سِدى | نسيم خاکسار

*پرتره نسیم خاکسار، اثر: ایرج یمین اسفندیاری

| داستان |

من خبر نداشتم. سدی می‌گفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بیایم، سدی صورت کوچکش را با آن چشم‌های سیاهش آورده بود جلو من و همان‌طور که دست‌هایش را گذاشته بود روی پاهایم، روی دو زانو ایستاد. چشمانش پر از گلوله‌های اشک بود. سدی می‌گفت اول بزرگتر آمد، بعد دائی و عمو کوچکتر. سدی می‌گفت خیلی ناراحت بودند. من از گریه و درد نفس نمی‌توانستم بکشم. خیلی دلم می‌خواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشم‌های سدی نگاه کنم. اما استخوان‌های پشتم مثل این که خرد شده باشد صدا می‌کرد. صورتم از اثر ضربه‌های سیلی و مشت می‌سوخت. جرئت دست زدن به‌‌صورتم را نداشتم. تمام شب را بیدار بودم. تا خواب به‌‌چشمانم می‌آمد غلت می‌زدم و استخوان‌های پا و کمرم تیر می‌کشید. بلند که می‌شدم سدی هم بلند می‌شد. وقتی زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم سدی روی زانوهایش می‌ایستاد و چشمان کوچک سیاهش را به‌‌چشم‌هایم می‌دوخت. می‌گفت «تقصیر ننه بود حمید؟»می‌گفتم «آخ» و دوباره از درد می‌پیچیدم. سدی نمی‌دانست چه کار کند؛ می‌آمد نزدیک و همان طور که با غصه به‌‌چهره‌ام نگاه می‌کرد دست‌های کوچکش را رو استخوان‌هایم می‌کشید. اما فایده‌ئی نداشت.

برای دست‌های ۱۳ ساله‌ام آن دو «فلاسک» گنده و سنگین بود. مدام انگشت‌هایم را پائین می‌کشید و از هم بازشان می‌کرد. دستهٔ فلاسک‌ها باریک بود و توی گوشت فرو می‌رفت. فکرم نمی‌رسید مثل عمورجب و عمو یحیی در سایه‌ئی بنشینم. همین جور می‌دویدم. تا یک مشتری پیدا می‌شد می‌دویدم. عمورجب اعتقاد داشت گرمائی می‌شوم. اما من گوش نمی‌گرفتم.خُب حمیدجان! گرمائی میشی، اینقد ندو!ـ خُب مو دلم می‌خواد بدووُم.ـ خُب تو دلت می‌خواد بدووی بدو، اما یه کم خستگی در کن، راه به‌‌راه وایسا، زیر سایبون‌ها راه برو.ـ خب عمورجب، به‌‌تو چی که مو دلم می‌خواد بدوم؟ـ جهنم! مرده شورِ اون کونِ لاغرتِ ببره، اونقد بدو سیاه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.ـ عمورجب، فحش میدم‌ها!گرما پشت گردنم را می‌سوزاند. هر غروب که می‌رفتم خانه دو تا بستنی آلاسکا می‌گذاشتم ته فلاسک که به‌‌سدی بدهم. مادر گاهی توی خانه بود گاهی هم نبود. مدتی برایش تو یک حمام کار پیدا شد. وقتی شب‌ها می‌آمد خانه خسته و کوفته بود.پسرخالهٔ مادر هم بود. بیست و پنج ساله و جوان، که تازه از ولایت آمده بود و تو رنگ‌فروشی کار می‌کرد. پدرم اینجا نبود. هنوز سدی دنیا نیامده بود که رفته بود کویت. من و مادر و سدی زمستان‌ها پهلوی هم تو یک اتاق می‌خوابیدیم. پسرخالهٔ مادر که امسال آمده بود جایش را پایین پامان پهن می‌کرد. تابستان رو پشت‌بام می‌رفتیم. غروب که به‌‌خانه می‌رسیدم چراغ را روشن می‌کردم و سدی را که تو کوچه منتظرم بود با خودم می‌آوردم تو اتاق، بعد به‌اش بستنی می‌دادم و برایش از حاجی بستنی‌ساز تعریف می‌کردم. سدی با انگشت روی استخوان پام خط می‌کشید و می‌خندید. موهای نازک پاهام زیر آفتاب سوخته بود. سدی و من پهلوی هم می‌خوابیدیم. روزهائی که خیلی دویده بودم مثل یک تکّه سنگ می‌افتادم و تکان نمی‌خوردم. وقتی صبح زود پا می‌شدم مادر هنوز خواب بود. پسرخالهٔ مادر هم پائین پامان خواب بود. از صبحِ شهرمان خیلی خوشم می‌آمد. هوا شیری رنگ و تمیز بود. خنکی مهربانی تو جاده و زیر درخت‌ها بود. یک بُر کارگر که همه‌شان لباس‌های آبی رنگ می‌پوشیدند تو ایستگاه منتظر ماشین می‌ایستادند. گاه‌گاهی دنبال هم می‌دویدند و با هم شوخی می‌کردند. شوخی‌هاشان به‌‌نظرم خشن می‌آمد. وقتی یکی‌شان را وسط‌های روز می‌دیدم، به‌‌نظرم می‌آمد که قیافه‌اش مثل صبح که داشت سرِ کار می‌رفت نیست. کسل و خسته به‌‌نظر می‌آمد. قیافه‌هاشان صبح‌ها شاد و سرِ حال بود. دکان‌ها همیشه بسته بودند. بعضی از دکان‌ها که باز بود چراغ کم‌سوئی ته‌شان می‌سوخت. توی راه که می‌رفتم با دست برگ‌های درخت بیعار را می‌چیدم. صبح‌ها که فلاسک‌هایم خالی بود راحت‌تر و سبک‌تر می‌دویدم. خودم را که قاتی کارگرها می‌دیدم خوشحال می‌شدم. همیشه قبل از من بچه‌های دیگر هم می‌آمدند اما عمو یحیی و عمو رجب همیشه دیرتر از ما می‌آمدند. وقتی فلاسک‌هایمان را پر می‌کردیم هر کی از یک طرف می‌رفت. گاهی که گرسنه‌ام بود با فلاسک‌های پر می‌آمدم خانه. تا می‌رسیدم مادر رفته بود. پسرخالهٔ مادر هم رفته بود. فقط سدی بود که با موهای وز کرده زانوهایش را کشیده بود توی بغلش و ساکت نشسته بود. سدی را بغل می‌کردم از پله‌ها می‌آمدم پایین. سدی می‌گفت همیشه صبح‌ها سری به‌اش بزنم. می‌گفت خیلی دوست دارد فلاسک‌هایم را پر از بستنی ببیند. دوست داشت سر فلاسک‌ها را باز کند. از خنکی توی فلاسک‌ها خوشش می‌آمد. نمی‌فهمید اگر درِ فلاسک باز بماند بستنی‌ها آب می‌شوند. همیشه می‌رفتم یکی از بستنی‌ها را می‌دادم به‌‌سدی، بعد در فلاسک را محکم می‌بستم می‌آمدم پهلوش می‌نشستم و نان و چائی می‌خوردم.

صبح تا غروب زیر آفتاب بودم. •گرمای تیرماه، گرمای معصوم و گریه آوری است. گرمای یتیم‌هاست. داغیِ نگاه آدم‌های بیکسی را دارد که دراز به‌‌دراز در خیابان خوابیده‌اند ـ گوشهٔ پارکی یا کنار سکوئی ـ یا نه، گرسنه و بیحال پشت داده‌اند به‌‌کوله پشتی حمالی‌شان و دارند با چشم‌های کوچک و تنگ‌شان به‌‌یک چیزی که معلوم نیست نگاه می‌کنند. هیچ وقت افقِ جلو چشم آن‌ها را نمی‌شود دید. شاید غمِ نان، ابرهای روبرویشان را به‌‌گردهٔ نانی شبیه کرده است. شاید از دست دادن بچه‌هاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ویرانی و ریختگی دیوار روبرو می‌بیند. آفتاب تیرماه، آفتاب بچه‌های پاپتی است. آفتاب بچه‌های خسته، آفتاب بچه‌های کتک خورده از دست صاحب دکان‌هاست. آفتاب تیرماه آفتاب بیکاره‌هاست ـ وقتی بعد از هشت ساعت ایستادن توی صف هُلشان داده باشند و بعد با در کونی رانده باشندشان ـ. آفتاب تیرماه، آفتاب دعوای بدبخت‌هاست ـ حمال‌‌های کرد و عرب ـ وقتی سرِ بردنِ بار به‌دوبه دعواشان می‌شود. آفتاب چهار نفر به‌‌یک نفر است. آفتاب مشت‌هائی است که روی گونه‌های پوک و بیجان می‌خورد و فک و دندان را خُرد می‌کند. آفتاب تیرماه، آفتاب زن‌های گداست. آفتاب تیرماه آفتاب بزها و گوسفندهای گرسنه است که دنبال کاغذ و پاکت زباله‌ها را بو می‌کشند. آفتاب ماهیخوارهای گرسنهٔ روی شط است. آفتاب تیرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزیز، شط تطهیر کننده و تطهیر شده از گُه گندِ شاش شهری‌ها و شهرنشینان و آدم‌های توی عمارت‌ها. شط پذیرنده و پذیرای ترک خورده و شاش بیکاره‌ها. شط تحلیل‌کنندهٔ استفراغ، عطر و ادوکلن، پنبه و کاغذ نازک حریر.

بار اولی که فهمیدم، تصادفی بود. شاید سدی هم می‌دید. اما سدی کوچک بود. من هم کوچک بودم. عمو یحیی دمِ ظهر یک لگد زده بود تو استخوان پام که زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گیرم سنگی که برداشته بودم کلوخ بود. عمو یحیی اذیت نشد اما من پام بدجور زخم شده بود. وقتی رسیدم خانه، سدی دستش را روی زخم پام گذاشت.گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض کرد.گفتم: چیزی نیس، سدی. خوردم زمین.گفت: ـ‌ خون اومده. خیلی محکم خوردی زمین؟بعد رفت پارچه‌ئی زیر آب گرفت آورد خون‌هائی را روی پایم خشکیده بود شست. شب از درد خوابم نمی‌آمد. برای همین تا صبح این پهلو آن پهلو شدم. به‌‌آسمان بالا سرم که نگاه کردم پر از ستاره بود. نمی‌دانم چه طور شد که بلند شدم. شاید می‌خواستم به‌‌زخم پایم نگاه کنم. داشتم پایم را نگاه می‌کردم که متوجه آن‌ها شدم. آن چشم‌ها، مادر چشم‌هایم را دید من هم چشم‌های او را بعد برگشتم سر جایم دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم و با صدای نفس زدن آنها خواب رفتم.آن روز صبح زودتر از همیشه از پله‌ها آمدم پائین. گلیم را که شب‌ها می‌بردیم بالا، اتاق خالی و سرد می‌شد. تو درگاه نشستم و تکیه‌ام را دادم به‌‌چارچوب در. هوای حیاط خاکستری و ملال‌انگیز بود. جوری که گریه‌ام انداخت. دلم می‌خواست بغضم بترکد. دلم نمی‌آمد به‌‌فلاسک‌هایم ور بروم. بدون این که صورتم را آب بزنم فلاسک‌ها را برداشتم زدم بیرون. هوای صبح که همیشه مرا سر حال می‌آورد، این بار بیشتر تو فکرم می‌بُرد. فلاسک‌ها به‌‌نظرم سنگین می‌آمد و انگشت‌هایم را به‌‌پائین می‌کشید. کارگرها را توی راه ندیدم. درخت‌های بیعار به‌‌نظرم می‌آمد درمهی تیره پنهان شده‌اند. وقتی فلاسک‌های خالی را تحویل دادم، حاجی دو فلاسک بزرگ به‌‌من داد. این بار دلم نمی‌آمد از این فلاسک‌ها ببرم، اما حاجی نمی‌فهمید. بیشتر به‌‌اتاق کوچک‌مان و به‌‌سدی فکر می‌کردم. وقتی داد می‌زدم آلاسکا، تمام اثاثیهٔ خانه جلو چشمم می‌آمد. اتاق کوچک‌مان که بالای دالان بود و رنگ سبز دیوارهایش، و کمد آینه‌دار که یکی از آینه‌هایش شکسته بود، و قالیِ نو و نرمی که پای دیوار لوله شده بود، و پنکهٔ دستی، و قوطی‌های قهوه‌ئی شکر و چای و پرده‌های گلدار، و چشمان غمگین سدی و چراغی که شب‌ها روشنش می‌کردیم.گاهی هم زیر آفتاب می‌ایستادم نه گرسنه‌ام شد نه تشنه‌ام. اصلاً نمی‌فهمیدم چرا داد می‌زنم. چرا می‌ایستم. دلم می‌خواست گریه کنم. اما سدی نبود. اگر سدی بود می‌نشستم برایش حرف می‌زدم. از بستنی‌هام حرف می‌زدم. از عمو یحیی و عمو رجب برایش می‌گفتم. دست‌هایم کوچک بود و دستهٔ باریک فلاسک گوشت کف دستم را قاچ می‌کرد. نفهمیدم کی غروب شد. وقتی خانه رسیدم مادر هم بود. نمی‌دانستم چه بگویم. فلاسک‌ها را پای در گذاشتم و بی‌خودی رفتم تو فکر. دمِ درگاه نشستم. مادر که با جارو می‌رفت تو با دست کوبید تو سرم:ـ چته یتیم غوره عزا گرفتی؟بی‌اختیار زدم زیر گریه.

غروب تیرماه غروب بچه‌های بی‌خانه است. غروب چشم‌های کوچک، غروب دهان‌های بسته، غروب گردن‌های لاغر سیاسوخته است.

چند روزی بعد از آن شب مادر دیگر سرِ کار نرفت. می‌گفت کارش تمام شده است و از آن روز به‌‌بعد مدام سر من داد می‌کشید.ـ حمیدو، زود زود میای خونه، مگه چیزی گُم کردی؟من هیچ نمی‌گفتم. مثل آدم‌های بیکس شده بودم. توی خانه بیشتر بیکس بودم، اما می‌آمدم. همین که توی خانه بودم خوب بود. تا می‌آمدم پهلوی سدی بنشینم مادر فحش می‌داد: «مرده شورِ اون بابای گور به‌‌گوریت بکنن که تو را تولهٔ سگدونی کرد تا سنگِ دلم بشی! چرا نمیری کار کنی؟ خاک بر سر اون چشم‌های هیزت! الهی با منقاشِ داغ اونا را جزغاله کنن! یه دور می‌زنی و می‌دوی تو خونه که چی؟ بچه‌ئی شیر بخوای؟ پستونک می‌خوای دهنت کنم؟ نکبت! برو صنار سه شاهی چیزی بیار خونه. می‌دونی دیگه حموم که نمیذارن برم. اگه می‌رفتم کار احتیاج به‌تونِ پدرسگ بی‌صاحب که نداشتم. اون پدر پیر گور به‌‌گوریت، این عموی نکبتِ زوار در رفته‌ات! گه به‌‌ریش کس و ناکسات، گه به‌‌ریش فلک و فامیلت، گه به‌‌قبر اول و آخرت که منو اول جوونی بدبخت کردن. خدا! خدا! خدا!…» بعد موهای خودش را می‌کشید و با کفش و دمپائی دنبالم می‌دوید. من فرار می‌کردم و دوباره که می‌آمدم سرم داد می‌کشید:«تو هم با این کارت! خاک سر سر سیاخونه‌ت. اگه می‌بینی خایهٔ کار کردنه نداری کپهٔ مرگتو بذار تو خونه تا چارقد به‌‌سرت بندازم! خب، تو هم مثل پسرای مردم. این پرویزو نیست، نصف تونه با سه تومن راضی نبود فلاسک دست بگیره، اونا را انداخت جلو حاجی و رفت شاگرد نونوائی شد. نکبتی فکر باباته نکن: اون رفت و مُرد. دلته به‌‌نامه‌هاش خوش نکن. سرِ سال اگه بادی از شمال اومد بو چُس باباتم میاد. دویست تومن سیصد تومن برام هیچی نمیشه. میگی با اینا چیکار کنم: بدم کرایه خونه؛ بدم آب و برق؟ یا بدم چرکای دمِ کونِ تونه بشورم؟ آخه نکبتی، نشستی زُل زُل تو خونه که چی؟ می‌ترسی شب بیرون باشی؟ مگه پرویزو بیرون نیست؟‌ خودم می‌خوای دستتو می‌گیرم می‌برمت پهلو حاجی حسن اروای اون ریش سفیدش! یعنی غیرت نداره دست تو را یه جائی بند کنه که پاتو از این خونه ببری؟ آخه کاری، باری. هنوز غروب نشده تن جا مونده‌ت پیداش میشه که چی؟ هیز نکبتی! خدا! خدا! خدا!…» و می‌افتاد به‌‌گریه و سدی می‌رفت نزدیکش و بی‌آنکه دست به‌‌موهایش بکشد می‌نشست جلوش نگاهش می‌کرد.به‌او که نگاه می‌کردم هیچ مِهری به‌‌پیشانیش نمی‌دیدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه کفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن سیزده ساله‌ام نمی‌توانست دلیلی برای این همه کینه پیدا کند. دلم می‌خواست گاهی پاهایش را ببوسم. گاهی می‌گفتم بروم وقتی خواب است رو موهایش دست بکشم، می‌خواستم دوباره آن عطوفت و پاکی را که از چشم و از پیشانیش گریخته بود به‌‌او برگردانم. نگاهی به‌‌چهرهٔ خسته‌اش می‌کردم. به‌‌موهای صاف خوابیده‌اش، به‌‌فرقی که از وسط باز کرده بود، به‌‌سنجاقی که به‌‌مویش زده بود، بعد یاد پدر می‌افتادم. گاهی فکر می‌کردم بیرحمی او تقصیر پدر است. اگه او نمی‌گذاشت و نمی‌رفت. اما اگر نمی‌رفت چه کسی برای‌مان پول می‌فرستاد. این درست بود که پولش زیاد کفاف نمی‌داد، اما باز هم خوب بود. پنکه و چمدانی که فرستاد خیلی به‌‌درد خورد. وقتی قالی را فرستاد مادر تا مدتی خوشحال بود. آن را لوله کرده بود و تکیه‌اش داده بود به‌‌دیوار و روزهائی که برایمان مهمان می‌آمد پهن می‌کرد. پشم نرم و آبی رنگ داشت. سدی روی آن می‌غلتید و بازی می‌کرد. من مدتی بود خیلی کم تو خانه پیدایم می‌شد. بعضی وقت‌ها خانهٔ بچه‌ها می‌خوابیدم یا روی انباری که روبروی خانه‌مان بود. توی کوچه می‌ترسیدم بخوابم. از سگ‌ها و از پاسبان و از ناطورها و از مست‌ها می‌ترسیدم. مادر چشم دیدنم را نداشت. هیچ نمی‌دانستم چه کنم. در تمام مدتی که تو آفتاب می‌دویدم چشمان مادر را که به‌‌حالتی نیمه باز و درخشان در آن شب به‌‌چشم‌هایم افتاده بود می‌دیدم.یادم نمی‌آمد چشم‌های پسرخالهٔ مادر را دیده باشم. هر وقت یاد آنها می‌افتادم دست‌هایم شل می‌شد.

وقتی پول‌ها را به‌‌مادر می‌دادم رفتم زیر شیر آب که پاهایم را تمیز کنم. مادر برگشت:ـ قمار نکردی؟ـ نه.ـ با عبدو نرفتی دیفالی بازی کنی؟ـ نه.ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟محل نگذاشتم. آب که روی پاهایم می‌ریخت از غصه‌هایم کم می‌کرد. بی‌اختیار دستم را جلو شیر آب گذاشتم و آب را با فشار لای انگشت‌هایم ول کردم. آب روی پاهایم می‌ریخت و خستگی راه را از یادم می‌بُرد. سدی آمده بود جلوم. طوری نشسته بود که وقتی سرش را بالا می‌کرد چشم‌هاش نزدیک چشم‌هایم بود. پیشانی سدی مثل پیشانی مادر بود. چشم‌های سدی مثل چشم‌های مادر بود اما کوچک‌تر. سدی با دست جلو شیر آب را گرفت، جریان نازک آبی فشار تو چشم‌هایش فوران کرد.مادر گفت: ـ کوفتی، با توام! دختر را خیس نکن سرما می‌خوره.سدی گفت: «خودم پاشیدم» ـ آهسته گفت. مادر نشنید.سدی گفت: ـ ننه شکایتت کرده؟گفتم: «به کی، سدی؟»گفت: «به عمو و دائی» ـ بعد موهای خیس روی پیشانی‌اش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روی ساقِ باریک و سیاه پام دست کشید. جای زخمی را که خشک شده بود شست.گفتم: «سدی ننه، چی گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراک‌پزی را پاک می‌کرد. صداش می‌آمد.سدی گفت: «گفت تو فحش به‌‌بابا دادی».بعد گفت: «تو فحش به‌‌بابا که ندادی، دادی؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «چرا ننه می‌خواد تو را بیرون کنه؟»هیچ نگفتم و با آبی که آهسته‌آهسته از شیر می‌آمد، بازی کردم.سدی گفت: «تو که بیرون نمیری، میری؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «ننه گفته تو فحش بد به‌‌بابا دادی».به چشم‌های سدی نگاه کردم. کوچک و گرد بود. مثل گلوله‌هائی که تازه از بازار می‌خریدم. دلم می‌خواست چشم‌های سدی همیشه کوچک و گرد بماند.

شب سدی خوابش نمی‌برد. مادر آن طرفِ سدی خوابیده بود. پسرخالهٔ مادر پائین پامان. سدی گفت: «می‌خوان تو را کتک بزنن» ـ و خواست تکان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سدی، ستاره‌ها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.سدی گفت: «داره یکی شون تکون می‌خوره».گفتم: «اون که تکون می‌خوره ستاره نیس».گفت: «پس چیه؟»گفتم: «عمو یحیی میگه اینا ستاره نیسّن.»سدی گفت: «آره، اگه ستاره بود تکون نمی‌خورد»بعد گفت: «دائی و عمو می‌خوان بیان اینجا»گفتم: «غلت نخور سدی، ستاره‌ها را بشمر تا خوابت ببره».سدی گفت: «شمردم، نبرد. می‌خوام بلندشم آب بخورم»به‌اش گفتم: «تکان نخور، سدی ستاره‌ها را بشمر»سدی بُغض کرد. تو تاریکی، صورت سرد و روشنش را به‌‌صورتم چسباند بعد لب‌هایش را جمع کرد. او را تو بغلم گرفتم. بوی برگ‌های درخت بیعار را می‌داد.سدی گفت: «می‌خوان بیان تو را بزنن، فردا خونه نیا»گفتم: «سدی، من فحش به‌‌بابا ندادم»سدی گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادی»دست کشیدم روی موهاش. نفس‌هایش آرام شد، بعد به‌‌خواب رفت. جرئت نداشتم نگاهم را از ستاره‌ها بردارم. مادر بلند شد. نگاهی به‌‌من کرد. چشم‌هایم باز بود.مادر گفت: «حمیدو».آهسته‌آهسته پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.گفت: «حمیدو، آب می‌خوای؟» ـ چشم‌هایم بسته بود. می‌ترسیدم جواب بدهم. خودم را به‌‌خواب زدم و تکان نخوردم. بعد از مدتی صدای نفس زدن‌شان را شنیدم. دست سدی روی سینه‌ام بود. سدی بوی برگ‌های بیعار را می‌داد: گفتم مو بلد نیستم فحش بد بدم سدی! مواصّن بلد نیسّم فحش بد بدم. ننه همی جوری بام لج شده. سدی، موبُوا رِ دوس دارم. مو عسکشه خونه‌ی عمو دیدم. بُوا چیشاش تو عسک خیلی غمگینه. سدی، تو عسک بوا رو بایس ببینی. چیشای بُوا خیلی غمگینه، مثی که داره گریه می‌کنه. سدی مو میگم بُوا گذاشته رفته از دسّ ننه گذاشته رفته! بُوا داره غصه می‌خوره سدی!سدی عسک بُوا مثِ امامان، مثِ سیّدان، مثِ خدان. سدی، به‌‌بُوا نمیشه فحش داد، ننه خودش فحش میده. -صبح که آمدم تو حیاط دلم نمی‌آمد بروم کار. می‌ترسیدم از خانه بیرون بروم آنها بیایند. دلم می‌خواست همان جا می‌ماندم. اما می‌ترسیدم. فلاسک‌هایم را برداشتم رفتم سراغ حاجی. هوا شرجی بود. مورچه‌های بالدار به‌‌صورتم می‌خوردند و توی یخه‌ام می‌افتادند. فلاسک‌هایم را تحویل دادم اما با خودم بستنی نبردم. می‌خواستم بروم خانه اما می‌ترسیدم. رفتم پشت خانه‌های شرکتی، روی آسفالت پیاده‌رو دراز کشیدم. به‌‌سدی فکر کردم، دلم می‌خواست سدی هم همراهم بود. اما سدی کوچک بود. نمی‌توانست بیاید. خسته‌اش می‌شد. روبه‌رویم یک میدان بزرگ خاکی بود. میدان خالی بود. همیشه عصرها توی این میدان بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند اما حالا کسی در آن جا نبود. وقتی آفتاب درآمد بلند شدم توی بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمال‌ها دعوام شد. خیال کردند برای حمالی آمده‌ام. یکی‌شان مشت محکمی توی دهنم زد. از آنجا فرار کردم پشت دیواری نشستم و توی دستم تف کردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف کردم. خون بند آمد. رفتم زیر شیر آب محله دهنم را شستم و با لب باد کرده به‌‌طرف خانه رفتم. دلم خوش بود که آن روز ظهر با خودم فلاسک نبرده بودم. اگر بستنی داشتم حتماً بچه‌ها فلاسکم را خرد می‌کردند. نمی‌دانستم که اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود یا نه. نمی‌دانستم چکار کنم. همانطور که آهسته از کنار خیابان می‌گذشتم پسرخالهٔ مادر را دیدم. صدایم زد.ـ حمیدو مگه نمیری خونه؟ـ چرا.

سدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود به‌ام می‌گفت. اگر سدی تو حیاط بود می‌توانستم جیم بشوم. اما سدی تو حیاط نبود. درِ اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمی‌توانستم کاری بکنم، فقط گریه می‌کردم، داد هم می‌زدم اما کسی گوش نمی‌داد. وقتی زیر باران مشت و لگد از حال می‌رفتم یاد سدی افتادم. به‌‌خودم گفتم «کاشکی حرفشو گوش کرده بودم»

| This is my land، شـهری كـه آمـد و رفـت | مريم رييس دانا |





هان اي دل عبرت بين از ديده عبر كن هان ايوان مدائن را آيينه عبرت دان


شهري كه آمد و رفت , آبادان است . انگار كه اصلا َ نبود و امروز بودنش برابر با هيچ است . عروس خاورميانه , گل سرسبد شهرهاي خليج , و حالا ؟
در لبنان هم جنگ بود . اكنون هنوز زيباست ! لبنان يا فينيقيه . تمدن بين النهرين , تمدن بين رودهاي دجله و فرات , تمدن هاي آشور و بابل , تيسفون و بغداد , كاخ هاي ساساني .
شهرهاي بسياري در طول تاريخ آمدند و رفتند و در گذر زمان و جنگ ها فقط نامي از آن ها در كتاب هاي تاريخ باقي مانده است .
آخ از اين جنگ , مرگ بر اين جنگ , اين ملعون ويرانگر كه همه چيز را حذف مي كند , از باشتين تا آبادان را .
اين جنگ كه هميشه توسط شريرترين افراد به وجود مي آيد و توسط شريف ترين انسان ها اجرا مي شود , همينگوي مي گويد .
آبادان را نمي توان در جغرافياي ايران كهن پيدا كرد و حالا , آشور و تيسفون و سومر و حيره كجا هستند ؟ آبادان در سرزمين ايلاميان , دشت خوزستان و سواحل خليج فارس . ايلاميان از اقوام كهن ايراني , اقوام آسياني قبل از آريايي ها .
آبادان , شهري كه پالايشگاه آن 23 برابر پالايشگاه پايتخت بود و هست ! شهري كه جديدترين و مهم ترين فيلم هاي تاريخ سينماي جهان را همزمان با اروپا و آمريكا , به زبان اصلي نمايش مي داد . آبادان شهر بريم وبوارده , منطقه ي انگليسي ساز , خانه هاي ويلايي با شيرواني هاي زيبا و بلوارهاي سرسبز . آبادان با تيم تاج اش , با باشگاه هاي مقام اول بوكس و سينما ركس اش .

آبادان , شهر كودكي ام , دوستت دارم . سال 58 , سال جنگ كه از تو خداحافظي كردم , ديگر ترا نديدم , شط ترا , اروند رود ترا ديگر نديدم , بهمنشير سيلابي , كارون زيبايت را نديدم . كارون , آن وعده گاه هزاران عشاق , كارون , همان جايي كه دل خستگان از زندگي خود را در آن خلاص مي كردند .
آبادان شهر نيروي دريايي با آن افسران بلند قامت و ملوان هايش , با آن لباس هاي سفيد و آبي زيبايشان .
زادگاه من كجاست ؟ آبادان يا تهران . مگر نه اين است كه من هزاران ياد از تو دارم ؟ دوراس چه حرف درستي مي زند : زادگاه آدمي همان جاست كه از آن ياد و خاطره دارد .
تاريخ شاهد آمدن و رفتن زنان و مردان و شهرهايي است كه با يكديگر مبارزه كرده اند , مبارزه هايي بسيار سخت و طولاني . نبرد همواره با پيروزي يك گروه يا طبقه به پايان مي رسد , نبرد انسان با انسان .
از كجا و از چه وقت , انسان دشمن خود شد و به خويش نيش زد , از چه وقت ؟
بزرگ ترين درسي كه تاريخ به همه داده , اين است كه هيچ كس از تاريخ درس نمي گيرد .
اي تاريخ در كجا پنهان شده اي ؟ جوابم بده . رو پنهان نكن , گم نشو . مي گويي كه بي حافظه اي و بي تاريخ , كه جنگ هميشه خواهد بود , ملتي عليه ملت ديگر , بي اين كه بدانند مي جنگند و خودشان را در خاك , و شهرها شان را با خاك يكي مي كنند ؟
اي تاريخ بي تاريخ , حالا كه تصميم گرفته اي مدام تكرار شوي , ما هم تكرار مي كنيم , رو به روي تو مي ايستيم و تكرار مي كنيم , تلاش را و مبارزه را .
آبادان من ترا مي بينم با كشتي هاي بزرگ غول پيكر و بلم هاي كوچك نازكت , من ترا مي بينم با مسافرانت كه از همه جاي ايران و به ديدن تو آمده بودند , من اسكله ي دوازده و بازار كويتي ها و احمدآباد ترا مي بينم , اي عروس بي بخت وطنم . آن همه صفا و زيبايي شهر و مردمانت چه شد ؟ ترا اگر ببينم نخل هاي بي سرت را به آغوش مي گيرم , به خاك سرخ پرخونت بوسه مي زنم . آن همه خون كه براي تو جاري شد ؟ !
عطش نمي نشاند اين خاك از خون . ضحاك دارد اين خاك . كاوه ضحاك را در خاك كرد تا طمع مغز جوانان نكند , ندانست كه ضحاك در گور زنده مي ماند و اين بار خون مردمان مي نوشد .
آبادان عشق من , روزگاري نه خيلي دور , شهر نفت بودي با آن پالايشگاه غول پيكرت .
هيروشيما عشق من , جنگ هنوز پايان نگرفته , تازه شروع شده , تيك تاك زمان در كاخ سفيد انتظار جنگي ديگر است در آن سوي دجله و فرات , در آن سوي آبادان , همان سويي كه آن ديگران كم تر از بيست سال پيش آبادان ما را ناآباد كردند .
آبادان شهر بي دفاع , آن روزگار نه خيلي دور آن ديگران آمده بودند تا قادسيه را تكرار كنند . دور باد دور . جوانان , آن سلحشوران سپهسالار , آن زنان و مردان عاشق , به خاك تشنه ات خون دادند تا بماني , اي خاك به من جواب بده خون تا كي ؟ چه رازي است ميان خاك و خون ؟ چه رازي است ميان مرگ و ميهن ؟
رم شهر بي دفاع , به ياد داري جنگ دوم جهاني , جنگ هاي عهد باستان را ؟‌ هخامنشيان اشكانيان ساسانيان يونانيان , اقوام هلني و آريايي , آن روزگاران دور را به ياد آور , گاهي پيروز بودي , گاهي مغلوب , فكر كن به روزي كه ستمگر شده بودي و مبارزان ليبي را ظالمانه مي كشتي ! چيستند اين حكومت ها كه نمي توانند عاشق شوند , عاشق خاك , عاشق زمين در هر كجا ؟!
تكه زميني بود آبادان , مهاجران آن را ساختند , صنعتي شد , پررونق و آباد شد . با آن شرجي و گرما و آفتاب داغ , شهر كولر گازي شد . خطه ي گرماست آن جا , گرماي لخت , از گرماي تنيده به لباس مدام آدم خيس عرق مي شود . چيزي نامحسوس در فضا نفس را مي گيرد , چيزي طاقت فرسا . آبادان تو هنوز بادهاي داغ تابستان و سوزهاي سرد اول صبح زمستان را داري .
چرا وقتي حالا به تو فكر مي كنم دردم مي گيرد ؟ مقايسه در حافظه و خاطرات . وقتي به تو فكر مي كنم درواقع به تو فكر نمي كنم به چيز ديگر ي مي انديشم , به آن وقت كه آباد بودي .

دخترك ده ساله اي , شاگرد اول , سوار دوچرخه اي , هديه ي پدر , در هواي دم كرده ي تابستان توخيابان هاي پهن جمشيدآباد ويراژ مي دهد . ساعتي كه تمام اهل كوچه و محل زير كولرهاي گازي چرت مي زنند . فقط كودكي است و جواني و نديدن دنيا كه مي تواند تاب ماندن در اين هوا را بدهد . مادر ممنوع كرده كه به كوچه هاي ديگر برود , فقط تو كوچه خودمان , ولي مگر چه قدر مي شود يك كوچه را تكرار كرد ؟ دخترك چند باري كه از سر تا ته كوچه را مي رود و مي آيد ديگر طاقت ندارد , مي پيچد و مي رود تا كوچه هاي ديگر را بشناسد , به دنبال ديدن و كشف جاهاي تازه و ‌تجربه كردن است ؛ و بعد هم حتما ً سرش به سنگ مي خورد . سر به سنگ خوردن بهتر از ماندن و گنديدن است . دايي اش كتاب ماهي سياه كوچولو را برايش آورده . ماهي سياه مي خواهد برود و به دريا برسد , از نهر و جويبار و رود عبور كند و به درياها و دنياهاي تازه برسد .
يك بعد از ظهر , دم دماي غروب وقتي با سرعت از خيابان هاي عريض آسفالت شده ي داغ مي گذرد و باد خنك روي پوستش سر مي خورد و بلوز و دامنش را كه از عرق و شرجي به تنش چسبيده جدا مي كند و باد تو بلوزش باد مي كند و همين طور كه خوش از اين باد و خنكي و ركاب زدن و ديدن كوچه ي تازه است , معلوم نيست يك موتور از كجا پيداش مي شود و دوچرخه ي نو را نقش بر زمين مي كند . هر دو روي آسفالت ولو شده اند . يكي معلوم نيست كي دستش را مي گيرد و از روي زمين بلندش مي كند , دخترك هم مخالفتي نمي كند , اسم برادر را مي شنود , آه خدايا نه ! آشنا هستند , حتما َ خبر به گوش پدر مي رسد , چه مصيبتي . گفته بودند حق نداري از كوچه بيرون بروي . حتي اگر آن ها هم خبر نمي دادند با اين دامني كه از پشت پاره شده و با يك دست مجبور است آن را بگيرد چه كند ؟ دامن سفيد با راه راه هاي آبي رنگ كه مادر تازه درست كرده . جوان موتور سوار نگران و دلواپس از او سؤال مي كند , حالت خوب است , جاييت درد نمي كند ؟ مي خواهي ببرمت خانه ؟ دختر فرار را بر قرار ترجيح مي دهد . سوار دوچرخه مي شود كه برود , در برود , دوچرخه نمي رود , خراب شده , پدالش كج شده . جمعيتي دورشان را گرفته است . دخترك مراقب دامن پاره است , با دست آن را گرفته و بدنش را مي پوشاند . جوان موتور سوار نزديك مي شود , نگاهي به دوچرخه , و بعد پدال را درست مي كند , دختر بدون هيچ تشكري و مضطرب از اين كه مبادا آشناهاي ديگر او را ببينند به سرعت ركاب مي زند و مي رود , درمي رود .
آبادان , شهر خاطرات , خاطرات دوران كودكي ,كودكي خوب , كودكي بد . آبادان و تابستان و اقليم داغ و كولر گازي و ملافه هاي سفيد و خنك و خواندن كتاب . شاهزاده و گدا , هكلبري فين , توم ساير ,سرگذشت هاي بي انتها , قصه ها و افسانه هاي كهن , قصه هاي صمد , كتاب پشت كتاب , پايان ندارد اين دريا . تكاپوي فناناپذير , ايام بي پايان كودكي . چه چيز مي تواند جايگزين اين ايام رفته شود .
پرسه زدن هاي شبانه هم هست , با همبازي ها , اطراف باشگاه افسران . هر شب مجلس پايكوبي و آواز خواني . همه جا امن وامان , همه چيز رو به راه , در آن حصار بسته . بيرون از سيم هاي خاردار زندگي شكل ديگري دارد .در روزهاي لخت از آن گرما , از آن زمان كندگذر كه هر كس گوشه اي خنك را جسته بود , دختر در جست وجوي چيز ديگري بود . جوي هاي آب و بچه قورباغه ها و كشف دنياي آن ها و بعد پناه در سايه ي درختي . مردي هراسان مي آيد , خبر خوب نيست , پدر از بالاي ناو روي اسكله پرت شده . دست و پايش را گچ گرفتند , ‌ولي يك گونه اش به گودي نشست و همان جور جوش خورد . پدري كه عشقش ناوچه ي پيكان بود وحماسه اش , و پر طنين و بلند همواره آن را بانگ مي زد , در هر محفل و مجلس , مي گفت تا ياد آن افسر شجاع هماره زنده باشد . پدري كه تكه تكه گوشت تن ياران اش را از روي بدنه ي كشتي در كيسه اي جمع مي كرد و به همسران شان نامه مي نوشت كه بياييد و ببينيد از آن شجاعان يك كيسه تنان پاره پاره به جا مانده است . هولناكي سرنوشت .
هم او بود كه وقتي پالايشگاه به آتش كشيده شد و آسمان كاهي رنگ آبادان سياه مطلق شد به همه ماسك مي داد و به بچه ها مي گفت چه طور روي زمين بخوابند وقتي هواپيماها را مي بينند . هم او بود كه لحظه به لحظه ي نبرد را از راديوها پي مي گرفت , با يك گوش بي بي سي , با گوش ديگرش آمريكا , و چشم هاش به تلويزيون ايران . و قلب خسران ديده اش از فراغ آن همه يار رفته ياراي تپيدن نداشت . خلاصي از زانو به در نيامدن فقط يك چيز بود , نتيجه ي نبرد . جنگ كه تمام شد او هم رفت . ويراني زندگي , مرگ و مردگان و سياه پوشي . اين ها ايام كودكي هستند . كودكي خوب كودكي بد . از ژرفاي تاريك حافظه بيرون مي آيند . مگر مي شود از سنگيني اين همه خشونت به ياد مانده در ذهن گريخت ؟ نوشتن گاهي درمان مي كند , مرهم مي شود .

آبادان عزيزم دوستت دارم , پر بودي از درختان بيعار و شمشادهاي تلخ . به ياد آور دختركي را كه هميشه در بالاترين شاخه ي يكي از درختان تو مي نشست . مادر مي گفت نبايد بالاي درخت بروي , خوب نيست , يك وقت از آن بالا مي افتي كار دست خودت مي دهي , ناقص مي شوي , فردا مي خواهي شوهر كني , اگر بلايي سرت آمد جواب پدرت را چي بدهم ؟ ولي دختر گوشش به اين حرف ها بدهكار نيست , كار خودش را مي كند , شوهر چه ربطي به درخت دارد ؟ بقيه ي بچه ها را هم تشويق مي كند كه از درخت بالا بروند , چون از آن جا بهتر مي تواند پايين را ببيند و همه چيز يك شكل ديگر مي شود . َ‌آقاي اديبي مرد همسايه را مي بيند , همان مردي كه خيلي مهربان به او و بابا و بقيه سلام مي كند , ولي در حياط شان و دور از چشم بقيه پسرش مهران را تا حد مرگ مي زند , مهران پسرش است , بچه ي واقعي اش . مهران وقتي يك ساله بود پدرش مادرش را طلاق مي دهد و با دختري كه از او حامله شده بود ازدواج مي كند , يعني همين زني كه زن باباي مهران است . زهره زن باباي مهران , وقتي شوهرش از اداره مي آيد آن قدر گوش او را از شيطاني هاي دروغين مهران پر مي كند كه آقاي اديبي با كمربندش مي افتد به جان مهران . مهران براي اين كه از دست او فرار كند زير كمد قايم مي شود يا درمي رود تو حياط . دختر هر روز بالاي درخت اين چيزها را مي بيند , براي همين هر وقت آقاي اديبي و زهره خانم با مهرباني دست به سر او مي كشند و نازش مي كنند او رو ترش مي كند و روي خوش نشان نمي دهد . مادرش به او نهيب مي زند كه زشت است دختر ,‌آدم كه با بزرگ ترش اين طور رفتار نمي كند . دختر مي گويد نمي دانيد چه قدر مهران بيچاره را اذيت مي كنند ؟ به تو چه مربوط , يك بچه چه كار به اين حرف ها دارد ؟ اما دختر تصميم خودش را گرفته است . از ميان بچه هاي كوچه يكي همين مهران است كه حرف شنوي از دختر دارد و با او بالاي درخت مي رود . هم سن وسال هستند , به دختر مي گويد نگاه كن , از لاي اين سبزها آن آبي ها , آن بالا چه قدر قشنگ است. آره , ولي خوب است كه اين قدر سر به هوا نباشي و پايين را نگاه كني . آن طرف را ببين . نه بابا آن طرف را مي گويم . چرا اين قدر گيجي , سر كوچه , خانه ي مهندس شريفي را مي گويم .
مهندس شريفي اجازه نمي دهد مهتاب خانوم , زنش با بقيه زن هاي كوچه رفت و آمد كند , مثلا َ با آن ها خريد يا مهماني برود , هر سال , سه ماه تابستان كه هوا گرم و شرجي مي شود او را با سه بچه اش به تهران منزل پدري مهتاب خانوم مي فرستد . مهتاب خانوم مي گويد پدرم از مهندس شريفي سخت گيرتر است . توي كوچه او تنها زني است كه رويش را با چادر مشكي خيلي كيپ مي گيرد و هيچ مردي تا حالا تمام صورتش را نديده .
دختر مي گويد مهران ببين يك خانمي رفت تو خانه ي مهندس شريفي , به نظر تو كيه ؟ مهران , هيكل تپل و چاقش را روي شاخه ي درخت جابه جا مي كند , يك تكه نان به سق مي كشد , من چه مي دانم ,‌اصلا َ به من چه ؟ حتما َ مهتاب خانوم است . اي بدبخت , تو هميشه ي خدا از مرحله پرت هستي . نه پرت نيستم . چرا پرت هستي . تو اصلا َ مي داني چرا هميشه از بابايت كتك مي خوري ؟ براي اين كه شيطاني مي كنم , سراغ يخچال مي روم , ميوه برمي دارم . نه بدبخت, پس چرا امير برادرت را كسي كتك نمي زند و فحش نمي دهد ؟ مي داني چرا ؟ براي اين كه تو بچه ي آن ها نيستي . تو بچه ي مادرت نيستي , اون زن باباي توست . من خودم شنيدم كه مامانم به بابام گفت .
مهران از درخت مي پرد پايين , پايش را به زمين مي كوبد و جيغ مي كشد . نخير , تو دروغ مي گويي . تو دروغ مي گويي , خودت زن بابا داري .
سر ناهار بابا بدجوري به دختر نگاه مي كند , مامان سر حرف را باز مي كند . چرا آن حرف را زدي ؟ خانم و آقاي اديبي هميشه مي گويند ما اين دختر را خيلي دوست داريم درست مثل دختر خودمان , خيلي فهميده و مؤدب است , انتظار نداشتيم از اين حرف ها به مهران بزند . سر دختر تو ي سينه اش فرو رفته است .آن ها دروغ مي گويند , آن ها كه دختر ندارند تا من را مثل دخترشان دوست داشته باشند , تازه آقاي اديبي وقتي بچه خودش را آن قدر كتك مي زند چه طور مي تواند مرا دوست داشته باشد ؟ بابا زير زيركي خنده اش را مي خورد . باز هم اخم . دليل نمي شود كه تو كار مردم دخالت كني .
دختر جرات مي كند و سرش را بالاتر مي گيرد , آخه مهران گناه دارد , چرا بايد اين قدر اذيت بشود , روي صورتش تمام خط خطي است , زخم هايي كه خوب شده ولي جاش مانده . اين حرف را ديروز از مادر شنيد كه به زن همسايه مي گفت . يك كاري كنيد مهران اين قدر كتك نخورد . هر روز بالاي درخت مي بينم كه آقاي اديبي چه طور بيخودي مهران بيچاره را مي زند . مادر كف دستش را مي زند روي ران لاغرش , لا اله الا الله , دختر چه قدر بگويم بالاي درخت نرو ,‌كار دست خودت و ما مي دهي . اين دفعه خنده ي پنهاني در صورت بابا وجود ندارد , منتظر است تا يك پس گردني جانانه بخورد , ولي فقط غيضش را مي بيند . ناهار نمي خورد .بعد از ظهر از خواب كه بيدار مي شود دلشوره دارد . بچه هاي كوچه آمده اند تا فوتبال بازي كنند . از حياط به كوچه كه مي رود مي فهمد چرا دلشوره دارد .
آبادان , يادت هست ؟ باورت مي شود ؟ درخت را بريده , كشته اند , جسدش را كجا انداخته اند ؟ دختر به طرف درخت مي دود , كنار درخت مي ماند , برايش حرف مي زند , ناله سر مي دهد , بر تنه ي بريده اش دست مي كشد , كنارش مي نشيند , اشك مي ريزد . اي درخت بيچاره , گناه تو چه بود كه تنت را بريدند ؟
آبادان , اي شهر بيچاره , اي شهر نخل ها و درختان سوخته تن بدون سر . عمرت به صد سال هم نرسيد , براي يك شهر عمر زيادي نيست . در تاريخ شهرسازي جهان , بودني است برابر با هيچ . جرم تو چه بود كه اين طور به خاكت كشيدند ؟ تو مثل مهران و تمام درخت ها و نخل هاي بدون سرت بي گناه هستي .
آبادان , مهران آن پسربچه ي چاق را به ياد داري ؟ همان دلاوري كه بعدها براي تو جنگيد ؟ آن بعد از ظهر , بعد از ظهر درخت كشان كنار بچه ها ايستاده بود , با آن ها بازي نمي كرد ولي در جمع شان بود , پدرش هيچ وقت اجازه نمي داد با بچه ها بازي كند , هميشه يا داشت خريد مي كرد يا خانه را مرتب مي كرد يا برادر كوچك دو ساله اش را ضبط و ربط مي كرد , هميشه از كنار بچه ها رد مي شد , زير چشمي و با حسرت نگاهي بهشان مي انداخت و رد مي شد . ولي آن روز آمده بود ميانشان . در گوشه اي كمي دورتر از بقيه يك پا و تنه اش را به ديوار تكيه داده بود , سرش پايين و از گوشه ي چشم دخترك را مي پاييد كه چه طور روي تنه ي درخت نشسته و گريه مي كند . به طرفش مي رود , كنارش مي ايستد . حقت است كه درخت را قطع كردند . دختر جوابش نمي دهد , مي داند از روي ناراحتي اين را مي گويد . مهران هيچ وقت كسي را ناراحت نمي كند . فردا تو صف نانوايي دختر سلام مي كند , جواب نمي دهد . هنوز ناراحت است . فقط مي خواستم به تو بگويم بيخودي كتك مي خوري , تو بچه ي بد و شيطوني نيستي . باباي من مي گويد : بچه ها بايد شيطون باشند , اگر شيطون نباشند مريضند . پوزخند مي زند . برو تو هم با آن بابات , همه اش پز بابات را مي دهي , فكر مي كني نديدمت كه آن روز چه طور زد تو صورتت ؟
حتي حالا بعد از 25 سال هنوز صورتش از آن سيلي مي سوزد . از روي كتاب و پيش خودش انگليسي يادمي گيرد , با ماژيك روي در تمام خانه هاي كوچه به انگيسي حروفي را سرهم كرده كه هيچ معني اي ندارد و روي هر دري يك كلمه , كه فقط بنابر قراردادهاي زباني ساخت دخترك معني پيدا مي كنند . سرظهر وقت خلوتي كوچه اين كار را كرده . بعداز ظهر مطابق معمول دوچرخه سواري مي كند , با دوپا روي زين نشسته و دوچرخه با سرعت در سراشيبي كوچه اي مي رود . چه عشقي مي كند وقتي از كوچه هاي ورود ممنوع مي گذرد .
“ چرا ورود ممنوع ؟ بروم ببينم چرا ؟ ”
رؤيا دختر همسايه را مي بيند , بدو برو خانه كه بابات دنبالت مي گردد , گفته اگر دستم به اين دختر برسدمي دانم با او چه كار كنم . چرا بايد از دست من عصباني باشد , من كه كاري نكرده ام . مي رسد , هنوز از دوچرخه پياده نشده سيلي محكمي تو صورتش مي خورد , همسايه ها همه جمعند . خجالت نمي كشي دختر , اين كارها چيه كه تو مي كني ؟ اين چيزها را تو نوشتي ؟ با سر مي گويد بله . يعني چي ؟ جوابي ندارد , دستش روي گونه ي سيلي خورده است . اگر بيايند و سؤال كنند چه جوابي بدهم ؟
آن روز نفهميد آن ها چه كساني هستند و بابا كه تو محل همه به او احترام مي گذاشتند و با او براي هر چيز مشورت مي كردند چرا بايد در برابر كارهاي دختر به آن ها جواب بدهد ؟ ولي چند سال بعد خوب فهميد . آن ها در يك منطقه ي نظامي زندگي مي كردند , يك منطقه ي كوچك , و همه در جريان جزييات زندگي ديگري . بابا هم مي خواست دختر را ادب كند و هم مي خواست به همسايه ها و همكارانش بفهماند كه اهل هيچ فرقه اي نيست , مبادا ديگران فكر كنند در آن خانه خبرهايي هست , خبرهاي ممنوعه , و بعد خوب بچه ديده و ياد گرفته , حرف راست را بايد از دهان بچه شنيد .
و البته دختر بعدها مي فهمد كه واقعا َخبرهايي بوده است . خبرهاي دايي , آن روزهايي كه نبود و مادر شده بود پوست و استخوان و همه اش بهانه مي گرفت و پدر حوصله مي كرد و مي گفت غصه نخور . همان دايي كه برايش كتاب مي آورد و مداد رنگي مي خريد . گفته بودند رفته مسافرت , ولي چرا اين قدر طولاني ؟ هيچ وقت اين قدر دير نمي كرد . تمام كتاب هايش را مادر ريخت توي تنور و آتش كشيد . دايي از مسافرت كه آمد , همان سال هاي قبل از جنگ و قيام , خبر را كه شنيد آتش گرفت . به خواهر نگاه كرد تا حرفي بزند اعتراضي كند , اما چشم هاي به گود نشسته اي را ديد كه دودو مي زد .
آبادان عزيز , سينما ركس را به ياد بياور , آتش گرفت با تمام جمعيتش . زنده زنده سوختند . كتاب ها سوختند , آدم ها سوختند , نخل ها سوختند . دخترك وقتي كه ترا ترك كرد سيزده سال داشت ولي مهران در كنار تو و با تو ماند . پالايشگاه ترا به آتش كشيدند , شيره ي جان تو , نفت ترا سوزاندند . تا آخرين روزها مهران در كنار تو بود , ديگر چاق نبود و روي صورتش جاي زخم هاي بابا و زن بابا نبود , صورتش تمامي شده بود زخم جنگ , شده بود سوختگي آتش جنگ , تمام پوستش , تنش شده بود درد , رنج . آبادان به ياد بياور آن مهران هاي پاك سلحشور سوار تانك و سوار جيپ و پياده نظام را در آن روز كه دخترك و دختركان ديگر در جاده اي به سوي اهواز برايشان دست خداحافظي تكان مي دادند . مهران ها , همه دل هاشان پر از كين آن ديگران در آن سوي شط وهمه عاشق تو بودند . براي تو آمدند و براي تو رفتند .
آبادان به ياد بياور كه تنان شان همه سوخت . آنان ابديت اند كه مي آيند و مي روند . اين زمان است كه دگرگون نمي شود و دگرگون مي كند و اين تكنولوژي كه تاريخ را و شهر را از بين مي برد , قصد ويران كردن اصالت را دارد .
آبادان مزدك را بياور , هم او كه مي گفت من از بابل زمين آمده ام تا نداي دعوت را در جهان پراكنده كنم . مي خواست رفاه و آزادي را به مردم بركت دهد . اردشير شاهي مي خواهيم تا شهرها بسازد , هم اوكه در عهد باستان هفتاد شهر را بنيان كرد .
آبادان دختركانت رنج مي كشند وقتي به تو مي انديشند . در تو عشق و محنت با هم به آبادي رسيد . عشق آباد و محنت آبادي تو . در جشن ها با آواز تو مي رقصيم هنوز . با نام و ياد قديم تو پايكوبي مي كنيم هنوز , و فرزندانت در آن سوي دياران براي تو شعر مي سازند هنوز , تو كه ديگر نيستي . بودني برابر با هيچي هنوز .
آبادان به رهگذراني كه از تو مي گذرند بگو آهسته قدم بردارند كه مهران ها به خاطر آن ها در اين خاك غنوده اند .

آتش‌سوزیِ سینما رِکس آبادان: جنایت انقلابیون کفتار صفت و اوباشان شیعه

آتش‌سوزیِ سینما رِکس حادثه‌ای عمدی توسط انقلابیون کفتار صفت و اوباشان شیعه مخالف حکومت پهلوی بود، که در ۲۱:۴۵ شبِ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ منجر به سوختن سینما رکسِ آبادان شد. سینما در حال نمایش فیلم گوزنها، ساخته مسعود کیمیایی بود. این رخداد زمانی آغاز شد که چهار نفر قبل از آتش زدن، ساختمان را به سوخت هواپیما آغشته کرده بودند. تعداد ۶۳۰ نفر از کسانی که به دیدن آخرین سانس رفته بودند در آتش سوختند. تعداد کشتگان بعداً به بیش از ۶۷۷ نفر افزایش یافت.

تحقیقات اولیه حاکی از عمدی بودن حریق بود. همزمانی این رویداد با اعتراضات و طولانی شدن رسیدگی به آن در سال‌های پس از انقلاب گمانه‌هایی را پیرامون عاملان این حادثه ایجاد کرد. حکومت پهلوی در ابتدا «مارکسیست‌های اسلامی» را مسئول آتش‌سوزی دانست و بعداً گزارش داد که شبه‌نظامیان اسلامی آتش را آغاز کردند، در حالی که مخالفین ساواک را مقصر می‌دانستند. این در حالی است که مخالفان در سال ۱۳۵۷ بیش از ۳۰ سینما را آتش زدند و سال ۵۷ را سال سینما سوزی نامگذاری کرده‌اند.

پس از انقلاب مشخص شد این عمل توسط انقلابیون به سرکردگی حسین تکبعلی‌زاده و سه جوان دیگر به تحریک محمد کیاوش انجام شده‌است و تکبعلی‌زاده و تعدادی اعدام شدند.

 

اول)


آتش سوزی سینما رکس آبادان در شبانگاه شنبه ۲۸ امرداد یکی از دردناک ترین فجایع تاریخ معاصر ایران است. تعداد قربانیان این حادثه، بنا به روایت رسمی دولت وقت، ۳۷۷ نفر بود که بعداً به ۴۳۰ نفر افزایش پیدا کرد. مسئولان گورستان آبادان صحبت از بیش از ۶۰۰ جسد سوخته می‌کردند که به حقیقت نزدیکتر است چون بنا به گفته مسئولان فروش بلیت، برای آن سانس در آن شب، بیش از ۶۵۰ بلیت فروخته شده بود.
این حادثه بقدری تکان دهنده بود که شهر آبادان را تا چند روز در بهت و حیرت فرو برد. فردای روز حادثه، سرتیپ رزمی، رئیس شهربانی آبادان، در تلویزیون اعلام کرد که: «آنچه مسلم است آتش سوزی به دست خرابکاران انجام شده… چند روز قبل مقداری مواد منفجره از عده‌ای خرابکار که داخل کوچه‌های فرعی “لاین یک” قصد خرابکاری و آتش زدن مکانهای مورد نظر خود را داشتند کشف و عاملین دستگیر شدند و همچنین ده نفر از دبیران آموزش و پرورش آبادان که دانش آموزان را تحریک به خرابکاری می کردند، شناسایی و دستگیر شدند.» او متهمان را عضو گروه “مارکسیست اسلامی” معرفی کرد. اما مخالفان با تبلیغات فراوان سعی داشتند رژیم شاه را بعنوان عامل این حادثه معرفی کنند.
بحث و گفتگو درباره حادثه گسترش پیدا می‌کرد. سوءظن ها شدت می‌گرفت و مردم همچنان در مقابل ابعاد فاجعه خشمگین و حیرت زده بودند. می‌خواستند هر چه زودتر عاملین جنایت شناخته شوند و به مجازات برسند. عده‌ای معتقدند در سقوط دولت آموزگار و روی کار آمدن دولت شریف امامی هم حادثه سینما رکس بی تأثیر نبوده است. رئیس شهربانی آبادان بلافاصله برکنار شد و با احضار سرتیپ رزمی به تهران، معاون شهربانی آبادان بطور موقت مسئولیت شهربانی را به عهده گرفت. بلافاصله بعد از حادثه، تمام مخالفان، چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی، مسئولیت حادثه را به شاه و عوامل او نسبت دادند.
داریوش همایون، وزیر اطلاعات وقت، در صفحه ۶۵ کتاب خود به نام دیروز، امروز، فردا که حدود یکسال پیش از شروع دادگاه ویژه سینما رکس انتشار یافت، می‌نویسد: «در جمهوری اسلامی دلایل زیادی به دست آمد ـ از جمله در دادرسی متهمان آتش‌سوزی ـ که هواداران خمینی به فتوای خود او سینماها را آتش می‌زدند.» او در مورد فاجعه سینما رکس می‌نویسد:
«درباره عاملان آتش‌سوزی هنوز همه چیز روشن نشده است. مقامات قضایی موضوع را با حرارت دنبال نکردند و حکومت تازه [دولت شریف امامی] نیز علاقه‌ای به موضوع نشان نداد. شاید در رده‌های پائین دادگستری، کسانی نمی‌خواستند با روشن شدن حقیقت دامن رژیم پاک شود زیرا همه مخالفان همداستان شده بودند و آتش‌سوزی را به رژیم نسبت می‌دادند. رئیس ساواک نیز با انتشار اسنادی که از شرکت مخالفان مذهبی و احتمالاً عوامل فلسطینی در این جنایت به دست آمده بود مخالفت می‌ورزید و کابینه را با استدلال خود متقاعد کرد که چون مردم اعتقاد دارند مسئول آتش‌سوزی خود رژیم است هرگونه کوششی برای رفع اتهام وضع را بدتر خواهد کرد. از آنجا که آتش‌سوزی پیش از به حکومت رسیدن کابینه تازه روی داده بود، استدلال او به آسانی پذیرفته شد. وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت هم که در رسیدگی به پرونده شرکت داشت، شاه را متقاعد کرده بود که چون با آیات در حال مذاکره‌اند، انتشار واقعیات مربوط به آتش‌سوزی در صلاح نیست…»
با این حال در همان زمان افرادی نظیر دکتر محمد باهری معتقد بودند آتش زدن سینما رکس کار همان کسانی است که تا آن زمان حدود ۳۰ سینما را در نقاط دیگر آتش زده بودند: «من همیشه اعتقادم این بوده که سینما رکس آبادان را ساواک آتش نزده. من معتقدم همان کسانی که سینما دیاموند و سینما شهرفرنگ را در تهران و سینماهای دیگر را در همه جای ایران آتش زدند، سینما رکس را هم آتش زدند. این جزو برنامه های (انقلابی)شان بود.»

علیرضا نوری زاده که در آن زمان دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات بود می گوید: «دکتر عاملی تهرانی به من و چند تن دیگر از سردبیران سیاسی روزنامه ها زنگ زد که به دیدارش برویم… وقتی وارد دفترش شدیم … دکتر پرونده ای از کشوی میزش بیرون آورد و گفت: می خواهم موضوع مهمی را با شما در میان بگذارم… دو روز قبل همه شما خبر دستگیری شخصی بنام عاشور در عراق و تحویل او به دولت ایران را منتشر کردید. و البته اشاره کوتاهی هم داشتید که این شخص عامل به آتش کشیدن سینما رکس آبادان بوده است. این پرونده شرح بازجویی اوست و همه مدارک و مستندات مربوط به این جنایت و مسببین و مجریان آن در اینجا گردآوری شده است… من با بحث و جدال زیاد با آقای نخست وزیر و تیمسار مقدم جلوی انتشار اعترافات عاشور را گرفته ام. پرسیدیم: چرا؟ دکتر پاسخ داد: چون او از نخستین لحظات بازجویی با دقیق ترین جزییات گفته است که طرح آتش زدن سینماها در منزل آقای خمینی در نجف تدارک شده و او و سه تن دیگر که دستگیر شده اند با پنج هزار دینار عراقی و یازده هزار دلار جهت انجام مأموریت تخریبی خود به ایران آمده اند. مواد منفجره و آتش زای موردنیاز آنها را شخصی بنام فؤاد کریمی در آبادان در اختیارشان گذاشته است. باورکردنی نبود ولی مدارکی که دکتر در اختیار داشت جای انکاری باقی نمی گذاشت که با حضور احمد خمینی، شیخ هادی غفاری و هادی مدرسی فاجعه سینما رکس برنامه ریزی شده و بعد از اجرای برنامه نیز بر طبق اوراقی که از همدستان فؤاد کریمی و عاشور بدست آمده بود با نقشه ای دقیق دولت به دست داشتن در این کار متهم می شد. جالب اینکه در یکی از دهها اعلامیه ای که از خانه فؤاد کریمی بدست آمده بود و یک هفته پیش از به آتش کشیده شدن سینما در چاپخانه حصیری خرمشهر به چاپ رسیده بود جملاتی چنین به چشم می خورد: سلام بر ملت قهرمان و مسلمان ایران، جلادان شاه بار دیگر جنایت تازه ای مرتکب شدند و هنگامی که به همت جمعی از دانشجویان مردم مبارز آبادان مشغول تماشای فیلمی از جنایات شاه بودند [!] سینما را به آتش کشیده و بدستور رییس شهربانی جلاد آبادان درهای سینما را به روی مردم روزه دار بستند.
دکتر عاملی سپس اعترافات رییس چاپخانه را که در مقابل هفتاد هزار تومان اعلامیه ها را یک هفته قبل از فاجعه به چاپ رسانده بود به ما نشان داد… با توجه به این مدارک از دکتر عاملی پرسیدیم: به چه دلیل اینها را منتشر نمی کنید؟ با حالتی متأثر گفت: متأسفانه با توجه به جوی که ایجاد کرده اند مسلم می دانم که مردم حرف ما را قبول نخواهند کرد، از طرفی آقای شریف امامی نمایندگانی نزد روحانیون فرستاد و عین این مدارک را به آنها داده است. آنها قول داده اند پس از بررسی کلی نظر خود را ابلاغ کنند. بنابراین ما باید منتظر بمانیم تا از نظر آقایان مطلع شویم و من فکر می کنم کسانی مثل آیت الله شریعتمداری، قمی و به احتمال زیاد مرعشی با دیدن مدارک و اعترافات عاشور موضع قاطعی در مقابل دستگاه نجف اتخاذ کنند. ما امروز اگر مدارک را منتشر کنیم بدون آنکه پشتوانه کافی داشته باشیم، مسلماً بعنوان توطئه علیه روحانیت و توهین به مرجعیت شیعه مورد خشم مردم قرار می گیریم. وقتی مردم زلزله را به ما نسبت می دهند معلوم است که آتش سوزی سینما را بدستور خمینی باور نخواهند کرد.»

روزنامه کیهان، چهارشنبه اول شهریور ماه ۵۷، ص۲، نوشت: «به دنبال اعلام مراجع عالیقدر تقلید در مورد پیگیری و تحقیق فاجعه آبادان، نمایندگان روحانیون شهر که مورد اطمینان علمای اعلام و مراجع تقلید شیعیان جهان هستند نتیجه تحقیقات خود را پیرامون علت فاجعه و نیز قصور بعضی از مسئولان شهری، به علمای جامعه تشیع اعلام کرده‌اند. انتظار می‌رود تا بامداد امروز مراجع تقلید حضرت آیت‌الـله شریعتمداری، حضرت آیت‌الـله گلپایگانی، حضرت آیت‌الـله نجفی، اعلامیه مشترکی منتشر نمایند…»
اما همین روزنامه، در همان صفحه و در ستونی دیگر، تحت عنوان «اطلاعیه سه مرجع بزرگ شیعه به تعویق افتاد»، ‌نوشت: «پس از وقوع فاجعه سینما رکس آبادان، از سوی حضرات آیات عظام حاج سید محمد‌کاظم شریعتمداری، حاج سید محمد‌رضا گلپایگانی و حاج سید شهاب‌الدین نجفی مرعشی، نمایندگانی برای تحقیق به آبادان اعزام شدند… نمایندگان حضرات آیات عظام طی چند روز گذشته، با مراجعه به آگاهان محلی و افراد مورد اطمینان به بررسیهای وسیعی دست زدند. نمایندگان اعزامی… به حقایق تازه‌ای دست یافته‌اند که این حقایق را به سه مرجع بزرگ، گزارش داده‌اند… گزارش از اهمیت بسیاری برخوردار است و با توجه به ضرورت گستردگی این تحقیقات و ادامه آن، اطلاعیه‌ای که قرار بود آخر وقت دیروز انتشار یابد به تعویق افتاد. در این اطلاعیه جزئیات ماجرا فاش خواهد شد و مسلمانان علاقمند در جریان واقعی فاجعه قرار خواهند گرفت.»
روز یکشنبه ۵ شهریور، آیت‌الله شریعتمداری به تنهایی اطلاعیه‌ای صادر کرد که در صفحه دوم کیهان شماره ۱۰۵۴۹، ۵ شهریورماه به چاپ رسید:
«اینجانب انشاءالله پس از دریافت و مطالعه تحقیقات و اطلاعات کامل درباره حادثه اخیر، نظر قطعی خود را به آگاهی مردم جهان مخصوصاً ملت ایران خواهم رسانید.»
نتایج گزارش نمایندگان اعزامی این آیات عظام و نظر قطعی آنها هرگز اعلام نشد.
حسن شریعتمداری فرزند آیت الله شریعتمداری می گوید: «پس از این حادثه دلخراش مرحوم پدرم هیأتی مرکب از سه روحانی و سه نفر غیر روحانی تعیین و به آبادان اعزام کرد. این هیأت پس از بازگشت اعلام کرد این حادثه عمدی بوده ولی مسببان آن شناخته شده نیستند. هرچند در آن زمان هرگز ذهن معطوف به کسانی که بعدها متهم شدند و معلوم شد که در صف انقلابیون آن زمان بودند، نمی شد… گزارشات بسیار مفصلی از این حادثه تهیه شد، اما همانطور که می دانید بسیاری از اسناد مرحوم پدرم را پس از آنکه ایشان را در خانه محبوس کردند، با خود بردند و من الان نمی دانم این اسناد کجا قابل دسترسی است؟»
دکتر نوری زاده در این باره معتقد است آیت الله شریعتمداری در آن زمان بدلیل آنکه مایل به درگیری با دستگاه نجف نبود، از انتشار گزارش هیأت اعزامی خودداری کرد، اما در گفتگوهای خصوصی به حقیقت ماجرا اشاره داشته است.
آتش سوزی سینما رکس موجب شد شهر آبادان که تا آن زمان یکی از آرام ترین شهرهای آبادان بود به یکباره مبدل به شهری آشوب زده و انقلابی شود و در شکل گیری واقعه بهمن ۵۷ نقش بسزایی ایفا کند. یک هفته پس از آتش سوزی سینما رکس یکی از بزرگترین تظاهرات شهر آبادان توسط انقلابیون تدارک دیده شد و انقلابیون توانستند با استفاده از شیوه های خاص خود درگیری هایی میان بازماندگان حادثه و مأموران شهربانی آبادان ایجاد کنند و همین امر بر نارضایتی و اعتراض مردم دامن زد. پس از چندی انقلابیون با استفاده از همین تبلیغات مسموم بالاخره توانستند کارکنان شرکت نفت را وادار به اعتصاب کنند.
عاملان واقعی جنایت چه کسانی بودند؟
نخستین خبری که پس از انقلاب در روزنامه کیهان پیرامون فاجعه سینما رکس آبادان منتشر شد تقریباً هفت ماه پس از آتش سوزی و به تاریخ ۵ اسفند ۱۳۵۷ است. بنا بر این خبر، یک افسر شهربانی به نام منیر طاهری به اتهام شرکت در آتش سوزی سینما رکس در دادگاه انقلاب اسلامی رودسر گیلان محاکمه و در روز ۴ اسفندماه تیرباران شد! خانواده سروان طاهری در نامه ای به تیرباران فرزندشان اعتراض و تلاش کردند با دلیل و مدرک اتهامات وارده بر او را رد کنند.
مردم آبادان و بازماندگان قربانیان آتش سوزی سینما رکس از همان آغاز ردپای روحانیون را در این جنایت می دیدند. از همین رو، روحانیون مجبور می شوند بارها چه در روزنامه ها و چه بعدها در دادگاه دخالت خود را تکذیب کنند! حتی یکی از بازماندگان در گفتگویی با روزنامه کیهان می گوید: «ما نمی گوییم این کار روحانیت است، بلکه کار روحانی نماهاست که لباس روحانیت به تن کرده اند!»
بازماندگان شهدای این فاجعه سرسختانه خواستار رسیدگی به پرونده سینما رکس شدند. در نهم مهر ماه ۱۳۵۸، در عید میلاد امام هشتم شیعیان، هیأتی مرکب از ۲۵ نفر از بازماندگان فاجعه به دیدار خمینی می روند و خواستار رسیدگی به پرونده این فاجعه می شوند، اما تلاش های آنان بی نتیجه می ماند. خانواده‌ها و بازماندگان فاجعه سینما رکس از دادخواهی و اعتراض باز نمی‌ایستند و با وجود سکوت و بی اعتنایی و مخالفت اولیای امور، بالاخره در روز جمعه ۲۹ فروردین ۵۹ با صدور اطلاعیه‌ای آغاز یک تحصن سه روزه را اعلام می‌کنند. در این اطلاعیه تصریح شده که چنانچه به خواستهایشان رسیدگی نشود تحصن را تا رسیدن به نتیجه قطعی ادامه خواهند داد. و این چنین بود که این تحصن تا ۱۱ مرداد ماه به طول انجامید. خانواده‌ها در آغاز تحصن خواستهای خود را چنین اعلام کردند:
۱ ـ اعزام بازپرس ویژه برای رسیدگی به پروندهء فاجعهء سینما رکس آبادان و تشکیل هرچه سریعتر دادگاه علنی.
۲ـ اعلام خواستهای بازماندگان از رادیو و تلویزیون سراسری.
۲ـ طرح خواستهای بازماندگان در حضور بازپرس ویژه و پخش آن از رادیو و تلویزیون سراسری.
درست دو روز بعد از آغاز تحصن، آقای آذری قمی بازماندگان را به لقب رایج «ضد انقلاب» مفتخر نمود! با همه اینها، تحصن ادامه پیدا می کند. دوازده روز بعد، دولت که برای تعقیب پرونده این آتش‌سوزی تحت فشار قرار گرفته بود، به ناچار هیأتی را برای بررسی پرونده به آبادان می‌فرستد. این هیأت کار خود را پشت درهای بسته و بدون تماس با خانواده‌ها انجام داد. این امر مورد اعتراض خانواده‌ها قرار گرفت. متحصنین در اعلامیه شماره ۷ خود در نهم اردیبهشت ۵۹ اعلام کردند که هیأت حاکمه از روشن شدن ماجرای سینما رکس می‌هراسد. در همین روزها شایعه ای در آبادان و دیگر شهرها پیچید که شخصی بنام حسین تکبعلی زاده با انتشار نامه هایی مدعی است از عاملان آتش سوزی سینما رکس است و خواهان برگزاری محاکمه خویش، تا ماجرا را برای اهالی آبادان و ملت ایران روشن سازد.
سرانجام با پیگیری های مستمر بازماندگان فاجعه، پرونده سینما رکس به دادگاه انقلاب آبادان فرستاده می شود.
حسین تکعبلی زاده، افشاگر حقیقت ماجرا
او در دادگاه خود را چنین معرفی می‌کند: «من معتاد به هروئین و حشیش و کارگر جوشکار بودم و دوافروشی می‌کردم. در محله مان با اصغر نوروزی آشنا شدم و توسط وی کم‌کم به جلسات درس قرآن که در مسجد تشکیل می‌شد راه پیدا کردم.» وی پس از مدتی به توصیه دوستانش راهی اصفهان می شود و پس از ترک اعتیاد به آبادان باز می‌گردد. با چهار نفر به نامهای محمود (یا محمد معروف به ممد زاغی) و برادرش یدالله و فلاح و فرج یعنی فرج‌الـله بذرکار فعالیت می کند. پس از مدتی به عبدالله لرقبا معرفی می شود و توسط همین افراد برای ادای دین به انقلاب[!] مأموریت می یابد.
پس از آتش سوزی سینما رکس، تکبعلی‌زاده تا روز هفتم در آبادان است. بعد می‌رود اصفهان و دو سه روز بعد به آبادان باز می‌گردد. ضمن یک دعوا به بازداشتگاه می‌افتد و از آنجا فرار می‌کند و چندروزی به بندرعباس می‌رود. چندی بعد به آبادان بازگشته و توسط مأموران شناسایی و بازداشت می شود: «در زندان بودم تا اینکه انقلاب پیروز شد و زندانها باز شدند (۲۳ بهمن) من هم آزاد شدم و به اصفهان رفتم. چند روز بعد برای دیدار امام که در مدرسه علوی بود به تهران آمدم. به آنجا رفتم تا خود را معرفی کنم. اما شلوغ بود و نتوانستم. دوباره برگشتم به اصفهان و خواستم بیایم آبادان و خودم را معرفی کنم. در اندیمشک اتوبوس توقف کرد و من یک مجله جوانان خریدم. وقتی مجله را ورق زدم عکسم را دیدم که چاپ شده و زیرش نوشته بود جنایتکار ساواک از زندان گریخت و ما عکس قاتل فراری را چاپ می‌کنیم که هر کس او را دید معرفی کند.»(اطلاعات، به نقل از نیمروز) در آبادان به خانه آقای رشیدیان «نماینده آبادان در چنددوره مجلس شورای اسلامی» می‌رود و خود را معرفی می‌کند. رشیدیان با اشاره به خشم مردم، از او می‌خواهد که مدتی در منزل مادرش بماند تا چاره‌ای بیندیشند و بالاخره او را به کمیته ۴۸ می‌خواهند که کیاوش، فرماندار وقت آبادان و نماینده فعلی مجلس شورای اسلامی و جمعی دیگر هم هستند. ساعت ده شب او را تحویل کمیته می‌دهند و پس از مدتی با هواپیما به تهران می‌فرستند و در کاخ نخست وزیری با صباغیان ملاقات می‌کند و جریان را به او می‌گوید. صباغیان اول می‌گوید که با بازرگان صحبت می‌کنم و بعد هم می‌آید و می‌گوید که «فعلاً بروم تا در وقت مناسب از طریق رادیو و تلویزیون احضارم کنند. به اصفهان بازگشتم… سه بار به صباغیان تلگراف زدم که جوابی نیامد.» به منزل آیت‌الله طاهری می‌رود و از او کمک می‌خواهد و بعد هم به منزل آیت‌اللـه خادمی می‌رود. این یک هم می‌گوید کاری از من ساخته نیست. به قم می‌رود تا با امام ملاقات کند. نامه‌ای به دفتر او می‌نویسد و «جواب داده شد که به شهرم برگردم. اما من ایستادم و بالاخره جلوی آقای داوردوست را گرفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم یا مرا به زندان بفرستید یا با یک گلوله خلاصم کنید…» و داوردوست شرحی زیر نامه او می نویسد و او را راهی آبادان می‌کند. به خانه مادرش که می‌رسد “مأموران به اتفاق چند تن از خانواده‌های شهدا به خانه آمدند و مرا دستگیر کردند.»
در آن زمان تکعبلی‌زاده هم به مجله اطلاعات جوانان نامه اعتراضی می‌نویسد و هم چنان که می‌گوید، به آیت‌الله خمینی در قم (یعنی در زمستان ۱۳۵۸). این دو نامه را خانواده‌های شهدا در یکی از مصاحبه‌هایی که هنگام تحصن خود در اداره دارایی آبادان برگزار کردند منتشر نمودند.
جلسات دادگاه در سالن سینما تاج که مخصوص کارکنان صنعت نفت است تشکیل می‌شود و به خواست و اصرار مردم و خانواده‌های قربانیان، محاکمه بطور علنی صورت می‌گیرد. البته برای شرکت در جلسات باید قبلاً کارت ورودی مخصوص را با دادن عکس و مشخصات کامل به دست آورد. جلسات مستقیماً از شبکه تلویزیونی آبادان پخش می‌شود.
اولین جلسه دادگاه روز دوشنبه دوم شهریور ۵۹ تشکیل شد. دادستان در کیفر خواست چند صفحه‌ای خود خواهان اشد مجازات یعنی اعدام متهمان شد. و بعد رییس دادگاه حسین تکبعلی‌زاده، متهم ردیف اول، را احضار کرد. او بعد از معرفی خود به شرح چگونگی آتش زدن سینما پرداخت:
«من و فرج‌الله بذرکار و حیات در جلساتی که در مسجد قدس (فرح‌آباد سابق) با آقای محمد رشیدیان، ابوالپور و عبدالله لرقبا داشتیم، صحبت می‌کردیم و قرار شد دست به کارهایی بزنیم [رشیدیان آموزگار بود و بعد از انقلاب اسلامی، نماینده مجلس شد. محمود ابوالپور دانشجوی سابق دانشکده نفت و رئیس آموزش و پرورش آبادان در بعد از انقلاب، عبداللـه لرقبا عضو انجمن اسلامی فرودگاه آبادان، و هر سه از فعالان محافل مذهبی آبادان بویژه حسینیه اصفهانیها و مسجد قدس بودند]. چند جلسه هم در «سیک لین» به منزل رشیدیان رفتیم. چون ما با رژیم شاه مخالف بودیم، می‌بایست کارهایی می‌کردیم. به اتفاق فرج‌اللـه بذرکار و حیات، مدتی قبل از آتش‌سوزی سینما رکس با مقداری بنزین سوخت هواپیما که عبداللـه لرقبا برای ما تهیه کرده بود به محل دفتر حزب رستاخیز که از مدتها قبل تعطیل بود رفتیم و با شکستن پنجره دفتر حزب بنزین را به داخل آن ریختیم و آنجا را به آتش کشیدیم. چون دفتر خالی و کسی هم در آن نبود و وسایل چندانی هم نداشت حریق زود خاموش گردید و سر و صدای آنچنانی هم در شهر ایجاد نکرد. هیچکس متوجه ما نشد و از آنجا دور شدیم. بعد از این کار تصمیم گرفتیم کاری کنیم که سر و صدای زیادی به همراه داشته باشد. ما می‌خواستیم کاری کنیم که مردم به خیابانها کشیده شوند. تا آن موقع در آبادان خبری از تظاهرات نبود. در جلساتی که مجددا ًدر مسجد قدس با آقای رشیدیان، ابوالپور و عبداللـه لرقبا داشتیم، قرار بر این شد که در یکی از سینماهای آبادان حریق ایجاد کنیم. بار اول سینما سهیلا را انتخاب کردیم. بعد از ارزیابی از موقعیت آنجا به دلایل زیر نقشه خود را عملی ننمودیم: اولاً وجود درهای اضطراری در دو طرف سالن اصلی که به آسانی راه گریز به خیابانهای اطراف را داشت. و ثانیا ًبوفه سینما طوری قرار گرفته بود که کارکنان بوفه، قسمت جلو را می‌دیدند و در ضلع دیگر باجه فروش بلیت و مسئول ورود و کنترل بلیت به راحتی توقف ما را برای انجام کار می‌دیدند و در داخل سالن نمایش در حضور تماشاچیان نیز امکان ایجاد حریق نبود. زیرا با اولین شعله آتش همهء تماشاچیان متوجه می‌شدند و می‌توانستند از سالن به راهروها و از آنجا خود را به بیرون سینما برسانند و حریق به موقع خاموش شود و ما هم دستگیر شویم. در نتیجه بدون اینکه کاری انجام گیرد، هر یک از ما با در دست داشتن پاکتی که ظاهراً آنرا به صورت مواد خوردنی یا پسته و نوشابه در دست گرفته بودیم، در پایان فیلم از سینما خارج شدیم. بعد از این عدم موفقیت سینما رکس را ارزیابی کرده و تصمیم گرفتیم نقشه خود را در آنجا پیاده کنیم.»
حسین تکبعلی‌زاده ادامه می‌دهد:
«برنامه سینما رکس فیلم گوزنها بود. من و فرج‌الله بذرکار و حیات با شیشه و قوطی حاوی بنزین که هر کدام از ما آنها را در پاکت بزرگی گذاشته بودیم و از قبل عبداللـه لرقبا آنرا تهیه کرده بود، روانه سینما رکس شدیم. حیات رفت و از باجه فروش بلیت برای هر سه ما بلیت خرید و ما وارد سالن سینما شدیم و هر کدام روی یک صندلی نشستیم. هنوز نیمی از سانس اول نگذشته بود که من و فرج‌اللـه با فاصله کوتاهی از جایمان بلند شدیم و به طرف توالت رفتیم. در آنجا با هم صحبت کردیم. تماشاچیان غرق در تماشای فیلم بودند. در راهرو کسی نبود. (حسین هنگام تشریح این قسمت به شدت به گریه می‌افتد) ما بنزین ها را روی درهایی که در راهرو قرار داشت و راه اصلی سالن بود ریختیم و خیلی سریع فرج درِ پشت سالن را به آتش کشید و من هم دو درِ دیگر را که در یکطرف سالن قرار داشت به آتش کشیدم. در اصلی سینما باز بود. موقعی که از پلکان پائین می‌آمدیم کسی متوجه ما نشد. ما خود را به خیابان رساندیم و من دیگر حیات را ندیدم».
در جریان دادگاه رابطه محمد رشیدیان، از طراحان اصلی این جنایت، با محمد کیاوش آموزگار فقه و عربی در زمان شاه و نماینده اهواز در مجلس بعد از انقلاب مشخص می‌شود و اینکه رشیدیان کمیته شماره ۴۸ انقلاب را در مقر فرماندار نظامی سابق تشکیل می‌دهد. اما وی که از طراحان اصلی این فاجعه بود، هیچگاه حتی بعنوان شاهد به دادگاه احضار نشد. حجت‌الاسلام موسوی تبریزی گفت: «چون ایشان به کار مهمی مشغول است، ما تلفنی از ایشان سئوال کرده‌ایم و اگر لازم شد از او دعوت می‌کنیم به اینجا بیاید» و البته این ضرورت تا پایان دادگاه نیز احساس نشد!
همچنین در جریان دادگاه روشن می‌شود که رییس دادگاه یعنی موسوی تبریزی در همان ماههای اول انقلاب در ارتباط با افراد نامبرده به تأسیس حزب جمهوری اسلامی در اهواز می‌پردازد. همه شواهد مطرح شده در دادگاه نشان می‌داد که این افراد در روزهای آتش‌سوزی با هم در ارتباط بوده‌اند و بعد از انقلاب و در جریان تشکیل دادگاه ویژه سینما رکس توطئه‌گران و برنامه‌ریزان این آدم سوزی پستها و مشاغل مهم مملکتی را اشغال کرده بودند.

حرفهای تکبعلی‌زاده در چهارده جلسه دادگاه مسایل بسیاری را روشن کرد. هر چند که مقامات دادگاه و مسئولان مملکتی به انحاء مختلف سعی می‌کردند او را از گفتن حقایق و بردن نام اشخاص بر حذر دارند، با این همه حقایق بسیاری که از زبان او بیان شد، عاملان و آمران این فاجعه تکان‌دهنده را به مردم شناساند.
در آن هنگام، می‌گفتند سرتیپ رضا رزمی رئیس شهربانی وقت، عامل آتش زدن سینما بوده است، می گفتند او درهای سینما را زنجیر کرده و کسانی را که می‌خواسته‌اند از ساختمان بیرون بیایند به درون رانده است و در تأیید این حرف، شاهدی هم درست کردند به نام علی محمدی، متولی مسجد اصفهانی ها که گفت: «من خودم زنجیر را روی در سینما دیدم و می‌خواستم با ماشین به در بکوبم و آنرا خراب کنم اما مأمورین شهربانی نگذاشتند.»
در حالیکه در دادگاه، شاهدان واقعی ماجرا خلاف این را شهادت دادند. در گزارش شاهد عینی می‌خوانیم: «شهناز قنبری یکی از افرادی که در اولین لحظه حریق به داخل راهرو رسیده بود، در دادگاه گفت من از در اصلی سینما بیرون آمدم و در سینما با زنجیر بسته نبود. مرد دیگری نیز که کودک خردسالش را در آن لحظه به دستشویی برده و با دیدن شعله‌های آتش خود و فرزندش را از در اصلی سینما به بیرون رسانده بود، همین گونه شهادت داد. صرافی بازپرس دادسرای آبادان نیز که همان شب گذارش به خیابان شهرداری افتاده بود و در لحظات اول حادثه به جلو سینما رکس می‌رسد در دادگاه سوگند خورد و گفت موقعی که من رسیدم زنجیری روی در سینما نبود. شاهد دیگر، جوانی بود که خود را از پنجره دستشویی سینما به خیابان انداخته و پایش هم شکسته بود، او گواهی داد که چون شعله‌های آتش از توی راهرو زبانه می‌کشید، خودم را به خیابان انداختم.»
اعدام چند بیگناه بجای عاملان واقعی
سرانجام دادگاهی که تمام اعضای هیأت رئیسه و دادرسان و رییس دادگاه و دادستان آن در وجود دو نفر، حجت‌الاسلام موسوی تبریزی و یک نفر دیگر، خلاصه می‌شد متهمان را محاکمه و محکوم کرد. متهمان این دادگاه نه وکیل مدافع داشتند و نه هیأت داوران که درباره جرمشان داوری کند. تمام ایران چشم به این دادگاه دوخته بود تا شاید مجرمان واقعی را بشناسد، و دادگاه در میان بهت و حیرت همگانی از اینهمه بی عدالتی، بعد از چهارده جلسه، رأی خود را صادر کرد (۱۵شهریور): شش نفر از متهمین به مرگ و بقیه به حبس های گوناگون محکوم شدند. اعدام شدگان:
۱- حسین تکبعلی‌زاده، متهم ردیف اول که به اعتراف خودش یکی از عاملین آتش‌سوزی بود. او در دادگاه جسارت زیادی به خرج داد و حقایق بسیاری را بیان کرد.
۲- ستوان منوچهر بهمنی، افسر شهربانی آبادان. او چند روز قبل از واقعه به مرخصی رفته و همان روز به آبادان بازگشته و هنوز هم در مرخصی بود. او در خانه‌اش بود که یکی از مأموران ادارهء راهنمایی و رانندگی از جریان با خبرش می‌کند. ستوان بهمنی خود را به محل سینما و به جمع مأموران شهربانی می‌رساند و همراه دیگر مأموران شهربانی و آتش نشانی سعی می‌کنند آتش را مهار کنند. موسوی تبریزی در دادگاه تأکید می‌کرد که مرخصی رفتن ستوان بهمنی در این مدت و آمدنش در همان روز با نقشه قبلی بوده! و اما حقیقت ماجرا چه بود؟ ناظران دادگاه می گفتند حجت الاسلام موسوی تبریزی ستوان بهمنی را از قبل می شناخت و در دادگاه هم به این موضوع اشاره کرد: «مدتی بعد از واقعه سینما رکس، حجت‌الاسلام موسوی تبریزی در مسجد اصفهانی های آبادان به منبر رفته بود و در پایان سخنرانی و موقع خارج شدن از مسجد سوار بر ترک موتورسواری می‌شود، عبا و عمامه‌اش را در دست می‌گیرد و به طرف خرمشهر حرکت می‌کنند. در بین راه، نزدیک فرودگاه، ستوان بهمنی به آنها دستور توقف می‌دهد و آنها توجه نمی‌کنند و نمی‌ایستند. ستوان بهمنی یک تیر هوایی شلیک می‌کند و آنها را تعقیب می‌کند. سرنشینان موتور توقف می‌کنند. ستوان بهمنی موقعی که به آنها می‌رسد یک سیلی به گوش حجت‌الاسلام موسوی تبریزی می‌زند و به نحوی زننده به او اهانت می‌کند. همین امر موجب کینه در دل حجت‌الاسلام موسوی تبریزی می‌شود و در روزهای برپایی دادگاه سینما رکس (به دنبال دستگیری مسببین احتمالی)، ستوان بهمنی دستگیر می‌شود و در دادگاه به ناحق، به اتهام شرکت در واقعه سینما رکس به جوخه اعدام سپرده می‌شود.»(مسببین واقعی فاجعه هولناک سینما رکس چه کسانی هستند، از زبان یک شاهد عینی، ۱۳۶۴، ص۲۳)
۳- علی نادری، صاحب سینما رکس. او بیش از ۶۰ سال داشت و در تهران زندگی می‌کرد. جرم او را به بی توجهی به امکانات ایمنی ساختمان ذکر کردند.
۴- اسفندیار رمضانی، مدیر سینما رکس. اتهام او در دادگاه، سوء مدیریت و سوء استفاده شغلی، بی توجهی به وضع ایمنی سینما و بی مبالاتی و عدم استخدام کادر مجرب برای خدمات سینما و عدم احساس مسئولیت در قبال جان مشتریان ذکر شد.
۵- سیاوش امینی آل‌آقا، سرهنگ شهربانی و رییس اطلاعات شهربانی آبادان. وی که متخصص ضدخرابکاری بود، بلافاصله بعد از اطفای حریق برای تحقیقات در پیرامون واقعه و کشف آثار جرم و وسایلی که در این حریق به کار گرفته شد، به داخل سینمای سوخته شده می‌رود. بعد از چند نوبت کنکاش و جستجو بدون دستیابی به آثار و علایم مشخص و یا چیزی که بتواند سرِ نخی را به دست دهد، گزارشی بر اساس مشاهدات عینی و شکل ظاهری حریق تهیه می‌کند. قطعات شکسته چند بطری در راهرو سینما را تنها اشیاء مکشوفه در این آتش‌سوزی ذکر می‌کند و فاجعه را ناشی از یک حریق گسترده و حساب شده و با برنامه قبلی [اعلام می‌کند]. او ذکر کرد که ابتدا درهای ورود و خروج سالن که چوبی بوده، به آتش کشیده شده و سپس دامنه حریق تمام بدنه سینما را که از داخل با یونولیت پوشیده شده بوده در بر می‌گیرد. در نتیجه تلاش مأموران آتش نشانی و شهربانی نتوانسته در نجات قربانیان مؤثر افتد. سرهنگ نامبرده تحت تأثیر ابعاد فاجعه و تلفات انسانی آن چنان گیج و مبهوت می‌شود که بعد از گذشت هشت ماه از این فاجعه، گیجی و ابهام به وضوح در چهره و بیانش مشهود بود… نامبرده چند ماه بعد از انقلاب خود را در اختیار مسئولان رژیم جدید قرار داده بود.
۶- فرج‌اللـه مجتهدی، کارمند ساواک. او مدت کمی قبل از آتش‌سوزی به آبادان منتقل شده بود. استدلال دادگاه این بود که چرا انتقال این مأمور ساواک به آبادان در روزهای وقوع حادثه صورت گرفته؟! و این جابجایی با یک نقشه قبلی و در رابطه با حریق سینما بوده است[!] او که در جلسات دادگاه بیمار و رنجور بود و بسته‌های قرص و دارو به همراه داشت، خود را یک کارمند معمولی ساواک معرفی کرد و گفت که در طول خدمتش هیچگاه به کسی تعدی نکرده و هیچگاه مرتکب خلافی نشده… او انتقالش به آبادان را در رابطه با جابجایی که در آن ایام در بین مأموران ساواک صورت می‌گرفت می دانست و آن را یک امر عادی تلقی می‌کرد و سعی داشت به هر وسیله ممکن بی گناهی خود را توضیح دهد.
متهمینی که در این دادگاه به حبس های از یک تا سه سال محکوم شدند یک سرهنگ شهربانی آبادان، پنج مأمور اداره آتش نشانی و سه تن از کارکنان سینما بودند: «سرهنگ خنافر از ابواب جمعی شهربانی آبادان بود. استشهاد اهالی محل و مغازه‌داران به نفع وی جان او را از مرگ نجات داد. این افسر روز وقوع آتش‌سوزی در شهربانی آبادان حضور داشته و با سر و صداهای اطراف سینما به اتفاق تعدادی پاسبان به کمک مأموران آتش‌نشانی می‌شتابد. به پاسبانهای همراهش دستور می‌دهد از پله‌هایی که مأموران آتش‌نشانی در اطراف سینما نصب کرده بودند بالا بروند و با پتک و کلنگ و هر وسیله دیگر که در دسترس بود اقدام به تخریب دیوار سالن سینما کنند زیرا از درهای ورودی امکان داخل رفتن نبود. این افسر در حالی که دچار احساسات شده بود و به شدت گریه می‌کرد برای نجات جان محاصره ‌شدگان در آتش سعی و تلاش می‌کرد. مأموران دیوار ضلع غربی سینما را به دستور این افسر خراب کردند… دادگاه سرهنگ خنافر را به دو سال حبس محکوم کرد.»
اتهام مأموران آتش‌نشانی از طرف دادگاه عبارت بود از اهمال‌کاری و بی توجهی به مسئولیت خطیری که به عهده داشتند و مهمتر اینکه رییس دادگاه (موسوی تبریزی) بدون داشتن دلایل و مدارک کافی سعی بر این داشت که عدم موفقیت به موقع اطفای حریق را ناشی از نوعی تبانی و مأموریت مرموز کارمندان آتش نشانی، از طرف رژیم به حساب آورد!
تلفنچی اداره آتش نشانی در روز وقوع حریق از یک سو به محض دریافت خبر به حکم وظیفه خبر حریق را به اطلاع سرپرست عملیات آتش نشانی می‌رساند و از سوی دیگر علاوه بر آنکه ساعت دقیق خبر به وسیله کامپیوتر ثبت گردیده بود آنرا در دفتری جداگانه نیز یادداشت می‌نماید و هر دو دفتر روی میز رییس دادگاه قرار داشت. در ادعانامه و کیفرخواستی که دادستان دادگاه قرائت کرد، مطالبی کلی بیان شده بود (به جز متهم ردیف اول) و در مورد اتهام مأموران آتش‌نشانی هیچ چیز را روشن و مبرهن نمی‌ساخت.
در جلسات دادگاه، مأموران آتش نشانی با جزئیات کامل ساعت با خبر شدن حادثه و چگونگی تلاش شان را برای اطفای حریق با استناد به شهادت اهل محل و حاضران در هنگام وقوع حریق، بیان کردند.
یکی از شایعاتی که در روزهای وقوع حادثه خیلی دامن زده می‌شد و در دادگاه نیز مطرح گردید، خالی بودن تانکرهای آب در محل آتش‌سوزی بود. در صورتی که راننده و سایر کارمندان آتش‌نشانی مطلب را قویاً تکذیب نموده و گواه مدعای خود را مغازه‌داران و شاهدان عینی در صحنه معرفی نمودند که ناظر عملیات اولین تانکر محتوی آب در محل حادثه بودند و تانکر دوم هم که بعد از لحظاتی به محل حریق رسید محتوی آب بود. اما این دو تانکر نتوانستند حریق را خاموش کنند و در نتیجه مأموران تلاش می‌کنند با استفاده از شیرهای آب اضطراری پیاده‌روهای خیابانهای اطراف به اطفای حریق بپردازند که این کار هم عملی نگردید لذا آنها از شیرهایی که قابل استفاده بود و در مسافتی دورتر قرار داشت، استفاده کرده و حریق را به کمک مأموران شهربانی و مردم خاموش می‌کنند.
سرپرست مأموران عملیات اطفای حریق در دادگاه مطالب مبسوطی پیرامون حریق و رابطه آن با زمان (لحظه‌ها و ثانیه‌ها) و روند تصاعدی آن بیان کرد. اما هیچکدام از دلایل مورد پسند قرار نگرفت و رییس دادگاه بدون اینکه خود، دلیل یا مدرکی علیه آنها داشته باشد، به حبس محکوم شان کرد. در حالیکه شرکای جرم تکبعلی‌زاده یعنی لرقبا و ابولپور را نه به عنوان متهم، که تنها به عنوان شاهد به دادگاه احضار کرد. آنها هم ارتباط خود را با تکبعلی‌زاده و حتی تهیه بنزین را انکار نکردند، با این حال محاکمه و محکوم نشدند.
سوابق خرابکاری انقلابیون
پس از انقلاب گوشه ای از جنایات روحانیون انقلابی، این قدیس نمایان پوشالی، توسط برخی از عوامل خودی برملا شد. بعنوان مثال آیت الله لاهوتی در مصاحبه ای با روزنامه کیهان به تاریخ ۲۳ آذر ۱۳۵۸ به نقش احمد خمینی در آتش سوزی سینمای قم اشاره و عنوان کرد: «… او ]حاج احمد خمینی[ بعلت علاقه شدیدش به واژگونی رژیم سابق و برای اینکه به رژیم بفهماند که روحانیت زنده است دستور انفجار سینمای قم را صادر کرد.»
شیخ علی تهرانی، شوهر خواهر سید علی خامنه ای، که در آغاز انقلاب از سوی خمینی بعنوان قاضی شرع خوزستان منصوب شده بود و پرونده را کاملاً مطالعه کرده بود می گوید: «من خودم، چون رییس تمام دادگاه های خوزستان هم بودم و رفتم پرونده را دیدم، هیچ شکی ندارم که آن هیأت اسلامی که برای مبارزات در قم بود، دستور داده که چهار نفر رفتند و چهار گوشه سینما ]رکس[ را با بنزین آتش زدند…»
«در دوران انقلاب سینماها همراه با بانکها و مشروب فروشیها و کاباره ‌ها و بعضی رستوران ها مورد حمله قرار گرفتند. با وسعت گرفتن خیزش عمومی و غلظت یافتن رنگ مذهبی آن، تعداد سینماهای سوخته شده تا ۲۸ مرداد ۵۷ در سراسر کشور به ۲۹ سینما رسید. تنها در هفته قبل از به آتش کشیده شدن سینما رکس، شش سینما در شهرهای مختلف به آتش کشیده شد که از آن جمله می توان به دو سینمای معروف تهران (دیاموند و شهر فرنگ) اشاره کرد، و ۱۴ اقدام به شروع حریق توسط مأموران آتش‌نشانی متوقف شده بود. گرچه مسئولیت آتش‌سوزی بعضی رستوران ها و کاباره‌ها از جمله رستوران خوانسالار در تهران با استفاده از بمب دست ساز که به کشته شدن قریب به هفتاد نفر انجامید توسط گروه توحیدی صف به عهده گرفته شد. (پس از انقلاب اعضای گروه توحیدی صف به همراه چند گروه خرابکار دیگر، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را بنیان نهادند) در ۲۸ مرداد ۵۷، ساعت سه و سی دقیقه بامداد، نزدیک اذان صبح، جوجه کبابی حاتم تهران در آتش سوخت. هیچکس مسئولیت به آتش کشیده شدن سینماها را رسماً به عهده نمی‌گرفت. دستگاه حکومتی مسئولیت آنها را به گردن «خرابکاران» و مخالفین مذهبی می‌انداخت و اینان نیز گرچه بعضی اوقات عوامل ساواک را مسبب این آتش سوزیها قلمداد می‌کردند، گاه اصل آتش زدن سینماها را به عنوان «مراکز فساد و تخدیر نسل» مورد تأئید قرار می‌دادند.» (انقلاب اسلامی (در هجرت)، شماره ۱۰۴، مرداد ۱۳۶۴)

آبادان و مردم آن که آوازه سهل گیری و زندگی آرام و لب کارون شان هر سال هزاران ایرانی را رهسپار دیدار و تازه کردن دیدار با آن شهر می کرد، پس از این فاجعه دیگر هرگز روی خوش به خود ندید. مسببان اصلی آتش سوزی سینما رکس بر این اعتقاد بودند که با اعدام تکبعلی زاده و خاموش کردن وجدان بیدار شده او برای همیشه نقش خود را در این فاجعه پنهان خواهند کرد، اما هستند وجدانهای بیداری که اسناد و مدارک مربوط به این فاجعه را با چنگ و دندان حفظ می کنند تا با سپردن آن به نسل های آینده، این هشدار را فراروی ایرانیان قرار دهند که رسیدن به اهداف انسانی جز از راههای انسانی میسر نیست و نمی توان از کسانی که با سوزاندن مردم به قدرت می رسند، انتظار بهی داشت.
تهیه و تنظیم: بزرگمهر
منبع: پارس
منابع نوشتار:
۱- شیدا نبوی، «آبادان، ۲۸ مرداد ۱۳۵۷، سینما رکس»، چشم انداز، شماره ۲۰، بهار ۱۳۷۸
۲- بهرام چوبینه، «پشت پرده های انقلاب اسلامی – اعترافات حسین بروجردی»، بنیاد فرهنگ ایران در فرانسه
۳- الف.کارگشا، «سی امین سالگرد فاجعه سینما رکس آبادان»، فصلنامه آزرپاد، سال اول، شماره ۲، تابستان ۱۳۸۷
۴- بی نام، «یادداشتهای بی تاریخ…»، ماهنامه پژواک، اکتبر ۲۰۰۷ (مهرماه ۱۳۸۶)
۵- ویژه نامه «گاهشمار شورش ۵۷»،
و

| حفره | قاضی ربیحاوی |

 

چرا هیچکس نمی‌داند که من شهید شده‌ام؟ در حالی که شهید شده‌ام. به شهادت رسیده‌ام. به لقاالله پیوسته‌ام. می‌پیوندم.
زمستان بود. هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نبارید. سه روز بود مرتب می‌بارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش…
عصر بود. من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار می‌کشیدم. تفنگم سینه دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمی‌دانم او ناغافل از کجا آمد غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایه‌ای فرو رفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پرده ابری می‌گذرد، بعد چند تا سنگریزه از بالا افتاد پایین.
حالا دیگر یک نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلند کردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. باید دست‌هایم را می‌گذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشت‌هام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق.
اینطور شد که من شهید شدم. بعد آنها خیال کردند که من گم شده‌ام، خودم را گم و گور کرده‌ام، و هنوز در همین فکرند. همه‌شان. هم پدرم، هم مادرم و هم زری.
و من به تو فکر می‌کردم زری وقتی که او به رویم خاک پاشید. اولین مشت خاک که بر سینه‌ام ریخته شد فواره خون فروکش کرد. خاک قاطی خون شد و روی خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاک بود. به آسمان نگاه می‌کردم. و او آنجا بود. مثل یک هیولا، مثل مردهایی که به خواب‌های ترسناک می‌آیند. پوتین‌هایش گلی بود و خورشید پشت سرش پایین می‌آمد.
اول تنه‌ام را پوشاند. بعد روی پاهایم خاک ریخت. ایستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. یک چشم در سمت چپ و یک حفره عمیق پر از زخم در سمت راست. بیلش را بلند کرد و روی صورتم خاک ریخت و دیگر چیزی ندیدم، جز تاریکی….
باد می‌آمد. آنوقت من با خودم تنها شدم و هیچکس نیامد اسمم را جزو شهدا ثبت کند. اگر می‌آمد… بعد حجله‌ام را در محله می‌بستند، با آینه و شمع‌های روشن، عکسم را هم آن بالا می‌آویختند، نیمرخ با اجزاء سالم صورت. بعد تو می‌آمدی، لابه‌لای جمعیت رهگذر، می‌ایستادی، و مثل آن روز که برای عباس گریه کردی برای من هم….
و چادر سیاهت کمی از صورتت پس می‌رفت، و نگاه می‌کردی، و چشم‌هایت سرخ می‌شدند و یک قطره اشک، فقط یک قطره کافی بود ـ از گوشه‌ی چشمت سرازیر می شد و می‌غلتید. افسوس زری، باد می‌پیچید در آن عصر زمستان، و آن مردک که گور مرا هم سطح زمین پر کرده بود و رفت و در باد گم شد… وگرنه تو می‌فهمیدی که من دیگر آن «قاسم»ی که پیش‌تر می‌شناختی نیستم. آن پسرخاله‌ی تو که کارش پادویی در پاساژها بود.
چقدر طاقه‌ها سنگین بودند. شانه‌ی آدم درد می‌گرفت. شانه‌ی آدم می‌افتاد و پله‌ها پیچ‌درپیچ بود.
«تندتر»
«چشم امیرخان»
راهروهای باریک و نمناک، گچ‌های فرو ریخته، این هم طبقه‌ی سوم، فقط یک طبقه‌ی دیگر مانده است.
«بدو پسر»
«هع هع هع»
اتاق‌های کوچک و نیم تاریک در سر تا سر راهرو صف بسته‌اند و آن اتاق روبرو مستراح است.
«بدو پسر»
بوی گُه توی راهرو است. از صبح تا غروب بوی گُه زیر دماغت بود، قاسم.
«بدو»
اما هیچ نمی‌گفتی. حتی آن روز هم هیچ نگفتی، فقط گفتی نه.
یادت هست پسر؟ آن روز که حسین شاگرد ابرام‌آقا گفت خوب است یک هواکش بگذاریم…؟
طفلکی حسین تازه آمده بود. بعد رفت. درِ یک به یک کارگاه‌ها را زد.
می‌خواست از آنها پول جمع کند برای هواکش. اول از همه آن یارو ترکه درآمد.
گفت: «کو بوی گُه؟» چندتا نفس عمیق کشید و سر تکان داد: «کو!؟»
بعد ابرام‌آقا آمد و یوسفی، نفس نفس کشیدند.
«بوی گُه؟…نه!»
و همه گفتند این بوی گُه نیست، بوی یک چیز دیگر است. نه نیست. و حسین به تو نگاه کرد: «قاسم…»
«نه. یک بوی دیگری است»
حسین خجالت کشید،‌ گفت آره نیست حتماً نیست و خندید: «بوی گُه؟» ‌و باز گفت که بد فهمیده است. و همه‌ی نیش‌هایشان را تا بنا گوش باز کردند. تو هم خندیدی. همراه با آنها و با حسین.
«بدو پسر»
ولی حالا دیگر همه چیز تمام شده است. دفترچه‌ی بدبختی‌ها به ته رسید و بسته شد. شکایتی نیست. هر چند هیچگاه شکایتی نبوده. از هیچکس. حتی از او که مثلاً پدرم بود.
خودت بگو پدر، هیچوقت روی حرفت حرفی زده‌ام؟ همیشه همانطور بود که می‌خواستی. خوب آن اوایل هم اشتباه از من بود. آنوقت‌ها را می‌گویم که تازه با مادرم عروسی کرده بودی. به تو پدر نمی‌گفتم و تو دلخور بودی. خیلی به من می‌گفتی بگویم، مادرم هم این را از من می‌خواست اما من زبانم نمی‌چرخید و می‌دانستم که پدرم در زندان مرده است. هی می‌گفتم مش‌اسماعیل. تا آن روز که دیگر مش‌اسماعیل نبودی و پدر بودی. یادت هست؟
هیچکس خانه نبود، فقط تو بودی. عصر بود و من تازه از راه رسیده بودم. باران بند آمده بود. در حیاط داشتی بخاری را تعمیر می‌کردی. سلام کردم خواستم بروم توی اتاق که صدایم زدی. برگشتم. گفتی: «برو از زیر زمین نفت بیاور»
رفتم. پله‌ها خیس بود. پنج تا پله‌ی بلند و کم عرض. لامپ را زدم کم نور بود. زیر زمین بوی بدی می‌داد. مثل همیشه. بوی مُرده می‌داد. مشغول شدم از بشکه‌ی بزرگ نفت بردارم. شیر را باز کردم و منتظر ایستادم. ناگاه حس کردم یکی پشت سرم است. برگشتم تو بودی. چوب باریکی هم توی دستت بود. پرسیدی: «من کی هستم؟»
عقب کشیدم. باز پرسیدی. سؤال عجیبی بود. کمرم را به دیوار می‌ساییدم و عقب می‌رفتم. باز هم خیال کردم جداً می‌خواهی بدانی کی هستی. گفتم: «مش‌اسماعیل» چوب تو بالا رفت، چرخید، و بر پشت گردنم فرود آمد. یک لحظه دیدم لامپ توی مِه فرو رفت. این را با تنها چشمم دیدم. خم شدم. شانه‌ام کشیده شد به دیوار. صدایم در نمی‌آمد. تو هی زدی روی پاهایم:
«پدر. فهمیدی؟ من پدر تو هستم»
نبودی.
نعره می‌زدی: «فهمیدی؟»
«فهمیدم»
می‌فهمیدم و درد چوب رگ‌هایم را می‌گزید. بعضم شکست و اینطور بود که تو پدرم شدی و نوارهای سیاه پدری‌ات بر ساق پاهایم ماند، اما من به هیچکس نشانشان ندادم. اینطور آدمی نبودم. من آدم خوبی بودم زری. امیرخان از من راضی بود. تو هم آنوقت‌ها از من راضی بودی زری.
جمعه‌ها عیدمان بود. هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود. برایت آدامس می‌آوردم. چند سالمان بود؟ تو به مدرسه می‌رفتی و من با پدرم کار می‌کردم. زَنبه کشی و از اینجور کارها. جمعه‌ها اما مال خودمان بود. تو از جویدن خوشت می‌آمد. شق شق شق و من کیف می‌کردم وقتی تو می‌جویدی.
«حالا از این سبزها بجو»
هر جمعه آدامس‌هایی با رنگ‌های تازه‌تر. تا خانه‌ی شما خیلی راه بود و من دلم می‌خواست هر روز پیش تو باشم و هر چه دارم به تو بدهم. آن زنجیر نایلونی هفت رنگ که یادت نرفته؟ خیلی دوستش داشتم. سه هفته طول کشید تا تمام شد. روزها که نمی‌شد بافت. روزها کار بود و گِل بود و زَنبه بود.
«بدو پسر»
و پدر آن بالا بود و برای بنا گِل می‌برد و من هم به دنبال پدرم بودم. با زَنبه‌ای کوچکتر. پله‌ها هنوز درست نشده بودند. لیز بودند و هی می‌خواستم از آن بالا بیفتم و نمی‌افتادم. بوی خاک چه خوش است. وقتی بر آن آب بریزند. فِش. و شب‌ها می‌بافتم، با قرقره و نایلون و سنجاق. بعد در یک جمعه برایت آوردمش. چه بلند و قشنگ شده بود. وقتی گرفتی چه ذوقی کردی، نگاهش کردی، اینور و آنور. بعد کمی از آن را دور دستت پیچیدی و به من گفتی: «برگرد»
برگشتم. پشت به تو و رو به دیوار. دانه‌های ریز نمک از دیوار بیرون زده بود، ریز مثل دانه اشک بچه. بعد یک ضربه بر گرده‌ام زدی: «هی»
چرا این کار را کردی؟ البته شوخی بود. بازی بود. یعنی که من اسب بودم و تو دختر یکه‌سوار. اما اسبه خیلی دردش گرفت. محکم زدی و خندیدی.
آی دختر یکه‌سوار. آن روز پشت اسب تو سوخت و آن سوزش همیشه با او ماند. تا سال‌ها بعد. تا سال‌هایی که بین ما فاصله افتاد.
آن سال‌ها، آن اوایل، برایم دل می‌سوزاندی. از چشمم قطره قطره آب سرازیر می‌شد و پدرم در زندان بود و تو خیال می‌کردی برای او گریه می کنم اما من اصلاً گریه نمی‌کردم. فقط آب بود که شُرشُر می‌ریخت و چشمم را می‌سوزاند. شش ماه مدام آبِ شور، تا این که مادرم مرا به بیمارستان برد. باز هم زمستان بود. دو هفته آنجا بودم. بین آدم‌هایی که حال و روزشان مثل من بود و به جای چشم یک مشت پنبه و پارچه سفید داشتند. روزی که آمدم بیرون یک حفره‌ی عمیق زخم با خود آوردم که تو از آن می‌ترسیدی و رو بر می‌گرداندی و من دیگر به خانه‌ی شما نیامدم.
پانزده ساله بودم.
تو حق داشتی. حفره دهن باز کرده بود و دل آدم را به هم می‌زد و من ساعت‌ها در آینه به آن زل می‌زدم. بعد دانستم که هست و همیشه خواهد بود و حتی از دعاهای مادرم هم کاری ساخته نیست.
فایده‌ای نداشت مادر. خدا دروغگوها را کور می‌کند و من به تو دروغ گفته بودم. نمی‌توانستم راستش را بگویم. تو چه ساده بودی که باور کردی. سینما تا آن وقت شب؟ تو هم پرسیدی اما گفتم ماشین گیرمان نیامد پیاده آمدیم. لابد همه‌اش چشمت به در بود و خوابت نمی‌برد.
می‌دانی چه وقت را می‌گویم؟
چه روزهای سختی بود آن روزها که پدر از بالای داربست افتاده بود و پایش عیب کرده بود و دیگر سرکار نمی‌رفت… باید خوب یادت باشد. تو لابد خوابت نمی‌برد و همه‌اش چشمت به در بود که ما بیاییم. اما ما آن موقع روی دیوار کم عرض ایستاده بودیم.
گفتم: «می‌ترسم»
گفت:« ترس نداره» و تند به دور و بر نگاه انداخت: «فقط رادیو را بردار»
پنجره خیلی کوچک بود و خودش نمی‌توانست از آن بگذرد. دریچه بود.
گفتم: «می ترسم» اما دیر شده بود. تا سینه فرو رفته بودم.
گفت: «کسی خانه نیست. می‌دانم.»
در اتاق کسی نبود. اتاق تاریک بود و بیرون نوری سبک، مثل مِه اول صبح در هوا بود. سرِ ژولیده‌ی پدر از پشت دریچه پیدا بود و من تا از او چشم بر می‌داشتم دیگر آن نرمیِ قالیِ زیر پا را حس نمی‌کردم.
گفت: «برو»
بغض توی گلویم سد بسته بود.
گفت: «برو»
و نگاهش مرا هل می‌داد. سر چرخاندم و سفیدی کلید برق را دیدم. خیز برداشتم کلید را زدم. پدر از ته گلو و با چهره‌ی برافروخته فریاد زد «خاموش کن»
روشنایی ترس آوری بود. باز کلید را زدم.
«روی میز است»
مثل کورها رفتم. رادیو روی میز بود. بلندش کردم سنگین بود. راه افتادم. اما حالا انگار چیزی در دست‌های من نبود و به جای آن باری هزار بار سنگین تر از یک زَنبه گِل روی شانه‌هایم بود. نگاه گربه‌وار پدر به رادیو بود. «بدو»
تا حالا توی قیر راه رفته‌ای؟
وقتی از آن حفره، از آن بالا سالن پر از تاریکی عبور کردم و بیرون آمدم پیشانی‌ام خورد بالی دریچه و تق صدا کرد اما نیفتادم.
«چی شد؟»
«هیچی»
بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم که تو آن را ندیدی مادر. چشم‌هایت پر از خواب بود و من در همان حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.
«خوردم زمین سرم گرفت به جدول»
اینطور بود.
«به کسی چیزی نگویی پسر»
«بدو»
این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حالا که تنهایی و زیر خروارها خاک خفته‌ای از خودت خجالت بکش، معذرت بخواه. خم شو و معذرت بخواه، از همه، از زری، از پدرت، از آن یکی، مادرت، امیرخان، از تمام مردم دنیا، حتی از عباس.
از عباس که وقتی با زری در کوچه‌ها قدم می‌زد دنبالش می‌کردی. مالِ سال‌ها پیش است. باشد. همان یکی دو بار هم خیلی بود. چرا این کار را می‌کردی؟ چرا مثل سایه می‌رفتی دنبالشان؟ مگر تو کی بودی، ها، که به عباس حسادت می‌کردی؟ خم شو، بیشتر، و از او تشکر کن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به این درجه‌ی رفیع نمی‌رسیدی. اگر عباس نبود و حجله‌اش نبود و زری آن روز نمی‌آمد مقابل حجله…..
اما تو آمدی زری. آهسته آمدی و ایستادی رو در روی عباس و به او نگاه کردی و من چرخیدم و از لابه‌لای مشبک‌های حجله‌ی عباس تو را دیدم که گریه کردی.
عباس هزار تا آینه داشت و من در همه‌ی آنها خودم را دیدم. اما هزار عکسِ من به یک عکسِ عباس نیرزید. با آن چشم‌های درشت و موهای صافِ شانه خورده‌اش. لبخند می‌زد و به من نگاه می‌کرد و من به خودم نگاه می‌کردم و در هر آینه قسمتی از صورتم پیدا بود و در آن آینه بزرگ که درست وسط حجله بود زخم چشمم پیدا بود.
آه چه خوب کردی آن طور به من نگاه کردی عباس. تو را حتماً زود ثبت نام کردند… نه…؟ از من خیلی ایراد گرفتند. همه‌اش بهانه بود. احتیاج نداریم، باشد چند ماه دیگر، و از این حرفها… اما هیچکدام‌شان نتوانست مرا از توی پیله در بیاورد. التماس کردم نمی‌دانی چه وضعی. از این اتاق به آن یکی، سی تا امضاء، بدو برو رو پله‌ها. بعد راهیِ جنوب شدیم. تو هم جنوب بودی یادم هست. چه بارانی بود. عمر تو به فصل باران نرسید.
ما زمستان آنجا بودیم و دشت خیسِ خیس بود. یک ماه آنجا بودم. شاید هم کمتر. بعد هم که خوب اینطور شد. غافلگیر شدم، و به خاطر همین هم هنوز پیدایم نکرده‌اند. پیدایم می‌کنند. کافی است بیایند و کمی بگردند؟
راستی چرا نمی‌گردید؟
آدرس دقیقم را می‌دهم. بیایید جبهه‌ی جنوب. توپخانه بزرگ ما کجاست؟ پیدایش کنید. بعد بیایید پایین تر. یک سنگر هست. سنگر که زیاد هست. بپرسید سنگری که قاسم تویش بود. نشانتان می‌دهند. از آن سنگر نزدیک به یک ربع ساعت مستقیم بیایید به طرف دشمن. چپ و راست نه، مستقیم. بعد یک ریل هست. نه ریل واقعی. ده بیست متر آهن دراز که نه سر دارد و نه ته، همینطور توی دشت تک و تنها است. پیش از آن حتی در خواب هم چنین ریلی ندیده بودم. به نظرم رسید که دشمن باید همین طرف‌ها باشد.
باد بود و دشت خالی بود و هیچ چیز دور تا دور دیده نمی شد. صدای شلیک برای چند لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجیب بود. من کنار ریل ایستده بودم. بعد خم شدم و در حالی که تفنگم را در بغل می‌فشردم دو خیز برداشتم. سریع دیدم بالای سنگری هستم. با پاهای از هم باز ایستادم. یک نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار می‌کشید. لوله‌ی تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلند کرد. آدم عجیبی بود تن خود را جمع کرد. ترسیده بود دستش را که بالا آورد سیگار از لای انگشت‌هایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. در‌آن طرف صورتش به جای چشم یک حفره‌ی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من می‌کرد؛ بد جور تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را کشیدم: تق تق تق.