برچسب: آفتاب و مهتاب

  • | جمعه‌ها | شيوا ارسطويی |

    | جمعه‌ها | شيوا ارسطويی |

    ده دقيقه‌ي ديگر كه سوت مي‌كشيد و با داداش مي‌رفتند بيرون، به سانس بعدي فيلم مي‌رسيدند. داداش را بغل كرد. بوسيدش. رازميك،‌ برس گرد و گنده را پرت كرد جلوِ آينه و آمد سراغ داداش. مادر، هنوز در حمام حوله‌هاي كثيف را مي‌شست.

    Continue reading

  • من دختر نيستم | شیوا ارسطویی

    من دختر نيستم | شیوا ارسطویی

    خوشم مي آيد كه گوشه ي اتاقكم خواب باشم. بيدار شوم و ببينم آمده، اتاق و آشپزخانه را تميز كرده. چيزي خورده. چرتي زده. مهر كوچكي از محراب كوچكم برداشته، نمازش را خوانده و رفته.

    Continue reading