بابا زودتر از اون چه باید مرد. میگن جسدش رو توی فاضلابِ کنار ِ جویِ آب پیدا کردن. سیگارش توی فاضلابا خاموش شده بوده و دهنش وا مونده بوده خیره نگاه میکرده. انگار برای یکبار توی عمرش از چیزی سردراُورده باشه. ماما تا جایی که یادم میآد، دیوونه بود. مُدام جیغ میکشید و با خودش حرف میزد. هیچ محل من نمیذاشت، برای همین همیشه فکر میکردم کمبود محبت دارم. وقتی مُرد، خونه نبودم؛ توی مدرسه داشتم از یه مادرمُردهی دیگه کتک میخوردم. با دک و پوز خونی اومدم خونه و دیدم مامان افتاده وسط اتاق و دامنش تا کونش بالا اومده. قایمکی رفتم توی دستشویی که سر و روم رو بشورم و احتمال دادم که وقتی برگردم، مامان بلند شده و خودش رو جمعوجور کرده. اما وقتی برگشتم هنوز همونطوری افتاده بود. ترسون لرزون رفتم بالای سرش و حواسم بود که به رونای لختش نگاه نکنم. چندبار صداش زدم اما جواب نداد. به کمرش خیره شدم که بفهمم داره نفس میکشه یا نه. کمرش تکون نمیخورد. فهمیدم مُرده یا حداقل اتفاق بدی براش افتاده. نمیدونستم باید چهکار کنم؟ نمیش کسی رو صدا کنم چون نمیخواستم کسی مامان رو توی اون وضعِ نیمهلخت ببینه. نشسته بودم کنارش و فکر میکردم که چشمم افتاد به شورتش. خیره به شورت قرمزش موندم تا خوابم بُرد. توی خواب مامان رو میدیدم که از خواب بیدار شده و داره منو به خاطر اینکه به پر و پاچهی لختش نگاه کرده ام کت میزنه. صورتش توی خواب بدتر از همیشه بود. بعضیوقتا هم شورتای قرمز میدیدم که از آسمون آویزون شدن و خودمو لخت میدیدم که دارم روی پاها میشاشم. بیدار که شدم راسراسی شاشیده بودم.
عمهام بزرگم کرد. تا اون موقع نمیدونستم که عمه هم دارم. حتی نمیدونستم عمه چی هست؟ وقتی دیدمش آرزو کردم که ای کاش اصلا عمه نمیداشتم. خپل اخمو بود. با موهای وزوزی. اگر یه چیزی توی دنیا برای کامل شدن بدبختی من کافی بود، اون یه چیز، یه عمهی خپل و اخمو با موهای وزوزی بود. تمام رو مینشست و آه میکشید و یا میجوید. کمکم منم عادت کردم و مینشستم یه گوشه و آه میکشیدم یا یه چیزی میجویدم.
دیپلم که گرفتم، هرچی پول توی خونه بود ورداشتم و عمههه رو ول کردم و رفتم. از اون به بعد به خواب شورتای قرمز، یه عمهی خپل هم اضافه شد که از سقف آویزون بود و یا داشت شورت قرمز میپوشید.
توی یه روزنامهی محلی کار پیدا کردم و تونستم پول پانسیون بدم. صاحب پانسیون زن مرتبی بود که ادبیات خونده بود و بعضیوقتا مقالههاشو توی روزنامهمون چاپ میکردم و اونم میبرید میچسبوندشون به در و دیوار یا مقالههایی که به نظرش بهتر بودن رو جمع میکرد توی یه گنجهی کوچولو.
خیلی باهم جور شدیم تا این که بهم پیشنهاد ازدواج داد. داشتیم شام میخوردیم و بارون میبارید و اون یکی مستاجرش هم تازه رفته بود. گریه کرد و ازم پرسید که حاضرم باش ازدواج کنم یا نه؟ منم گفتم آره و یه بشقاب دیگه پلو خواستم. با اینکه ده دوازده سالی اختلاف سن داشتیم اما از خُدام بود باش ازدواج کنم. نه به خاطر اینکه پول داشت. البته این برام مهم بود ولی مهمتر کامل بودنش بود. اولین زن کاملی بود که تا اون موقع دیده بودم. نه غر میزد و نه خپل بود.
شب اولی که خواستیم با هم بخوابیم – و این اولین شبی بود که میخواستم با یکی بخوابم – دیدم شورت قرمز پوشیده و بیاراده شاشیدم. صبحش پانسیون ر گذاشتم و رفتم. حتی از روزنامه هم دراومدم. با یه چمدون سوار قطار شدم و رفتم به دورترین شهر ممکن.
اونجا سردترین جایی بود که میشد توی کشور پیدا کرد. توی یه مسافرخونه اتاق گرفتم. از همهجاش باد یخ میاومد داخل اما برای من خوب بود. توی اون گوشهی دنیا، خودم بودم و خودم. دو سه روز اول به زنک فکر میکردم و حتی چندبار خواب دیدم که با هم خوابیدهایم و او ناگهان تبدیل میشد به مامان با شورت قرمز. اما زود فراموشش کردم. یا حداقل اداش رو دراُوردم. توی شهر جدید یه کار توی چاپخونه پیدا کردم که هیچ درآمد نداشت اما از علافی بهتر بود. تمام روز رو کار میکردم و همونجا هم ناهار میخوردم. همهچی رو فراموش کرده بودم. همهی دنیا رو. دنیام شده بود چاپخونه و کلمات و حرفا. کنار هم گذاشتن حرفا و پیدا شدن یه کلمه برام مثل معجزه شده بود. هر کلمهای که درست میشد کلی کی میکردم. ذوق میزدم. شبا توی اتاقم کلمهها رو یکییکی میذاشتم کنار هم و جمله میساختم. جملههای کوتاه و بیمعنی مثل « دیوار است» یا « گرما نمیباشد».
خودم رو غرق دریای کلمات کرده بودم و خیلی هم راضی بودم. صاحب چاپخونه آدم خوبی بود. هوامو داشت. سپرده بود که یه خونهی کوچولو برام پیدا کنن اوضاع چاپخونه هم روبهراه شده بود چون من بهترین کسی بودم که صاحب چاپخونه تا اون موقع دیده بود. اصلا برای کار چاپخونه ساخته شده بودم. برای همین برای شام دعوتم کرد خونهش. خودش بود و زنش و دخترش. دختره همسن و سالم بود و سبزه و ترشیده. شستم خبردار شد برای چی صاحب چاپخونه انقدر قربون صدقهم میره. ناراضی هم نبودم. ترسم از خودم بود. میترسیدم جلوی این دختره هم همون گندی رو بزنم که جلوی صاحب پانسیون زدم.
شدم دست راست صاحب چاپخونه. کارا رو میچرخوندم و تقریبا بیشتر آخرهفتهها مهمونشون بودم. دختره مهربون بود و خیلی هم هوامو داشت. واسه همین ترسم رو کنار گذاشتم و برای جبران محبتهای باباش هم که شده رفتم خواستگاریش.
دوتایی توی اتاق نشستیم که دربارهی شرایطمون حرف بزنیم و من اول از همه پرسیدم که ممکنه هیچوقت شورت قرمز نپوشه؟ یههو بههم ریخت و از اتاق دوید بیرون. نمیگم صاحب چاپخونه بام چهکار کرد ولی همون شد که من بارمو بستم و از شهر زدم بیرون. توی یه اتوبوس قراضه نشستم بدون اینکه بدونم داره کجا میره و چشمامو بستم. اتوبوسه یه نصفه روز توی راه بود و بعد نصف مسافراشو پیاده کرد و دوباره راه افتاد و دو سه ساعت بعد یه جای دیگه ایستاد و این دفعه یه گروه مسافر سوار کرد. توشون یه دختره بود با شلوار قرمزکه خواست کنار من بشینه. خواستم دکش کنم اما نتونستم. کشیدم کنار که بشینه. بعد ازم خواهش کرد که اجازه بدم کنار پنجره بشینه و جامون رو عوض کردیم. مدام آدامس میجوید. از پنجره به بیرون نگاه میکرد و آدامس میجوید. حس بدی داشتم. دلپیچه گرفته بودم. اتوبوس که ایستاد خودمو رسوندم به دستشویی و مثانهم رو خالی کردم. دوباره که کنارش نشستم دلپیچههه هم برگشت. کفرم دراومد. دلم میخواست دلیل دلپیچه رو بفهمم. هرچی بود به دختره ربط داشت. شاید مال شلوار قرمزش بود. شاید اصلا نسبت به زنها وسواس گرفته بودم. دختره که دید دارم به پر و پاچهش نگاه میکنم خودشو نزدیکتر کرد و بهم خندید. جوری که آدامسش معلوم شد. بعد یهریز زر زد. گفت که از کجا اومده و فارغالتحصیل کدوم قبریه و پدر و مادرش کجان و شغلشون چیه و مجرده و دلش میخواد دنیا رو بگرده و ماجراجویی کنه. وقتی میگفت ماجراجویی، انقدر دهنش رو باز کرد که نزدیک بود آدامس از دهنش بیفته بیرون. با دندوناش نگهش داشت و دوباره ور زدنو از سر گرفت.
با هم شام خوردیم و من بالاخره جرات کردم حرف بزنم. ازش پرسیدم چرا شلوار قرمز پوشیده؟ جواب داد که قرمز توی چشم میزنه و توجه رو جلب میکنه پرسیدم نمیشه یه رنگ دیگهای بپوشه؟
« چرا نمیشه؟ چه رنگی دوست داری؟»
« چه میدونم! هرچی بجز قرمز.»
« چرا؟»
قضیهی صاحب پانسیون رو براش تعریف کردم و بعد قضیهی دختر صاحب چاپخونه و بعد خوابایی که میدیدم و بعد تمام زندگیمو تعریف کردم. وقت حرفام تمام شد اتوبوس رفته بود. ما همان جا مانده بودیم و بههم نگاه میکردیم. دختره آدامسشو انداخت روی میز و ازم پول گرفت و خواست که بشینم تا برگرده. رفت و چند ساعت بعد برگشت: با یه شلوار طوسی.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.