنیای مردگان. نور سیاه و مصنوعی. آدمهای دود زده غرش ترنها و تیرگی. در ترن مینشینم و احساس بیقراری میکنم هر روز سوار همین ترن میشوم. ولی هیچ روز اینقدر عجله ندارم زودتر بمقصد برسم. از این زیر بیایم بیرون. بازگردم به دنیای زندگان حریصم و تشنه زندگی هیچ لحظه را نبایدکشت سفر در تاریکی. ایستگاه (پیاده شوم و بقیه راه را با اتوبوس بروم). زن مسنی سوار میشود. پیراهن قرمز و پستانهای از ریخت افتاده نمایان پرهای قرمز روی کلاه سبز و زشت فاحشه یی در دنیای مردگان. روبروی من مردی با پسر جوانی نشسته و در کنارم دختر جوانی که کتاب میخواند . زن در کنار پسر مینشیند غرش ترن و سفر در دنیای تاریکی . زن میفتد به حرف زدن اول با پسر حرف میزند و بعد با مرد پدر و پسر؛ بله. زن احساساتی و فضول (فاحشه احساساتی؟) زن حرف میزند. چه پدر و پسر خوشبختی. زن هم روزگاری خوشبخت بوده خوشبختی از کف رفته. چشمهای زن پر میشود از اشک. (شایدفاحشه نیست) میگرید گیج میشوم سه هفته پیش شوهرش را از دست داده. مرگ. ایستگاه. نه کسی پیاده میشود ونه کسی سوار. بعد از مرگ شوهرش زندگیش شده جهنم . دوستش داشته. هنوز دوستش دارد. عشق به مردی که مرده. دختری که کنار من نشسته از روی ناباوری لبخند میزند. زن میگرید. بصدای بلند میگرید و حالا دیگر همه متوجهش شده اند. سیاهی اطراف چشم آغشته به قرمز تند صورت همراه با قطرات درشت اشک (کدام دختر را میتوانم اینطور دوست داشته باشم؟) این عشق. دخترک همچنان لبخند میزند. بدختر نگاه میکنم. دماغ خوش ترکیبی دارد. ازش خوشم میاید. نگاهم در نگاهش میفتد. به زن نگاه میکنیم و میخندیم. (تف) زن همچنان از شوهرش حرف میزند و میگرید. تازه حس میکنم که زن ثروتمندی است. متعجبم و گیج. شوهر مرده و زن گریان و زندگی از دست رفته. و این دختر که کنارم نشسته و آماده آشناشدن با منست. (با دخترک حرفی بزن) یکباره گریه زن قطع میشود. صورتش را پاک میکند. به همه مسافرین نگاه میکند. (همه مردم زنده در دنیای مردگان) . معذرت میخواهد. ایستگاه . همه پیاده میشوند. ما میمانیم. زن همچنان از مرد و پسرش معذرت میخواهد. میگوید نمیتواند تحمل کند. تا بحال دو بار دست به خودکشی زده. این تنها راه نیست, مرگ تنها راه زندگیش است. (بدختر لبخند بزن. لبخند بزن) هر دو بزن نگاه میکنیم و زن حرف میزند. بفکرم میرسد که دیگر حالت طبیعی ندارد. دختر همچنان لبخند میزند. یکباره ازش بدم میاید. بحرفهای زن گوش میدهم که سراسر روز تنها است. سراسر روز را در ترنهای زیرزمینی از جایی بجایی دیگر در حرکت است. بدون آرزوی رسیدن بمقصدی. مقصد گم شده. سفر بیمقصد در دنیای سیاهی. جهنم. زن بیاختیار بیاد چیزی میفتد و بصدای بلند میگرید. ایستگاه. بدون خداحافظی خودش را از صندلی میکند و پیاده میشود. ترن خالی. مرد به پسر نگاهی میکند و لبخنزنان میگوید زنک دیوانه واقعن باورش شده بود که او پدرش است. پسر دستی بموهایش میکشد و لبخند میزند. مرد بصدای بلند میخندد و دستش را آرام و نوازش کنان روی ران پسر میکوبد. رویم را برمیگردانم. نگاه دختر منتظرم است. لبخند بزن. چیزی بگو (فاحشه فاحشه). ایستگاه با عجله از ترن پیاده میشوم. آسانسور و پله ها. پله ها. هوای ابری دنیای زندگان. باران. زیر باران قدم میزنم. هنوز گیجم. باران روی صورتم و دستهایم. زندگی را یافته بودم این لحظه را شناخته بودم این لحظه گریزان. حال الان. اما حالا. اما. بارانروی صورتم. احساس سرما میکنم. برگردم باتاقم. (به گیتی تلفن کنم) در دنیای زندگانم. زنده ام. میکوشم که دنیای مردگان را فراموش کنم (گیتی گیتی) دعوتش کنم بشام. وقت دارم تا قبل از شام کمی درس بخوانم. (امتحان امتحان). درس بخوانم. بعد از شام میبرمش باتاقم. دنیای زندگان. اینجایم. دیگر باینکه فردا کجا خواهم بود فکر نمیکنم. در دنیای سیاهی , یا در دنیایی که کلمه بد را بکسی نیاموخته اند؟ باران قطع میشود. تلفن کنم.( عاشقش شوم. مگر عشق همین نیست؟) زندگی باید در این لحظه باشد. حال پیش از جنگیدن و بچنگ آوردن همه اید آلها. پیش از جنگ با مرگ(مرگ سرانجام فاتح است. اینرا در دنیای مردگان آموخته ام) میخواهم زندگی کنم. با همین که دارم. همینم بس است زندگی با زشتی مدرسه و درس و وعظ دخترها. میایستم زندگی روی زمین. نه در سیاهی دنیای زیرزمین و نه در روشنایی امیدوارکننده ی فراز ابرها. اینجا و الان. تلفن. تلفن. دیگر به زندگی فکر نمیکنم. شاید همه این فکرها و حرفها احمقانه باشد. اینرا نمیدانم شاید در اشتتباهم. شاید هنوز زندگی را نفهمیده ام. دیگر اما به زندگی فکر نمیکنم. تلفن. گیتی. دلم برایت تنگ شده. میایی؛ میاید.

تابستان۴۲

دیدگاهتان را بنویسید