يك داستان اندوهناك، به روايت ِ پانتوميمِ شمارشِ استخوانها | احمد آرام
اگه به دادش نرسيده بودم قبض روح مي شد . ارباب با عشوه ي زنهاي پا به سن گذاشته راه مي رفت . من يه هو زدم زير خنده . ارباب به هيچكدوممون محل نگذاشت و كليد رو تو سوراخ قفل چرخوند و در رو باز كرد .