اگر بپرسم نيازي هست تا اتفاقات را به ترتيب به خاطر بياورم، و در جواب “نه” بشنوم، آن وقت خيالم راحت تر مي شود چون همين که مي نشينم به منظم کردن خطي خاطرات، همه چيز ناگهان چنان تکه تکه مي شود که ديگر نمي توانم به موجوديتشان هم مطمئن باشم. نمي شود از آن رويدادهاي پيش پاافتاده ماجراي مشخصي بيرون کشيد؛ به حتم ماجرايي هم نبوده، اصلا ماها که ديگر ماجرا نداريم. اين ها بيشتر به يادآوري من است از آن چه در چند روز و چند ساعت بر ما گذشت، شايد هم از خود آن چند روز و چند ساعتي که بر ما گذشت.


من و آنا و ناز هر سه دوست هاي چند ساله ايم، گيريم که دو به دو با هم صميمي تر. نفر دوم اين دو به دويي هم بيشتر منم. نه اين که در اين سال ها جمع سه نفره نداشتيم، فراوان؛ اما با اين که آن دو پيش از آشنايي با من هم با يکديگر دوست بودند، ظاهرا هر يک جفتمان از محفل دونفره يي که يک پايش من بودم، بيشتر استقبال مي کرديم. ناز دور ِ تند است و آنا دور ِ کند و من چيزي اين وسط ها. شايد هم فقط توهم من است که با آمدن من دوستي ميان آن دو کمي کم رنگ تر شد. با اين همه نوعي اتحاد کجدار و مريض هميشه بين ما وجود داشته که مي شود اسمش را گذاشت يک دوستي سه نفره. اول از همه اين را بگويم که آنا به شوهرش خيانت مي کرد.


اين که من با سينا – همسر آنا – دقيقا کي و کجا آشنا شدم، براي خودم هم حلقه ي مفقوده يي است که پيدا شدنش هم به هر حال اهميتي ندارد. يا در دفتر مجله نماي نو بود که براي نوشتن يک شماره تلفن خودکارش را به من قرض داد، و يا در مهماني شام يکي از نقاشان گالري دار رو به موت بود که اول پايم را لگد کرد و بعد سيگارم را برايم آتش زد. آن موقع، ديگر خيلي وقت بود که آنا از دستش خسته شده بود؛ همه چيز سينا آزارش مي داد. يکي همين که آنا شب ها مي خوابيد و سينا روزها. هر روز صبح که اين رفيق من از خواب پا مي شد، کف زمين پر بود از ته سيگار و فنجان کثيف، کاغذهاي خط خطي از طرح هاي ناتمام بناها و برج هايي که هيچ وقت در جايي به جز ذهن سينا ساخته نمي شدند، وشوهري که تا عصر روي قالي خرخر مي کرد. يادم هست يک بار که ساعت 2 ظهر سرزده رفتم پيششان تا با هم ناهار بخوريم؛ به محض ورود چند تا ظرف شکسته اطراف سالن ديدم، يک کوه بشقاب نشسته توي سينک آشپزخانه، يک زير چشم کبود در چهره ي آنا و يک خراش عميق روي گونه ي سينا. بقاياي چند تا قبض برق و تلفن هم پاره پاره روي زمين ريخته بود. عليرغم ساندويچ هاي توي دستم فهميدم که بايد برگردم.
از طرف ديگر، آن روزها ناز هم بالاخره قبول کرده بود که کيان – معشوقش – به او خيانت مي کند و به همين خاطر مدام مي گريست. من به کيان هيچ حقي در مورد خيانت کردن نمي دادم اما به نوعي اقتضائات زندگي و شغلي او را هم درک مي کردم. اين ناز بود که نمي فهميد يک کارگردان جذاب و معروف و ثروتمند، يا اصلا هر مرد جذاب و معروف و ثروتمند ديگري، با مهري بر پيشاني به دنيا آمده که بر هيچ کار غير اخلاقيش حرجي نيست. حکايت همان تک مضراب آمريکايي است که Celebrities are beyond the law. . کيان دست و دلباز بود، هديه دادن عطرهاي شانل و گل هاي ارکيده به ناز را هيچ وقت از قلم نمي انداخت، اما مشکل اين جا بود که اين قبيل هدايا براي هيچ زن ديگري از انبوه آشنايان مونثش هم از قلم نمي افتادند. براي بعضي هاشان حتا سفرهاي چند روزه هم منظور مي شد. دست کم سه باري هم ازدواج کرده بود.
من معمولا از کسي سوال نمي کنم پس شايد آن روز آنا از حالت نگاه من چيزي فهميده بود که قضيه ي آن يکي مرد، معشوقش، را برايم تعريف کرد؛ شايد هم تنها به احترام مرام دوستي و صداقت بينمان. يک صبح تا ظهر پيش من بود و چهار بار رفت توي اتاق خواب تا با موبايلش صحبت کند. نه حاضر شد از تلفن منزل من تماس بگيرد و نه حتا جلوي من با او حرفي زد. خب، ما همه دختران حواييم و من هم تجربه هاي خودم را يادم مانده بود. نه اين که آنا از همان ابتدا در فکر خيانت بدني و اين حرف ها بود، نه؛ اما خودش را به معناي واقعي کلمه ديگر زن سينا هم نمي دانست.
در هر ديدار سه نفره يي که به اصرار ناز من هم همراهي شان مي کردم تا هر چه بيشتر شاهد صادق کم¬اعتنايي هاي کيان به او باشم و بعدا در دادگاه دونفره مان هر چه بيشتر به نفع ناز راي صادر کنم، بيشتر مي فهميدم کيان مردي است که مي توان تنها به سيگار کشيدنش نگاه کرد و ميان دودهاي حلقه حلقه ي او از زندگي لذت برد، و اهميتي هم نداد که چشم و آه چند زن ديگر او را بدرقه مي کنند: از آن مرد هاي مقتدري که، بي دغدغه ي داشتنشان، حتا بودنشان هم غنيمت است. با اين همه اولين باري که کيان به من تلفن زد و پيشنهاد کرد تنهايي و براي يک شام دونفره بيرون برويم، موضوع را به ناز گفتم.
سينا بو برده بود که در زندگي آنا ديگر چرخ پنجم است. اين را هم مي دانست که مي تواند شانسش را براي يکي از چهار چرخ اصلي بودن، در زندگي زن ديگري امتحان کند. در دعواهاي شبانه و مکرر آن دو، هميشه اين سينا بود که خانه را ترک مي کرد؛ منزل مال آنا بود؛ لوازم منزل هم همين طور – به جز يک بوفه ي بزرگ پر از کريستال و معشوقي هم که – گفتم که – مال آنا بود. آنا حرفي نمي زد اما فکر مي کم ديگر جراتش را پيدا کرده بود که طرف را گاهي به خانه هم دعوت کند. از آن طرف – منصف باشيم – سينا، يک آرشيتکت جوان و تکيده و احساساتي که متاسفانه تمام دوستانش، دوستان زنش هم هستند و روابطشان بدجوري در هم پيچيده است، بعد از دعوا کجا را دارد که برود؟ منزل مادرش؟ نه. پناهندگي به منزل مادر که مال دهه ي بيست عمر است. انتخاب هايش محدود و ناگزير بود. آدم ناخوسته حس مادرانه يي به اين بچه ي معصوم پيدا مي کرد و مي خواست دستي به سر و گوشش بکشد. با همه ي اين ها، اولين شبي که سينا به من زنگ زد و خواهش کرد يک شب از آوارگيش را در منزل من بگذراند، جريان را به آنا گفتم.
اوضاع کلا اين طوري مي گذشت. روزي اين و روزي آن. زندگي بود ديگر.
خاطره ي پررنگي هم دارم از يک روز برفي که سه نفري با هم رفتيم بيرون. رفتيم هتل لاله قهوه يي بخوريم و گپي بزنيم. با هردو شان جدي صحبت کردم. آن روز باراني شيري رنگ پوشيده بودم و يکي از ترانه هاي ماريا کري مدام توي دهانم مي چرخيد. بهشان گفتم مضمون حرف هايم براي هر دو يکي است و حوصله ي تکرارشان براي آن ديگري را ندارم. گفتم هر چه بگويم خطاب به هر دو نفرشان است. گفتم بهتر است هر چه زودتر تکليفشان را با شريک زندگي و عشقيشان مشخص کنند. از طيف گسترده و دردناک روابط زن و مرد گفتم و اين که همه مان فرصت خيلي کمي داريم. بعد از اين حرف هاي جدي، کلي جوک گفتيم و خنديديم؛ آخرش هم بين کيان و سينا به شوخي و جدي دعوا شد که کدامشان پول ميز را حساب کنند. من هم نشسته بودم از بين حلقه هاي دود سيگارم، مدل موهاي سر اين دو مرد را با هم مقايسه مي کردم.
يک بار هم که سه نفريمان توي منزل من دور هم جمع شده بوديم، من و آنا و ناز، آن دو تا ناگهان شروع به گريه کردند. يکي مي خواست مردش بماند و آن يکي مي خواست مردش برود، هردوشان هم به هر قيمتي. با اين که اصلا معناي “به هر قيمتي” را نمي فهميدم اما درد و رنجشان برايم قابل فهم بود. من هم پا به پاشان بغضم ترکيد. ناز برايمان تعريف کرد که اين روزها ده پانزده تا رژ لب با رنگ هاي مختلف و تعداد نامعقولي لباس خريده تا هر چه بيشتر متنوع و جذاب جلوه کند. موهايش را هم که خودم مي ديدم از شدت فر زدن و مش کردن چيز زيادي ازشان باقي نمانده. حتا چند تا کتاب سينمايي خريده بود که البته از صفحه سومشان هم جلوتر نرفته بود. اما به هر حال کيان ماندني نبود. به نظر من رژلب و بند جوراب البته در کوتاه مدت بهانه هاي خوبي هستند اما به تنهايي هيچ مردي را پابند نمي کنند. آنا هم بينيش را بالا مي کشيد و مي گفت هر روز صبح زود مي رود کوه، رو به آفتاب مي نشيند و تمرکز مي کند تا شر سينا هر چه زودتر از سرش کنده شود. من هم گوش مي دادم و حساب مي کردم که تمام دلخوشي زدگيم به جاي پياده روي يا دامن نو، در همين فلوت قراضه ام خلاصه شده. داشتيم ناخن هايمان را لاک مي زديم که موبايل آنا زنگ زد؛ تا خواست بدود توي اتاق، گوشي تلفن را دادم دستش و گفتم به موسيو بگو به شماره ي ثابت بهت زنگ بزند تا راحت تر صحبت کنيد. بعدش برگشت پيش ما و، کمي معذب، اعتراف کرد که اين دوستش را نه خيلي دوست دارد و نه در فکر ازدواج بعدي است، اما حضور او تحمل اين روزهاي بلاتکليفي را راحت تر مي کند و نمي گذارد زياد از آزارهاي از راه دور شوهرش رنج ببرد. هر چه بود، من هم آن روز همراهشان گريه کردم.
بعد از اين جريانات، دو ماهي همه از هم بي خبر بوديم کمابيش. گاهي فقط سر زدني کوتاه يا پيغامي روي تلفن. مي دانستم آنا وکيل گرفته و ناز يک دوست پسر جديد. يک وکيل و يک دوست پسر جديد بهترين راه کم کردن رو و از ميدان به در کردن يک همسر و يک معشوق سابق بودند انگار. هر دو هم به خرجي که بايد پايشان مي کردي مي ارزيدند.
آن روزي که دقيق به خاطرم مانده – که مي گويم ماجرايي هم نيست ولي به بازگوئيش مي ارزد – داشتم براي خودم ساز مي زدم و بغض کرده بودم که ناز زنگ زد. هيجان صدايش، خيسي اشک آلود صداي من را پوشاند؛ من هم اصراري نکردم شاديش را به هم بزنم چون از تف کردن ناراحتي خودم روي صورت بقيه خوشم نمي آيد. بعدش آب جوش آماده کردم، روي بينيم پودر ماليدم، و نشستم به انتظار شنيدن صداي ويراژ ماشين ناز دم در منزلم.
ناز صندل هايش را با هيجان پرت کرد کف سالن، روسريش را هم کنار گلدان کاکتوس؛ و فرياد زد: فکرش را بکن. دارم با داريوش، همين پسره که با هم دوست شديم، ازدواج مي کنم!
خب، خوشحال شدم، اشک شادي ريختم با او … تعجب … شادي. دو ماهي بيشتر از آشناييشان نمي گذشت، ناز رفته بودکه زخم بي وفايي کيان را مرهم بگذارد، يا به او نشان بدهد که مي تواند با کس ديگري از نو شروع کند و اصلا نيازي به کيان ندارد، و خلاصه از همين کارهايي که همه مي کنند و هيچ کدام هم کار اصلي نيست. ولي ظاهرا وسط هاي اين دوستي جديد، تصميم گرفته بودند محض تنوع ازدواجي هم بکنند، زندگي خانوادگي راه بيندازند و از اين حرف ها. فکر مي کنم واقعا به هم علاقمند شده بودند، من اين پسر را هنوز نديده بودم، تنها يک عکس خندانش توي کيف ناز بود. دفعه ي اولي هم که عکسش را ديده بودم، به نظرم حالت چشمانش عجيب شبيه کيان آمده بود. اين را به ناز هم گفته بودم ولي آن قدر عصباني شده بود که ديگر موضوع را ادامه ندادم. هميشه خيلي دوستش داشتم اين ناز را. نه تنها رفيق گرمابه و گلستان زندگيم بود، در کارواش و توالت عمومي زندگي هم کنارم بود. چايي عروسيش را دم کردم و خنديدم. بعد هم گفتم: از لج کيان که نيست؟ او هم گفت: کيان برود بميرد.


درست در همين زمان، به خدا در همين زمان، تلفن زنگ زد. شماره ي آنا روي صفحه افتاد. دو دل جواب دادن وندادن گوشي را برداشتم. مدتي بود حرف نزده بوديم و مي ترسيدم صحبتمان يا خصوصي شود يا خيلي طول بکشد. اما دلم نيامد جواب ندهم، مي شد با يک طوري گفتن اين که مهمان دارم مکالمه را کوتاه کنم. صداي معمولا آرامش حالا آن قدر شاد بود که شادي صداي من تويش گم مي شد؛ از آن صداهايي که با شنيدنش مجسم مي کني گوينده يک تاپ نازک پوشيده با يک شلوارک گلدار. الويش را که شنيدم فهميدم دلم برايش خيلي تنگ شده. سريع گفت: «يک خبر خوش … باورت مي شه؟ بالاخره تموم شد. امروز حکم طلاقم جاري شد. از سينا جدا شدم. همه چيز رو بخشيدم، وسائلش رو هم پس دادم، کريستال ها رو هم. از امرزو رسما آزادم؛ آزاد.» زديم زير خنده. برايش خوشحال بودم. مي خواستم بپرسم حالا با آن يکي مرد چه مي کند اما به جايش گفتم: «جدا؟ حتا کريستال ها رو؟» و ناز که تند تند مشغول شکلات خوردن بود، برگشت طرف من: «قضيه کريستال چيه؟»
حتما چند کلمه ي مهم و غير مهم روزمره هم آن ميان رد و بدل شد، اما مطمئنم که سه دقيقه بعد، صحنه دقيقا اين طوري بود: من چشمم به ناز بود که ايستاده بود جلوي آينه ي ديواري سالن، موهايش را با يک دستش جمع کرده بود بالاي سرش و با دست ديگرش دامن خياليش را دور شلوار لي اش تاب مي داد. گوشم هم به خنده ي آنا بود که مي گفت از بخت خوشش اصلا نياز چنداني به دخالت وکيل نبوده، قضيه تقريبا دوستانه فيصله يافته و از امروز فقط به خودسازي و جبران زمان از دست رفته مي پردازد… ناز زمزمه مي کرد و دور خودش مي چرخيد … آنا مي خنديد و جمله هايش را تمام نمي کرد … روي پنجه ي پايش بلند مي شد … مي گفت فردا ناهار برويم بيرون … مي پرسيد برويم لباس عروس ببينم؟ … مي گفت برويم مسافرت، ويلاي شمال … بعد ناگهان هر دو ساکت شدند. شايد اين يکي از قيافه ام، و آن يکي از نفس زدنم، فهميدند اوضاع مثل هميشه نيست. ناز با حرکت چشم و ابرو پرسيد: «کيه پاي تلفن؟» و آنا از آن طرف گفت: «مهمون داري؟»
گفتم: «ناز اين جاست. آمده خبر ازدواجش را بدهد. دارد با … با داريوش ازدواج مي کند.»
گفتم: «آناست. خوش خبري طلاقش را مي دهد. بالاخره از سينا جدا شد.»
نمي دانم کدامش را اول گفتم. بعد سکوت شد.
اين سراميک هاي کف سالن هميشه با من خيلي مهربان بوده اند ، بهشان که خيره مي شوم حسابي بغلم مي کنند و از شرم و شلوغي اطراف رهايم مي کنند تا با خودم تنها بمانم. نمي دانم چقدر بهشان خيره شده بودم و به تفاوت مدل موها و زنگ خنده ها فکر مي کردم که صدايشان درآمد. صداي هر دو را همزمان شنيدم به گمانم. حالا اگر بشود به صدا هم صفت رنگي داد، مي گويم صداي جفتشان رنگ پريده بود. زن ها داشتند با صداهاي رنگ پريده شان براي هم پيغامي مي فرستادند، به واسطه ي من. امانت داري در انتقال سه کلمه ي کوچک کار سختي نيست. يک بار رو مي کني به کسي که جلويت ايستاده، يک بار هم خطاب به گوشي تلفن. سختيش فقط اين است که آن علامت سوال گنده ي توي لحنشان را اصلا نمي شود منتقل کرد. به هر حال، شمرده و با لبخند مي گويي:
«آنا، ناز سلام مي رسونه.»
«ناز، آنا سلام مي رسونه.»

شهریور ۸۴