سر غمبارگی دارم ای باد
سر غمبارگی دارم
.
و آن مردمی
که از حساب‌ های جهان چیزی ندارند
جز اتوبوس های لاشه بر
و زمین‌های فریب‌خورده
.
که برگ ها سوم تر از آنند
که جیغ کشان بر قبرها نریزند
.
چه ساده‌لوحی ِ سبزی
.
اکنون بر این ساعت سوخته‌ی ریختن و فرو ریختن
منم که غم خود دارم
غم این غربتی که بر شهر می‌ماند
در این ابرِ از خاکستَر، یکدَست‌تَر
و تو بر یادَم شَرابه می‌شَوی
با تشویشی که از شِنیده و ناشِنیده داشتی
و چشمانِ غلیظَت که آماده‌ی گریستَن بود
.
ای خواهر مهتاب های شمال
چه چشمی خواهیم داشت
بعد همه ی دردهای و ساعت‌ها
.
اکنون
میان همه‌ی اشیاء و آدم ها
میان این خاکسترِ پر توضیح
آن سکوتِ کشف شده
با صدای شکنجه‌ی توست
که معنی می‌یابد و بر آستان می‌ایستد
رساتر باش
.
شب از مهاجرت نابهنگام خود ترقه می‌شد
.
با جامه‌ای کبود شده از باد در خود می‌پیچم.
.
چه می گویی
که شاخه ها از عشق هیچ نمی دادند
و صداها در گذرها به شام اول و آخر پرسه می شوند
.
بیا تا از آن بگوییم
که صبح از خانه بر آمد
و ظهر تنی به مشت داد و دلی به خون
.
در این ملغمه‌ی شور شده‌ای رنگ‌ها
که شهر به خود می‌ایستد
تب شده از فشارها
تب شده از رهگذران گرسنه
با چشم‌هایی شعاع یافته از خستگی‌های دربدر
و تشویش اینکه
چطور با تطاول این نظام زهریافته ساخت
.
که ما
که ما این دل‌گرفتگان خیابانی
ما دیده‌ایم
که آفتاب چگونه می‌میرد
دیده‌ایم که رنگ‌ها چگونه می‌پرد
.
ما دیده‌ایم که آفتاب چگونه به شرم می‌میرد.
.
شانه‌های تو
همچنان گریانم می‌کند
و به سوی تو می‌آیم
در این تحویلِ بی‌حواسِ سال
.
روزمزدان
اگر نسازند می‌میرند
اگر بسازند
می‌میرند
نسازند از آوارگی خود
بسازند از ابزارهای خود
.
مرا بنام ای نسل
که از نفرت پری‌زاده‌ام
و از درد به زانو درآمده
.
تکه‌تکه می‌شویم ما
که سری داریم از همه سوداهای وسیع شده
بیا که به تیغی سبک شویم
که خون همه‌ی جهان
بر گرسنگی مان تنیده
.
تو از کدام اقیانوسی
که خود ندانی.
.
پس می‌پیچدم و بر خود می‌پیچیدم
و بر باد می پیچیدم و بر یاد می پیچیدم
با آن یار دَردمانده
آن تَنی که هر روز
چهار سرباز مأمورند تا فتحش کنند
چه تنی که در سکوت خود به شهامت ایستاده
و مثلِ باد متحمل ست و به تاریکی می‌ماند
.
که منم
با روزهای تلوتلو
.
دلم از جهانِ تو تَنگ است ُ
از تو
که نمیدانم هنوز
چقدر ظلم دیده‌ای
.
اکنون اَست
که سَرد اَست
.
اینم منم
که هزار و یک شبم
و در میان هزار و یک راز
سر بر چنگ گرفته‌ام و
های های می‌گریم
.

.
چه تنی که از میان آب‌ها و خوابگاه‌ها می‌گذشت
و مثلِ باد باکره بود
.
در این نمازِ غربت
در این شَبِ سال یافته
بیا که داستان باشیم
.
و تن عاشق من
دیگر نیازی به عشق ندارد
نیازی به مرگ
یا نیازی به نفس کشیدَن
.
گاهی به خاک می‌زنم
و دلی به آب
وکیست که بداند
چگونه بی‌عشق
در جهانی یله می شوم
.
پس راه را بی‌عشق
دل را بی‌عشق
سرازیر می‌شوم
.
ای رهگذر سایه گرفته‌ای سربزیر
.
که سخت بی‌شراب مانده‌ایم و آزادی
.
وقت آنست
که بخوانی.

…………………………………………

دریافت مجموعه شعر | سوگنامه‌ی سال‌های ممنوع، محمدرضا اصلانی |